فنگورن 3,679 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 اولش بگم : چرا نظرت رو درباره متن شروع داستانم نگفتی ؟ دوباره تو پست قبلیم آوردمش که تو نظر بدی ! ولی انگار حتی ندیدیش! دومش : اگه مینویان سایه مخالف بالروگن چرا آدم ها رو تسخیر میکنن ؟ مخالف بالروگ مگه طرف آدم خوب ها نمیشه ؟! سومش : اقتباس ! ما قراره به پشتوانه داستان ارباب حلقه ها ، داستان رو ادامه بدیم ، فکر نکنم خواننده ها خوششون بیاد ادامه ، یه اقتباس باشه ! اینجوری میگن تنها زحمت ما پیوند دو داستان بوده! شاید ، و تاکید میکنم شاید ... هر کدوم به تنهایی نتونیم ادامه داستان رو به خوبی کتاب های دیگه بنویسیم ، اما باور دارم که حاصل کار جمعیمون میتونه از خیلی از کتاب ها بهتر بشه . الوه ، منبع الهامت کجاست! بگو ما هم بریم بخونیم. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 اولش بگم : چرا نظرت رو درباره متن شروع داستانم نگفتی ؟ دوباره تو پست قبلیم آوردمش که تو نظر بدی ! ولی انگار حتی ندیدیش! اولا سکوت علامت رضاست دوما آخه چیز زیادی نبود اما اگه نظر میخوای: اصلا موافق نیستم با این که خوب نوشتی اما یکمی عجیبه ( حس خوبی نسبت بهش ندارم ) دومش : اگه مینویان سایه مخالف بالروگن چرا آدم ها رو تسخیر میکنن ؟ مخالف بالروگ مگه طرف آدم خوب ها نمیشه ؟! برای این میگن ضد بالروگ نه مخالف بالروگ چون ملکور وقتی خواست آری ین ( که یکی از مینویان آتش که بالروگ ها باشن بود ) رو که کشتی خورشیدو میروند بهش حمله کنه مینویان سایه رو فرستاد و اینو در ذهن من نشوند مینویان سایه توانایی مقابله با مینویان آتش که همون بالروگ ها باشن رو دارند ( البته به قدرت هاشون ربط داره ) ما قراره به پشتوانه داستان ارباب حلقه ها ، داستان رو ادامه بدیم ، فکر نکنم خواننده ها خوششون بیاد ادامه ، یه اقتباس باشه ! اینجوری میگن تنها زحمت ما پیوند دو داستان بوده! مهم نیست اگه خیلی ها داستانو ندونن :- ~x( (شوخیدم - پس ادامشو نمی نویسم دیگه) الوه ، منبع الهامت کجاست! بگو ما هم بریم بخونیم. حالا نوبت منه که بگم تو پستامو درست نخوندی توی پست اولمم نوشتم اینجا آخر پست البته بماند که من بدنه ی اصلی این داستانو از یک سریال گرفتم و با تغییراتی اینجا گذاشتم ( محض اطلاعات آقایون کپی راست :دی ) ( یکهو نگین من فوق تخصص متن نویسی دارما :D ) منبع هم نمیگم تا بقیه ببینم نظرشون راجع به متنم چیشه :D ( هر وقت نظر دادن میگم - مطمئن باش ) 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فنگورن 3,679 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 اگه سکوت علامت رضایته پس چرا مخالفی ؟! :D به نظر خودم ، روش خبیثی واسه شکل گیری نائب مورگوته ، ولی چه میشه کرد ! از نظر من تولد نقش بزرگی تو آینده شخص داره ، این هم با عقاید دینی اسلام و مسیح هماهنگی داره ( تولد انسان پاک از والدین پاک و فردی با ضمینه شرارت از والدینی ملعون) و هم تو عقاید تالکین اهمیتش مشخص کشته ( همون مباحث وراثتی که تری دی مهدی و تورین تو تورینوگرافی مطرح کردن). مینویان سایه رو خیلی خوب اومدی ، ضد بالروگ !!!! خیلی دوست دارم تو داستان باشتن! پلیز! ببخشید ، هاردم پر شده ، نکه بیشتر از 2 بایت اطاعات نمیتونم ذخیره کنم ! اصلاح میکنم : بگو ما هم بریم ببینیم. :D 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 اگه سکوت علامت رضایته پس چرا مخالفی ؟! ~x( با متنش مخالف نیستم خیلی خوب نوشتی :D از نظر من تولد نقش بزرگی تو آینده شخص داره ، این هم با عقاید دینی اسلام و مسیح هماهنگی داره ( تولد انسان پاک از والدین پاک و فردی با ضمینه شرارت از والدینی ملعون) و هم تو عقاید تالکین اهمیتش مشخص کشته ( همون مباحث وراثتی که تری دی مهدی و تورین تو تورینوگرافی مطرح کردن). خیلی هم خوب من هم برای همین قضیه ی خون بالروگ رو آوردم وسط که بچه های پاک تا جاهای وحشتناکی پیش خواهند رفت داستان من بر اساس داستان اصلی پیش میره وقتی والار مورگوت رو زندانی کردن 600 قفل در جهان وجود داره که اگه 66 تاش شکسته بشه باعث آزاد شدن مورگوت میشه و چون مورگوت دیگه خودش نمیتونه وارد سرزمین میانه بشه به یک کالبد قدرتمند احتیاج داره که بالروگ داره براش نقشه طرح می کنه اون یک پوستس برای مورگوت که بتونه بیاد به این دنیا (True Vessel) قفل ها هم همین طور الکی نمیشکنه بر اساس این جمله And it is written that the first seal shall be broken when a righteous man sheds blood in hell. As he breaks, so shall it break. We had to break the first seal before any others, only way to get the dominoes to fall, right? Top of the one at the front of the line. When we win, when we bring on the Apocalypse and burn this earth down, we owe it all to you اینجوری اولین قفل شکسته میشه ادامشم اگه کسی خواست بگم :D 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 با داستان آرون مخالفم اون موجود پلید که میگی کیه؟ تو میخوای از تلفیق یه موجود پلید کوچولو با یک انسان زیبا یه دشمن بزرگ درست کنی؟ کاملا مخالفم چون توی دنیای تالکین همیشه اول بزرگه بوده بعد هی تحلیل رفته و کوچیک شده. با مال الوه هم موافق نیستم!(چقدر از خود راضی شدم) زیادی جادویی شده ولی میشه یه ایده هایی ازش گرفت. داستان من اینجوری شروع میشه: آورده اند که در عهد شاه آراتورن سوم، پنجمین شاه قلمروهای از نو متحد شده، ماکار(Makar) و خواهرش میاسه(Meássë) وارد سرزمین میانه شدند اما انسانها از ورود آنها خبردار نشدند زیرا در جنوب سرزمین میانه به ساحل رسیدند و از هاراد دور و خاند وارد موردور شدند، اینان مایاری قدرتمند و جنگو بودند که در ابتدا توسط مورگوت فریفته شدند و به او پیوستند اما مورگوت آنها را با خود به سرزمین میانه نیاورد و گماشت تا به عنوان جاسوس در والینور بمانند و اخبار را به گوش او برسانند. پس از سقوط مورگوت به خدمت سائرون درنیامدند زیرا از ابتدا با او دشمن بودند و به سبب اینکه مورگوت به او بیش از آنها اهمیت میداد سخت به او رشک میورزیدند، اما جرئت رویارویی با او را نداشتند زیرا اگر به جنگ سائرون میرفتند، سائرون هویت آنها را برملا می ساخت و آنگاه نه در نزد والار ایمن بودند و نه در نزد سائرون. بنابراین نه با سائرون بیعت کردند و نه بر ضد او شوریدند. اما پس از سقوط سائرون زمینه را برای خود مهیا دیدند تا در سرزمین میانه قدرتی بر پا کنند و زمینه را برای بازگشت سرورشان مورگوت آماده کنند و بدون داشتن رقیبی بزرگترین فرماندهان او باشند. همسر شاه آراتورن در هنگام به دنیا آوردن پسرش از دنیا رفت. سال بعد شاه به گوندور رفت و با دختر فرانروای هاراد ازدواج کرد اما این ازدواج در گوندور خوش آیند نبود زیرا همچنان با دیده شک به مردم هاراد مینگریستند و به ملکه جدید اعتماد نداشتند و به راستی این شک درست بود. در سال بعد ملکه برای شاه پسری به دنیا آورد اما در دل ناراحت بود زیرا میدانست طبق قوانین پسر ارشد وارث تاج و تخت می شود و بدین سان نقشه کشتن کودک را کشید. وقتی کودک سه ساله بود او را به بهانه گردش به ایتلین برد و زمانی که از همراهان جدا شده بود او را در سبدی نهاد و او را در آندوین رها کرد. اما تقدیر اینگونه نبود که پسر کشته شود زیرا مردی پاک نهاد ملکه را در آن هنگام دید و از قصد او با خبر شد و کودک را از آب گرفت اما به گوندور نرفت زیرا میترسید که ملکه او را دزد خطاب کند و چیزی جز مرگ سرانجامش نباشد و نیز میترسید که اگر کودک را به قصر برگرداند باز سوء قصد دیگری به جان او شود و آنگاه دیگر از دست کسی کاری بر نخواهد آمد. بنابراین کودک را برداشت و به سرعت از جنگل خارج شد. ملکه به میان همراهان بازگشت در حالی که جامه اش پاره پاره و خون آلود بود و به سربازان گفت که گرگ به او و پسر حمله کرده و او هرچه تلاش کرد تا پسر را نجات دهد موفق نشده و کوک به رودخانه افتاده و غرق شده اما بله میر که کارگزار گوندور و از نوادگان فارامیر و حاکم ایتلین بود در دل گفته های او را قبول نکرد چه گرگها تا این حد به جنگل وارد نمیشدند و نیز در محل گردنبندی را که به گردن کودک بود پیدا کرد و دید که پاره نشده بلکه باز شده بود. گردن بند را نزد خود نگاه داشت و افکارش را بر کسی برملا نکرد اما کسانی را به جستجوی کودک فرستاد. آنان مرد را شش روز بعد در جنوب ایتلین یافتند و نزد بله میر بردند و او داستان را برای بله میر تعریف کرد و بله میر در شگفت شد اما او نیز میدانست که ملکه در دربار نفوذ زیادی دارد و در صورت پیدا شدن کودک مرد بیچاره را به مرگ محکوم خواهند کرد. بنابراین به مرد گفت که کودک را نزد خود نگه دارد و از او به خوبی مراقبت کند و هنگامی که به مردی رسید هویت واقعی اش را بر او آشکار کند تا برای پس گرفتن عنوان جانشینی به گوندور بازگردد و نیز گردنبند را به مرد داد تا نشانه ای باشد برای پسر تا ادعای خود را اثبات کند. در زمانی که کودک نزد مرد جنگلی و همسرش رشد میکرد. ماکار و میاسه در خفا به جستجوی موجودات پلید مورگوت گشتند و بالروگها را از دل زمین بیرون آوردند و اورکها، گابلینها و ترولها را از کوهستان جمع کردند و بار دیگر در موردور جمع شدند و با انسانهای نا متمدن شرقی که تحت فرمان آلاتار و پالاندو، جادوگران آبی که قرنها پیش به شرق رفته بودند و قلمروهای جادویی خود را بنا کرده بودند، متحد شدند. و آتا-گور-دور، برجهای دوگانه وحشت، را برافراشتند، برجهایی به مراتب دهشتناکتر و بلندتر از باراد-دور. هر کدام در یکی از آنها ساکن شدند، آنکه ماکار در آن ساکن بود از سنگ خاره سیاه بود و بر نوک آن ایوان و طاقی قرار داشت اما دیگری به سان نیزه بود چه جنگ افزار میاسه نیزه ای بود بلند و سیاه و نوک آن به سان یخ سوزنده. آنک گوندور از خطر جدید آگاه شد. در ابتدا فکر میکردند که سائرون بازگشته اما اینگونه نبود و خطر بسی عظیم تر بود زیرا بالروگها آماده بودند تا به دروازه های شب حمله برده و نگاهبانان آنرا کشته و در را بر روی ملکور باز کنند تا آردا بار دیگر شاهد جنگ و خونریزی باشد. نظرتون چیه؟ کلی زور زدم تا تونستم اینو بنویسم. خودم هم دوتا ایراد معنایی بهش دارم اما صداشو در نمیارم :D اگه تصویب شد میرم سراغ ساختن اسمها و سالها. پی نویس: ماکار و میاسه در نوشته های اولیه تالکین جزء والار بودند اما بعدها به کلی کنار گذاشته شدند. اونها در تالارهای آهنی در والینور زندگی میکردند و بیشتر به ملکور تمایل داشتند تا بقیه والار. من اینجا اونا رو به مایار تبدیل کردم تا بدون نیاز به زنده کردن سائرون قدرتی جدید در سرزمین میانه داشته باشیم. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در ژوئیه 24, 2010 داستان خوبی بود فقط از یک چیز رنج می بره کاملا از سیر داستان ها ی تالکین به دوره بیشتر شبیه داستان هاییه که روی نکات کوچیک تمرکز می کنن اینجا اول مورگوت باید بیاد اونا رو نابود کنه بعدا بتونه برگرده چون فکر کنم اینا هم میان مورگوت رو یه جورایی دست به سر کنن :دی بیشتر منو یاد داستان های قدیمی میندازه مثلا ازدواج دوم آراتورن و ماجرا هایی که اتفاق افتاد ( یوزارسیف + حضرت موسی ( حمله ی گرگ و رودخونه ) ) بالروگ ها هم نمیتونن به دروازه ها حمله کنن و اون نگهبانارو بکشن قدرتمندترینشون گوتموگ بود که اون همچین قدرتی رو نداشت تازه خود والار هم هستن ماندوس که فوق تخصص پیش گویی و .. هست اولمو هم که شخصیت هارو خیلی خوب میشناسه و از کنه ی دلشون آگاهه جناب تولکاس هم که ملکورو یه دستی حریفه :دی فریب دوتا مایار رو نمی خورن بنا کردن برج ها هم باید بیشتر از 1000 سال طول بکشه ( مال سائورون که حدودا همین قدر طولید ) آتا-گور-دو اگه میخواستی بنویسیش باید میشد: آتار ( به معنای پدر ) - گور ( به معنای دهشت ) - دور ( به معنای تاریک ) میشه پدر دهشت تاریک !!! سنگ خاره سیاه بود طبق گفته ی کارن وین فونستاد سنگ های ایزنگارد رو کسی نساخته بود بلکه نومه نوری ها اومدن کوهو تراش دادن که به بازالت های سفت رسیدن و فقط اومدن اون چهار ستون رو به هم متصل کردن در مورد این همه پلیدی آدم باید شاخ دربیاره مثلا آراگورن ریشه کن کرد 99.9 درصدشونو الداریون هم که عمر Unlimited داشت در هر حال ببخشید اینو میگما بببیشتر چیزی متصل از هزاران رشته داستان بود اما میشد باهاش یه کتاب نوشت اما نه ادامه ی نوشته های تالکین به خاطر سبک و سیق روایت داستان 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Tulkas Astaldo 1,579 ارسال شده در ژوئیه 25, 2010 من از داستان مهدي خوشم اومد!حداقل از ساير موارد نوشته شده بهتر بود و البته كاملا منطبق با ايده من نبود!:دي بودن ماكار خيلي خيلي عالي بود!اصلا فكرم به سمت و سوي اون دو تا نرفته بود! :D شايد واقعا نياز بشه كه يه جلسه اي تشكيل بديم و همه طرح داستانشون به همراه مقدمه رو آماده كنن.يه تيم نويسندگان تشكيل بديم و يه تيم ناظر.زماني هم كه طرح نهايي تصويب شدفكار شروع بشه 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در ژوئیه 25, 2010 کاملا از سیر داستان ها ی تالکین به دوره بیشتر شبیه داستان هاییه که روی نکات کوچیک تمرکز می کنن اینجا اول مورگوت باید بیاد اونا رو نابود کنه بعدا بتونه برگرده چون فکر کنم اینا هم میان مورگوت رو یه جورایی دست به سر کنن :دی کلی زور زدم شبیه سیل باشه! این مقدمه بود کل داستان میخوام جوری باشه که زمان بازگشت پسر مصادف با حمله مورگوت بشه و پسر شهامتش رو توی جنگ ثابت کنه و ماکار رو بکشه بعدش مورگوت رو میذارم به عهده تورین. چرا باید اول مورگوت برگرده؟ وقتی برگرده که همه چی معلوم میشه و دیگه فرصت نداره بره لشکرش رو آماده کنه. بالروگ ها هم نمیتونن به دروازه ها حمله کنن و اون نگهبانارو بکشن قدرتمندترینشون گوتموگ بود که اون همچین قدرتی رو نداشت تازه خود والار هم هستن ماندوس که فوق تخصص پیش گویی و .. هست اولمو هم که شخصیت هارو خیلی خوب میشناسه و از کنه ی دلشون آگاهه جناب تولکاس هم که ملکورو یه دستی حریفه :دی فریب دوتا مایار رو نمی خورن چرا بالروگها نمیتونن؟ مگه نگهبانا کیا هستن؟ خود والار که نیستن. ماندوس خودش پیشگویی کرده که مورگوت برمیگرده مشکلش چیه؟ ملکور که یه ضرب حمله نمیکنه به والار! سریع در میره و در موردور قایم میشه. والار یه بار فریب ملکور رو خوردن تازه اینا که نمیخوان کاری بکنن فقط اونجا نشستن و منتظر فرصت هستن. بنا کردن برج ها هم باید بیشتر از 1000 سال طول بکشه ( مال سائورون که حدودا همین قدر طولید ) میتونیم بگیم در زمان شاه بیستم. ولی دوتا برج ساختن که دیگه انقدر زمان نمیخواد. مگه میناس تریت رو با اون همه عظمت تو چند سال ساختن؟ طبق گفته ی کارن وین فونستاد سنگ های ایزنگارد رو کسی نساخته بود بلکه نومه نوری ها اومدن کوهو تراش دادن که به بازالت های سفت رسیدن و فقط اومدن اون چهار ستون رو به هم متصل کردن با آیزنگارد چیکار دارم؟!!! در مورد این همه پلیدی آدم باید شاخ دربیاره مثلا آراگورن ریشه کن کرد 99.9 درصدشونو الداریون هم که عمر Unlimited داشت در هر حال خب اگه همشون از بین رفتن پس دیگه ما چی بنویسیم. میتونیم زمان رو بیشتر کنیم تا فرصت برای گسترش پلیدی باشه مثلا سال 3000 دوران چهارم. کی گفته الداریون عمر نا محدود داشت. اونم یه انسان بود و محکوم به مرگ. اینو از کجا آوردی؟ :D ببخشید اینو میگما بببیشتر چیزی متصل از هزاران رشته داستان بود اما میشد باهاش یه کتاب نوشت اما نه ادامه ی نوشته های تالکین به خاطر سبک و سیق روایت داستان آره . میخوام اینا رو به هم ربط بدم. بلاخره باید یکم وسعت داشته باشه تا یه کار خوب از توش دربیاد. در کل همه اینا ایده من بود باید درباره همه ایده ها صحبت کنیم. من از داستان مهدي خوشم اومد!حداقل از ساير موارد نوشته شده بهتر بود و البته كاملا منطبق با ايده من نبود!:دي بودن ماكار خيلي خيلي عالي بود!اصلا فكرم به سمت و سوي اون دو تا نرفته بود! خب تولکاس جان تو هم ایده خودت رو بگو. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فنگورن 3,679 ارسال شده در ژوئیه 25, 2010 به 3dمهدی: خوب ، هنوز به دنیا نیومده که بخوام اسم روش بذارم ! :D اما با این حرفت که میگی: (( همیشه اول بزرگه بوده بعد هی تحلیل رفته و کوچیک شده.)) مخالم ، چون این شروع کوچیکه که همیشه نادیده گرفته میشه و پتانسیل های بزرگتر رو بیدار میکنه ! مثل یه بهمن ، که اول با حرکت مقدار کمی برف شروع میشه ولی کم کم به غول عظیم و هولناک تبدیل گشته و افسار گم میکنه! ما دیدیم که افراد کوچک میتونن کارهای بزرگی انجام بدن ، نمونش هم فرودو ! کی میدونه !؟ شاید همین افراد به ظاهر کوچیک شرارت بزرگی به راه بندازن ! با اجازت ! در مورد داستانت زیبات چند تا سوال و چند تا پیشنهاد دارم : سوال : ملکه چرا بچه خودش رو کشت ؟ هر ملکه ای میدونه وقتی فرزندش از شاه، پسر باشه ، منزلتش بالاتر میره ! ملکه داستان چش بود ؟ سوال: کودک سه ساله که تو سبد بند نمیشه ، اگه بچه رو میخوای بدی به آب باید زودتر این کار رو میکردی ؟ مادره احتمالا دست و پای بچه رو بسته ؟! درسته ؟! پیشنهاد : من با الوه موافقم ، بهتره اون قسمت از داستان رو که شبیه داستان های ماست تعقیر بدیم ، تا جذابیت داستان بیشتر بشه . مثلا به جای رودخونه بچه رو توی چاه بندازه و بچه به دست یه شلوب زاده رشد پیدا کنه ، یا این که این کار رو یه ندیمه خائن انجام بده نه خود ملکه ! با ماکار و میاسه خیلی کیف کردم ، ولی حیفه دو تاشون یه جا باشن ! بهتره یکیشون قلمرو شمالی برای خودش درست کنه و از دو جهت به دشمنان خودشون حمله کنن ! نبرد با چهار مایار ! چقدر ناامید کننده ست برای انسان ها ! بهتر نیست داستان با پسر آراگون ادامه داده بشه ! بهتره گوندور تو اوج قدرت وارد جنگ بشه ! 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در ژوئیه 25, 2010 کلی زور زدم شبیه سیل باشه! این مقدمه بود کل داستان میخوام جوری باشه که زمان بازگشت پسر مصادف با حمله مورگوت بشه و پسر شهامتش رو توی جنگ ثابت کنه و ماکار رو بکشه بعدش مورگوت رو میذارم به عهده تورین. چرا باید اول مورگوت برگرده؟ وقتی برگرده که همه چی معلوم میشه و دیگه فرصت نداره بره لشکرش رو آماده کنه. بیشتر شبیه هابیت لوتر شده :دی حالا که برای بار پنجم می خونمش میبینم برای این اول به نظرم خوب نیومد که سریع حوادث اتفاق افتاده یکم کش پیدا کنه خیلی خوب میشه چرا بالروگها نمیتونن؟ مگه نگهبانا کیا هستن؟ خود والار که نیستن. ماندوس خودش پیشگویی کرده که مورگوت برمیگرده مشکلش چیه؟ ملکور که یه ضرب حمله نمیکنه به والار! سریع در میره و در موردور قایم میشه. والار یه بار فریب ملکور رو خوردن تازه اینا که نمیخوان کاری بکنن فقط اونجا نشستن و منتظر فرصت هستن. چون اون نگهبانانی که گذاشتن خیلی قدتمندن آخرش که ملکور زنجیرو پاره می کنه قدرتمند ترین بالروگ ها که نموندن اونی که مونده بود گندالف ( یک مایای نه خیلی قوی اون زمان ) تونست جلوی ضد طلسم های بالروگ رو روی در های موریا رو بگیره و درو ببنده برای همین میگم بالروگ های موجود این قدرت رو ندارن میتونیم بگیم در زمان شاه بیستم. ولی دوتا برج ساختن که دیگه انقدر زمان نمیخواد. مگه میناس تریت رو با اون همه عظمت تو چند سال ساختن؟ اون میناس تریت که میناس تریت قبلی نیست کلی طول کشیده این طوری شده ( با توجه به متون کتاب ) بنای باراد-دور حدودا600 سال طول کشیده !!! از حدود 1000 دوران دوم تا 1600 که حلقه ی یگانه رو میسازه ( منبع ضمیمه ی بازگشت شاه ) با آیزنگارد چیکار دارم؟!!! گفتی برجه ساخته شده از سنگ خاره ی سیاه هست اینجا: سنگ خاره سیاه بود خب اگه همشون از بین رفتن پس دیگه ما چی بنویسیم. میتونیم زمان رو بیشتر کنیم تا فرصت برای گسترش پلیدی باشه مثلا سال 3000 دوران چهارم. کی گفته الداریون عمر نا محدود داشت. اونم یه انسان بود و محکوم به مرگ. اینو از کجا آوردی؟ :D نیم نومه نوری نیم انسان از روی حدثیات خودت توی تورینوگرافی اینجا: من اینو پرسیدم فقط نکته ی مهمی که من توش موندم بچه (ها) شون طول عمرشون چقدره ؟؟ اگه انسان باشن که وقتی دیور با نیملوت ازدواج کرد که باید به عنوان یکی از پیوندها شناخته میشد ( که نشده ) اگه هم الف بودن اون والار چرا اومدن گفتن بیاین انتخاب کنین که الف باشین یا انسان ؟؟؟ اینو جواب دادی: به نظرم اونا الف به حساب میومدن و نامیرا بودن. والار فقط به الوینگ و ائارندیل و الروند و الروس گفتن انتخاب کنید نه کس دیگه ای. چون دیگه خیلی قاطی پاطی شده بود. واسه ی همین گفتم آرون الف + آراگورن نومه نوری میشه همون چیزی که من پرسیدم و جواب دادی در هر حال... ملکه چرا بچه خودش رو کشت ؟ هر ملکه ای میدونه وقتی فرزندش از شاه، پسر باشه ، منزلتش بالاتر میره ! ملکه داستان چش بود ؟ متنو کامل خوندی ؟؟ اون ملکه ی اولی که نبود زن دوم شاه بود میخواست بچه ی خودش بشه شاه واسه همین... مثلا به جای رودخونه بچه رو توی چاه بندازه و بچه به دست یه شلوب زاده رشد پیدا کنه ، یا این که این کار رو یه ندیمه خائن انجام بده نه خود ملکه ! دیگه شلوب و شبیه به اون نداریم شلوب آخرین زاده ی اونگولیانت برای آزردن این جهان ناشاد 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در ژوئیه 26, 2010 به آرون: خوب ، هنوز به دنیا نیومده که بخوام اسم روش بذارم ! منظورم اسم باباش بود! با این حرفت که میگی: (( همیشه اول بزرگه بوده بعد هی تحلیل رفته و کوچیک شده.)) مخالم ، چون این شروع کوچیکه که همیشه نادیده گرفته میشه و پتانسیل های بزرگتر رو بیدار میکنه ! مثل یه بهمن ، که اول با حرکت مقدار کمی برف شروع میشه ولی کم کم به غول عظیم و هولناک تبدیل گشته و افسار گم میکنه! توی کارهای تالکین اینجوری نیست. ما تو دوران اول فئانور رو داریم که توی آهنگری مهارت داره اما بعدش هیشکی به پای اون نمیرسه. اولین فرمانروای تاریکی مورگوت بود و دومی سائرون(فرقشون که معلومه). فرودو ربطی به این قضیه نداره. مثلا به جای رودخونه بچه رو توی چاه بندازه و بچه به دست یه شلوب زاده رشد پیدا کنه ، یا این که این کار رو یه ندیمه خائن انجام بده نه خود ملکه ! نمیخوام بکشمش! میخوام درست زیر نظر یه آدم دزست و حسابی یزرگ بشه برگرده و مقامش رو پس بگیره(قراره قهرمان جبهه خوبی باشه نه بدی) جواب بقیه رو هم الوه داد. به الوه: اگه میخواستی بنویسیش باید میشد: آتار ( به معنای پدر ) - گور ( به معنای دهشت ) - دور ( به معنای تاریک ) میشه پدر دهشت تاریک !!! آتا در کوئنیا میشه عدد 2! گفتی برجه ساخته شده از سنگ خاره ی سیاه هست بابا من یه تصویر سازی خواستم بکنم به آیزنگارد کاری نداشتم. بی خیال اصلا اون جمله رو نادیده بگیر. نیم نومه نوری نیم انسان از روی حدثیات خودت توی تورینوگرافی اونجا مشخصا درباره دیور پرسیدی و من اون جوابو دادم. دیور قرار بود شاه الفها باشه و الف بود اما الداریون قراره شاه انسانها باشه و بعد از رفتن لگولاس هیچ الفی تو سرزمین میانه باقی نمونده بود. پس نتیجه میگیریم که الداریون انسان بوده. تازه بابای آرون هم نیمه الف بوده. در هر حال اون موقع دوران الفها به پایان رسیده بود. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فنگورن 3,679 ارسال شده در ژوئیه 26, 2010 به مهدی : اسم باباش !! میتونه یه یورک_ های کور باشه که مدت ها مخفیانه تو یه غار زندگی کرده !! این نایب مورگوت که قدرت واقعی نیست ! جسمش شاید زیاد نیرو نداشته باشه ولی شرارت وجودش ، عالمیه! قرار نیست این نایب قدرت مطلق بشه ، کافیه ماشه جنگ رو بکشه تا پتانسیل مورگوت مثل تیری از کمان رها بشه ! در مورد قضیه کوچیک به بزرگ و بلعکس ، استقرا ناقص میزنی برادر ! قضیه فئانور و مورگوت که یه قانون جهان شمول نیست ، که مجبور باشیم عینا تکرارش کنیم ! به الوه : آخه مهدی گفت ملکه اول سر زا رفت ، منم گفتم حتما بچه همونجا مرده ! ماجرای شلوب زاده رو هم بیخیال ، چون فکر میکردم قراره بچه هه مثل واسه من بد باشه ! راستی الوه ، آرون چند سال بعد از شاه زنده موند ؟ 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در ژوئیه 27, 2010 آتا در کوئنیا میشه عدد 2! من عدد شناسیم خوب نیست :دی اونجا مشخصا درباره دیور پرسیدی و من اون جوابو دادم. دیور قرار بود شاه الفها باشه و الف بود اما الداریون قراره شاه انسانها باشه و بعد از رفتن لگولاس هیچ الفی تو سرزمین میانه باقی نمونده بود. پس نتیجه میگیریم که الداریون انسان بوده. تازه بابای آرون هم نیمه الف بوده. در هر حال اون موقع دوران الفها به پایان رسیده بود. ربطی نداره درهرحال الروند دیگه الف بود آرون هم الف بود دیور بچه ی برن (انسان) و لوتین (الف) بود که گفتی میشه الف پس آراگورن(انسان) با آرون (الف) میشه الف کجای معادلم اشتباهه ؟؟ نمیشه که با این حرفا گفت که الف نیست مثلا توی سیلماریلیون گفته شده تا فئانور از ماندوس نیاد کسی نمیدونه سیلماریل ها از چی بودن اما توی خود کتاب یک جاییش نوشته از چی بودن ( نمیگم از چی چون سوال اطلاعات عمومیه :دی ) اصولا به بعضی از بخش های کتاب نمیشه اعتماد کرد راستی الوه ، آرون چند سال بعد از شاه زنده موند ؟ رفت تا لورین روی کرین آمروت خوابید مرد... اله سار ماه مارس فوت کرد بانو بانو ( آرون معنیش میشه بانو :D - برای همینم بانو آرون میشه بانو بانو :D ~x( ) هم زمستون قبل از رسیدن بهار خوابید و... 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Legolas Greenleaf 1,242 ارسال شده در ژوئیه 30, 2010 داداش مهدی! داداش مهدی! من همین امروز داستانتو خوندم خوشششششششششم اومد :D فقط ما رو تو خماری نذاری ها... این تن بمیره ادامه ش بده. فقط یه چیزی یه کمی لحنتو عین تالکین کن! نمی گم لحنت بده ها... نه! یه جورایی به نوشته های تالکین نمی خوره... جسارت نباشه ها... من می دونم شما تالکین نیستی انتظار بی جا ندارم فقط یه کوچولو جمله بندی هاتو نوشتاری تر کن اون وقت عااااااااااااااااالی میشه! :D 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در ژوئیه 30, 2010 من عدد شناسیم خوب نیست :دی خب اشتباه از من بود باید انگلیسیش رو هم میذاشتم ata میشه پدر atta میشه 2 فقط یه چیزی یه کمی لحنتو عین تالکین کن! نمی گم لحنت بده ها... نه! یه جورایی به نوشته های تالکین نمی خوره... جسارت نباشه ها... من می دونم شما تالکین نیستی انتظار بی جا ندارم فقط یه کوچولو جمله بندی هاتو نوشتاری تر کن اون وقت عااااااااااااااااالی میشه! لگی جان من اگه میتونستم مثل تالکین بنویسم که تا الان 20 جلد کتاب تحویل بشریت داده بودم :D تمام سعی و تلاشم رو میکنم تا لحنم شبیه تالکین بشه. شما هم یه ایده ای بده. قراره همه رو جمع کنیم یه داستان درست کنیم که یه وجب روغن روش باشه. :D 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
!Beren 18 ارسال شده در ژوئیه 30, 2010 من با داستان مهدی کاملا موافقم فقط یه مقدار باید ریششو قویتر کنه(مگه یکی از نسل من آردا رو نجات بده) در مورد زنده کردن قهرمان بذارید به عهده برن آخه تو این کارا سر رشته داره. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Legolas Greenleaf 1,242 ارسال شده در ژوئیه 31, 2010 راستش داداش مهدی من خوب نمی نویسم... ایده هم که دیگه بماند... ولی سعی می کنم روش فکر کنم! می گم برن! می خوای چی کار کنی؟؟؟؟ موضوع نبش قبر و این حرفاست؟ 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Lord of the ring - Sauron 51 ارسال شده در اوت 18, 2010 با داستان آرون مخالفم اون موجود پلید که میگی کیه؟ تو میخوای از تلفیق یه موجود پلید کوچولو با یک انسان زیبا یه دشمن بزرگ درست کنی؟ کاملا مخالفم چون توی دنیای تالکین همیشه اول بزرگه بوده بعد هی تحلیل رفته و کوچیک شده. با مال الوه هم موافق نیستم!(چقدر از خود راضی شدم) زیادی جادویی شده ولی میشه یه ایده هایی ازش گرفت. داستان من اینجوری شروع میشه: آورده اند که در عهد شاه آراتورن سوم، پنجمین شاه قلمروهای از نو متحد شده، ماکار(Makar) و خواهرش میاسه(Meássë) وارد سرزمین میانه شدند اما انسانها از ورود آنها خبردار نشدند زیرا در جنوب سرزمین میانه به ساحل رسیدند و از هاراد دور و خاند وارد موردور شدند، اینان مایاری قدرتمند و جنگو بودند که در ابتدا توسط مورگوت فریفته شدند و به او پیوستند اما مورگوت آنها را با خود به سرزمین میانه نیاورد و گماشت تا به عنوان جاسوس در والینور بمانند و اخبار را به گوش او برسانند. پس از سقوط مورگوت به خدمت سائرون درنیامدند زیرا از ابتدا با او دشمن بودند و به سبب اینکه مورگوت به او بیش از آنها اهمیت میداد سخت به او رشک میورزیدند، اما جرئت رویارویی با او را نداشتند زیرا اگر به جنگ سائرون میرفتند، سائرون هویت آنها را برملا می ساخت و آنگاه نه در نزد والار ایمن بودند و نه در نزد سائرون. بنابراین نه با سائرون بیعت کردند و نه بر ضد او شوریدند. اما پس از سقوط سائرون زمینه را برای خود مهیا دیدند تا در سرزمین میانه قدرتی بر پا کنند و زمینه را برای بازگشت سرورشان مورگوت آماده کنند و بدون داشتن رقیبی بزرگترین فرماندهان او باشند. همسر شاه آراتورن در هنگام به دنیا آوردن پسرش از دنیا رفت. سال بعد شاه به گوندور رفت و با دختر فرانروای هاراد ازدواج کرد اما این ازدواج در گوندور خوش آیند نبود زیرا همچنان با دیده شک به مردم هاراد مینگریستند و به ملکه جدید اعتماد نداشتند و به راستی این شک درست بود. در سال بعد ملکه برای شاه پسری به دنیا آورد اما در دل ناراحت بود زیرا میدانست طبق قوانین پسر ارشد وارث تاج و تخت می شود و بدین سان نقشه کشتن کودک را کشید. وقتی کودک سه ساله بود او را به بهانه گردش به ایتلین برد و زمانی که از همراهان جدا شده بود او را در سبدی نهاد و او را در آندوین رها کرد. اما تقدیر اینگونه نبود که پسر کشته شود زیرا مردی پاک نهاد ملکه را در آن هنگام دید و از قصد او با خبر شد و کودک را از آب گرفت اما به گوندور نرفت زیرا میترسید که ملکه او را دزد خطاب کند و چیزی جز مرگ سرانجامش نباشد و نیز میترسید که اگر کودک را به قصر برگرداند باز سوء قصد دیگری به جان او شود و آنگاه دیگر از دست کسی کاری بر نخواهد آمد. بنابراین کودک را برداشت و به سرعت از جنگل خارج شد. ملکه به میان همراهان بازگشت در حالی که جامه اش پاره پاره و خون آلود بود و به سربازان گفت که گرگ به او و پسر حمله کرده و او هرچه تلاش کرد تا پسر را نجات دهد موفق نشده و کوک به رودخانه افتاده و غرق شده اما بله میر که کارگزار گوندور و از نوادگان فارامیر و حاکم ایتلین بود در دل گفته های او را قبول نکرد چه گرگها تا این حد به جنگل وارد نمیشدند و نیز در محل گردنبندی را که به گردن کودک بود پیدا کرد و دید که پاره نشده بلکه باز شده بود. گردن بند را نزد خود نگاه داشت و افکارش را بر کسی برملا نکرد اما کسانی را به جستجوی کودک فرستاد. آنان مرد را شش روز بعد در جنوب ایتلین یافتند و نزد بله میر بردند و او داستان را برای بله میر تعریف کرد و بله میر در شگفت شد اما او نیز میدانست که ملکه در دربار نفوذ زیادی دارد و در صورت پیدا شدن کودک مرد بیچاره را به مرگ محکوم خواهند کرد. بنابراین به مرد گفت که کودک را نزد خود نگه دارد و از او به خوبی مراقبت کند و هنگامی که به مردی رسید هویت واقعی اش را بر او آشکار کند تا برای پس گرفتن عنوان جانشینی به گوندور بازگردد و نیز گردنبند را به مرد داد تا نشانه ای باشد برای پسر تا ادعای خود را اثبات کند. در زمانی که کودک نزد مرد جنگلی و همسرش رشد میکرد. ماکار و میاسه در خفا به جستجوی موجودات پلید مورگوت گشتند و بالروگها را از دل زمین بیرون آوردند و اورکها، گابلینها و ترولها را از کوهستان جمع کردند و بار دیگر در موردور جمع شدند و با انسانهای نا متمدن شرقی که تحت فرمان آلاتار و پالاندو، جادوگران آبی که قرنها پیش به شرق رفته بودند و قلمروهای جادویی خود را بنا کرده بودند، متحد شدند. و آتا-گور-دور، برجهای دوگانه وحشت، را برافراشتند، برجهایی به مراتب دهشتناکتر و بلندتر از باراد-دور. هر کدام در یکی از آنها ساکن شدند، آنکه ماکار در آن ساکن بود از سنگ خاره سیاه بود و بر نوک آن ایوان و طاقی قرار داشت اما دیگری به سان نیزه بود چه جنگ افزار میاسه نیزه ای بود بلند و سیاه و نوک آن به سان یخ سوزنده. آنک گوندور از خطر جدید آگاه شد. در ابتدا فکر میکردند که سائرون بازگشته اما اینگونه نبود و خطر بسی عظیم تر بود زیرا بالروگها آماده بودند تا به دروازه های شب حمله برده و نگاهبانان آنرا کشته و در را بر روی ملکور باز کنند تا آردا بار دیگر شاهد جنگ و خونریزی باشد. نظرتون چیه؟ کلی زور زدم تا تونستم اینو بنویسم. خودم هم دوتا ایراد معنایی بهش دارم اما صداشو در نمیارم :D اگه تصویب شد میرم سراغ ساختن اسمها و سالها. پی نویس: ماکار و میاسه در نوشته های اولیه تالکین جزء والار بودند اما بعدها به کلی کنار گذاشته شدند. اونها در تالارهای آهنی در والینور زندگی میکردند و بیشتر به ملکور تمایل داشتند تا بقیه والار. من اینجا اونا رو به مایار تبدیل کردم تا بدون نیاز به زنده کردن سائرون قدرتی جدید در سرزمین میانه داشته باشیم. سلام شرمنده یه مدت نبودم آقا عالیه خوبه اما به نظر شما کاری میشه کرد که دشمنان قدیمی هم پیداشون بشه ؟ ویچ کینگ و سائورون و ... 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
pirooz 307 ارسال شده در اوت 28, 2010 چرا همش سمت جبحه ی مثبت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برای مثال چرا ملکور نیاد و بعد قدرتش زیاد بشه و خیلی از اقوام مثل الف ها (مثال زدم :D ) بهش نپیوندن و بعد ملکور بزنه پدر صحاب همه رو در بیاره .در سمت دیگه ای سائرون دست نشانده ی خودشم بیاره .بعد فرمان ده هایی که ملکور انتخاب کرده خاستار سهمشون بشن :D امپراطوری ملکور تقسیم بشه .از طرفی دیگه هم که انسان ها و دورف ها با آخرین ارتششون حمله کنن و شکست بخورن و همگی برده بشن .(فرض کن آراگون و پسراش کار کنن ~x( ) و.... هدفم این بود که اینقدر نژاد خوب برنده میشه خسته کننده هست داستان کلیشه اییه .یه داستان خوب رو وقتی میخونی نباید ته داستان رو بفهمی . هان ؟ 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در اوت 28, 2010 اونوقت که خواننده ها آخر کتاب حسابی از خجالتمون در میان! :D شما زدی نبرد خیر و شر رو نیست و نابود کردی! من که با همچین پایانی مخالفم 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
pirooz 307 ارسال شده در اوت 28, 2010 اونوقت که خواننده ها آخر کتاب حسابی از خجالتمون در میان! :D شما زدی نبرد خیر و شر رو نیست و نابود کردی! من که با همچین پایانی مخالفم آخه چرا ؟شما یه دلیل بیار ما قانع شیم . چند هزار سال نیرو های خوب بودن بسه دیگه .حالا موقع حکمت ارک هاست (قسمت سه وقتی ویچ کینگ با اون ارکه حرف میزنه تو ازگیلیات) . ولی متونه پایان جالبی داشته باشه . 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
rider 32 ارسال شده در اوت 28, 2010 این که جبهه ی شر پیروز بشه به نظر من هم ایده ی خوبیه . :D ولی به نظر من باید جبهه ی خیر به کلی از پا دربیاد و به قول تو آدما برده بشن و.... بعدش که هیچ امیدی وجود نداره خیلی هوشمندانه از یه جا نقطه ضعف شر رو پیدا بکنی و اون رو یکباره بکشی پایین ( دقیقا مثل سریال فرار از زندان) من که با این جور پایان ها خیلی حال میکنم. ~x( ولی طرفدارای دیگه ی تالکین فکر نکنم خوششون بیاد. :D 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
pirooz 307 ارسال شده در اوت 28, 2010 دقیقه منظور منم همین بود . بقیه طرفدار ها هم فکر کنم خوششون بیاد .(نمیدونم من که حال میکنم) 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
3DMahdi 14,529 ارسال شده در اوت 28, 2010 رایدر جان شما هم که در نهایت جبهه خیر رو پیروز کردی دیگه! پیروز جان دلیل برای چی بیارم؟ تالکین میخواسته که داستانش با پیروزی جبهه خیر تموم بشه حالا هم که ما داریم ادامه د استان اونو مینویسیم بهتره بهش وفادار بمونیم. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
pirooz 307 ارسال شده در اوت 28, 2010 وفادار که بمونید ما هم میمونیم .ولی اینکه همش خوبی پیروز بشه یه کم بده .مثلا تو جنگ هلمز دیپ یه دفعه کمک میرسه همه رو داغون میکنن یا تو میناس تیریت بازم همین طوری . (فکر کنم اگه کاری با موریا نداشته بود اونجا هم تالکین با پیروزی دورف ها تموم میکردم) (بی احترامی به استادمون نشه .اگه دورف ها هم میبردن ما بازم طرفدار تالکین بودیم و هستیم) فقط یه نظر بود :D بازم میگم دوستدار تالکین . 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست