رفتن به مطلب
Lord of the ring - Sauron

ادامه تاریخ در سرزمین میانه

Recommended Posts

Farshid2d

حالا یه روزی یه گربه سیاه با چشمان آبی میاد پیش پسر جوان یه دهقان از یک دهکده دور افتاده

و این گربه ظاهرا قدرت حرف زدند داره و به پسره میگه می دونستی خدایان ( والار) 9 راز رو در این دنیا مخفی کردند و از اونجا که اتفاقا این جوان همیشه علاقه به این چیزا داشت حسابی کنجکاو می شه

اون از گربه می پرسه " رازها رو بلدی ؟ " گربه میگه : شاید آره و شایدم نه این بستگی به خودت داره

و شرط میزاره که در عوض چند تا کار یکی از راز ها رو واسش فاش کنه

حالا اون از پسره می خواد که بره گوندور ( البته پسره نمی دونه گوندور کجاست ) و هر طور شده بره پیش شاهزاده جوان اونجا و بهش بگه : که از زبون یک جغد شنیدم آخرین برگ دردناکتر از بقیه برگ ها خواهد افتاد

البته این داستان موازی اتفاقات بالا اتفاق می افته

ادامه دارد

....

!!!!

ویرایش شده در توسط NiNe

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

ناین عزیز این داستان تو یه جورایی شبیه داستان رولپلینگ سرزمین میانه هست. لذا دو تا داستان که در یکیشون آلاتار و پالاندو خوب هستن و در یکی بد هستن زیاد جالب نیست. شما می تونی اون تاپیک رو ادامه بدی. بعدشم از نیمه های تیر ایفا به طور رسمی تو سایت درست میشه. اونجا می تونیم داستانهای متضاد بنویسیم. باز حالا نظر خودتونه. اما من میگم رولپلینگ رو ادامه بدیم بهتره.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Farshid2d

جادوگران آبی شرور باشند واسه داستان بهتره تا اینکه خوب باشند

کی می تونه یه نژاد جدید معرفی کنه که هم ریشه اسطوره ای داشته باشه و هم واسه نبرد کردن به درد بخوره

؟؟؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

چرا؟ اتفاقا من خوبشونو بهتر دوست دارم. بعدشم شما رولپلینگ رو بخون اگه خوشت نیومد بعدا بگو. توی اون داستان جادوگران آبی یه جورایی نماد مظلومین هستن. در اصل اون داستان محتوا داره.

اما خوب اینم خوبه. می شه بر عکسشم نوشت. اما از شما می خوام حتما رولپلینگ رو بخونید.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Farshid2d

خوندم اونا همش روی شخصیت های قدیمی مانور دادند باید شخصیت های جدید درست کرد

در ضمن گوندور به تحریک نومه نوری های سیاه به روهان حمله می کنه و حتی یک نفر رو زنده نمی ذاره

بعد داستان همش از دیدگاه پادشاهان و فرمانرواها هستش ولی به نظر من داستان باید از دیگاه مردم معمولی روایت بشه وقتشه حکومت شاهان سقوط کنه و همه جا از زیر نظر خاندان هایی که فکر کردن سرزمین میانه مال اونا هستش آزاد شه

انسان ها به این نتیجه می رسند با وجود پادشاهان و شاهزادگان وجودشون مثل یک تیکه گوشت بی فایده هستش

وقتشه که تک تک سرزمین ها مستقل بشند

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
pirooz

اگه همراه خيانت يكي از والار هم بتونه كل آردارو نابود كنه خيلي خوب ميشه .

مردماي منم (هاراد) ميگم بيان كمك .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Farshid2d

البته هارادی ها تحت نفوذ جادوگرای آبی هستند

اونا از قبل قوی تر شدند و به زودی یه جنگ خونین بین نومه نوری ها سیاه و هارادی ها در می گیره

نفوذ نومه نوری سیاه توی شرق خیلی کم شده چون اونا نقل مکان کردند به گوندور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
white witch

می دونم چیز مزخرفیه ولی نظر من اینه

تنها نواده گیل گالاد می فهمه که یه نیمه انسان- الفه ولی نمیدونه که پدر بزرگش گیل گالاده. تمام این کار هایی که یاران حلقه انجام دادن به خاطر اون بوده چون اون می تونه آخرین دشمن یعنی سارومان رو که زنده مونده بکشه. وقتی موضوع دورگه بودنشو می فهمه لرد الروند از اون می خواد که باهاش با ریوندل بیاد تا بهش جادوگری رو یاد بدهو در آخر طلسمی رو هم به اون یاد می ده به نام ظهور گیل-گالاد یا تو مایه های این. و سلاح ویژه ای رو داره که یه زوبینه. اون می تونه حلقه ی تووی دست لرد الروند رو ببینه چن پدر بزرگش وقتی خیلی کوچیک بوده حلقه ی خودش رو توی دست اون کرده تا اون توانایی دیدن حلقه رد داشته باشه و از ان راه با راحتی تشخیص داده بشه پدر و مادر اون وقتی که خیلی کوچیک بوده کشته شدن و پادشاهی کشورش به اون می رسه و لی تا زمانی با عموش زندگی می کنه عموش پادشاهه و اون نمی دونه که اون فرد عموشه و فکر می کنه که اون پدرشه.پدر و مادر واقعیش هر دو بور بودن ولی اون مثل پدر بزرگ مادریش مو ها و چشمای قهوه ای داره.و...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Elrond

اولا که موقعیت زمانیت رو مشخص کن ؛ بالاخره حلقه نابود شده ؟ سارومان زنده است ؟ ...

دوما هم گیل-گالاد نیم-الف نبود .

سوما هم حلقه ی گیل-گالاد ویلیا بود که به الروند داده شد .

چهارما هم کدوم کشور ؟! لیندون که دیگه الفی توش نیست .

پنجما هم چه جوری از دو تا پدر و مادر بور یه بچه با موهای قهوه ای به دنیا میاد ؟!

در کل اگه داستانی می نویسی صرفا فقط به سیر داستان بهتره دقت نکنی و همه ی جوانب رو در نظر بگیری . :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

از خیانت یکی از والاها دیگه حرفی نزنید که اشکم در میاد !

به نظر من اینطوری باشه بهتره :

"پس از رفتن الف ها ، قلب بسیاری از انسانها گرفت . آنها نمیدانستند چگونه به والینورراه بیابند ، و چگونه دوستان قدیمیشان را بیابند ، برای همین ، از ائارندیل کمک خواستند ، تا شاید بتوانند از پی دوستان خودروانه شوند . اما هیچ جوابی نمی آمد .

مدتها گذشت و پس از2 سال ، شبی ، پسری از نوادگان آراگورن (که هنوز شاهزاده بود ، اسمش رو هم نمیدونم !) درخواب ائارندیل را میبیند که از پسر میخواهد تا به تپه آمون سول برود .

پسر موقع از خواب میپرد وبهآنجا روانه میشود، و نور عجیبی را از آمون سول ساتع میبیند .وقتی که به بالای تپه میرسد متوجه میشود که خود ائارندیل بالای تپه است .

او که مبهوت شده بود حرفی نمیزند ولی ائارندیل به او میگوید که میتواند مراه خودش او را به والینور ببرد . فقط از پسر میخواهد که با نامه ای از پدر بخواهد که تاج و تخت را پس از خودش به کسی نسپارد تا او برگردد .

ائارندیل پسر را سوار بر کشتی خود ، وینگیلوت ، به والینور میبرد . آنجا او الف ها را ملاقات میکند ، والار را ملاقات میکند و به پسری فرزانه و برومند تبدیل میشود و پس از مدتی تقاضای رفتن میکند اما از والار روش برگشتن به والینور را میپرسد و آنها به او میاموزند و میگویند در نبردی که پیش رو دارد فقط افراد صالح را باخودش به آنجا بیاورد . در ضمن او فقط سه بار از این روش برگشتن میتوند استفاده کند .

اما وظیفه اصلی او ، یافتن دو سیلماریل دیگر هم هست .

او به زمین باز میگردد ، و متوجه میود که مدتهاست پدر او مرده است ولی او دیر آمده بنابر این حکومت را به پیرمرد فرزانه ای سپرده اند .

پسر نزد آن پیرمرد میرود . پیرمرد متوجه زیبایی پسر میشود اما محض اطمینان از او میخواهد که سیلماریلهای دیگر را بیابد . و اجازه انتخاب تعدادی از دلاوران سرزمین را به او میدهد .

آنها روانه میشوند . داستان طولانی است ولی نهایتا سه سیلماریل را میابند اما متوجه میشوند که شورشی در گوندور رخ داده و پیرمرد دانا مخفی شده است . آنها شتابان ، از طریق نقشه ای که در دست پسر است راهی والینور میشوند و سیلماریلها را به والار میدهند . و سپس میگویند که محافظ تخت مخفی شد است. والار تاسف میخورند و به آنها یک ناوگان هوایی میدهند . آنها به کمک میشتابند وشورشیان را نابود میکنند ، و برای باز سپردن ناوگان دوباره راهی غرب میشوند و آنرا بازمیگردانند. سپس پسر متوجه میشودکه والار ، با کمک سیلماریل ها ، پوچی را پر ساخته اند از ستارگان و سیارات دیگر ، و خلقت کامل گشته است . سپس ، والار به او میگویند که دیگر برای برگشتن به والینور راهی جز مرگ نیست فقط ارواح صالح از انسانها بدان راه میابند .

سپس به او میگویند که پیرمرد دانا ،دوباره برگشته است و او باید پیرمرد را به مشاورت خویش انتخاب کند . قلب پسر از دوری والار و الف های زیبا میشکند و اشکهایش جاری یشوند ، به همین دلیل والار به او علمی می آموزند که به وسیله آن روح خود را تجرید کند و بواند هر وقت خواست به والینور برگردد و هر وقت خواست به زمین .

البته نبرد های بین شورشیان و پسر طولانی است وما اون رو اسکیپ کردیم ، به همین دلیل داستان اینقدر کوتاه شد .

بعد از اون معارف والار به صورت کتبی در اومد که کسانی که مشتاق به دونستن اون بودن باید توسط افراد خاصی اون معارف رو می آموختند . و تنها برترین شاگرد علم آخر یعنی تجرید روح رو یاد میگرفت .

به همین ترتیب دوران چهارم زمین به پایان آمد ، و جنگهای بسیاری بین انسانها در گرفت . بعضی توانستند بامعارف سیاه راه رو به دروازه های شب که مورگوت و سائورون پشت اون زندانی هستند باز کنند . مورگوت و سائورون نیمتوانستند خارج شوند مگر درزمان موعود که همون "داگور - داگورات" هستش بازگردند . ولی انسانها آنها رو میدیدند و از اونها جادوی سیاه می آموختند.

در ضمن ، اونها متوجه شدن که مورگوت با نیروی خودش در پوچی به کمک سائورون یک نژاد از الف های شرور رو درست کرده که به زیبایی الفهای واقعی اند ولی شرورند و چهره واقیشون خیلی ترسناکه. مورگوت اونها را deamon نام گذاشته . و رئیسشون هم پلید ترینشونه . اونها از دروازه ها شب میگریزند ، چون انسانها اون رو در جایی باز کردند که دور از دید نگهبانان بود . ولی اونها جسم نداشتند و نمیتونستند اراده مستقیم روی کسی اعمال کنند و فقط وسوسه میکردند . به این ترتیب شیاطین به دنیا وارد شدند . و تنها علم آموختگان مکتب والار میتونستند از آنها بگریزند ، و پیروانشون . با این حال این پیروان هم گاهی وسوسه به پلیدی میشدن و به دشمنان میپیوستن ، بنا بر این والار به گاه ضرورت از اقوام الف های والینور برای کمک به انسانها و سرکرده های خوبشون کمک میگرفتن . و به همین ترتیب کراماتی برای مردم اون زمام به وجود اومد .

زمین کشیده و باز شد وپراکنده شدوطی سال ها فراخ و باز شد . و به انی ترتیب قاره ها به وجود اومدن .

شرارت شایطین و مورگوت ، تا به روز بازپسین ادامه دارد ، و در نبرد نهایی نابود خواهند شد . اما زمین با وجود اونها بازهم رشد کرد ، و بالید ، و نژاد های جدید ، و سرزمین ای جدید و قلمروهای جدید یکی پس از دیگری میامدند و میرفتند تااینکه زمین به حال حاضررسید . "

خوب داستان رو تا اینجا کشوندم ، مگه نه ؟ نظرتون چیه ؟

ویرایش شده در توسط 3DMahdi

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
white witch

اولا که موقعیت زمانیت رو مشخص کن ؛ بالاخره حلقه نابود شده ؟ سارومان زنده است ؟ ...

دوما هم گیل-گالاد نیم-الف نبود .

سوما هم حلقه ی گیل-گالاد ویلیا بود که به الروند داده شد .

چهارما هم کدوم کشور ؟! لیندون که دیگه الفی توش نیست .

پنجما هم چه جوری از دو تا پدر و مادر بور یه بچه با موهای قهوه ای به دنیا میاد ؟!

در کل اگه داستانی می نویسی صرفا فقط به سیر داستان بهتره دقت نکنی و همه ی جوانب رو در نظر بگیری . :D

حالا ما یه چیزی پروندیم اینا فقط خیالیه ولی خوب در مورد رنگ مو ها و اینا میشه چون بوری و اینا ژن مغلوبه و قهوه ای غالب

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

سلام دوستان من میخواستم یک داستان در مورد سرزمین میانه بنویسم یه سری اطلا عات میخوام اگه میشه کمک کنین اول از این شروع میکنم:

امکانبرگشت سارومان وجود داره؟ اگه داره چجوری؟ چند تا راه برای برگردوندنش وجود داره؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الوه

سلام دوستان من میخواستم یک داستان در مورد سرزمین میانه بنویسم یه سری اطلا عات میخوام اگه میشه کمک کنین اول از این شروع میکنم:

امکانبرگشت سارومان وجود داره؟ اگه داره چجوری؟ چند تا راه برای برگردوندنش وجود داره؟

سلام دوست عزیز، خوشحال میشیم داستانتون رو در تالار سرزمین میانه ببینیم، مطمئنتا کاربران دیگه هم خوشحال خواهند شد.

خب شما دارید داستان رو مینویسید، پس میتونید از هر دلیلی که میخواید استفاده کنید، گرچه از نظر من یکی از نکاتی که میشه با یکم چشم پوشی از واقعیت ازش استفاده کرد، حلقه ی ساخته شده توسط خودِ سارومانه، میتونید بگید زندگی سارومان هم به حلقه ای که ساخته بود متصل بود و به همین خاطر کاملا نمرد و بعدا به روش هایی که خودتون دلتون میخواد توی داستان وارد کنید، تونست دوباره جسم بگیره و...

پ.ن.

توی تاپیک بگردید به نظرم دلایل دیگه ای هم پیدا کنید...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
میثراندیر

نظر من :

فارامیر: خیلی وقت بود که دیگه از پلیدی خبری نبود. از آخرین نبرد چیز زیادی یادم نیست. شاید چیزی حدود 40 سالی گذشته باشه.

بارومیر: خب پدر حالا چی شده که این دو کشور با هم دچار مشکل شدند. ( فارامیر به یاد برادرش اسم پسرش رو بارومیر گذاشته )

فارامیر: خب این قضیه برمی گرده به جلسه ای که حالا دیگه به میزگرد پلید معروف شده . وقتی که شاهان گاندور و روهان برای جشن در برج سفید جمع شده بودند.

بارومیر: خب مگه اونجا چه اتفاقی افتاد ؟ پدر.

فارامیر: پسرم. چیزی که ما انسان ها همیشه با اون اغوا شدیم. طمع . وقتی صحبت از پیدا شدن گوی های پلانتیر شد. اونجا بود که ابتدا از یه دعوای کوچیک شروع شد. آه پسرم . طمع بدترین چیزی بود که انسانها دوباره می تونستند دوباره سرش با هم مشکل پیدا کنند.

بارومیر: خب چرا حالا دورف ها طرف ما رو گرفتن.

فارامیر: از اون زمانی که مادرت دیگه از پیش ما رفت تا اون سمت پرده های نقره ای دنیای مانا زندگی کنه ما هم دیگه به روهان نرفتیم . ائومر شاه روهان یه روز ما رو دعوت کرد که بتونه تنها پسر خواهرشو ببینه . ما هم راه طولانی گاندور رو به روهان شروع کردیم. حتما یادته .

بارومیر: بله پدر . ولی این چه ربطی به اتحاد دورف ها با کشور ما داره.

فارامیر: خوب حتما یادته که یه شب که برای استراحت کمپ زده بودیم. و صبح که از خواب بلند شدی و منو ندیدی و یک ساعتی دنبال من گشتی تا پیدام کردی ....

پ . ن 1 : چرا حتما باید مورگوث بدبخت پیدا بشه تا یه مشکلی پیش بیاید

پ . ن 2 : به نظرم مشکل بین انسان ها خیلی پیچیده تر و خوشکل تره

پ . ن 3 : اگه خوشتون اومد بگید که ادامه بدم

پ . ن 4 : اگه خوشتون نیومد بگید که ادامه ندم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

نظر من :

فارامیر: خیلی وقت بود که دیگه از پلیدی خبری نبود. از آخرین نبرد چیز زیادی یادم نیست. شاید چیزی حدود 40 سالی گذشته باشه.

بارومیر: خب پدر حالا چی شده که این دو کشور با هم دچار مشکل شدند. ( فارامیر به یاد برادرش اسم پسرش رو بارومیر گذاشته )

فارامیر: خب این قضیه برمی گرده به جلسه ای که حالا دیگه به میزگرد پلید معروف شده . وقتی که شاهان گاندور و روهان برای جشن در برج سفید جمع شده بودند.

بارومیر: خب مگه اونجا چه اتفاقی افتاد ؟ پدر.

فارامیر: پسرم. چیزی که ما انسان ها همیشه با اون اغوا شدیم. طمع . وقتی صحبت از پیدا شدن گوی های پلانتیر شد. اونجا بود که ابتدا از یه دعوای کوچیک شروع شد. آه پسرم . طمع بدترین چیزی بود که انسانها دوباره می تونستند دوباره سرش با هم مشکل پیدا کنند.

بارومیر: خب چرا حالا دورف ها طرف ما رو گرفتن.

فارامیر: از اون زمانی که مادرت دیگه از پیش ما رفت تا اون سمت پرده های نقره ای دنیای مانا زندگی کنه ما هم دیگه به روهان نرفتیم . ائومر شاه روهان یه روز ما رو دعوت کرد که بتونه تنها پسر خواهرشو ببینه . ما هم راه طولانی گاندور رو به روهان شروع کردیم. حتما یادته .

بارومیر: بله پدر . ولی این چه ربطی به اتحاد دورف ها با کشور ما داره.

فارامیر: خوب حتما یادته که یه شب که برای استراحت کمپ زده بودیم. و صبح که از خواب بلند شدی و منو ندیدی و یک ساعتی دنبال من گشتی تا پیدام کردی ....

پ . ن 1 : چرا حتما باید مورگوث بدبخت پیدا بشه تا یه مشکلی پیش بیاید

پ . ن 2 : به نظرم مشکل بین انسان ها خیلی پیچیده تر و خوشکل تره

پ . ن 3 : اگه خوشتون اومد بگید که ادامه بدم

پ . ن 4 : اگه خوشتون نیومد بگید که ادامه ندم

خوبه ولی اگه یکم پیاز داغشو زیاد کنی مثلا بجز پیدا شدن گوی ها در ایزنگارد هم شکسته شده و کتاب های جادو وسایل و دانش سارومان به تاراج برده شده که بدست آدمای بدجنسی افتاده که با استفاده از اونا میتونن خیلی مصیبت ها به بار بیارن و...

این نظر من بود حالا اگه خوشت اومد و موافق بودی میتونیم دو تایی یه داستان توپ درباره ی ادامه تاریخ سرزمین میانه بنویسیم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
میثراندیر

خوبه ولی اگه یکم پیاز داغشو زیاد کنی مثلا بجز پیدا شدن گوی ها در ایزنگارد هم شکسته شده و کتاب های جادو وسایل و دانش سارومان به تاراج برده شده که بدست آدمای بدجنسی افتاده که با استفاده از اونا میتونن خیلی مصیبت ها به بار بیارن و...

این نظر من بود حالا اگه خوشت اومد و موافق بودی میتونیم دو تایی یه داستان توپ درباره ی ادامه تاریخ سرزمین میانه بنویسیم

راستشو بخوای میخاستم شاخ و برگ زیادتری بهش بدم ولی گفتم شروعش خیلی شلوغ نشه البته به این مطالبی که گفتی حقیقتش خیلی فکر نکرده بودم ولی میخواستم داستان از شایعه هایی در مورد پیدا شدن گوی ها شروع کنم و با جمع شدن اونها همه با هم دنبال سیل ها بگردیم شاید پیدا شدن و کسی چه می دونه آخرش ممکنه به کجا ختم شه.

ویرایش شده در توسط میثراندیر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

راستشو بخوای میخاستم شاخ و برگ زیادتری بهش بدم ولی گفتم شروعش خیلی شلوغ نشه البته به این مطالبی که گفتی حقیقتش خیلی فکر نکرده بودم ولی میخواستم داستان از شایعه هایی در مورد پیدا شدن گوی ها شروع کنم و با جمع شدن اونها همه با هم دنبال سیل ها بگردیم شاید پیدا شدن و کسی چه می دونه آخرش ممکنه به کجا ختم شه.

موضوعت خیلی جذابه ولی برای یه داستان خوب کافی نیست باید به همون طوری که تو هم انتظار نداشتی خواننده هر لحظه با یه چیز جدید روبه رو بشه

ویرایش شده در توسط durf

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
میثراندیر

n,

موضوعت خیلی جذابه ولی برای یه داستان خوب کافی نیست باید به همون طوری که تو هم انتظار نداشتی خواننده هر لحظه با یه چیز جدید روبه رو بشه

در مورد چیز جدید خیلی موافقم گرچه هنوز خیلی بهش فکر نکردم که چی میتونه باشه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

تو یه موضوع در مورد گوی ها گفتی و منم در مورد ایزنگارد یکی دو تا دیگه اضافه بکنیم میتونه ضمینه رو برای یه داستان عالی مهیا کنه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Rosebud

نظر من با دوستان کمی مخالف هست. از دید من اگر تالکین دیرتر هم میمرد ادامه ای برای سرزمینی که خلق کرده بود نمینوشت و صرفاً خرده داستان هایی که در سیلماریلیون بهش اشاره کرده بود رو بسط میداد. در واقع ادامه سرزمین میانه مشخص هست. وصل شدن پیرنگ ها به دوران مسیحیت و در ادامه قرون وسطا. به قول مراد فرهادپور، تالکین با آثارش سنت های اساطیری رو زنده کرد و هیچ ادعایی در ترسیم آینده نداشت. اون میخواست الف ها و دورف هایی که در عصر مسیحیت و در ادامه مدرنیته تبدیل به وسیله بازی بچه ها تبدیل شده بودند رو احیا کنه و تاریخ اونها رو روایت کنه. ادامه سرزمین میانه تاریخی بس تراژیک داره. سلطه انسان و محو شدن و افسانه شدن دیگر نژادها...و مگر غیر از این است که انسان، مخوف ترین موجود سرزمین میانه است؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

نظر من با دوستان کمی مخالف هست. از دید من اگر تالکین دیرتر هم میمرد ادامه ای برای سرزمینی که خلق کرده بود نمینوشت و صرفاً خرده داستان هایی که در سیلماریلیون بهش اشاره کرده بود رو بسط میداد. در واقع ادامه سرزمین میانه مشخص هست. وصل شدن پیرنگ ها به دوران مسیحیت و در ادامه قرون وسطا. به قول مراد فرهادپور، تالکین با آثارش سنت های اساطیری رو زنده کرد و هیچ ادعایی در ترسیم آینده نداشت. اون میخواست الف ها و دورف هایی که در عصر مسیحیت و در ادامه مدرنیته تبدیل به وسیله بازی بچه ها تبدیل شده بودند رو احیا کنه و تاریخ اونها رو روایت کنه. ادامه سرزمین میانه تاریخی بس تراژیک داره. سلطه انسان و محو شدن و افسانه شدن دیگر نژادها...و مگر غیر از این است که انسان، مخوف ترین موجود سرزمین میانه است؟

رو نظرتون خیلی فکر کردم بله منم یه جورایی موافقم چون توی داستان هم داشت زمینه برای حکوکت انسان ها فراهم میشد مثلا خیلی از نژاد ها نابود شدن وخیلی ها هم به گوشه های جهان رفتند نمونش الف ها ولی این اتفاق تقریبا یه چند هزار سالی طول میکشه و میتونه تو فاصله زمانی کم از دوران سوم باز هم این نژاد ها رو دید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Rosebud

ممکنه این نژادها دیده بشه اما به صورت محو و نه به گونه ای که هستند بلکه با حالتی کمیک. مثل همون بلایی که سر دورف ها در ادبیات اومد با داستان سفید برفی و هفت کوتوله و یا با الف ها اومد که شبیه مجسمه هایی احمقانه در باغچه ها نگهداری بشن (نمونه اش رو در فیلم های خارجی باید دیده باشی). همون طور که خود تالکین در ارباب حلقه ها اشاره میکنه، نژادهای دیگر بعد از عصر سوم به خفا میرن و در اونجا فراموش میکنند و فراموش میشن.در واقع با سلطه انسان راهی به جز این دربرابر دیگر نژادها نیست.فرقی هم نمیکنه که اون نژادها الف باشن یا دورف یا اورک در هر صورت سرنوشتی جز محو شدن ندارن. باز همونطور که فرهادپور توی مصاحبه اش که اخیراً توی سایت اومده اشاره میکنه، جنگ های دوران سوم بر خلاف اون خزعبلاتی که توی فیلم نشون داده میشه بر سر نابودی نژاد انسان نیست بلکه چه سائرون ببره چه ببازه باز عصر، عصر حکومت انسان هاست و نابودی و به گوشه رفتن و کوچ کردن دیگر نژادها.

پیشنهاد میکنم به دوستان مقاله مراد فرهادپور در کتاب سینما، که با عنوان "سینما یا روایت: ارباب حلقه ها" نوشته شده رو مطالعه کنند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
میثراندیر

تو یه موضوع در مورد گوی ها گفتی و منم در مورد ایزنگارد یکی دو تا دیگه اضافه بکنیم میتونه ضمینه رو برای یه داستان عالی مهیا کنه

خوبه به نظرم

من دوست داشتم یه ترم دیگه هم بهش اضافه کنم و این که سرنوشت نامعلوم دورف ها هم پوشش داده بشه و می خواستم اینطور ادامه بدم که انسان ها و دورف ها با هم مشکل پیدا می کنند و خلاصه جنگی و در انتها هم نابودی دورف ها

توی قصه ای که توی ذهن منه فارامیر نقال قصه است و دیگه حالا پیرمردی دنیا دیده شده

البته همیشه فارامیر دوست داشتم به خاطر تصمیمات سختی که در سخت ترین لحظات گرفته و به نظر من لیاقت همیچین شخصیتی شدن رو داره ولی فکر کنم این قصه نباید در اوائل دوران چهارم بیفته شاید آخرای دوران چهارم بیفته بهتر باشه چون هنوز گرمای صمیمیت بین موجودات آردا برقراره . نظرت؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durf

با اضافه شدن دورف ها داستان محشر میشه ولی در مورد فارامیر باید بگم اگه پسرش بگه خیلی بهتره چون به قول تو گرمای صمیمیت هنوز تو اواخر دوران چهارم برقراره منظورم این نیست که فارامیر تو داستان نباشه به نظر من اگه یه جایی مثل برادرش قهرمانانه بمیره خوبه چون تو این دوره که داستان داره توش اتفاق میفته جنگ بین موجوداتی که از روشنایی هستن در میگیره و این یعنی دنیا پر از بدی شده . نظرت؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
میثراندیر

با اضافه شدن دورف ها داستان محشر میشه ولی در مورد فارامیر باید بگم اگه پسرش بگه خیلی بهتره چون به قول تو گرمای صمیمیت هنوز تو اواخر دوران چهارم برقراره منظورم این نیست که فارامیر تو داستان نباشه به نظر من اگه یه جایی مثل برادرش قهرمانانه بمیره خوبه چون تو این دوره که داستان داره توش اتفاق میفته جنگ بین موجوداتی که از روشنایی هستن در میگیره و این یعنی دنیا پر از بدی شده . نظرت؟

به نظر من اینطوری خوبه . من کشته شدن قهرمانان و تنها موندن نقش اول قصه خیلی حال می کنم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...