تور 9,804 ارسال شده در اوت 3, 2013 به نام خدا در این تاپیک داستانی از سیلماریلیون رو بر حسب علاقه ام و حساسیت و اهمیت موضوع انتخاب کردم و بهش پرداخته ام (شبیه کاری که کریستوفر با تورین تورامبار کرد!). اصلیت داستان وام گرفته از متن موثق سیلماریلیونه اما تمام مکالمات، برخی اسامی و توصیفات در داستان از ذهن بنده هست. داستان رو همونطور که از ذهن و قلمم میاد در فروم قرار میدم بدون هیچ گونه ویرایش یا بازبینی! برای راحتی در خوندن شما کوتاه کوتاه میذارمشون و هر پست رو با شماره مشخص میکنم. داستان رو که از کجاست و چیه رو فعلا لو نمیدم تا اسپویل نشه و موقع خوندن لذت ببرید. (گرچه از اسم تاپیک، حوالی داستان مشخصه!) به یاری خدا داستان رو پس از این که تموم شد با فراغت بال ویرایش اساسیش میکنم و به صورت کتاب (PDF) با طرحی مناسب و غیره و ذلک آمادش میکنم؛ تقدیم به تمام آردایی های عزیز اگر پیشنهاد یا انتقاد و نظری دارید الان (و یا از این به بعد لطفا هر موقع اعلام کردم) بگید. 41 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 4, 2013 (ویرایش شده) فصل اول 1 وقتی خبر رسیدن نامه ای از جانب شاه میان جمعیت پخش شد، شایعات و حدس های دلهره آور شروع شد. چند روز پیش با گذر از کوه و رسیدن به جنگل های فراخ و جلگه های خوش آب و هوا و رود های خروشان به خیال رسیدن به روشنایی و غرب موعود مدتی شادمان بودند و فرسودگی گذر از کوهستان را به فراموشی سپردند. و وقتی الف های بلند قامت و زرین موی را دیدند به سان خویشاوندانی که از دیرباز چهره شان در خاطرات ذهن نقش می بندد به ملاقاتشان شتافتند اما آنچه را می دیدند آزاردهنده بود. آن سبزجامگان و زرین مویان با ترشرویی راه آمده را با شتاب باز میگشتند. حتی یک بار یکی از آن ها با دشنه ی باریک و کوچکی به مواخذه هالادین ها پرداخته بود و آنگاه که می دید از زبان این قوم چیزی نمی فهمد دشنه را بیهوده در هوا تاب می داد. فردای آن روز را با گفتگو با نگهبانان رودخانه گذرانده بودند. زبانشان بسیار شبیه هم بود جز این که کلام الف ها (نسبت به دورف هایی که در مسیر با آن ها هم کلام شده بودند) فاقد تکلف و روان تر بود. در صحبت ها کلمات آشنا را بر میگزیدند و با تاکید روی آن به تدریج مفهوم کلام هم را دریافت می کردند. چیز های خوبی نصیبشان شد و کمک کرد که رفتار الف ها را در روز قبل بهتر درک کنند. این که آن ها خارج از تمایل شاه در محدوده تحت امر او و در سرزمین اوسیریاند بودند و این که آن ها را از دیدن مخلوقاتی که همچون خود حرف می زدنند، شعر می خوانند و دلشاد هستند شگفت زده می کرد اما به راستی از آسایش خود دفاع می کردند. بزودی کلمات آشنا را استخراج و هضم کردند با هم به گفتگوی صمیمانه پرداختند. برخی داستان ها و قصه ها حوصله هالت را سر می برد و دختر در واقع از مشاهده همان برخورد اولیه الف ها از جماعت آن ها دلسرد شده بود. در آب به ماهیگیری مشغول بود. با همان دست های ظریف اما قوی و چابکش و دشنه چوبینی که خودش درست کرده، در آب شناور بود و چشمانش گشاد و خیره به آب در جستجوی ماهی بود. اما هالدار، برادر دوقلوی او که صورت پدر و سیرت مادر را به ارث برده بود، شیفته الف ها شده بود و کنار پدر با عشق و علاقه به صحبت های الف ها گوش می سپرد. امروز خورشید درخشان تر می تابید و صدای هجمه آب در بستر رودخانه گوش را نوازش می داد. سواران الف که حامل نامه شاه بودند اکنون در حال تیمار اسب هایشان بودند. هالدار خوشحال از این که به او اجازه داده شده بود سوار اسب سفید شود مغرورانه لبخند می زد. ... ویرایش شده در اوت 6, 2013 توسط تور 32 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 4, 2013 (ویرایش شده) 2 «هیرگون؟» الف راست ایستاد. او اولین قراولی بود که با انسان ها رو به رو شده بود. به پسر آموخته بود که اسمش را صدا کند و برای روشن شدن معنای آن به سنگی اشاره می کرد و به پهنای سنگی می زد. هالدار در ذهن خود معنایی برای هیرگون یافته بود. سفت و محکم. «سوال؟» هیرگون به او اشاره کرد. هالدار با سر تایید کرد. مدتی بعد پرسید: «در آن نامه، همان نوشته ای که آوردی، چه نوشته بود؟ به ما اجازه ماندن می دهند؟» و اشاره به چادر بزرگی کرد که پدرش و سایر مرد ها در آن به بحث درباره آن نامه مشغول بودند. هیرگون مدتی سکوت کرد و اجازه داد مفهوم کلمات پسر را درک کند. بعد به سختی جواب داد: «نمی دانم. من فقط نامه را حمل می کردم. نامه سنگینی بود.» هالدار پرسید: «خودت چه فکر می کنی؟» هیرگون جواب داد: «طبق تصمیمات گذشته فکر میکنم شاه احتیاط کند و به شما اجازه گذر از رودخانه را ندهد.» و با دست به آن طرف رود اشاره کرد. به پرسش های هالدار افزوده می شد. «شاه شما کیست؟ همیشه اینقدر می ترسد و میهمان خود را نمی پذیرد؟» سایه ای از غم چهره زیبای هیرگون را پوشاند. زیر لب زمزمه کرد: «شاه ما از دست رفته.» هالدار با بهت چهره الف را جستجو می کرد. هیرگون ادامه داد: «ما به مردم و ساکنان اوسیریاند شاه می گوییم. آن ها هستند که تصمیم گیری می کنند. پس از شاه دنه تور بسیار سوگواری کردیم و بر احتیاط ما افزوده شد. دیگر شاهی برنخواهیم گزید.» هالدار رو این اسم دقیق شده بود: «دنه تور؟» هیرگون توضیح داد: «بله. شاه ما بود. بلند بالا و مغرور. اما همواره غمی ژرف پشت لبخندش پنهان بود.» جنب و جوش از هالدار روی اسب گرفته شد و با چهره ای جدی چشمان خاکستری هیرگون را کاوید. «گفتی از دست رفته. مرده؟ چطور؟ پدرم می گفت که الف ها نمی میرند و آنچه از بیماری و زخم ها که بر ما تاثیر می گذارد در شما درمان می یابد.» هیرگون چشم از او برگرفت و به آن طرف چشم دوخت. به خیال هالدار جایی در میان درختان را می دید. آهی کشید و گفت: «چه بسا زخم هایی که عمق دل ما را می شکافد و می سوزاند و کالبد ما را فرسوده می کند اما در شما تاثیراندکی می گذارد. زمانه تاریکی است، هالدار پسر هالداد.» سپس ادامه داد «شاه در محاصره اورک ها گرفتار شد. در آمون ارب. از دامنه کوه بالا می رفت و زوبین خود را تاب می داد. با هر حرکت چند اورک را زمین گیر می کرد. من در میانه سپاه فریاد های فرمانده را شنیدم که دستور عقب نشینی به سمت تپه را می داد. اما دشمن از پشت سر ما را تعقیب کرد. شاه به زوبین خود در قله آمون ارب تکیه داده بود. دور او حلقه زدیم و توسط اورک ها محاصره شدیم. خیلی از دوستانم توسط دشمن سلاخی شدند اما هنگامی که عقبه سپاه دشمن با شیپور شاه تین گول فرار کردند و باقی قیچی شدند به پشت سر نگاه کردیم و شاه را چون تمثالی با شکوه تکیه زده بر زوبین دیدیم. موهایش را باد عصرگاهی پریشان کرده بود و تلالو خورشید در حال غروب نیزه را به رنگ خون درآورده بود. شاه از دست رفته بود.» صدایش لرزید و قطره اشکی گونه اش را خیس کرد. ... ویرایش شده در اوت 5, 2013 توسط تور 25 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 6, 2013 (ویرایش شده) 3 «من...متاسفم.» جمله بهتری پیدا نکرد. هالدار وضعیت را مناسب سوال و جواب بیشتر ندید. گرچه کلام الف نامفهوم بود اما هالدار تا حدودی موضوع را دریافت و در دل غمگین شد. سرش را پایین انداخت. هیرگون به سمت هالدار برگشت، سرش را بالا کرد و گونه پسر را نوازش کرد. با لبخند گفت: «تو پسر مهربان و غمخواری هستی. من با تو احساس بیگانگی نمی کنم.» و افسوس خورد. درهمین حال هالت از پشت درختان پیدا شد و لبخندی بر لب و دو خرگوش بزرگ در دست داشت. هالدار به کمک هیرگون از اسب پایین پرید و به دنبال هالت برای بررسی خرگوش ها دوید. هیرگون مدتی به آن دو نگاه کرد سپس به یکی از درختان تکیه داد و به صدای آب گوش سپرد. هالت و هالدار بین چادر ها می دویدند و گویا دختر نیز فهمیده درگیر یک بازی شده است پس فرباد زد: «اگر دستت به من رسید یکی از این خرگوش ها مال تو!» و تعقیب و گریز ادامه پیدا کرد. هالت دوباره به درختان وارد شد و هالدار که به نفس نفس زدن افتاده بود او را گم کرد و روز زمین ولو شد. مدتی بعد خواهر را کنار خود یافت. یکی از خرگوش ها را به او داد و هشدار داد که محکم بگیرد و گرنه فرار می کند: «او هم اگر از دستانت بگریزد مثل من کنارت بر نخواهد گشت.» و هر دو خندیدند. هالت در بین درختان دو خرگوش زنده را شکار کرده بود. تا ظهر به همین منوال سپری شد. هالت به خرگوش ها آب و علف می داد و هالدار دور و بر چادرشان کشیک می کشید. مدتی از ظهر گذشته بود که چادر بالارفت و مردان یک به یک و گاه دو به دو در حال صحبت بیرون آمدند و اغلب به سمت خانواده هایشان حرکت کردند. هالدار دقیق شد اما پدر را ندید. پس به داخل شتافت. هالداد در راس سفره ای بزرگ نشسته بود که خبری از غذا در آن نبود. فقط تعدادی لیوان آب و ظرف های پر از میوه در آن بود. طومار بزرگی آن طرف روی میز بود. هالدار به آن سمت شتافت اما از خطوط روی طومار چیزی نفهمید. خواندن و نوشتن بلد نبود. «پدر! الف ها از ما چه خواستند؟ اجازه ماندن به ما می دهند؟» هالداد سرش را بالا آورد. چشمان نافذ مشکی اش در میان چهره ای مصمم، پسر را ورانداز کرد. ... ویرایش شده در اوت 6, 2013 توسط تور 21 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 7, 2013 (ویرایش شده) 4 «پدر؟» هالدار صبر زیادی نداشت. هالداد گفت: «تو و خواهرت باید آماده مواجهه با مخاطرات زیادی شوید پسرم. فعلا برو...از دوران کودکی ات لذت ببر.» هالدار غرولند کرد: «پدر من می خواهم با هیرگون بمانم! کجای سفر طولانی مان با چنین موجودات زیبا رو و مهربانی روبرو شدیم؟» پدر گفت: «تو چقدر عجولی پسر!» برخواست و کنار هالدار روی صندلی نشست و پسر را روی زانوی خویش گذاشت «الف ها بسیار زیادند و در قلمروهای گوناگونی در این سرزمین زندگی می کنند. شاه تین گول در دوریات است و فرزدان فئانور درشمال. فین گولفین نامی به همراه پسرانش در غرب و شمال سکونت دارند و باخبر شدم که دوستمان بالان با فین رود ملاقات کرده. او هم الف است پسر! از تبار نولدور. آن هایی که به غرب دور آن طرف دریا سفر کردند و روشنایی زوال ناپذیر بر جبینشان می درخشد. آن ها هم اکنون در این سرزمین سکونت دارند و ما باید با آن ها باشیم. مگر هدف ما از ابتدا رسیدن به غرب نبود؟» در حال صحبت بودند که هالت وارد شد. حسادت دخترانه اش باعث شد به آغوش پدر بجهد و بوسه ای بر صورت او بزند. هالداد فرزندانش را بوسید و گفت: «بانوی من! برای ما چه داری؟» هالت جستی زد و آن طرف ظاهر شد. با غرور گفت: «یک جفت خرگوش بریان و برشته برای شاه هالداد کبیر!» هالداد برخواست و خنجر از نیام کشید و جلوی دختر زانو زد: «خنجر و شکم ما در خدمت خرگوش های شاهزاده است.» خواهر و برادر بلند خندیدند. هالت دست پدر را گرفت و به بیرون هدایت کرد. هالدار دوباره به طومار ها خیره شد. خطوط زیبایی روی آن را تشخیص می داد اما از خواندنشان عاجز بود. با شتاب یکی از آن ها را برداشت و به سمت رودخانه دوید. هیرگون را آن طرف رود پیدا کرد. او را صدا زد و الف با نرمی و چابکی حیرت آوری از روی قلوه سنگ های رود پرید و کنار پسر آمد. «مشکلی هست؟» «هیرگون! من نمی توانم این ها را بخوانم...در واقع هیچ کس نمیتواند. تو می توانی؟» و طومار را به هیرگون داد. هیرگون در پاسخ گفت: «حتما می توانم. این زبان و نوشتار مردمان خودمان است. الف ها. همه ی ما می توانیم این را بخوانیم.» «اما ما نمی توانیم، درست است؟ حتی پدرم! هیچ کدام از ما» هیرگون متحیر از هوش پسر گفت: «راست می گویی. شما به زبان ما آگاه نیستید. حال آن که در تمام این سرزمین الف ها وجود دارند. در هر کجا نیازمند این زبان خواهید بود...و آن طور که من اینجا می خوانم به شما اجازه ماندن داده نشده.» «چطور ممکن است؟ ورق های دیگری هم بود؛ شاید در آن ها شرایطی برای ما گذاشته اند...میروم آن ها را بیاورم.» و با شتاب چرخید تا برود اما الف دست او را گرفت. «صبر کن هالدار! آن نامه خطاب به پدرت است. ممکن است او را برنجانی. این طومار را هم برگردان. من باید بروم. دوستانم منتظرند...» و هالدار را با بهت و نا امیدی و طوماری در دستش تنها گذاشت. ... ویرایش شده در اوت 7, 2013 توسط تور 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 14, 2013 (ویرایش شده) 5 هالت خرگوش ها را به بند کشیده بود. مدتی بعد آن ها در آب جوش می پختند. دختر به آب سبزیجات اضافه می کرد و پدر آن ها را با خنجر به هم می زد. «امیدوارم امروز این خرگوش ها به دهانمان مزه کنند. دفعه پیش یادت هست؟» چهره هالت در هم رفت و جواب داد: «آری! یاد آوری آن هم بدمزه است» هالداد با خنده گفت: «خرگوشی را برایمان آوردی و در دیگ آب جوش انداختی. زنده زنده داخل آب دست و پا می زدند.» هالت ادامه داد: «تصمیم گرفتیم به جای شکنجه آن موجود ابتدا او را سر ببریم تا پختنش را شاهد نباشد.» پدر گفت: «خرگوش بی سر مدتی در دیگ جوشید اما بعد از آن پوستش مانند پوست گاو و گوشتش سفت تر از چوب بلوط شده بود.» هالت گفت: «اما این بار با تدبیر من حتما خاطرات گذشته تکرار نمی شوند.» «آن ها صرفا خاطره نیستند. تجربه اند. تجربه ای تا موجودی را با پوست در دیگ نیاندازی و ابتدا پوستش را بکنی» هر دو خندیدند. مدتی گذشت تا خنده ها خوابید و صدایی جز غل غل آب جوش در دیگ و همهمه سایر مردمان شنیده نمی شد. خیل عظیمی بودند که این طرف رودخانه اتراق کرده بودند. به یکدیگر کاری نداشتند و به ندرت با هم صحبت می کردند مگر به هنگام تصمیم گیری های مهم. مردمان کوشایی نبودند و در دادن دست اتحاد به یکدیگر کند عمل می کردند اما هنگام تصمیم گیری ها سریع و قاطع بودند. در میان ایشان هالداد به سبب پشتکار و همتی که داشت و نیز چون آن طرف کوهستان با بالان پیر بیشتر از سایر مردان در ارتباط بود از مقام و منزلت بالایی در میان سایر خاندان هالادین ها برخوردار بود. پیشه اش آهنگری بود و بازوان توانایی داشت. فلزات را شکل می داد و از آن برای خود و گاه خاندان های دیگر اسباب زندگی می ساخت. هالت مدتی پیش برخواسته بود و به دنبال گیاهی خوش عطر که خودش در جنگل پیدا کرده روانه آن جا شده بود. هالداد هم چشم به داخل دیگ داشت در تفکری ژرف غرق بود. تحرکی غیر طبیعی در اطراف او را از تفکر بیرون کشید. از دور و در حاشیه رودخانه هیئت سیاهی را تشخیص داد که به سمت او می آمد. دو چشم را مانند دو نقطه زرد و سیاه دید که مستقیم به او زل زده بودند. وقتی نزدیک تر شد صورت سبزه او را در پناه خودی بدقواره یافت. جای زخم های گوناگونی بر صورتش بود که چهره اش را کریه ساخته بود. موهای ژولیده اش چون علفزار سیاهی از زیر خود بیرون زده و روی شانه بدریختش ریخته بود و فلز آلات زیادی بر تن و دست داشت. هالداد به سختی توانست زره، سپر و شمشیرش را از میان آن ها تشخیص دهد. بویی متعفن فضا را پر کرده بود. ... ویرایش شده در اوت 14, 2013 توسط تور 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 15, 2013 (ویرایش شده) 6 جلو آمد و با صدای ناهنجاری که هالداد هرگز نشنیده بود الفاظی را گویا از ژرفای چاه عمیقی بیرون فرستاد. هالداد چیزی نمی فهمید. ناچار به آرامی پرسید: «از مردمان الف هستی؟» هیئت تاریک شتاب بیشتری به خود داد. آهنگر او را به گواه گوش دراز و چشم خاکستری اش از قراولان الف پنداشت. برخاست تا او را به سفره خود دعوت کند. دوباره از او پرسید: «از سربازان هستی؟ زبان ما را متوجه نمی شوی؟» و گویا آن موجود متوجه نشد و با صدای بلندتری صحبت کرد. جلو آمد و بیان کلمات شدت گرفت و دندان های قرمز و سیاهش نمایان شد. هالداد هراسان یک گام عقب رفت و حس خطر دستش را به سمت خنجر سوق داد اما خنجر را نیافت. کنار دیگ آن را جا گذاشته بود. موجود سیاه اکنون فریاد می زد و شمشیر از نیام می کشید. آن را بالا برد و وحشیانه پایین آورد. هالداد چاره ای جز جابه جا شدن نداشت پس به کناری جست و آن موجود روی دیگ سرنگون شد و شمشیرش به کناری افتاد. فریاد دهشتناکی از خود سر داد و تمام مردمان آن جا سر از کار خود کشیدند. بچه ها به آغوش مادر شتافتند و بزرگتر ها جلو آمدند. هالدار وحشت زده گویی از کابوسی بیدار شده به بیرون پرید و از دیدن منظره پیش رو خشکش زد. آن موجود برای برخواستن تقلا می کرد. سپر را به کناری انداخت و دیوانه وار به روی هالداد پرید اما آهنگر با دستان قدرتمندش حمله او را دفع کرد و پنجه در پنجه مهمان ناخوانده شد. از قدرتش شگفت زده بود و شکست نزدیک می شد. اما لحظه ای انگار آن موجود سیاه بدریخت تعجب کرد. چشمانش گشاد و قرمز شدند و هیئتش به سان پاره سنگی بر زمین افتاد. تیری عمق سرش را شکافته بود و خود در محل اصابت تیر مچاله شده بود. خون غلیظ سیاهی زمین سبز زیر پا را لوث کرد. هالداد نفس نفس می زد و دستانش را مالش می داد. هالدار با چشمان لرزان به سمت پدر آمد. در راه مواظب بود با سپر سیاه و صاحب آن برخورد نکند. هیرگون و دو الف دیگر خود را به هالداد رساندند. «یک اورک» هالداد پرسید: «پس این ها همان اورک ها هستند. زمانی از مردم شما بودند. چطور تا اینجا آمده؟» هیرگون جواب داد: «برای جاسوسی می آیند و اغلب به صورت پراکنده در پناه درختان از جنگل عبور می کنند. میان ما می آیند و با ظاهری دلسوزانه در کار ما شریک می شوند و اغلب...» «جنگل!» هالداد صحبت الف را نا تمام گذاشت و با صدایی لرزان تکرار کرد: «جنگل!» هالدار پرسید: «هالت به جنگل رفته؟» ... ویرایش شده در اوت 15, 2013 توسط تور 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 15, 2013 7 فریاد «هالت» در گلوی هالداد خفه شد و تمام نیرویش را در پاها برای دویدن متمرکز کرد و دل به جنگل زد. از پی او الف ها روانه شدند. هیرگون چیزی به زبان خودشان به همراهانش می گفت اما جز صدایی مبهم چیز دیگری برای هالداد به ارمغان نداشت. ذهن آهنگر دغدغه دیگری داشت. «هالداد!» الف این گونه با صدای رسا آهنگر را از دویدن بی هدف باز ایستاند. کمان را به دست کرد و تیری از تیردان برداشت. هالداد راستای دید هیرگون را دنبال می کرد اما چیزی پیدا نمی کرد. الف به نرمی آهو به جلو می خرامید و زه را می کشید. نفس را حبس کرد و بر سر جای ایستاد. تیر به چشم بر هم زدنی میان درختان نا پدید شد و اندکی بعد الف به دنبال آن رفت و هالداد هم چاره ای جز دنبال کردن الف نداشت. باقی هم پشت سر می آمدند. پیش تر هالداد انگار سنگ سیاهی بر روی زمین را مشاهده می کرد اما اندکی بعد وقتی دقیق شد یک اورک دیگر را روی زمین دید. تیر در گردن او شکسته بود. هالت روی درختی بود که بلافاصله پایین آمد و در آغوش پدر جای گرفت. هالداد موی او را نوازش می داد. ترس گویی از بدن دختر تراوش و به پدر سرایت می کرد. «پدر آن ها می خواستند مرا با خود ببرند. از چنگشان گریختم و به درختی پناه بردم. وقتی تیری از میان درختان به سمتشان آمد و به این خورد بقیه فرار کردند.» هیرگون گفت:«فرار کردند تا بازگردند. آن ها برای اطلاعات به این جا می آیند. گذر شما از کوهستان شاید خبری باشد برای اربابشان تا بیش از پیش به نقشه های شوم خود ببالد.» الف دیگر دست بر تنه درختی می کشید که هالت از آن بالا رفته بود. شمشیر سیاه اورک بر مغز درخت فرو رفته و شیره درخت بیرون ریخته بود. به زبان خودشان چیزی گفت و هیرگون ترجمه کرد: «اورک های پست! از هر چیز زیبایی نفرت دارند و دل هاشان درست مانند اربابشان مملو از سیاهی شهوت است.» هالت دید که الف به هنگام بیرون کشیدن شمشیر اشک می ریخت. ... 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 19, 2013 (ویرایش شده) 8 به چادر باز گشتند و هالدار تا مدتی از خواهر جدا نمی شد. پدر در تدارک سفر بود و هالت می دید که با ظرافت همه چیز در کوله پشتی جمع می شد. به اندازه چند روزشان آب و میوه برداشته بودند. پسر همچنان در ماتم ترک اوسیریاند با بی میلی در آماده سازی وسایل کمک پدر می کرد.هالت در تفکر تیر و کمان الف غرق بود و مدام دشنه خود را لمس می کرد و به فکر ایجاد یک کمان برای خود بود. هالداد شب هنگام با کوچکترین صدایی آشفته از خواب بیدار می گشت و وقتی بیرون چادر می رفت جز صدای آب و زمزمه دیگر چادر ها چیز دیگری نمی شنید. ترس در آهنگر کارساز نبود اما در مورد فرزندانش نگران بود و دیگر نمی گذاشت هالت به جنگل برود و دختر از این بابت شاکی بود. صبح روز بعد در حالی که اغلب چادر ها در حال برچیده شدن بودند و هالادین ها آماده ادامه سفر خود بودند، هالدار با بی قراری به آن طرف رود نگاه می کرد اما خبری از هیرگون نبود. آفتاب از میان درختان راهی برای نفوذ باز می کرد و پرتوان پرتوانش را به هالادین ها که چند روزی بود در پناه کوهستان ارد لوین اتراق کرده بودند می رساند. باد از بین جنگل زوزه می کشید و کار را برای چادر هایی که هنوز برچیده نشده بودند سخت می کرد. جنبشی در میانشان حاکم بود و گروه انگار بی تاب از ماندن و بی قرار برای رفتن بود. هالداد جلوتر در حال گفتگو با چند تن از مردان بود. هاسوفل، آلاندیر و هالمیر از آن ها بودند. قرار بود مردان در این سفر پیرامون زنان و بچه ها را بگیرند و مسلح پا در جاده بگذارند. هالداد آن ها را قانع کرد که سریع و بی صدا، مسلح و مراقب دل به جاده بزنند چه آن ها هم از درگیری دیروز مضطرب گشته و سیاهی سایه گذشته بر دل هاشان افتاده بود. گذشته ای که از آن وحشت داشتند و کابوس فرزندان و نگرانی بزرگان بود. گذشته ای که آن را در پس پشت جا گذاشته و به امید یافتن روشنایی راهی غرب شده بودند. از آن کمتر یادی در هالت و هالدار مانده است اما هالداد به خوبی از آن آگاه بوده است. هالدار چشم به تجمع مردان روبه رویش دوخته بود. هاسوفل بر خلاف پدرش ریش بلند و پرپشتی داشت و پتکی بر دوش آویخته بود. پس از هالداد آهنگر، مردان دیگر گوش به پند او بودند و اکنون با پدرش در حال صحبت بودند. دیگران گوش می کردند. پسر امیدوار به ماندن نبود اما از عاقبتشان در جاده هم احساس نگرانی می کرد. حالا بیش از پیش به ضعف قوم خود پی برده بود. در همین افکار غرق بود که هیرگون را یکه و تنها سوار بر اسب سفیدش در کنار سایر مردان یافت. الف از اسب به پایین آمد و هالدار دید که قد او از نصف مردان حاضر بلند تر بود. بیش از این توان صبر کردن نداشت و به سمت پدر شتافت. همه نگاه ها از هالداد و هاسوفل به الف دوخته شد و زمزمه ها خوابید. هیرگون این گونه آغاز کرد: «درود بر شما و مهتر شما، هالداد. شما زبان ما را نیک نمی دانید حال آن که در اطراف و اکناف این سرزمین مردمان ما پراکنده اند. آداب رزم نمی دانید در حالی که دشمن در جای جای مسیر پیش رویتان کمین کرده. از نیرو های شیطانی که در شمال در کار است باخبر نیستید. آیا کسی در میان شما هست که در موردش اشتباه قضاوت شده باشد؟» هیچ جنبشی از جمع حاضر بر نخواست. هاسوفل پاسخ داد: « و در این وضعیت خطیر مردم شما ما را تنها می گذراند.» زمزمه هایی به تایید هاسوفل بلند شد. هالمیر گفت: «مردم شما در نامه خود ما را از این جریانات بی خبر نگذاشته بودند. و به ما از روی خیر خواهی سفر به غرب را برای دوری از کشمکش های شمال پیشنهاد داده اند.» هیرگون با صدای رسا گفت: «مردم اوسیریاند همچنان سوگوار شاه از دست رفته خود هستند و با اختیار خود مقدم هیچ بیگانه ای را خوش نمی دارند و به این اصل برای اجتناب از تنش ها پایبند هستند...» هالداد صحبت او را قطع کرد: « و این مردم سوگوار و محتاط به ما سفر به غرب را پیشنهاد داده اند. هیچ کدام از جمع ما به این پیشنهاد مردم شما خوش بین نیستند.» هیرگون پرسید: «پس تصمیم شما چیست؟» هالداد پاسخ داد: «ما به دنبال نولدور هستیم. به شمال خواهیم رفت.» هیرگون گفت: «پس بگذارید در این سفر و در جاده پر مخاطره شمال میهمانانم را تنها نگذارم.» اندک نفری از جمع حاضر خوشحال شدند و هالدار از آن ها بود و به پدر نگاه کرد. آهنگر نگاهی سرشار از اطمینان خاطر به هاسوفل کرد و او نیز با سر تایید کرد. آفتاب از بالای درختان سرک می کشید و سرخی لبخند هالدار بر صورتش را نمایان می کرد. *** ویرایش شده در اوت 19, 2013 توسط تور 18 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 20, 2013 خب دوستان فصل اول تموم شد. اگر هر گونه نظری در باره نوشته هام، شخصیت ها، حوادث، قلم من و شیوه روایی داستان دارید همینجا بگید... یا حداقل چیزی که من رو امیدوار و دلگرم به ادامه داستان بکنه... بسیار مشتاق شنیدن نقد هاتون از داستانم تا اینجا هستم تا اشکالات به امید خدا برای فصول بعدی برطرف بشه. در حقیقت هدف اصلیم از نوشتن داستان در فروم هم همین بود... با تشکر :P 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در اوت 20, 2013 عالي بود. انصافا عالي بود. توصيف حالات جسماني و فكري شخصيت داستان نيز حرف نداشت.مخصوصا از توصيف لحظه ي ديدن اون اورك خيلي لذت بردم. 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در اوت 20, 2013 من که بسی لذت بردم، ریتم روون و خوب با جزئیات خوب هنوز مقدار مطالب کمه که با فضای اون زمان همزادپنداری کنم اما تا الان که خیلی خوب بوده کارهای بچه گونه و بی تجربه هم قسمت جالبی بود که خوشم اومد! کلا از من نظر نخواید، چیزی بلد نیستم بگم :پی 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در اوت 20, 2013 من یه پارازیت این وسط بدم. شما و باردیل و بقیه دوستانی که توی نوشتن دستی دارید میتونید توی این مسابقه داستان نویسی افسانه ها که خبرش رو سایت هم هست شرکت کنید. واقعا تواناییش رو دارید. 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 21, 2013 خب اینطور که شما میگید یعنی تا حالا اشکالی نبوده؟! به نظر خودم این فصل اول پر از اشکال ادبی بود و از نقایص فنی و نگارشی که بگذریم، اونچه که من از خوندن دوباره متن خودم فهمیدم این بود که اتفاقات حیلی تند تند رخ میدن. و در واقع من تنها اتفاقات رو مانند آجر های یک دیوار کنار هم چیدم و بینشون سیمان کم و ناچیزی به کار بردم و این دیوار با کوچکترین لگدی خراب میشه! من نتونستم حوادث رو به صورت منطقی و طبیعی خیلی خوب سر هم کنم...و دیالوگ هام به ندرت از دو سه خط تجاوز می کنن و این یه نقص بزرگه! استاد در کتابش، در هر فصلش از 40 صفحه میانگین فقط 10 صفحه به شرح یک واقعه پرداخته و باقی بیان ارتباط بین حوادثه. و اونقدر ماهرانه همون حادثه رو طی یک فصل در ذهن مخاطب فرو میکنه که خواننده از خودنشون لذت میبره و حادثه رو از یاد نمیبره...مقایسه نمیکنم اما طبیعتا من استاد رو الگو قرار دادم... همیشه قضاوت یک اثر ادبی توسط نویسنده ـش خیلی سخت بوده و امیدوارم من رو بیشتر راهنمایی کنید با بیان نقایص... اتفاق اصلی این فصل در حال حاضر حمله اورک بود اما خواننده ممکنه این طوری تصور نکنه و این شکست من در نوشتن فصل اوله... 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در اوت 21, 2013 کش دادن وقایع خیلی بیش از حد ظرافت میخواد! شاید یکم سریع بوده باشه، اما حداقل اونقدر کند نبوده که خواننده ای مثل من که بیش از حد سخت گیرم از خوندنش خسته بشه! درکل معدود کتاب هایی هستن (مثل لوتر یا...) که ترجیح میدم طولانی باشن و بقیه نویسنده رو نفرین میکنم :P :دیــ 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
آخیلوس 374 ارسال شده در اوت 24, 2013 می بخشید ولی به نظر من نمیشه به نوشته هاتون به عنوان یه داستان مستقل نگاه کرد،یعنی اگر کسی با دنیای تالکین آشنا نباشه یا آشنایی کمی داشته باشه(مثل من)براش خوندن داستان یک کم سخت میشه :P نه؟ 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در اوت 24, 2013 برعکس از نظر من میشه، تنها وابستگی اسم ها هستن با دو الی 3تامنظقه که توی هرکتابی به همین شکل یافت میشه 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 30, 2013 یه خورده حق با آخیلوسه. خب البته این شاید به خاطر قضاوت زود هنگامه! هنوز فصل اوله و من خیلی چیز ها رو گذاشتم تا در فصل دوم و سوم مشخص بشه. بطوریکه اگر کسی با دنیای تالکین آشنا نباشه تا فصل 3 میتونه درکشون کنه و با داستان ارتباط برقرار کنه. امیدوارم در این راه موفق بشم. البته همین فصل اول هم مطئمنا ویرایش میشه و قصد دارم یکم به جزئیات کار اضافه کنم. از فصل آتی که وارد یک سیر آرام و ملایمی می شیم کار من راحت تر و البته مهم تره و اون آماده کردن بستر داستانیه برای حوادث آینده. پ.ن من خودم قبل از سیل، فرزندان هورین رو خوندم و ابتدای کتاب که با بسط روابط فامیلی شروع می شد واقعا برام گیج کننده و در عین حال جذاب بود و اگر نمایه ها و شجره نامه های آخر کتاب نبود من هیچ وقت درک درستی از داستان پیدا نمیکردم و شاید این گیجی تا به آخر همراه من می موند! 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در اوت 31, 2013 خب به نظرم اضافه کردن جزئیات توی خودِ پست هات با یه رنگ خاصی، چیزی، متمایزشون کنی، به نظرم بهتر باشه! البته توی متن نهایی همشون یه شکل باشن :وی و کل داستان رو جاهای خیلی خوب تموم میکنی، خواننده برای ادامه اش واقعا کنجکاو میشه، همینجور یبرو جلو (فقط خیلی توی تنگنا نذاریمون که یهو دیدی کشته شدی :وی) 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Aslan 2,643 ارسال شده در اوت 31, 2013 با سلام و درود بی پایان خدمت نویسنده گران قدر فروم :| خوب داستانت رو خوندم و واقعا خوب بود در حد خودت داستانت همون طوری که گفتم خوب بود اما خوب مشکلاتی داشت که امیدوارم اون ها رو بگم از دستم نارحت نشی :? در واقع دوستان این مشکلات رو گفتم و ما فقط اون ها رو باز گو می کنیم اما باز گو کردن اون ها خالی از لطف نیست به نظرم :? من که بسی لذت بردم، ریتم روون و خوب با جزئیات خوب هنوز مقدار مطالب کمه که با فضای اون زمان همزادپنداری کنم اما تا الان که خیلی خوب بوده کارهای بچه گونه و بی تجربه هم قسمت جالبی بود که خوشم اومد! کلا از من نظر نخواید، چیزی بلد نیستم بگم :پی با نظر الوه موافقم که ریتم داستانت روون و خوب بود اما من مخالف این ریتم هستم تو داری داستان رو بر گرفته از داستان های سرزمین میانه تالکین می نوسی و به نظرم باید ریتم تالکین رو داشته باشی یه ریتم سنگین و تا حدودی با کلمات سنگین و اگه این جوری باشه به نظرم خیلی بهتره و بیش تر داستانات شبیه به داستن های تالکین می شه خب اینطور که شما میگید یعنی تا حالا اشکالی نبوده؟! به نظر خودم این فصل اول پر از اشکال ادبی بود و از نقایص فنی و نگارشی که بگذریم، اونچه که من از خوندن دوباره متن خودم فهمیدم این بود که اتفاقات حیلی تند تند رخ میدن. و در واقع من تنها اتفاقات رو مانند آجر های یک دیوار کنار هم چیدم و بینشون سیمان کم و ناچیزی به کار بردم و این دیوار با کوچکترین لگدی خراب میشه! من نتونستم حوادث رو به صورت منطقی و طبیعی خیلی خوب سر هم کنم...و دیالوگ هام به ندرت از دو سه خط تجاوز می کنن و این یه نقص بزرگه! استاد در کتابش، در هر فصلش از 40 صفحه میانگین فقط 10 صفحه به شرح یک واقعه پرداخته و باقی بیان ارتباط بین حوادثه. و اونقدر ماهرانه همون حادثه رو طی یک فصل در ذهن مخاطب فرو میکنه که خواننده از خودنشون لذت میبره و حادثه رو از یاد نمیبره...مقایسه نمیکنم اما طبیعتا من استاد رو الگو قرار دادم... همیشه قضاوت یک اثر ادبی توسط نویسنده ـش خیلی سخت بوده و امیدوارم من رو بیشتر راهنمایی کنید با بیان نقایص... اتفاق اصلی این فصل در حال حاضر حمله اورک بود اما خواننده ممکنه این طوری تصور نکنه و این شکست من در نوشتن فصل اوله... خوشحالم که خودت به این نتایج می رسی و اصل خودت هستی نه ما ها یه پیشنهاد بهت می کنم و اون هم اینه که هر داستان یا فصلی رو که می نویسی چندین بار بخون شده 100 بار هم شده بخون این خیلی بهت کمک می کنه تالکین هم همین کار رو کرده مسلما پشت کتاب ارباب حلقه ها یه 12 جلدی هست که این قدر قویه و گرنه اگه قرار بود مثل رولینگ بنویسه که نمی شد حماسی در واقع به نظرم 12 جلدی تاریخ سرزمین میانه همون چک نویس های تالکینه تو هم این قدر باید یه فصل رو بازخوانی کنی تا به اون نتیجه ی مطلوب برسی می بخشید ولی به نظر من نمیشه به نوشته هاتون به عنوان یه داستان مستقل نگاه کرد،یعنی اگر کسی با دنیای تالکین آشنا نباشه یا آشنایی کمی داشته باشه(مثل من)براش خوندن داستان یک کم سخت میشه :? نه؟ با این نظر آخیلوس کملا موافقم من هم داستانم رو خوندم همه شون یه ذره گیج شدن :) جوابی برای این مسئله ندارم مگر اینکه قبل از خوندن یه توضیحی کامل بدی در مورد داستانت در کل به نظرم خودت فهمیدی که داستانت چی کم داره چون تو نقل و قولی که ازت آوردم خودت بهش اشاره کرید و سعی کن همون چیز هایی رو که گفتی بر طرف کنی: 1- نثرت رو مثل تالکین کن 2- فضای داستانیت رو بیشتر کن تا خواننده بره تو داستان 3- داستانت رو زیاد شاعرانش نکن :دی منظورم اینه که فضا سازی داستان رو شاعرانه نکن به امید منتشر شدنت کارهات :| 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در اوت 31, 2013 (ویرایش شده) فصل دوم 9 دو روز بود که مستقیم به جلو می رفتند. اکنون اوسیریاند و جاده دورفی را در پس پشت جا گذاشته و عازم شمال بودند. گروه بزرگی که به سبب بار ها و آذوقه شان سرعت کمی داشتند. روز ها سفر می کردند و به محض غروب خورشید که در غرب به زودی زیر ستیغ بلند ارد لوین پنهان می گشت اتراق می کردند. رشته کوه های سر به فلک کشیده ارد لوین در سمت راست آن ها سیاه و استوار تا دور دست شمال امتداد داشت اما در جانب دیگر درختان پراکنده در دشت های بی انتها وجود داشت. هالدار در کنار الف قدم بر می داشت. هر از گاهی به پشت سر نگاه می کرد. مدتی بود که جنگل و رودخانه از نظر دور شده بودند و نگاه های آخر پسر کوتاه و گذرا بودند. صبح پرطراوت و گرم از شرق از راه می رسید و به عصری دل انگیز و پر حکمت زیر سایه دراز کوهستان –از آن جهت که بیشتر اوقات عصر پسر با داستان های هیرگون سپری می شد- و شبی خنک و پر ستاره منتهی می شد. الف هر شب از داستان ها و افسانه های خودشان به هالدار می گفت. داستان هایی که برخی را پدر در آخرین شب اقامتشان در اوسیریاند برای فرزندانش شرح داده بود. هالدار اصرار داشت که شب ها هالت هم به آن ها بپیوندد اما دختر مغرورانه در کنار پدر راه می رفت و هیچ گاه به پشت سر نگاه نمی کرد. هالداد پیش قراول گروه بود و با عده ای از مردان دیگر اما پراکنده در جلوی گروه قرار داشتند. جای جای جمعشان مردان مسلح یافت می شد که البته هیرگون به آن ها دلگرمی می داد که تا دوردست ها خطری آن ها را تهدید نمی کند اما مدتی زمان لازم بود تا انسان ها دورنگری الف ها را درک کنند. خورشید در میانه آسمان خودنمایی می کرد که هیرگون برای تهیه غذا با اسب از گروه جدا شد و پس از گذر ار چند تپه از نظر ناپدید شد. هر روز این کار را انجام می داد و مدتی بعد با شکارش برمی گشت که اگر خوش اقبال بودند با گله ای از گوزن های کوهی مواجه می شدند و غیر از آن مجبور بودند خرگوش ها را از لانه هایشان بیرون بکشند. هر بار هالت گردن می کشید و کنجکاوانه الف را دنبال می کرد. خیلی مشتاق شکار چیزی بزرگتر از جثه خودش بود. از شکار پی در پی خرگوش احساس حقارت می کرد. مخصوصا وقتی مدتی بعد هیرگون با دو لاشه گوزن پیدایش شد. با دستش دشنه اش را لمس کرد. از وقتی آن تکه چوب را تراشیده بود غذای پدر و برادرش را او فراهم می کرد. اما جلوی چشمش یک الف با رفت و آمدی خوراک نیمی از گروه را آماده کرد. شیفته سلاحی شده بود که به پشت هیرگون نصب بود و کمان نام داشت. نمی دانست اگر یکی از آن ها داشته باشد آیا می تواند غذای یک قوم را فراهم کند یا گردن دشمنی را بشکافد. فکر آن اورک و وحشت آن روز لرزه به اندامش انداخت اما همچنان با سری بالا آمدن گوزن ها را نگاه می کرد. ... ویرایش شده در سپتامبر 1, 2013 توسط تور 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 1, 2013 10 هیرگون با محصول شکارش برگشت و گروه برای صرف غذای ظهر از سفر دست کشیدند. مردم به فرمان هالداد آتش کوچکی درست کردند و به هرخاندان تکه گوشتی رسید و البته برخی ذخیره غذایی خودشان را داشتند. هالدار با خود فکر می کرد که ترق تروق آتش زیر آفتاب سوزان ظهر و غذای بریان رویش چقدر خاطره انگیز بود. به یاد روزهای قدیم پشت ارد لوین افتاد. و سر و کله زدنشان با دورف ها برای گذر از کوه. آن زمان شاید هدف واحدی داشتند و آن گذر از کوه و رسیدن به غرب و دیدار دوباره بالان بود اما اکنون گویا مقصدشان تنها شمال بود. با احتساب امروز سه روزی می شد که به شمال می رفتند. نمی دانست در ذهن پدر چه میگذرد. هیچوقت از افکارش سر در نمی آورد. هالت هم مانند پدر بود. سه روز را کنار پدر گذرانده بود و مطمئنا چیزهایی را که از مردان شنیده بود به این سادگی ها به او نمی گفت. موقع خوردن غذا، هالت و هالدار به همراه هیرگون و پدر و زن و مرد جوانی که تازه به هم پیوسته بودند در یک سفره شریک شدند. با هم پچ پچ می کردند و تکه گوشتی با سبزیجات معطر را می خوردند. هیرگون اشتهایی برای خوردن گوشت نداشت. در این چند روز به خوردن میوه و نان های گرد و شیره رقیق شده درختان بسنده می کرد. هالت با خود می اندیشید که چطور مقداری میوه و نان یک الف را تا این حد چابک و سرحال نگه داشته است. چند روزی را در کنار پدر سفر کرده بود. هالداد به ندرت صحبت می کرد و بیشتر در تفکر بود. هالت هم هر چه شنیده بود در دل نگه می داشت و سعی نمی کرد بیشتر بداند. پس از وعده سبک غذای ظهر آتش ها را خاموش کردند و اندک اندک آماده ادامه سفر شدند. سفر بعد از نهارشان شامل پیاده روی سبک بود. ارد لوین به سان دست هایی سفید به آسمان چنگ زده بودند و تو گویی خورشید را به سمت خود می کشیدند. هیرگون از افسانه های خودشان به هالدار می گفت که اربابان غرب برای غلبه بر تاریکی شب ارابه ای آتشین را مامور کردند تا با سپاهیانش از مشرق تا مغرب بتازد. اما در شب نوبت به خرامیدن ارابه سیمین ماه بود. ماه سرکش بود و گاهی در مسیر خورشید ظاهر می شد و برای همین ارابه اش سوخته است. هالدار در حالی که به سیبی سق می زد پرسید: «هیرگون، این راه به کجا می رود؟» هیرگون توضیح داد: «فیانور هفت فرزند داشت. مهتر این فرزندان در شمال دور و تپه های هیم رینگ سکونت دارد. سرزمین پیش روی ما از آن مردم کارانتیر است. سرزمین فراخی است. دشتی است میان گلیون و ارد لوین. آب و هوای بسیار مساعدی برای کشت و زراعت دارد. خیل مردمان کارانتیر از دیگر برادران بیشتر است. هم به خاطر سرزمین فراخ و مساعد و هم به خاطر روابطشان با دورف ها. با خبر شدیم دورف ها با کارانتیر بهتر از سایر نولدور ارتباط دارند. در جانب چپ ما در غرب گلیون کهترین فرزندان فئانور، دوقلوهای آمرود و آمراس ساکن هستند. شکارچی اند و زمین های هموار و باز بلریاند شرقی محل کارشان است.» هالت با کلمه «شکارچی» گوش تیز کرد و قدم آهسته کرد تا به هالدار نزدیک گردد. مایل بود بداند هیرگون به برادرش چه می گفت. آیا در مورد او بود. ... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 2, 2013 11 هیرگون ادامه داد: «دیگر پسران فیانور هم در شمال حکمرانی می کنند. هیم لاد که منطقه ای سردسیر و دارای پشته های فراوانی هست در اختیار دو پسر دیگر فیانور، کله گورم و کوروفین قرار دارد. در آخر ماگلور تنگه ای میان گلیون بزرگ و گلیون کوچک را در دست دارد.» «رود گلیون رود بزرگی است، هالدار. شاخه کوچک آن از تپه های هیم رینگ و شاخه بزرگتر از ارد لوین جاری می گردند و در سرزمین پیش روی ما، تارگلیون که به معنای پشت گلیون هست، به هم می پیوندند. در پشت سر ما، در سرزمین اوسیریاند که مدتی در جوار آن ساکن بودی شش رود از ارد لوین به پایین جاری شده و به گلیون می رسند. سپس این رود بزرگ و خروشان به دریا می ریزد. به همین خاطر اوسیریاند را سرزمین رود های هفت گانه می نامند.» در میانه صحبت، هیرگون با دست های خود مناطق را به هالدار نشان می داد. و هالدار خیلی سعی می کرد اسم ها را به خاطر بسپارد. تا آنجا که برشمرده بود، فیانور هفت پسر داشت که پس از او مناطق مختلفی را پاس می دارند. از فیانور و نولدور از پدر چیزها شنیده بود اما نه آن قدر که او را سیراب کند. هالت پیش دستی کرد و هالدار جا خورد: «هیرگون! آیا تو یک شکارچی هستی؟ من هم مایلم مانند تو حیوانات بزرگ تر را شکار کنم.» هیرگون به هالت نگاهی کرد و اجازه داد در کنارش قرار گیرد. «برای ما الف ها شکار یعنی دفاع. یعنی جنگ. ما به ندرت برای تهیه غذا حیوانات را شکار می کنیم. بلکه برای دفاع از شبیخون، اورک شکار می کنیم. الف ها به حیوانات و حتی درختان زبان خود را یاد می دهند و با آن ها صحبت می کنند.» وقتی با چشمان گرد شده هالدار و چهره بهت زده هالت مواجه شد بیشتر توضیح داد: «اورک ها درختان را قطع می کنند و میوه هایش را ضایع می سازند. جنگل را می سوزانند تا کوره های آهنگری شان کار کند. لانه های درختی را محل فساد خود می کنند. الف ها به درختان حرف زدن یاد می دهند. درختان را به تحرک و دفاع از خود وا می دارند. درخت جان دارد هالت و هالدار عزیز.» «بگذریم. از شکار پرسیدی. ما به میوه و سبز درختان راغب تریم تا گوشت و خون حیوانات. معده سنگین و پر از گوشت داغ عقل را ضایع می سازد. چون باید آن را با مقدار زیادی شراب پایین برد» و خندید. از خنده بلند و سرخوش او به ناچار لبخندی نیز بر لب هالت آمد. «و تو هالت عزیز. تو دختر شجاعی هستی و خوب شکار می کنی. می دیدم که چطور با دست از رودخانه ماهی شکار می کردی. اگر مایلی می توانم به تو شکار با کمان را بیاموزم.» برقی در چشمان و شعفی در قلب هالت ایجاد شد. جرقه امیدی بود تا رویاهایش جامه عمل بپوشند. هیرگون که شادی هالت را تشخیص داد دوباره خندید و موهای دختر را آشفته کرد اما هالت وقار خود را در ظاهر حفظ کرد و پس از تشکر از هیرگون -که رسم ادبی بود که از پدر آموخته بود- از آن ها جدا شد و به کنار هالداد بازگشت. یک چیز را تضخیص داده بود. خنده های سرخوش و بلند الف نمی توانست سایه چهره اش و غم نهفته در دلش را بپوشاند. هالت با خود فکر می کرد که چه نوع غمی می تواند تا این حد عمیق و پایدار بماند. ... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 8, 2013 (ویرایش شده) 12 هر چه بیشتر پیش می رفتند زمین نرم و سبز جای خود را به علف های کوتاه و پراکنده می داد. بوته های جوان و کوتاه را روی تپه های سمت راست می دیدند. در دامنه کوهستان که با پایین تر رفتن خورشید هر دم کم فروغ تر می شد، درختان برگ سوزنی و همیشه سرسبزی وجود داشت که در غروب رنگشان به تیرگی می گرایید.نه آنقدر منسجم که بتوان آن را جنگل نامید اما از دور کنار هم به نظر می رسیدند. اکنون پا به میان پشته های کم ارتفاعی گذاشته بودند. برخی از مردان مسلح از جمله آلاندیر و هالمیر جلوتر از بقیه روی پشته ها جا می گرفتند و اطراف را می پاییدند تا مبادا برایشان کمین گشوده باشند. به گودی پهناوری رسیدند که در میان پشته ها محصور شده بود. آنقدر وسیع بود تا بتواند هالادین ها را در خود جای دهد. بنابراین فرمان اتراق در آنجا صادر گشت و دیرک ها و چادر ها برافراشته شدند. در کناری درختی روییده بود و هیرگون اسب ها را با طناب بلندی به آن بست تا به چریدن مشغول شوند. داخل چادر بزرگ هالداد نشسته بود. چادر را در سمت غرب بالا زده بود تا آخرین شعاع های خورشید از فراز ارد لوین به داخل بتابد. هیرگون را فراخواند و از حاضرین خواست تنها باشند. با صدایی آرام بطوریکه خارج از چادر کسی نشنود و بی مقدمه این گونه شروع کرد:« در نامه ی مردم شما خیلی چیز ها برای ما روشن شد. قلمروهای شاهزادگان الف در سرزمین های بلریاند برای ما تعریف شد. همچنین گفته شد اگر به دنبال زندگی آرامی هستید از شمال دوری کرده و راه جنوب را در پیش گیرید. جایی که کمتر قوم و نژادی زندگی می کند. اما ما هیرگون، ما در مقابل نژادی را می بینیم که به مانند ما حرف می زنند. با یکدیگر مراوده دارند. مغزی برای تفکر و قلبی برای احساس در درون دارند. ما برادریم هیرگون! نمی توانیم نسبت به دنیای بیرون خود بی تفاوت باشیم.» «درست است. دریافتیم که روشنایی زوال ناپذیر غرب چیزی است که در ترانه ها و قصه های شب کودکان است و انسان ها را به آن جا راهی نیست. اما می بینیم که دوستمان بالان به مانند سایر مردمان به زندگی و معاشرت عادی با دیگر اقوام پرداخته است و جای دیگر زندگی می کند.» هیرگون گفت: «اما شما را دخالتی در کشمکش های نولدور نیست. شایعات می گویند آن ها به طمع جواهرات دزدیده شده از غرب بیرون زده اند. برخی می گویند تبعید شده اند. اما او که آن ها از پی اش آمده اند در شمال در دژهای سهمگین منزل دارد و ارتشش هر دم قوی تر می شود. کمترین خادمان او اورک ها هستند که در همه جای این سرزمین پراکنده اند. دشمن ما...» هالداد حرفش را قطع کرد: «بله. درست است. دشمن ما. کسی که به گفته مردم شما به دنبال جواهرات و زمین نیست. از طرفی خصومت شخصی هم با کسی ندارد. یا مال دزدیده شده یا دختر بیوه. او سلطنت بر کل سرزمین ها را می خواهد. او می خواهد ما جلویش زانو بزنیم و او را ارباب زمین و آسمان بدانیم. او طرد شده است. شیری است زخمی. و این یعنی ما هر کجا که فرار کنیم، او همچنان دشمن ماست. در هر زمینی به زراعت بپردازیم او به آن چشم طمع دارد. هیرگون! ما خطر گذر از کوهستان آبی را به جان نخریده ایم تا از دشمنانمان فرار کنیم. اما حماقت هم نمی کنیم و قصد ندارم این مردم را به آن جا نزدیک کنم.» و سکوت کرد. ... ویرایش شده در سپتامبر 8, 2013 توسط تور 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 9, 2013 13 هیرگون که جواب قانع کننده ای گرفته بود و با نگاهی سرشار از تحسین هالداد را می نگریست پرسید: «چه کاری از دست من بر می آید؟ مرا فراخوانده بودی، گمان بردم از من مشورت می خواهی. اما اکنون می بینم که بحث های شما باهم به جاهای خوب و مشخصی رسیده. تصمیم درستی گرفته اید اما تضمین نمی کنم که خوشایند باشد. احساس می کنم تو به هدف والاتری از سفر فکر می کنی و من اینجایم تا به تو کمک کنم، درست حدس زدم؟» هالداد با لبخند پاسخ داد: «همینطور است.» و ادامه داد: «سرزمین کارانتیر پیش روی است و آن طور که دیده وران ما گزارش داده اند چند فرسنگ جلوتر جویبار های خروشانی به میان دشت ها جاری می گردد و منطقه بسیار مناسبی برای زراعت به وجود آورده است. در دامنه کوهستان درختان فراوانی وجود دارد که می شود از چوب و برگ و میوه آن بهره مند شد.» «مردم من سرپناه می خواهند. امنیت لازم دارند. نصف عمرشان در سفر گذشت و من نمی خواهم دوباره آن ها را به سفر بزرگی دعوت کنم. ما زمین و آبی از آن خود می خواهیم. دیوار و سقفی مستحکم تا زنان و بچه هایمان در آن آرام گیرند. ما هم مرز و بوم خودمان را می خواهیم. قلمرو هالادین ها باید مشخص شود.» صدای هالت از بیرون می آمد. گویی حیوان دیگری را به دام انداخته و با دستان چابکش مهار ساخته بود. هالداد می دانست که الف ها زمین های خود را به آنان نمی بخشند. از طرفی هر روز خستگی سفر طولانی و مخاطرات را در این مردم به خصوص زنان می دید. قصد نداشت از الف ها زمینی را بخرد یا برای بخشیده شدن آن التماس کند. بنابراین اضافه کرد: «و قصد دارین در این سرزمین مدتی استراحت کنیم و با زراعت و تجارت کار و بارمان را رونق دهیم. کودکانمان بزرگ شوند و سلاح به دست گیرند و در این مدت ما به فکر ایجاد و ثبات قلمروی خود در مکان دلخواه باشیم.» احساس می کرد آنچه را باید می گفت به الف گفته است. گرچه برخورد سرد الف های اوسیریاند بر هالداد سخت آمده بود گرچه مایل بود در میان آن بیشه های سرسبز و رودهای خروشان و آواز پرندگان بچه های خود را بزرگ کند و ازدواجشان را شاهد باشد اما او اکنون در سفری دیگر بود. به ذهن خسته خود فشار می آورد. مردم اوسیریاند با نامه خود و اطلاعات و نقشه های بسیار کمک خوب و قابل توجهی به هالادین ها در ادامه ی سفر کرده بودند و هالداد سعی می کرد با خود فکر کند که می توانست از این بدتر باشد. ممکن بود اکنون یک الف در مقابل من نباشد و ما همچنان کورکورانه در جست و جوی غرب در سفر باشیم. اکنون که چشم مردم به من است باید در اولین قدم به سفرشان خاتمه دهم و مکانی برای استراحتی طولانی بیابم. ... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست