آردهل آر-فینیل، بانوی سفید نولدور، و دختر فینگولفین در سرزمین نوراست با برادرش تورگان روزگار سپری میکرد و او بود که در گام نهادن به «قلمرو پنهان» همراهش شد. لیک چندی بعد محافظه کاری شهر گوندولین بر او تنگ آمد، بدان حد که هر چه ایام میگذشت بیش از پیش میل سوارکاری دوباره در سرزمینهای پهناور و گام برداشتن در جنگلها در او رشد میکرد، بسان حسرتی که از والینور داشت.
با گذشت دو هزار سال از تکمیل گوندولین، با تورگان سخن گفت، و اجازه او را برای رفتن طلب کرد. تورگان بر این درخواست راضی نبود و زمانی دراز نادیدهاش گرفت؛ لیک سرانجام تسلیم شد، گفت: «گرچه حکمت من خلاف این امر رای میکند برو، اگر میخواهی. گر چه دلم گواه است که این ترک گفتن، تو را و نیز مرا تیره روزی همراه خواهد داشت. باید برای دیدار برادرمان فینگون تنها راهی شوی، و بر آنان که با تو همراه میکنم، امر خواهد بود تا به تمام سرعتی که در آنها است به گوندولین بازگردند»
آردهل گفت: «من خواهرت هستم نه خدمتکارت، اگر لازم شود پا فراتر از مرزهای تو خواهم گذاشت. و چون از گسیل کردن محافظان با من خودداری کنی، تنها عازم خواهم شد.»
آنگاه بود که تورگان پاسخ داد: «من آن چه دارم هیچ تو را کوتاهی نمیکنم. لیک میلم نیست در آن سوی دیوارهایم فردی ساکن باشد که راه گام نهادن بر این سرزمین را آگاهی یافته باشد. اگر از بابت تو اطمینان دارم، خواهرم، دیگران را چندان اطمینان ندارم که سخنان خویش را نگاهبان باشند».
و تورگان سه ارباب از خاندان نولدور را به همراهی آردهل گماشت و آنان را امر کرد که او را به نزد فینگون در هیتلوم راهنما باشند، البته اگر توانستند بر او غالب شوند.
«و هشیار باشید.»
و چنین ادامه داد: «با آن که مورگوت در شمال مقر است، با این حال خطراتی عظیم در سرزمین میانه پنهان است که بانو را بر آنها آگاهی نباشد».
آنگاه بود که آردهل سرزمین گوندولین را ترک کرد، حالی که دل تورگان از عزیمتش متلاطم بود.
زمانی که آردهل به گدار «بریتیاج» در کنار رود «سیریون» رسید، همراهانش را گفت: «بازمیگردیم و سوی جنوب روانه خواهیم شد، نه شمال. چرا که من به جانب هیتلوم نخواهم شد، ترجیح میدهم که پسران فیانور را بیابم، دوستان دیرینهام را».
و چون او بر حرفش سرسختانه استوار بود، آنان به دستور او راه جنوب در پیش گرفتند و به جستجوی نشانهای به قصد وارد شدن به «دوریات» پرداختند. اما پیشقراولان بر ورود آنها ممانعت نمودند، چرا که فرمان تینگول بر این بود که احدی از نولدورها اجازه عبور از «حلقه» دوریات را نداشت، جز خویشاوندان او از خاندان فینارفین، و یا کسانی که پسران فیانور را دوست بودند.
از این رو پیشقراولان آردهل را گفتند: «بانو، اگر بر آن شدهاید تا به سرزمین «کلگورم» روانه شوید، به هیچ وسیلهای عبور از میان قلمرو تینگول شاه ممکن نخواهید گشت. می باید از کناره حلقه ملیان راهی شوید، به سوی شمال یا جنوب. سریعترین مسیر جادههایی است کز میان دیمبر و قراولان شمالی این سرزمین، به سوی شرق بریتیاچ رهنمون میشوند، تا بدان حد که از پل اسگالدوین و گدار آروس گذار خواهید کرد و بر سرزمینهایی گام خواهید نهاد که در ورای تپه هیمرینگ واقع شدهاند. گمان میبریم در آنجا کلگورم و کوروفین اقامت گزیدهاند، و امیدواریم که آنان را بیابید؛ بسا که جاده ناامن است.
آنگاه آردهل بازگشت و راه پرخطر میان برجها و استحکامات شبح زده «ارد گورگورت» و حصارهای شمالی دوریات را جستجو کرد؛ و همچنان که به زمینهای شیطانی «نان-دانگورتب» نزدیک میگشتند، سواران بیش از پیش به اعماق سایهها فرو میرفتند، تا جایی که آردهل آنان را گم کرد و سرگردان گشت.
آنان زمانی دراز بی فایده جستجویش کردند، و ترس از این داشتند که به دام افتاده باشد یا از نهرهای مسموم آن سرزمین نوشیده باشد. اما مخلوقات مهیب «اونگولیانت» که در درههای تنگ و عمیق میزیستند آنان را برانگیخته و تعقیبشان کردند و آنان به سختی توانستد زنده فرار کنند. آنگاه که بازگشتند و داستانشان گفته شد، اندوهی عظیم گوندولین را فرا گرفت و تورگان مدتها به تنهایی نشسته بود و دیر زمانی در اندوه و خشمی خاموش باقی ماند.
و اما آردهل، او که بیهوده همراهانش را جستجو کرده بود، به راهش ادامه داد. چرا که بی باک بود و دلی متهور داشت، آن گونه که تمامی فرزندان «فینوی» چنین بودند. همچنان که به راهش میراند، در گذرگاه اسگالدوین و آروس به سرزمین هیملاد در میان آروس و کلون رسید، جایی که در آن روزها، پیش از شکستن محاصره آنگباند، کلگورم و کوروفین اقامت داشتند. اما در این هنگام آنان به همراه کارانتیر به سوی تارگلیون در شرق میراندند؛ با این حال مردم کلگورم آردهل را خوشامد گفتند و تا بازگشت اربابانشان، او را در میان خودشان با احترام پذیرا گشتند.
آردهل از اوقاتی که آنجا سپری میکرد خشنود بود و گردش آزادانه در جنگلها او را بسیار لذت بخش بود؛ اما چون سالی گذشت و کلگورم بازنگشت، دوباره بی قرار گشت و بر آن شد به تنهایی، هر چه بیشتر به میان سرزمینهای ناشناس براند، و راهها و بیشههایی را بیابد که کسی بر آنها گام ننهاده بود.
و سرنوشت آردهل چنین گونه شد، که در سالی که او به شمال هیملاد آمد و برفراز کلون گذر کرد، پیش از آن که بفهمد در «نان-اِلموت» به دام افتاد.
در روزگاران گذشته «ملیان» در سپیده دم آغاز سرزمین میانه بر آن جنگلها گام نهاده بود، آنگاه که درختها جوان بودند و هنوز جادو برفراز آن آرمیده بود. اما حال درختان نان-اِلموت بلندترین و تاریکترین درختان سراسر بلریاند بودند، و هرگز آفتاب بر آن سرزمین نمیتابید.
و «اِئول» آنجا زندگی میکرد، آن که او را «اِلف سیاه» میگفتند. از زمانهای پیشین در میان خاندان تینگول بود و زمانی در دوریات زندگی آرامی داشت و آن هنگام که حلقه ملیان بیشههایی را که در آن زندگانی داشت در بر گرفت، از آنجا به نان-اِلموت گریخت. در آن سرزمین در عمق سایهها سکنی داشت، عاشق شب و تاریک-روشن شامگاهی نور ستارگان بود. از نولدوریها میگریخت و آنان را بر بازگشت مورگوت و آشفته ساختن آرامش بلریاند گناهکار میدانست؛ اما بر دورفها بیش از تمامی مردمان الف قدیم علاقه قائل بود. از او بود که دورفها از آن چه در سرزمینهای اِلدار رخ میداد بسیار آموختند.
حال گذرگاه دورفها به زیر کوههای آبی بود و دو مسیر را در بر میگرفت که بر بلریاند شرقی راه داشتند. راه شمالی به سوی گدارهای آروس رفته و به نزدیک نان-الموت میرسید؛ و آنجا ائول، «نوگریم»ها – لقب دورف ها- را ملاقات بود و با آنان به گفتگو مینشست. همچنان که دوستی شان فزونی میگرفت اجازه یافت به عنوان مهمان در عمارات عمیق «نوگرود» یا «بلگوست» اقامت گزیند.
در آنجا بود که بسیاری فنون فلزکاری را فرا گرفت و در این کار مهارت بسیار یافت؛ او بود که فلزی ساخت به سختی فولاد دورفها، اما بسی قابل انعطاف، چنان که میتوانست نازک و مرتجعاش نماید و باز برای تمام تیغهها و نیزهها همچنان مقاوم بود. بر آن نام «گالورن» نهاد، چرا که به سان کهربا سیاه و درخشان بود، و هر وقت به جایی میشد لباسی از آن بر تن مینمود.
و ائول، با آن که بر اثر کارهای آهنگری خمیده گشته بود، لیک دورف نبود، بلکه الفی بود بلند قامت از خاندانی عالی مقام از میان الفهای تِلری، با وجود چهره درهم رفتهاش، باجذبه و اصیل بود؛ و چشمانش تا اعماق سایهها و فضاهای تاریک را میکاوید.
و چنین شد که او آردهل آر-فینیل را دید، او را که در میان درختان سر به فلک کشیده اطراف سرزمین نان-الموت سرگردان بود، پرتوی روشن در سرزمینی تاریک. او به نظرش بسیار زیبا آمد و خواهانش شد؛ افسونش کرد تا او را بر مسیر خروج امکانی نباشد و در مقابل به منزلگاه او در اعماق جنگل نزدیک گردد. مکانی که آهنگریاش بود، و تالارهای تاریکش، و نیز خدمتکارانی، بی صدا و مرموز به سان اربابشان.
چون آردهل، خسته از سرگردانی، سرانجام به درهای او رسید، او خویش را آشکار ساخت و آردهل را خوش آمد گفت و بر درون خانهاش راهنمایی کرد. و آردهل آنجا باقی ماند؛ زان سبب که ائول او را به همسری خویش درآورد، و این رویداد زمانی بسیار دراز پیش از آن بود که مردمانش دوباره خبری از او شنیدند.
در جایی نیست که آیا آردهل به کل بی تمایل بوده، یا زندگیاش در نان-اِلموت سالهای بسیار بر او عذاب آور بوده باشد. چرا که هر چند اجبار داشت به دستور ائول از نور آفتاب دوری گزیند، اما آن دو همراه با هم در زیر پرتو ستارگان یا نور مهتاب تا دوردستها را در مینوردیدند؛ و نیز که او میتوانست هر آن گونه تمایل داشت تنها باشد یا نباشد، جز آن که ائول او را از جستجوی پسران فیانور، یا دیگر نولدورها بازداشته بود.
و آردهل در میان سایههای نان-اِلموت، ائول را پسری آورد و در قلبش، با زبان ممنوع نولدور، بر او «لایمون» نام نهاد، «فرزند شامگاه»؛ اما پدرش تا سنین دوازده بر او نامی ننهاد و پس از آن او را «مائگلین» خواند: «تیزچشم».
چرا که آگاه گشته بود که چشمان پسرش بسی نافذتر از چشمان خویشتن است و ذهن او تواناست که اعماق قلبها را فراتر از کلمات بخواند.
همچنان که مائگلین رشد مییافت، از چهره و اندام به نژاد خویشان مادریاش نولدور بیش از پیش شباهت مییافت و از جانب خلق و خو پدر را فرزند بود. سخن گفتنش جز زمانی که مهم بود و بر او ارتباط داشت با کلماتی بسیار کوتاه خلاصه میگشت و طرز بیانش آنان را که صدایش میشنیدند تکان دهنده بود و آنان را که با او از در مخالفت بیرون میشدند سرکوبگر.
بلند قامت و سیاه موی بود. با چشمانی تیره، لیک تیز و درخشان، بسان چشمان الفهای نولدور، و پوستی به رنگ برف داشت.
بیش زمان خویش را با ائول به شهرهای نژاد دورف در شرق اِرد-لیندون میرفت، در آنجا آن چه آموزش میرفت مشتاقانه فرا میگرفت، و بیش از همه مهارت یافتن سنگ معدن در کوهستانها را آموخت.
چنین میگفتند که مائلگین مادرش را بیشتر دوست میداشت و وقتی ائول آنجا نبود دوست داشت در کنار مادر بنشیند و حرفهایش درباره مردمانش و کارهایشان در الدامار را گوش فرا دهد، سخنانی در باب قدرت و دلاوری شاهزادگان خاندان فینگولفین. تمامی را به قلبش میسپرد، ولی از همه بیشتر دوست میداشت درباره تورگان بشنود، و این که او را وارثی نبود؛ از آن رو که همسرش «اِلن وی» در گذرگاه هلکاراس فنا شد، و دخترش «ایدریل کلبریندال» او را تنها فرزند بود.
با سخن رفتن از این داستانها، میل دیدار دوباره خویشاوندان در آردهل بیدار میشد و در شگفت میشد که چونان توانسته از نور گوندولین بیزار شود، از انوار خورشید و از چمنزار سرسبز توملادن در زیر آسمانهای بادخیز بهار. علاوه، او بیشتر زمانی که همسر و هم پسرش در سفر بودند به تنهایی سپری میکرد.
چنین شد که با این داستانها نخستین جدالهای مائگلین و ائول ریشه زد. چرا که مادرش به هیچ طریقی محل زندگانی تورگان را بر مائگلین فاش نمیساخت و نه این که به چه دلیل ممکن بود کسی از آن سرزمین به این مکان گام نهد.
و او به انتظار مجالی نشست، با اطمینان از این که با خدعه راز از مادرش خواهد فهمید، یا به شیوهای ذهن نامحافظش را خواهد خواند. اما پیش از آن که این فرصت به دست آید، او در آرزوی دیدار نولدورها و صحبت با پسران فیانور میسوخت، خویشاوندانش، آنان که در سرزمینی نه چندان دور سکونت داشتند.
اما چون پیشنهادش را با پدر در میان نهاد، ائول خشمگین گشت و او را گفت: «پسرم، تو از خاندان ائول هستی، مائگلین. و نه از گالادریم ها. تمام این سرزمین، سرزمین تـلریها است، نه من و نه پسرم ارتباطی با قاتلان خویشانمان نخواهیم داشت، متجاورزان و غاضبان خانههای ما. در این جا از من اطاعت خواهی کرد، یا تو را به بند خواهم کشید».
و مائگلین جوابی نداد، لیک سرد و خاموش گشت و دیگر با ائول به جایی نشد، و ائول به او بدگمان گشت.
و زمانی رسید که دورفها در نیمه تابستان، چنان که رسم بود، ائول را به جشنی در نوگرود دعوت کردند. و ائول به آنجا رفت.
حال مائگلین و مادرش مدتی را آزاد بودند تا به هرجا که آرزویش را داشتند وارد شوند، و بارها تا مرز جنگل به جستجوی روشنایی آفتاب روان گشتند. در قلب مائگلین میلی شدید ریشه زد تا نان-الموت را ترک کند، برای همیشه. چنین بود که آردهل را گفت: «بانو، بهتر آن نیست تا زمان باقی است از اینجا بیرون شویم؟ در این جنگل چه امیدی شما را یا مرا هست؟ ما را به اینجا به اسارت نگاه داشته اند، و من فایدهای هیچ در این سرزمین نمییابم. من آن چه را که پدرم بایستی تعلیم میداد تمامی آموختهم، یا هر چه را که نوگریمها برایم آشکار ساختهاند. آیا نباید به جستجوی گوندولین شویم؟ شما هدایت مرا بر عهده گیرید، و من محافظتان خواهم گشت».
آنگاه آردهل خشنود گشت، و پسرش را به افتخار نگریست، و خدمتکاران ائول را گفت که آنان پسران فیانور به جستجو میشوند، و این چنین آنجا را ترک کردند و به سوی مرزهای شمالی نان-اِلموت راندند. از آبراه باریک کلون به سرزمین هیملاد گذشتند و به سوی گدارهای آروس روان شدند و از کنار حصارهای دوریات به سمت غرب پیش رفتند.
حال ائول پیش از زمانی که مائگلین گمانه زده بود از شرق بازگشت، و آگاه شد که روزی دو میشود که همسر و پسرش در آن سرزمین نیستند و چنان خشمگین شد که با وجود نور روز به تعقیبشان رفت.
و…