-مترجم: ایمان صاحبی
مقالهی زیر به قلم رالف سی. وود استاد دانشکدهی الهیات و ادبیات در دانشگاه بیلور است. او نویسندهی کتابهای زیادی از جمله انجیل منطبق بر تالکین: دیدگاههای مربوط به پادشاهی در سرزمین میانه، چسترتون: خوبی کابوسوار خدا و فلانری اوکانر و جنوبِ تحت تسخیر مسیح میباشد.
آثار تالکین در کنار همهی زیباییهای ادبی خود همواره و بدون شک یکی از حماسههای بزرگ ادبیات حماسی مسیحی به حساب میآید. این داستان با در هم تنیدن اعتقادات و رسوم پگان (Pagan) و مسیحیت، تقابل نظریاتی چون ناامیدی و امیدواری، و تقدیر و آزادی اراده را درون یک دیدگاه تنها گنجانده است.
زمانی که تالکین کارش را «اساساً یک اثر مذهبی و کاتولیک» نامید، نمیخواست تظاهر به دینداری کند؛ بلکه داشت مقصود اصلی خود از این رشتهافسانه را اعلام میکرد. رشتهافسانهای که مجموعهای از قصهها و زبانها، شخصیتها و رویدادها، نسبشناسیها و نقشههایی است که تمام زندگی تالکین صرف خلق، پیوند دادن و بازآرایی آنها شد، هرچند هیچوقت به تمامی تکمیل نگردید.
او چگونه میخواست تمام داستان جهان را به همان نحوی که مسیحیها به آن باور دارند، به زبان اسطورهها، بازگویی کند؟ اگر عمر تالکین بیشتر از ۸۱ سال به او امان میداد، احتمالاً به سراغ مفاهیم دیگری نظیر تجسم، تصلیب، رستاخیز و حتی پیشبینی جهان پس از مرگ نیز میرفت.
به رغم نیت کاملاً دینی تالکین اما او مدافع دین نبود. در عوض، به پیروی از نویسندهی مسیحی ناشناس بئوولف، آثارش را به شکلی ماهرانه و اغلب بیصدا به مفاهیم مسیحی آغشته کرد. تالکین «پیغام» مدنظر خود را در لایههای زیرین داستان قرار داد، جایی آنقدر عمیق و در عین حال در مرکز توجه که تنها در صورت تعمق میتوان به این پیغامها رسید.
وجود شادی در آثار تالکین آنقدر مورد توجه خوانندگان قرار گرفته که میتوانیم ریسک نادیده گرفتن بخش تاریکتر آثار وی را به چشم ببینیم. منظور غم و اندوهی است که سراسر تصویر دنیای تالکین را فرا گرفته است. اگرچه اندوه تالکین عمدتاً در سیلماریلیون مشهود است، اما میتوانیم آثار آن را در ارباب حلقهها هم ببینیم. در این مطلب میخواهیم به چگونگی نمود شادی و غم در بزرگترین اثر ادبی تالکین بپردازیم.
دیدگاه مالیخولیایی ارباب حلقهها
تالکین اعتراف کرده که ارباب حلقهها از ابتدا با اهداف مسیحی شروع نشد، اما به مرور زمان و با انجام بازبینیهای متعدد، این موضوع در داستان تقویت گردید. تالکین میگوید «ارباب حلقهها دربارهی خدا و یگانگی اوست.» زندگی در جهانی که بهترین هدیهی خالق آن باید با ستایش و پرستش خدا به دست آید.
تالکین به عنوان پیرو تمام و کمال مکتب آگوستین معتقد بود که این عهد و احترام باعث میشود بتوانیم وظیفهی اصلیمان در زندگی را به انجام برسانیم: خواستهها و عشقمان را به ترتیبی درست مرتب کنیم، خدا را بالاتر از همه ستایش نماییم، و سپس به سایر چیزها بسته به تقدم ارزششان عشق بورزیم. این همان احترامی است که ملکور والا در مقابل ایلوواتار از آن سر باز میزند. ملکور در اقدامی مشابه طغیان شیطان در برابر خدا، در پی خودکامگی است، بنابراین هارمونی کیهانی ایلوواتار را بر هم میزند. او پیش از شکست نهاییاش، مایایی به نام سائورون را خادم خود میسازد.
از اینجا وارد داستان ارباب حلقهها میشویم، چون سائورون بود که حلقهای یگانه برای حکمرانی ساخت تا با قدرت آن بتواند بر سرزمین میانه چیره شود. با این حال ذکر این نکته حائز اهمیت است که ایلوواتار نه مورگوت و سائورون را به خدمت خویش فرا خواند، و نه به سادگی طغیان آنها را نابود ساخت تا از نابودی احتمالی جهانش پیشگیری کند. ایلوواتار به عنوان قادر متعال میتوانست همهی این نقشههای پلیدانه را نقش بر آب کند، ولی به جای کنترل مطلق آزادی اراده را برای مخلوقاتش ترجیح میداد.
در مقابل، قدرت زورمندانهی سائورون وجود دارد که قصد داشت برتری خود را بر همه چیز اعمال کند. او معتقد بود هر کس که فقط یک بار طعم قدرت حلقه را بچشد، به استفاده از آن مصمم خواهد شد (به خصوص قدرت جادویی حلقه برای نامرئی کردن صاحبش). هرچند هنر و توان سائورون چشمگیر است، و حلقه نمود آن میباشد، اما کارهای او سرانجام خوبی ندارد و صرفاً میتواند تقلیدی مسخره از چیزهای نیک جهان باشد.
پر واضح است که تالکین از این طریق درک مکتب آگوستین از شر به عنوان نبود حقیقت یا انحراف و دگردیسی خیر را بیان میکند. شر مثل انگلی است که از خیر تغذیه میکند و فقط قدرت آسیبزنی و ویرانگری دارد. چون شر ذات و وجود شایستهای ندارد، ولی شیطان میتواند نمودهای گوناگونی داشته باشد و با چهرههای مختلف به دنبال فریب مخلوقات خدا باشد.
در حماسهی ارباب حلقهها، سائورون شکل دهشتناک یک چشم همه-بین را به خود میگیرد. او مجازاً به یک موجود سراسربین تبدیل میشود که قادر است فعالیتهای بیرونی همه چیز را ببیند، اما انگیزه و هدف درونی افراد در برابر او تار و کدر است. فقدان مهلکی که گریبان سائورون را میگیرد نه بیخبری بلکه همدردی است. او نمیتواند حس بقیه را درک کند، بنابراین قادر به برقرار کردن ارتباط نیست. وی گمان میکند که فرودو و دوستانش به دنبال سرنگون کردن او و بر پا کردن سلطهی خودشان هستند. اما محاسبات مغرورانهی سائورون او را در برابر استراتژی غافلگیرکنندهی حریف کور میکند. آنها به رهبری گندالف تصمیم میگیرند که نه تنها مخفی شده و از حلقه استفاده نکنند، بلکه آن را به لانهی سائورون در سرزمین موردور ببرند و درون شکاف کوه نابودی بیندازند.
فرودو حامل خوبی برای حلقه است چون به دنبال آن نیست و با بیمیلی این وظیفه را میپذیرد. او نه تنها از شجاعت و استقامت کافی برای این ماموریت برخوردار است، بلکه به سوی این وظیفه فراخوانده شده. فرودو در ابتدای داستان متوجه میشود که یک ماموریت و تلاش واقعی، برخلاف ماجراجویی «آنجا و بازگشت دوباره»، ذاتاً نه داوطلبانه است و نه میتوان از نتیجهی آن اطمینان داشت. علاوه بر این، چنین ماجرایی لزوماً مثل داستان عمویش بیلبو برای جستجو به دنبال یک گنج عظیم نیست.
فرودو فراخوانده نشده که چیزی پیدا کند، بلکه اتفاقاً فراخوانده شده تا این حلقهی مرگبار کنترلگر را نابود سازد. نکتهی جالب توجه این حماسه در روشهای پیچیدهای است که فرودو در ادامه برای وفادار ماندن و نماندن به این فراخوان تا انتهای داستان در پیش میگیرد. از آنجایی که آنها با قید و بندهای مقدس ِتعهدِ سوگندنخوردهشان ملزم به انجام این وظیفه شدهاند، فرودو و دوستانش چیزی را میآموزند که عمیقترین حقیقت برای تالکین است: چگونه زندگی را تسلیم خیر کنیم، چگونه گنجینهی شر را نابود سازیم، و بالاخره چگونه با تمرکز بر اخلاق و معنویت زندگی کنیم، همان طور که گندالف میگوید: «تنها تصمیمی که ما باید بگیریم این است که با زمانی که در اختیارمان قرار داده شده چه کار کنیم؟»
سوال و در نتیجه جستجوی اصلی تالکین پیرامون موضوع استفاده از زمان بوده است. وسوسهی بزرگ این است که میانبرها و راههای آسان را در پیش بگیریم تا سریعتر به مقصد برسیم. در دنیای کهن سرزمین میانه، قطعیترین راه فرار از کندی و زجر جادو است. جادو مثال دستگاههای مختلف عصر ماست. هم جادوی کهن و هم جادوی مدرن چیزی را فراهم میآورند که تالکین آن را فوریت مینامد: «سرعت، کاهش زحمت، و کم کردن تا حداقلی از فاصلهی میان ایده یا خواسته و نتیجه یا معلول.»
جادوی شتاب روشی است که افرادی آن را انتخاب میکنند که یا عجله دارند، یا تحمل ندارند یا نمیتوانند صبر کنند. پیروزیهای سائورون چهره میبازد چون او با تحریک ارادهی دیگران این سِحر آنی برای رسیدن به نتیجه و توان بیرحمانهی مورد نیاز برای به انجام رساندن این پایانهای به اصطلاح باشکوه را از طریق روشهای سرسری و باعجله فراهم میآورد.
گندالف جادوگر مسیح-گونهای است که بخش زیادی از عمر خود را صرف دوستانش میکند و میداند که حامل خوبی برای حلقه نیست؛ نه به این دلیل که اهداف پلیدی داشته باشد، بلکه چون اهداف خیر بزرگی در سر دارد. دلسوزی باطنی گندالف در ترکیب با قدرت عظیم حلقه میتواند او را به جادوگر غفار و ناعادلی تبدیل کند که دقیقاً در نقطهی مقابل معنای اسم آگلوساکسونی جادوگر (Wizard) که از wys به معنای خردمند گرفته شده قرار میگیرد.
ملکهی الفی، بانو گالادریل، هم از پذیرش حلقه امتناع میکند. حلقه باعث میشود زیبایی او مسحورکننده شود. کسانی که آزادانه وجنات او را ستایش میکردند چارهای جز بندگی و پرستش او نخواهند داشت. تالکین یکی از معدود نویسندگانی است که دریافت زیرکانهترین چهرهی ظاهری شر نه زشت و کریه بلکه زیبا و دلفریب است. گالادریل هشدار میدهد: «من تاریک نخواهم بود، بلکه زیبا و هولناک خواهم بود، مثل صبح و شب! زیبا مثل دریا و خورشید و برفهای روی کوهستان! هولناک مثل توفان و آذرخش! قویتر از شالودهی زمین. همه مرا دوست خواهند داشت و در عین حال مأیوس خواهند بود!»
هابیتها حریفان خوبی در برابر وسوسهی حلقه هستند چون اهداف زندگی آنها خیلی بزرگ نیست. خواستهی قلبی آنها چیزی فراتر از حفظ صلح و آزادی برای موطنشان، شایر، نیست. افتادگی و بردباریشان همان چیزی است که آنها را برای نابود کردن حلقه منحصر به فرد میسازد. این ماموریت تلاشی است که به دست مردمان کوچک حتی بهتر از بزرگان به انجام میرسد. در حقیقت، تنها کسی که در نهایت به عنوان وارث محق فرودو شناخته میشود، بعیدترین گزینه یعنی همان هابیت دست و پاچلفتی و بیگانههراس خودمان، سموایز گمجی است.
دقیقاً همان رویکرد بعیدِ قهرمانی مردمان کوچک اما دلیر ِدنیای تالکین است که به داستانی مسیحی و شادمان تبدیل میشود. در اساطیر کهن نورس و ژرمن یا یونان و روم، همیشه مردان قوی و قوق العاده میتوانستند قهرمان باشند. قهرمان کسی بود که همنوعان معمولی خود را در همهی زمینهها، چه شجاعت و چه دانش، شکست میداد و یکهتازی میکرد.
اما در سرزمین میانه چنین نیست. بزرگی نُه یار حلقه از روی تواناییها و دستاوردهایشان شناخته میشود. قدرتشان در ضعفهایشان قرار دارد، در اتحادی که به عنوان گروه دارند و نمیخواهند به دیگران زور بگویند. اما یاران از همهی مردمان آزاد تشکیل شدهاند، حتی کسانی که از نظر تاریخی با هم عداوتهایی داشتهاند (دورفها و الفها). ولی آنها به خاطر نفرت مشترکی که از شر دارند با هم متحد نشدهاند، بلکه به خاطر عشق همیشگی که به یکدیگر داشتهاند و همیشه همراهشان بوده کنار هم آمدهاند. در طول مدتهای مدیدی که این کشمکش مشترک را داشتهاند، متوجه میشوند که قدرتی بزرگتر از زور بازو در کار است. این موضوع از ذهنها و قلبهایی نشأت میگیرد که برای پاسخگویی به یک فراخوان متعالی و مقدس متحد شدهاند.
قدرت اصلی این گروه فضیلت عمدتاً بدنام دلسوزی است. دلسوزی واژهای است که بار معنایی خوبی ندارد، انگار برتری خاصی را نسبت به مخاطب آن ایجاد میکند. انگار کسی که دلسوزی میکند نسبت به سایرین از نظر اخلاقی و روحانی تفوّق مییابد. دلسوزی همان فضیلتی است که نیچه در مسیحیت بیش از همه از آن نفرت دارد. اما خوب است بدانیم این واژه که تالکین آن را به فضیلت اصلی حماسهی خود بدل کرده، از کلمهی رومی Pietas گرفته شده که به معنای احترام نهادن به همهی چیزهایی است که زندگیمان را مدیون آنها هستیم.
فرودو معنای دلسوزی را از بیلبو آموخته بود. او وقتی برای اولین بار حلقه را از گالوم گرفت، فرصت داشت که این موجود پست را بکشد ولی این کار را نکرد. فرودو به خاطر از دست رفتن این فرصت کاملاً مأیوس شده بود، تا جایی که میگوید: «جای تأسف است که وقتی بیلبو فرصت پیدا کرد، آن موجود رذل را نکشت.» این جمله عصبانیت گندالف را بر میانگیزاند و باعث میشود یکی از مهمترین و زیباترین جملههای کل این مجموعه را به زبان بیاورد:
«جای تأسف است؟ به خاطر دلسوزی بود که دست دست کرد. دلسوزی و رحم: که وقتی لازم نیست، ضربه نزنی. پاداش خودش را هم گرفت، فرودو. مطمئن باش که پلیدی آسیب کمی به [بیلبو] زد و دست آخر توانست فرار کند، چون مالکیتش را بر حلقه این طور شروع کرده بود: با دلسوزی.»
فرودو گفت: «متأسفم، اما…هیچ دلم برای گالوم نمیسوزد…مرگ حقش است.»
گندالف پاسخ داد: «حقش است! به جرأت میگویم حقش است. خیلی از کسانی که زندهاند حقشان مرگ است. و خیلی از کسانی که میمیرند حقشان زندگی است. تو میتوانی این زندگی را به آنها ببخشی؟ پس زیاد مشتاق نباش که در قضاوت، مردم را به مرگ محکوم کنی…وقتی زمان آن برسد، دلسوزی بیلبو ممکن است سرنوشت خیلیها – از جمله خود تو – را رقم بزند.»
در اینجا گندالف فضیلت بخشش در دین مسیحیت را معرفی میکند، چیزی که در دنیای پگانها کاملاً ناشناخته است. مجازات نکردن عادلانهی بدکردار، در یونان باستان، خود یک نوع بیعدالتی بزرگتر است. بنابراین گالوم به عنوان موجودی که بسیار فراتر از آنچه پلیدی دیده پلیدی کرده، مستحق این بدبختی است. او به هنگام تصاحب حلقه مرتکب جنایت برادرکشی قابیل میشود. با این حال، برخلاف باور فرودو، گندالف بر دلسوزی اصرار دارد. او میگوید اگر قرار بود همه را به سزای اعمالشان برسانیم، هیچکس زنده نمیماند. خیلیها از دنیا میروند، اما چه کسی میتواند آنها را برگرداند؟ نه هابیتها و نه انسانها نمیتوانند تنها با اتکا به سزاواری و استحقاق زندگی کنند.
گندالف در بحث دلسوزی و بردباری باور دارد که میتوان تخطیها را بخشید و به جای شتاب کردن برای اجرای خودخواهانهی عدالت منتظر مشیت الهی ماند. جملهی «دلسوزی بیلبو ممکن است سرنوشت خیلیها را رقم بزند» رفته رفته به اندرز اصلی حماسهی تالکین بدل میشود، چرا که تکرار این عبارت را در هر سه کتاب میبینیم.
در واقع همین دلسوزی است که به شکلی غیرعمدی منجر به پیروزی نهایی علیه سائورون میشود. یکی از غافلگیرکنندهترین برگشتهای داستان مربوط به جایی است که فرودو در انتها از تسلیم کردن حلقه سر باز میزند. او فریب نفس خود را میخورد که تا پیش از این مدام داشت هر سه قدرت حلقه یعنی زورمندی، نامرئی شدن و افزایش طول عمر را پس میزد. او تا انتهای کار به مقاومت ادامه داد و سعی کرد خودش را برای این اقدام نهایی که نابود کردن حلقهی فرمانروایی سائورون بود آماده کند. ولی همان طور که به سم اعتراف میکند، همین پیروزیها به شکل طعنهآمیزی باعث شد او بیشتر در معرض قدرت حلقه قرار بگیرد.
علیرغم ضعف شدیدی که از نظر توان بدنی به فرودو وارد شده بود – چون میبینیم که گرسنگی و عجز آن قدر به او فشار آورده که سم مجبور میشود تا بالای کوه حملش کند – ولی با چنان توان و نیرویی صحبت میکند که سم هیچگاه قبلاً مثال آن را نشنیده بود. واضح است که آزادی ارادهی فرودو تحت نفوذ سائورون قرار گرفته و همین باعث میشود که او نه تنها از تمام کردن کار سر باز بزند، بلکه کل ماموریت خود را انکار کند. او به جای پرت کردن حلقه در شکاف هلاکت، فریاد میزند: «آمدم، اما کاری که برای انجامش به اینجا آمده بودم را انتخاب نمیکنم. من این کار را انجام نمیدهم. حلقه از آن من است.»
سخنان فرودو در نسخههای قدیمیتر کتاب کمی متفاوت بود: «به پایان راه رسیدم. اما نمیتوانم کاری را بکنم که برای انجام دادنش به اینجا آمدهام. من این کار را انجام نمیدهم.» منتها تالکین ترسید که انتخاب واژهها – به خصوص در رابطه با واژهی «نمیتوانم» – فرودو را مبرا کند، و نشانگر این باشد که او به خاطر خستگی مفرط در انجام این ماموریت شکست خورده نه به خاطر نافرمانی خودش. در عین حال، رضایت داوطلبانهی فرودو در برابر قدرت وسوسهبرانگیز حلقه غلبهی نیروی حلقه بر او را نشان میدهد. در نهایت حلقه کنترل فرودو را در دست میگیرد و مقصودش را از طریق کلام او بیان میکند. بدین ترتیب تالکین از پارادوکس تاریکی پرده بر میدارد که نشان میدهد آزادی عمل ما میتواند به دست نیروهای بیرونی کنترل شود اما با این حال این اراده همچنان خود را در کمترین حد ممکن حفظ میکند. بنابراین فرودو هم هرچند کم ولی مسئول این اتفاقات است و کاملاً بیگناه نیست.
گالوم همچنان زنده میماند چون خود فرودو در داستان بر بخشش او اصرار میورزد و سم هم در پایان دوباره از جان او میگذرد. همین باعث میشود گالوم بتواند آنها را تا شکاف کوه نابودی دنبال کند. در پایان به رغم امیدواری ما به وفادار بودن فرودو نسبت به ماموریتش و مسیری که تالکین برای ایجاد این انتظار ما را به آن هدایت میکند، او نیست که حلقه را نابود میکند. با وجود همهی غافلگیری و ناامیدی ما، فرودو شکست میخورد. این گالوم است که حلقه را با دندان از انگشت فرودو جدا میکند و در همان حال که از خوشحالی مشغول رقصیدن است، به عقب و به داخل آتش کوهستان سقوط میکند تا حلقه هم با خودش نابود شود.
به سختی میتوان نمونهی مشابهی از چنین ویرانی حزنانگیزی را در ادبیات انگلیسی پیدا کرد. سی. اس. لوئیس زمانی گفته بود که یک نوع غم عمیق و ژرف در تمام این حماسه جریان دارد. علیرغم ادعای تالکین مبنی بر این که او در داستانش از باورهای ریشهدار مسیحی استفاده کرده، اما حتی اگر بگوییم به مقدار ناچیز، پیروزی بزرگ در این آثار تنها از طریق شکستی اندوهناک میسر میشود.
پرسش بغرنجی که خوانندگان و منتقدان آثار تالکین هنوز جواب مشخصی برای آن پیدا نکردهاند همین است: علت این پایان غمانگیز چیست؟ این سوال با گزارهای آمیخته است که تالکین در انتهای مقالهی مفصلش «در باب داستانهای پریان» به آن اشاره میکند. او میگوید وقتی فانتری به دستاورد غایی خود میرسد، فراتر از هر قالب دیگری از ادبیات حقیقت را مورد آماج قرار میدهد، آن هم نه برخلاف پایان شادش، بلکه دقیقاً به خاطر همین پایان شاد.
تالکین میگوید فانتزیهای واقعی با شادی به پایان میرسند تا برای غم و سختی زندگی تسلیبخش باشند. ولی پایان خوش به معنای فرار از واقعیت نیست. پیروزی نهایی همیشه با مصیبت و با چرخش عظیم و ناگهانی اتفاقاتی همراه است که به یک نوع رستگاری غافلگیرکننده منجر میشود. تالکین برای این تحول عظیم یک واژه ساخته است و آن را تحول پایانی ِخوش مینامد: یک مصیبت دلانگیز که واقعیت ناگوار تحول پایانی ِبد و خرابی و ویرانی بشر را انکار نمیکند.
این تغییر ناگهانی معجزهآسا اما خشن نشان میدهد که مرگ و شکست غایت کار نیست؛ بلکه شادی است که حقیقت نهایی میباشد. برای تالکین تحول پایانی ِخوش رستاخیز است، چرا که سبب رهایی جهان را در میان همهی پلیدیها به منصهی ظهور میرساند. بنابراین به بیان او پیوند میان داستان پریان و انجیل بدین صورت است: «این داستان متعالی و حقیقی است. هنر به تایید رسیده. خداوند پروردگار فرشتگان، انسانها – و الفها – است. افسانه و تاریخ به هم رسیده و با یکدیگر تلفیق شده.»
حال سوال این است که آیا در ارباب حلقهها تحول پایانی ِخوش وجود دارد؟ چنین چیزی قطعاً در صحنهی پایانی پیدا نمیشود، اما میتوان آن را در غمبارترین صفحات این حماسه یافت. حلقه نابود و به رغم لغزش قهرمان داستان، پیروزی حاصل شده است. اما فرودو نه مسیح، بلکه یک جور پطرس است که در انتهای کار به عهد مقدس خود خیانت میکند.
سم یادآور میشود که شکست فرودو تماماً ویرانگر نبوده، زیرا او دوباره به خودش آمده و آزاد شده. ولی در ابتدا به نظر میرسد که فرودو هنوز تحت تاثیر این توهم است که خودش ماموریت را به پایان رسانده، چون از همه میخواهد که گالوم را ببخشند: «اما به خاطر او نمیتوانستم حلقه را نابود کنم.» ولی کمی بعدتر لحن فرودو از حالت معلوم به مجهول تغییر کرده و نقشها را دقیقتر میپذیرد: «ماموریت به انجام رسیده و اکنون همه چیز تمام شده است. خوشحالم که تو همراه من هستی. اینجا در پایان همه چیز، سم.»
اما این آرامش موقرانه خیلی زود جای خود را به اندوه میدهد چون چهار هابیت داستان با بازگشت به خانه در مییابند که در مدت غیابشان، سارومان و خادمانش که بسیاری از هابیتها را به سوی خود جذب کردهاند، شایر را به تصرف درآوردهاند. قلمرویی که زمانی دستنخوره بود حالا به لحاظ محیطی با دود صنعت و به لحاظ سیاسی با یک رژیم دیوانسالار آلوده و سرکوب شده، و با بسته شدن میخانهها شادی از این سرزمین رفته است. از این رو، شایر ابتدا باید از این آلودگیها پاک شود تا دوباره بشود در آن زندگی کرد، چرا که جنازهی حدود صد انسان و هابیت در این سرزمین رها شده است.
وقتی سم و فرودو برای اولین بار به هابیتون میرسند، جز تماشای وضعیت اسفناک سرزمینی که تا مدتها از تحرکات وحشیانهی سائورون در امان مانده بود، کاری از دستشان بر نمیآید. سم میگوید: «اینجا بدتر از موردور است! از یک جهت خیلی بدتر. به قول معروف یک جورهایی به نظرت مثل خانه میآید؛ چون خانه هم هست، و یادت هست قبل از این که به کلی ویران شود چطور بوده.» واکنش فرودو حتی از این هم دردآورتر است: «آخرین ضربه [از نبرد علیه سائورون]. ولی عجیب است که باید اینجا اتفاق میافتاد، درست جلوی در بگاند! بین این همه امیدواری و بیم اصلاً انتظار این یکی را نداشتم.» کوروپتیو آپتیمی پسیما یک اصطلاح دقیق لاتین است که حقیقتی ژرف را بیان میکند: به راستی که بدترین چیز ویرانی ِبهترین است.
جدایی آخر گندالف و فرودو در بندرگاههای خاکستری را نباید به عنوان نوعی شادی که از جنس تحول پایانی ِخوش باشد در نظر گرفت. چون این صحنه تلخ و به دور از خوشی است. بندرگاههای خاکستری پر از اندوه و ناراحتی است. کشاکش با سائورون و نیروهای پلید او چنان زخمی بر فرودو بر جای گذاشته که او نمیتواند به خوبی و خوشی تا پایان عمر زندگی کند. حقیقت این است که فرودو حتی نمیتواند دوباره به خانه برگردد، به همین خاطر لحن او دوباره به حالت مجهول تبدیل میشود: «من خیلی سخت صدمه دیدهام، سم. سعی کردم شایر را نجات بدهم، و حالا نجات پیدا کرده، ولی نه برای من. وقتی خطر چیزی را تهدید میکند، اغلب باید همین طور باشد: یک نفر باید از آن چیز چشمپوشی کند. از دستش بدهد، تا شاید دیگران از آن نگهداری کنند.»
کلمات آخر گندالف هم به شکلی مشابه اندوهبار است: «خب، دوستان عزیز، سفر یاران در سرزمین میانه بالاخره اینجا، در سواحل دریا، به پایان میرسد. شما را به سلامت! نمیگویم گریه نکنید؛ چون همهی گریهها بد نیستند.» باید خیلی بیاحساس باشید که جدایی نهایی گندالف و فرودو را ببینید و بغض نکنید. و اگرچه سم شهردار منتخب هابیتون است، ولی با یک جور شادی مسکوت بر میگردد و بعد از این که نفس عمیقی میکشد آخرین جملهی خود را میگوید. این جمله نه «بردیم!» است، نه «حلقه را نابودیم کردیم!»، و نه حتی «سائورون را شکست دادیم!»، بلکه چیزی بسیار سادهتر است: «برگشتم.»
تقدیرگرایی در فرزندان هورین
به عقیدهی نگارنده یکی از توضیحاتی که پیرامون دیدگاه مالیخولیایی تالکین وجود دارد از طریق مقالهای به نام «هیولاها و منتقدان» که او دربارهی بئوولف نوشته، قابل دریافت است. تالکین در این مقاله به اشعار بئوولف از قرن هفتم (یا شاید هم نهم) اشاره میکند که توسط یک مسیحی ناشناس به زبان آنگلو-ساکسون نوشته شده. در این داستان شاعرانه، افسانهی نبرد طولانی بئوولف با گرندل بیان میشود، کشاکشی که در نهایت منجر به کشته شدن هیولا و خود بئوولف میگردد.
نویسندهی این داستان متعهدانه به دنبال این بود که بیرحمی و هولناکی زندگی پگانی – زندگی افسانههای دانمارکی – را حفظ کند. بدین ترتیب او به تعریف و تمجید از مبارزات سهمگین و وفاداری شدید افراد میپردازد، هرچند خودش نشان میدهد که انسان و رویدادها، هر دو، تحت تاثیر نیروی ممانعتناپذیر تقدیر هستند، نیرویی که روی همه چیز سایه انداخته است.
ونربل بید، راهب انگلیسی که در همین دورهی زمانی زندگی میکرد، شاهد زندگی اندوهبار و عاری از شادی رئیس قبیلهای از آنگلو-ساکسونهاست که در جهان باستانی پگان شمالی عمر خود را سپری مینمود. او کوتاهی و مهلکی این زندگی را به پرواز گنجشکی تشبیه میکند که از یک سو وارد تالار ضیافت شده و از سوی دیگر آن خارج میشود. همه چیز از پوچی سرد و سیاه آغاز شده، سپس وارد لحظهای کوتاه از گرما و نور به نام زندگی گردیده، و در نهایت دوباره به همان پوچی تاریک که از آن آمده باز میگردد. در نبرد پایانی رگناروگ، تمامی کیهان، و حتی خدایان، نابود شده و همه چیز به «هرج و مرج و نابخردی» بر میگردد.
علاوه بر این، تالکین نجابت این قهرمانان نوردی و توتنی در «مقاومت محتوم» ایشان در برابر شکست و مرگ ناگزیر را میستاید. انسانهای جنگجو علیه اژدهایانی جنگیدند که تمثیلی هولناکتر داشتند چون (معتقد بودند که) اشباح پلید وارد این هیولاها شدهاند و در این کالبدهای شنیع شکل مرئی به خود گرفتهاند. تالکین باور داشت که مقولهی قهرمانی مشرکانِ آنگلو-ساکسونی به همین دلیل نه فقط برای پیروان داروین که به تصادفی بودن جهان اعتقاد داشتند، بلکه برای مسیحیانی که به نظم و مشیت غایی باور دارند نیز مرتبط باقی ماند. تالکین میگوید ارادهی راسخ و مقاومت مطلق باعث شد آنها بینقص باشند، چون بدون امید، این عقیده که انسان و همهی کارهای او از بین میرود، درونمایهای است که هیچ مسیحی دوست ندارد آن را حقیر بشمرند.
تالکین از اسطورهها و افسانههای شمال باستان دریافت که هیچ نبردی به پیروزی نرسیده و هیچ موفقیتی کامل نمیشود – حداقل نه در این دنیا – چون هر پیروزی مشکلات و سرگشتگیهای جدیدی ایجاد میکند. این موضوع نشان میدهد که چرا به اعتقاد من، تالکین بلافاصله بعد از کامل کردن ارباب حلقهها به سراغ افسانهی کهن هورین و فرزندان او، به خصوص داستان غمبار تورین تورامبار، بر میگردد.
حدس من این است تالکین احساس میکرده که هیچگاه نتوانسته حق مطلب را دربارهی Wyrd آن طور بیان کند که آنگلو-ساکسونها به آن باور داشتهاند. این واژه واقعاً کلمهی عجیبی است که معمولاً آن را از حالت آنگلو-ساکسون به Fate یا «تقدیر» تعبیر میکنند، هرچند تلفظ این کلمه بیانگر چیزی فراتر از تقدیرگرایی صرف است – این کلمه متضمن وقوع حوادث به شکلی اسرارآمیز و توصیفناپذیر است. Wyrd نشانگر دیدگاه پگان مبنی بر این موضوع است که حداقل بخشهایی از جهان به وسیلهی این نیروهای فرا-منطقی هدایت میشود. تالکین در جاهای مختلف این عبارت را به Fate، Doom، Luck یا Chance ترجمه کرده است. او در هر حال به دنبال یادآوری این نکته به مخاطب است که زندگی ما تحت تاثیر نیروهایی است که کنترلی بر آنها نداریم – حتی اگر در آخر همه چیز تحت فرمان خدا باشد.
داستان فرزندان هورین، به طور خلاصه، دربارهی نفرین مورگوت است. او عزم خود را جزم میکند تا نه فقط با نابود کردن هورین به خاطر ایستادگی سرسختانه در برابر او، بلکه با از بین بردن خانوادهی هورین، سلطهی بیرحمانهی خود را بر تمام آردا (زمین) نشان دهد:
«ارادهی من بر آردا سایه افکنده و هرچه در آن است اندک اندک و بیگمان به همان سو معطوف میشود که من عزم کردهام. اما اندیشه من بر سر تمام کسانی که تو دوستشان میداری همچون ابر تقدیر سنگینی خواهد کرد، آنان را به تاریکی و نومیدی درخواهد غلتاند. به هر کجا که بروند پلیدی خواهد زایید. هر سخن که بگویند، رأیشان ناصواب خواهد بود. هر کاری که کنند بر ضدشان تمام خواهد شد. بیامید خواهند مرد، و زندگی و مرگ هر دو را به باد نفرین خواهند گرفت.»
در ظاهر به نظر نمیرسد که چنین نفرین پلیدانهای چندان عملی باشد. زیرا اگر هورین و دودمانش محکوم به سرنوشتی تلختر از شکست و مرگ باشند، چرا باید داستان ناخوشایند و محتوم آنها را دنبال کرد؟ تالکین در این کتاب از لحن رسمی و فاصلهدار سیلماریلیون که با واژگونی واژهها همراه است و مشابه ریتم خشک انجیل شاه جیمز میباشد استفاده نمیکند. او حتی به تراکم اسمهایی که تلفظ آنها مشکل است هم روی نمیآورد. کیفیت و نقش شخصیتهای این داستان – همان طور که در حماسههای کهن شمالی وجود داشته و تالکین عمیقاً از آنها تاثیر گرفته – تقریباً به تمامی از طریق کلام و عمل پدیدار میشود، بنابراین به ندرت میبینیم این گفتهها بر انگیزهها و اهداف اثر درونی داشته باشد.
با این حال، داستان فرزندان هورین به شکل غریبی شگفتآور است. چون اگرچه تالکین از تمثیل رویگردان شده، ولی عنصر دیگری را تایید میکند که خودش آن را «کاربستپذیری» مینامد. کاربستپذیری اتصال عناصر ماقبل-تاریخی و افسانهای با چیزهای تاریخی و حتی معاصر است که موجب پیوند افسانهپردازی با دنیای ما میشود.
در اولین بخش از کتاب ارباب حلقهها جملهای در ارتباط با همین اتصال وجود دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است. این جمله حاوی نکتهای کلیدی برای رمزگشایی کتاب است که با زندگی تورین تورامبار بیارتباط نیست. در کتاب یاران حلقه، وقتی مسیر حرکت گروه نُه نفرهی یاران در کوه کارادراس به وسیلهی یک کولاک طاقتفرسا مسدود میشود، آراگورن جملهی معماگونهای را به زبان میآورد: «موجوداتی اهریمنی و نامهربان در دنیا هست که از موجودات دو پا چندان خوششان نمیآید، و با این حال متحد سائورون هم نیستند و اهداف خودشان را دنبال میکنند. بعضیها در این دنیا حتی از او هم قدیمیترند.»
تالکین به عنوان یک نویسنده و معتقد مدرن در پی پذیرش واقعیت مربوط به این «موجودات اهریمنی و نامهربان» و در نتیجه حقیقت مربوط به Wyrd است: حضور نیروها و قدرتهایی که فراتر از کنترل آنی (و نه کنترل نهایی) ایلوواتار عمل میکنند، تمثال تالکین از خداوند متعال است. برای مثال، از دوران داروین و هایزنبرگ به بعد، به سختی میتوان جایگاه شانس و تصادف را در مکانی که تالکین آن را «مدارات جهان» مینامد انکار کرد. زنجیره بزرگِ بودن – همان اندیشهی یونانی که به مسیحیت هم راه پیدا کرد و متضمن این بود که همه چیز، از مواد ساکن گرفته تا فرشتگان مغضوب و مقرب، در نوعی پیوستگی بینقص به سر میبرند، بنابراین هیچ چیزی به صرف تصادف رخ نمیدهد، و همه هدفی ذاتی دارند – زنجیرهی باشکوهی است از نوعی پیوستگی یکپارچه که به صورت جزء جزء میباشد.
بهرغم همهی توصیفات متاخری که دربارهی دستاوردهای گالیله و نیوتون در قرن هفدم بیان شده، اکثر ما همچنان معتقدیم که (تا جایی که برای نوع بشر قابل تشخیص است) هر پدیدهی طبیعی محصول علل ماقبل خویش میباشد. با این حال، به نظر نمیرسد که این پدیدههای طبیعی چه به لحاظ اخلافی، و چه، بدتر از آن، از روی شفقت، توالی داشته باشند. ظاهراً آنها توسط نیروهای مادی که اغلب به روشهای غیرقابل پیشبینی با هم تصادم داشته و یکدیگر را تکمیل میکنند، از روی شانس به وجود میآیند.
بشر به تازگی دریافته که ما با استعدادهای ژنتیکی خاصی متولد میشویم که از نظر ذهنی و فیزیکی محدودیتهایی برای آینده و فرصتهای پیش رویمان ایجاد میکند. علاوه بر این، ما محصولاتی هستیم که نه تنها تحت تاثیر عوامل محیطی قرار دارد، بلکه متاثر از شانس، طالع خوب و بد، و همچنین Wyrd است. چه کسی میتواند بگوید که در همهی دو راهیهای زندگی مسیر صحیح را انتخاب کرده، یا این که ما مستحق همهی مصیبتیهایی که بر سرمان نازل شده هستیم، و به همین خاطر زندگی ما تماماً ساختهی انتخابهای درست و غلطی است که خودمان گرفتهایم؟
مقصودمان از این حرفها این نیست که تالکین جهان را یک تصادف حمایت و هدایت نشده میپنداشته است. اتفاقاً مورگوت است که پوچانگار و هیچانگار میباشد، چرا که در جایی میگوید «فراتر از مدارات جهان هیچ چیزی نیست». تالکین ظاهراً خاصیت علیتی خداوند را مورد سوال قرار میدهد چون گاهی اوقات این طور برداشت میشود که خدا طراحی الهی است که از خارج از جهان عمل کرده و فرمانهای خود را از بیرون صادر میکند.
منتها به نظر میرسد که تالکین به روش بهتری برای تایید این ترتیب کیهانی دست یافته است. او غرابت جهان را میپذیرد ولی همه چیز را به ارادهی مستقیم خدا ربط نمیدهد. تالکین در پی آن است که بفهمد خداوند دادگر از درون به امور جهان پرداخته، و علت و معلولهای آن را به شکلی کنار هم قرار میدهد که یک رستگاری نهایی و همگانی به دست آید.
داستان فرزندان هورین هم نشان میدهد که ایلوواتار ارادهی خود را نه به صورت مستقیم برای دستکاری کردن این قدرتها و نیروها، بلکه با قادر ساختن انسانها برای واکنش صحیح در برابر آنها به کار میگیرد. شبکهی چیزهای مختلف با ظرافتی مثال زدنی از انرژیهای بینابینی و وابسته به هم تشکیل شده که اکثر آنها به طور اتفاقی با هم برخورد یا تصادف داشته، و بسیاری از آنها در همان لحظه نفعی برای انسان نداشتهاند. تالکین میگوید زندگی ما تنها در صورتی میتوان هم به لحاظ اخلاقی و هم به لحاظ روحی شکوفا شود که خاضعانه آنها را بپذیریم. البته در آن صورت هم تضمینی برای دستیابی به پیآمد شاد وجود ندارد.
هورین و مورون در رسیدن به این خضوع کمبود دارند، در حالی که فرزندانشان، تورین و نیهنور، به کلی به آن پشت پا میزنند. با این وجود نتیجهی کار مصیبتی بیدرنگ و قابل پیشبینی نیست، بلکه درهمتنیدگی پیچیدهی نیروهای خیر و شری است که برآیند بسیار غمباری دارند، اگرچه این خروجی تا انتها نمایان نمیشود. این اتفاق برای فهم نفی قابل درک و در عین حال مصیبتبار تقدیر توسط تورین کافی است.
از آنجایی که هورین به نفرین مورگوت گرفتار شده، تولد تورین با بدشگونی همراه میشود. خطوط زندگی او به وسیلهی خصوصیتهای گاهاً متناقض شخصیت پیچیدهاش محدود شده: «تورین بیعدالتی و ریشخند را دیر از یاد میبرد… اما دلش زود به رحم میآمد، و آسیبها و آلام موجودات زنده، ای بسا که باعث اشک ریختن او میشد.» بنابراین هرچند تورین عملاً یک جنگجوی شکستناپذیر است، اما او همچنان محصول چیزی میباشد که روایت تالکین آن را «بخت نامهربان» مینامد: «اغلب هرچه تدبیر میکرد به خطا میرفت، و هرچه میخواست به دست نمیآورد؛ دوستی نیز به آسانی نصیبش نمیشد، زیر آدم دلشادی نبود و بهندرت خنده بر لبش مینشست و اندوه بر جوانیاش سایه افکنده بود.»
همانطور که بارها در آثار تالکین دیدهایم، فضائل قهرمانان داستانهای او نسبت به گناهان آنها از اهمیت بیشتری برخوردار است. تورین هم مثل بورومیر در ارباب حلقهها در نبرد آنقدر دلیر است که فکر نمیکرد هیچ کسی یارای مقابله با او را داشته باشد. و چرا نباید چنین فکری بکند، خصوصاً با توجه به این که اتحادش با یاغیها به کارهای نیک منجر میشود. به همین خاطر او رفته رفته نام خود را از نیتان ستمدیده به تورین تورامبار (ارباب تقدیر) تغییر میدهد.
او سپس از پیشنهاد دوستش بلگ که اصرار داشت از مقابلهی مستقیم با مورگوت اجتناب کرده و منتظر اقدام والار بماند سر باز میزند. تورین با تندخویی و «با حالی مقدر و بیخبر از آنچه پیش رویش بود» از اعتماد به پیشنهاد بلگ امتناع میورزد. اما کلمهی قدیمی مقدر یا Fey در اینجا نقش کنایهآمیز دیگری دارد که به معنای «محکوم به فنا» است. تورین به جای درک نقش ویرانگر خود در دستان سرنوشت، تصور میکند موجودی است که اراده و قدرتش مقاومتناپذیر میباشد. از این رو، به واسطهی همین غرور بیپروایانه، بلگ را با اورکها اشتباه گرفته و به نادرستی او را به قتل میرساند. بنابراین گفتهی گویندور به راستی که حقیقت دارد: «تقدیر در درون خود توست، نه در نامت.»
تالکین به جای توجیه اخلاقی غرور بیش از حد تورین، قهرمان محکوم به فنای خود را به یک چهرهی قابل درک تبدیل میکند که بیش از سرزنش لایق دلسوزی است. او هم مثل ادیپوس، زیگفرید و بئوولف، به رغم دستیابی به دستاوردهای تحسینبرانگیز سرانجام خوشی ندارد. تورین با نهایت دلیری گلائورونگ را میکشد، اما این پیروزی بزرگ هم او را خشنود نمیسازد، بنابراین تصمیم میگیرد خود را به زحمت و خطر بیندازد و گورتانگ را از شکم اژدها خارج کند.
ولی این بار هم از حد میگذرد، چون پیش از این که موفق به انجام این کار شود در مییابد که ندانسته با خواهرش نیهنور ازدواج کرده است. از این رو شمشیری که به زحمت دوباره آن را به دست آورده تنها به درد این میخورد که او را به مرگ برساند. از طرفی نیهنور هم بد از مطلع شدن از این واقعیت که شوهرش برادرش است مرتکب خودکشی مشابهی میشود.
داستان فرزندان هورین به جای راحت گذاشتن خواننده با این احساس که عدالت اجرا شده، به شکلی عمیق نشان میدهد که خود ما هم گرفتار چنین گناهان اجتنابناپذیری هستیم و هیچکس معصوم و بیگناه نیست. تالکین به ما یادآوری میکند که ما هم، حتی در اعمال نیک خود، ندانسته مرتکب گناه میشویم.
مابلونگ که یکی از نجیبترین شخصیتهای داستان است علت اصلی مرگ تورین میباشد، چون خود اوست که حقیقت را دربارهی ازدواج تورین فاش میکند. گفتن حقیقت موجب مرگ یک انسان میشود و این یکی از نمونههای غرابت دنیاست، چون حقیقت در اصل باید زندگیبخش باشد نه مرگبار. از این رو، تالکین مرثیهی تلخ مابلونگ را از زبان ما مینویسد: «من نیز در دام تقدیر فرزندان هورین گرفتار آمدهام، و بدینسان، با خبرهای خود، کسی را که دوست میداشتم کشتهام.»
دیدگاه اندوهناک تالکین از شادی
با این همه، این تفکر تیره و افسرده نه حرف نهایی تالکین بلکه کلام ماقبل آخر اوست. کلمهی Wyrd از مسلک پگانی رفته رفته تحت تاثیر باورهای مسیحی قرار گرفته و معنای آن از تقدیر به مشیت الهی تغییر کرد. در داستان هم به نظر میرسد که سائورون تا انتها کنترل حلقهی قدرت را در اختیار دارد، اما تالکین اشاره میکند که یک نیروی بزرگتر علیه این ارادهی اهریمنی در کار است.
ما بعداً متوجه میشویم که بیلبو قرار بوده حلقه را پیدا کند، هرچند در ابتدا به نظر میرسید که او از روی شانس و تصادف آن را یافته. پیروزی نهایی هابیتها و سایر موجودات ضعیف سرزمین میانه در برابر سائورون توانا و نیروهای اهریمنی او از طریق قدرتی نامرئی که در میان آنها در کار است به دست میآید. تالکین گهگاه این قدرت را به نمایش میگذارد، خصوصاً وقتی فرودو و سم در انتهای ماموریت طاقتفرسایشان در دامنهی کوه نابودی تنها هستند. آنجا به نظر میرسد که تمام تلاش آنها در آخر شکست خورده. چرا که حتی اگر میتوانستند حلقه را نابود کنند، احتمال نجات خودشان بسیار کم بود و کسی از اعمال دلاورانهی آنها باخبر نمیشد. حتی آنگاه نیز سائورون میتوانست شکل جدیدی به خود گرفته و ویرانی تازهای را به وجود آورد. در میان چنین ناامیدی واضحی، سم – هابیت ساده و بیملاحظهای که آرام آرام به ژرفای اخلاقی و روحانی دست مییابد – تک ستارهای درخشان را در بالای ابرهای تاریک موردور میبیند:
«همچنان که از آن سرزمین متروک به آسمان مینگریست زیبایی ستاره بر دل او اثر کرد و امید به دل او بازگشت. چه، این فکر به سان تیری شفاف و سرد در اندرون او خلید که سایه در انتها، چیزی کوچک و گذرا خواهد بود: روشنایی و زیبایی والایی وجود داشت که برای همیشه دور از دسترس سایه بود… اکنون، لحظهای تقدیر خود او، و نیز تقدیر اربابش دیگر مایهی نگرانی نبود. برگشت و به زیر بوتههای تمشک خزید و در کنار فرودو دراز کشید و واهمههایش را کنار گذاشت و به خوابی عمیق و بیتشویش فرو رفت.»
سم در اینجا چیزی را در مییابد که شمالیها به آن نرسیده بودند؛ که نور و سایه در بند مبارزهای دوگانه نیستند؛ چه برسد به این که مثل رگناروک نور در نهایت در دریایی از تاریکی غرق شود. اگرچه در آن ساعت گسترهی شب برتری داشت، اما آن ستارهی درخشان بود که به آسمان رخنه کرده و تاریکی را تعریف میکرد.
این دیدگاه نسبت به شادی و امید غایی نه فقط از جنبهی دانش بلکه با عمل قابل درک است. هیچکس جز سموایز گمجی موفق به کشف استلزامی که نه فقط برای دانستن بلکه عمل بر اساس قاعدهی صحیح وجود دارد نمیشود. وقتی او و فرودو در برج کیریت اونگول به تردید میافتند که آیا ماموریت آنها با موفقیت به پایان میرسد یا خیر، سم تلاش میکند تا تفاوت بین قصههای ماندگار و بااهمیت را با داستانهایی که فقط برای چند لحظه اوج گرفته و بعد فراموش میشوند، مشخص کند. داستانهای زیادی با یکدیگر رقابت میکنند تا مفهوم وفاداری را بیان نمایند، اما سم میخواهد جایگاه خودشان را در این تک داستان امیدبخش پیدا کند:
«اگر قبل از این که شروع کنیم، [دربارهی اینجا] بیشتر میدانستیم، صد سال سیاه پا به اینجا نمیگذاشتیم. کارهای قهرمانانهی داستان و ترانههای قدیمی که من معمولاً به آنها میگفتم ماجرا، فکر میکردم چیزهایی هستند که آدمهای استثنایی داستانها راه افتادهاند و دنبال آنها گشتهاند، چون سرشان برای این جور چیزها درد میکرده، چون این جور چیزها هیجانانگیز بوده، و زندگی کمی کسالتآور، به قول معروف یک جور تفریح، اما قضیه در قصههایی که واقعاً مهماند یا آنهایی که یاد آدم میمانند این طور نیست. مردم انگار معمولاً ناخواسته درگیر ماجرا شدهاند – به قول شما تقدیر این راه را پیش پاشان گذاشته، ولی خیال میکنم مثل ما خیلی فرصت هم داشتهاند که برگردند، ولی برنگشتهاند. و اگر هم برگشتهاند، خبرش به ما نرسیده، چون فراموش شدهاند. ما خبر کسانی را میشنویم که راه را ادامه دادهاند – و توجه کن که آخر و عاقبت همه هم خوب نبوده؛ لااقل خوب از نظر آدمهایی که توی قصهاند، یا بیرون از آن. مثلاً برگشتن به خانه و دیدن این که همه چیز روبهراه است، البته نه این که همه چیز مثل گذشته باشد – مثل آقای بیلبوی خودمان. اما این قصهها همیشه بهترین قصههایی نیستند که آدم میشنود، هرچند شاید از این نظر که آدم خودش توی ماجراها درگیر شود، بهترین قصه باشد! در این فکرم که ما درگیر چه جور قصهای شدهایم؟»
سم این نقطهی حیاتی جداکننده را دریافته است. از یک طرف، قصههایی که مهم نیستند فقط یک رفتن و بازگشتن را در بر میگیرند، ماجرایی برای یافتن هیجان و رهایی از ملالت. اما از طرف دیگر، داستانهایی که ذهن را درگیر میکنند قصهی ماجراهای ناخواسته هستند، سفری که مسافرانش به شکلی عجیب و غریب فراخوانده شدهاند.
سم میگوید آن چیزی که اهمیت دارد موفقیت در ماموریت نیست، بلکه این است که مسافران به عقب بر میگردند یا به جلو میروند. یکی از دلایلی که باعث میشود منصرف نشویم، و از ماموریت کناره نگیریم، این است که حماسههای بزرگ دربارهی کسانی است که تسلیم نشدهاند، آنهایی که با امید پیش رفتهاند، حتی اگر پایان کار نامعلوم بوده باشد. سم میپرسد: «قصههای بزرگ هیچوقت تمام نمیشود؟» فرودو با خردمندی میگوید، نه. با این حال حکایت خاص خود آنها، مثل سایر یاران و همراهان، بدون شک به پایان میرسد. ولی اگر سالک با وفاداری نقش کوچک خود را در طرح بزرگ هستی ایفا کند، بقیه آن را به سوی تحول پایانی ِخوش پیش خواهند برد. چرا که این داستان مثل حماسههای پگان دربارهی مقابلهی قدرتمندانهی قهرمانان مغرور در برابر اهریمن نیست، بلکه دربارهی خادمان فروتنی است که نمیخواهند موجودات مغضوب را که نه مطلقاً بلکه باتردید اهریمنی هستند بکشند. سم تصریح میکند: «کارهایی که صورت میگیرد و جزوی از یک داستان بزرگ میشود، انواع و اقسام دارد. مثلاً حتی گالوم هم میتواند توی یک قصهی خوب باشد…»
بدیهی است که دیدگاه تالکین از ترکیب پیچیدهای از باورهای پگان و مسیحی که متضمن ناامیدی و امیدواری، و محکومیت به فنا و آزادی اراده میباشد، شکل گرفته است. اگرچه این دو عقیدهی متضاد در جدالی ابدی قرار ندارند، چون هیچ یک از این دو نمیتوانند تا ابد دست بالا را در اختیار داشته باشد، یا آنطور که هگل میگوید، با یکدیگر ترکیب شده و یک واقعیت والاتر سوم را به وجود بیاورند. اما تالکین این دو عقیده را در فلسفهای یکپارچه که همان دیدگاه اندوهناک از شادی باشد تجسم میکند. اگر این عبارت برعکس میشد – یعنی میشد اندوه شادمان – دیدگاه او همچنان اصالت داشت، ولی در آن صورت طعمی حزنانگیز به خود میگرفت.
چوبریش انت بعد از دیدن قتل عام جنگل عزیزش توسط اورکها به این موضوع فکر میکند. اما او با دانستن این موضوع که حتی در شکست هم «میتوانیم قبل از جان دادن به بقیه کمک کنیم» تسلی خاطر مییابد. چوبریش حامل چیزی است که میتوان آن را سلوک لاینفک تالکینی نامید، چیزی که حتی سادهلوحترین هابیت داستان، یعنی پرگرین توک جوان هم آن را میبینید: «پیپین میتوانست نگاه غمگین درون چشمهای او را ببیند، غمگین بود اما نه ناشادمان.»
چوبریش با فکر به پیروزی قطعی شر ناراحت میشود، اما از این که میبیند او و درختان معتمدش میتوانند نقش کوچک اما وفادارانهی خود را در این طرح بزرگ بازی کنند خیلی خوشحالتر است؛ طرح بزرگی که در آن ممکن است خیر، نه برای همیشه، اما موقتاً شکست بخورد. این دیدگاه بدون شک شکلی از شادی اندوهبار است.
بسیار زیبا و عالی بود.از مترجم مقاله ممنونم و تشکر می کنم.
بازم مثل همیشه عالی ولی خواهشااااا از این مقاله ها زیاد تر بزارید فعالیت دوباره کم شده .
بازم مثل همیشه عالی ولی خواهشااااا از این مقاله ها زیاد تر بزارید فعالیت دوباره کم شده .
کاشکی اگه میتونستید یه چیزه جدید میاوردید تو سایت یه بخش جدید.
مقاله و ترجمه هر دو عالی بودند
شاید بتونم بگم مهم ترین درسی که من از کارهای تالکین گرفتم همین ادغام غم در شادیه و ادغام شادی در غم
خیلی عالی بود مرسی از فعالیتتون در این زمینه و به اشتراک گذاشتنتون با ما…
این یکی از مهم ترین و ارزشمند ترین مطالبی بود که تا به حال خواندم.زحمت شما در گذاشتن چنین چیزهایی در دسترس بقیه افراد بسیار بزرگ و ستودنی است.با سپاس فراوان از شما
من این مقاله را امروز خواندم با اینکه ۵ سال پیش منتشر شده . اما تعمقی که در آن بود بسیار بیشتر از ۵ سال و ۵۰ سال بود. که این جادوی تالکین است و اثر معنوی او هیچ وقت نخواهد مرد.