آخرین مقالات فرهنگنامه
خانه - کتابخانه - مقالات تخصصی - سرگذشت خلق سرزمین میانه از زبان تالکین – ترجمه نامه شماره ۲۵۷

سرگذشت خلق سرزمین میانه از زبان تالکین – ترجمه نامه شماره ۲۵۷

سرگذشت خلق سرزمین میانه از زبان تالکین - ترجمه نامه شماره 257

شنیدن نسخه صوتی این مقاله

 

در اسپاتیفایکست‌باکسگوگل پادکستساپل پادکستس

 

مراحل مختلف زندگی جان رونالد روئل تالکین، خالق سرزمین میانه، شاید بیش از هر نویسنده دیگری ثبت شده و مورد تحقیق قرار گرفته باشد. با این حال حجم اطلاعات نادرستی که توسط عده‌ای به ظاهر مطلع که بدون ذره‌ای تحقیق در اینترنت و وب فارسی بیان می‌شود، فراوان است و متأسفانه بسیاری از طرفداران تالکین نیز بدون توجه به اعتبار آن افراد و مباحث مطرح شده دست به پراکندن آنها زده و این چرخه‌ی انتشار اطلاعات نادرست پیوسته در جریان خواهد بود. درست است که بسیاری از منابع پیرامون زندگی تالکین به فارسی بازگردانی نشده (مثلاً تنها زندگینامه رسمی و تایید شده وی که اثر هامفری کارپنتر است)، اما در مقدمه‌ها یا ضمایم کتب ترجمه‌شده از زبان خود جی. آر. آر. تالکین یا پسرش کریستوفر اطلاعات بسیاری در باب زندگی و آثار این نویسنده‌ی شهیر به تفصیل بیان شده است (مثلاً در کتاب‌های «قصه‌های ناتمام»، «فرزندان هورین» و «سقوط گوندولین») که در صورت مطالعه آنها (در برابر مراجعه به سایت‌ها یا صفحاتی نامعلوم در شبکه‌های اجتماعی) به سادگی می‌توان به اطلاعاتی صحیح دست یافت؛ اما متأسفانه بخش قابل توجهی از طرفداران دنیای تالکین در ایران علاقه‌ای به مطالعه کتب یا منابع معتبر نداشته و در نتیجه دست به انتشار این اطلاعات نادرست می‌زنند.

امید است ترجمه این نامه از مجموعه نامه‌های منتشره در کتاب «نامه‌های جی. آر. آر. تالکین» که به سرگذشت خلق رشته‌افسانه پرداخته، بتواند کورسویی در تاریکی گسترده از مطالب بی‌اساسی باشد که در خصوص ترتیب نگارش، ارتباط عناصر و برخی مفاهیم در آثار وی، انتشار یافته‌اند.

۲۵۷ به کریستوفر بره‌ترتون

۱۶ ژوئیه ۱۹۶۴                            ۷۶ جاده سندفیلد، هدینگتون، آکسفورد

 

بره‌ترتون عزیز،

دریافت پاسخ در ۱۴م ژوئیه برای نامه‌ای که تازه ۱۰م ارسال شده، حتی در شرایط عادی پستی، امری سریع و به موقع بود. من تایپ کردن را بی‌نزاکتی حساب نمی‌کنم. در هر حال از آنجا که «دست» من با خطی خوش آغاز می‌کند اما به سرعت به سوی ناخوانایی تمایل دارد، معمولاً تایپ می‌کنم. همچنین من به ماشین تحریر علاقه دارم؛ و آرزو دارم که ناگهان خود را آنچنان ثروتمند بیابم که سفارش ساخت ماشین تحریر الکتریکی مخصوص خودم را بدهم که بتوان با آن متون فئانوری را تایپ کرد. …. من یک مرتبه هابیت، و دو مرتبه فرمانروای حلقه‌ها را (و تعدادی از بخش‌هایش را بسیار بیشتر) به طور کامل بر روی تختم در زیرشیروانی خانه‌ام در جاده‌ی مَنِر تایپ کردم. در آن روزهای تاریک میان از دست رفتن خانه‌ی بزرگم در آکسفورد شمالی، که دیگر از عهده‌اش برنمی‌آمدم، و مدت کوتاهی که با سربلندی در یک خانه‌ی قدیمی کالج در هولی‌وِل ساکن بودم.

 

بلافاصله پس از پایان محدودیت بنزین آنجا به جهنمی بدل شد. با این حال هدینگتون نیز بهشت آرامش‌بخش نیست. جاده‌ی سندفیلد در زمانی که به آنجا آمدم یک بن‌بست بود، اما مدتی نگذشت که انتهای آن گشوده شد، و پیش از تکمیل جاده‌ی هِدلی، برای مدتی به صورت غیررسمی تبدیل به راه میان‌بری برای کامیون‌ها شد. آنجا اکنون یک پارکینگ ماشین برای زمین چمن «آکسفورد یونایتد» در آن بالاست. همچنین ساکنان آنجا با رادیوها، تلویزیون‌ها، سگ‌ها، اسکوترها، دوچرخه‌های زنگ‌دار و ماشین‌هایی در تمام ابعاد (مگر کوچک‌ترین‌شان) از صبح زود تا ۲ بامداد تمام تلاش خود را برای تولید صدا به کار می‌بندند. به علاوه سه خانه آن‌طرف‌تر اعضای جوان گروهی زندگی می‌کنند که مشخصاً قصد دارند خودشان را به گروه بیتل تبدیل کنند. در روزهایی که جلسه‌ی تمرین دارند، سروصدا غیرقابل‌وصف است. ….

 

پاسخ به سوال شما با هیچ چیز کمتر از یک اتوبیوگرافی ممکن نخواهد بود. من ساخت زبان‌ها را از اوایل پسربچگی شروع کردم: من در درجه‌ی اول یک زبان‌شناس علمی هستم. علایق من عموماً علمی بوده و هستند. اما من به قصه‌های سنتی (به‌خصوص آنهایی که در باب اژدهایان‌اند)، نوشتن (و نه خواندن) شعر و علم عروض نیز علاقه داشتم. در دوران دانشجویی این چیزها در کنار هم جریان یافتند و باعث ناامیدی اساتیدم شدند و عنقریب بود که مسیر شغلی‌ام از هم فرو بپاشد. به هنگام دست و پنجه نرم کردن رسمی با «کلاسیک»، با زبان‌هایی آشنا شدم که معمولاً در انگلیسی امروزی مطالعه نمی‌شوند. هرکدام زیبایی‌های آوایی نیرومند مخصوص به خود را داشتند: ولزی، فنلاندی، و بازمانده‌های گوتیک قرن چهارمی. همچنین فنلاندی باعث آشنایی با دنیای اساطیری کاملاً متفاوتی شد.

 

منشاء تلاش من برای نوشتن افسانه‌هایی از خودم که منطبق با زبان‌های شخصی خودم باشد، قصه‌ی تراژیک کولرووی بیچاره در کاله‌والای فنلاندی بود. این مسئله به صورت روایتی مهم در افسانه‌های دوران اول باقی مانده است (که امیدوارم آن را به عنوان سیلماریلیون منتشر کنم)، گرچه در قالب «فرزندان هورین»، بجز در پایان تراژیک‌اش، به کلی تغییر یافته است. مرحله‌ی دوم، نوشتن «سقوط گوندولین»، که ناگهان «به سرم زد»، بود؛ حکایت ایدریل و ائارندل، که در هنگام مرخصی استعلاجی از ارتش در ۱۹۱۷ دست به نوشتن آن زده بودم؛ و پس آن در همان سال نسخه‌ی اصلی «قصه‌ی لوتین تینوویل و برن» را نوشتم. این قصه بر روی بیشه‌ای کوچک با زیررَست‌هایی عظیم از شوکران (و بدون شک بسیاری از رستنی‌های دیگر) نزدیک رووز در هولدرنس، که برای مدتی در پادگان هامبر در آنجا مستقر شده بودم، بنا شد. من پس از گریختن از ارتش به ساخت آن ادامه دادم: در طی زمان کوتاهی در آکسفورد، که به استخدام فرهنگ لغت بزرگ هنوز ناتمام آن درآمده بودم؛ و سپس هنگامی که در سال‌های ۲۶-۱۹۲۰ به دانشگاه لیدز رفتم. در آکسفورد من اسطوره‌ای کیهان‌زایانه به نام «آهنگ آینور» نوشتم که ارتباط میان آن یکتا، خالق متعالی، را با والار، «قدرت‌ها»، نخست‌مخلوقان فرشته‌وار، و نقش آنها در ساماندهی و پیش بردن طرح باستانی را نشان می‌دهد. همچنین از افزودنی‌های ارو، آن یکتا، به آن طرح سخن گفته شده است: نغمه‌های اروهینی، فرزندان خداوند، نخست‌زادگان (الف‌ها) و ازپی‌آمدگان (آدم‌ها) نمایان می‌شوند، که والار از تسلط بر آنها با ترس یا زور نهی شده‌اند. به‌علاوه در آن زمان من دست به اختراع الفباها زدم. در لیدز تلاش خود برای این قصه در سبکی جدی و فاخر را آغاز کردم، و بیشتر آن را به نظم نگاشتم. (نسخه‌ی نخست تصنیف استرایدر در باب لوتین که اکنون در کتاب یاران حلقه موجود است، ابتدا در مجله‌ی دانشگاه لیدز انتشار یافته بود؛[۱] اما روایت کلی، همانطور که آراگورن آن را بازگو کرده بود، تا عبارت «پدرش» به شکل شعری بسیار بلندبالا نگاشته شده بود.)[۲]

 

من در ژانویه ۱۹۲۶ به آکسفورد بازگشتم، و تا زمانی که هابیت منتشر شد (۱۹۳۷) این «روایت روزگاران پیشین» شکلی منسجم به خود گرفته بود. قرار نبود هابیت هیچگونه ارتباطی با آن داشته باشد. هنگامی که فرزندانم هنوز کودک بودند، عادت داشتم که داستان‌هایی را شفاهی خلق کرده و برایشان بازگو کنم و گاهی آن «حکایت‌های کودکانه» برای سرگرمی خصوصی‌شان را می‌نگاشتم. هابیت قرار بود یکی از آنها باشد. هابیت الزاماً هیچ ارتباطی با «اساطیر» نداشت، اما طبیعتاً جذب سازه‌ی غالب درون خیالم شد، و باعث شد که با جلو رفتن قصه، طولانی‌تر و حماسی‌تر شود. با این وجود، بجز ارجاعات (غیرضروری، گرچه نوعی عمق تاریخی را نشان می‌دهند) به سقوط گوندولین و شاخه‌های الف‌نژادان و کشمکش شاه تین‌گول، پدر لوتین، با دورف‌ها، هنوز می‌توانست به صورت داستانی مستقل باشد.

 

ارتباط من با انتشارات آلن و آنوین و چاپ هابیت اتفاقی بود. این داستان تنها برای فرزندانم و دوستم سی.اس. لوئیس شناخته شده بود؛ اما من آن را به راهبه‌ی اعظم شِروِل اِج قرض داده بودم که در دوره بهبود یافتن از آنفلوانزا با آن سرگرم باشد. از آنجا بود که مورد توجه زن جوان دانشجویی[۳] قرار گرفت که در خانه فرد، یا دوستِ فردی، ساکن بود که در دفتر آلن و آنوین مشغول به کار بود.[۴] از این رو نگاه استنلی آنوین به هابیت افتاد، که او آن را بر روی پسر جوان‌ترش رینِر، که در آن زمان پسری کوچک بود، آزمود. بدین‌گونه کتاب به چاپ رسید. پس از آن من افسانه‌های روزگاران پیشین را به آنها پیشنهاد کردم، اما ارزیاب متن ایشان، آنها را نپذیرفت. انتشارات خواستار یک دنباله بود. اما من خواستار افسانه‌هایی والا و رزم‌نامه‌ای عاشقانه بودم. حاصل آن فرمانروای حلقه‌ها شد. ….

 

حلقه‌ی جادویی تنها گزینه‌ی آشکار در هابیت بود که می‌توانست به اساطیرم متصل شود. برای اینکه بتواند بار داستانی عظیم را بر دوش بکشد، بایستی اهمیتی بسیار می‌داشت. سپس آن را به اشاره‌ی (در ابتدا) کاملاً سرسری به نکرومانسر در انتهای فصول ۷ و ۱۹ مرتبط کردم، که تنها کاربردش در آن زمان صرفاً آوردن دلیلی برای جدا شدن گندالف – امری الزامی برای قصه – بود تا آنکه بیل‌بو و دورف‌ها گلیم خود را از آب بیرون بکشند. همچنین روایت دورف‌ها، دورین جد نخست آنها، موریا و الروند از هابیت مشتق شد. بندی در فصل ۳ که الروند را به صورت نیم‌الف به اساطیر مرتبط ساخت، تصادفی خجسته بود. از آنجا که ابداع نام‌های نیک برای شخصیت‌های جدید امری دشوار بود، من با بی‌خیالی او را الروند نام نهادم، اما از آنجا که این نام از اساطیر آمده بود (الروس و الروند دو پسر ائارندل بودند)، او را نیم‌الف برگزیدم. تنها در فرمانروای حلقه‌ها است که او خود را پسر ائارندل معرفی می‌کند، و بدین‌گونه او نتیجه‌ی لوتین و برن، دارای قدرتی بسیار و یک نگهدارِ حلقه بود.

 

عنصری دیگر که پیشتر به آن اشاره نشده، برگرفته از نیازم برای اختصاص کارکردی مهم به استرایدر-آراگورن به قضایا وارد شده بود که می‌توانم آن را آزردگی مکرر آتلانتیسی‌ام بنامم. این افسانه یا اسطوره یا خاطره مبهمی از نوعی تاریخ باستان همیشه آزارم داده است. در خواب رویایی دهشتناک از موجی گریزناپذیر دیدم، که یا از دریایی آرام برآمده و یا بر فراز درون‌بومی سرسبز سایه انداخته بود. هنوز گاه‌وبی‌گاه به سراغم می‌آید، گرچه اکنون به سبب نوشتن درباره‌اش، اثر سوء خود را از دست داده است. این رویا همیشه با تسلیم شدن پایان می‌یافت، و من نفس‌نفس‌زنان از میان ژرفنای آب از خواب بیدار می‌شدم. عادت داشتم که آن را نقاشی کرده یا شعرهایی مهمل درباره‌اش بنویسم. هنگامی که سی.اس. لوئیس و من شیر یا خط کردیم و قرار شد که او درباره سفری در فضا بنویسند و من درباره سفری در زمان، من کاری بی‌ثمر را بر روی کتابی در باب سفر در زمان آغاز کردم که در انتهایش قرار بود قهرمانم در زمان مغروق شدن آتلانتیس حضور داشته باشد. بنا بود که نام آنجا نومه‌نور، سرزمینِ مغرب، باشد. موضوع روایت قرار بود پیش‌آمدی تکرار شونده در باب خانواده‌های آدمیان (نظیر دورین در میان دورف‌ها) و پدر و پسری با نام‌هایی باشد که می‌توان آنها را یاورِ شادکامی و یاورِ الف تعبیر کرد. این مفاهیم که اکنون فراموش شده‌اند، بنا بود در انتها با ارجاع به وضعیت آتلانتیسی-نومه‌نوری دوباره آشکار شده و به معنای «فردی وفادار به والار، خشنود به شادکامی و رفاه در حدود تعیین شده» و «فردی وفادار به دوستی با الف‌های برین» باشند. این داستان با رابطه پدر-پسری میان اِدوین و اِلوین در زمان حال آغاز می‌شد، و بنا بود که از طریق ائادوینه و آلفوینه در حدود سال ۹۱۸ پس از میلاد، و آدوین و آلبوینِ افسانه‌های لُمباردی، به دورانی افسانه‌ای، و رسومات دریای شمال پیرامونِ آمدنِ قهرماناِن غلات و تمدن، اجداد سلسله‌های شاهانه، در قایق‌هاشان (و درگذشت‌شان در کشتی‌های تدفین) بازگردند. [۵] حتی یکی از این قهرمانان غلات و تمدن را می‌توان در میان اجداد دور ملکه‌ی فعلی انگلستان یافت. در قصه‌ی من سرانجام به آماندیل و الندیل می‌رسیدیم که رهبران حزب وفاداران در نومه‌نور، در زمان افتادن سایه‌ی تسلط سائورون بر نومه‌نور، بودند. الندیل «یاورِ الف» بنیانگذار قلمروهای در تبعید آرنور و گوندور بود. اما دریافتم که علاقه اصلی من تنها در نقطه اوج نزدیک به پایان، آکالابت یا آتلانتیه[۶] («فروافتادن» در نومه‌نوری و کوئنیا)، است، بنابراین من تمامی آنچه که از افسانه‌های غیروابسطه‌ی نومه‌نور را نگاشته بودم، به اساطیر اصلی وارد کردم.

 

خب، بفرمایید. امیدوارم که شما را خسته نکرده باشم. …. [در باب استفاده از نام «گمجی»:] این مسئله با تعطیلاتی در حدود ۳۰ سال پیش در خلیجک لامورنا[۷] (که در آن زمان دست‌نخورده و کمابیش غیرقابل دسترس بود) آغاز شد. پیرمردی فضول در آن محل ساکن بود که به غیبت کردن و ردوبدل کردن اخبار روز و موارد اینچنینی مشغول بود. برای سرگرم کردن پسرانم من او را استاد گمجی نام نهادم، و پس از آن این نام در میان خانواده‌مان برای هر پیرمرد با خصوصیاتی اینچنینی، مورد استفاده قرار می‌گرفت. دلیل اصلی انتخاب گمجی به خاطر تجانس آوایی آن بود؛ اما این ابداع من نبود. این نام به عنوان کلمه یا نامی مضحک از کودکی در خاطرم مانده بود. در حقیقت این نامی برای «پنبه» {cotton-wool} در زمان کودکی‌ام (در بیرمنگام) بود. (بنابراین ارتباط میان گمجی‌ها و کاتن‌ها جالب توجه است.) گرچه من در آن زمان از ریشه این نام هیچ اطلاعی نداشتم. ….

 

امیدوارم شما از این خرده «تحقیقات» یا «خودتحقیقی‌ها» هراسان نشده باشید. این مسائل به خصوص برای فردی ملانقطی مثل من به نحو ترسناکی وسوسه‌کننده‌اند. می‌ترسم به خاطر توقف خوشایند دریافت نامه، کمابیش به کلی از روی لذت شخصی غرق آن شده باشم. (لازم است که بگویم منظورم نامه‌های شما نیست: به ندرت نامه‌هایی از نوع نامه‌های شما دریافت می‌کنم)، که بایستی در این فرصت به وجود آمده به سراغ سر گاواین می‌رفتم.

 

من برای مدتی در خیابانی کمابیش ویران (به نام دوشس که شایسته آن بود) در اجباستون[۸] در بیرمنگام ساکن بودم که به خیابانی ویران‌تر به نام بُوفِرت منتهی می‌شد. تنها دلیل اشاره‌ام به آنجا به خاطر وجود خانه‌ای در خیابان بوفرت بود که در زمانه‌ی رونق آنجا آقای شورت‌هاوس نامی در آن خانه سکونت داشت که به اسیدسازی مشغول بود و (به گمانم) ارتباطی با فرقه کوئِیکِرها داشت. او (همانند من) صرفاً یک تازه‌کار بود و هیچ جایگاهی در دنیای ادبیات نداشت، اما ناگهان کتابی بلند نوشت که غریب، مهیج، و گفتمان‌پذیر بود؛ یا حداقل در آن زمان چنین به نظر می‌آمد، چرا که اکنون تنها اندک شماری توان خواندن آن را دارند. محبوبیت اثر او آرام‌آرام گسترش یافت و سرانجام به کتابی پرفروش بدل شد، و مورد بحث و گفت‌وگوی عمومی، از نخست وزیر تا به پایین، قرار گرفت. این اثر جان اینگِلسانت بود. آقای شورت‌هاوس بسیار عجیب‌وغریب، بسیار غیربراماگم[۹] و حتی اگر نگوییم غیرانگلیسی شد. به نظر می‌رسید او خود را تناسخی از یک فرد ایتالیایی رنسانسی می‌پنداشت، و همانند آنها لباس می‌پوشید. همچنین عقاید دینی‌اش، گرچه هرگز به اوج جنون کاتولیک رومی منجر نشد، رنگ و بوی کاتولیکی گرفت. به نظرم او چیز دیگری ننوشت، بلکه باقی عمرش را بر سر تلاش برای توضیح مفاهیمی که در جان اینگلسانت وجود داشت یا نداشت هدر داد. (از آنچه که بر سر غرابه‌های اسید او آمد اطلاعی ندارم.) من همیشه سعی کردم او را همانند درس عبرتی اسفناک در نظر داشته باشم، و هنوز برای رسیدگی به غرابه‌های تخصصم و بیشتر نوشتن تلاش می‌کنم. اما همانطور که شاهد آن هستید گاهی اوقات خِرَد را کنار می‌گذارم. اما این امر از روی تفکر آگاهانه‌ای برای عامه‌ی دمدمی‌مزاج نیست (همانطور که این قصه‌ی شورت‌هاوس نیز بدان پرداخته است). عجیب است که عموماً پیش‌آگاهی‌های سر استنلی آنوین، که از کتاب حقیقتِ نشر او نقل کردید، مایه‌ی نگرانی‌ام شده است. من از ستایش او شادمانم[۱۰]؛ اما آن را به عنوان اندکی آفتاب، لطفی خاص و بسیار فصلی، بر روی مرغزار کوچکم به حساب می‌آورم؛ لیکن من بیشتر از گندالف تبعیت می‌کنم که می‌گوید: «ما نمی‌توانیم از پس تمامی موج‌های جهان برآییم یا آنها را پیشبینی کنیم. حل و فصل آنچه رخ خواهد داد بر دوش یا در دایره‌ی دانش ما نیست.»[۱۱]

 

بله، سی.اس. لوئیس از حدود ۱۹۲۷ تا ۱۹۴۰ صمیمی‌ترین دوستم بود، و نزد من بسیار عزیز باقی ماند. مرگ او ضربه‌ای دردناک بود. اما در حقیقت پس از آنکه او تحت تاثیر چارلز ویلیامز قرار گرفت، ما کمتر و کمتر با یکدیگر دیدار داشتیم، و پس از ازدواج بسیار عجیبش این دیدارها کمتر نیز شد. …. من پیش‌نویس پس‌رَویِ زائر را خوانده بودم. من هرگز نتوانستم از پیکویک لذت ببرم. اکنون تنها بخش‌هایی از فرمانروای حلقه‌ها را می‌پسندم. حال باید با به خاطر پرحرفی‌ام بسی عذرخواهی بنمایم: البته امیدوارم بخش‌هایی از آن مورد پسند بوده باشد.

 

ارادتمند شما

رونالد تالکین.

پاورقی

به‌جز موارد مشخص شده، تمامی پاورقی‌ها از هامفری کارپنتر هستند

[۱] شعر «نور به عنوان برگ بر درخت نرمدار» در سری جدید VI مجله گریفن شماره ۶ (ژوئن ۱۹۲۵)، ص. ۲۱۷.

[۲] «…. تا به عنوان شیربهای لوتین به پدرش تین‌گول بدهند.» (در بسیاری از نسخه‌های قدیمی تا مدت‌ها bride-price {شیربها} به اشتباه به صورت bride-piece به چاپ رسیده بود {البته این ایراد در نسخه فارسی وجود ندارد. -مترجم}) برای شرح مختصری از این شعر نک. اینک‌لینگز صص. ۳۰-۲۹

[۳] البته همانطور که هامفری کارپنتر در یادداشت آغازین نامه شماره ۹ شرح داده، این فرد (سوزان داگنال) که خود در دفتر انتشارات مشغول به کار بود، در آن زمان دیگر دانشجو نبود. -مترجم

[۴] یادداشت آغازین نامه شماره ۹ را ببینید.

[۵] مثلاً اِشکالدِرّ که در آغاز بیوولف نوزادی بیش نیست، در یک قایق با دسته‌ای غله ناگهان ظاهر شده و پس از بدل شدن به یکی از شاهان افسانه‌ای دانمارکی و پایه‌گذاری تمدن‌هایی که این شاهان بانی آن بودند، کالبدش در کشتی تدفینی مملو از گنجینه‌ها به ژرفای آب سپرده می‌شود. -مترجم

[۶] این تصادفی جالب است که ستاک تالات که در کوئنیا برای «لیز خوردن، لغزیدن، فرو افتادن» مورد استفاده بوده و شکل اسمی آن (در کوئنیایی) در حالت عادی به صورت آتالانتیه است، بسیار شبیه به آتلانتیس است. -تالکین

[۷] در کورن‌وال، در ساحلی نه چندان دور از پنزانس. این تعطیلات در تابستان ۱۹۳۲ بود.

[۸] تالکین از ۱۹۰۸ تا ۱۹۱۰ را در خیابان دوشس زندگی کرده بود.

[۹] براماگم شکل محلی (و بسیار کهن) نام بیرمنگام است.

[۱۰] در تایم اَند تاید در ۱۵ ژوئیه امسال، در یک مقاله‌ی مشترک ناشران، از میان فهرست بلندبالای خود تنها فرمانروای حلقه‌ها را برای بردن به تعطیلات به خوانندگان پیشنهاد کرد، و ماندگاری طولانی مدتی را برای آن پیشبینی کرده بود. -تالکین

[۱۱] تالکین این جمله از گندالف را نقل به مضمون کرده و نقل‌قول کامل آن در کتاب بازگشت شاه با ترجمه رضا علیزاده بدین شرح است: «با این حال بر عهده ما نیست که از پس تمامی موج‌های جهان برآییم، بلکه وظیفه ما یاری رساندن از دل و جان به سال‌هایی است که در آن قرار داریم، ریشه‌کن کردن پلیدی از دشت‌هایی که می‌شناسیم، تا شاید کسانی که پس از ما می‌زیند تا آن هنگام زمینی پاک در اختیار داشته باشند. حل و فصل آنچه پس از آن رخ خواهد داد بر عهده ما نیست.» -مترجم

درباره الوه

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

x

شاید بپسندید

ترجمه فارسی کتاب برن و لوتین پایان یافت

شرح مطالب درون کتاب برن و لوتین

ممکنه براتون سوال باشه که کتاب «برن و لوتین» که ترجمه فارسیش تو راهه، چیه ...