تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 10, 2013 (ویرایش شده) 14 این موضوع صحبت های چند روزه ی هالداد با هاسوفل و سایر مردان بود. هیرگون او را از افکارش بیرون کشید: «تو که از من انتظار نداری مردم خود را ترک گویم و در کنار شما بمانم؟ خانه من پشت سر است. به انتخاب خود قرار بود شما را راهنمایی کنم و از اسرار و اشرار این دنیا آگاهتان کنم.» - « تو ما را مدیون خود کردی هیرگون، اما این خواسته من نیست.» با تیره تر شدن هوا مردم به چادرهایشان می رفتند و سر و صداها فروکش می کرد. هالداد صدایش را پایین برد و قبل از این که هیرگون چیزی بپرسد ادامه داد: «البته که ما نیاز داریم روی پای خود بایستیم و دیر یا زود باید به مردمت بپیوندی، اما اکنون کاری هست که فقط تو از پس آن بر میایی. می خواهم جلوتر از ما بتازی و در باب این که ما در زمین های پیش رو ساکن شویم با کارانتیر رای زنی.» فریاد بلند هالت از پشت چادر شنیده شد. و سپس گرما و نور آتشی که شعله کشان گر می گرفت. پس از تلاش های بسیار توانسته بود آتشی را به تنهایی روشن کند. سایه ای از پشت چادر دیده می شد که از روی شعله ها می پرید. هیرگون چشم از آتش گرفت و به هالداد چشم دوخت: «هالدار پسر باهوشی است. زبان ما را خوب یاد میگیرد. خود تو هم می توانی کمابیش به زبان ما سخن گویی. فکر نمیکنم مشکلی در ارتباط برقرار کردن با الف ها داشته باشی همانطور که اکنون مشکلی نمیبینم. پس چرا از من کمک می خواهی؟» هالداد پاسخ داد: «خاطره دفعه ی پیش هنوز جلوی چشمانم در جریان است، مردم بیگانه ای که از راه سفر رسیدند و الف هایی که وحشت زده گریختند. هرچند زبان الف ها را بلد باشیم اما شاهزاده ای چون کارانتیر وقعی به سخنان ما بیگانگان ژنده پوش نخواهد گذاشت.» هیرگون به تلخی گفت: «فئانور شاه نیست.» چهره در هم کشید و ادامه داد: «غرور آن ها بهشان اجازه نمی دهد درخواست مرا اجابت کنند. اما اگر با بیگانگان روبرو شوند شاید از روی ترحم نرم خو تر و گشاده دست تر شوند.» گرچه این طعنه هالداد را خوش نیامد اما آهنگر توانست مزه تلخ حقیقت را بچشد.: «حق با توست. اما من باید اینجا باشم. به راستی چه کسی می تواند همراهیت کند...» و به فکر فرو رفت. باید کسی را همراه الف به سمت کارانتیر می فرستاد. در همان حال هالدار به داخل چادر پرید. هالداد گفت: «پسرم!» هیرگون حیران پرسید: «هالدار؟ تو مطمئنی؟» هالداد بی توجه به الف رو به هالدار پرسید: «پسرم! دوست داری با هیرگون مسافتی را از پدر دور بشی و به دیدار الف ها بروی؟» هالدار که جا خورده بود، نیمی حاکی از اشتیاق و هیجان و نیمی اضطراب پرسید: «و این سفر را بازگشتی خواهد بود؟» هالداد پاسخ داد: «حتما! فقط به دیدار خویشاوندان هیرگون می روی و سپس به نزد من بازمی گردی. اگر تو نروی مجبور می شوم هالت را بفرستم.» هالدار شتابزده گفت: «هالت، محال است قبول کند! خیالم آسوده شد. بله...یعنی خیلی می خواهم بروم و الف ها را ببینم...ولی حیف که زبانشان را هنوز کامل نمی دانم.» پدر لبخندی زد و به الف رو کرد: «این هم از همراه ات. آسوده برو و شتاب کن اما قبل از رفتن به فرزندانم راه دفاع از خود را آموزش بده. شیوه استفاده از سلاح را. دخترم شکار را خیلی دوست دارد. امیدوار هستم در آینده شکارچی قابلی شود. و پسرم. پس از من او باید مواظب خواهرش باشد. پس باید مشق جنگ کند آن گونه که شایسته یک هالادین است.» هیرگون با رضایتمندی تایید کرد: «بله. به آنان زبان و حکمت می آموزم. چیزی که در وقت نیاز بیش از شمشیر برندگی دارد.» ... ویرایش شده در سپتامبر 10, 2013 توسط تور 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 13, 2013 15 نسیم خنکی از شرق می وزید. گویی بهمنی از کوهستان سرازیر می شد و به صورت هایشان برخورد می کرد. هوا به تیرگی می گرایید اما روشن بود و با این حال هالت آتشی درست کرده بود. پس از آن که برادرش به داخل چادر شتافت در فکر شکار بود و کم کمک گوشت های گوزن آغشته به نمک را روی آتش قرار می داد. گوشت شکار. بی صبرانه منتظر طلوع دوباره خورشید بود تا با الف به شکار رود. هالدار با صورتی خندان از چادر بیرون آمد و سپس هیرگون پشت سر او قرار گرفت. قضیه را از برادر شنید که قرار بود به عنوان نماینده آن ها با هیرگون برای رایزنی پیش الف ها برود. اما هیچ چیز به اندازه دیدن الف ها برای هالدار جذاب نبود. هیرگون کنار آتش نشست: «بنشین هالت. کار ما نیاز به نور دارد. این را بگیر و به دقت وارسی کن.» و به پشت سرش دست برد و کمان را برداشت. هالت خود را آماده مواجهه با بار سنگینی کرد اما وقتی کمان را به دست گرفت از وزن آن شگفت زده شد. هم وزن دشنه خودش بود. چند بار آن را این دست و آن دست کرد. کمی از قد خودش کوتاه تر بود. زه محکمی داشت و به نظرش وقتی به آن دست می زد دوست نداشت دست را از آن بردارد اما زیبا تر از جنس زه، خود کمان بود. خمی دلنشین از چوب با حکاکی های ظریفی بر روی آن که با کف دست لمس می کرد و احساس دلنشینی داشت. در نظرش دشنه خودش چقدر زمخت و بدقواره می نمود. اشتیاقی در دلش شعله کشید تا زه را بکشد و دست به آن برد. ناشیانه در تقلا بود اما زه مقاومت می کرد و هالت نتوانست حتی ذره ای آن را خم کند. هیرگون سرانجام پس از مشاهده تقلای دختر به حرف آمد: «کمان از جنس چوب درختان خودمان است. الف های سبز بهتر از هر نژادی می توانند چوب درخت را بتراشند و منحنی وار کمانی از آن در بیاورند. نقطه وسط کمان جایی است که باید تیر را قرار دهی و زه را بکشی. اگر زه آنقدر محکم نباشد تیر قبل از رسیدن به هدف به زمین می افتد. باید زه را به اندازه طول دست بکشی و من حتم دارم از پس آن برمیایی.» و هالت سعی کرد به خاطر بسپارد. اما حتی نمیتوانست ذره ای زه را جابجا کند. الف کمان را گرفت و طرز صحیح نگه داشتن آن را نشان داد. با یک دست کمان را عمودی جلوی خود گرفته بود و با دست دیگر زه را کشید و در نظر هالت زه در دستان الف چقدر نرم و منعطف است. دستان توانای هیرگون زه را کشیدند تا قژ قژی از کمان برخواست و کمی خم شد. هیرگون زه را رها کرد و به چشم بر هم زدنی زه در جای خود قرار داشت. ... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 14, 2013 16 اوقات سفر برای هالت دیگر خسته کننده نبود و اغلب در کنار هیرگون قدم بر می داشت و از او درباره شکار حیوانات مختلف می پرسید. شاید مهیج ترین روزهای عمرش را تجربه می کرد. با اولین شعاع های نور در شرق چادر ها برچیده می شدند و گروه حرکت می کرد. روزها را با تمرین شکار با الف می گذراند. هیرگون در دامنه کوهستان، بین درختان و در تپه ماهور ها چیزی را به جای طعمه شکار جا می زد و هالت وظیفه داشت از چند قدمی آن را با تیر بزند. روز اول حتی به هدف نمی رسید و وقتی شب از راه می رسید بازوانش آزرده بودند. شب هنگام آموزش اسرار شکار بود. این که شکار در شب کار خطرناک و نامعقولی است. در آن شب ها دانست که ترس از شکار نباید مغلوبش کند بلکه همیشه باید شکار از او بترسد. نزدیک شدن به شکار آن را فراری می دهد. هیرگون به او نحوه صحیح نشاندن تیر بر زه را آموخت و بالاخره در روز سوم تیر به هدف علامت گذاری شده بین درختان برخورد کرد. الف خشنود می نمود و اجازه داد غذای روز چهارم به عهده هالت باشد. اما شوق و شعف هالت وقتی کامل شد که شکار را نقش بر زمین دید. البته هیرگون هم کمکش کرده بود و آن گاه شادمان به سمت پدر دوید. هالدار تا می توانست از حضور پدر قبل از ترک گروه استفاده می کرد. پدر به او فهماند که به عنوان نماینده قومش به جانب الف ها می رود و باید نهایت احترام را با آن ها داشته باشد. باید به مانند یک هالادین واقعی قدم بردارد. صاف بایستد و موقع صحبت به جایی جز چشم سخن گو نگاه نکند. به او گفت که رفتارش بیش از گفتارش برای آن ها کارساز خواهد بود. و هالدار تلاش می کرد از همین حالا به سخنان پدرش عمل کند. عصر ها را به جای شنیدن داستان ها و افسانه های الدار، زبان و حکمت از الف فرا می گرفت. بزودی سخن گفتن به زبان الدار را دریافت اما هنوز در نوشتن لنگ می زد. دو شب بعد را پدرش با هیرگون و سایر مردان سپری می کرد. اکنون دیگر می دانست موضوع بحث چیست و حتی به او اجازه شرکت در جلسه داده شد اما ترجیح داد با خواهرش باشد. در حالیکه مشتاقانه به هالت از زبان و حکمت الدار می گفت در جواب چیز های نامفهومی از اسرار شب دریافت می کرد. اما خوشحال بود. چون برق رضایت و خرسندی را در چشمان هالت می دید. از زمان حمله اورک، هالت با چهره ای گرفته و بی تفاوت به اطرافش می گذراند اما اکنون گویا ترس و خاطره شر از چهره اش رخت بر بسته بود. صدای خنده هایشان آن شب از ترق تروق شعله های زبانه دار آتش پیشی گرفت و دست در دست هم به رویایی شیرین فرو رفتند و در سوز شب احساس گرما می کردند اما دلیلش آتش نبود. *** 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در سپتامبر 18, 2013 (ویرایش شده) فصل سوم 17 هوا در خاکستری گرگ و میش صبح گاهی فرو رفته بود. نرم نرمک اشیا دوردست چون اشباحی پراکنده می نمودند. آتش ها خاموش شده بودند و دودی که از کنده ها بر می خواست انگار نامرئی بودند و دیده نمی شد. هالدار خودش را کش و قوسی داد و شاکی از این که هوا هنوز تاریک است از خواب برخواست. آن گاه که چشمانش را مالش داد به یاد آورد که گاه سفر فرا رسیده است. هر آنچه از میوه و گوشت سرد نمک سود و نان تکه شده پیدا کرد در بقچه خود جمع آوری کرد. گروه همچنان در خواب به سر می برد و تنها هالداد و سپس هالت برای بدرقه اش آمده بودند. هالداد سخنان نهایی را با هیرگون در میان گذاشت و هالدار دست در دست هالت خواهر را وداع گفت و سرانجام وقتی خواست در آغوش پدر جای گیرد، هالداد او را جدا کرد و گفت: «بزودی همدیگر را ملاقات می کنیم، پسرم. سخنان دیشب مرا به خاطر داشته باش. بدرود هالدار.» طولی نکشید که خود را روی اسب سفید هیرگون دید. با اولین تابش های خورشید می توانست یال های مرتب و بلند اسب را تشخصی دهد. گردن عضلانی حیوان، مغرورانه بالا بود و با حرکت های تند سم هایش هم خوانی داشت. زمین زیر پای هالدار تند تر از هر چیزی که تاکنون تصورش را داشت حرکت می کرد. ترس از سقوط بر او هجوم می آورد و به جلو خم می شد و گردن اسب را می گرفت. بقچه اش با بندهایی به پشتش آویزان بود اما پشت او هیرگون براسب سوار بود و هالدار در شگفت ماند که هیچ باری جز کمان و تیردانش بر دوش ندارد. به زودی از میان پشته ها و تپه ها در آمدند و فرش وسیعی روبرویش، سرخ و طلایی پهن می شد. آخرین چادر ها و دیده بان ها را مدت ها پیش پشت سر گذاشته بودند و در خط مستقیمی به جلو می راندند. گرمای آفتاب جانب چپ صورتشان را نوازش می کرد. ناگهان کوه بزرگ و بلندی در شرق پیدا شد. انگار از بقیه دوستانش در کوهستان چند قدم جلوتر بود. هالدار با خود فکر کرد که این می تواند نشانه من و هیرگون باشد که جلوتر از گروه حرکت می کنیم. «دولمد» هیرگون افکارش را پاره کرد. «نام این کوه، دولمد است. نگهبان ارد لوین. از این پس کوهستان به سمت شرق انحنا دارد.» دامنه فراخ و پر شیبِ دولمد در هر طرف دایره وار گسترده می شد و به تپه هایی کوتاه تر ختم می شد. به جویبار های دراز و باریکی رسیدند که صدایشان با هم آمیخته و طنین بلندی همچون رود خروشان آسکار در اوسیریاند پخش می کردند. اسب سرعتش را در حد یورتمه کاهش داد و سبک از جویبار ها گذشت. صدای شر شر کرکننده اما دلنوازی از هر طرف آن ها را احاطه کرده بود. هالدار منشأ این آب های روان را دولمد دید. به زمین کوچک و سرسبزی رسیدند که در میان جویبار ها اسیر بود. آنجا اسب پس از چند ساعت سواری ایستاد. به هالدار اجازه داده شد آبی بر صورت بزند و صبحانه ای بخورد. ... ویرایش شده در سپتامبر 18, 2013 توسط تور 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 1, 2014 18 به هالدار اجازه داده شد آبی بر صورت بزند و صبحانه بخورد. بی درنگ بقچه را گشود اما هیرگون از جیب خود نان گردی پیچیده در برگ های پهن و معطری درآورد و به پسر تعارف کرد. «از این بخور.» هالدار تکه ای از آن را جدا کرد و در دهان گذاشت. در برابر نان های سفت خودشان مانند عسل نرم و شیرین بود. طوریکه با همان یک تکه احساس قوت کرد و به برداشتن سیبی از بقچه بسنده کرد. به راه ادامه دادند. در حالیکه به سیب سق می زد هوس دوباره شنیدن افسانه های الفی در دلش شعله کشید و از هیرگون پرسید:« تو هم غرب را دیده ای؟» هیرگون بلافاصله جواب داد: «خیر ما از سفر انصراف دادیم.» کمی تأمل کرد و توضیح داد: «سال ها پیش زمانی که هنوز خورشید و ماه بر نیامده بودند، مردم ما در شرق دور زیر نور ستارگان بیدار شدند. از آن روزها و شروع سفرمان به غرب چیز های اندکی در یادم مانده درست مانند مرد بالغی که از کودکی خاطراتی مبهم داشته باشد. سه تن از با شهامت ترین ما به دعوت یکی از والار به غرب رفتند و با خبر روشنایی و زندگانی زوال ناپذیر بازگشتند و جمله مردمان را به سفر به آن سو هدایت کردند. مردم ما در ابتدا خیل بزرگی بودند اما درست یادم نمی آید هالدار، چطور شد که این قوم بزرگ پس از چندین توقف در راه سفر، پراکنده شدند. شاید اختلاف نظری که بین الف ها برای ادامه سفر پیش آمده بود و شاید هم رفتن لنوه، رهبر ما، این چند دستگی را سبب شد اما به خاطر دارم که بیشتر خویشانم مایل به ادامه سفر و ترک آن سرزمین نبودند. ما شیفته ستارگان شده بودیم، شیفته شب های پر آرامش و روشن سرزمین میانه، شیفته سکوتش. سرزمین میانه هرآنچه ما نیاز داشتیم را برآورده می کرد و چه دلیلی داشت آن را رها کرده و خطر کنیم و مسافتی بسیار طولانی را سفر کنیم تا به چیزی نادیده دست پیدا کنیم؟» «این شد که ما از گروه جدا ماندیم. اما پراکنده بودیم و بی راهبر. تا که پس از مدت ها سرگشتگی دنه تور شجاع، فرزند لنوه، با اخبار سکونت شاه تین گول در بلریاند ما را متحد ساخت و از سرگردانی نجات داد. ما از کوهستان گذر کردیم و به بلریاند وارد شدیم درست مانند سفر شما! در ملاقات با شاه تین گول با رأفت و مهمان نوازی او و مردمش مواجه شدیم و سپس در اوسیریاند ساکن شدیم. با مردم خودمان و رهبرمان دنه تور. رود های هفتگانه تبدیل شدند به مرز و بوم ما و جنگل ها و درختان، خانه ما.» هالدار پرسید: «تین گول شاه تمام الف هاست؟» هیرگون پاسخ داد: «او اولین و بزرگترین الفی بود که در بلریاند ساکن شد و مردمش به دنبال او رفتند و اکنون سرتاسر بلریاند از فرامین او تبعیت می کنند. مردم او بسیارند. آن ها هم به غرب نرفتند.» خورشید به میانه آسمان نزدیک می شد.. هر چه جلوتر می رفتند کوهستان از آن ها فاصله می گرفت طوری که بار ها هالدار احساس کرد خط مسیر آن ها مستقیم نیست. اما در واقع کوهستان به سمت شرق انحنا داشت. درختان سمت چپ اکنون در فاصله ای بسیار دور شکل منظمی به خود میگرفتند و هالدار می توانست خط مشخصی را بعنوان مرز جنگل ببیند. برای غذا و استراحت توقف کوتاهی داشتند و از جیره غذایی خود استفاده کردند. هیرگون جلوتر رفت و از روی پشته ای دست را سایه بان چشم کرد و سپس برگشت. رو به هالدار گفت: «جنگل را دیدم. آن مرز قلمرو کارانتیر است. قراولان در آن جنگل ها حضور دارند. تا شب به آن خواهیم رسید. اکنون بیا درنگ بیش از این صحیح نیست. بهتر است شب نشده از بیشه عبور کنیم.» و سواره به راه خود با شتاب ادامه دادند. ... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 2, 2014 (ویرایش شده) 19 بی وقفه تاختند و درختان دور دست هر لحظه نزدیک تر می شدند. زمین سنگلاخ زیر پا با شیبی ملایم ارتفاع کم می کرد و نرم تر و هموارتر می شد. بالاخره درختان انبوهی در برابرشان قد کشیدند. تک دروازه ای در میان درختان قرار داشت که به روی جاده ای که مستقیم به دل جنگل پیش می رفت باز بود. دروازه را با تنه درختان ساخته بودند. هالدار شگفت زده پرسید: «این دروازه چیست؟ وجود آن اینجا به چه کار می آید؟» هیرگون پاسخ داد: «این دروازه ی اول است که همیشه باز است و مشخص می کند که جاده از این جا شروع می شود. جاده را دورف ها ساختند و معمولا از این راه با مردم کارانتیر در ارتباطند. من این مسیر را یک بار رفته ام.» همانطور که سوار بر اسب از دروازه می گذشتند ادامه داد: «کسی که خارج از جاده پای در جنگل بگذارد معلوم نیست بتواند از آن خارج شود مگر مانند الف های جنگل با رمز و راز آن آشنا باشد. درختان در مقابل بیگانگان از خود اراده نشان می دهند.» با این حرف هالدار لرزید و با شک به تک تک درختانی که از کنارش رد می شدند نگاه می انداخت. درختان البته پراکنده اما در پهنه وسیعی پخش شده بودند. نور آفتاب در حال غروب راهی از میان درختان پیدا نمی کرد. هالدار دیگر گرمای آرامش بخش آفتاب را به همراه نداشت. به جای آن احساس میکرد هر لحظه جاده باریک تر میشود و درختان به یکدیگر نزدیک می شوند. بالا را نگریست. هنوز می توانست آسمان روشن آبی را از میان برگ های درختان ببیند. اکنون اسب سرعت خود را در حد یک یورتمه آرام، کم کرده بود. هیرگون گفت: «هنوز روشنایی هوا را داریم. شب هنگام جنگل از این هم مخوف تر می شود. اما نگران نباش. اصلا نترس. من خوب زبان درختان را می فهمم. هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد. مدتی را بین این درختان خواهیم بود و احتمالا پس از آن هوا تاریک خواهد بود. می توانی کمی بخوابی و استراحت کنی.» هالدار احساس کرد چقدر نیاز به خواب دارد. روی پشت نرم با حرکات متوازن اسب قرارداشت. گذر آرام درختان دور و بر چشمانش را گرم می کردند. پس از مدتی آن ها را بست. هنوز از درختان دور و بر واهمه داشت و حضور آن ها را احساس می کرد. «ایسیل هیلول!» (1) هالدار چشمانش را باز کرد. هوا تاریک شده بود. خود را در آغوش هیرگون یافت. الف دوباره فریاد برآورد: «ایسیل هیلول!» و صدای رسایش انگار در ظلمات جنگل خفه شد. هالدار صاف نشست و پرسید «چه شده؟» هیرگون کوتاه پاسخ داد: «نگهبانان دور و بر ما هستند!» و سکوت کرد. مدتی بعد دوباره فریاد زد: «ایسیل هیلول!» ... __________________________________________________________________________________ 1. Isil hílol ویرایش شده در آوریل 2, 2014 توسط تور 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 3, 2014 20 «ایم هیرگون تلین او اوسیریاند!» (1) هالدار به جلو نگریست. حصاری بزرگ و چوبین در راه آن ها قرار داشت که در وسط آن دروازه ای بسته جای گرفته بود. اسب ایستاد و هیرگون از آن پایین پرید. اشباحی از میان شاخه های درختان پدیدار شدند. هالدار توانست تشخیص دهد آن ها نیز از الف ها هستندو آنگاه الفی که جامه رزم بر تن و شمشیر بلندی در نیام داشت جلوی دروازه ظاهر شد و رو به هیرگون با زبان خودشان فریاد برآورد: «مای گوانن ملون نین!»(2) هیرگون جلو رفت و با فرمانده نگهبانان به گفتگو پرداخت. هالدار نمی توانست بفهمد چه می گویند. پس از مدتی فرمانده دوباره فریاد زد: «ادرو ای آنون!» (3) و دروازه چوبی با قژقژی آرام باز شد. هیرگون سوار بر اسب شد و از دروازه گذر کرد. پس از دروازه درختان از همدیگر پراکنده شدند و پس از آن دشتی هموار و بزرگ پیش روی آن ها قرار داشت. تمام دشت با نور ستارگان و مهتاب روشن بود. در افق سوسوی نورهایی دیده می شد که در گوشه و کنار دشت خود نمایی می کردند. هیرگون گفت: «دروازه دوم را هم پشت سر گذاشتیم. اینان نگهبانان مرزهای قلمرو کارانتیر بودند. به آن ها گفتم که پیغامی برای کارانتیر دارم و اجازه دادند گذر کنیم. در پیش رو می توانی مزارع و خانه ها و دهکده ها را ببینی. پس از مسافتی طولانی که به جلو طی کنیم وارد شهر خواهیم شد. شهری که در پایین کوه های شمال و در کنار دریاچه ای قرار دارد. با احتساب استراحت های شبانه مان دو روز و شب دیگر تا آن جا فاصله است. اکنون باید به دنبال جایی برای اتراق باشیم.» شب را در پای درختی روی پشته ای کم ارتفاع گذراندند. هر دو خسته بودند و خبری از قصه های الفی نبود. صبح زود به راه افتادند و از مسیر بین مزارع گذر کردند. شماره خانه ها و مردم داخل مزارعشان از دست هالدار در رفت. هنگام غروب روز دوم سفرشان کوه های پراکنده ای در دور دست شمال دیدند که به سرعت به آن ها نزدیک می شد. هالدار شب را روی اسب خوابید در حالیکه هیرگون بیدار بود و به سفر با سرعت ادامه می داد. صبح روز سوم آن ها در شهر بودند. هالدار چشم باز کرد و دید اسب در خیابان ها و از میان مردن و خانه ها به آرامی راه خود را باز می کند و پیش می رود. تو گویی شهر در دره ای بنا شده بود که سه طرف آن را کوه های بلند فراگرفته بودند. ردیف های نامنظم خانه های الفی با دیوار های بلند سفید را پشت سر گذاشتند. در مسیر به چندین آهنگرخانه و انبار سلاح رسیدند و سربازانی که شمشیرهای خود را تیز می کردند. به چپ پیچیدند و جلو رفتند تا به حاشیه دریاچه بزرگی رسیدند. سپس دوباره به راست چرخیدند و در امتداد دریاچه رو به شمال پیش رفتند. سایه کوه بلندی بر این دریاچه افتاده بود و آب آن به تیرگی می گرایید. سوز سردی می وزید که باعث شد هالدار لباس خود را محکم به دور خود پیچد. هیرگون گفت: «این دریاچه هلورن است. در زبان شما به آن آیینه تیره می گویند و دلیل اسم مشخص است. دریاچه نصف روز را در سایه کوه ها قرار دارد و آب زلال آن تیره می نماید. و اما کوه روبرو که منشا آب های منتهی به این دریاچه است را ره ریر می گویند. خانه کارانتیر در کوهپایه هایش بنا شده است و روی قله کوه برج های دیده بانی بسیاری قرار دارد.» هالدار از دور و در ورای سقف خانه ها توانست خانه ای بسیار بزرگ تر را ببیند. آن چنان بزرگ که دیگر خانه نبود و به قلعه ای محکم می مانست. دیوار های سفید و بلندی که چند سر و گردن از سقف بلند ترین خانه های آن اطراف بالا بود. دو جفت ستون عظیم در ورودی سقف کج و شیروانی مانندی را روی خود نگه داشته بودند. دسترسی به دری بزرگ بعنوان ورودی از طریق پلکانی کوتاه اما عریض میسر بود. پنجره هایی در دیوار های سفید و صاف آن خانه به چشم میخورد. بلندترین جایگاه این خانه متعلق به تک برج سفیدی بود که در وسط سقف جای داشت و ناقوسی در بالای آن در کار بود. به تدریج که جلو رفتند به محوطه بازی رسیدند که نگهبانان در آن قرار داشتند. هالدار توانست بالای در، حکاکی هایی برجسته ببیند که به چشمانش نا آشنا بودند. بیشتر شبیه به سه خورشید یا سه ماه بود. در سمت چپ جویبار هایی از کوه به سمت دریاچه هلورن که آن را پشت سر نهاده بودند سرازیر می شد. هیرگون از اسب پایین پرید و آن را به گوشه ای از حیاط هدایت کرد. سس به سمت ورودی به راه افتاد. با نگهبانان صحبتی کرد و در باز شد. هالدار از پی او رفت. ... _______________________________________________________________________________________________ 1. Im Hirgon, Telin O Ossiriand 2. Mae govannen melon nin 3. Edro I anon 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 6, 2014 (ویرایش شده) 21 داخل اتاق بزرگی بودند که سقفی دست نیافتنی و بلند داشت. روشنایی داخل دست کمی از بیرون نداشت. منبع روشنایی چلچراغ های متصل به دیوار ها بود که با شیشه های رنگی طوری تزئین شده بودند تا نور مناسب را در روز در فضا پخش کنند. دیوار ها از ردیف های منظم سنگ های سیاه و صیقلی تشکیل یافته بودند. دو جفت ستون سنگی در دو طرف اتاق، طبقه فوقانی را، که به سبب احاطه داشتن به اتاق اصلی میشد آن را دید، نگه داشته بودند. همین بیرون زدگی طبقه دوم از دو طرف برای بعضی از اتاق اصلی سقفی کوتاه فراهم می کرد. اما در انتهای اتاق صندلی بزرگی که به شاه نشینی می مانست، قرار داشت و رو به روی آن صندلی های کوچک تر و ساده تری در ردیف های منظم در اتاق چیده شده بودند. کسی روی هیچ کدام از صندلی ها ننشسته بود. هیرگون هالدار را روی نزدیک ترین صندلی نشاند. «جایی نرو و به چیزی دست نزن!» هیرگون در اتاق مجاور با یکی از الف ها به گفتگو پرداخت. هالدار سرش را چرخاند. تعدادی از الف ها را دید که در اتاق ها در حرکتند و بعضی در حال گفتگو با هم هستند. همهمه ای از طبقه فوقانی به گوش می رسید و هالدار احتمال داد مربوط به میز صبحانه یا ضیافتی بزرگ است. هیرگون کنار هالدار نشست: «بزودی کارانتیر را می بینی. او یکی از نولدور است و به گویش خودشان صحبت خواهد کرد که احتمالا فهمش برای تو آسان تر از زبان الف های سبز باشد. سخن گفتن را به من بسپار. یا این حال اگر لزومی به صحبت تو بود به او خواهم گفت که تو هنوز به گویش نولدور تسلط نداری پس دقت کن چه از تو می پرسند و چه جواب می دهی. کارانتیر فرزند فئانور است. غرور و تند خویی پدر را به ارث برده است. در صحبت با او بسیار باید محتاط بود. تا از تو سوالی نپرسیده صحبتی نکن. درست است که شاهزاده است و شاه نیست اما صاحب خانه است و به محض ورود از جا بلند می شوی و درصورتی که تو را به سفره خویش دعوت کرد رد نمیکنی.» هالدار گفت: «متوجهم» و پس از مدتی تأمل پرسید: «هیرگون نشان برجسته بالای در ورودی هنگام ورودمان مرا کنجکاو کرد، چه چیزی را نشان می دهد؟» هیرگون گفت: «آه بله آن نقش سیلماریلی است که بر دیوار خانه کارانتیر دیدی. داستان سیلماریلی را که می دانی؟» هالدار جواب داد:«بله پدر برایمان توضیح داده است.» و یاد صدای گرم پدر و خاطره بازی هایش با هالت سرتاسر وجودش را فراگرفت. به خیالش مدت زیادی را از آن ها دور بوده و دلتنگشان بود. ادامه داد: «داستان جواهراتی که پدر کارانتیر ساخت و مورگوت آن ها را از او ربود...» بلافاصله تمام الف های مجاور آن ها سر خود را برگرداندن و با نگاهی مشکوک به هالدار زل زدند. هیرگون متوجه شد و به هالدار اخطار داد: «دیگر هیچ وقت نام آن دشمن بزرگ را بلند بر زبان نیاور!» و سکوت کردند. ... ویرایش شده در آوریل 6, 2014 توسط تور 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 11, 2014 (ویرایش شده) 22 زنان و مردان الف و کودکان در راهروها حرکت می کردند و از این طرف به آن طرف می رفتند. بعضی داخل اتاق ها ناپدید می شدند و بعضی از در ورودی بیرون می رفتند. در آن حال از اتاق سمت چپ، کسی آمد که همه جلویش سر خم می کردند و پشت سر او به راه می افتادند. الفی بود سیاهپوش، بلندقامت با گام هایی بلند و سریع که با سری پایین وارد اتاق اصلی شد. هالدار بی اختیار برخاست. اگر کسی قرار بود کارانتیر، پسر فیانور باشد بدون شک همو بود. کارانتیر با دست راست خود، ردای سیاهش را جمع کرد و روی صندلی بزرگ نشست. سایر همراهانش نشسته یا ایستاده کنارش قرار گرفتند. موهای سیاه و بلندش، نامنظم به روی شانه هایش ریخته بود و صورتش معلوم نبود. لباس تیره و فاخری به تن و انگشتری به دست داشت. یکی از الف های ایستاده در گوش او چیزی گفت و کارانتیر سرش را بالا آورد. چهره اش گلگون بود، پیشانی بلند و ابروانی کشیده داشت و با چشمان نافذ و سیاهش میهمانان را وارسی کرد. اینجا بود که هیرگون برخاست و درود گفت. هالدار زبانش به کلامی نچرخید. کارانتیر او را زیر نظر داشت و هالدار نتوانست برق نگاه او را تاب بیاورد و سر را پایین انداخت. سخن آغاز کردند و هیرگون به زبان نولدوری صحبت می کرد. هالدار ناآشنا به زبان الفی نبود و می توانست بفهمد که هیرگون از آن ها و سفرشان از شرق و گذرشان از کوهستان آبی می گوید. از زنان و کودکان و از تهدیدهای راه بیشتر از همه حمله ی اورک ها. هالدار سرش را بالا آورد و کارانتیر را دید که به جلو خم شده و با دقت گوش می دهد و گهگاه ابرو بالا می اندازد. هیرگون دستی به سر هالدار کشید و به او گفت: «هالدار، سخن بگو!» هالدار به کارانتیر که اکنون تکیه زده بر پشتی بلند صندلی با لبخندی بر لب به هالدار می نگریست، نگاهی انداخت. کلمات با سرعت از ذهنش می گذشتند و انتخاب آن ها برایش بسیار سخت بود با این حال مضطرب از سکوت اتاق و انتظار کارانتیر که هر آن ممکن بود به خشم بدل شود، با به یادآوری داستان های هیرگون و با درود، این گونه لب از لب گشود: «آیا کارانتیر، فیانوریون!» (1) در نظر خودش، صدایش در آن خانه بسیار ضعیف و لرزان می نمود. اما متوجه شد که کارانتیر همچنان لبخند به لب دارد و دیگر الف ها نیز با کنجکاوی آن دو را نگاه می کنند. کارانتیر نامش را پرسید: «مان اسلیا؟» (2) «هالدار!» «او مان دور تولیل لی؟» (3) هالدار نام سرزمینی که از آن طرف کوهستان آبی آمده بودند را به یاد نداشت. اما می دانست که شرق بود. شرق دور آن طرف کوهستان. پس جواب داد: «تلین او رومن، لا...ای...ارد لوین» (4) می دانست درست از قواعد زبان استفاده نکرده است و همین باعث خنده برخی از حاضران شد اما کارانتیر همچنان با لبخندی بر صورت مایل به ادامه گفتگو با غریه ای بود که گویش نولدور را می دانست. کارانتیر پرسید: «نالیه مینیا یوندو؟» (5) هالدار پاسخ داد: «ناتو! نی پن مین اونونا نث. آمیلیه نا فیرین آدا آتیا تولیا ای لیه.» (6) لبخند کارانتیر محو شد. هالدار ابتدا فکر کرد سخن نامناسبی به زبان آورده و پسر فیانور را از خود رنجانده است یا آن را نشانه ای از نعی عصبانیت قلمداد کرد اما با سکوتی که بر اتاق حاکم شد دانست که سخن از مرگ مادرش بود که الف نامیرا را ناراحت کرده است. کارانتیر سپس به هیرگون نگاهی جدی و آرام انداخت و آن دو مذاکره را ادامه دادند. هیرگون مصمم و با احتیاط درخواست هالادین ها برای سکونت در سرزمین تارگلیون را مطرح کرد. اینجا بود که کارانتیر چهره در هم کشید و گفتاری آنچنان خشن بر زبان آورد که هیرگون سرش را پایین انداخت و دندان به هم فشرد. هالدار تا به حال او را در چنین حالتی ندیده بود. کارانتیر گویا راضی از سکوت هیرگون پس از مدتی تأمل چهره باز کرد و با یکی از همراهان خود صحبت کرد. زمزمه ها در اطراف شروع شد اما کارانتیر بی توجه به آن و با حوصله رایزنی می کرد. هیرگون دست هالدار را گرفت و روی برگرداند تا به قصد خروج از آن خانه قدم بردارد اما صداها خوابید و کارانتیر برخاست و در چشمان هالدار زل زد. با نگاهی ثابت و در حال خارج شدن از اتاق، کلامی را بلند بر زبان آورد -که هالدار منظورش را درنیافت- و رفت. حتی نیم نگاهی هم به هیرگون نیانداخت و چشمان سیاه و پر عمقش تا آخرین لحظه خروج پسرکی کهنه پوش را زیر نظر داشت. برای اولین بار هالدار به خود نگاه کرد و متوجه شد بین آن همه مردمان زیبا با لباس هایی روشن و بلند، لباس تیره و پینه دوخته او وصله ناجوری در آن محفل بود. در نگاه کارانتیر بیشتر ترحم بود تا تحقیر. اما هالدار همچنان هیچ حدسی نمیتوانست درباره جمله آخر او بزند. پس بی صبرانه از هیرگون پرسید: «چه شد هیرگون؟» الف سبز با صورتی برافروخته به هالدار گفت: «از تو پذیرایی خواهد شد. پس از استراحت آماده برگشت باش.» *** _________________________________________________________________________________________ 1. !Aiya Caranthir, Feanorion 2. ?Man essëlya 3. ?O man dôr túliel le 4. Telin o romen, La...I...Ered luin 5. ?Nalyë minya yondo 6. !Náto! Ni pen min onóna neth. Amilyë na firin ada atya tulya I lië ویرایش شده در آوریل 11, 2014 توسط تور 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در آوریل 12, 2014 خب دوستان به یاری خدا فصل 2 و 3 هم تموم شد و باز به مرحله ای رسیدیم که لازمه من نظر خوانندگان داستان رو جویا بشم. مهم ترین چیزی که درخواست دارم در موردش نظر بدید اصلاح اشکالات گذشته است. اشکالاتی که در فصل اول بهش اشاره شد. حالا میخوام ببینم آیا در فصل 2 و 3 تونستم برطرفشون کنم یا نه. یا حتی میتونید به صورت دلخواه جاهایی که خیلی خوب نوشته شده هم (البته اگر باشه همچین جاهایی!) از نظر خودتون بگید. تا شروع فصل بعدی زمان هست و حتی دوستانی که داستان رو هم نخوندند میتونن بخونن و نظر بدن. با نظراتتون خیلی میتونید کمکم کنید. ممنون 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Elentári 1,441 ارسال شده در آوریل 13, 2014 (ویرایش شده) من به خودم جرات میدم و اولین نظر رو میدم! فصل 1و2 جذاب تر و لذت بخش تر هستن. دیالوگها طولانی تر شدن. به جزییات بیشتر پرداخته شده و فضای داستان صمیمی تره. توصیف کارانتیر عالی بود؛ روحیات خاصش رو خیلی قشنگ منتقل کردین! سکونتگاه الف ها نسبت به بقیه داستان یه مقدار ضعیف تر توصیف شده بود (از نظر من البته). پر توقع شدیم دیگه! <_< یه نکته درمورد جملاتی كه به زبان الفی بیان میشن. لطفا فارسی اونا رو هم بنویسین. پ.ن: یه اعتراف کوچیک كه امیدوارم کسی رو آزرده خاطر نکنه: پست های اول خیلی من رو جذب نکرد؛ ولی وقتی فصل جدید رو خوندم با علاقه برگشتم به عقب و از اول شروع به مطالعه کردم. قلمتون خیلی روانتر شده و با شخصیت ها احساس نزدیکی بیشتری کردم. ممنون از زحماتتون. پ.ن2: با توجه به سبک نوشتاری كه انتخاب کردید فکر میکنم استفاده از عبارت "خیره شد" مناسب تره تا "زل زد". اینجوری با ابهت تره! ویرایش شده در آوریل 15, 2014 توسط ضحی 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Vána 3,153 ارسال شده در مه 4, 2014 خب تور منم خوندمش اون جایزه منو بده :دی منم با ضحی موافقم سه چهار پست اول منو جذب نکرد و ادامه ش برام جذاب شد وچون امروز شروع کردم و تا انتها اومدم قشنگ جذب شدم توصیفات مکان واشخاصت خیلی خوبه و دیالوگهام همینطور استفاده از زبان الفی و نقشه میدل ارث تبحر شما رو بر آردا نشون میده و این عالیه مورد دگه ای بذهنم نمیرسه جز اینکه کمی قلمتو روان تر کن مثل اینکه ادم داره داستانهای سیلیماریلونو میخونه کمی روان تر بنویس نظر دیگه ای ندارم منتظر ادامه شم 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 16, 2014 تور عزیز سلام. خیلی ... خیلی ... خیلی مشتاقم بقیه ش رو بخونم. خواهش میکنم زیاد منتظرمون نگذار. 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئن 21, 2014 خیلی ممنون از نظرات النتاری و وانای عزیز. نکات به جایی رو اشاره کردید حتما مد نظر قرار میدم. بله این کاملا درسته که هرچه جلوتر میرم با شخصیت ها احساس نزدیکی بیشتری میکنم و این در بیان حالات شخصیت ها و حتی فضاسازی داستان کمک میکنه. و موقعی که دست از کار میکشم و وقفه ای پیش میاد وقتی دوباره شروع به نوشتن میکنم این گسستگی متن تو ذوق میزنه و من حواسم به این هست بنابراین در آخر کار حتما کل داستان رو یک ویرایش اساسی میکنم تا متن یک دست بشه. یه نکته درمورد جملاتی كه به زبان الفی بیان میشن. لطفا فارسی اونا رو هم بنویسین. اینجا قصد ندارم فارسیشون رو بگم. توی تاپیک آموزش زبان الفی در اولین فرصت میذارمشون اونجا دنبالش باشین :| ...کمی قلمتو روان تر کن مثل اینکه ادم داره داستانهای سیلیماریلونو میخونه کمی روان تر بنویس نظر دیگه ای ندارم منتظر ادامه شم خب این یه تاثیرپذیری اجتناب ناپذیر از منبع اقتباسمه. سیلماریلیون. این داستان در سیلماریلیونه. حوادث در دوران اول هستند و من نمیتونم مثلا به سبک هابیت در دوران سوم و با اون فضای شوخ و شنگ هابیتیش بنویسم. داستان حکایت اساطیره. پدران آدمیان و الف ها در زمان هایی دور. و این ها همه تاثیر داره. ولی سعی میکنم متنم رو از تکلف و پیچیدگی خارج کنم و به اصطلاح روان بنویسم. (البته اصلان خلاف اینو ازم در پستش میخواد! :| ) خیلی ... خیلی ... خیلی مشتاقم بقیه ش رو بخونم. خواهش میکنم زیاد منتظرمون نگذار. خیلی ممنون. :)) چشم...بزودی فصل بعد رو شروع میکنم. پ.ن اگر میشه یک پست دیگه در این صفحه ارسال بشه تا من فصل جدید رو از اول صفحه بعدی آغاز کنم. مرسی :(( 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 21, 2014 سلام. نثر خیلی به جا و برازنده ی سیر داستان و شخصیت هاست. هر چه زودتر هالادین رو به بره تیل برسون تا بیشتر از داستان لذت ببریم. راستی یه جایی هم برای شخصیت بزرگا بذار! :)) :(( 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئن 28, 2014 فصل چهارم 23 هالت از چادر بزرگ بیرون آمد. مردم در حال رفت و آمد بودند. کودکان داخل جویبار ها که صدای دلنشین ساییده شدن قلوه سنگ های کوچک در بستر آن توسط هجمه آب روان هر دم گوش را نوازش می داد بازی می کردند و صدای خنده هایشان در دشت پیچیده بود. خورشید همچنان پشت هیأت عظیم کوه دولمد قرار داشت و سایه ای بسیار بزرگ تر از آن، دشت های اطراف را خنک کرده بود. هالت به کنار نزدیک ترین جوی آب رفت و روی خاک نرم و سرد آن زانو زد. آب زلال و خنک جوی را در دستان خود جمع کرد و از آن نوشید. بسیار گوارا می نمود و تمام وجودش را طراوت فرا گرفت. مشتی دیگر از آب را بر صورت زد و همچنان که قطرات آب پوست سفید و شفاف هالت را طی میکدند و به پایین می ریختند، چشمان دختر، ستیغ سفید و بلند دولمد را جست و جو می کرد. در اواخر فصل بهار قرار داشتند و هوا گرم شده بود و آب خنک این جویبار های موازی مستفر در دشت بی شک سرچشمه ای جز دولمد نداشت. برف هایی که طی زمستان روی کوه جمع شده بودند حالا جلوی پای هالت در جریان بودند. ترکیب رضایتمندی از عتاصر طبیعت در اطراف هالت در جریان بود که او را بیشتر به یاد جنگل الف ها و سرزمین هایی می انداخت که اکنون فقط خاطره ای از آن ها در یاد هالت مانده بود زیرا یا مربوط به خیلی وقت پیش بود، مربوط به زمان کودکی هالت که او آن را به یاد نمی آورد و یا اقامت آن ها اندک بوده و سریع عبور کرده اند. گرمای مسرت بخش خورشید بر پهنه وسیع آسمان بر فراز دشتی سرسبز و خرم مساعد زراعت و آبی چنین گوارا. رمه های وحشی بر دامنه دولمد و درختان پر شمار آن طرف دشت. منابع خوبی هستند تا یک قوم را برای مدتی طولانی تامین کنند. هالت با خود فکر کرد اگر قرار باشد در این سرزمین جایی برای سکونت آن ها وجود داشته باشد همینجاست. این را روز پیش به پدر نیز گفته بود. و هالدار. او قرار است حامل خبر و نتیجه گفتگوها باشد. بازگشت هالدار همه چیز را روشن خواهد کرد. چند روزی از رفتن او و هیرگون می گذشت. و در این مدت حرکت گروه بسیار آرام و با توقف هایی طولانی همراه بود. گاهی اوقات احساس تنهایی دختر را فرا میگیرد و دوری او از دیگر کودکان و شرکت نکردن در جمع های آن ها نیز این احساس را آزار دهنده می کرد. به فرمان هالداد گروه در این مکان که پیشتر دیده وران وعده رسیدن به آن را داده بودند، چادر برافراشتند و ساکن شدند. این روز ها پدر کمتر با مردان بزرگ صحبت می کرد و بیشتر وقت خود را به بررسی زمین های این اطراف می گذراند. شاید او هم به این نتیجه رسیده است که سرزمین خوبی را برای سکونت انتخاب کرده ایم. ... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 1, 2014 24 «خنک و زلال است، نه؟» صدای شفاف پدر، هالت را از افکارش بیرون کشید. هالت به قامت بلند پدر نگاه کرد که خم شد و کنار او نشست. دستی به آب زد و ادامه داد: «برف زمستان است دخترم. از این کوه بزرگ سرچشمه می گیرد. تمام زمستان برف آن بالا جمع می شود و هنگام تابستان چنین جویبارهایی را به وجود می آورد.» هالداد مشتی از آب بر صورت زد و هالت دید که آب تمام صورت پدر را خیس کرد و قطرات در میان ریش های مشکی او نور آفتاب را بازتاب می کردند. هالداد دست را سایه بان چشم کرد و گفت: «این هم از یار با وفای ما. بالاخره از پشت آن کوه بیرون آمد.» رو به هالت لبخند زنان گفت: «امروز بیشتر خوابیدی. راستش را بخواهی دلم هم نیامد بیدارت کنم. خیلی وقت بود ندیده بودم فرزندانم اینقدر راحت بخوابند. همراه با آرامش خاطر از سقفی که بالای سرشان است که به آن خانه می گویند و آن را دوست دارند و از آن محافظت می کنند.» آهی کشید و ادامه داد: «هالدار. نمی دانم پسرم در چه وضعیتی است امیدوارم با آن الف راحت باشد.» هالت رو به پدر گفت: «همینطور است پدر. مطمئن باش. هالدار خیلی با آن الف خوشحال است. از سوار شدن بر اسب او احساس غرور می کند. از صحبت کردن به زبان آن ها لذت می برد. همه اش می خواهد با او باشد.» هالدار سری به تایید تکان داد و گفت: «الف ها مردمان خوبی هستند هالت. مطمئن هستیم که دشمن ما نیستند و همین خودش خیلی خوب است. هیرگون بهتر. او خیلی به ما کمک کرد.» مکثی کرد و سپس ادامه داد: «دورف ها را یادت هست؟ آن ها سرشان به کار خودشان بود و همانقدر که آمدن ما برایشان بی اهمیت بود رفتن ما هم توجه شان را جلب نکرد.» هالت گفت: «یادم می آید. هالدار یکی از آن هارا کلافه کرده بود. تنها کمی از او بلند تر بود.» هالداد خندید و گفت: «با همان قد کوتاهش خوب در مقابل سوال های هالدار مقاومت می کرد.» سپس برخواست و رو به هالت گفت: «تازمانی که هالدار بیاید زمان هست. و کار های بهتری از کنار این جویبار ها نشستن در این دشت می توان انجام داد. اگر خواستی می توانی در این دشت قدم بزنی و دور و بر را نگاهی بیندازی فقط آسایش دیگران را بر هم نزن. ضمنا زیاد دور نشوی و هنگام ظهر برگردی.» و با گفتن این حرف چرخید و به سمت چادر رفت. ... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 3, 2014 25 هالت برخواست و به دور و بر خود نگاهی انداخت. پیش رویش دشتی با پستی و بلندی های اندکی تا افق ادامه داشت. در سمت راست کوهستان قرار داشت و وقتی به چپ نگاه کرد درختان پراکنده ای را دید که هرچه دورتر می شدند به شمارشان افزوده می شد. هالت بیش از هر چیز مایل بود به کوهستان برود. با حیوانات ساکن آنجا آشنا شود و حرکت های آن ها را زیر نظر بگیرد. از طرفی قدم زدن در دشتی هموار و بی انتها را خسته کننده یافت و از پرسه زدن در میان درختان نیز خاطره خوشی نداشت. پس عزم کرد تا از دامنه کوه دولمد بالا رود نه تا قله آن بلکه تا جایی که بتواند بزهای کوهی و گوزن ها را با فاصله ای مطمئن نگاه کند. ابتدا از چادر، مقداری نان در جیب خود گذاشت تا بتواند با گرسنگی مبارزه کند و سپس در خطی مستقیم از میان چادر های دیگر آنجا و مردم در حال عبور گذر کرد و آن ها را پشت سر گذاشت. به سرعت جلو می رفت و خاک نرم دشت را با قدم هایش طی می کرد تا خورشید دوباره پشت دولمد قرار گرفت. زمین به آرامی ارتفاع می گرفت و از سرعت هالت کم می شد اما دختر همچنان مصمم با گام هایی استوار پیش می رفت. صداهای گروه را همچنان پشت سر می شنید، خنده بچه ها و صحبت بزرگتر ها که ضعیف می شدند و در صدای باد محو می گشتند. زمین سنگلاخ با شیب های تند و سخت که گاهی دستان هالت را به کمک پاهایش مجبور می کرد جای خود را به خاک نرم و سبزه زار دشت داد و به شیب خود افزود. هالت همچنان بالا می رفت. برخی صخره ها را که همچون دیواری مورب جلوی راهش ظاهر می شدند را دور می زد و راه دیگری را از کنار بر می گزید. از سرعتش کاسته بود و هر کجا قدم می گذاشت با دقت انتخاب می کرد. دستانش شکاف های داخل سنگ ها را با قدرت می گرفت و با احتیاط قدم از قدم بر می داشت. دوباره شیب نرمی به سوی بالا اما همچنان با بستری سنگی پیش رویش قرار گرفت و هالت به سرعتش افزود. احساس کرد که به استراحت نیاز دارد چون دستانش را عرق، لیز کرده بود و از نفس افتاده بود. سنگ بزرگی را که روی دامنه ی سنگی کوه جا خوش کرده بود را برای استقرار انتخاب کرد که ناگهان حرکتی بالاتر و در دامنه پر شیب کوه توجهش را جلب کرد. ... 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 4, 2014 (ویرایش شده) 26 هالت به بالا نگریست. هیأت یک بز را تشخیص داد که با مهارت در میان سنگ های دامنه کوه ایستاده بود و هالت را نگاه می کرد. هالت بی حرکت ایستاد و آنگاه آرام آرام قدم پیش برد و پشت سنگ بزرگ پناه گرفت در حالیکه حیوان را زیر نظر داشت. او یک بز کوهی بود. با شاخ هایی بزرگ و محکم که دایره وار و به شکل تاجی زیبا روی سرش قرار گرفته بودند. به محض حرکت او، هالت نیز از پناهگاه بیرون جست و به سرعت به دنبال آن حیوان رفت. می خواست هر طور شده یک گله از بز ها را شناسایی کند و حرکت های فصلی آن ها را زیر نظر داشته باشد. اگر خبر از یک منبع غذایی مثل یک گله بز کوهی یا گوزن های وحشی را با خود به چادر ببرد بی شک پدر و همه را خوشحال خواهد کرد و وقتی هیرگون برگردد و کار با کمان را به او بیاموزد می تواند هر روز برای شکار به کوه برود و غذای نصف گروه را فراهم کند. فکر خوشحالی پدر و کار مهمی که قرار است برای مردمش انجام دهد به او قدرت و انگیزه داده بود تا بی توجه به درد پاهایش به دنبال بز کوهی بدود. دیگر احتیاط در کارش نبود و چندین بار زانوانش با سنگ ها برخورد کرد و سکندری خوران به عقب رانده شد اما از نیروی عجیبی که او را همچنان سراپا نگه می داشت تعجب کرده بود. دیری نگذشت که بز کوهی از دیدرس خارج شد و هالت هر چه تقلا می کرد نمی توانست اثری از او یا دیگر حیوانات پیدا کند. به خودش نگاه کرد. لباس هایش پاره و پاهایش زخمی شده بودند. دیوانه وار نفس می کشید و زانوانش سست بود. نمی دانست چقدر بالا آمده است. اولویت او استراحت در جایی مطمئن بود شاید اگر مدتی آرام بنشیند دوباره یکی از بزهای کوهی خودشان را نشان دهند. به سمت صخره بزرگی که مورب و به شکلی خشمگین از کوه بیرون زده و پرتگاهی هول انگیز را تشکیل داده بود حرکت کرد تا بتواند مدتی در آنجا پناه گیرد. سنگ بزرگی آنجا قرار داشت. هالت با احتیاط کوه را چسبیده بود و از کنار راه خود را به سمت صخره می جست. سنگ های زیر پایش می لغزیدند و با سر و صدا به پایین می افتادند. در حالیکه هالت به دنبال جای دست می گشت دستان زخمی اش نفس های لرزان و تند خود را احساس می کرد. هالت می دانست که در این وضعیت به پایین نگاه کردن تعادل او را میگیرد. پس با نگاهی به جلو حرکت کرد و از روی باریکه راهی رف مانند سرانجام خود را به کنار آن سنگ بزرگ رساند اما ایستاد و به جلو خیره شد. آنچه توجه هالت را جلب کرد آن سنگ نبود. دهانه غاری بود که سنگ جلوی آن قرار داشت. ... ویرایش شده در ژوئیه 4, 2014 توسط تور 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 9, 2014 27 هالت نا آشنا به طبیعت غارها نبود. قبلا چندتا از آن ها را کاویده بود. پس اکنون نیز با دلی محکم و ذهنی کنجکاو راه خود را به طرف ورودی غار ادامه داد و با گذر از سنگ بزرگ که ورودی غار را کاملا پوشانده بود وارد سیاهی و تاریکی بی مثالی شد. انگار چشمانش را بسته بود اما وقتی به چشمانش دست زد آن ها را باز یافت اما چندان با بسته بودن تفاوتی نمیکرد. غار تاریک بود، بسیار ظلمانی و سیاه طوریکه هیچ چیز قابل تشخیص نبود. حتی نور روز هم راهی برای ورود به غار نداشت. هالت مدتی تامل کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کردند و توانست فاصله دیوارهای دو طرف از هم را تخمین بزند. با احتیاط به جلو رفت. زمین سنگی زیر پا پستی و بلندی های خشن و ناگهانی داشت که باعث میشد دختر بسیار آهسته پیش برود اما هر چه جلوتر می رفت به تاریکی غار افزوده می شد. صدای خس خس سینه اش در فضای بسته و نمناک غار می پیچید و گرمای نفس گیر آنجا، دختر را از پا انداخته بود. احساس می کرد تنها هوایی که در غار وجود دارد بازدم خود اوست که ناچار می بلعد. احساس خفگی او را آزار می داد. غار ها معمولا بوی تعفن ناشی از زندگی یا لاشه حیوانات پست تر می دادند اما رایحه ای که اینجا احساس می شد از آن جنس نبود. بویی آشنا سرتاسر فضای غار را پر کرده بود. بویی که هالت آن را می شناخت و سال ها به آن خو کرده بود. حالا بیشتر کنجکاو شده بود تا گوشه و کنار این غار را کند و کاو کند. پس دستانش را جلو گرفت و به سرعت گام هایش افزود اما به زودی متوقف شد چون دستانش به انتهای غار برخورد کردند. هیچ راه دیگری وجود نداشت و انتهای راه مسدود بود. برگشت و حالا می توانست خیلی چیز ها را واضح تر ببیند. دیوار های زمخت و نتراشیده غار در دو طرف قرار داشتند و سقف نیز به شکلی تهدید آمیز و نزدیک در بالا قرار داشت. هالت به دیوار ها بیشتر نگریست و توانست رگه های سیاه درخشانی را در سنگ های خاکستری تشخیص دهد. هالت در کمال ناباوری فریاد زد: «خودش است.» آنگاه تلاش کرد سنگی را پیدا کند و البته کار سختی نبود و از گوشه غار سنگی را که تقریبا به اندازه مشت یک مرد بالغ بود و میتوانست به راحتی حمل کند، به دست گرفت و به سمت نور دوید. سنگ را به دقت وارسی کرد. آن را بو کشید و با خوشحالی وصف ناپذیری رگه های آهن را با انگشتان زخمی اش لمس کرد. ... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 14, 2014 28 به مقصود خود رسیده بود. هالت در حالیکه تکه نانی را که به همراه آورده بود با دستان زخمی اش در دهان می گذاشت و به بیرون از غار می رفت به سنگی می نگریست که نزد پدرش بسیار ارزشمند تر از چند گله حیوان بود. هیچ چیز به اندازه یک کوه آهن و فلز نمی تواند هالداد آهنگر را خوشحال کند. می توانند کوه را حفر و سنگ ها را ذوب کنند و از آهن داخل آن ساز و برگ جنگی یا ابزار کار درست کنند. آهن را حتی می توان داد و ستد کرد. هجوم تمامی این افکار به ذهن هالت او را بیش از پیش ذوق زده و مشتاق ملاقات با پدر کرد. برخورد باد خنک به صورتش و تنفس هوای آزاد که مانند آبتنی در برکه ای با آب خنک در یکی از روزهای گرم تابستان بود برای اندک زمانی هر فکری را از سرش بیرود کرد. هالت سرحال آمد و نشست. به پایین نگاه کرد و برای اولین بار دید که چقدر بالا آمده است. دشت پهناور در زیر پایش همچون فرشی به رنگ سبز و زرد گسترده بود و با رگه هایی روشن از آب زلال و درختان سرسبز و بزرگ آلش آراسته شده بود. رودی بزرگ را در انتهای دشت و به موازات افق که به واسطه درختان پرشمار و متراکم در بستر آن دیدنش کار سختی بود، تشخیص داد. احتمالا باید همان رود گلیون باشد و سرانجام قرارگاه هالادین ها را دید که در وسط این دشت قرار داشت. چادر ها چون سنگ هایی پراکنده که روی زمین ریخته باشند در دشت و اطراف نهرها بر افراشته بودند و از بین جمعیت که چون مورچگانی در آمد و شد بودند بخار غذا و دود آتش بر می خواست. هالت آفتاب بالای سرش را نگریست. موقع غذای ظهر شده بود و باید بی درنگ قبل از آن که پدر نگران شود به چادر بازگردد. پس برخواست و سنگ را به زحمت در جیب خود جای داد و از تنها مسیری سنگلاخ و با شیب تند و خطرناک با احتیاط و به آرامی راه پایین آمدن را برگزید و حرکت کرد. ... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 22, 2014 29 هنگامی که به میان چادر ها برگشت، مردم مشغول آماده کردن وعده غذای ظهر بودند. هالت مستقیم و با امید رویارویی با پدر به طرف چادرشان حرکت کرد. اما وقتی به آنجا رسید و پدر را گرم گفتگو دید خشکش زد. ایستاد و به داخل چادر نگاه کرد. هالداد با مردان دیگر جلسه تشکیل داده بود و صحبت می کرد. هیرگون نیز برگشته بود و در آن جا حضور داشت. هالدار را افتاده روی تخت گوشه چادر پیدا کرد که چشمانش بسته بودند. معلوم بود مدتی هست که برگشته است و از فرط خستگی به خواب فرو رفته است. اما تشویشی که در چهره پدر و هیرگون تشخیص داد او را نگران و کنجکاو کرده بود. بنابراین آهسته مسیر خود را به طرف پشت چادر پیدا کرد و از میان بندهای استواری که چادر را به زمین متصل می کرد خود را در پناه چادر قرار داد و گوش خود را به آن چسباند. صداها واضح شنیده می شدند. هالت برای مدتی کاملا از فکر سنگ آهن بیرون آمده بود و غرق در صحبت های آن جمع بود. صدای پدرش می آمد: «مردم من پس از سال ها رنج سفر را به همراه داشتن و خانه و مال و عیال خویش را بر دوش حمل کردن به این دشت زیبا فرود آمده اند و این جا را مناسب زندگی می بینند. و من را اگر به عنوان بزرگ این مردم قبول داشته باشند مردم را به کوچ دوباره از زمین دلخواهشان امر نمی کنم. مردم ما دست کم به یک عمر استراحت و بهره مندی از طبیعت نیازمندند. کودکان باید در آرامش بزرگ شوند. زنان باید زیر سقفی امن بچه بزایند. اگر این زمین در دست دوست است با او رایزنی می کنیم. اگر در دست دشمن است برای زندگی در آن می جنگیم.» صدای دیگری برخاست که احتمالا از آن هاسوفل بود: «همینطورست هالداد. ما همه تو را قبول داریم. و از قضا همه با تو موافقیم. بسا رنج ها در این کوچ بی پایان کشیده ایم که در خاطر هیچ انسانی یا الفی نمی گنجد. نمی شود هالادین ها هم مانند بالان بزرگ مزد آن همه زحمت را بگیرند؟ مگر ما را سهمی از این زمین نیست؟ حال آنکه همه یک دشمن داریم.» هیرگون گفت: «الف ها را افکاری بیش از سرگردانی شما مردم نوپا در دشت ها مشغول کرده است. ما دل افگار تر از آنیم که به حال نژادی دیگر دل بسوزانیم. خود آواره تز از آنیم که آوارگان را پناه دهیم. تو هاسوفل؛ از دشمن یاد کردی حال آن که نمی دانی او با ما چه کرد.» و صدایش را در حد یک نجوا پایین آورد و ادامه داد: «آن نام نابردنی که فئانور نفرینش کرد را مورگوت می خوانیم. جنایات مورگوت بر شما پوشیده نیست. اما بدان هالداد بزرگ که این جنایات را نمی توان روی کاغذ آورد یا با کلمات توصیف کرد. سروده ها از بیان کاری که او با ما کرد عاجزند. بسا خانه ها که خراب کرد. بسا عزیزانی که از ما گرفت. بسا زمین هایی که لوث کرد. خاطره سرزمین میانه قبل از ورود او مانند برکه زیبایی است قبل از آن که به باتلاقی متعفن تبدیل شود. هرجا پای بگذارد پلیدی به بار خواهد آورد.» آهی کشید و گفت: «اما من اینجا نیستم تا مرثیه سرایی کنم یا یک تنه از یک قوم دفاع کنم. من اینجا هستم تا به شما نتیجه صحبتم با کارانتیر را اطلاع دهم. خاطرتان را آسوده کنید. کارانتیر با سکونت شما در مرز های جنوبی قلمرو اش، سرزمین تارگلیون، موافقت کرد.» ... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 23, 2014 (ویرایش شده) 30 سر و صدای شادی از داخل چادر برخاست و آنقدر بلند بود تا توجه هر کسی را آن اطراف به خود جلب کند. لبخند ناخودآگاه بر لبان هالت نقش بست و داخل رویاهایی فرو رفت که او و برادر و پدرش را داخل این دشت تصور می کرد. اما تمام این سرخوشی ها متوقف شد زمانی که هیرگون کلام خود را ادامه داد: «هرچند کارانتیر شما را در سرزمین خود پذیرفت اما در آخر مجلس جمله ای را خطاب به این کودک گفت که دل مرا زخم زد. و اکنون که شعف شما را می بینم از تکرار آن پروا دارم.» هالداد گفت: «بی پروا سخن بگوی ای هیرگون فرزانه. چه چیز تو را ناراحت کرد؟ در دل پسر فیانور چه می گذرد؟» هیرگون گفت: «بگذار از قبل ترش بگویم. کارانتیر با پسرت سخن گفت. و هالدار با اندک کلماتی که از زبان ما می دانست به او جواب هایی بی نقص داد. و جمله ای تاثیرگذار را گفت که دل کارانتیر را نرم کرد. هالدار در جمع بی مرگان و فناناپذیران ار مرگ مادرش گفت و جمع را تألم و تأسف فرا گرفت. پس من موفعیت را مناسب یافتم و درخواست شما را مطرح کردم. کارانتیر ابتدا پرخاش کرد اما بعد از رایزنی با مشاورانش دلش پذیرفتن شما را رضا داد و در پایان این جمله را گفت: «از مرزبان جدیدمان پذیرایی کنید.» من همانجا از قصر و خانه او بیرون آمدم. کارانتیر گستاخ ترین پسران فیانورست. زبان او همواره برنده تر از شمشیرش عمل می کند اما جوهره او پاک است گرچه از خرد و دلسوزی سهمی کمتر از برادران خود برده است.» صدای جوان و رسایی سخن گفتن آغاز کرد تو گویی افکار خود را به زبان می آورد و توجهی به سخنان هیرگون نداشت؛ صدای هالمیر بود: «من می دانم در دل پسر فیانور چه می گذرد. او به ما زمینی عطا نکرده بلکه ما را استخدام کرده است تا مرزهای سرزمینش را پاس بداریم. و چون مرزهای او خانه و کاشانه خودمان نیز هست می داند که با جان خود از آن دفاع خواهیم کرد بنابراین دشمن به او نخواهد رسید مگر ما را از میان برداشته باشد و آن زمان اوضاع تازه چون گذشته است که مرزهایش باز بودند و هالادین ها گذرشان به این جا نیافتاده بود. پذیرایی او از ما اینچنین است که ما را سپر خود قرار دهد. به راستی که گستاخی کرده است.» هیرگون جواب داد: «قبل از این که شما بیایید و حتی همین زمان که من با شما سخن می گویم مرزبانان حصار و ورودی جنگل را پاس می دارند که تنها چند روز جلوتر از شماست. آرام باشید و دل قوی کنید! شما در سرزمین مردم کارانتیر هستید. از او خواستید تا در اینجا بمانید و او نیز این زمین ها را در اختیار شما قرار داد تا بکارید و درو کنید، دام های خود را پرورش دهید، فلز کوه را نرم کنید و از آن ساز و برگ جنگی تولید کنید و این چنین زندگی امنی برای خانواده خویش فراهم کنید. اما تحت امر کارانتیر هستید و باید خراج خود را به او بپردازید. خراج شما نگاهبانی مرز هاست. حال آنکه امر شریفی است مگر نگفتید همه یک دشمن داریم؟» ... ویرایش شده در ژوئیه 23, 2014 توسط تور 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 24, 2014 31 هالداد پس از مدتی به سخن درآمد و گفت: «هیرگون درست می گوید.» آهی کشید و ادامه داد: «این بار نیر نمی توانیم قلمرویی از برای خود ایجاد کنیم. خود صاحب ما یملک خود باشیم و متحد، تحت امر بزرگی از قوم خویش باشیم. توقع ما از کارانتیر که تکه ای از زمین های خود را به ما ببخشد اشتباه بود. در این روزگار تاریک و با وصفی که از دشمن کرده اید، بخشیدن و تکه تکه کردن زمین چون رها کردن فرزند خود به دست غیر است تا او را پرورش دهند و باز نمی توانی خود را از فکر کردن به سرنوشت او رها کنی. کسی برای قومی که فانی است و از آن طرف کوهستان آمده است دل نمی سوزاند. تنها سلاح ما، محبت و دلسوزی خودمان است. ما خود باید برای همدیگر دل بسوزانیم و در غم و شادی یکدیگر را شریک کنیم. اتحاد، ما را از سرگردانی ها نجات خواهد داد. اما افسوس! تقدیر چنین رقم خورده است که هالادین ها همچنان چند دسته و متفرق باقی بمانند. چنین باد!» سکوتی در گرفت، اما هالداد ادامه داد: «حال که به سرزمین دلخواه رسیده ایم، آن را بر می گزینیم، خانه و کاشانه خویش را آنجا می سازیم و از آن محافظت می کنیم. بگذار کارانتیر هر طور می خواهد فکر کند. ما از این سرزمین بهره می بریم و به پاس نعماتش تا پای جان از آن دفاع می کنیم و دشمن پایش را روی زمین ما نخواهد گذاشت مگر خون ما ریخته شود.» لرزه بر اندام هالت افتاد و دیگر توجهی به صداهای حاکی از تحسین جمع نداشت. با خود فکر کرد که مدت زیادی است پدر را ندیده، دستش را نگرفته و با او سخن نگفته است. اشتیاقی برای دیدن هالداد به دلش چنگ می زد. دختر نتوانست بیش از آن پنهان ماندن پشت پرده را تحمل کند و به سمت ورودی چادر دوید. داخل شد و جمع را متوجه خود کرد. پدرش گفت: «هالت! دخترم، بیا و کنار ما بنشین.» هالت ناگهان دستش را داخل جیب برد و سنگ را بیرون آورد و جلوی خود گرفت: «پدر؛ برای شما چیزی آورده ام که شاید توجهتان را جلب کند.» ... 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 25, 2014 32 هالداد که با دیدن سنگ کنجکاو شده بود از جا برخاست و با حالتی پرسشگرانه گفت: «صبر کن ببینم! این پاره سنگی معمولی نیست درست است؟» و سنگ را از هالت گرفت و با حرص و ولع به آن نگاه کرد و دستان خود را ماهرانه روی سنگ حرکت کرد. برق داخل چشمان پدر که با اشتیاق به سنگ می نگریست روشنایی دل هالت شد. هالداد دست هالت را گرفت و بیرون رفت، در میان جمعیت بی تفاوت مردم قرار گرفت و فریاد برآورد: «ای مردم! دمی دیگ های غذا را وانهید و به من گوش کنید. بیایید که سخن مسرت بخش و البته مهمی دارم.» این گفت و مردان از استراحت گاه های خود بیرون آمدند و زنان دست از کار کشیدند، جوانان از اطراف گرد آمدند و همه دور هالداد زیر آفتاب ظهرگاهی جمع شدند. برخی از کودکان همچنان به بازی خود می پرداختند. آهنگر ادامه داد: «بالاخره پس از سال ها سفر و گذشتن از کوهستان به سرزمینی رسیده ایم که صبح ها در سایه خنک کوه قرار دارد و شب هایی پر ستاره دارد. جویبارهای زلالی دشت را می نوازند و درختان پر شماری در نزدیک رودش قرار دارند. رمه های فراوانی بر کوه و فلزات کارآمد درون آن دارد. اینجا را برای اقامت بر گزیده ایم پس شتاب کنید که کار زیادی داریم؛ باید خانه و کاشانه خویش را در اینجا بنا کنیم، به هر خانواده زمینی تعلق خواهد گرفت تا در آن کشت کند. چوب بران توانمند باید در کنار بستر رود گلیون بی وقفه کار کنند و الوار فراهم کنند و فلزکاران با من به داخل کوه خواهند آمد.» در میان هیاهوی شادی جمعیت، هالت را با دست قدرتمندش به آسمان برد و دست دیگرش که در آن سنگ قرار داشت را نیز بلند کرد و فریاد زد: «بنگرید که این دختر برای شما چه به ارمغان آروده! این سنگ آهن است. تمام این کوه از فلزات مختلف است. هالت برای من مایه دلگرمی را آورد. دلگرمی من به آهن است که در برابر ضربه مقاوم و در صورت اتحاد با دیگر فلزات شکست ناپذیر خواهد بود.» هالدار بیرون آمد و حیرت زده از شور بی سابقه جمعیت، کنار پدرش جای گرفت. هالداد صحبت های دیگری نیز با هالادین ها کرد و همگی پس از آن به شور و سرور پرداختند. تنها هیرگون بود که در چادر بر سر جای خود باقی مانده بود و با نگاهی غمبار و مضطرب به نقشه ای که روی میز قرار داشت می نگریست. *** 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست