و من کوچک تر از آنم که بتوانم تصرفی در دنیای جاوید تالکین بزرگ ایجاد کنم…مانوه را شاهدم.
داستان تور
میت ریم زادگاهش بود و ریان مادرش؛ و هور، همان که نیرنایت آرنویدیاد او را به تالارهای ماندوس فرستاد، پدرش؛ و تور نامی شد برایش که بعدها جاودانه ماند. بی پدری سبب شد تا در میان الفهای خاکستری و بدست آنایل بزرگ شود، گرچه از نژاد انسانهای بی باک بود. از خاندان هادور که هریک از آنها آوازهای درخور ستایش بدست آورد.
و تور تنها کس از میانشان که نیروهای آردا، به مردمان کوئی وینن پیوندش دادند و زمرهی انسانها نامش را بر خویش نمیآورند.
استادمان تالکین به تفصیل نوشت که چطور پس از شانزده سال زندگی در میان الفها، یکباره سرنوشت، او را تنها انتخاب کرد تا جادهی خود گیرد و برسد! آنایل و مردمش هنگام عزیمت به بندرگاههای سیریون، بدست شرقیهای هیت لوم و اورکها، اسیر و زندانی شدند و تور که همراه آنان بود نیز! اما سه سال را بیشتر دوام نیاورد و گریخت و به غارهای آندروت، آنجا که پیش تر می زیست، بازگشت و ۴ سالی را در انزوا و هم انتقام از شرقیهایی که به اسارتش گرفته بودند، زندگی کرد. بی آنکه هم پا نیازش باشد. ولی مگر چنان که خود میپنداشت تنها بود؟!
که اولموی والا از آغاز دست خیس و قدرتمند خود را بر شانهی او گذاشته بود و پیشش میبرد. اولمو، تکه ایاش را بر دل تور انداخته بود تا هر وقت که خواست به تکانی، پسر هور را آنطور که سالهای پیش به تورگون وعده داده بود، درراه اندازد؛ و پس از به سر آمدن ۴ سال، چنین کرد…
تور برخاست و راه غرب گرفت. به کیریت نی نیاخ که رسید، نقبی یافت و از میان رودی پرخروش گذر کرد؛ و هیت لوم را پنهانی پشت سر نهاد.
نوراست، آن ساحلی بود که منظرهای را هدیهی تور کرد که بیشتر آن کهن الگوی از یاد بردهاش را در برابرش آورد تا چیزی نو! و آن بله گایر بود. آب و آب! دریای بزرگ که شیفتگی تور، پسر هور را از آن خود کرد. چنان که تور، دیگر گامی بیشتر برنداشت و نشست و تماشایی بود زیستن او در آن محو شدن به آبها…
نسیم خنک و دلپذیر تابستان را در جوار بله گایر ماند و به فصل خزان، اولمو، آن تلنگر موعودش را به جا آورد و مرغان هفت گانه ای را به نشانهی عزیمت، روانهی آسمانِ سقف تور کرد؛ و تور به تلنگر، تکانی خورد و درنگی که کرده بود را دانست و برخاست تا ببیند آن هفت تا کجا میبرندش. هفت قوی سپید و بلند بالا، پیش راهش گردن خم کرده و هرکدام پری سفید برخودش نهاده بود. صدای تنیده شدن تارهای سرنوشتش را از هر سوی صخرهها و دریا میشنید. تو گویی موج بزرگی، سهمگین، به سوی ساحل غلتید و شگفتی او را در ربود. این بود که تور، در مسیر پرواز آن هفت قوی، به تالارهای وین یامار رسید؛ و داخل شد. به سوی کرسی شاه نشین در انتهای تالار فراخ و تقدیربلندش، گام برمیداشت. متروک بود و اما اندک تجهیزاتی را که اولمو سالهای قبل با دست تورگون، تدارک دیده بود، یافت و بی آنکه چیزی بفهمد به تن کرد و بیرون آمد. سپر، کلاهخود، زره و شمشیری. پرتو پرتوان خورشید عصرگاه، راه را بر او، ملبس به جامهی رزم شاه برین، روشن کرد.
به ساحل رفت و این بار نه ندایی پای بله گایر نگهش داشت و نه نشانهای که دریابدش تا برود. پس توفانی شد و غربِ دور به سویش تاختن گرفت. توفان بزرگ بود و نه هولناک بل اولمو پیش میآمد و چه شکوهمند مینمود. از آب و از میان غرشش؛ بزرگوار برخاست و اما پسر هور، زانو شکست. با تور گفت: «برخیز! از خشم من مهراس، پلیدی عظیمی بر دره سیریون پیش میخزد، تو بدان گونه آراستهای تا قاصد من باشی، در سایه من به سوی وادی نهان گام بردار، فروغی از تو پدید میآید و تاریکی را میشکافد»
باید که گوندولین را میجست. قلمرو پنهان شاه برین نولدور، تورگون، آن فرزانه را. اولموی والـا، ردایی به تور داد تا سایهاش باشد هنگام مواجهه با دشمن.
شب گذشت و چیزهای بسیار در اندرون تور…اینکه برگزیده شده بود و باید که راه میپیمود. میاندیشید که تا این هنگام هرچه کرده و هر کجا رفته، به تقدیر مجال میداده و تنها نبوده. پس این آوارگی، حکمتی خوابانده بود و زین پس لبخند بر لب خواهد کشید و دست به خطا اگر ببرد، به خود ظلم کرده است. سیمای خشک و چشمان شلوغ او، تردید را نمیپذیرفت و دلی اینک بوی آب گرفته بود، چنان به زلالیاش شده بود که فرمان را راست دانست و بلی گفت. خونِ ناآلوده و پاک آن شهیدِ اشکهای بیشمار، در هر رگش با قدرت میرفت و مگر از شجاعت جز شجاعت چیزی حاصل است؟؟؟
و شب گذشت و فردا برای پسر هور، بزرگ بود. به الفی رسید که همراهش ماند; وقتی که تور برایش از پیغام خدای آب، گفت. ورونوهی الف، اهل گوندولین بود؛ و بی آنکه شکی کند، قبول کرد تا قاصد اولمو را به گوندولین برساند.
در راه افتادند و به نیروی ارادهی اولموی والـا، دروازه را یافتند. تور، چنان که درخورش بود، به شهر وارد شد و آمدن او، گوندولین زیبا را به تپش انداخت. رقصی کرد و نغمهها را به تپهها رساند. گوشش ناجیاش آمده بود.
شهر هفت نام، خوشحال بود و سپیدی باروهایش، بیشتر از هر روز، به سخاوت خورشید پاسخ میدادند. تور به جامهی رزمی که پوشیده بود پذیرفته و گرامی داشته شد. او را به حضور شاه فرزانه بردند و کلام آغاز کرد. نه به سان یک انسان، بلکه گویی خداوند آبها، در صدایش و در سخنش حاضر بود. پسر هور، در برابر همگان در تالار شاه، مردی شایسته جلوه کرد که آمده بود تا همه را به پند اولمو آگاه کند.: که سرانجامِ نولدور، نفرین ماندوس است. باید ترسید. باید گوندولین را با تمام صلابت و شکوهش در میان درهی توملادن رها کرد و رفت. سیریون را در پیش گرفتن و به دریا زدن…
تورگون اندیشهها کرد. به حرفهای تور فکر کرد؛ و به یاد آورد خاطرهی تیریون را. گوندولین، بی شباهت به آن نبود. نیم قرنی را در تلاش و تکاپوی قلمرو نهانش گذاشته بود و حالـا اندرز یک والـا میگفت که ترکش کند و برود. تورگون میدانست که هیچ جنبندهای که او در خدمت مورگوت باشد، نخواهد توانست، او را بیابند. گوندولین در چنان امنیتی بنا شده بود که نیروی بسیار آن پرقدرتترین والـار نیز برای نابودیاش، کافی نبود. بسیار نهان و در اندرون؛ اما برای احتیاط بیشتر، دروازهی ورودی پنهان در کوهستان را به دستور او بستند. مردم گوندولین خطرات سفر به غرب را پیشتر چشیده بودند و حاضر به دوبارهاش نبودند و برای آسوده زیستن، از تپهها آن طرف تر نرفتند. پس تور، گرچه محترم انگاشته شد اما پیغامش را رد کردند و هم چنان گوندولین را پاس داشتند و ماندند…
تورگون گفتههای هور را در نیرنایت آرنویدیاد، فراموش نکرده بود و نیز اینکه میدانست بنا بر هشدار اولموی والـا، تقدیر نولدوری گوندولین، در دستهای رسولی است که میفرستد. دخترش ایدریل کله بریندال، از نجابت و وقار و زیبایی نولدور بهره داشت و نیز شیفتهی مردی شد که مردانگی در وجودش فراوان بود؛ و پسر هور نیز، دل، لرزانده بود و چشمهایش کسی را میدید؛ و او شهبانوی گوندولین بود. پیوند انسانی و الفی؛ و ائارندیلِ نیم الف، ثمرهی این عشق روشن شد.
تور محبوبِ الفهای شهر بود و اما مایگلین که از هنگام ورود به قلمروی پنهان، دلباختهی ایدریل بود، از این ازدواج برآشفت و طرح انتقام انداخت. پس وقتی برخلاف میل و دستور شاه، به بیرون از حصار تپهها رفته بود اسیر اورکها شد و تهدید به شکنجه، خیانت را سبب شد. ترس از جانش بود که عاقبت رازِ سالیانِ گوندولین را برای خادمان مورگوت گفت و مورگوت خندهای کرد.
اما ایدریل که مانند دیگر نولدور خردمند بود، سایهای را در دل حس کرده بود؛ و چندی قبل، اقدام به ساختِ راه مخفی از زیر شهر به سمت حصارهای شمالی آمون گوارث کرده بود؛ و وجود این راه، در آگاهی عدهی اندکی بود.
هفت سالی از تولد ائارندیل کوچک، میگذشت؛ که مورگوث جنگ آغاز کرد و به سمت گوندولین به راهنماییِ شوم مایگلین خائن، هجوم برد. پس از هرچه داشت برای نابودی گوندولین دریغ نکرد. بالروگ ها، گرگها، اژدهایانی از نسل گلائرونگ و اورکها. شبیخونی چنان بیرحمانه که انتظار الفها برای سر زدن طلوعی شور انگیز، به ماتم رسید…زیرا گرگ و میش را نه روشنایی خورشیدِ شرق بلکه دم اژدهایان شمال، شکافتند و گوندولین استوار و مغرور را در آغوش گرفتند سلحشوران و جنگاوران شریف شهر، تا جان در بدن مانده بود جنگیدند و بسیار قهرمانانه ایستادند؛ و تور پسر هور، شمشیرِ بسیار زد؛ و چهرهاش باز خشکی و درد را به خود گرفت. ایدریل را در چنگال مایگلین دید و سراسر خشم، با وی درگیر شد. مایگلین چنان که پدرش-ائول، الف تاریک- نفرین اش کرده بود از شمشیر تور، به زیر افتاد و صخرهها، سنگینیِ پیکرش را سه بار حس کردند؛ و سپس به درون شعلههای آتش سقوط کرد.
تورگون، پادشاه فرزانهی نولدور در گوندولین، میان ویرانههای برجهای سفید افتاد و مرگش تلخ بود. تمام شهر از جنگ ناگهانی- مجال حیرت نداشته- در جنونی خارج از وصف، مبارزه میکردند اما نیرویشان اندک بود. پس این راه مخفی ایدریل بود که نجاتشان داد. ایدریل به همراه تور، الفها را تا آنجا که توانستند به طرف گریزگاه بردند و فرار مردم از سمت شمال که خطرناک و کوهستانی و سنگلاخی بود، به گمان فرماندهان آنگباند، نمیرسید. سقوط شکوه عظیم گوندولین، دردی بود؛ و تماشای فرو ریختن اش بسیار اندوه بار. دشمن با بی رحمی تمام، همه جا را سوزاند و شکست و فرو انداخت؛ و البته گریختن آوارگان را ندید. مصاف با بالروگی که نگهبان تپههای آن اطراف بود، گلورفیندل بی باک، سرکردهی خاندان زرین موی گوندولین را به ورطهی مرگ کشاند. ولی عقابها رسیدند تا مصیبت زدگان شهر را یاری رسانند. پس به سمت سیریون حرکت کردند و به باقی ماندگان دوریات پیوستند…
و اما تور مأموریت خود را به انجام رسانده بود و آسوده خاطر بود. ایدریل را در کنارش داشت و نیز ائارندیل پسرش را. به دریا فکر میکرد و این شیفتگیاش ائارندیل را نیز بی قرار ساخته بود. او بزرگ میشد و پیری بر پدرش عارض. تور، ترانهای شیرین در وصف آمدن آن والـا برکنارهی بله گایر، برای پسرش سرود و اما برای خودش، ائارامه را ساخت. دریا-بال را.
دست در دست ایدریل، عازم دریا شد. به راه غرب بود. چشمانش هنوز شلوغ بودند و اما در تماشای معشوق؛ و پس از نشستن بر کشتی، بی خبری تنها چیزی بود که از او به جا ماند. رفت و به نولدور پیوست. تور، گرچه خون فانیان را در رگ داشت ولی تقدیرش، تقدیر فانیان نیست. زیستن در جوار الفهای نولدوری وقتی به انتهای غرب درآمد، آخرین حرفی است که میتوان دربارهاش نوشت…
سرافراز شد تور!…
پادکست آردا به خودش افتخار میکنه که باعث درخشش و ظهور دوباره این شاهکار به دست بانو لوبلیا شده.
با نهایت احترام دعوت میکنم پادکست ۳۳ رو گوش کنید.
ممنون.
بسیار عالی. دست لوبلیا هم درد نکنه!
این متنو از کتاب گرفتبن یا منبع دیگه ای ؟
کادر سفید رنگ اول متن رو بخونید، توضیح کاملش موجوده ؛)
اصل متن از حدیث تور و سقوط گوندولین گرفته شده دیگه.
واقعا عالی!
خیلی خلاصه برداریه جالبی بود واقعا خسته نباشین عالی بود
خیلی ممنون از دوستان که وقت گذاشتند و داستان رو خوندند.