«ملکور نیز آنجا بود، و به خانهٔ فئانور درآمد، و فینوه، شاه نولدور در برابر در خانه از پای در آورد و نخستین خون را در قلمرو قدسی بر خاک ریخت…»
سیلماریلیون، حدیث گریختن نولدور
فینوه شاه برین نولدور بود. او بود که نولدور را از شرق به غرب هدایت کرد و خاندان و پیروانش به سبب او به والینور مهاجرت کردند، زیر فرمانروایی او در والینور زیستند دوبار ازدواج کرد و سه پسر داشت، او فرزند تبعیدیاش را در فورمنوس همراهی کرد و در جریان تاریک شدن والینور به دست ملکور کشته شد، در سیلماریلیون روایتی تک جملهای از قتل فینوه به دست ما رسیده است، روایتی گستردهتر در جلد دهم تاریخ سرزمین میانه از مرگ فینوه موجود میباشد، این مقاله گردآوری ترجمه این حکایت میباشد.
تاریخ سرزمین میانه، حلقهٔ مورگوت، حدیث تاراج سیلماریلها
ماندوس گفت: «تو سخن راندی» و باز خاموشی حکمفرما گشت، و پندارها آرام گرفت اما پس از مدتی نیهنا برخاست و به سوی پشته رفت و باشلق خاکستریاش را کنار زد و چشماناش به سان ستارگانی در باران میدرخشیدند چرا که اشکهایش جاری میشدند و او ناپاکی های اونگولیانت را فرو شست. و وقتی میگریست به آرامی آوازی میخواند: سوگی برای مرارت های جهان و زخم های آردای گزند دیده.
اما چنان که او در حال ماتم بود نوای پاهایی شتابان در شب شنیدن گرفت، سپس از میان ازدحام پسران فئانور آمدند، گریخته از شمال و آنان حامل اخباری بدسگال بودند.
مایدروس از جانب آنان سخن گفت و بانگ برداشت: «خون و ظلمات! پادشاه فینوه کشته شده و سیلماریلها از دست رفتهاند!» سپس فئانور به خاک افتاد و تا زمان به پایان رسیدن حکایت به سان مردهای آرمید.
مایدروس به مانوه گفت: «سرورم، روز بزم بود اما پادشاه به خاطر عزیمت پدرمان مالامال از اندوه بود و دلواپسی او را فرا گرفته بود. ما از بطالت و سکوتی که روز را فرا گرفته بود آزرده خاطر شدیم و به سوی پشتههای سبز تاختیم.
رویمان سوی شمال بود اما به یکباره متوجه شدیم همه جا تیرگی فزونی میگیرد و روشنایی افول میابد؛ از روی بیم روی برگرداندیم و به تعجیل به عقب راندیم که متوجه سایههای بزرگی شدیم که جلویمان بر افراشته شده اما چنان که به فورمنوس نزدیک میشدیم ظلماتی به سرمان آمد و از هالهای از این تاریکی سیاههای به سان یک ابر، کاشانهٔ فئانور را احاطه میکرد.
صدای اصابت ضرباتی عظیم را گوش سپاردیم و از پی ابر شعلههای غافلانۀ آتش را دیدیم که بیرون آمد و سپس فریادی بلند شنیده شد. لیکن وقتی که به اسبهایمان نهیب زدیم آنان روی دو پا برخواستند و ما را بر زمین افکندند. و از برابر ما وحشیانه گریختند. ما ناتوان بر رخسار افتاده بودیم زیرا بهیکباره ابر آمد و برای مدتی ما کور بودیم. اما از ما گذشت و با سرعتی بسیار به طرف شمال رهنمود شد.
شک نداریم که ملکور آنجا بود. اما او تنها نبود، قدرتی شریر همراهش بود یک اهریمن غولآسا! حتی هنگام رد شدنش تمام هوش و ارادهمان را ربود.
ظلمات و خون! وقتی که توانستیم باز به حرکت درآییم به کاشانه رسیدیم، آنجا پادشاه را یافتیم که پهلوی درگاه از پای درآمده بود، سرش با آهنین گرز بزرگی خرد شده بود. دیگران را پیدا نکردیم؛ جملگی گریخته بودند پیداست پادشاه جسورانه و تنها ایستادگی از خود نشان داده است چراکه شمشیرش در جوارش بود: خمیده شده و آبگون، تو گویی بر اثر اصابت آذرخشی بدینسان بدل گشته است.
کاشانه درهمشکسته و به یغما رفته بود اثری از آن باقی نمانده بود، خزانگان خالی شده، سرسرای آهن ویران گشته است، سیلماریلها را ربودهاند!
سپس ناگهان فئانور برخواست و دستش را در برابر مانوه بالا آورد و ملکور را نفرین گفت و او را مورگوت خواند: خصم سیاه جهان و نیز فراخوان مانوه و ساعاتی را که پا به تانیکوئتیل نهاده بود به باد نفرین گرفت و از جنون اندوهبارش گمان برد که اگر در فورمنوس حضور میداشت تواناییاش آن اندازهای بود، تا بر خلاف اغراض مورگوت به دستش کشته نشود. آنک فئانور با فریادی از حلقه داوری به دل شب گریخت. دلافگار شد؛ زیرا که جان پدر نزد او گرامیتر از روشنایی والینور یا دستساختههای بیهمتایش بود و کیست از فرزندان الفها یا آدمیان پدر خویش را از او گرامیتر بدارد؟
در پی او مایدروس و برادرانش شتابان خارج شدند: بیمناک، چرا که نمیدانستند پدر نیز به هنگام سخن راندن مایدروس حضور داشته است و آنان خوف این را داشتند که فئانور خود را به هلاکت برساند.
همه آنان که شوریدن فئانور را رویت کردند برایش اندوه خوردند و تمام تلخیهایش را آمرزیدند، اما این فقدان تنها متعلق به او نبود، یاوانا نیز همچون نیهنا گریست هراسان از اینکه مبادا تاریکی آخرین پرتوهای روشنایی والینور را برای همیشه فرو بلعد.
زیرا اگر چه والار به تمامی از اتفاقات پیش آمده آگاه نبودند، اما دریافتند که ملکور نیرویی از فراسوی آردا به یاری طلبیدهاست، سیلماریلها از دست رفته بود و فئانور در پاسخ یاوانا خواه آری میگفت یا نه؛ نتیجه همان بود اما اگر پاسخ پیش از رسیدن خبرهای ناگوار آری بود ای بسا کردههای بعدی او نیز گونهای دیگر میبود ولی اینک تقدیر نولدور بر سر دست درآمده بود.
ترجمه خیلی قشنگی بود دلم نمیخواست تموم بشه.!