نویسنده: منصوره صادقی
هشدار: این متن حاوی اسپویل مرگ سیزده شخصیت از داستان های تالکین از کتاب های هابیت، اربابحلقهها و سیلماریلیون (فرزندان هورین و قصه های ناتمام) میباشد!
«مرگ» در داستان های تالکین مفهوم غریبی نیست، اگر شما هم از طرفداران پروپاقرص رشته افسانه باشید. تالکین مرگ را در داستان هایش همانطور جلوه میدهد که در زندگی واقعی است؛ این یعنی انتظار مرگ هر شخصیتی هر چند محبوب یا جنجالی را هم داشته باشید، مخصوصا اگر در دوران اول بوده باشد.
وقتی شروع به نگارش این مقاله کردم، باید فقط اصلی ترین مرگ ها را انتخاب میکردم و با این حال بیشتر از سی مرگ انتخاب شد. اما هنوز هم از بین شان مرگهایی بودند که بیشترین تاثیر را روی خوانندگان داشتند. مرگهایی که سر ما را به سمت کوبیدن به دیوار هدایت کردند، مرگهایی که باعث شدند کتاب را ببندیم و تکرار کنیم «غیرممکن است…! غیرممکن است…!» یا آنهایی که قلبمان را به تکههای نامساوی تقسیم کردند…
اما در نهایت به دلیل آمار بالای مرگ و میر در سرزمین میانه، به جای یک لیست ۱۰ گانه، لیستی با ۱۳ گزینه تقدیم شما میشود. این شما و این تلخترین و شوکهکنندهترین مرگهای سرزمین میانه!
۱۳-تورین سپربلوط
خود تورین سپربلوط بود که با زخم های زیاد دراز کشیده بود، و زره دریده و تبر لب پریدهاش را روی زمین گذاشته بودند. وقتی بیلبو آمد کنارش، نگاهش را بالا آورد.
گفت: «الوداع، ای دزد نیک سیرت. من اکنون به تالارهای انتظار میروم و کنار پدرانم مینشینم تا جهان تازه شود. از آنجا که هر چه طلا و نقره است ترک میکنم، و به جایی میروم که این چیزها در آن قیمتی ندارد، دلم میخواهد دوستانه از تو جدا شوم، و حرف ها و کارهایی را که جلوی دروازه زدم و کردم، پس میگیرم…. اگر خیلی از ماها به خوردن و شادی کردن و ترانه خواندن بیشتر بها میدادیم تا اندوختن طلا، آن وقت دنیای ما شادتر از این ها بود. ولی چه غم انگیز، چه شاد، حالا باید ترکاش کنم. الوداع!»سفر بازگشت-هابیت
هابیت کتابی است که (مسلما) در مورد یک هابیت، ترانه خواندن و طلاست؛ که از نظر تورین، در نهایت باید به همان دومی بیشتر از همه اهمیت داد، چون دیر یا زود باید این دنیا را ترک کرد و هیچ طلا و نقرهای تا تالارهای انتظار، همراهیات نمیکند. این آخرین نکتهی کتاب هابیت بود که ما باید با از دست دادن تورین درک میکردیم. لحن تالکین در این کتاب، کاملا هابیتی است، یعنی شوخ و شنگ و ماجراجویانه؛ با این حال، هیچ چیز نیست که بتواند مرگ این دورف ریشوی بداخلاق اما ذاتا خوش قلب را برای خواننده تلطیف کند. ما در آخر کتاب هابیت، وقتی که منتظر جشن پیروزی و تاجگذاری شاه زیر کوهایم، ناگهان او را زخمی و رو به مرگ میبینیم؛ کسی که تا آخر کتاب همراهاش شدیم تا با هم انتقام خانداناش را از اژدها بگیریم و تاج و تخت به حقاش را (البته بعد از درمان جنون طلایش) به او برگردانیم. فقط میتوانیم غمگین باشیم و همراه با بیلبو بگوییم: «الوداع شاه زیر کوه.»
۱۲-فیندویلاس
دورلاس گفت: «او پیش از آن که بمیرد با من سخن گفت. به ما چنان نگاه کرد که انگار دنبال کسی میگردد که انتظارش را میکشید، و گفت: «مورمگیل. به مورمگیل بگویید که فیندویلاس اینجاست.» دیگر سخنی نگفت. اما برای خاطر آخرین گفتهاش او را همانجا که مرده بود به خاک سپردیم. در زیر گور پشتهای در کنار تیگلین آرمیده است.»
تورین تورامبار- سیلماریلیون
فیندویلاس دختر اورودرت، از آن الفهایی بود که به بیشتر اعضای خانوادهاش نرفته بود. او عاشق یک انسان شد؛ سرنوشتی که از هر مسیری برود، برای یک الف غمانگیز است، چرا که یا منجر به مرگ عشقاش در برابر چشماناش میشود یا تحمل جدایی بیپایان نصیباش میشود. اما سرنوشت فیندویلاس از این هم بدتر بود؛ او نامزد گویندور بود، کسی که سالها در اسارت مورگوت ماند و بعد با مردی به خانه برگشت که خود را آگاروائن میخواند. وقتی گویندور از عشق فیندویلاس به مرد غریبه با خبر شد، فاش کرد که او تورین تورامبار نفرین شده است اما از طرف دیگر تورین هم او را به چشم خواهری میدید که سال ها پیش از دست داده بود. حتی وقتی فیندویلاس اسیر شد و تورین را به کمک خواست، او افسون چشمهای اژدها شد و بیجهت مسیری را طی کرد که به مادر و خواهرش ختم میشد -گرچه آنها را هم پیدا نکرد- اما صدای فیندویلاس همیشه در گوش تورین ماند. کسی که میتوانست بین تورین و تقدیر تلخاش فاصله بیاندازد.
تورین وقتی مطمئن شد جای خانواده اش امن است، به جستجوی فیندویلاس پرداخت. اما جستجویی نافرجام، چرا که اورکها او را با نیزه به درخت دوخته بودند و سرنوشت غمانگیزش را اینطور به پایان رسانده بودند.
۱۱-فینگون
سرانجام فینگون با قراولانش مرده بر گرد او، یکه و تنها ایستاد؛ و با گوتموگ پیکار کرد، تا آن که بالروگی دیگر از پس پشت رسید و دوال آتشیناش را دور او انداخت. آنگاه گوتموگ با تبر سیاهش شاه را از پا در آورد، و شعله ای سپید از کلاهخود فینگون آنگاه که میشکافت، بیرون جست. بدین سان شاه برین نولدور جان سپرد؛ و دشمنان با ضربت گرزهای خود او را به خاک انداختند، و بیرق آبی و سیم گونش در برکه ی خون او لگدمال گشت.
نیرنایت آرنویدیاد-سیلماریلیون
فینگون شاه برین نولدور بود، اما در تمام عمر در سکوت و بیحاشیه به فرمانرواییاش ادامه داد. وقت جنگ، جنگید. وقت صلح، خاموش ماند و وقتی که کسی انتظارش را نداشت، یک تنه به دژ مورگوت زد و پسرعمو –یا بهتر است بگوییم پادشاهش- را نجات داد. او بدین ترتیب بین خاندان فئانور و فینگولفین دوباره سازش برقرار کرد.
بی اغراق نیست اگر بگوییم فینگون مرد تنهای روزهای سخت بود، همانطور که او زمان مرگش هم تنها در برابر فرمانده سپاه مورگوت میایستد. راستش فینگون آنقدر بی سر و صدا و آرام در داستان پیش میرود که شاید کسی برایش مثل بقیهی شخصیتها سوگواری هم نکند. همین است که به مظلومانه بودن سرگذشتش بیشتر از قبل دامن میزند. فینگون پسر خلف و آرام فینگولفین…
۱۰-مورون الدون (و هورین تالیون)
در آن اثنا که هورین خاموش آنجا ایستاده بود، زن باشلق ژندهاش را کنار زد و نحیف و گرسنه به سان گرگی که دیرزمانی به دنبالش بوده باشند، آهسته سر بالا آورد. پیر بود، با بینی نوک تیز و دندان های شکسته، با دستی نزار ردایش را بر روی سینه چنگ زده بود. اما ناگهان نگاه زن با نگاه او تلاقی کرد و هورین او را شناخت؛ چرا که این چشمها اگرچه اکنون رمنده و هراسان بود، هنوز نوری در آن ها میدرخشید که تحمل ناپذیر مینمود: نوری الفی که دیرزمانی پیشتر نام الدون را برایش به ارمغان آورده بود، الدون مغرورترین زنان فانی در روزگار کهن.
هورین فریاد زد: «الدون! الدون!» و زن برخاست و لنگ لنگان پیش آمد و هورین او را در آغوش گرفت.
زن گفت: «سرانجام آمدی. زمانی دراز به انتظارت بودم.»
مرد جواب داد: «جاده تاریک بود. تا میتوانستم شتاب کردم.»
مورون گفت: «ولی دیر آمدهای. خیلی دیر. آن دو از دست رفتهاند»
مرد گفت: «می دانم. ولی تو نرفتهای.»
زن پاسخ داد: «کمابیش. از پا افتادهام. با رفتن خورشید من نیز خواهم رفت. آنها از دست رفتاند.» به ردایش چنگ زد. گفت: «اینک زمان اندکی باقی مانده است. اگر میدانی، بگو! دختر چگونه او را یافت؟»
لیکن هورین پاسخی نداد و در کنار سنگ مورون را در آغوش گرفت و نشست؛ و باز سخنی نگفتند. خورشید غروب کرد، و مورون آهی کشید و دست او را فشرد و بی حرکت ماند؛ و هورین دانست که زن مرده است.مرگ تورین- فرزندان هورین
حتما از خودتان میپرسید چرا این گزینه به نام مورون است اما در پرانتز نام هورین همراهش است. دلیلش این است که جایگاه دهم این لیست برای هورین آماده شده بود. شاید تلخترین نکتهیی که در مورد هورین تالیون، سلحشورترین آدمیان فانی وجود داشته باشد، این است که همه ما دوستش داریم اما آرزو میکردیم همان جا روی تپهی اجساد دشمنانش، در حالی که فریاد میزد «آئوره انتولووا!» میمرد، به جای آن که تن به زندگی سراسر درد و خفت بدهد و باعث بدبختی خانوادهاش شود. هورین شخصیتی دوست داشتنی و درست کار است که در نهایت با غرق کردن خود در دریا به زندگیاش خاتمه میدهد. او و برادرش خود را سپر بلای الفها و آدمیان میکنند اما آن ها حتی از تماس با او هم میترسند و تنها رهایش میکنند. مرگ در زندگی هورین آنقدر مورد انتظار است که شاید آبی بر آتش وجودمان هم باشد. اما پایانی این چنین، در خور هورین تالیون نیست و این است که دردآور است!
اما با وجود این تلخی، چرا جایگاه به مورون تعلق گرفت؟ چون این مورون بود که میتوانست کاری کند و در عین حال نمیتوانست. چیزی که تورین و نیهنور را کشت عذاب وجدان کارهایی بود که انجام داده بودند؛ اما چیزی که هورین و مورون را کشت، عذاب وجدان کارهایی بود که انجام نداده بودند!
با این حال هورین دلیل موجهتری داشت، او تمام مدت اسیر مورگوت بود و توان حرکت نداشت. اما مورون چطور؟ اگر به آخرین جملاتش نگاه کنید، میبینید که او تکرار میکند «آنها از دست رفتهاند!» مورون زنی مغرور بود که نابودی خاندانش، از دست رفتن شوهرش، اسارت قلمرو و غارت مردمش را به چشم خود دید. او مجبور شد تنها پسرش را از خود براند و زیر منت الفها برود –که برای زنی چنین مغرور مسلما سختتر از بقیه است- و در نهایت تمام فرزندانش را یک به یک از دست داد. مورون زیبا مثل هر زن دیگری، لایق زندگی آرام و سراسر خوشبختی بود اما هیچ بهرهیی از آن ندید.
بیشترین انتقادی که به مورون میشود این است که او باید رفتار مغرورانه را کنار میگذاشت و به دوریات پناهنده میشد. اما این در ذات مورون نبوده و نیست؛ چنان که آن را به فرزندانش هم انتقال داده است. مورون نمیتواند بی خبر از تورین در دوریات بماند و کاری نکند. چرا که او باید به جای پسری که کارهایش به تباهی کشیده میشود، دختری که توان انجام کاری ندارد و شوهری که تنها کارش نگاه کردن است، برای خانوادهاش تلاش کند. تلاشی که هیچ فایدهای ندارد و در نهایت آفتاب زندگیاش در حالی غروب میکند که حتی از سرنوشت فرزندانش بی خبر است.
بی اغراق نیست اگر مورون را به آفتاب خانواده هورین تشبیه کنیم، چنان که او در داستان نیز همراه با غروب آفتاب میمیرد. او همیشه قلب پسرش را در سختی ها روشن میکرد، حتی از پس ابرهای تیرهی نفرین مورگوت. و شوهرش فرزاندان را به امید او میگذارد و میرود. بیشترین بلاها وقتی به سر تورین میآید که از مادرش جدا میشود و دیگر نمیتواند او را به دست آورد.
مسلما بیشتر ما مورون را کمتر از باقی اعضای این خانواده دوست داریم، اما باید قبول کنیم که مورون تا آخرین لحظه این خانواده را نگه داشت و با رفتن او طولی نمیکشد که سرگذشت خاندان هورین به پایان خود میرسد.
۹-فینرود فلاگود
اما آنگاه که گرگ به سراغ برن آمد، فلاگوند تمام نیروی خویش را به کار انداخت و بند خویش گسست؛ و با آن گرگ خوی درآویخت و به چنگ و دندان او را از پای درآورد؛ اما خود نیز زخمی مهلک برداشت. پس رو به برن کرد و گفت: «اکنون برای آسودن به تالارهای بی زمان در آن سوی دریاها و کوهسار آمان روانم. دیرزمانی باید بگذرد تا دوباره مرا در میان نولدور ببینند؛ و ای بسا که ما را در مرگ یا زندگی دیداری دوباره دست ندهد، چه، سرنوشت نوع من و تو از هم جداست. بدرود!»
آنگاه در تاریکی جان سپرد، در تول-این-گائوروت، که برج سترگ اش را خود بنا نهاده بود. بدین سان شاه فینرود فلاگوند، نیکترین و محبوبترین جمله خاندان فینوه به عهدش وفا نمود؛ اما برن نومیدانه بر سر جنازه ی او سوگوار بود.حدیث برن و لوتین- سیلماریلیون
در وصف فینرود فلاگوند، مبالغه است اگر چیزی بیشتر از خود نویسنده بگوییم. محبوبترین و نیکترین، کاملا مناسب شخصیت شاهی است که به خاطر وفای به عهد، خانواده ای تشکیل نداد و سرزمین و تاجش را رها کرد. فینرود هیچوقت اعتراضی به برن نکرد که چرا عاشق الف بانویی شده که جایگاهی بارها بالاتر از او دارد. او برای برن هر نوع فداکاری کرد و در نهایت، در مکانی که ساخته دست خودش بود، تنها و در تاریکی جان داد، در حالی که مردمش هم او را فراموش کرده بودند.
۸-هوآن
هوآن در آن ساعت کارخاروت را از پای درآورد؛ اما در بیشههای بهم تنیده ی دوریات، تقدیرش نیز که از دیرباز از آن سخن گفته بودند، محقق گشت، و زخمی مهلک برداشت، و زهر مورگوت در تناش جاری شد. پس آمد و در کنار برن به زمین افتاد و سومین بار به زبان آمد؛ و پیش از مرگ برن را بدرود گفت.
حدیث برن و لوتین-سیلماریلیون
بزرگی میگوید همه داستان رومئو و ژولیت را دوست دارند اما نمیدانند این سرگذشت طی مدتی کوتا، چند نفر را به کشتن داد. حدیث برن و لوتین هم همان است. این عشق رویایی و باشکوه است اما چه شخصیت های بزرگی را که به کشتن نداد!
هوآن از آن تازیهای نیک روزگار است که زمانی در والینور میزیسته و بعدها به سرزمین میانه آمد و همراه پسر فئانور شد. اما او وقتی لوتین را در بند صاحبش میبیند، دختری که در جستجوی عشقش است و نه چیز دیگر، ذات نیکش بیدار میشود و همراه لوتین میرود. او در سختترین مراحل این عشق به برن و لوتین کمک میکند و همراهشان است تا آن که بالاخره برای نجات ماموریت برن، جان خود را هم میدهد.
هوآن در تمام زندگی اش فقط سه بار حرف میزند. مرگش هم همینقدر آرام به تصویر کشیده شده است.
۷-الوه
و از سر خشم و تکبر بی اعتنا به خطری که تهدیدش می کرد، تحقیرکنان گفت: «چگونه شما نژاد زمخت و ناتراشیده جرات طلب دارایی مرا به خود میدهید، من الو تین گول، فرمانروای بلریاند، که زندگانیاش کنار آبهای کوئی وینن سالهای بی شمار پیش از آنکه آبای مردم بدلی از خواب برخیزند، آغاز گشت؟» و ایستاده، بلندبالا و مغرور در میانشان با سخنان اهانت آمیز فرمان داد که دست خالی دوریات را ترک گویند.
آنگاه شهوت دورف ها با سخنان شاه تا به سرحد جنون افروخته شد؛ و برخاستند و گرد او را گرفتند و به جانش افتادند، و او را ایستاده کشتند. بدین سان مرد در ژرف جاهای منه گروت، الوه سینگولو، شاه دوریات، تنها کس از جمله فرزندان ایلوواتار که با یکی از آینور وصلت کرده بود، و تنها کس از الفهای وانهاده که روشنایی درختان والینور را با آخرین نگاه مختصرش در سیلماریل دید.حدیث ویرانی دوریات-سیلماریلیون
مرگ الوه شوکه کننده است و جای افسوس دارد؛ نه به این دلیل که او هر کاری کرد تا دخترش به زندگی فانی تن ندهد. نه به این دلیل که او از خاندان هورین مراقبت کرد و برای اولین بار پدرخواندهی یک انسان شد. و باز هم نه به این دلیل که او از اولین کسانی است که در سرزمین میانه ایستادگی کرد و قلمرویی امن برای ساکنین آن فراهم کرد.
البته که دلایل زیادی میتوانیم بیاوریم، اما تلخترین قسمت مرگ الوه آن است که میدانیم چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، الوه از بزرگترین الفهای تمام دورانهای آرداست. کسی که نسل منجیهای سرزمین میانه مستقیما از اوست و به خودیِ خود عظمتی بینظیر دارد. با این حال، تنها کسی است که با یک آینو ازدواج کرد و به واسطه آن نیرویی عظیمتر گرفت، چنان که ثمرهی عشق او و ملیانش، زیباترین فرزند ایلوواتار بود و کارهایی کرد که هیچکس نتوانست.
به راحتی میتوانیم بگوییم بعد از الوه دیگر هیچکس شبیه او نخواهد بود و نخواهد آمد. و چنین الفی به خاطر گوهری مرد که تمام دردسرهای دوران اول را درست کرده بود. فقط به خاطر یک گوهر!
۶-گندالف خاکستری
در آن هنگام گندالف چوبدستاش را بالا آورد و فریادی بلند کشید و ضربه ای به پل پیش پایش زد. چوبدست خرد شد و از دستش افتاد. پهنهای از شعله سفید کور کننده بیرون جست. پل ترک برداشت. درست در زیر پای بالروگ شکست و سنگی که روی آن ایستاده بود در درون شکاف سقوط کرد، و باقی پل معلق و لرزان همچون زبانهی صخرهای که در فضای تهی فرو رفته باشد، بر سر جایش باقی ماند.
بالروگ با فریادی دهشتناک فرو افتاد و سایهی آن به پایین شیرجه رفت و ناپدید شد. اما در همان حال که میافتاد تازیانهاش را تاب داد و تسمههای آن جنبید و دور زانوی ساحر حلقه زد و او را به مرز پرتگاه کشاند. تلوتلو خورد و افتاد و به عبث به سنگ چنگ انداخت و درون مغاک فرو غلتید. فریاد زد: «فرار کنید احمق ها!» و از نظر ناپدید شد.پل خزد-دوم-یاران حلقه
بله! بله! همه می دانیم گندالف زنده شد و برگشت. اما آن کسی که برگشت گندالف چه رنگی بود؟ سفید! کسی که مرد چطور؟ دقیقا… خاکستری!
پس معلوم می شود ما حداقل یک بار گندالف را از دست دادهایم. گندالف خاکستری شوخ و شنگ چپق کش مرد و ما اصلا انتظارش را نداشتیم. احتمالا بیشترمان اولین باری که مرگ او را تجربه کردیم، پای تلویزیون بودیم و با دهان باز به فرو رفتناش در تاریکی و ضجه زدنهای فرودو نگاه میکردیم و از خودمان میپرسیدیم «مگر پیرمردهای جادوگر مهربان نباید تا آخر داستان زنده بمانند؟ مگر گندالف همان کسی نیست که قرار بود همیشه سر بزنگاه برسد و با رو کردن حقهای، گروه را نجات بدهد؟ اصلا بعد او گروه را چه کسی به این خوبی رهبری میکند؟»
با وجود تمام این پرسشها گندالف مرده بود… بله! باید دهان بازمان را میبستیم چون گندالف، شخصیت محبوب همه، قرار نبود به این زودیها برگردد و کار حسابی سخت شده بود. حالا دیگر روایت ارباب حلقه ها واقعا برای شخصیتهایش خطرناک میشد.
۵-بورومیر
بورومیر آرمیده بود، ساکت و آرام، و در آغوش آبهای جاری میلغزید و میرفت. رودخانه او را با خود میبرد، و در همان حال آنان قایقشان را با پارو عقب نگاه میداشتند. قایق شناور از کنارشان گذشت و آهسته دور شد و به نقطهای سیاه در مقابل روشنایی طلایی تبدیل گردید؛ و آنگاه به یک باره از نظر ناپدید گشت. رائوروس همچنان بی تغییر میغرید. رودخانه، بورومیر پسر دنه تور را برده بود و دیگر هرگز او را در میناستریت ایستاده ندیدند، چنان که همیشه صبحها بر بالای برج سفید میایستاد. اما در گوندور، در روزگار پسین دیرزمانی میگفتند که قایقی الفی از میان آبشار و برکه کفآلود گذشت و او را از میان ازگیلیات گذراند و شبانه در زیر ستارگان، از مصبهای متعدد آندوین به دریای بزرگ رساند.
مرگ بورومیر-دو برج
بورومیر از برخی لحاظ شبیه شخصیتهایی چون الوه، تورین تورامبار و فئانور است. ممکن است نیمی از خوانندگان این مقاله به شدت او را دوست داشته باشند و از مرگش اشک بریزند. در عین حال، برخی از افراد نیز به دلیل کارهایی که کرد و درگیریهایی که بر سر حلقه داشت، او را دوست ندارند. با این حال چه کسی میتواند بگوید مرگی حماسیتر از مرگ بورومیر در مجموعه ارباب حلقه ها وجود دارد؟ همانطور که در مقاله «ده شخصیتی که می توانستند بهترین پدرهای سرزمین میانه باشند» شرح داده شد، بورومیر آنقدر به مردم و مسئولیتش در قبال آنان اهمیت میدهد که می توان محبتش را پدرانه دانست. او تا آخرین لحظه دلواپس مردم و شهر پر افتخار گوندور است که به دست دشمن نیافتد. بی شک او برای آدمیان دوران سوم، قهرمانی است که دیگر نظیرش را نخواهند دید و پشتوانه محکمی که دیگر تکرار نمیشود. مرگی تلخ و دور از خانه برای مردی که قلبش همیشه به عشق خانه میتپید.
۴-فئانور
فئانور فرمود که بایستند؛ زیر زخمهایی مرگبار برداشته بود، و میدانست که ساعت او در رسیده است. و از فراز شیب هاس ارد وترین با بصیرت فرجامیناش به آن سو نگریست و قله های دوردست تانگرودریم را دید، پر صلابت ترین برجهای سرزمین میانه را، و با پیش آگاهی مرگ دریافت که قدرت نولدور هیچگاه تا ابد نمی تواند آنها را براندازد؛ اما سه بار نام مورگوت را نفرین گفت، و با پسرانش عهد کرد به سوگند وفادار بمانند، و انتقام پدر بستانند. آنگاه جان سپرد؛ نه تدفینی در کار بود و نه گوری، زیرا روحش چنان آتشین بود که به هنگام گذار، جسم او به خاکستر بدل گشت و به سان دود رخت بربست؛ و مانندهی او هیچ گاه در آردا پدید نیامده، و روحش تالارهای ماندوس را ترک نگفته است.
حدیث بازگشت نولدور- سیلماریلیون
قبل از خواندن این بخش، لطفا کمی دور و اطرافتان را نگاه کنید. حتما کسی را میبینید که تحت تاثیر سریال و مجموعه بازی تاج و تخت، به شما بگوید مارتین (نویسنده مجموعه نغمه ای از یخ و آتش) متخصص مرگهای شوکه کننده و دردناک برای شخصیتهای بزرگش است؛ برای مثال ند استارک!
اگر چنین چیزی شنیدید، لطفا کتاب سیلماریلیونتان را باز کنید. صفحه ۱۷۲ آن را پیدا و از کتاب پاره کنید. بعد از فرد مذکور بخواهید دهانش را باز کند و در کمال ملایمت آن برگ کاغذ را… در برابرش بگیرید تا چند بار بخواند!
حالا برویم به سراغ این که چرا بعد از مرگ فئانور هیچ کدام از ما دیگر آن خواننده سابق کتاب سیلماریلیون نشدیم.
خوب فئانور مسلما بزرگترین الف تمام دورانهای آرداست. او جواهرات زیادی میسازد، روی زبانها کار میکند، استاد سخنوری است و بعد از پدرش شاه نولدور میشود. او حتی برای اولین بار اسلحه میسازد و در مجموع کسی است که بزرگترین موجود سرزمین میانه هم به ساختههایش رشک میبرد. اما مهمترین چیز این است که اسم کتاب از جواهرات محبوب او برداشته شده است که سرنوشت تمام آردا را در تمام دورانها شکل میدهند. وقتی او برادر و خاندانش را رها میکند و با آن جنون و خشم به سمت مورگوت میتازد، همه خیز برداشتهایم و منتظر نبردی وحشتاک هستیم. اصلا حرف ماندوس و مانوه هم نه وحی منزل است و نه اهمیتی دارد. چون این مرد، فئانور است! فئانور! بزرگترین و بینظیرترین الفی که تا الان شناختهایم.
و چند دقیقهی بعد… فئانور طوری میمیرد که حتی جسدش هم باقی نمیماند. تالکین به ههمین سادگی بزرگترین شخصیتش را به تالارهای ماندوس میفرستد و با لبخندی ملیح میگوید: حالا اگر میتوانید تئوری طرح کنید که فئانور نمرده یا برمیگردد!
۳-فینگولفین
اما سرانجام شاه خسته شد، و مورگوت سپر فینگولفین را بر سر او شکست. سه بار به زانو درآمد، و سه بار از نو برخاست و ساز و برگ شکسته و کوفتهاش را برگرفت. اما زمین به تمامی گرد بر گرد او شکافته و آبله گون گشته بود، و پای او پیچید و به پشت پیش پای مورگوت زمین خورد؛ و مورگوت پای چپش را بر گردن فینگولفین نهاد و سنگینی آن همچون کوهی گران بود. باز فینگولفین آخرین ضربت نومیدانهی رینگیل را بر پای او فرود آورد و خون، سیاه و بخار کنان فوران کرد و حفرههای گروند را پر کرد.
بدین گونه از پای در آمد فینگولفین، شاه برین نولدور، مغرورترین و دلیرترین شاهان الف روزگار کهن. اورکها هیچگاه به آن مصاف مقابل دروازه ننازیدند؛ نیز الفها آن را نمیسرایند، زیرا اندوهشان بسی جانکاه است…حدیث ویرانی بلریاند و سرنگونی فین گولفین- سیلماریلیون
شاید مرگ فینگولفین مورد انتظارتر از برادر بزرگترش بوده باشد. اما این دلیل نمیشود که غمگینتر و تلختر نباشد. مرگ فینگولفین را میتوان اندوهناکترین مرگ خاندان نولدور نامید. چرا که فینگولفین هم در بین مردمش و هم بین خوانندگان کتاب، محبوبیتی کم نظیر داشت و نمونهای از شاهی دلسوز و عاقل بود. چنان که از غم فراوانش، حتی ترانهای برایش سروده نمیشود و دشمنان نیز به آن پیروزی نمینازند. این بخش از کتاب نشان میدهد سختی ها و ظلم مورگوت آنقدر از حد خود فراتر میروند که جنون فینگولفین بر عقل گرایی همیشگیاش چیره میشود و او را به دژ مورگوت میکشاند.
با این حال او کاری میکند که هر کسی را یارای آن نیست و مورگوت را به مبارزه میطلبد. زخمی که او به مورگوت وارد میکند، تا ابد با اوست و با وجود شکست و مرگش –که از ابتدا قابل پیش بینی بود- نه افتخاری برای مورگوت به همراه میآورد و نه غنیمتی به او میرساند. البته این مبارزه برای فینگولفین چندان هم بی ثمر نیست. شاه برین نولدور خود را زیر پای مورگوت افکند تا به مردمش اندکی امید بدهد و در عین حال خونشان را برای انتقام به جوش بیاورد. او اثبات کرد زخم زدن به مورگوت آنقدرها هم غیر ممکن نیست. اگر به اندازه کافی تر و فرز باشید!
۲-تورین تورامبار
پس شمشیرش را کشید و گفت: «درود بر تو گورتانگ، آهن مرگبار، تنها تو با من ماندهای! اما جز دستی که تو را به کار میگیرد، چه سروری و وفاداری میشناسی؟ از هیچ خونی پروا نداری. آیا جان تورین تورامبار را خواهی ستاند؟ آیا مرا در دم خواهی کشت؟»
و از تیغ طنین آوازی سرد در پاسخ بلند شد: «آری، خون تو را خواهم نوشید تا شاید خون اربابم بهلگ را فراموش کنم، و خون براندیر را که به ناروا کشته شد. تو را در دم خواهم کشت.»
آنگاه تورین قبضه را روی زمین نهاد و خود را روی نوک گورتانگ انداخت و تیغ سیاه جان او را ستاند…
تورین را آنجا که بر خاک افتاده بود در پشتهای بلند به خاک سپردند و تکههای شکستهی گورتانگ را در کنارش نهادند. و هنگامی که کارها به پایان رسید، خنیاگران الف و انسان در رثای تهور تورامبار و زیبایی نینیل مرثیه سرودند، سنگی عظیم و کبود رنگ آوردند و بر فراز پشته نهادند؛ و الفها بر روی آن به خط رونی دوریات چنین نگاشتند: تورین تورامبار داگنیر گلائرونگامرگ تورین- فرزندان هورین
تورین تورامبار را میتوان تنها مردی دانست که مستقیما مورد نفرین بزرگترین خصم آردا قرار میگیرد. گرچه سایهی این نفرین بر سر تمام خانوادهاش سنگینی میکند. اما این تورین است که از کودکی در تنهایی دست و پا میزند؛ به ناحق مورد اتهام قرار میگیرد، مسبب مرگ عزیزترین کسانش میشود و با خواهر خود ازدواج میکند –که نمونه این عمل حتی بین پستترین نژادهای سرزمین میانه هم دیده نشده است و از دید همه ننگی بزرگ است- تورین تورامبار مردی است که در عین بدبختی نیز بزرگ بود و تاریخ سرزمین میانه کسی را چون او به خود نمیبیند. انسانی که فرزند خوانده شاه الفها و همسر مایایش باشد و به تنهایی بتواند چنین ترسی در دل سپاه مورگوت بیاندازد.
اما این اعمال تورین هیچ افتخاری در پی ندارد؛ چرا که همیشه با تباهی و رنجی بزرگتر از پسش همراه است. در تمام طول داستان ما هیچگاه تورین را شادمان یا آرام نمیبینیم. او همیشه غم دارد و عذاب وجدان! مردی با این قدرت بی هیچ شکوه و افتخاری، به دست خود، به زندگیاش پایان میدهد. گرچه داستان به ما نوید رستاخیزی میدهد که تورین در آن انتقامش را میگیرد اما این پیشگویی هم از تلخی این مرگ کم نمیکند.
تورین میتوانست بزرگترین قهرمان مردم باشد اما هیچ چیز نتوانست مانع از سقوط تدریجیاش شود و گورتانگ، آخرین تیری بود که بر پیکر نیمه جانش وارد شد. تورین سال ها قبل مرده بود…
۱-بهلگ کوتالیون
تورین ناگاه از خشم و ترس به هوش آمد و به دیدن شبحی که خم شده بر روی خود، با شمشیری برهنه در دست، با فریادی بلند از جا جست، چرا که گمان میکرد اورکها برای شکنجه بازگشتهاند، و با بهلگ گلایز شد و در تاریکی آنگلاخل را از دستش ربود و کوتالیون را که خصم میپنداشت به قتل رساند.
اما آنگاه که ایستاد، و خویش را آزاد و مهیا یافت تا جانش را آسان به دشمن موهوم وانگذارد، برق آذربخشی عظیم بر بالای سرش درخشید و در نور آن نگاهش به چهرهی بهلگ افتاد. پس تورین خاموش ماند و دانست که چه کرده است؛ و چهره ی روشنش از نور آذرخشی که پیرامون شان می درخشید چنان خوفناک بود که گویندور بر زمین افتاده بود و دل نداشت نگاهش را بالا بیاورد.مرگ بهلگ- فرزندان هورین
گویندور سالها در آنگباند زندانی بود و بی شک انواع شکنجهها و بدترینشان را به چشم دیده است؛ با این حال وقتی چهره تورین را میبیند، توان نگاه کردن را از دست میدهد. چرا که تورین خود میداند مرتکب چه جنایتی شده است و راه برگشتی ندارد. گفته میشود غم مرگ بهلگ آنقدر عظیم بود که اندوه آن هیچگاه از چهره ی تورین رخت برنبست.
اما چرا این مرگ چنان دردناک است که فردی چون تورین از آن خلاصی نمی یابد، تیغش گورتانگ کینهی آن را به دل میگیرد و جایگاه اول لیست ما را بالاتر از مرگ قاتلان گلائورونگ و کارخاروت و زخم زنندگان به مورگوت، به خود اختصاص میدهد؟
میتوان در وصف مرگ بهلگ ساعتها مرثیه سرایید اما حقیقت این است که هیچکدام حق مطلب را ادا نمیکند. بهلگی که از کودکی همراه تورین یتیم بود و گرچه الوه پدر خواندهاش بود، بهلگ او را زیر سایه ی مهارت و محبت خود پرورش داد. بهلگی که مشق جنگ و انتقام را به او آموخت و سلحشوری از او ساخت که همپایهی خودش در سرزمین کمان و کلاهخود غوغا به پا کند. بهلگی که هیچ گاه از تورین دست نکشید، حتی وقتی همه تنهایش گذاشتند و به او شک کردند. بهلگ بارها برای تورین تا پای مرگ رفت. شاید تنها الفی که زیر منت غرور یک انسان رفت اما از دوستی او دست نکشید…
با این حال، چطور درگذشت؟ با چاقوی بهترین دوستش در تنش!
مرگ بهلگ خشم، نفرت و دلسوزی توامان ما را متوجه تورین میکند. مرگ بهلگ همان است که نمیدانیم با غم آن چه میشود کرد و چه التیامی برایش وجود دارد. برای من خواننده و برای تورین قاتل که خود بیشتر از همه درد میکشد.
زندگی و مرگ بهلگ حسی در وجود ما بیدار میکند که بعید است کسی جز تالکین، استاد سخن، از پس برانگیختن آن برمی آمد.
دردناکترین مرگ داستانها برای شما کدام مرگ است؟
مطالبی بسیار عالی .ممنون از بانو نیه نور نینیل به خاطر مقاله خوبش.
خواهش میکنم. نظر لطفتونه الندیل.
سلام و سپاس بابت این عنوان عالی و مقاله خوبتون
دردناکترین مرگ داستان ها =به لک کوتالیون ۱:
2: تورین ترامبار که واقعا دل من را از غصه لبریز کرد.
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید 🙂
امیدوارم لذت برده باشید
عنوان خیلی گیراست. 🙂 علت انتخابش رو نمیگی؟
من برای برومیر، تئودن، فیندویلاس، براندیر و نیه نور بیشتر از همه ناراحت شدم.
در مورد برومیر و نیه نور از این ناراحت شدم که خیلی تنها بودن. نه فقط توی صحنه ی مرگشون، توی کل داستان به نظرم مظلوم واقع شدن. برومیر تنها فرد از یاران حلقه س که می میره( بله به جز گندالف معلوم الحال:|). انگار که پویش حلقه باید یه قربانی داشته باشه تا جدی به نظر بیاد. خب حالا کی از همه کمتر دوست داشتنیه؟برومیر. البته اینکه اثر مرگش رو در پدر و برادرش می بینیم باعث شده من بیشتر یادم بمونه. نیه نور هم به همین ترتیب، توی اون داستان اصل تورینه. کمتر کسی حواسش هست که دختره حتی از اسم هم شانس نیاورده. بعد هم گلائرونگ معلوم نیست چه قدر نسبت به عواقب طلسمش آگاهه. ولی با همون یه حرکت، سرراه، وسط اون همه نقشه ریختن و تمرکز روی تورین، می زنه نیه نور رو نابود می کنه و خلاص.
ممنون ورونوه 🙂
با چیزایی که گفتی خیلی موافقم…
خیلی دوست داشتم نیهنور رو هم توی لیست بذارم اما هم تعداد مرگهای خاندان هورین بالا میرفت و هم ممکن بود کسی فکر کنه پارتی بازی کردم :دی
در مورد عنوان هم باید بگم مرگهای داستانهای تالکین برای من همیشه با دو تا چیز آمیخته بودند؛ یکی غم و تلخی مرگه که باعث میشه مقوله مرگ برام چیزی تاریک و غمانگیز باشه. فکر میکنم همهی شخصیتها هم به سمت اون منظرهی رویایی که گندالف میگه نمیرن. خیلی از شخصیتهای بزرگ تحت نفرین یا گناهای عمدی و غیرعمدیشون بیشتر به سمت تاریکی و سیاهی میرن. مرگ سیاه!
در عین حال بیشترشون به طرز وحشیانه و خشنی میمیرند که مسلما تو جنگ عادیه. اما خون و خونریزی این نوع مرگها چیزیه که همیشه تو ذهن آدم میمونه. مرگ شخصیتهایی مثل فئانور، فینگولفین، فینرود، تورین، بلگ و… تو ذهن من همیشه دردناک و همراه با خونریزی بودند. مرگ سرخ!
فکر میکنم به خاطر این دو تصویر ذهنیمه که نهایتا این عنوان رو براش انتخاب کردم 🙂
قسمت پاره کردن کاغذ خیلی خوب بود :)) به طرز عجیبی همه (اغلب مارتین فن ها) بر این باورند که دنیای تالکین، دنیایی کم مرگ است اما واقعاً اینطور نیست…
راستش تاثیر گذار ترین و ناراحت کننده ترین مرگ برایم تورین تورامبار بود. ای ارباب تقدیر که تقدیر بر تو ارباب شد! شوربخت ترین انسان که روی خوشی از زندگی ندید و سایه نفرین تواناترین آینو بر او سنگینی میکرد .
بعضیها سیلماریلیون رو نخوندن که بدترین مرگها و بیشترین مرگها تو این کتابه.
ممنون از مطلبتان
شخصا، از آنجایی که فئانور کبیر برایم محبوبترین شخصیت تاریخ آرداست در نتیجه مرگ او نیز برایم تراژیکترین حزن میباشد.
ممنون از نگاهتون.
خیلی همعالی و جالب که به چنین شخصیت بزرگی علاقه دارید. 🙂
که متاسفانه خیلی زود رفت…
تا تیترو دیدم فقط مرگ به لگ یادم اومد لحظه ای که داشتم کتابو میخوندم یه دفعه خشکم زد اصلا وحشتناک بود این مرگ
قشنگ یادمه کتابو بستمو نعره کشان سر به آشپزخونه زدم داغ کرده بودم اب نیاز بودم
الحق شماره یک برازندشه
مرگ بهلگ حتی تو متن هم توضیحات زیادی نداشت. احتمالا اکثرمون فکر کردیم اشتباه متوجه شدیم 🙁
manad موافقم در ضمن چرا سایت Arda چرا فعالیت تازه نداره؟؟!
دوستان مقاله و پادکست ارائه دادن که میتونید ازشون استفاده کنید. اگر هم مایل هستید خودتون شروع کننده فعالیت تازه یی باشید 🙂
مرگ فئانور همچنان شوکه کننده ترین مرگ در تمام تاریخ ادبیات (یا سینما) هست برام.
متن مرگ فینگون هم واقعا خیلی حزن انگیز بود. ممنون برای مطلب خوبتون.
ممنون که وقت گذاشتید و مطالعه کردید 🙂
درسته، گاهی اوقات نویسنده شخصیت اصلیش رو می کشه ولی می دونیم اون بزرگ ترین و تاثیرگذارترین شخصیت نیست. در مورد فئانور متاسفانه همه ی این خصوصیتا با هم تو وجودش جمع شده 😐
دردناک ترین مرگ هابیت مرگ کیلی بود به نظر من، نه به خاطر قولش و تائوریل و مسخره بازیای پیتر جکسون،
بلکه
من از اول داستان خیلی به شیطونیا و شوخیای کیلی دل بسته بودم، یک حس برادر کوچیکی داشت، ازاونایی که دلت میخواد همیشه باشن و بخندن.
وقتی کتابو میخواندم متوجه مرگش نشدم، تا به اون قسمت مراسم تدفین رسیدم. اتظار داشتم گریه ی کیلی برای برادرش رو بخونم، یهو جا خوردم کتابو بستمو زمزمه کردم: قصه ای که تهش همچین مردی بمیره به درد لای جرز دیوار میخوره
مرگ کیلی برای منم غم انگیز بود واقعا. انتظار نداشتم تو کتاب شاد هابیت اصلا کسی بمیره (هنوز فیلم رو ندیده بودم) و یهو دیدم کلی تلفات مهم دادیم 🙁
بعد مرگ فینگولفین کتاب بستم و فقط میگفتم: به همین سادگی
استاد تالکین! فینگولفین مرد.???
وااای ک چقدر من اشک ریختم برای به لگ . برای تورین بیشتر خیلی دلم شکست برای تورین . کجا میشه انتقام تورین رو خوند؟
انتقام تورین توی یه متن منتشر نشده از تالکینه که در مورد نبرد روز بازپسین (داگور داگورات) و اتفاقات بعدش توضیح میده. اینجا بیشتر مطالعه کنید:
https://arda.ir/forum/index.php?/topic/920-%D9%86%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%BE%D8%B3%D9%8A%D9%86/&do=findComment&comment=25259
آخ آخ… فینگولفین شخصیت مورد علاقهی من تو سیلماریلیون بود. کلی منتظر بودم حکومت کردنشو ببینم و میگفتم حتما نولدور رو نجات میده. اما خیلی بد شد…