سومین قسمت از سریال ارباب حلقهها: حلقههای قدرت جمعه گذشته با نام «آدار» از سرویس استریم آمازون پرایم ویدیو پخش شد. این قسمت که تا این جای کار بهترین و جذابترین قسمت سریال بوده، در ادامه مطلب بهطور مفصل مورد کنکاش قرار میگیرد. اگر این قسمت را ندیدهاید، بهتر است فعلا خواندن ادامه مطلب را متوقف کنید، اما اگر قسمت سوم را تماشا کردهاید، با ما همراه شوید تا افزون بر تحلیل و تجزیه سکانسها، نیمنگاهی به تئوریها داشته باشیم.
قسمت سوم سریال ارباب حلقهها: حلقههای قدرت با صحنهای آغاز میشود که مخاطبان از مدتها پیش منتظرش بودند و در واقع یکی از معدود نقاط مشترک سریال بود که تقریبا همه به آن واکنش مثبت نشان دادند. پس از آنکه در پایان قسمت قبلی دیدیم آروندیر الف توسط موجوداتی در زیر زمین به تاریکی کشیده شد، حالا با او همراه میشویم تا بهطور جدیتر به کمپ اورکها برویم، جایی که کارگردان به زیبایی مخاطب – بهخصوص مخاطب عام – را در نقطه دید آروندیر قرار میدهد تا سردرگمی و عدم آگاهی او نسبت به اتفاقات پیرامونش را به تصویر بکشد.
آروندیر در حالی در کمپ اورکها بیدار میشود که محیط با پارچههایی پوشیده شده تا آفتاب به داخل وارد نشود. البته پرتوهای روشنایی از میان شکاف پارچهها به داخل میآیند و به نحوی نشان میدهند که تا ابد نمیتوان جلوی روشنایی را گرفت. امید میتواند از باریکترین روزنهها بیرون بیاید. شاید اسرای داخل کمپ اورکها هم همین امید را در دل خود پرورش میدهند و هر چقدر بعید، اما چشم انتظار روزی نشستهاند که یک نفر بیاید و آنها را از این فلاکت رها کند.
اولین گفتگوی اورکها حاوی نکات مهمی است که بهطور مستقیم به نام این قسمت از سریال یعنی آدار اشاره میکند. یکی از اورکها از دیگری میخواهد آروندیر را غل و زنجیر کند و به بیرون ببرد، ولی او که روز گذشته زیر آفتاب کار کرده، تمایلی به انجام این کار ندارد. منتها وقتی حرف از آدار به میان میآید، اورک اول سختی کار را به جان میخرد. نویسندگان سریال با همین دیالوگ کوتاه دو نکته را به مخاطب میفهمانند: اول این که اورکها عاشقانه به انجام وظایف خود نمیپردازند و برای رسیدن به هدفی والا تلاش نمیکنند. آنها در واقع اگر بتوانند احتمالا به هیچ عنوان مایل نیستند که تن به این کارها بدهند. بهعلاوه، اتحاد و فرمانبرداری خاصی میان خود اورکها دیده نمیشود و آنها برای یکدیگر احترامی قائل نیستند. اما از سر ترس یا احترام نمیخواهند فرمانهای فرمانده اصلی خود یعنی آدار را نادیده بگیرند. این که آدار کیست که چنین جایگاهی در بین اورکها دارد، سوالی است که سازندگان سریال در همین سکانس ابتدایی آن را در ذهن مخاطب ایجاد میکنند.
وقتی آروندیر به کار اجباری گماشته میشود، خیلی زود میفهمد که دیگر مبارزان الف از جمله فرمانده برج نگهبانی سرزمینهای جنوبی هم اسیر اورکها شده است. بازی اسماعیل کروز-کوردوا در این صحنه به خوبی نشان میدهد که اوضاع تا چه حد وخیم است و پیشروی اورکهایی که تا همین چند روز پیش تصور میشد دیگر اثری از آنها وجود نداشته باشد، تا کجا رسیده. دوربین عقب میرود و تلاش تعداد زیادی اسیر را میبینیم که همراه با نوای دلهرهآور بر مککرری، آهنگساز سریال زیر یوق نیروهای اهریمن گرفتار شدهاند.
ابهامی که درباره محیط پیرامون آروندیر به وجود آمده بود، این بار در ابتدای صحنه مربوط به گالادریل و هالبرند تکرار میشود. البته آنها شرایط بسیاری بهتری دارند و از همان اتاق زیر عرشه پیداست که میزبان چندان بدی نصیبشان نشده، اما گالادریل جنبهی شکاک شخصیت خود را بروز میدهد و نگران است که مبادا کسی قصد کشتن یا به اسارت درآوردن او را داشته باشد. اینجا آغاز مسیری است که تفاوت دو شخصیت گالادریل و هالبرند را نشان میدهد. در جایی که گالادریل از لحظه اول چهرهای مضطرب و مردد به خود گرفته، همراه انسانی او آرام به نظر میرسد و حتی در این مخمصه با مسموم بودن غذای گالادریل شوخی میکند.
درب باز میشود و این بار دوربین از بالای دوش شخصی که چهره او دیده نمیشود، گالادریل و در پسزمینهی او هالبرند را نشان میدهد. انگار کارگردان از همینجا میخواهد به ما بگوید که اهالی سرزمینی که این ملوانان به آن تعلق دارند، از بالا به سایر موجودات به ویژه الفها نگاه میکنند. این مسئله در صحنهی بعد نمود عینیتر پیدا میکند: نیروهای کشتی با نگاههای چپچپ و پرغضب خود کم مانده که مهمانان ناخواندهشان را ببلعند. آنها از چه چیزی ناراحتاند؟ در ادامه مشخص میشود.
هالبرند در قسمت هفته گذشته دیالوگی را به گالادریل گفته بود که از قضا خود او در کتاب یاران حلقه آن را خطاب به فرودو میگوید: «موجهای سرنوشت در حال آمدن است.» حالا در صحنه بعدی موسیقی متن عوض میشود و تُن سنگینتری پیدا میکند تا ما را برای ورود یک شخصیت مهم به داستان آماده کند. مرد ناشناخته جلو میآید و در اولین دیالوگ خود میگوید موجهای عجیبی به وجود آمدهاند که یکی از الدار بر کشتی او سوار شده است. حالا بهطور قطع میدانیم که مشکل الف بودن گالادریل است. ناخدا متذکر میشود که آنها در حال رسیدن به مقصد هستند و مسافران میتوانند پاسخ سوالات خود را از مقامات ارشد او بگیرند. اگرچه بعداً متوجه میشویم که او با راه دادن گالادریل و هالبرند به جزیره تصمیم جسورانهای گرفته، اما در عین حال وفاداری خود را به عنوان خادم جزیره نشان میدهد. در پایان گالادریل را میبینیم که خنجر فینرود را در اختیار ناخدا میبیند و این سلاح و هدفی که پشت آن قرار دارد، آنقدر برای او عزیز است که کم مانده همانجا به او حملهور شود و خنجر را باز پس بگیرد.
چند صحنه بعدی یکی از جذابترین و زیباترین بخشهای قسمت سوم سریال ارباب حلقههاست و نقش مهمی را در داستان ایفا میکند. با عبور کشتی از کنار اولین سازههای بندر، آتشکدهای روشن میشود که ما را به یاد آتشکدههای سهگانه ارباب حلقهها میاندازد، مکانهایی که از آنها برای پیامرسانی استفاده میشد و به نظر میرسد که اینجا هم کاربرد مشابهی داشته باشند و خبر ورود کشتی را به اهالی جزیره بدهند.
خیلی زود موسیقی جدیدی را میشنویم که این بار با آلاتی متفاوت از هر آنچه تاکنون در اقتباسهای تالکین دیدهایم نواخته میشود. این نواها تا اندازه زیادی با آلات خاورمیانهای ساخته شدهاند و ما را به یاد تمدنهای بابل میاندازند. ولی چرا آهنگ زمینه به یک باره تا این اندازه تغییر میکند؟ همانطور که گالادریل میگوید فقط یک قلمرو وجود دارد که با مشخصههای حاضر در تصویر همخوانی دارد و آن قلمرو چیزی جز جزیره ستارهای شکل نومهنور نیست. بله، بالاخره پس از سالها برای اولین بار این جزیره را از پشت لنز دوربین میبینیم، جزیرهای که به خاطر رشادتهای آدمیان در نبرد علیه مورگوت به آنها داده شد و اهالی آن از جمله پرافتخارترین انسانهای تاریخ سرزمین میانه به حساب میآیند.
سازندگان سریال میگویند برای معرفی این قلمرو ایدهپردازیهای زیادی انجام داده بودند. آنها میدانستند که معرفی این جزیره نمیتواند ساده و کوتاه باشد. نمیتوان فقط یک نما از بندر را نشان داد و به داخل شهر رفت. در نتیجه، تصمیم بر این شد که با عبور کشتی از ورودی بندر، مجسمههایی در کناره صخرهها به تصویر کشیده شوند تا آرامآرام عظمت این پادشاهی بزرگ را به نمایش بگذارند. نمایش این مجسمهها در ترسیم تمدن نومهنور اهمیت زیادی دارند چون نشان میدهند که مردمان این جزیره به چه دستاوردها و فناوریهایی دست پیدا کردهاند که قادر به ساخت این سازههای غولآسا هستند. در نهایت وارد خود بندر میشویم و تصاویر هوایی پله به پله مخاطب را حیرتزده و حیرتزدهتر میکنند.
با ورود مهمانان به بندر تازه داستان نومهنور برای مخاطب روایت میشود. گالادریل در پاسخ به هالبرند که از شکوه این جزیره به وجد آمده، توضیح میدهد که چرا این مردمان با مردمان موطن او تفاوت دارند و چرا والار نومهنور را به آنها هبه دادهاند. با این حال، توضیح داده میشود که رفتهرفته رابطه الفها و انسانها خراب شد و حالا حتی گالادریل هم نمیداند که چرا آنها روابط خود را با همنوعان او قطع کردهاند. نویسندگان سریال که عمدتاً مخاطب را از نقطه نگاه الفها وارد داستان کرده بودند، این زاویه دید را حفظ میکنند. آنها به درستی تصمیم میگیرند که به یک باره حجم گستردهای از اطلاعات را از طریق دیالوگها به بیننده ندهند و بگذارند مخاطب پاسخ سوالاتش را از طریق داستانگویی بگیرد.
تاکید بر جدایی رابطه انسانها و الفها زمانی دوباره خودنمایی میکند که نگهبان بارگاه ملکه ابتدا میخواهد به الندیل اجازه شرفیابی نزد درباریان را ندهد. با این حال، هیچ دیالوگی جز نشان دادن گوش الفی گالادریل لازم نیست تا اون قانع شود که اتفاق بزرگی رخ داده و ضروری است که این مسئله هرچه سریعتر با ملکه و مشاورانش در میان گذاشته است.
صحنه مربوط به بارگاه نومهنور اهمیت زیادی در قصه دارد و نکات زیادی را به مخاطب ارائه میکند. در همان ابتدا، هالبرندی که میخواهد رضایت میزبانانشان را به دست بیاورد و شاید فرصت خوبی برای زندگی در این جزیره داشته باشد، از گالادریل میخواهد که در برابر ملکه زانو بزند. ولی خیلی زود مشخص میشود که هیچکس در این جزیره زانو نمیزند. این دیالوگ کوتاه به خوبی نشان میدهد که اهالی نومهنور دوست ندارند تحت کنترل هیچ نژاد یا نیروی دیگری قرار بگیرند. شاید به همین دلیل است که آنها روابط خود را با الفها قطع کردهاند و دیگر توجهی به رهنمودهای والار ندارند. این خصیصه میتواند همان چیزی باشد که سرنوشت آینده این قلمرو را رقم میزند. به عبارت دیگر، شاید بتوان گفت که سازندگان سریال از همین ابتدا به ظرافت مسیری را که به پایان قصه نومهنور منتهی میشود، به تصویر میکشند.
گفتگو که پیش میرود، گالادریل از پادشاهی نومهنور میخواهد که به آنها کشتی بدهند تا امکان بازگشت به سرزمین میانه را داشته باشند. ولی فارازون به عنوان مشاور ملکه یادآور میشود که مدتهاست چنین سفری به خاطر الفها از این جزیره انجام نشده است. ظاهرا نومهنوریها حاضر نیستند حتی یک کشتی به فرمانده سپاهیان گیل-گالاد بدهند تا او به ادامه ماموریت خود بپردازد. کدورت میان انسانها و الفها عمیقتر از این حرفها به نظر میرسد. اینجاست که گالادریل از کوره در میرود و به انسانها یادآور میشود که هرچه دارند به خاطر همین الفهایی است که حالا حاضر نیستند به آنها کمک کنند. چنین رفتاری از الفی که دوران دو درخت را دیده و قرنها زندگی کرده احتمالا در نگاه عدهای از مخاطبان سریال عجیب و ناپخته به نظر میرسد. ولی نباید فراموش کنیم که سریال میخواهد مسیر رشد و پخته شدن شخصیت گالادریل را به تصویر بکشد. ظاهرا از نگاه نویسندگان سریال، اگر او زودجوش و تندخو نباشد، قوس داستانی کاملی در سریال پیدا نخواهد کرد و تغییرات شخصیتیاش کامل نخواهد شد.
در طرف مقابل میریل به عنوان ملکه نایبالسلطنه نومهنور سعی میکند رفتار آرامی در برابر گالادریل داشته باشد و تاکید میکند که آنها بیدلیل این جزیره بهشتی را دریافت نکردهاند و به اندازه خودشان در سرنگونسازی مورگوت نقش داشتهاند. البته با توجه به این که هیچکدام از طرفین قصد کوتاه آمدن در مقابل دیگری را ندارد، بحث و جدل خیلی زود بالا میگیرد و اینجاست که بالاخره روی تازهای از شخصیت هالبرند خودش را بروز میدهد. شاید هیچکس انتظار ندارد که او به عنوان یک انسان آواره از سرزمینهای جنوبی بتواند بین انسانهای نومهنور و الفی از نولدور مصالحه ایجاد کند، ولی در ادامه متوجه میشویم که این رفتار چه سرمنشأیی دارد. البته که هالبرند هم اهداف شخصی خود را دنبال میکند.
نکته جالب بعدی درباره تصمیمگیری درباریان نومهنور پیرامون دو مهمان ناخوانده جزیرهشان است. در شرایطی که میریل فعلا بر تخت پادشاهی تکیه زده، او اتخاذ تصمیم نهایی را به فارازون میسپارد. نقش فارازون در دربار نومهنور چیست؟ آیا او در پس پرده قدرت واقعی را در اختیار دارد؟ نکته مهم دیگری که در هنگام خروج گالادریل و هالبرند از بارگاه مشخص میشود، شاید حداقل بخشی از دلیل گالادریل برای رفتارش در مقابل میریل باشد. او که تمام زندگی خود را معطوف به مبارزه با پلیدی و نجات جان مردم از دست سائورون کرده، حالا میداند که بالاخره اهریمن سر از سرزمینهای جنوبی درآورده و حتی حاضر نیست برای چند روز وقت خود را در نومهنور هدر بدهد تا جان مردم سرزمین میانه در خطر باشد. او میداند که اگر سائورون واقعا برگشته باشد، خیلیها در خطر قریبالوقوع نابودی قرار میگیرند.
در بخش بعدی دوباره به دریا میرویم تا با یک شخصیت جدید دیگر آشنا شویم: ایسیلدور. البته که این شخصیت تماماً جدید نیست و طرفداران ارباب حلقهها حتما او را به عنوان جد آراگورن به خاطر دارند، ولی ایسیلدوری که در سریال میبینم هنوز در ابتدای مسیر قرار دارد و سریال نقطه آغازین مناسبی را برای او انتخاب کرده است. پسر الندیل هنوز یک کارآموز است و تعلیمات خود را تمام نکرده، اما از همین حالا سودای ماجراجوییهای بزرگتر را در سر میپروراند. یکی از اولین صحنههای او در سریال مصادف با ندایی زنانه از سوی دریاست که نامش را صدا میزند. اگر به رشتهافسانه تالکین برگردیم، این ندا میتواند مربوط به اوئینن، همسر اوسه، مایای کرانههای دریا باشد که مورد توجه دریانوردان بود و نومهنوریها زمانی دراز را در پناه او زیستند. شاید از همین حالا مقدر شده که ایسیلدور باید کار بزرگتری انجام دهد و صرفا یک ناخدا در خدمت سرزمین خود نباشد. با این حال، تشویش و حواسپرتی یکی از اولین چیزهایی است که ما را در سریال با ایسیلدور آشنا میکند.
وین چه ییپ، کارگردان چهار قسمت از فصل اول سریال در صحنههای بعدی به درستی تصاویری را از نقطه تلاقی دریا و خشکی به تصویر میکشد، تضادی از استواری زمین و موجهای پرتلاطم دریا که مدام بر خشکی چنگ میاندازند، میتواند نمادی برای وضعیت روحی خود ایسیلدور باشد؛ کاراکتری که خیلی زود میفهمیم در دوراهی راضی نگه داشتن خانواده و حرکت در مسیر از پیش تعیینشده برای خود و البته جستجو به دنبال جاهطلبیهایش قرار گرفته است. این صحنهها با آهنگ دلنشین مخصوص این شخصیت همراه شده که ظاهرا تم غمگینتری دارد و از تشویش و ناآرامی درونی ایسیلدور خبر میدهد. بازیهای زیرپوستی مکسیم بالدری در نقش این شخصیت یکی از نقاط درخشان قسمت سوم به حساب میآید، چرا که حتی اگر فقط به چشمهای او نگاه کنید، میتوانید ببینید که کشمکشهای زیادی در ذهن ایسیلدور در جریان است و او تا یافتن راه و روش زندگی خود فاصله زیادی دارد.
صحنه بعدی گفتگوی میریل و الندیل را نشان میدهد که با توضیحی درباره درخت سپید نومهنور آغاز میشود. میریل میگوید به باور مؤمنانِ این جزیره، فرو ریختن گلبرگهای این درخت اتفاق خوشایندی نیست. نویسندگان هوشمندانه در این صحنه گفتگو درباره مسئلهای را برای میریل انتخاب کردهاند که بیارتباط با خود الندیل نیست. ملکه از مؤمنان میگوید، همان کسانی که نسبت به خواست و اراده والار وفادار ماندند و از تصمیمات شاهان متأخر جزیره و گروه مردان شاه در قدرتطلبی برای انسانها روی برگرداندند. الندیل فرزند یکی از همین مؤمنان سرشناس است که یکی از اسامی دیگر گروه آنها در واقع «الندیلی» به معنای دوستان الفهاست.
با این حال، الندیل در مقابل ملکه نایبالسلطنه رفتار متفاوتی از خود نشان میدهد. او میگوید علاقانه نیست که فرد زندگی خود را بر اساس تفسیر نشانهها و علائم بگذارد. همچنین، وقتی میریل در بحث پیرامون گالادریل حلقه را بر او تنگ میکند و بهطور غیرمستقیم از احتمال خیانت او نسبت به پادشاهی سخن میگوید، لوید اوون در نقش الندیل به شکلی تماشایی مضطرب شده و با نوعی گارد دفاعی تصریح میکند که آوردن این الف به نومهنور بر اساس شرایط منطقیترین کاری بوده که به نظرش میرسیده انجام بدهد. اینجاست که ملکه در کمال تعجب شمشیر جدیدی به او میدهد، شمشیری که میدانیم همان نارسیل است و با رسیدن به ایسیلدور و در نهایت، آراگون، نقش مهمی را در آینده سرزمین میانه ایفا میکند.
حالا دوباره به خط داستانی آروندیر و کمپ اورکها برمیگردیم. او در گفتگو با همرزمش که مدور نام دارد، درباره این حرف میزنند که اورکها با کمک این تونلها از دید الفها مخفی و از گزند آفتاب در امان ماندهاند. با توجه به این که اورکها در دوران تاریکی بزرگ به وجود آمدهاند، از حضور در روشنایی گریزانند و تحمل نور خورشید را ندارند. آروندیر به این اشاره میکند که دشمن احتمالا باید به دنبال چیزی مثل یک سلاح باشد. اینجاست که شمشیر شکسته تئو، پسر برانوین، به یادمان میآید. با توجه به این که اورکها دقیقاً به خانه برانوین رسیده بودند، آیا دشمن این شمشیر را میخواهد؟ میدانیم که سلاح یادشده یک سلاح معمولی نیست و توانست با جادو از خون تئو تغذیه کند و تکههایش از دست رفتهاش را بسازد. ولی چنین شمشیری چه فایدهای میتواند برای دشمن داشته باشد؟ آیا سریال داستانی مانند گم شدن حلقه یگانه در ارباب حلقهها را به وجود آورده است؟ آیا این شمشیر هم مدتهاست که از دست رفته و حالا بهطور اتفاقی توسط یک پسر جنوبی به دست آمده و دشمن میخواهد آن را پس بگیرد؟
گروه الفها بالاخره اطلاعات خود را با مخاطب به اشتراک میگذارند. فرمانده آنها با نام «رِویون» میگوید اورکها تحت فرمان کسی هستند که تقریبا او را میپرستند و اگر احترام گذاشتن برایشان ممکن باشد، برایش احترام قائلاند. آروندیر متعجب شده که چرا فرمانده نیروهای دشمن باید اسم الفی آدار به معنای «پدر» را برای خود انتخاب کند. با این حال، ما از روی گزارشهای قبلی سریال میدانیم که آدار در واقع الفی با نام واقعی «اورن» است. این که او با چه هدفی به نیروهای پلیدی پیوسته و دقیقا چه دستوراتی را دنبال میکند، مشخص نیست. اما نکته جالب شمشیری است که در پوسترها در دستش دیده شده بود و پیشتر در مقالههای تحلیلی بهطور مفصل در این باره حرف زده بودیم. در نهایت الفها تصمیم میگیرند که در بهترین موقعیت به بالای خندق بروند و هر کسی که توانست فرار کند، با سپاهی به اینجا برگردد و اورکها را ریشهکن سازد.
اورکها که از بیکار ماندن بیش از حد الفها خسته شدهاند، به آنها تذکر میدهند که باید سر کار برگردند و ادامه مسیر را بکَنند. دوربین با شاتهای نزدیک نشان میدهد که چه زحمتی برای گریم اورکها کشیده شده، چرا که صورت آنها تقریبا به طور کامل از پروتزهای واقعی است و برخلاف سهگانه هابیت پیتر جکسون که به خاطر استفاده از اورکهای سیجیآی با انتقادات زیادی روبرو شد، اشتباهی قدیمی را تکرار نکرده است. نکته قابل توجه بعدی تفاوتهایی است که برای هر اورک در نظر گرفته شده که این مسئله در پوشش و سلاحشان به خوبی پیداست. سازندگان سریال به هیچ عنوان در توجه به جزئیات کوتاهی نکردهاند.
اورکها از الفها میخواهند درختی را که بر سر راهشان قرار گرفته از ریشه بیرون بیاورند، ولی الفهای سیلوان به خاطر نزدیکی بسیار زیادی که با طبیعت و درختان دارند، قصد ندارند به راحتی به فرمان آنها گوش کنند. اینجا شاهد دقت سازندگان سریال به یکی از دیگر درونمایههای مهم داستانهای تالکین هستیم. نویسنده شهیر دانشگاه آکسفورد گفته بود که داستانهای او پر از درختاند و خودش آرزو داشت که میتوانست با درختها ارتباط مستقیم برقرار کند و بداند که این جانداران چه احساسی دارند. افزون بر این، همه ما میدانیم که او تا چه اندازه از صنعتیشدن جهان و نادیده گرفتن طبیعت بیزار بود. دیالوگ رویون که میگوید این درخت جایگاه خود را مدتها قبل از به وجود آمدن شما در این سرزمینها به دست آورده، کاملا مطابق با همین عقیده تالکین است.
در ادامه اورکها اسیران خود را بازی میدهد و بعد از کشتن مدور، آروندیر تصمیم میگیرد که علیرغم میل باطنی خود تبر به دست بگیرد و درخت را قطع کند، البته نه بدون عذرخواهی. در کتاب دو برج گفته شده که آنها مدعیاند که میتوانند صدای درختان را بشنوند و زبان آنها را بفهمند. آروندیر با این تصمیم نه تنها جلوی کشته شدن بقیه اسیران را میگیرد، بلکه میتواند بالاخره نگاهی به بالای خندق بیندازد. او میبیند که سرزمینهای اطراف سوزانده و توسط اورکها به نابودی کشیده شدهاند.
در نومهنور گالادریل همانطور که گفته بود، زندانی شدن را نمیپذیرد و از دست نگهبانان خود فرار میکند. او میخواهد با دزدیدن یک قایق به سرزمین میانه برگردد، ولی الندیل که از سوی ملکه برای مراقبت از او گماشته شده جلویش را میگیرد. گالادریل همچنان نگران مردم سرزمینهای جنوبی است و به هر آب و آتشی میزند که از این سرزمین خارج شود. او که فکر میکند همه در این جزیره از او متنفرند، حالا گارد دفاعی محکمتری اتخاذ کرده و حتی در مقابل الندیل که او را از دریا نجات داده بود، ملایمت نشان نمیدهد. ولی ورق زمانی برمیگردد که الندیل به زبان الفی با او حرف میزند و مشخص میشود که این زبان هنوز در تالار معرفت نومهنور زنده است. از اینجا به بعد شاهد تغییر رفتار گالادریل هستیم، او حالا بالاخره کسی را پیدا میکند که به زبان خودش حرف میزند و با آداب و رسوم مردمش آشنایی دارد.
الندیل تصمیم میگیرد که گالادریل را به تالار معرفت نومهنور ببرد و به محض این که حرف از سوارکاری به میان میآید، انگار گل از گل گالادریل میشکفد. بسیاری از مخاطبان سریال از صحنههایی که در ادامه نشان داده میشود دل خوشی ندارند و سوارکاری این دو شخصیت و صحنههای اسلوموشن آنها را درک نمیکنند. البته شاید درک این صحنهها واقعا به راحتی و به صورت سطحی ممکن نباشد و خیلیها نتوانند با آن ارتباط برقرار کنند، ولی بگذارید یک لایه عمیقتر شویم.
گالادریل از ابتدای سریال به عنوان شخصیتی نشان داده شده که زندگی خود را به ماموریتی برای یافتن سائورون تبدیل کرده است. او آنقدر در سرزمینهای سخت و خشن مانده که تقریبا طعم زندگی شخصی خود را فراموش کرده است. شاید تصور کنید که گرفتن انتقام برادرش نباید مسئله حادی باشد، اما اگر خود را جای الفی بگذارید که صدها سال چنین ماموریتی را دنبال کرده، مطمئنا حال و روز شما بهتر از گالادریل نخواهد بود. این رفتار تند و آتشین به شکل اجتنابناپذیری به شخصیت او گره خورده است. بهعلاوه، به شما گفتیم که او اکنون وضعیتی شبیه یک زندانی را در نومهنور پیدا کرده و همه مردم جزیره از او بیزارند.
پس وقتی از این زندان بیرون میرود و با کسی همراه میشود که حداقل قادر است به زبان اول او سخن بگوید و درکش کند، احساس شادی و شعف او را در بر میگیرد. افزون بر این، او از همان ابتدا نسبت به سوارکاری اشتیاق نشان داده بود و وقتی بر یک اسب آلبینو سوار میشود، بدیهی است که رضایت دوچندانی داشته باشد. صحنههایی که قدرت اندامهای این اسب را به تصویر میکشند و رهایی او را از طریق حرکت آزادانه پارچههای لباسش نشان میدهند، به خوبی بیانگر همین موضوع است. البته خالی از لطف نیست که بگوییم احساسات و عواطف در نولدور نمود بسیار بزرگتری دارند و این مسئله به خوبی در صحنههای سوارکاری او پیداست. کارگردان تصمیم گرفته تا در این صحنهها از طریق داستانگویی بصری وضعیت این شخصیت را عمیقتر به نمایش بگذارد و این تصمیم به خودی خود شایسته تحسین است.
در ادامه به پیش هالبرند برمیگردیم. او که قبلا در بدو ورود به جزیره یک آهنگری را زیر نظر گرفته بود، حالا سعی دارد کاری آنجا پیدا کند و فرصت شروع دوبارهای در این بهشت برین داشته باشد. با این حال، خیلی زود مشخص میشود که قوانین نومهنور سفت و سختتر از این حرفهاست و هر کسی که از راه برسد نمیتواند حداقل در آهنگریهای آن مشغول به کار شود.
هالبرند سپس به بازار میرود تا غذایی بخورد. ولی مواجههای با مردم نومهنور دارد که به عقیده نگارنده یکی از نقاط ضعف این قسمت است. برای صحبت دقیقتر درباره این سکانس باید پرش کوچکی به چند صحنه جلوتر بزنیم، جایی که مشخص میشود هالبرند پادشاه مردم سرزمینهای جنوبی است. با توجه به این که او در بارگاه نومهنور به خوبی خودش و گالادریل را از مخمصهای که ممکن بود در آن گیر بیفتند، نجات داد، میشد گفت که او به خوبی از مهارتهای سیاسی و قدرت زبانش به عنوان یک رهبر استفاده کرده است. ولی در اینجا با دزدیدن نشان نومهنوریها معلوم نیست چه هدفی را دنبال میکند؟ آیا او انتظار دارد که با یک نشان مسروقه بتواند در این جزیره آهنگر شود و به زندگی آرام خود ادامه دهد، بدون این که هیچکس متوجه این اقدام شود و کارهای او را زیر سوال ببرد؟
هالبرندی که به گالادریل میگوید بهتر است دشمن جدیدی برایمان نتراشی، چرا خودش با این اقدام سبکسرانه همه چیز را به خطر میاندازد؟ شاید بتوان گفت او آنقدر مستاصل شده که راهی جز دم دستترین ایده ممکن پیدا نمیکند. با این حال، باید صبر کنیم تا ببینیم اقدامات بعدی این شخصیت قضاوتهای ما از او را بیشتر به چه سمتی سوق میدهد. با این حال، تنها چیزی که از این صحنهها دستگیرمان میشود، این است که او مهارتهای رزمی قابل توجهی دارد.
یک بار دیگر پیش گالادریل و الندیل برمیگردیم. آنها حالا به تالار معرفت رسیدهاند و متوجه میشوند که نشان سائورون نه علامتی با یک ترجمه خاص بلکه یک موقعیت جغرافیایی روی نقشه است. گالادریل که از این غفلت شوکه شده با بازی درخشان مورفید کلارک به یک باره در نگرانی و ترس فرو میرود، چون میفهمد که برنامه دشمن این بوده که در صورت شکست مورگوت دوباره در سرزمینهای جنوبی گرد هم آیند. با این حال، سوال مهمی که سریال هنوز به آن پاسخ نداده، این است که چرا باید پیامی برای نیروهای تاریکی که هدف آن فراخوانی هرچه بیشتر موجودات پلید در یک سرزمین مشخص بوده، روی بدن فینرود حک شود؟ نظریهای که برخی از طرفداران آن را مطرح میکنند، مبنی بر این است که سائورون و زیردستانش میخواهند دشمن خود را هم به این سرزمین بکشانند تا احتمالا در آنجا غافلگیرشان کنند، ولی تا زمانی که قسمتهای بعدی منتشر نشود، نمیتوان پاسخی برای این سوال عجیب که میتواند اشکالی در شکل داستانگویی سریال باشد، پیدا کرد.
داستان هارفوتها در این قسمت اگرچه ضربآهنگ نسبتا آهستهای دارد اما به اندازه کافی قصه آنها را پیش میبرد. قسمت سوم سریال ارباب حلقهها به ما نشان میدهد که لارگو و مریگولد بهعنوان پدر و مادر نوری سختیهای زیادی را در زندگی تحمل کردهاند. در واقع، پدر او یک بار از ناامیدی دوباره به زندگی برگشته و میداند که با وجود تمام سختیهایی که ممکن است در مسیر پیش بیاید، باز هم به جلو پیش خواهند رفت.
سادوک باروز در مراسمی که در شب قبل از کوچ برگزار میشود، به نوع دیگری تجربه سختی در زندگی هارفوتها را بیان میکند. او با زنده کردن یاد کسانی که در گذشته جان خود را از دست داده و از گروه جدا شدهاند، دوباره بر این جنبه از زندگی سخت نژاد آنها تاکید میکند. سادوک میگوید اگرچه آنها به خاطر سبک زندگی خودشان نمیتوانند منتظر کسی باشند، اما خاطره افراد را همیشه گرامی میدارند. در ادامه متوجه میشویم که خانواده پاپی پرودفلو بهطور کامل در یک زمینلغزه از بین رفتهاند. پس پاپی هم نشان داده که با وجود دشواریها میتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد. البته پاپی به هیچ وجه تنها نیست و نوری و خانوادهی او را در کنارش دارد، اما در عین حال مستقل شده و حالا به خوبی روی پای خودش ایستاده است. مضاف بر این، متوجه میشویم که تهدید گرگها احتمالا مدتهاست که هارفوتها را در معرض خطر داده و حداقل یکی از اعضای خانواده سادوک باروز را به کام مرگ کشانده است. بنابراین به نحوی میتوان گفت که همه شخصیتهای مهم در نژاد هارفوتها به نوعی سختیهای خاص خود را تجربه کردهاند.
در ادامه سروکله غریبه پیدا میشود و در حالی که سعی دارد نوشتههای برگهی به سرقترفته از سادوک را بخواند، آتش به پا میکند و خود را لو میدهد. حالا آنچه از ابتدا بدیهی به نظر میرسید، اتفاق میافتد: نوری مؤاخذه میشود، اما به خاطر لطف سادوک از گروه بیرون انداخته نمیشود. البته در همین اثنا او جملات بسیار مهم و عمیقی را به زبان میآورد. وقتی یکی از هارفوتها میگوید این نژاد نیازی به دوست ندارد و چرا باید نوری به دنبال دوستی با غریبه برود، در حالی که باید فقط به دنبال زنده ماندن باشد، کاراکتری که نقشش را مارکلا کاونا به زیبایی بازی میکند، میگوید بدون دوست اصلا هدف از زنده ماندن چیست؟ او که دیگر به سیم آخر زده، به کلی راه و روش زندگی هارفوتها را زیر سوال میبرد. ولی در ادامه آنها به تأسی از همان شعاری که میگوید هیچکس تنها حرکت نخواهد کرد، به غریبه اجازه میدهند تا با کاروانشان همراه شود و در حمل گاری به آنها کمک کند. بهعبارت دیگر، این شعار حالا شامل حال خود غریبه هم میشود.
صحنه مربوط به خانواده الندیل بخش مهم دیگری است که شخصیتپردازی هر یک از این کاراکترها را بیشتر به پیش میبرد. در گفتگویی که این سه نفر با هم دارند، مشخص میشود که ایسیلدور نمیخواهد دوره کارآموزی خود را به اتمام برساند و آزمونها را پشت سر بگذارد. او از برادرش آناریون نام میبرد که در موقعیت و وضعیتی نامعلوم به سر میبرد. الندیل قبلا به آناریون گفته بود که نباید در سواحل غربی این جزیره به دنبال چیزی بگردد، و همین حرف را برای ایسیلدور که سودای ماجراجویی در سر دارد، تکرار میکند. با این حساب، شاید بتوان گفت که آناریون به دنبال راهی برای ارتباط با والینور و والار رفته است، ولی فعلا اطلاعات بیشتری درباره پنجمین عضو این خانواده در دسترس نیست.
درست شنیدید، آناریون پنجمین عضو است، چون همسر الندیل عضو دیگر این خانواده بوده که ظاهرا مدتی قبل از دنیا رفته است. بازیگران در مصاحبههایی گفته بودند که به دنبال مرگ مادر خانواده، اوضاع کمی به هم ریخته است. الندیل سعی دارد، آرامش را به خانواده برگرداند ولی خود او هم در اندوه این فقدان به سر میبرد. احتمالا به خاطر همین است که در گفتگو با فرزندانش زود از کوره در میرود و با آنها تندی میکند. احتمالا به همین دلیل است که او تاکید دارد باید گذشته را فراموش کرد و به فکر آینده بود، چون اگر قرار باشد آنها دائما به گذشته فکر کنند، باید در غم مرگ مادر خود غوطهور شوند. موضوع احتمالا فقط به پیروی از والار و دوستی با الفها منحصر نمیشود.
شخصیت ائارین که هم که تا اینجای سریال مورد توجه قرار نگرفته بود، بالاخره میگوید که به خاطر فشار مسئولیتهای سنگینی که روی دوش او قرار گرفته، نتوانسته تصمیم ایسیلدور را به پدرشان بگوید. میتوانیم حدس بزنیم که با درگذشت مادر خانواده، ائارین به نوعی جای او را پر کرده و برای برادرش مادری میکند. البته این تنها چیزی نیست که او انجام داده، در این قسمت متوجه میشویم که ائارین برخلاف ایسیلدور بیشتر سر در کتاب و دفترهایش دارد و موفق شده که در انجمن معماران پذیرفته شود. البته او یک بار از این انجمن جواب رد گرفته بود و ایسیلدور به واسطه رابطه خوبشان او را متقاعد کرده تا دوباره شانسش را امتحان کند.
در صحنه بعدی میریل را میبینیم که به برج پادشاه میرود، همانجایی که الندیل گفته بود پدر میریل پس از واگذار کردن تخت پادشاهی حالا روزهای خود را در آن سپری میکند. میریل به او میگوید لحظهای که از آن میترسیدیم فرا رسیده و الف آمده است. برای درک بهتر این سکانس باید بدانیم که این پادشاه در واقع تار-پلانتیر، بیست و چهارمین حکمران نومهنور است که به دوراندیشی و آیندهبینی معروف بود و با نام انسانی اینزیلادون هم شناخته میشد. پدرش، آر-گیمیلزور از مخالفان والار و الفها بود و حرف زدن به زبانهای الفی را در این قلمرو قدغن کرد. ولی مادرش، اینزیلبت بهطور مخفیانه از اعضای گروه مؤمنان به حساب میآمد و به پسرش آموخت تا دوست الفها باشد.
تار-پلانتیر در دورهای به قدرت رسید که پادشاهان نومهنور از زمان سیزدهمین شاه بهطور مداوم علیه والار و ممنوعیت حرکت به سمت والینور سخن میگفتند. با این حال، او شرایط را عوض کرد و اجازه داد تا مؤمنان در آرامش زندگی کنند. خود او بود که به خاطر قابلیت آیندهبینی درباره درخت سپید پیشبینی کرد و گفت هر زمان که درخت پژمرده شود، دودمان شاهان به پایان میرسد. او بر اساس کتابها در برج تار-میناستیر به غرب چشم دوخته تا شاید بتواند کشتی دیگری را از والینور ببیند. حرفهای میریل به پدرش احتمالا از نوعی پیشگویی خبر میدهد که درباره بازگشت یک الف به سرزمین آنها حکایت دارد. این که محتوای پیشگویی چیست و این بازگشت به معنای آغاز سراشیبی سقوط برای نومهنور خواهد بود یا خیر. احتمالا در قسمتهای بعدی مشخص خواهد شد.
نکته جالب توجهی که باید به آن اشاره کنیم، یکسان بودن نام سنگهای پلانتیر و نامی است که اینزیلادون برای خود انتخاب میکند. همانطور که احتمالا میدانید پلانتیری به سنگهای بینا معروف بودند و اگرچه اطلاعات زیادی از منشأ آنها در دسترس نیست، اما گفته میشود که ممکن است توسط فئانور به وجود آمده باشند. این سنگها به بینندگان خود اجازه میدادند اتفاقات را تماشا و از فواصل دور با یکدیگر ارتباط برقرار کنند. با توجه به این که میدانیم سریال در ادامه حداقل از یکی از این سنگها استفاده میکند، باید ببینیم نویسندگان سریال چه داستانی را برای مخاطبان در نظر گرفتهاند.
در آخرین بخش سریال، از مهاجرت هارفوتها به کمپ اورکها میرویم، ولی همین جابهجایی هم هوشمندانه با حرکت دوربین به سمت خورشید و نمایش پرتوهای کورکننده آفتاب انجام میشود تا بدانیم که زمان حمله اسرا فرا رسیده است. سازندگان سریال از قبل وعده داده بودند که هر قسمت سریال اکشن دارد و این بار هم به وعده خود عمل میکنند تا شاهد نبرد جانانهای میان الفها، اورکها و البته یک وارگ باشیم. وارگ سریال ارباب حلقهها شاهد از نظر ظاهری کمی برای طرفداران نامأنوس و عجیب باشد، ولی برای توجیه این طراحی میتوان دو مسئله را بیان کرد: اول، سازندگان سریال گفته بودند که نمیتوانند همه عناصر سریال را درست مانند فیلمهای پیتر جکسون بسازند و اگرچه بعضی چیزها شباهتهای خود را حفظ میکنند، ولی سریال باید هویت بصری خودش را داشته باشد. دوم، این وارگ مربوط به هزاران سال قبل از وقایع دوران سوم است و احتمالا بسیار بدویتر از وارگهای خوشتراش سهگانه جکسون در نظر گرفته شده. افزون بر این، نمیدانیم که وارگها چند نوع و نژاد دارند، شاید با یک نژاد متفاوت از وارگها طرف هستیم.
در نهایت آروندیر انتقام خود را از همان اورکی که دوستش را کشته بود، میگیرد و به شکل طعنهآمیزی با یک شاخه درخت این کار را انجام میدهد، یعنی همان چیزی که مدور جان خود را به خاطرش فدا کرد و اورکها اصرار داشتند که باید نابود شود. رویون بالاخره از خندق خارج میشود اما خیلی زود میفهمیم که فرار از این مهلکه به آن راحتیها که به نظر میرسد نیست. چند اورک نگهبان کمی دورتر او را با کمان او را هدف قرار داده و از پا میآورند. نقشه الفها شکست میخورد، آروندیر پایین کشیده میشود و حالا که دیگر امیدی به ادامه راه باقی نمانده است، یکی از اورکها پیشنهاد میکند این الف را نزد آدار ببرند، بالاخره او یکی از سه رهبر اصلی این آشوب است که هنوز زنده مانده و شاید همچنان از این الف استفاده کند.
در آخرین صحنههای سریال تصویر محوی از آدار را میبینیم که در حال نزدیک شدن به آروندیر است. چنین رویکردی در نمایش او به عنوان کسی که نامش بر روی این قسمت قرار گرفته، کمی غیرمنصفانه به نظر میرسد. بینندگان از همان ابتدای این قسمت انتظار داشتند که صحنههای بیشتری از آدار داشته باشیم و حداقل تا حدی با شخصیت او آشنا شویم. ولی چنین اتفاقی نیفتاد تا رمزآلود بودن این کاراکتر همچنان یک هفته دیگر ادامه پیدا کند. این که بالاخره آدار کیست و چه هدفی دارد، سوالی است که باید جمعه این هفته منتظر پاسخش باشیم.
لازم به ذکر است که گزارههای بیان شده در این مطلب دیدگاه شخصی نگارنده بوده و موضع رسمی آردا به حساب نمیآید. در انتها از شما میپرسیم که چه نظری درباره قسمت سوم سریال ارباب حلقهها: حلقههای قدرت دارید؟ برای مطالعه اخبار و تحلیلهای بیشتر از سریال این لینک را بررسی کنید.
عمق لازمه رو نداره، صحنه مرگ الف توسط ارک هم با وجود موسیقی و اسلو موشن، به هیچ وجه تاثیرگذار نیست و کارگردانی هم طبیعتا در لول سریالی قرار داره.
همچنین می تونست دیدار و تعامل میان مرد خاکستری و هارفوت ها بهتر از این باشه.
تلاش شده شبیه آثار جکسون نباشه اما امیدوارم شبیه سریال های دیگه هم نشه.
چند مورد دیگه هم هست…
چقدر خوب و مفصل بود ? جدا خسته نباشی
توجه به داستان و المانهای تالکین، برای کسانی که میاندیشند ?
از خوبیهای این قسمت هم که نگم ?
بسیار تحلیل زیبایی بود، من چند روز بود که منتظر انتشارش بودم و مدام سایت رو چک می کردم. این قسمت از دو قسمت قبلی جدی تر و زیباتر بود و انگار ماجرا تازه داره شروع میشه. خسته نباشید میگم بهتون، لطفا با قدرت ادامه بدید.
اینجا گفته شده که «هالبرند در قسمت هفته گذشته دیالوگی را به گالادریل گفته بود که از قضا خود او در کتاب یاران حلقه آن را خطاب به فرودو میگوید: «موجهای سرنوشت در حال آمدن است.» اما در معرفی شخصیتها قسمت هالبرند گفته شده که شخصیت ساختگی برای سریاله
منظورم این بود که این دیالوگ رو در کتاب گالادریل به فرودو میگه، اما در سریال دادنش به هالبرند.
گالاردیل چندهراسال بعد به فرودو میگه و ممکنه همین نقل قول رو بازگو کرده باشه که ایرادی تو داستان بوجود نمیاد
سلام.اولین باره با این سایت آشنا میشم.در ضمن این تئوری که هالبرند ممکنه سائورون باشه یا ربطی بهش داشته باشه برا این موضوع که چرا دنبال آهنگری در نومه نور بوده رو میتونه جواب بده چون از لحظه دیدنه آهنگر در اپیزود ورود به جزیره دیده جالبی بهش داشت و البته ممکنه دام نویسندگان برا بینندها باشه.ما میدونیم سائورون در حال حاضر توانایی تغییرقیافه داره.و یه سوال داشتم در سایت های آمریکایی میگن غریبه احتمالا گاندلف یا یکی مثل گاندلف بعنوان فرستاده میتونه باشه.سوال داشتم مگه گاندلف در دوره سوم به سرزمین میانه فرستاده نمیشه و اینکه فرستادها به چه شکلی به سرزمین میانه میان؟ با کشتی یا به روش های خارق العاده؟مرسی اگه کسی بتونه جواب سوالاتم رو بده ممنون میشم
سلام توسط کشتی به سرزمین میانه میان چون اونجا کیردان کشتی ساز گاندلف رو میبینه و حلقه آتش نارنیا رو به گاندلف میده
تحلیل بسیار کامل و جامع بود. سریال تا اینجا که نسبتا خوب عمل کرده هر چند که ضعف هایی داره ولی به قول معروف جوجه رو آخر پاییز میشمرن. باید تا قسمت آخر صبر کرد و نظر داد. به شخصه فکر میکنم این قسمت از دو قسمت قبلی بهتر عمل کرد و کشش بیشتری داشت.
منتظر نقد های قسمت های بعدی هم هستیم. خسته نباشید
فاش شدن هویت هالبرند یادتون رفت! یک بخش مهم قسمت سوم، وارث پادشاهی جنوب که شخصا هیچ اطلاعاتی ازش ندارم.کسی که از پیوستن نیاکانش به مورگوث شرمگینه ولی این پادشاهی چه بود و چه شد؟ و مردمی که ما میبینیم که الان از دست اورکها فرار کردند چه ویژگی داشتند؟!
وقت بخیر
این تحلیلا فقط تا قسمت ۳ بود؟ ادامه پیدا نکرد؟
واقعا دوست داشتم ادامه دار باشن تحلیلا 🙂