-مترجم: ایمان صاحبی
فرودو در شب آخر حضورش در شایر، پیش از رفتن به جنگل قدیمی و قدم گذاشتن در راهی که نهایتاً به موردور و آتش کوه نابودی منتهی شد، در خانهای در کریکهالو خوابید و رویایی دید:
«او در بوتهزاری تاریک بود، به شدت هوس کرد که از آن برج بالا برود و دریا را ببیند. راه افتاد که تقلاکنان از پشته خود را به سوی برج بالا بکشد: اما ناگهان نوری در آسمان درخشید، و صدای تندر به گوش رسید.»
آشکار شدن تبانی، یاران حلقه
فرودو در اولین شب از حضور در خانهی تام بامبادیل که نخستین مأمن امن پس از ترک شایر بود، رویای برج دیگری را دید. در بالای این برج گندالف را دید که توسط فرمانروای عقابها، گوایهیر، نجات داده شد. اما این برج و این رویا فرق داشت. برج دوم اورتانک بود که توسط مردان نومهنور ساخته شده و اکنون خانهی سارومان خائن بود. اورتانک در درهای محصور میان حلقهای از سنگها قرار داشت که تپهها و کوهها با آن فاصله داشتند. آیزنگارد خیلی از دریا دور بود. اگر میخواهیم بفهمیم برج درون رویای فرودو در کریکهالو چه بود، باید ارباب حلقهها را کنار بگذاریم و سراغ گفتههای تالکین دربارهی شعری قدیمی در انگلیسی کهن به نام بئوولف برویم که تاثیرات زیادی بر او گذاشته بود. تالکین در سخنرانی معروفی که در سال ۱۹۳۶ تحت عنوان «بئوولف: هیولاها و منتقدان» در مقابل بریتیش آکادمی انجام داد وضعیت مطالعات آکادمیک دربارهی بئوولف را با سخنان زیر به نقد کشید:
«یک مرد، زمینی متشکل از چند سنگ قدیمی که بخشی از تالاری قدیمیتر بود را به ارث برد. از بخشی از این سنگها برای ساخت خانهای که در آن زندگی میکرد استفاده شده بود، خانهای که فاصلهی چندانی با خانهی پدرانش نداشت. او با تعدادی از مابقی سنگها برجی ساخت. ولی دوستانش بلافاصله (بدون نیاز به بالا رفتن از پلهها) متوجه شدند که این سنگها متعلق به ساختمان کهنهتری بوده است. پس به زحمت برج را خراب کردند تا به دنبال حکاکی و نوشتههای مخفی بگردند، یا بفهمند که اجداد دور آن مرد چه زمانی این سنگها را به دست آوردهاند. برخی از آنها که گمان میکردند در زیر آن خاک زغال سنگ وجود دارد شروع به کندن کردند، و حتی خود سنگها را از یاد بردند. همگی گفتند: «این برج خیلی جالب است.» اما برخی (بعد از تخریب آن) اضافه کردند: «چه سازهی درهم و برهمی!» حتی نوادگان خود آن مرد هم که باید میدانستند او در پی چه بوده، زمزمه میکردند: «چه مرد عجیبی است! ببین با این سنگهای قدیمی چه برج مزخرفی ساخته! چرا همان خانهی قدیمی را بازسازی نکرده؟ او هیچ ایدهای برای این کار نداشته است.» ولی مرد از بالای آن برج میتوانست دریا را نگاه کند.
هیولاها و منتقدان، صفحات ۷-۸
این تمثیل درست مثل خود سخنرانی مذکور بسیار معروف است؛ از این سخنان بارها نقل قول شده ولی کمتر به جزئیات آن پرداخته شده است. توضیحاتی که پیرامون این موضوع ارائه شده همگی به یک شکل نیست، اما همه موافق این موضوع کلی هستند که شاعر بئوولف در خلق این اثر از اشعار و داستانهای کهن استفاده کرده است؛ این «دوستان» پژوهشگر در وهلهی اول به این عناصر قدیمی علاقه پیدا کرده بودند، و به همین خاطر برج را خراب کردند تا در میان ویرانهها به دنبال کتیبههای مورد نظر خود بگردند. اما نتوانستند ارزش زیبایی شناسانهی بئوولف را به عنوان یک شعر دریابند، ارزشی که با منظرهی دریا از بالای آن برج نمایان بود. این چشم انداز از اقیانوس ما را به جریان برجی که فرودو در رویایش در کریکهالو دید بر میگرداند. آیا شباهت این ساختمان و منظرهی آن حاکی از این است که تالکین در همان ابتدای ارباب حلقهها میخواسته از مقصودش برای ساختن برجی شبیه به آن چه قرنها پیش توسط نویسندهی ناشناختهی بئوولف خلق شده سخن بگوید؟ شاید. اما وقتی میتوانیم از سخنان خود تالکین استفاده کنیم چرا باید این قدر زود نتیجهگیری کنیم؟ برای مثال ببینید متن زیر چه چیزی را از این برج در ذهن ما تداعی میکند. علاوه بر این، تالکین در سخنرانی خود در بریتیش آکادمی به سال ۱۹۳۶ به ارائهی توضیح دربارهی این بخش از داستان بئوولف میپردازد:
…او با نوشتن hæleð under heofenum احتمالاً به دنبال معنای لغتنامهای «قهرمانان زیر آسمان» یا «قویمردان روی زمین» بوده، اما هم خودش و هم خوانندگانش در فکر eormengrund، یا زمین بزرگ هستند که در حلقهی garsceg یا دریای بیساحل، در زیر سقف دسترسناپذیر آسمان قرار دارد؛ جایی که مردان در حلقهی کوچکی از نور پیرامون تالارهایشان، با شجاعت و صلابت به نبرد با دنیای خصم و منشا تاریکیای میروند که پایان همه، حتی پادشاهان و قهرمانان شکست خورده است.
هیولاها و منتقدان، صفحه ۱۸
گفته مشهور دیگری که اغلب مورد نقل قول قرار میگیرد به چیزی اشاره دارد که تالکین آن را پرهیزکاریِ بزرگ پگان (Pagan) شمالی در نظر میگیرد؛ شجاعت عجیب و غریبی که در مواجهه با ناامیدی پدیدار میشود. به گفتهی تالکین این «نظریهی شمالی شجاعت» ارائهی مبارزه در نبردی پیروزیناپذیر علیه نیروهای تاریکی است. (این موضوع به زیبایی در سال ۲۰۰۳ در نسخهی سینمایی بازگشت پادشاه در صحنهای که یکی از سپاهیان به تئودن چنین چیزی میگوید گنجانده شده است: «تعداد بسیار کمی آمدهاند. ما نمیتوانیم ارتش موردور را شکست دهیم.» اما شاه روهان پاسخ میدهد: «نه. نمیتوانیم. اما با این وجود در صحنهی نبرد با آنها روبرو خواهیم شد.») ورلین فلیگر در مطالعهای پیرامون تالکین موسوم به «نور شکسته» این قسمت از متن را به عنوان تجسم تالکین از حس تاریکی زندگی و تمایلات او نسبت به تردید و ناامیدی بیان میکند، همهی آنچه همسو با نگرش تالکین به روشنایی به عنوان «لذت فراسوی دیوارهای جهان» به صورت غیرمنتظره برای رسیدن به پایانی خوش رخ مینمایاند. اما این قضیه چه ارتباطی به تصویر آن برج با نمایی از دریا دارد که در سال ۱۹۳۶ به عنوان استعارهای از ارزش زیباییشناسانهی بئوولف معرفی شد و بعدها فرودو پیش از ترک شایر آن را در رویایش دید؟
حقیقت این است که اگر بخواهیم ارتباط بین برج و چشمانداز آن را پیدا کنیم، توجه به گفتهی بالا، حداقل در نگاه اول، چیزی جز ابهام بیشتر نصیبمان نمیکند. تالکین در خصوص معنای کلمات hæleð under heofenum تهیوارگی پگان کهن شمالیها را متذکر میشود؛ حالتی از نومیدی که در آن قهرمان ماجرا بدون داشتن امیدی برای پیروزی با منشا تاریکی مبارزه میکند. تصویر او از این نومیدی همان همسویی حلقهی کوچک زندگی است که در آن انسان با عمر کوتاه خود، در بهشت دستنیافتنی بالای سر و دریای بیساحلی که اطراف او را احاطه کرده زندگی میکند. از این دیدگاه، دریا پهنهای نامتناهی، عمیق و پر از سرمای ناامیدی است. اما سوالی که پیش میآید این است که چرا یک نفر باید برجی بسازد که از بالای آن بتوان، نه به حلقهی کوچک داخل که همان عمر فانی انسان باشد، بلکه به سطح عمیق بیرونی نگاه کرد. چه چیز خیره شدن به افقی که در آن مغاک خالی اقیانوس بیساحل به بهشت دستنیافتنی بالا میرسد جذاب است؟
یک پاسخ، یا حداقل چشمههایی از آن، باز هم در بئوولف یافت میشود؛ در اولین خطوط این شعر قدیمی انگلیسی. ترجمهی تالکین از این شعر بدین شرح است:
بنگر! شکوه شاهان دانمارکی روزگاران قدیم را که چگونه از خود دلیری نشان دادند. شیلد شیفینگ غالباً به دستههای خصم یورش میبرد…او در کودکی سرگشته و یتیم بود…او یک شاه شایسته بود!… آنگاه در ساعتی معین، شیلد دلیر جان باخت و پیکرش را به دریای روان واگذار کردند…در بالای سرش بیرقی طلایی گذاشته و او را به اقیانوس سپردند تا دریا به آغوشش بکشد. دلهاشان اندوهگین و روانشان سوگوار بود. هیچکس نمیتوانست حقیقت را به زبان آورد، نه فرمانروایان تالارها، و نه قویمردان زیر آسمان که بار آن را به دوش میکشیدند.
بئوولف، صفحه ۱۳
این سطرهای آغازین صحنه را برای اولین بخش از داستان بئوولف آماده میکنند؛ صحنهی مبارزهی پیروزمندانهی او با گرندل هیولا در تالار طلایی و افسانهای که هیروت نام داشت. شاعر بئوولف شعرش را با ایجاد تصویری پرتحرک از پسزمینهی داستان آغاز میکند، و با توصیف دودمان خاندان سلطنتی دانمارک تا خود شاه هروتگار، و نحوهی ساخته شدن این تالار بزرگ اما نفرین شده به دست شاه به این مهم دست مییابد (میگوییم نفرین شده چون همان طور که میدانیم، هیروت نهایتاً در پی سوء قصد بیفایدهای که توسط داماد شاه و آخرین پادشاه هیتوباردها، یعنی اینگِلد، علیه هروتگار صورت میگیرد، نابود میشود). اینها همه ماجراهای باشکوهی هستند، اما در این جا باید از بخش بزرگی از آن عبور کنیم و فقط به اولین نامی توجه نماییم که شاعر دودمان این خاندان را با آن آغاز میکند: شیلد شیفینگ.
چون شیلد شیفینگ از فراز دریای بیساحل آمد و به آنجا بازگشت. این موضوع در بخش مربوط به مرگ و سپردن او به دریا هم در شعر آمده است. ولی تالکین به ما میگوید که وقتی شاعر بیان میدارد که شیلد شیفینگ در ابتدا یتیم و سرگشته پیدا شد، مخاطب اصلی این نکته را به عنوان ارجاعی میداند که به پادشاهی بزرگ که موسس مردمش بود و تنها و یتیم در قایقی از اقیانوس آمد اشاره میکند. تالکین پا را از این هم فراتر میگذارد و ادعا میکند که در تصویر پادشاهی که از دریا میآید و به آن باز میگردد، شاعر بئوولف به ساحل دیگری که در سوی دیگر دریای بیساحل قرار داشته هم اشاره میکند، سرزمینی رمزآلود در انتهای غرب، فراتر از حلقهی سرد تاریکی که زندگی فانی ما را احاطه کرده است. و این خیلی جالب است، چرا که این جا، قطعاً، نشانهای از نمای فراز دریاست که حتی یک نظر بر آن لایق ساختن و بعد بالا رفتن از برجی بزرگ میباشد!
در این جا سرنخی وجود دارد که باید آن را دنبال کنیم. بگذارید تفکرات علمی تالکین دربارهی شیلد شیفینگ را بشکافیم. او در صحبت از بئوولف توضیح میدهد که با ورود شیفینگ به شعر، این شاه خوب مخلوطی از دو سنت متفاوت است. شیلد فردی جنگی و بدون شک موسس افسانهای خاندان سلطنتی دانمارک است، در حالی که جز دیگر آن اسطورهای قدیمیتر میباشد که با سنتهای کهن خدای باروری وانیر گره خورده و با آمدن زراعت به شمال آمده است. ایدهی کودکی تنها بر روی قایق که به ساحل میرسد در ابتدا مربوط به اسطورهی کهن خدای ذرت اینگ، یا وارث قهرمانش شیف بود. و به طور کلی هم اسطورهی وانیر باستان بود که تالکین را تحت تاثیر قرار داد، نه دودمان سلطنتی دانمارک. از صحبتهایی که پیرامون بئوولف انجام شده معلوم است که تالکین اعتقاد داشته که بنای تاریخی هیروت بر روی مأمنی مقدس و باستانی معتلق به فرقهی باروری وانیر ساخته شده که با اینگ و شیف هم بیارتباط نیست. اکنون باید ببینیم چه اطلاعات دیگری دربارهی سنتهای این فرقه، یا حداقل درک تالکین از آنها وجود داشته است.
همان طور که پیداست، ما به خوبی میدانیم که تالکین چه تفکراتی دربارهی رسوم کهن شیف، که قهرمان این فرقه بوده، داشته است. چون او در سال ۱۹۳۷ داستانی نوشت که امروز میتوانیم آن را در جلد ۵ و ۹ تاریخ سرزمین میانه و در بخشی با عنوان «پادشاه شیوْ» ببینیم. این داستان با ورود پسربچهای یتیم، با دستهای ذرت زیر سرش، به ساحل اطلس آغاز میشود. بعدها این پسر پادشاه میشود و به مردمش نه فقط هنر زراعت بلکه خط، «موسیقی و شعر نویسی» و بسیاری چیزهای جدید دیگر و کلماتی تازه میآموزد. فرزندان پادشاه شیو به شاهان قبیلههای شمالی تبدیل شدند و در زمان آنها صلح در شمال حکمفرما بود و «یک مرد ممکن است در مسیر حلقهای طلایی بسازد و تا زمانی که خودش دوباره آن را بردارد همان جا باقی بماند.» با رسیدن به سن پیری، شیو در تختش دراز میکشد «و به خوابی عمیق فرو میرود» تا مردمش او را در کشتی بگذارند، جایی که:
…بیرق طلاییاش بالای سر او تکان میخورد…و دریا در برش میگیرد، و آن کشتی بی هیچ راهنما وی را به انتهای غرب، و به دور از چشم و ذهن انسانها میبرد. و هیچکس نمیداند که در پایان این ماجراجویی چه کسی در کدام بندرگاه پذیرای او خواهد بود.
جادهی گمگشته، صفحه ۹۴ و ۹۵ (همچنین، سائورون شکست خورده، صفحه ۲۷۳ تا ۲۷۶)
آخرین خطوط بخش «پادشاه شیو» یادآور خطوط آغازین بئوولف است، چون از قایقی میگوید که در مراسم سوگواری شیلد شیفینگ او را با خود برد. و این خودش یک معماست. داستان اصلی «پادشاه شیو» به وضوح یک بازسازی فکری و همراه با تردید از همان ماجرا است. چون تالکین با اطلاع از این که زمانی داستانی شبیه به این وجود داشته، و بر اساس مدارک جسته و گریختهای که قابل گردآوری بوده، داستان مشابهی دربارهی روایت احتمالی داستان اصلی میسازد. با این همه، او عنصری را به داستانش اضافه میکند که تقریباً مطمئن بوده که در داستان اصلی وجود نداشته است. این نکته دربارهی به دریا سپردن جسم با قایق است که آن را در داستان شیلد شیفینگ بئوولف یافته، اما (از گفتههایش) میدانیم که وی آن را نوآوری جدیدی میداند که به دست شاعر بئوولف معرفی شده است. پس در این جا شاهد بازسازی احتمالی رسمی کهن از رسوم پگان هستیم که با نوآوری معروفی از زمان مسیحیان آمیخته شده است. اما واقعاً جریان چیست؟
برای پاسخ دادن به این سوال باید بر روی قلب تپنده و خلاق تصورات پژوهنده و هنری تالکین ریز شویم. بگذارید در ابتدا ببینیم در صحبتهایش دربارهی بئوولف پیرامون به دریا سپردن جسم شیلد شیفینگ چه گفته میشود. تالکین با خلاقیت هنری خود اذعان میکند که شاعر بئوولف در حال ارائهی پیشنهاد (نه چیزی بیشتر از این، چون این ایده احتمالاً در ذهن شاعر تکامل نیافته) این است که شیلد شیفینگ از فراسوی ناشناختهی دریای بزرگ آمده و به همان جا باز میگردد: ورودی معجزهآسا به تاریخ که با این همه اثرات تاریخی خود را بر جای میگذارد. در نقلقولهایی که از بئوولف و بخش «پادشاه شیو» تالکین آوردیم گفتیم که هیچکس نمیداند که قایق حامل جسد به کدام بندرگاه میرود، اما تالکین میگوید که اینجا، در این شعر قدیم انگلیسی و مسیحی:
شاهد طنینی از «حال» روزگاران پگان هستیم…حالی که در آن آیین عزیمت به دریایی که ساحل آن سویش ناشناخته است، با باور به سرزمینی جادویی یا جهانی دیگر در فراسوی دریا به سختی قابل تمیز دادن میباشد…این حس حالی سوگوارانه است که با تردید و تاریکی پر گشته است.
بئوولف، صفحه ۱۵۱ و ۱۵۲
بنابراین اگر مراسم به دریاسپاری جنازه چیزی است که به رسوم اصلی پگانها اضافه شده، این موضوع به عقیدهی تالکین، حاوی حقیقتی عظیم دربارهی بُعد روحانی خود پگانیسم انگلیسی است. این دستمایهی هنری از دو عنصر مشخص تشکیل شده است: اول اشاره به سرزمینی رمزآلود، ایدهی مکانی ورای مرگ، و دوم حس و حالی که نگاه ما را نسبت به چنین سرزمینی غنی میسازد. به باور قبلیههای کهن شمالی، اقیانوس اطلس گسترهی بیپایانی از دریا بود که سرزمین میانه، یعنی منزلگاه انسانهای فانی، را در احاطه داشت. ساحل دوردست در فراسوی اقیانوسی که انسانهای فانی را محاصره کرده بود، با فاصلهای غیرقابل اندازهگیری از آنها قرار داشت؛ فاصلهای که این مکان را از دسترس فانیان خارج میساخت. همهی آوازها و داستانهایی که یادآور این ساحل دوردست است به مدتها قبل برمیگردد، و در خلال این روایتها کمرنگ و مخدوش شده است. تصویر سرزمین پریان (Faërie) نه تنها به غم و تردید آغشته شده بلکه تا حدی زیادی از یادها رفته است.
ساحل دوردست
فرودو در دومین شب اقامت در خانهی تام بامبادیل، در خواب یا بیداری (چون نمیتواند آن را تشخیص دهد) آواز خوشی را در ذهنش میشنود:
ترانهای که انگار همچون نوری رنگ پرده از پشت پردهی خاکستری باران به گوش میرسید و این ترانه، قویتر شد و پرده را به شیشه و نقره تبدیل کرد تا سرانجام آن را کنار زد، و سرزمین بسیار سرسبزی در زیر خورشیدی که به سرعت طلوع میکرد، در برابر او گسترده شد.
مه بر بلندیهای گورپشته، یاران حلقه
در این جا هم شاهد همان محو شدن تاریکی خاکستری پگانیسم هستیم، حالتی سوگوارانه که بینش ما را نسبت به ساحل دوردست داستان کهن پگانها کدر میکند. و اگر تردیدی وجود دارد که فرودو در خانهی تام بامبادیل نگاهی گذرا به سرزمین پریان در غرب داشته، این تردید در انتهای داستان ارباب حلقهها، با خداحافظی فرودو از مری، پیپین و سم، و رفتن او به غرب بر روی آن کشتی الفی از بین میرود:
و کشتی وارد دریای آزاد شد و به سوی غرب درگذشت، تا آن که در شبی بارانی فرودو رایحهای دلنشین را در هوا استشمام کرد و صدای ترانهای را شنید که از آن سوی آب به گوش میرسید. و سپس به نظرش رسید که انگار در رویایی از رویاهای خانهی تام بامبادیل، پردهی خاکستری باران یکسره به شیشهی نقرهگون بدل گشت و کنار رفت، و او در آفتابی که شتابان میدمید، سواحل سپید و سرزمین سبز دوردستی را در پس آن دید.
لنگرگاه خاکستری، بازگشت پادشاه
البته فرودو تنها کسی نیست در داستانهای پریان تالکین از دریای بیساحل عبور کرده است. ماجراهای الفها در میان سرزمینهای بزرگ و والینور، سرزمین نامیرایان در انتهای غرب، حرکات نژادی نامیرا در داخل و خارج از تبعید ساختار کلی قصههای مختلف دوران اول که نهایتاً به عنوان سیلماریلیون منتشر شد را تشکیل میدهد. در قلب دوران دوم حکومت نومهنور را داریم که در جزیرهای میان سرزمین پریان و سرزمین میانه قرار دارد، اما زمانی که این «مردان غرب» به دنبال فناناپذیری به سوی ساحل دوردست بادبان میکشند، نابود میشود. دوران سوم دربارهی خط شاهان، نوادگان الندیل است که از عذاب نومهنور گریختند و – مانند شیف – از دریای غربی به سواحل سرزمین میانه آمدند. و در انتهای دوران سوم هم شاهد بازگشت باقیماندهی الفهای سرزمین میانه، همراه با گندالف و حاملان حلقه به غرب هستیم. این رفت و آمدها در دنیای بزرگ تواریخ اسطورهای عصرهای ابتدایی سرزمین میانهی ما را شکل میدهد.
در تصویر تالکین از سرزمین نامیرایان هیچ غم و اندوهی وجود ندارد. البته، کنار رفتن پردهی خاکستری باران برای نمایان ساختن طلوع بر سواحل سفید و سرزمینی سرسبز نشانگر تصویری از تبدیل شدن اندوه به شادی است. این تصویر همان پایان خوش و نادیدهای است که تالکین از آن به عنوان یکی از کارکردهای امروزی داستان پریان یاد میکند. او در مؤخرهی مقالهاش «در باب داستان پریان» به بحث دربارهی مسیحیانی میپردازد که متوجه حقیقی بودن داستانهای انجیل میشوند، کسانی که به این باور میرسند که مسیح واقعاً بر مرگ چیره گشته است. کمتر کسی میتواند به سادگی به این نتیجه برسد که در رویای فرودو از ساحل دوردست، تالکین آگاهانه یک رسم پگانی را به یک حال مسیحی تبدیل کرده است. ما در خطوط آغازین بئوولف تصویری را میبینیم که پر از تردید و به گفتهی تالکین همراه با طنین پگانیسمی کهنه است؛ اما در داستانی که به دست خود تالکین نوشته شده، شاهد رویایی لذتبخش هستیم که از پس پردهای از اندوه خارج میشود. فرودو، و همهی خوانندگان ارباب حلقهها، آنچه را که شاعر ناشناختهی بئوولف، و پدران پگان او، با نگاهی مبهم و همراه با غم نظاره کرده بودند، با شادی پیدا میکند. تفاوت این حال در اختلاف بین پگانیسم و مسیحی بودن آن است. و با این حال، این هنوز نمیتواند تمام داستان باشد.
فرودو فقط با شادی با این ساحل دوردست مواجه نمیشود، بلکه آن را به وضوح میبیند. روشنی عظیمتر این رویا را نمیتوان به واسطهی یک تغییر دید ساده از پگانیسم به مسیحیت توضیح داد. مسیحیان میتوانند باایمان باشند، و ایمان کلید غلبه بر تردید است؛ اما ایمان به معنای در اختیار داشتن دانش خاصی نیست. ایمان میتواند دل را شاد کند، ولی این که چه چیزی بالای سر یا در فراسو است را آشکار نمیسازد. مسیحیان باایمان که از برج بالا میروند و به دریای بیساحل خیره میشوند هم میبینند اما از درون شیشهای تاریک. از آن مهمتر، شاید در فراسوی دریای بیساحل قلمرو خدا نباشد: «جادهی منتهی به سرزمین پریان نه به بهشت ختم میشود و نه به جهنم» (از «در باب داستان پریان»). پگانها بیشک نمیدانستند که چه چیزی در ساحل دوردست وجود دارد؛ اما مسیحیان نباید فناناپذیری الفهایی که در سرزمین نامیرایان زندگی میکنند را با بهشت جاودان اشتباه بگیرند. به عبارت خلاصهتر، رسوم پگانیسم به قلمرو اساطیر و داستانهای پریان تعلق دارد و با باورهای دینی واقعی متفاوت است. روشنی رویایی که فرودو (و از طریق او خود ما) از سرزمین پریان میبیند ارتباطی با مسیحیت ندارد. بنابراین با وجود این که تالکین بر روی حذف عناصر کافرانهی پگانیسم انگلیسی کار کرده است، ولی روشنی تصویرش از سرزمین پریان صورت واضحی از مسیحیت او نیست.
کلید فهم روشنی رویای فرودو با توجه به رسوم پگانها قابل دریافت است و میتوان میفهمید که حداقل در ظاهر ارتباط چندانی با مذهب ندارد. تالکین مدتها مشغول مطالعهی زبان انگلیسی در آکسفورد بود. ریشهی زبان انگلیسی در آکسفورد به مطالعات کلاسیک قرن نوزدهم بر میگردد، و تراژدی کهن یونانی هم در اواخر این دوره به عنوان شاخصی از ادبیات متعالی در دستگاه کتابهای ادبی انگلیسی شناخته میشد. تالکین در برابر این ایده از ادبیات ایستاد، و نشان داد که تراژدی هم مثل ادبیات تصویری و هنرهای گفتاری شکلی از درام است. او اصرار داشت که ادبیات واقعی با داستان آغاز میشود و پایان مییابد؛ و اصل و ریشهی ادبیات رسوم زبانی است که توسط عوامشناسان و انسانشناسان ضبط میگردد و در دایرهی حیات مشخص است، اما متنهای کهن توسط واژهشناسان ضبط میشود. به عبارت دیگر، ریشههای ادبیات ملی انگلیس میبایست از رسوم پگانیسم کهن انگلیسی یافت شود. تالکین بئوولف را فقط از این جهت که برجی با نمای دریاست ارزشمند نمیدانست، بلکه مانند منتقدانی که آنها را به نقد میکشید، خودش هم شدیداً به شمار زیاد تلمیحهایی علاقه داشت که حاوی رسوم و داستانهای قبل از مهاجرت آنها به انگلیس بود. ولی این موضوع فقط برای پیش بردن اندیشهای نامتداول از ریشههای ادبیات انگلیسی نبود، بلکه قرار بود بخشی از مطالعات زبان انگلیسی باشد که در غیر این صورت فقط به درد دانشجویان رشتهی دینشناسی تطبیقی میخورد. رسوم کهن انگلیسی وابسته به جهانبینی پگان آنها بود، اما تالکین از آنها نه به عنوان اسنادی در تاریخ اعتقادات مذهبی، بلکه به عنوان داستان استفاده کرد.
آثار نوشتاری بادوام است؛ قطعیترین چیز دربارهی رسوم زبانی این است که این رسوم در طول زمان تغییر میکند. تعریف مبهم اما کاملاً مرتبط تصور تالکین از این موضوع در داستانی که او در جوانی از یک شخصیت مرموز به نام اینگوه نوشت قابل مشاهده است. داستانی که امروز ما آن را در جلد دوم تاریخ سرزمین میانه میبینیم. قرار بود این داستان با قصهی ائارندیل آغاز و از آن منشعب شود، ائارندیل دریانوردی بود که خودش هستهی مرکزی ایدهی تالکین برای گذار از دوران اول است. او در بخشی از سفرش به اینگوه پناه میبرد و یک جور نوشیدنی جادویی الفی به او میدهد که برای اینگوه عمر جاودان به ارمغان میآورد (گفتنی است که در این جا اینگوه انسانی فانی بوده است). در نهایت کشتی اینگوه غرق میشود و او به تنهایی به کمک یک الوار نجات مییابد. وی بعدها شاه آنگلها، ساکسونها، جوتها و فریزها میگردد و لقب «اینگوایوار» را میگیرد. او به آنها جادو میآموزد و در دل انسانها عشق به دریانوردی به سوی غرب را به وجود میآورد. اما سالها بعد، اینگوه در قایقی کوچک بادبان میکشد و دیگر کسی از او خبری نمیشنود. (قصههای ناتمام، بخش دوم)
اینگوه که بود؟ یک پاسخ واضح این است که بگوییم اینگوه نام دیگر همان کسی است که تالکین بعدها قصهی او را به عنوان «پادشاه شیو» روایت میکند، کسی که رسوم کهناش از داستان شیلد شیفینگ بئوولف گرفته شده است. البته، بازگشت اینگوه به اقیانوس ناشی از خلاقیت شاعر قدیمی آن است. تالکین دربارهی بئوولف به وضوح میگوید که داستان رمزآلود آمدن آن کودک از طریق اقیانوس دربارهی خدای ذرت و «وارثش»، قهرمان مردم است. این قهرمان مردمی همان شیو است. خدای ذرت هم همان الههی باروری وانیر میباشد که مردمان شمالی آن را به اسم فری میشناختند، اما در انگلیسی به آن اینگ گفته میشود. داستان متأخر «پادشاه شیو»، داستان همان قهرمان مردمی است، ولی خطوط آغازین داستان دربارهی اینگ (اینگوه) است که بعدها به یک خدا تبدیل میشود. با این حال حداقل به عقیدهی خوانندگان سیلماریلیون، اینگوه کسی جز پادشاه الفهای وانیار نیست. البته یک اینگوهی الف دیگر هم وجود دارد که در نسخهّهای ابتدایی داستان وجود داشته است: او سرپرست خاندان سلطنتی اینویر بود که به عنوان یکی از اولین فرستادگان الفها به والینور رفت، و بعد از بازگرداندن مردمش به سرزمینهای بزرگ برای مبارزه با مورگوت جان باخت. بنابراین این اینگوهی الف با شخصی که در آن خطوط معرفی شده و پادشاه قبایل شمالی میشود و لقب اینگوایوار را میگیرد متفاوت است. با این همه داستان آنها چنان مشابهتی با یکدیگر دارد که این اسم مشترک نمیتواند تصادفی باشد.
تالکین با نامگذاری مشترک دو پادشاه با یک اسم که یکی فانی به دنیا آمده اما نامیرا میشود، و دیگری نامیرا به دنیا آمده اما در نهایت میمیرد، شرایطی مشابه سردرگمی رسم زبانی پگانها را به وجود میآورد. خصوصاً از این جهت که داستانهای کهن خود او عناصری خام را آماده میکند که نسل جدید پگانها که عمدتاً الفها و نقش آنها در تاریخ آغازین شمال را فراموش کردهاند، بتوانند خدایی موسوم به اینگ را که در مرکز رسوم مربوط به اینگوه قرار دارد تصور کنند. داستان ابتدایی اینگوه هم رویکرد کلی تالکین نسبت به ایدههایی که در رسوم قدیمی پگانهای انگلیسی وجود داشته را نشان میدهد. با فرض بر این که داستانهای او از همهی رسوم شناخته شدهی پگان قدیمیتر باشد، این رسومِ تاریخی تخریبگر داستانهای پریان اصیل (تالکین) هستند. به عبارت دیگر، داستانهای تالکین بازسازیهای فکریای هستند که شکل کلی داستانهای اصیل را قبل از تبدیل شدن آنها به رسوم شناخته شدهی پگانیسم نشان میدهند. رویای فرودو از ساحل دوردست از هر چیزی که در بئوولف وجود دارد شفافتر است، نه به خاطر این که این رویا به نحوی مسیحیتر میباشد، بلکه چون این رویا (به تصور تالکین) کهنتر است. رویای فرودو رویای اصیلی است که بازتاب کمرنگ آن در بئوولف وجود دارد، بازتابی که تالکین از آن به عنوان «بقایای قدیمیترین قصههای ثبت شدهی انگلیسی از سرزمین پریان (یا مرزهای آن)» یاد میکند.
سرزمین میانه
سرزمین پریان فقط در آن سوی دریا نیست، بلکه این جا هم وجود دارد. یا حداقل اگر به دریای بیساحل نگاه کنید و با نظری اجمالی سرزمینهای نامیرایان را ببینید، با از بین رفتن پرده، قلمرویی مخاطرهآمیز از سحر و جادو در برابر شما گشوده میشود. این موضوع یکی از درسهای تالکین در مقالهی معروفش «در باب داستان پریان» است، که در آن به ما میگوید که این داستانها دربارهی پریان نیست، بلکه دربارهی سرزمین پریان است، سرزمینی از سحر و جادو، قلمرویی دوردست که هر لحظه ممکن است خود را در حال قدم زدن در آن ببینیم. ولی خود تالکین هم این درس را از بئوولف یاد گرفته است. چرا که اگرچه شاعر قدیمی این شعر داستانش را با ابداع یک رسم پگانی برای شاهی که از فراسوی دریای بیساحل آمد آغاز میکند، اما در ادامه به روایت داستان یک تالار متروک، یک دیو، یک غولکش و مبارزهای مرگبار با یک اژدها میپردازد. حلقهی کوچک نوری که توسط دریای بیساحل احاطه شده به عرصهای برای بازگو کردن داستان پریان تبدیل میشود. و البته، ارباب حلقهها هم با الفها، اورکها و جادوگران و حلقههای جادویی خود یک داستان پریان است که در سرزمین میانه رخ میدهد، هرچند مدتها قبل اتفاق افتاده باشد. شیو، فرودو و سایرین، در گذر از این دریای بیساحل اطمینان مییابند که ساحل درونی ما نیز با قلمرو همین داستان پریان احاطه شده باشد.
برج ما با منظرهی دریا بر ساحل قلمرویی مخاطرهآمیز قرار دارد. فرودو در رویایش میخواهد از برج بالا برود و به دریا نگاه کند. نهایتاً او نه تنها در بیداری و هوشیاری به اقیانوس وارد میشود، بلکه از آن عبور کرده و به سوی ساحل دوردست میرود. اما در ابتدا او باید یک ماجراجویی داخلی را از میان سرزمینهای مختلف پشت سر بگذارد، سرزمینهایی جادویی، پر از اهریمنان و گاهاً با قهرمانان؛ ولی همهی آنها چیزهایی هستند که در ساحل نزدیکتر سرزمین میانهی خودمان پیدا میشوند. او در انتهای ماموریت خود، قبل از این که سرزمین میانه را ترک کند، در مراسم تاجگذاری آراگورن شرکت میکند، شاهی که به نزد مردمش بازگشت، وارث الندیل که از دریا به پیش مردمش آمد. ولی برجی که توسط شاعر ناشناختهی بئوولف با سنگهای قدیمی ساخته شده بود چه؟ دوباره باید گفت که در معرفی مقدماتی شیلد شیفینگ ما به طور مختصر شاهد آمدن از دریا و عزیمت به آن هستیم، ماجرایی که در ادامه با یک داستان پریان قهرمانانه در همان ساحل ِنزدیک پیگیری میشود. برجهای ما یکسان نیستند. ولی به نظر میرسد که شباهت این برجها فراتر از طراحی و نمای آنهاست. چرا که به راستی آن سنگهای قدیمی که شاعر کهنهکار انگلیسی با آن قصهی هیولاها و قهرمانش را میسازد، در اصل با داستان فرودو و آراگورن و وقایع بزرگ دوران اول جهان تفاوت چندانی ندارد. این داستانها بدون شک با گذر زمان تحریف شده و بخش زیادی از آنها فراموش گشته یا با ابهام آمیخته شده است. اما نکتهای که باید به آن توجه داشته باشیم این است که در میان دو برج ما یک تالار پگان باستانی ساخته شده است.
آنگاه آراگورن تاج را برداشت و آن را بالا برد و گفت:
اِت ائارلو اندورهنا اوتولین. سینومه مارووان آر هیلدینیار تِن آمبار-متا!
و این سخنان الندیل بود هنگامی که سوار بر یال باد از دریا آمد: «از دریای بزرگ به سرزمین میانه آمدم. در اینجا اقامت خواهم گزید، و نیز وارثان من تا بازپسین روز جهان.»
کارگزار و شاه، بازگشت پادشاه
خسته نباشی ایمان.
چه مقاله قشنگی شده.
با عرض اجازت
چه خوب است که حال که فروم تعطیل شده است، مقالات خوبی در سایت اصلی منتشر می شود.
اما ای کاش این کار زودتر انجام می شد.
با تشکر
مقاله ی قشنگیه و ترجمه ش هم کار پرزحمتی بوده. دستتون درد نکنه.
بدون کنار گذاشتن ارباب حلقه ها هم میشه یه گزینه رو برای برج توی خواب پریشان فرودو پیشنهاد کرد. به نظرم می تونست شواهد توی مقاله رو هم تأیید کنه، نمی دونم چرا اشاره ای بهش نکرده. شاید برج الوس تیریون باشه. دور ترین برج از سه گانه ی تپه های برج(امین براید). مرز غربی شایر. به گفته ی هابیت های فاردینگ غربی، از بالای این برج دربا دیده میشه. ولی هیچ هابیتی تا حالا ازش بالا نرفته بوده. آخر داستان هم که به سمت لنگرگاه های خاکستری میرن از کنار برج ها رد میشن.
به خصوص که این توضیح درباره ی الوس تیریون، توی نسخه ی اولیه ی ارباب حلقه ها، از زبان خود فرودو ارائه میشه. یه بحث طنزآمیزی درباره ی خونه های هابیتی و انسان ها و برج های الفی دارن. اونجا فرودو میگه همچین برج هایی نزدیک شایر هست، منم دیدمشون. ولی اگه خودم خونه ی چند طبقه داشتم فقط برای شام خوردن حاضر بودم برم طبقه ی بالا! حالا اینجا که توی خوابش می خواد بالا بره انگار تصمیم قطعی می گیره که از زندگی و علائق همیشگی و هابیتیش جدا بشه.
الان که فکر می کنم همچین مثال طنزی مقاله رو خراب می کرد. همون بهتر که نیاورده:/
مقاله خیلی خوبی بنظرم بود.منتظر مقاه های بیشتری هستیم 🙂
مقاله ی خیلی زیبایی بود و بسیار تاثیر گذار در فهم مقصودات و درون مایه های مورد نظر این نویسنده ی بزرگ.با سپاس از شما که زحمت می کشید و این مطالب ارزشمند را با دیگران به اشتراک می گذارید و با این کار تاثیر بسزایی در نگرش افرادی که ممکن است متوجه خیلی از وجه های داستان های تالکین بزرگ نشده باشند ، می گذارید.