در هر داستان با برنامهی قبلی یا به صورت ناخودآگاه نویسنده دستهای از روشها، چارچوبها و ابزارهایی را مورد استفاده قرار میدهد که در میان نویسندگان رایج، و اجماع کلی آنها در شکل دادن داستان و مفاهم آن بسیار دخیلاند. این روشها، چارچوبها و ابزارها نام و نشانهای مختلفی دارند. موضوعی که امروز قرار است بدان پرداخته شود، یک ابزار داستاننویسی یا فنون پیرنگ (یا Plot Device به انگلیسی) به نام دئوس اِکس ماکینا / Deus ex machina است که جی.آر.آر. تالکین از آن در قصههایش استفاده برده بود.
دئوس اکس ماکینا یک واژهی لاتین برگرفته از زبان یونانی است که ترجمهی کلمهبهکلمهاش به انگلیسی god from the machine و در فارسی «ایزدِ آمده از دستگاه»، «ایزدِ بر روی دستگاه» است که نامی غریب به نظر میرسد اما علت نامگذاری این ابزار داستاننویسی اندکی جلوتر توضیح داده خواهد شد.
نگارنده شخصاً ترجمه و برداشت استفادهشده در سریال فرینج / Fringe از این واژه را بیشتر مناسب میداند که ترجمهی انگلیسی آن واژه لاتین را به صورت hand of god «دستِ ایزد» ارائه کرد بود؛ و با توجه به نوع استفادهی تالکین از آن، این بازگردانی انگلیسی را برای واژه جذابتر است. به هر حال ترجمه مفهومی این عبارت در زبان فارسی «امداد غیبی» است.
اما دئوس اکس ماکینا یا امداد غیبی به عنوان پیرنگ داستانی چیست؟ این نام از کجا آمده است؟
در بسیاری از آثار ادبی شاهد این قضیهایم که داستان به سویی روان است که جز یک پایانِ تاریک را نمیتوان برای آن متصور شد، اما این پایان تاریک خواستهای از سوی نویسنده نیست. حال یکی از راههای بیرون آمدن از این موقعیت چه میتواند باشد؟
آری، یک اتفاق ناگهانی، یک عامل بیرونی که تابهحال در قصه وارد نشده است، یک قدرت فراتر از نیروهایی که در حال شکل دادن داستاناند میتواند با دخالت خود و ورود دست قدرتمندترش، آن پایان تاریک را به پایانی خوش – یا حداقل نیکتر از آن پایان نومیدکننده و تاریکِ موردِ انتظار – تبدیل میکند.
تئاترهای یونانی که منشأ این فنون پیرنگ به حساب میآیند اصولاً بدین روش از این ابزار استفاده میبردند: بازیگری در نقش ایزد یا پروردگار یا قدرت یا یکی از قدرتهای برتر داستان با استفاده از دستگاهی شبیه به جرثقیل به صحنه وارد شده و فرود میآید و ماجرا را حلوفصل کرده و باعث آن تغییرات خارج از چارچوب عادی میشده است و به همین خاطر اسم این فن پیرنگ، با الهام از ابزار مورد استفاده، ایزدِ بر روی دستگاه یا دئوس اکس ماکینا است.
برخی آیسخولوس / Aeschylus را مبدع این فن میدانند، همانطور که او در نمایشنامه الاهگان انتقام / The Eumenides که بخش سوم سهگانه اورستیا / The Oresteia باشد، شاهد آنیم که اورستس / Orestes با دخالت آپولون و دستوری که در مورد شرکت در محاکمه داده است، نهایتاً جانش نجات مییابد، چرا که اگر دخالت یک ایزد نبود، اورستس به دست ایرینیس / Erinyes کشته میشد.
اما برخی اوریپید / Euripides را مبدع این فن میدانند که در نمایشنامه مدهآ / Medea، شخصیت مدهآ توسط ارابهای که توسط اژدهایان کشیده میشود و خدای خورشید (Helios) برای نوهاش (همان مدهآ) فرستاده بود، از چنگ جیسون به سوی آتن میگریزد؛ یا در نمایشنامهای دیگر از او به نام اَلسِستیس / Alcestis نیز ما شاهد امداد غیبی هستیم.
حال بیایید از مثالهای باستانی گذر کرده و به موردی جدیدتر بپردازیم:
یکی از قابلبحثترین و شناختهشدهترین مثالها را میتوان در فیلم سوم ماتریکس مشاهده کرد. هنگامی که زایون در حال سقوط کامل است، نئو به شهر ماشینها میرود و در آنجا چیزی را مییابد که به آن لحظه در داستان وجود نداشته و ظاهر نشده بود، و برخلاف نتیجهای که در انتظار آن بودیم، جنگ میان انسانها و ماشینها با دخالت این قدرت برتر به پایان میرسد. نکته جالبی که اینجا وجود دارد، نام آن بزرگرایانه اصلی یا بهقولی خدای ماشینهاست: Deus Ex Machina! و عملاً با دخالت دستان او (که سیمهای ارتباطی کاربردی نظیر دست برای ماشینها دارند) است که همه چیز تغییر کرده، صلح برقرار شده، اسمیت از برنامه حذف شده و ماتریکس بار دیگر از نو آغاز میشود.
در باب مثالها و نحوهی استفاده از دئوس اکس ماکینا بحثهایی به قدمت تاریخ این فن پیرنگ وجود دارد. برخی از آن جانبداری کرده و برخی استفاده از آن را شدیداً تقبیح کردهاند. مثلاً آنتیفانس / Antiphanes هرگونه استفاده از آن را معادل با ضعف خالق اثر میداند، یا ارسطو اگر این ابزار داستاننویسی به شایستگی در واقعهای که نیازمند دخالت یک ایزد است مورد استفاده قرار گیرد، آن را یک نقطه قوت برای اثر به شمار میآورد، البته او به اجرا شدن مناسب آن تاکید زیادی دارد و موارد غیر از آن را نشانهی ضعف اثر به شمار میآورد. از طرفی دیگر نیچه، اوریپید را در باب استفاده از امداد غیبی در تراژدی نکوهش میکند، چرا که به نظر او با استفاده از این فن، تراژدی به یک ژانر خوشبینانه تبدیل شده و با رفتن به سوی فرهنگ سقراطی، مرگ تراژدی حقیقی را رقم زده است.
با این وجود تالکین آگاهانه از این برگشتن ورق به نفع قهرمان در قصههایش استفاده میکند و نامی برساخته توسط خود را بر آن فن پیرنگ مینهد: Eucatastrophe. جی. آر. آر. تالکین سرسختانه اعتقاد دارد این تغییر ناگهانی، این دئوس اکس ماکینای ملایم، از اساسیترین بخشهای تشکیلدهندهی یک قصهی پریان است. این واژه از دو بخش Eu که یک پیشوند یونانی به معنی «خوب» و کلمه Catastrophe به معنی «فاجعه» تشکیل شده و از این رو ترجمهی آن «فاجعهی خوب» خواهد بود.
هدف این ارائه، بیش از شرح توضیح این فن پیرنگ، بررسی مثالهای دئوس اکس ماکینا در آثار تالکین است. مثالهای زیادی از فاجعهی خوب وجود دارد که دارای میزان مختلفی از اهمیتاند، برخی آنقدر نمایانند که به راحتی میتوان دست ایزد را در آن تشخیص داد ولی برخی از آنها در شکلی ملایمتر ظاهر شدهاند و ممکن است در نگاه اول متوجه آنها نشویم.
مشهورترین مثالی که میتوان به آن پرداخت، استفادهی تالکین از عقابها در داستانهای سرزمین میانه است. مثلاً در کتاب هابیت هنگامی که گروه در تنگنایی به ظاهر گشایش نیافتنی گرفتار شده و شعلهی پای درختهایی که گندالف، بیلبو، تورین و شرکا بالایشان پناه گرفتهاند عنقریب است که آنها را بسوزاند و گندالف آماده آن است که در میان گابلینها و گرگها جهیده و با آنها مبارزه کند، عقابها ناگهان سر رسیده و او و گروه را از سرنوشت احتمالاً دردناک و تاریکی که در انتظارشان بوده را نجات میدهند.
و این تنها مورد دخالت عقابها در کتاب هابیت نیست. در اواخر کتاب نیز عقابها در زمانی که جبههی خیر نبرد پنج سپاه در آستانهی شکستاند سر رسیده و باعث تغییر نتیجهی نبرد میشوند.
تالکین در نامه شماره ۲۱۰ عقابها را «ماشینهایی خطرناک» مینامد و که نمیتوان بیش از اندازه و خارج از چارچوبی خاص از آنها استفاده کرد، چرا که غیر قابل باور شده و باعث ضایع شدن داستان میشوند؛ نظری که بسیار شبیه آن چیزی است که ارسطو بدان اعتقاد دارد.
البته مثالهای امداد غیبی در کتاب هابیت تنها به عقابان محدود نمیشود. هنگامی که بارد ناامیدانه میخواد آخرین تیرش را رها کند، ناگهان یک زاغ سر میرسد و در همین اثنا بارد ناگهان متوجه میشود که به واسطه اجداد خویش میتواند زبان زاغها را درک کند! و به کمک راهنمایی این زاغ (که بازگویی سخنان بیلبو از نقطه ضعف زره اسماگ است) بارد متوجه میشود که بایستی تیر را به کدامین قسمت از بدن اژدها پرتاب کرده و در عین ناباوری، از سرنوشت تاریک و شومی که در انتظار آنها و اهالی سرزمین میانه بود، رهانیده شوند. درست است که شهر دریاچه در آتش و سقوط اسماگ به کلی از میان میرود اما مردمان آن به تمامی از دست نمیروند و میتوانند در پس این فاجعهی خوب به بازسازی زندگی خود بپردازند.
اگر به سراغ یاران حلقه برویم، رسیدن گلورفیندل، که تا پیش از آن از حضور چنین شخصیتی بیخبریم، به گروه استرایدر و هابیتهایی که امیدشان برای رسیدن به ریوندل، آن هم پیش از آنکه فرودو از دست برود، بسیار اندک است، نیز از همین فن داستانی است. از نظر خواننده، سرنوشت گروه بیش از پیش به تاریکی میگراید اما ناگهان گلورفیندل با اسبش آسفالوت سر رسیده و سیر ماجرا به کلی تغییر پیدا میکند. در فیلم ارباب حلقهها این موضوع پررنگتر و پرزرقوبرقتر بوده و حضور آرون در نمایش امداد غیبی بیش از کتاب نمایان است.
مورد دیگری از دست ایزد را میتوان در کتاب دو برج دید. در کتاب پیشین خواندیم که گندالف در نبرد پل خزد-دوم با بالروگ سقوط کرده و در نبرد پس از آن جسم فیزیکی وی درهم کوفته شده، و عملاً نقشه و برنامه والار (فرستادن ایستاری) برای مقابله با سائورون شکست میخورد و به نظر میرسد که تمامی امیدهای توانایان غرب از دست رفته است، اما… ایلوواتار به عنوان خدای داستان به ماجرا ورود پیدا کرده، کالبدی جدید و قدرتمندتر به گندالف داده و او را راهی ماموریت پیشین، و شاید ماموریتی جدید، میکند. پس از سقوط گندالف خاکستری، گندالف سپید نمایندهی مستقیم ارو ایلوواتار است، ایزد داستان است، و از این رو میتوان گفت که جمله کارهای وی دخالت غیرمستقیم ایزد داستان در قضایایی است که در آردا در جریان است.
مثلا هنگامی که به نظر میرسد دفاع گودی هلم (یا همان هلمز دیپ) به کلی درهم شکسته و دیگر هیچ امیدی برای مدافعان وجود ندارد، گندالف به عنوان نمایندهای که از طرف ایزد داستان ماموریتی بر او محول شده، به همراه ارکنبراند و ارتش تحت فرمانش ناگهان سر رسیده و سرنوشت نبرد و داستان به کلی تغییر داده میشود. موارد دیگری از دخالت گندالف که در راستای ماموریت محول شده به او از سوی والار (و اکنون به فرمان ارو) در رشتهافسانه وجود دارد که توضیح تکتک آنها از حوصلهی این ارائه خارج است.
در طی کتاب ارباب حلقهها: بازگشت شاه، سائورون در تلاش است که تمامی آسمان را با ابر و دودی که از اورودروین یا کوه هلاکت بیرون آمده، بپوشاند. اما بیشتر از یک بار در طول داستان مشاهده میکنیم که گویی نیرویی در حال مقاومت در برابر این تاریکی پوشاننده است، نیرویی که خوانندگان کتاب ارباب حلقهها تا پیش از انتشار کتاب سیلماریلیون نمیدانستند منشأ اصلیاش در کجاست. این نیرو بالاخره در برابر قدرت به ظاهر شکستناپذیر سائورون پیروز شده و سرانجام از میان ابرها نور بیرون میزند! این نیرو و ارادهی مانوه، خداوندگار دم و بازدم آرداست که جمله بادها به فرمان اویند.
عقابها همانند کتب هابیت و یاران حلقه، در اینجا نیز حضور دارند، و هنگامی که نزگول بالدار در نبرد دروازه سیاه به سپاه غرب یورش میبرند، ناگهان ظاهر شده و به مقابله با آنها میپردازند، عقابانی که تحت فرمان مانوهاند.
حال که به نبرد دروازههای سیاه رسیدهایم، بیاید به داخل موردور هم سری زده و موارد کمرنگ و پررنگ دیگری از دئوس اکس ماکینا را با یکدیگر مشاهده کنیم:
هنگامی که ارادهی فرودو در شکاف هلاکت به کلی درهم میشکند و تصمیم میگیرد که حلقه را برای خود بردارد، گولوم ناگهان سررسیده و حلقه را با چنگ و دندان از او میستاند. اکنون به نظر میرسد ماموریت نابود ساختن حلقهی قدرت سائورون کاملاً شکست خورده است… اما با یک لغزش از سر شادی، سمهآگولِ چابک و باتجربه به داخل آتش دل کوه سقوط میکند؛ تنها آتشی که میتواند حلقهی حکمران را نابود کند. این فاجعه خوب بیآنکه گولوم بخواهد، مسبب خیری میشود که نتیجهاش سقوط کامل سائورون، زنده ماندن بازماندههای نبرد مورانون و نجات نهایی سرزمین میانه از حضور پلید دومین ارباب تاریکی میشود.
پس از این کشمکش و فوران آتشفشان، فرودو و سم نومیدانه مرگ را انتظار میکشند، چرا که نه آذوقهای برایشان باقی مانده و نه میتوانند از میان مواد مذاب راهی برای رهایی بیابند… اما ناگهان گندالف و عقابها (هر دو از نمادهای دئوس اکس ماکینا) سر رسیده و فرودو و سم را از سرنوشت تاریکشان رهایی میبخشند.
موارد مختلف امداد غیبی تنها به وقایع دوران سوم محدود نمیشود، بلکه در سیلماریلیون نیز مثالهای متعددی از امداد غیبی با حضوری مستقیمتر وجود دارد:
پس از بیدار شدن الفها و در زمان عزیمت الفها به سمت والینور والار (ایزدان قلمروی آردا، البته تالکین در نوشتههایش به صراحت بیان میکند والار که بر وقایع سرزمین میانه تأثیر میگذارند خدا نیستند، هرچند که به خدایان اساطیری شباهت داشته باشند) مستقیماً با ملکور وارد جنگ شده و او را به بند میکشند؛ یا با وجود آنکه برن میمیرد و روح لوتین از شدت غم به ماندوس میرود، بهسبب مخاطراتی که آن دو از سر گذراندند و مرثیه اندوهبار و خواهشی که لوتین کرده است، ایلوواتار انتخابی در پیش پایشان قرار داده و در نهایت به این دو زندگی دوباره (اما فانی برای هر دو) اعطا میشود تا بتوانند مدتی را در دنیای زندگان در کنار هم زندگی کرده و پس از مرگ نیز سرنوشت جدایی نداشته باشند؛ یا زمانی که هورین و هور توسط عقابها نجات پیدا کرده و به گوندولین برده میشوند؛ یا هنگامی که نیروی اولمو در آبهای ایورین جنون تورین تورامبار، در پی کشتن دوستش بهلگ، را شفا میدهند. و نیز مثالهای بیشتر دیگر که مشاهده و یافتن آنها به گمانم دیدی تازه از داستان را به هر طرفدار اعطا کند.
چه مطالب بسیار ارزشمندی، درود ایلوواتار به فرزند محبوب خودش کبودردا :))