و من کوچک تر از آنم که بتوانم تصرفی در دنیای جاوید تالکین بزرگ ایجاد کنم…مانوه را شاهدم.
سخن از تواناترینِ نولدور است. پسر فینوه که وقتی به آردا چشم گشود، مادرش میریلِ سرینده، جان سپرد به لورین؛ زیرا که تمام نیرویش صرف پروراندن تنها فرزندش شده بود و از همین رو، فئانور بسیار قوی و بی رقیب بود. فئانور، روح آتش بود و همچو آتش هم شکست ناپذیر و مغرور، بسیار بی باک و با ذکاوت ترین میان تمام نولدور. دستان هنرمندی داشت که بسیاری زیباییها ساختند و نخستینِ این زیباییها، گوهرهایی سفید و بی رنگ بودند؛ اما رفته رفته، بر مهارتش در آهنگری و کار با فلزات افزود تا اینکه بی نظیرترین گوهرها را پدید آورد…
همسرش نردانل دخت آهنگری بود که ماهتان نام داشت؛ و استاد فئانور در ساخت ابزارها، در آغاز کارش بود. نردانل اما بسیار زود شوهر خود را ترک کرد پس از آنکه هفت پسر برای او زاد؛ زیرا که او خردمند بود و گستاخیها و خیره سریهای فئانور را تاب نمیآورد…
تیریون! شهری که فئانور شاه آیندهی تمامی نولدور در آن ساکن بود. شهری در غرب، آنسوی کوهستان بزرگ پلوری که والار بالا آورده بودند. همان نیروها که جهان را اداره میکردند و از جانب ارو، خالق یگانهی آردا، بر آن حکم می راندند.
فئانور در تنهاییهای خویش افکاری را بهم بافت که حاصل آنها، زیباترین دست ساختهها شد. کسی تا روز بازپسین، نخواهد فهمید که فئانور چگونه آنها را با شیرهی قدسی سیراب کرد؛ اما بهر حال بسیار تابناک بودند و نامشان سیلماریلی بود. سه گوهر نسبتاً بزرگ که رنگ ثابتی نداشتند و از هر چشم به نوری شبیه میشدند. متبرک شدند تا دست فانی و پلید آزارشان نتواند. فئانور به آنها نگاه کرد و بسیار از دست ساختهی خود خشنود شد. دل به آنها بست و فراموش کرد که خمیر مایهی سیلماریلی درخشان از خود او نیست. نور زلال و شفافی که از آن بیرون میزد، از آن قدسیان مینوی بود که فئانور کمیاش را از مغزهی دو درخت در والینور، برداشته بود. از آن پس فئانور، خود را بدان سه گوهر براق که ناشکستنی بودند و ناشکافتنی، آرایید و به سان شاهان اصیل، همه جا ظاهر میشد.
رشک و حسد جوانه زد و زیبایی را درید و چنان آلوده بود که بی آنکه کسی حس کند، جانها را آکند.
فئانور عازم جشنی بود که با اینکه تبعیدی آن فرمانروایان آردا شده بود، باز هم گرانقدرش داشتند و او هم پذیرفت. آری! تبعیدی. چرا که ترس از دست دادن آن گوهرها او را واداشته بود تا طغیان کند و بخواهد تا سرور خویش باشد در سرزمین میانه. تا که آزادانه حکم فرمایی کند و بتواند آنجور که میخواهد بزید.
تیریون را قفسی حیله گرانه میدید که با جاودانگی و زیبایی بی مثالش خود و مردمش را فریب داده. خواست تا اطاعت نکن؛ و برای خود باشد؛ و او چنین مغرور شده بود…
بهرحال، در آن جشن بدون سیلماریلی آمد. تمام چشمها را در برابر دیدن آنها خاموش گذاشت و در گنجینهاش در شهر فورمنوس که بنا شده در دوران تبعیدش بود، حفظشان کرد؛ اما خصم بزرگ دوران، ملکور که از آن دزدی به بعد، مورگوت خوانده میشد، در جستجوی آن سنگهای قدسی بود که به فورمنوس رسید. فینوه پدر فئانور را که مقابلش ایستاده بود، به خون انداخت و سنگها را برد…
تمامی غرب به تپش افتاد. وقتی که روشنایی مرده بود… و حکایت دو درخت بماند برای وقتی دیگر.
اما بگذار بگویم که تأسف فئانور چقدر بود از برای ربوده شدن آن دست ساختههای عزیزش؛ که اندوه فراوان بود در قلب های الدار. چه بسا شاهشان، آن کسی که در تمام غرب مورد احترام اهل قدس بود، ترک جسم گفته و آنگاه که خواستند سوگش کنند، بذرهایی از کینه و نفرت در دل کاشتند. تا بروند از همسایگی آنهایی که نتوانسته بودند با وجود دست نیرومندشان، سرزمین و مردم خود را از آسیب نگه دارند. مینویان غرب، سخت در چشم نخست زادگان، حقیر و تنگ دست افتادند؛ و کسی نمیدانست تقدیر چه مینویسد.
فئانور، ایستاده بود. شاهی که برمیخیزد و چیزی میگوید، در نظر والار که قدرتهای خالص تمامی جهان بودند، غم نشست. چرا که آزادی را دریغ کردن، نمیخواستند؛ و مهرشان به الدار، همیشه جاری بود. گرچه درک نشدنی. پل بر دریا و قعرها و خطرات سیاه ِ راه فئانور نبستند تا راحت بگذرد و نه حتی درِ گشوده را، به رویش دیوار نکردند تا گذر را نتواند؛ اما از نگاهشان میبارید اینکه رفتن فئانور بلاهت است. این محبوبترین و شگفتترین فرزندان فینوه؛ اما چنان مصر جدایی از والار- که خویشان قاتل پدر میدیدنشان- شده بود و چنان شعله ور و داغدار از دست دادن سیلماریلی که فقط پیش رو را نگاه انداخته بود و انتقامی را که باید گرفته میشد. میخواست بدنبال خصم سیاه دوران باشد تا بلکه دستانش را درراه خونِ ریختهی پدر-که بسیار دوستش میداشت- بکار گرفته باشد؛ و حسرت را کافی ندانست. فئانور، در تالارهای باشکوه و خدایی والمار، سینه سپر کرده، سوگندی بس سنگین و بزرگ بر زبان آورد که مانند او هرگز کسی دیگر را چنین سوگندی خوردن، جرات نیست؛ و پسرانش هر هفت تن در کنار او، همراهیاش کردند. نام آن مینویان آردا را شاهد گرفت که قدرتشان را با چیزی برابری نیست؛ و به اسم آن یکتا، ارو ایلوواتار، عهدی بست که چقدر سخت و دردناک بود بجا آوردنش.. اینکه انتقام قاتل پدر بگیرند و دزد بزرگ سیلماریلی را و هر آن کس که طمع در آنها دارد، دشمن باشند تا به ابد و برای باز پس گرفتن آنچه از آن خود میدانستند، از هیچ نیرویی و تلاشی فرو نگذارند. در این هنگام، شمشیرهایشان سرخ میدرخشیدند… و آن تیغها از آن لحظه، تشنه شدند.
باید آن گنجینهی بزرگ را پس میگرفت و نخواست تا منتظر بماند کسی از راه برسد و دستش گیرد؛ و امید به غیر خود داشتن را بیهوده و احمقانه معنا کرد. والار مینوی را به کمک نطلبید. آخر، دلش گواهی بد داده بود به ذات خیرخواه آنها. دلش که اکنون پژمردهی دو دردِ همزمان بود.
برادرانش-فین گولفین و فینارفین-که تنها پدرشان عامل برادریشان با فئانور بود، اکراه داشتند از این کوچیدن و مردمی از نولدور نیز با آنها هم فکر. پس از همان شبِ شورش علیه والار قدسی، نولدور دو گروه شدناند. یکی فئانور را همراهی کرد و گروه دیگر فین گولفین را؛ و از اما هر دو گروه به راهِ تبعید نام گرفتهی سرزمین میانه، افتادند؛ زیرا که الدارِ هر دو دسته، خواهان و مشتاق آزادانه سیر کردن در تمامیِ آردا بودند و نه فقط زندگانی جاوید و آسودهی در والینورِ والار. مردم فئانور هم دست او در طغیان ِ علیه والارش بودند؛ و اما مردم فین گولفین، تنها آرزومندِ سفر به شرق که بسیار جا داشت برای برآوردن آمال ایشان.
چنان شوری از این رفتن در دلِ هر دو مردمان زاییده بود که به امید یک زیستنِ طلایی در سرزمین میانه، حاضر به رویارویی با هر خطری بودند و برای این رویاروییهای پیش بینی شده، شمشیرها را همراه خود برداشتند….
در راه، قاصدی به حضور فئانور آمد که هشداری از جانب والار آورده بود که: بمانید! چراکه تحمل رخدادهای آینده، بر دوش هر یک از شما خواهد نشست؛ و شما ناگزیر از کشیدنِ آن هستید. بمانید! که مصیبتها آنسو، به انتظار نشستهاند تا برسند از راه، آنهایی که سروری و سعادت میبینندشان. بمانید! و این فقط پندی است…
فئانور پاسخش داد که ما انتظار مصیبتها را پیش از این سیراب کردهایم و با رفتنمان برای باری دیگر، از آنها دور میشویم و آرام میگیریم؛ و اگر سختیها و بلایایی بر سر راهمان منتظر باشند، تواناییِ ما را نادیده انگاشتهاند؛ و مردم من، شاه خود را رها نخواهند کرد.
این را گفت و گذشتند… تا به ساحل قوم تله ری رسیدند.
در آن ساحل بود که فئانور، شمشیر خود را آبش داد و به خون آن بی گناهانِ تله ری، جنونش را فرونشاند. چقدر رذیلانه به زیر افتادند الدارِ هر دو قوم. چه اسف بار بود آن کوشش نولدور برای گذر کردنشان از دریا. هر چند نتیجه گرفتند؛ اما خویشاوند کشیِ دردناک و تکان دهندهی بندرگاهِ آلکوئالونده، بعدها در تاریخ، تمامیِ قلبها را لرزاند؛ و تأسف و شرم در این واقعه، بسیار است.
آن کشتیهای سفید و بسیار بزرگ، کشتیهایی که با زحمت تله ری ساخته شده بودند و زیباییشان، چشم را در خود میبافت، به زورِ شمشیر، حاملِ نولدور شدند و آنها را به دریا راه دادند. دریا به پیش میبردشان و آنها هر دم به پلیدی شمال نزدیک تر میشدند. راه طولانی شده بود و تبعیدیان آزرده خاطر بودند. تا آنکه به بیابانی تهی و لم یزرع رسیدند که نشان از تباهی داشت. نامش آرامان بود. همگی درنگ کرده بودند؛ که بر روی صخرهای بلند، هیئتی سیاه و ناپیدا، ایستاده، به ایشان ظاهر شد. گمانها سمت خودِ ماندوس، آن والای قاضی میرفت؛ و یا حتی شاید چاووشی از مانوهی والا، شاه برین و بلند مرتبهی آردا؛ اما هر که بود رخ نَنِمایاند و پیشگوییِ یک تقدیر پر محنت را برای نولدور کرد.: آنها که سر به شورش نهاده بودند، خویشاوندان را مظلومانه کشته بودند و آنچه با زحمت بدست آورده بودند را غصب کردند. برای ایشان حرفهایی از آیندهی تلخشان زد. بسیاری را به کنایه و نامفهوم بیان کرد و برخی را روشن، نهیبشان زد.
فینارفین که پیش از این نیز، به اکراه پا در جادهی سرزمین میانه گذاشته بود، این هنگام، پیشگوییِ زندگانی پس از این که آن هیئت ناشناخته، بَرَش تصویر کرده بود، تلنگریاش زد تا راهِ رفته را بازگردد؛ و مردمی که دل هاشان از این سخنان هول انگیز و کوبنده لرزیده بود و ایمانشان را بازیافته بودند، با وی همراه شدند. فینارفین با دستهی بزرگی از نولدور به غرب برگشت و به تیریون در آمد و فرمانروایی از مردم خویش را به دست گرفت. والار رحمتشان آوردند و دل از ایشان پاک کردند و نعمتهای تازهی بسیاری به آنها بخشیدند؛ اما فئانور پیشگویی را کم ارزش شمرد و با صراحت و قاطعیتی برخاسته از خشم درونش، پاسخ داد که: پیوسته ما را تهدید کردهاند و ما هرگز سوگند نمیشکنیم. ترس و بزدلی ما را آسیب می زند. چنان که قبل تر از خیانت زخم خوردهایم. این سخن نیز می گویم که کردههای ما تا آردا پا بر جاست، در سرودها ماندگار خواهند شد.
اما انگار حتی دریا هم ناخشنود از این پل شدن بود. پهناور مینمود و سرد. دستهای سنگینش را میرقصاند و شوری در تمام تن اش در حرکت بود. پس تعدادی از آن کشتیهای تله ری که دیگر هرگز همانندشان ساخته نشد، طعمهی آب شدند و بار دیگر از خشم نولدور آرام گرفتند و به درهم شکسته شدن رضا دادند.
چشمان فئانور دیگر هیچوقت به غرب نظر نینداخت؛ و با جسارتی شگفت پیش میرفت؛ و پیوسته در جستجوی یک چیز بود: انتقام.
راه شمال به یخبندانها ختم میشد؛ و تاب و توانِ بسیار، میطلبید. سرمای هلکاراکسه جانهای سخت را به رعشه انداخته بود. کشتیها اندک بودند و شمار الدار، بسیار. گذر از تنگهی باریک و مه زده دشوار بود. فئانور حیله ای کرد و مردم خود را سوار بر کشتیها از آن تنگهی مهلک و خطرناک، گذر داد و به برادرش فین گولفین گفت که منتظر بماند تا کشتیها برای آوردن او و مردمش، بازگردند؛ اما وقتی به خشکی رسیدند، فئانور خندید. گرچه روحش پر از خشم و دیوانگیِ مصیبتها بود اما چهرهاش شادمان شد از وانهادن برادر؛ که بماند تا بمیرد یا با حقارت به غرب بازگردد. فئانور در کمال بی رحمی و وقاحت، کشتیهای تله ری را به تمامی به کام حریق داد و بر آنها ترحم نکرد… و افسوسها، در سالهای درازی که از راه رسید، زاده شدند. چرا که در آن وقت، مردم فئانور، تنها به آن بی شرمی و ناجوانمردی، خیره شده بودند. وقتی که سینهی دریا را به خون آن شعلهها، رنگ زدند؛ و فین گولفین این سرخی را از دور دید؛ و خاموش ماند. اینکه در آن هنگام که دانست فئانور فریبش داده، چه کرد را در این مختصر نقل قول جایی نیست.
بدین ترتیب فئانور، بار دیگر به سرزمین میانه، آنجا که آرزویش را داشت، قدم نهاد و در منطقهای بنام میت ریم ساکن شد اما تقدیرِ اندوهبارش نیز با او آمده بود. فئانور دیگر هرگز هیچوقت نور براق و مقدس سیلماریلی را ندید و هرگز نتوانست قَسَمی که یاد کرده بود را ادا کند. مورگوت، خصم سیاه فئانور و البته جهان، بسیار قوی تر و قیاس ناشدنی تر از آن بود که پسر بی باک فینوه، میپنداشت. دشمن زودتر از زمان پیش بینی شده، بر او تازید؛ و با عقب رانده شدنهای موقت، عاقبت غالب آمد و فئانور –روح آتش – را خاموش کرد. آنجا فئانور بر روی دشتی زیر ستارگان سوسو کُنِ آسمان، قبل از آنکه ماه چهرهاش را نور بیندازد بر خاک افتاد. نبرد، نبردِ زیر ستارگان بود همان که آن را الفها داگور-نوئین-گیلیات میگویند. تن با صلابت و همیشه استوار فئانور میزبان زخمهای بسیاری شد و آن زمان که پسرانش او را از میدان جنگ به سوی میت ریم میبردند، فرمان توقف داد تا همانجا، روح از کالبَد بکَنَد؛ اما هنگام روانه شدن بسوی تالارهای ماندوس، به یادشان آورد که سوگند نشکَنَند و راه او را ادامه دهند و خستگی نشناسند. روحش از قفسِ تن، آزاد شد و اما شعلهاش را بر جای گذاشت تا قفس بسوزانَد و جز در ترانهها از او نمانَد…
پایان
احسنت لوبلیا! خیلی خوب بود.
واقعاً که زحمت بزرگی میکشین برای این مقالات بسیار زیبا خسته نباشید ولی من خودم به شخصه خیلی شخصیت فئانور رو به خاطر خودخواهی و خویشاوند کشی دوست ندارم. ولی باز ممنون عالی بود
خیلی ممنون از دوستان که وقت میذارن برای خوندن.