رفتن به مطلب
DarkHeart

رول پلینگ سرزمین میانه

Recommended Posts

agarwaen

فعلا تو پیدا کردن داستان موندیم بی زحمت شما خودت یه داستان پیشنهاد بده که قابلیت طنازی هم داشته باشه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

این یک داستان ایفای نقش هست. امید وارم استقبال بشه.من مقداری از داستان رو می نویسم و نفر بعد با تفکر خودش اون رو ادامه میده. البته روند داستان نباید خراب بشه.

داستان اینجوری که جادوگران آبی در شرق سرزمین میانه شهری دارند و عده ای از شرقی ها پیروان انها هستند و به سوی روشنایی امده اند.

حال عده ای از هارادی ها با آنها می جنگند. در شرایط سخت فردی آشنا پیش آنها میاد.سارومان .

چون گندالف به شرق رفته ، جادوگران آبی مجبورند از سارومان پیروی کنند و داستان ادامه پیدا می کند تا غرب.

......................................................................................................................................

خبر شکست سربازان در دشت گونهای وحشی آلاتار را نگران کرده. به این می اندیشد که سایه هیچ وقت نابود نمی شود.سالها در مقابل هارادریم ها دوام آورد.هارادریم هایی که زیر نظر چشم بودند. اما امروز که سائرون نابود شده ، اخرین سپاهیانش نابود شده اند و دشمن دارد نیرو هایش را در جنگل هارادریم جمع می کند و تنها دفاع پوکراج هال(کلمه ای هندی به معنای تالار توپاز) خودش است.

مردم شهر می دانند که جنوبی ها فیلهایی بزرگ دارند . با اینکه دیوارهای شهر مستحکم است و به وسیله ی جادو محافظت می شود اما بالاخره یا دروازه ها گشوده می شوند یا قحطی همه را می کشد.

پالاندو مشغول آموزش سربازان تازه وارد است. فقط دو هفته وقت باقی است تا فیلها به پشت دیوارهای شهر برسند.

دو روز بعد

پالاندو پله های تالار توپاز را یکی یکی بالا می آید و سربازان به او احترامی میگذارد و او وارد تالار می شود.آلاتار باشلقی به رنگ آبی دریای اولمو دارد. عصای او سنگ توپاز بزرگی دارد به رنگ تالارهایش و انگشتری صفیر به دست کرده که نشانه ی خرد اوست.هر چند پلیدی به تالار هایش وارد نمی شود اما نگرانی در چهره اش موج می زند.

پالاندو به سمت او می آید و دستش را بر روی شانه اش می گذارد و می گوید:« برادر ، نگران نباش ، باشد که ارو ما را یاری کند.»

((لفظ برادر به این خاطر است که آلاتار و پالاندو سالها با یکدیگر بوده اند و الفتی ناگسستنی بین آنها وجود دارد.))

_ پالاندو، ستاره های آسمان به من خبر می دهند. گندالف به غرب رفته و وظیفه اش را به انجام رسانده اما ما چی؟ ما هنوز در این جهان فانی زندانی هستیم و شایستگی خودمان را ثابت نکرده ایم.به نظر تو او به ما کمک می کند.

_ هنوز هم فرصت برای اثبات شایستگی هست.برادر.ارتش ما آماده هست. و مردم از جان و دل برای شهرشان خواهند جنگید.

در این لحظه قراولی به تالار داخل شد.و گفت:

« سرور من مردی در صحن تالار است که می خواهد شما را ببیند.»

آلاتار: نامش چیست و از کجا امده.

_ می گوید از خویشاوندان شماست. نامش سارومان است. سارومان سیاه

.................................................

خوب دوستان حالا خودتون باید داستان رو ادامه بدید.امید وارم برایتان موضوع جذابی باشد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مونت آو سائرون

آفرین سبک نوشتاری داستان هاتو دوست دارم. انسجام متن زیبایی داری!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

خوب دوستان این تاپیک خوب پیشرفته بود. البته قر وقاطی شده بود. هر کس با شخصیت خودش داستان رو بسازه. یعنی من که گلور فیندل تا اخر داستان گلور فیندل باشم.متوجه شدید.D

این داستان جدید با تاپیک جادوگران آبی موازی هست. یعنی داستان از اینجا شروع میشه که گلورفیندل در یک شب خوابی می بینه و می فهمه که سارومان در شرق برگشته. و می خواد که اله سار ( شما می توانید نقش شخصیت های دیگه رو هم بنویسید ولی باید توجه داشته باشید که نوشته شما میانگینی از شخصیت واقعی و شخصیت درون داستان باشه. ناسلامتی یه عمره تو این سایت هستین باید خلق هم دیگه رو بدونید.)

ارتش رو جمع کنه و اماده ی جنگ بشه. اما گاندور درگیر جنگ با روهان هست. به این دلیل که ائومر مرده و پادشاهی به دست یکی از خائنین اسنوبورنی افتاده و پسر ائومر ، ائومند در گاندور زندگی می کنه و فرزند خوانده ی فارامیر هست.

حالا داستان رو شروع می کنیم. یه کم به اون سمت مغزتون که واسه داستان نویسیه فشار بیارید و بنویسید.

.....................................................................................................................

شهر سوخته ، رود خانه خشک شده و دره از هر نوع گیاهی پاک شده. مردم شیون می کنند.مردان مشغول جنگ هستند.او سر اورکی را از تن جدا می کند.چشمش به شاه برین می افتد.

الروهیر نقش بر زمین شد. از سرش خون می آید.

به هیبت سیاه می گوید.

_ اربابان تو که از تو قدرتمند تر بودند نتوانستند جهان را تاریک کنند. با خود چه فکری کرده ای.سرزمین میانه پیشکش تو ، اما ما در آمان به زندگی خود مشغول می شویم.

مرد سیاه پوش با صدایی رسا و دهشتناک می گوید:

« برو ، کوچک پست ،به توله سگانی که در اغوش مادرشان شیر می خورند بگو. سارومان سیاه به آنها هم می رسد. نه آن کورونیر که شاگردشان بود بلکه باید غذای فیلهای آتشین من بشوند.»

و تیزی عصای خود را در قلب او فرو کرد.

...................................................

خوی بر صورت گلورفیندل نشسته بود.خوابی دهشتناک بود اما مبهم نبود.تاریکی بر خواسته است. خطه میانی رنگ آرامش نخواهد دید.

کتابخانه ی خود را گشود. زیج ها را نگاه کرد و اوضاع آسمان را نگریست.نیمه شب بود.قمر در عقرب رفته بود و زحل و مریخ در دو طرف آن . نحس ترین ساعت خطه میانی از راه رسید.

شتابان به خانه ی الروند رفت. هرچند که امروز نام الروهیر آنجا را قدرتمند می ساخت. فرزندان الروند باقیمانده ی نولدور را رهبری می کردند.

الروهیر بر سریر خود نشسته بود. لباسی سبز بر تن داشت که نگاره های طلایی ان را مزین می کرد.و پیشانی بندی نقره ای بر سر داشت.و داشت زیر لب دعا می خواند و ارو را ستایش می کرد.

_ چه شده است که خردمند ترین الفها انقدر خاطرش مشوش است که از چهره اش هویداست؟

_ باید بانگ به گوش مردم آزاد برسد زمانه خطرناک است؟

چهره الروهیر در هم رفت و مشوش شد.

_ سالهاست که سائرون نابود شده ، چه خطری می تواند ما را تهدید کند.

_ نحس ترین ساعت سرزمین میانه را مشاهده کردم. سارومان به کالبدی بازگشته.و می خواهد بر روی جهان سایه بیفکند.باید پیک ها را به نزدیک ترین چاپاردر آمون سول بفرستی ، همچنین پیکهایی به دیل ، اره بور ،موریا ، تراندویل و کله بورن سیمین موی بفرستی.به طور جداگانه هم خبری برای شاه اله سار بفرست.باشد که تا تاریکی قدرت نگرفته جلویش را بگیریم.

....................................

گفتم دیگه ادامه بدید.در مورد کله بورن فقط چیزی نگید لطفا.برای اون قسمت طرحی خاص دارم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

مونث عزیز خیلی خوشحال می شم. وقتی این داستان رو می خونید . بیاین یه قسمت از داستان رو خودتون بنویسین. برین جلو. اگر اینجا نوشتن مشکله. رولپلینگهای سرزمین میانه رو ادامه بدین. اون به نسبت ساده تره. در زمن شما لطف دارید و ممنون.

...................................................................

آلاتار و پالاندو ترسیدند. انگشتر های جادویی خود را در دست کردند. اورادی برای خود خواندند و از هر حیث خود را اماده کردند. سارومان موجود خطرناکی هست. در ان زمان که با او راهی سفر به شرق شده بودند. فهمیدند که او نقشه ی گرفتن حلقه برای خود را دارد. اما سارومان فهمید و انها را به رودخانه انداخت و رودخانه انها را به نزدیکی پوکراج هال آورد. هر چند در ان زمان پوکراج هالی وجود نداشت. قریه ای بود که مردمش به دور از پلیدی زندگی می کردند ولی خود را لو نمی دادند.

حال سارومانی که می خواست انها را بکشد . به دیدارشان امده و نه به رنگ سابقش. سیاه. او می تواند چه شکلی شده باشد.

در هر حال احتیاط جایز بود.

آن دو به سمت صحن قصر راه افتادند. مردی روی صندلی نشسته بود. باشلقی داشت به رنگ سیاه و کلاهش نمیگذاشت که صورتش دیده شود.

جلو رفتند و پالاندو گفت: آلاتار ، چه شده که رئیس فرقه به دیدار ما آمده. نکند مامنی برای زیستن می خواهد یا شاید دوباره نقشه پلید دارد و می خواهد بازهم ما را در رودخانه بیندازد؟

سارومان کلاه باشلقش را برداشت و به صورت پالاندو زل زد. صورتش به مانند مردگان سفید شده بود و ترس را به اطراف می پراکند. دیگر آن سارومان فریبنده نبود که ظاهرش پادشاهان را می فریفت. بلکه مرده ای بازگشته از مرگ بود و به دهشتناکی مورگوث می مانست.

_ نه سگان آبی پستم. این دفعه نمی خواهم شما را بکشم. چرا که تخت زیبایی برای من ساخته اید و شهری به عظمت خانه سائرون. هر چند باید رنگش عوض شود و به مرواریدی سیاه تبدیل شود.

آلاتار خشمگین شد و با تحکم گفت: از کی عروسک خیمه شب بازی سائرون خود را مالک تنها تالار روشنایی در شرق میداند؟ سارومان ، ما در اینجا نیازی به ملیجک نداریم؟

و آلاتار رویش را بر گرداند. اما به لحظه ای چشمانش سیاه شد و دنیا در برابرش تاریک گشت.از دهانش کف بیرون آمد و در حال جان دادن بود. اما دوباره روشنایی بازگشت.

چشمانش را که باز کرد. پالاندو را در مبارزه دید. شجاعتش در مقابل سارومان پایداری می کرد.اما نمی توانست تاب آورد و مغلوب شد.

چشمان سارومان به مانند لاجوردی آبی می درخشید. اما آبی ای شیطانی .به سمت آن دو آمد.بانگ برداشت : جادوهای ساده شما نمی تواند در برابر من ایستادگی کند.روح و کالبد من فرزند مورگوث است.هیچکس توان مبارزه با من را ندارد.

صدایش به مانند آذرخش قوی و دهشتناک بود.

من به پایین ترین طبقه ی جهان رفتم. از میان تاریکی و درد گذشتم. وحشت بر من مستولی شد و جزئی از وجودم گردید تا زمانی که به او رسیدم.او را دیدم. او مرا خواند. و عظمتش را در من قرار داد. آنجا که روزی آنگباند بود. قدرت او به من منتقل شد.آینور احمق گمان می کرد می تواند مورگوث را شکست دهد. بگذار دلشان به یک کالبد خوش باشد.

.......................................................................

این موضوع را در رولپلینگ های سرزمین میانه توسط گلورفیندل بیان می کنم.همینقدر بدانید که قدرت مورگوث به سارومان منتقل شد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

عاليه! شما از تالكينم دارين جلو می‌زنين، كه! چه‌جوری اين‌قدر زود داستان‌هايی به اين زيبايی به فكرتون می‌رسه؟ به نظر من اگه اين نوشته‌ها رو كتاب كنين، پولی هم نصيبتون می‌شه. من هم خوشحال می‌شم كتابی از شما در كتابخونه‌ام داشته‌باشم.

درمورد ادامه‌ی داستان هم كه... بذارين تابستون شه، ببينين چی‌كار می‌كنم! :دی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

گلورفیندل زیج ها را بررسی می کرد و اعداد لکسیکرام را جا به جا می کرد تا بفهمد قدرت سارومان جدید در چه حد است. و از کجا این قدرت را بدست آورده. اما تمام کارهایش به بن بست می خورد. ستاره ها چیز های واضحی نمی گفتند و اعدادش هم تعبیر نداشت.

فهمید که دستی قدرتمند در کار است.

اسب خود را زین کرد. و علیق راه را برداشت و به نزد الروهیر رفت و با او مشورت کرد.

_ نمی دانم اما هیچ یک از روشهای پیشگویی ام جواب نمی دهد. سایه ای عظیم بر شرق افتاده و حتی روحم نیز توانایی سفر به آنجا را ندارد. به هیچ شکل پیشگویی موثر نیست. باید خودم به شرق بروم و میزان قدرت سارومان را بسنجم. شاید از طبیعت متوجه بشوم.

_ تا شرق بدون استراحت راه زیادی است.چگونه می خواهی بروی؟

_ ابتدا به موریا خواهم رفت و از دورفها شمشیر و زرهی از میتریل می گیرم.

_ فکر می کنی دورفها به تو میتریل خواهند داد.

_ مطمئن هستم. دورفها مقدار زیادی جواهر دارند. یا می شود گفت تمام جواهرات کشف نشده کوه ها ازان آنهاست.آنها دیگر آنچنان به میتریل اهمیت نمی دهند . به لطف گندالف آنها تا اعماق زمین رفته اند و جواهراتی با ارزش تر از میتریل یافته اند.

_بعد از موریا به نزد تراندویل ، بزرگتریین الف سرزمین میانه خواهم رفت.با اینکه قدرت نولدور کاهش یافته ، اما قدرت وود الفها چندین برابر شده.همچنین او متحد شاه اله سار در جنگ با خائن اسب سوار است.

گلورفیندل از الروهیر وداع کرد و سوار بر آسفالوت اسب و یار دیرینش شد و برای بار دوم گفت.:« نورو لیم ، نورولیم آسفالوت . »

و اسب دوباره با سرعت باد دوید و راه موریا را پیش گرفت.

بعد از روزها به دروازه های موریا رسید و فریاد زد ملون و وارد موریا شد.

دورفها از ورود با شتاب یک الف به تالار هایشان شگفت زده شده بودند. گلورفیندل با سرعت در راه رو ها پیش می رفت و با صدای بلند می گفت :« گلوین کجاست ، گلوین کجاست ؟ سلطانتان کجاست؟»

و دورفها با دست به سمت محل اقامت او اشاره می کردند و بعد از رفتنش با تعجب با یکدیگر حرف می زدند.

الف به پدر تنها دورف آمان رسید و از اسب پیاده شد.

دورف با لهجه دورفی گفت :« ماگاوانا ، ارباب گلورفیندل »

_ ارباب گلوین زمان خوش آمدگویی نیست. چه بسا که ما برای زمان در مضیقه ایم. تاریکی دوباره جان گرفته و به زودی بر سر ما نازل می شود.باید با شما حرف بزنم.

دورف متعجب بدون هیچ حرفی به دنبال او رفت.

گلور فیندل بر روی صندلی سنگی فاخری که پشت میز بود نشست و گلوین در روبه رویش.

گلوین گفت :« اممم ف من متوجه نمی شم ، ارباب الف ، مگر به غیر از حلقه پلیدی دیگری هم در جهان وجود داشت که ما نگران آن باشیم.

_ بله گلوین ، پلیدی های زیادی از این نوع وجود داشته و دارد. اما هنوزبا قاطعیت نمی توانم بگویم که نیرویی که سارومان را به این قدرت رسانده چیست.بخاطر همین می خواهم به شرق بروم. در میان سایه.

_ پناه بر ریش دورین. پدر به ما کمک کن. واقعا می خواهی این کار را بکنی؟

_ راه دیگری وجود ندارد ارباب دورف ، اما از دست تو کمکی بر می آید.از تو یک شمشیر از میتریل می خواهم که مانند دندان اژدها برنده باشد و زره ای که به اندازه فلسش محکم. امیدوارم بتوانی به من کمک کنی.

_ حقیقتا این کار را خواهم کرد. زره ای از میتریل به سفتی فلس اژدها و شمشیری خوشدست و برنده ساخته دست دورف ها و مزین به جادوی الفها .

گلوین دستور روشن شدن کوره شاه را داد و شروع به ساختن شمشیر و زره کرد. زره درخور یک خردمند از الدار بود و درخشش به مانند ستاره های واردا.

اما شمشیر به مانند شمشیر فین گولفین بود.زیبا و براق و خوشدست. به راستی ساخته دست یکی از بهترین دورفهای جهان.بر دسته ی شمشیر زمردی درخشنده بودو برروی تیغه اش با حروف نولدور نوشته شده بود.

« ای مشت گران تولکاس و نگاه برنده مانوه. باشد که در تاریکی بدرخشی و ردت پلیدی را عقب بنشاند.»

گلورفیندل از دورف پیر خداحافظی کرد و دورف به او گفت :« باشد که تاریکی از مقابلت عقب نشیند.»

_ « باشد که تاریکی دوباره فرونشیند.»

و دوباره آسفالوت به سان آذرخشی تاخت.و راه پیوسته می رفت تا خانه ی تراندویل بزرگ. قدرتمند ترین الف ساکن در سرزمین میانه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

با اجازه.

من در نقش الداریون هستم(چون قبل از همه شکارش کردم)

ادامه داستان:

الداریون که اکنون پس از گذشت 50 سال جوانی نیرومند و با استعداد شده است.ولی او در این سالها تحت تعلیمات مربی خود که به او دانای میرک وود گویند قرار گرفته است.

شاه اله سار هر روز که فرزند خود را میبیند به آینده ای زیبا ولی همراه با تاریکی پی میبرد.شاید شاه اله سار نشانه های تاریکی را در قصر خود احساس کرده است.

الداریون به مدت 3ماه هست که به همراه مربی خود و گروهی از سواران گاندور به مرزهای روهان رفته تا خبرهای تازه ای از این پادشاهی رانده شده به شاه اله سار و ائومند بیاره.

ویرایش شده در توسط ائرندیل Earendil

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

thalion جان زمان نوشته من یه ذره از تو جلوتره یعنی تو باید چند نوشته دیگه بیای تا به مرزهای روهان برسی.البته من هنوز مسیر اومدن شما رو نمیدونم.)

ادامه:

الداریون در حال قدم زدن در دشتهای جنوب فنگورن بود و از بقیه فاصله گرفته بود چون 2 روز بود که غذایی نخورده بودند و هرکدام برای شکار جداگانه رفته بودند ولی شب باید به کمپ محل قرارشون میومدن.

الداریون به شمال نگاه میکرد و بیشه های بیکران رو میدید،آری او در این لحظه به یاد مادرش افتاد و رنج وغمی که او باید تحمل میکرد.نگاهش به جنگلهای لورین و ریوندل بود و به یاد دایی خودش الروهیر.چون الداریون چندین بار به همراه مادرش آرون به لورین و ریوندل سفر کرده بود.

الداریون داشت ترانه ای زیبا به زبان الفی میخوند که از مادرش یاد گرفته بود.او در همان حال کنار اسب خود به خواب فرو رفت .

پس از مدتی شیهه اسب و حرکاتی که از هراس اسب بود الداریون رو بیدار کرد.انگار اسب متوجه چیزی شده بود.آری سواری در حال آمدن بود ولی بسیار آشنا.سواری از الفهای نولدور.او گلوروفیندل را میشناخت و در کودکی او را دیده بود.و میدانست که از یاران دایی و والدینش هست.پس با احترام ایستاد و در دل خود احساس آرامش کرد.آخر الداریون خیلی جوان بود و در سرزمین دشمن احساس ناامنی میکرد.

ولی بیشتر از الداریون گلورفیندل از این دیدار خرسند شد.

ویرایش شده در توسط ائرندیل Earendil

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

گلورفیندل پیش آمد و گفت :

_ مائی گوانن ، دونادان جوان ، خدا را شکر که تو را پیدا کردم.

_ مائی گوانن ارباب گلورفیندل ، متعجب شده ام که شما را در این سرزمین دیده ام.

_ سوار بر اسبت شو و به دنبال من بیا ، باید عجله کرد.

الداریون به دنبال گلورفیندل رفت و به بیشه ای رسیدند. در آنجا مردان الداریون و الفهایی از وود لند در کنار آتش نشسته بودند.کمی از غروب می گذشت و آهویی بر روی آتش بود. مردان به دو سبحشور احترام گذاشتند و جایی برای آنها خالی کردند.

گلورفیندل قسمتی از آهو را برداشت و شروع به خوردن کرد.الداریون دستش را بر شانه گلورفیندل گذاشت و گفت :«آخر به من نگفتی شتابت برای چیست. دوست عزیز؟»

_ الداریون تو باید مردانت را جمع کنی و به نزد پدرت بروی . به او بگو که جهان در مرز نابودی است. تاریکی دوباره به سرزمین میانه آمده . این دفعه بسیار مهم تر از داستان حلقه است. باید اماده جنگ شویم.

_ این تاریکی چیست و چه کسی ان را میاورد.

_ این بسیار دهشتناک است به مانند اراده مورگوث ، شاید اسم اربابش را شنیده باشی. روزی به او سارومان سفید می گفتد. اما امروز به مانند اعماق دریا تاریک و سیاه است.

_ سارومان ؟ اما چگونه ممکن است.

_ هنوز نمی دانم.برای همین باید به شرق بروم. به جایی که سرزمین وحشی نامیده می شود. اما تاریکی الان در روحان است. او به برجش در آیزنگارد بازگشته. برای همین نباید به روحان رفت. مطمئنم زیاد در اینجا نخواهد ماند. به زودی باید به شرق برود.

نا گهان اسب ها شیه کشیدند. ترس به سمت گروه امد. بادی سرد تر از یخ وزید. بوی مرگ می داد. مردان تیغهایشان را کشیدند. تیغ گلورفیندل برق می زد.او فریاد زد: « مردان آزاد ، سوار مرکب هایتان شوید و جانتان را بر کف گیرید. بتازید و به نزد شاه بروید. بتازید و بروید.بتازید.»

الداریون جلو امد و گفت : « من در کنار خواهم ماند تا اینکه تیغ هایمان فرسوده شود.»

_ شاهزاده شجاع ، تو کاری مهم تر داری. شاید مرگ نسیب من شود اما نباید نسیب دیگر مردمان شود. برو به نزد پدرت ، فرار کن جوان »

انگار نیرویی الداریون را وادار به فرمان بری می کرد. چه بسا که آن نیروی تقدیر بود. الداریون سوار اسبش شد و مردان به سوی گاندور تاختند.

آسفالوت به پیش گلورفیندل و او سوارش شد. او در گوش اسفالوت گفت :« شجاع باش رفیق ، باشد که تاریکی در برابرمان تاب نیاورد. باشد !»

در زیر نور ماه ، سیاهی به جلو می آمد. مر کب او اسبی با چشمان آتشین و شاخهایی به سان بالروگ بود. و سوارش دهشتناک ترین موجود در جهان هستی. بوی مرگ هوا را پر می کرد. باشلقش به رنگ سیاه بود و حتی در سیاهی شب به راحتی دیده می شد. و چشمانش به رنگ لاجورد آبی بود. مخلوطی از آبی و سیاه.

سارومان گفت:« ها، چه کسی اینجاست. گلورفیندل زرین موی ، گلورفیندل بیچاره . چه احمقی که بر سر راه من ایستاده ، برو کنار سگ پست ، این سارومان دوست و رفیق تو نیست که اینجا ایستاده .»

صدایش هنوز هم به مانند گذشته قدرتمند بود. اما به مانند رعد قوی بود. اما تیغ گلورفیندل به مانند ماه می درخشید. و خودش قدرتمند می نمود.مرکبش در برابر مر کب تاریکی قرار داشت و به نبرد با ان می رفت.

گلورفیندل با صدایی رسا و محکم گفت:« ای سایه مورگوث به جایی که از آن آمده ای بازگرد. روزگار تو هم سر خواهد آمد.fبازگرد به کنام تاریکت.»

سارومان عصای خود را بالا آورد. در کناره های عصایش تیغه های آهنین بود و در میان تیغه ها دستی نقره ای نگینی به رنگ چشمان سارومان در دست داشت.

نبرد شروع شد و خیر و شر به هم بر خوردند. صدای بر خورد شمشیر میتریلی گلورفیندل با عصای دهشتناک سارومان در دشت طنین انداخت.در لحظه ای مرکب وحشی سارومان ، فرزند اسبی پلید و بالروکی از مورگوث زخمی عمیق بر آسفالوت زد .آسفالوت شیهه ای دردناک کشید و بر زمین افتاد.

گلورفیندل شمشیرش را از زمین برداشت و بلند شد. سارومان از مرکبش پیاده شد.

_ نیرو ی تو در برابر من هیچ است عروسک ماندوس ، حماقتت تو را به کشتن داد و خودت این را انتخاب کردی ، پس بمیر.»

گلورفیندل نیرویش را در خود جمع کرد ، به سمت سارومان دوید و فریاد زد.

« آ ، البریت گیلتونیل . خشم الدار را احساس کن.»

شمشیرش به قلب سارومان اثابت کرد. سارومان از درد فریاد زد و در یک لحظه به مانند دودی به هوا برخاست.

سایه هنوز بر سر سرزمین میانه بود. تاریکی فقط عقب رانده شده. به زودی جنگی بزرگ اتفاق می افتاد. او باز می گشت.

آسفالوت خونین به سمت سوارش آمد ، دو یار قدیمی به سمت شرق راه افتادند .به سمت دریاچه ی رون.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مونت آو سائرون
ارسال شده در (ویرایش شده)

من هم امدم...

میدان ترک شده بود. تنها باد، سلوکِ بی طرف میان آسمان و زمین شده بود.

از دور. سایه ای! شبهی! کسی مغلوب انگار به کشاله ی خلوت میدان می امد. مرد سیاه پوش بود. هیبتی لاغر اندام و ترسناک! به راستی که است او که چنین مغرورانه پا بر زمین خون و انتقام می گذارد؟ هان..! نزدیک تر آمده... چهره اش... مونت آو سائرون!

به هوا دست می کشد و روح مرده ی سارومان را احساس می کند. به خاک می افتد و خرمن خاک را از فرط خشم زیز سینه ی دستان می فشارد!

می خواهد کاری کند. با آسفالوت کار دارد.

باید دشنه ای بکشد به قلب او. آری آسفالوت یار پیمان خورده ی او را با خنجر درید.

باید انتقامی به پا کند.

حرکت کرد به سمت دریاچه ی رون...

ویرایش شده در توسط مونت آو سائرون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

الداریون و یارانش خسته و درمانده 2 شبانه روز تاختند تا اینکه از مرزهای روهان دور شدند.

شب فرا رسید.الداریون در اندیشه بود.او به حرفهای گلورفیندل فکر میکرد. «جهان در حال نابودیست.بازگشت دوباره تاریکی به سرزمین میانه»

شاید او و پدرش شورش روهان رو فقط در حد زیاده خواهی چند یاغی میپنداشتند.ولی حرفهای گلورفیندل بسیار وحشتناکتر از این حرفها بود.

ترسی غریب وجود الداریون را فرا گرفت.او به یارانش شک کرده بود که چگونه کمپ آنها که بسیار از آیزنگارد دور بود،به آن راحتی شناسایی شده بود.شاید او به همه سواران گاندور شک کرده بود ،به جز به دانای میرک وود.

او حتی در ته ذهن خود یک ذره هم فکر نمیکرد که این مربی خردمند و دوست داشتنی نیروی سارومان هست و شاید خود او در کالبدی دیگر.حتی شاه اله سار هم در همه ی جلسات و نقشه ها از این پیرمرد استفاده میکرد و بیشتر از هر کسی به او اعتماد داشت که مسئولیت تربیت جانشین خود را به او واگذار کرده بود.

ولی باز هم انسانها فریب خورده بودند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

کسی باید شاه اله سار را از این قضیه مطلع میکرد.

ولی گلورفیندل نامه ها را به الداریون نداده بود.و دلایل قانع کننده ای برای شاه اله سار وجود نداشت.شاید فقط مهر و دست خط لرد الروهیر بود که میتونست شاه رو قانع کنه.چون در مدت این 20-30 سال که پیر مرد وارد قصر پادشاهی شده بود ،تا حدودی ذهن آراگورن را از واقعیتها و نیکی دور کرده بود.

گلورفیندل که نور درختان والینور را دیده بود و سرشار از خرد و دانایی بود،در همان دیدار اول که با یاران الداریون داشت به آن پیر خبیس شک کرده بود. و در ته چشمان او تاریکی را مشاهده کرده بود.

ولی او به الداریون چیزی نگفت و نامه ها را به او نداد،چون جان الداریون را در خطر دید.

حالا وضعیت گلورفیندل از همه خطرناکتر بود.از یک طرف افراد سارومان و از طرف دیگر مونت آو سائرون که معلوم نیست چگونه برگشته است.

آری همه ی نیروهای شر در کنار دریاچه رون منتظر گلورفیندل بودند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

گلورفیندل به سمت شرق میتاخت و نیروهای سیاه سارومان و مونت آو سائرون به دنبال او.

فاصله زیاد بود و این تعقیب و گریز باید چندین هفته طول میکشید،چون فاصله دریاچه رون از مرزهای روهان بسیار زیاد بود و باید از دشتهای لم یزرع و بزرگی میگذشتند.

ولی کسی نمیدانست که چرا گلورفیندل دریاچه رون رو انتخاب کرده بود.شاید پیدا کردن یاران قدیمی.ولی هرچه بود این رفتن باعث میشد تا شاه اله سار خیلی دیر از این قضیه خبردار شود.

شب بود و بانو آرون در قصر پادشاهی میناس تیریت به خواب فرو رفته بود که ناگهان از خواب برخواست.

شاه آراگورن: بانوی من طوری شده است.

_ خیر سرورم،فقط خوابی آشفته دیدم.

_چه شده است؟آیا درباره پسرمان هست؟

_آری سرورم.الداریون تنها در میان آتشی که دور تا دور او را فرا گرفته بود و دانای میرک وود در حال اضافه کردن هیزم های آتش که با چهره ای وحشتناک در حال خندیدن بود.

_نگران نباش بانوی من.محافظان نیرومندی در کنار الداریون هستند،و شاید در مورد دوستمان دانای میرک وود فکرهای اشتباه کردی.من مطمئن هستم که الان الداریون در آرامش و امنیت کامل هست.حالا راحت بخواب .فردا گروهی از گارد سلطنتی را برای پیگیری این مسئله به شمال میفرستم.

صبح که شد شاه اله سار فورا دسته ای را آماده کرد و به سوی شمال و اطراف فنگورن فرستاد.شاید نگرانی او از آرون هم بیشتر بود ولی دیشب به روی خودش نیاورد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مونت آو سائرون
ارسال شده در (ویرایش شده)

یک سوال در ابتدا:

الآن ارون و آراگور کجا هستند؟

ادامه ی داستان:

گلوروفیندل کنار دریاچه نشست و در حالی که ساقه ی علفی را در دست می فشرد. در فکر فرو رفته بود.

مونت آو سائرون در حالی که افسار اسبش را به دست گرفته بود در گوشه ای اختفا کرده و منتظر فرصتی بود. اما آنان دو نفر بودند و او تک بود.

اما هر چه! دل مونت آو سائرون چندان نمی لغزید چون او جادوی سیاه را در اختیار داشت.

کمی در میان بوته ها تکان خورد و گلوروفیندل و آسفالوت متوجه شدند، خطری، وهمی گویی منتظر حرکتی است.

آسفالوت به بوته ها و محل اختفای مونت آو سائرون نزدیک شد.

ناگهان... لحظه ای... فریاد... آن صدا... خون... پاره شدن بوته ها!

آسفالوت که به سویی پرشده بود. صورت خود را گرفته... خون از میانه ی شکاف انگشتانش جاری شده و باریکه ای بر زمین دارد.

مونت او سائرون خود را نشان داد.

آسفالوت آن سو روی زمین از سوز خود را روی زمین می کوباند.

چشمان گلورو فیندل در چشمان مونت آو سائرون خیره مانده.

انگار چیزی می خواهد رخ رهد. حرکتی باید از جانب یکی شان انجام گیرد. حرکتی... خشمی ... نفرتی...

به موعد یک تفس! کروسیو... نفرین شکنجه... گلورو فیندل پرت شد.

بار دگر: کروسیو. گلوفیندل گویی با نیرویی روی زمین عذاب می کشید. صدایش در نمی آمد اما چنان که گویی خنجری در قلبش کرده باشند. عذاب می کشید.

مونت آو سائرون:

- هههههههههههههه! حسش می کنی؟! انگار داره روحت را جمع می کنه! آره روحت رو دارم می شکنم. دارم به هم فشارش می دم.

کلامی دیگر می خواست بگوید که در این دم.

وای... چگونه... از کدامین سو... در کدامین لحظه...

دست راست مونت آو سائرون به زمین افتاد. خون فواره وار بیرون جهید.

آسفالوت!.... با خطی که انگار میانه ی صورتش را شکسته بود. دیده ی نفرت بر هیبت مونت آو سائرون داشت. دست را او کنده بود با شمشیر به خون آلوده!

مونت آو سائرون با صدای تیزش فریادی بلند سر داد.

آسفلوت شمیشر را بر گلو گاه مونت آو سائرون گذاشت و با خشم شکوه زد.

- چی می خای؟! برای چی تعقیبمان کردی؟! در دریاچه رون چه جویایی؟! حرف بزن وگرنه گردنتو می برم!

مونت آو سائرون لحظه ای پر از نفرت را در چشمان آسفالوت به یادار گذاشت اما از درد پلکی زد که آن پلک تنها تسلا بر دردش باشد. حرکتی دیگر نمی توانست بکند.

با دست دیگر آرام شمشیر را گرفت و به جهت دیگر کشاندش.

آری مونت آو سائرون سر تسلیم فرو آورد...

ویرایش شده در توسط مونت آو سائرون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil
ارسال شده در (ویرایش شده)

گلورفیندل به سمت شرق میتاخت و نیروهای سیاه سارومان و مونت آو سائرون به دنبال او.

فاصله زیاد بود و این تعقیب و گریز باید چندین هفته طول میکشید،چون فاصله دریاچه رون از مرزهای روهان بسیار زیاد بود و باید از دشتهای لم یزرع و بزرگی میگذشتند.

شب بود و بانو آرون در قصر پادشاهی میناس تیریت به خواب فرو رفته بود که ناگهان از خواب برخواست.

به مونت:

خواهشا ابتدا داستانهایی که ما نوشتیم رو به دقت بخون بعدا ادامه بده.

اولا الان تقریبا سال 50 دوران چهارم هست.آراگورن و آرون که والدین الداریون هستن الان در شهر پادشاهی میناس تریث هستند.

در ضمن من گفتم نیروهای سارومان و مونت آو سائرون(چون خودت اصرار کردی خواستم این کاراکتر رو به داستان اضافه کنم و تو ادامه بدی،وگرنه میتونستی شخصیت بهتری رو انتخاب کنی) که چندین نفر هستن و تو نوشتی اونا دو نفر هستن و.. .البته تو یه اشتباه هم کردی چون آسفالوت(اسب گلورفیندل) رو هم الف یا آدم حساب کردی که میگی دو نفر.

در ضمن هنوز به دریاچه خیلی مونده و باید منتظر میموندی تا گلورفیندل درباره این مسیر طولانی مطالب بیشتری مینوشت.

ویرایش شده در توسط ائرندیل Earendil

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مونت آو سائرون
ارسال شده در (ویرایش شده)

چه می دونم!؟ خیلی هم دلت بخاد که یک داستان این طوری برات نوشتم. حالا از ادامش یک چیزی بنویس؟! چه می دونم بگو همه ی اینها خواب بوده یا یک جوری خودت درستش کن!

پس اگر مهدی جان زحمت بکشن. این دستنوشه های منو خذف کنن! خیلی ازشون ممنون می شم.

ویرایش شده در توسط مونت آو سائرون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

اشکالی نداره مونت جون،همین که نذاشتی داستان رو زمین بمونه خودش خیلیه. :)

من امروز زیاد نوشتم و الان منتظر هستم که thalion بیاد و در مورد گلورفیندل بنویسه و ادامه بده.

شاید در این صحنه مونت آو سائرون کشته بشه.پس دنبال یه کاراکتره دیگه بگرد.قرار نیست که دقیقا خودت باشی،مثلا من که ائارندیل هستم،دارم در مورد الداریون ، شاه اله سار ،آرون و دانای میرک وود(که خودم ساختم)مینویسم.

تو هم میتونی بعد از کشته شدن مونت،در مورد سارومان و بقیه نیروهای شر بنویسی،ویا در مورد ائومند و... بنویسی.

شایدم خط داستان کلا عوض شد،فعلا منتظر گلورفیندل هستیم... :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مونت آو سائرون

چشم، باشه! یک چیزی هست که خیلی بهش خندیدم اینکه تو گفتی آسفالوت اسب گلوفندل بوده! و من چه صحنه های احساسی که برای اون ننوشتم! :) :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion
ارسال شده در (ویرایش شده)

دست همتون درد نکنه که دارین داستان رو ادامه می دین.داستان خیلی خوب داره پیش میره.فقط یادتون باشه که سارومان فعلا خودشو به مردم غرب نشون نداده بجز گلوفیندل که باهاش جنگید.

فقط مونت جان اون ویرایش هایی که گفتم رو انجام بدید که برای افراد جدید مشکل پیش نیاد. یکم هم مقدار جادو رو رعایت کنید.

دوستان جای آسفالوت توی نوشته مونت الادان رو قرار بدین. یه مقدار باز نویسی هم می کنم.

.......................................................................................

چشمان گلورو فیندل در چشمان مونت آو سائرون خیره مانده.

انگار چیزی می خواهد رخ رهد. حرکتی باید از جانب یکی شان انجام گیرد. حرکتی... خشمی ... نفرتی...

به موعد یک تفس! کروسیو... نفرین شکنجه... گلورو فیندل پرت شد.

بار دگر: کروسیو. گلوفیندل گویی با نیرویی روی زمین عذاب می کشید. صدایش در نمی آمد اما چنان که گویی خنجری در قلبش کرده باشند. عذاب می کشید.

مونت آو سائرون:

- هههههههههههههه! حسش می کنی؟! انگار داره روحت را جمع می کنه! آره روحت رو دارم می شکنم. دارم به هم فشارش می دم.

کلامی دیگر می خواست بگوید که در این دم.

وای... چگونه... از کدامین سو... در کدامین لحظه...

دست راست مونت آو سائرون به زمین افتاد. خون فواره وار بیرون جهید.

الادان!.... تنها الف رنجر ، پسر الروند خردمند. دیده ی نفرت بر هیبت مونت آو سائرون داشت. دست را او بریده بود با شمشیر به خون آلوده!

مونت آو سائرون با صدای تیزش فریادی بلند سر داد.

الادان شمیشر را بر گلو گاه مونت آو سائرون گذاشت و با خشم شکوه زد.

- چی می خواهی؟!از کجا سر بر آورده ای؟! در دریاچه رون چه جویایی؟! حرف بزن وگرنه گردنت را می برم!

مونت آو سائرون لحظه ای پر از نفرت را در چشمان الادان به یادگار گذاشت اما از درد پلکی زد که آن پلک تنها تسلا بر دردش باشد. حرکتی دیگر نمی توانست بکند.

با دست دیگر آرام شمشیر را گرفت و به جهت دیگر کشاندش.

آری مونت آو سائرون سر تسلیم فرو آورد...

گلورفیندل بر زمین افتاده بود ، دیگر نمی توانست تاب آورد. چشمانش را باز کرد و نورچشم الروند چشمانش را روشن کرد.

_ الادان ، چگونه امکان دارد؟ پناه بر ارو. تو اینجا چه می کنی.

_ هاهاه، باز تقدیر با تو همراه بود دوست عزیزم. هنوز در این جهان کارهایی برای تو مانده.

الادان دستش را به سوی گلورفیندل دراز کرد.مونت هنوز در گوشه ای افتاده بود و درد می کشید.

_ مثل اینکه این ارباب جدید تاریکی تبهری در زنده کردن مردگان دارد.

گلورفیندل مونت را بر زمین دید. الادان به سمتش رفت و شمشیرش را بالای سرش برد و گفت : بمیر ای سگ کثیف.

_ نه الادان . او از افراد دشمن است با او کار داریم.هنوز با او کار داریم. اما چه کاری.

به سوالات ما جواب خواهد داد.

................................................................................

« غبار جهان را فرا خواهد گرفت و جهان در تاریکی فرو خواهد. هیچ کس نمی تواند در مقابل قدرت مورگوث و بزرگترین مایار ، سارومان در کالاموتی هال* مقاومت کند. به زودی تمام جهان زیر سلطه تاریکی خواهد رفت.»

سارومان در جلوی گنبد پوکراج هال ایستاده بود ، البته امروز دیگر پوکراج هال وجود نداشت ، شهر آباد و زیبای تالار توپاز ، امروز کالاموتی هال نام داشت.شهر تالار مروارید سیاه. دخمه ها و کارگاه ها جای باغ ها و فواره های شهر را گرفته بود. دیگر هیچ مکانی به رنگ آبی نبود بلکه به رنگ سیاه در امده بود. به مانند ارباب جدیدش.

_ مردمتان خوب کار نمی کنند سگان پست ، شلاقها را محکم تر بزنید. شیونها را به آسمان برسانید. کوره ها را روشن کنید.فیلها را با بالروگها در آمیزید و ارتش بزرگ مرا فراهم کنید.درضمن مردان جنوب کجا هستند پالاندو.نکند در میان درختان گم شده اند. احمق ها. سوارانی را به دنبالشان بفرستید.

_ بر روی چشم سرورم.

_ آلاتار ، تو هم بر روی فیلهای آتشین کار کن. ضعیف ها ، مهربانها ، ترسوها . همه را بکشید و با آنها غذای مار درست کنید. شاید این مارهای بزرگ بتوانند جای اژدها ها را بگیرند.

آلاتار تعظیمی کرد و به سمت اتاق آمیختن بالروگها و فیل ها رفت. این سارومان چه عجوبه ای بود. تمام مو جودات را با هم می آمیخت.این دفعه حیله ای دهشتناک در سر داشت. فیل های بسیار بزرگ و و آتشین. با سربازانی قوی هیکل و نه اورکهای بی مغز ، بلکه انسانهایی که فقط برای جنگ ساخته شده بودند. صفوفشان به مانند موجهای دریا بود.و به مانند شنهای ساحل شمارشان زیاد.

و آلاتار از سرنوشتش آهی بلند کشید.

ویرایش شده در توسط Glorfindel Thalion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil
ارسال شده در (ویرایش شده)

الداریون و همراهانش حالا دیگر داخل قلمرو گاندور بودند. و در نزدیکیه کناره های رود آندوین آخرین کمپ خود را برپا کرده بودند.

الداریون قضیه را به پیرمرد گفت که به سواران گاندور شک کرده است. «در حالی که از بقیه فاصله گرفته بودند»

پیر خبیس هم که منتظر این حرف الداریون بود لبخند سیاهی زد.

_آری سرور جوان من.خوب شد که خودتان هم متوجه شدید، من از همان ابتدا هم به آنان مشکوک بودم.

_حالا میگویید چکار کنیم استاد گرامی.

_باید به یک بهانه ای از آنها فاصله بگیریم و سپس فرار کنیم.(این بهترین فرصت برای دانای میرک وود بود تا از شر الداریون خلاص شود،چون او در این مدت طولانی به اندازه کافی در قصر شاه اله سار بود و هر اطلاعاتی که لازم بود رو برای سارومان میفرستاد ،و همیشه به صورت مخفیانه از نیروی گاندور به نفع نقشه های پلید سارومان استفاده میکرد،و همینطور به اندازه کافی روی ذهن شاه اله سار کار کره بود و او را از روشنایی دور کرده بود.و حالا دیگر دلیلی برای زنده ماندن جانشین شاه گاندور نمیدانست)

_آری.این بهتر است،به آنها میگوییم که میرویم به طرف ساحل آندوین تا کمی صحبت کنیم و آب بنوشیم.

آن دو به راه افتادند.اندکی بعد پیرمرد گفت که عصایم در کمپ جا مانده است ،تو اینجا بمان تا من برگردم.

چه صحنه وحشتناکی .او برگشت و در ابتدا با حیله، نگهبان کشیک را با دستان شیطانی خود خفه کرد ،سپس همه سربازان گاندور را که به خواب فرو رفته بودند با خنجر سر برید.

حالا نوبت الداریون بود. باید او را طوری میکشد تا به التماس بیفتد و از شنیدن ناله ها و زجه های او لذت ببرد.

الداریون:خوب استاد برگشتید،ولی چرا عصایتان را نیاوردید؟

_چون دیگر نیازی بهش نداشتم،(با خنده ای وحشتناک)فکر کردی من با تو به کناره آندوین می آیم کوچولوی احمق.

_چه شده است استاد.حتما شوخی میکنید.

_جلوتر آمد و ابتدا موهای زیبای الداریون را گرفت و کشید.و خنجر را در گلویش گذاشت.

_چکار میکنید استاد،آیا خطایی از من سر زده است.

_نه.فقط میخواهم ابتدا انتقام کلبورن رو به این صورت از تو بگیریم،چون موهایت خیلی شبیه اوست. کلبورن و گالادریل دول گولدور رو نابود کردند و همه یاران من رو کشتند.ولی من به خاطر اونا فقط موهای تو را میکنم. و بعد به خاطر آراگورنه احمق که در هلمز دیپ همه نیروهای ما رو کشت،گلویت را خواهم درید.

_مطمئن باش من هم از نسل کلبورن ، گالادریل ،الروند و آراگورنم و هیچ گاه به تو و امثال تو التماس نخواهم کرد.نفرین بر تو که همه وجودت رو شرارت فراگرفته و چشم بسته خدمتگذار فرمانروای تاریکی شده ای.

پیرمرد با شنیدن این جملات عصبانی شد و خنجر خود را بالا برد تا بر گلوی الداریون فرو کند.ولی ناگهان تیری از بغل به گردن او خورد و خادم سارومان نقش بر زمین شد.

تیر امید از طرف مادرش آرون و پدرش آراگورن جان فرمانروای جوان گاندور را نجات داد. آری نیروهای گارد سلطنتی که شاه اله سار فرستاده بود ،در آخرین لحظه رسیدند و جان الداریون را نجات دادند...

ویرایش شده در توسط ائرندیل Earendil

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil
ارسال شده در (ویرایش شده)

الداریون نجات یافته بود.نیروهای گاندور او را سوار اسب کردند و او به آنها گفت که بریم سراغ بقیه ولی وقتی رسیدند جنازه های بی سر سربازان گاندور را دیدند.

الداریون متوجه شد که کار کاره دانای میرک وود هست.پس خودش را سرزنش و نفرین کرد چون خودش را مسبب مرگ آنها میدانست.از شدت اندوه و گریه از هوش رفت و نیروهای گاندور به سرعت او و جنازه های سربازان رو به میناس تیریت بردند.

وقتی چشمانش را باز کرد مادرش را بر سر بالین خود مشاهده کرد که اشک میریخت.

_پسرم.بالاخره چشمانت را باز کردی.چه بلایی بر سر شما آمد؟

_پدر.پدرم کجاست ؟باید مسئله مهمی را با او در میان بگذارم.

_نه .تو باید الان استراحت کنی.پدرت همه چیز را فهمیده است.آنها الان یک جلسه سری برگذار کردند برای خیانت روهان.

_نه اینطور نیست.قضیه فقط شورش روهان نیست.من 8 روز پیش گلورفیندل را دیدم و او حرفهای عجیبی به من زد.

_گلورفیندل!؟ یار همیشگیه خانواده من.او را کجا دیدی؟ چه چیزی به تو گفت؟

_من او را در شمال مرزهای روهان ،اطراف جنگل فنگورن ملاقات کردم.او چیزهایی در مورد بازگشت تاریکی و فرمانروای سیاه میگفت.به نظرم او از طرف دایی الروهیر خبری آورده بود،ولی چیزی در این باره به من نگفت.

_کدام تاریکی عزیزم.دیگر دوران سائرون و مورگوت به پایان رسیده است.و این دشمنان تازه فقط در حد چند یاغی و شورشی هستند.مگر ندیدی مربی تو هم که سالها در قصر ما بود جاسوس شورشیان روهان بود؟

_نخیر مادر.آن پیر خبیس قبل از کشته شدنش حرفهای عجیبی به من زد و قصد داشت من رو بکشه.اون از زمانهای قدیم صحبت میکرد و میگفت انتقام خاندان مادرت از نبرد دول گولدور را از تو میگیرم ،همچنین انتقام پدرم در نبرد هلمز دیپ.

_امکان ندارد.با این اوصافی که تو گفتی او باید جاسوس سارومان باشد.ولی او که نابود شده بود.باید هر چه سریعتر پدرت را ببینم...

ویرایش شده در توسط ائرندیل Earendil

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

گلورفیندل و الادان تمام اطلاعات را از مونت گرفتند . هر چند با سختی و بعد او را در دشت رها کردند.حالا دیگر می دانستند که سارومان در کجاست.در شهری به نام کالاموتی هال. مونت در حرفهایش گفت که او قدرتش را به آنجا منتقل کرده.منظورش را متوجه نشدند.

اما در هر صورت به منبع نیروی سارومان پی نبردند. و هنوز نمی دانند در مقابل تاریکی اش باید چه کرد.

آن دو به جایی رفتند که رود به دریاچه رون می ریزد. در انجا روستایی بود و یک اسکله ی ماهیگیری. گلور فیندل به مرد قایق دار سکه ای داد و قایقش را اجاره کرد. در دریاچه راندند تا به جزیره ای کوچک رسیدند. در میان دستان اولمو.

گلورفیندل دایره ای کشید و حروف رونی در اطرافش کشید. و در میان دایره نشست. تمرکز کرد. به روحش به میان ستاره های آردا رفت. به سمت اسمان رفت. در بالا ، در بالا ی ابر ها در الوره ماله ایستاد . در مسیر رویا ها .

نگاهی به غرب کرد. نورانی تر از خورشید بود و دلهای مردمانش به بی آلایشی کاغذ سفید و مانند سنگ مرمر سخت از ایمان. جمله ای در زیر لب گفت و به شرق نگاه کرد. با تعجب نقطه ای روشن تر از غرب دید. دلهای مردمانش نیز به نور ایمان روشن بود.هر چند این شهر در صفحه ای خاکستری قرار داشت.

به ناگاه خورشیدش غروب کرد. روشنایی اش رنگ باخت و به سیاهی گرائید. و سیاه تر و سیاه تر شد.و سیاهی انتشار یافت و تمام شرق به زیر یوغ تاریکی رفت. اشک از چشمان گلورفیندل جاری شد. برای مردم بی گناه گریست.

اما در دل سیاهی نوری چشمانش را نوازش داد. نگاه کرد. نه ، یک نور نبود بلکه دو نور بودند در قفس سیاه. گلورفیندل چشمان الفی اش را تیز کرد. کمی به سمت جلو رفت. عمیق نگاه کرد. نورها را شناخت. دوباره به گریه افتاد.

اما اینبار برای مردم نبود ، به خاطر دو یاردیرینش بود. یارانی که با انها سوار کشتی شد و به سوی لنگرگاه های خاکستری امد.یارانی که سالها بود که انها را ندیده بود. چگونه سارومان آنها را شکست داد. آنها که در تاریکی هم روشن اند.

بادی از غرب آمد و کالبد معلق او را به سوی شمال چرخاند. به سوی بلریاند و فراتر ،در انجا که کنام شیطان بود. آن ملعون که روزگاری ملکور نام داشت و در زمره ی آینور بود. والا بود به سان والار.

اما خود را دشمن جهان کرد.

مورگوث

او نبرد خشم را دید و شکست مورگوث را. به کنامش نگاه کرد. او داشت کلماتی پلید به زبان می آورد. گلورفیندل سایه اش را بر روی خود احساس می کرد.

مرواریدی سیاه در دست داشت. روحی از بدنش در امد ، با کلمات پلیدش امیخت و به درون مروارید رفت.

مورگوث به پایین ترین طبقات آمبار رفت. در غاری با موجودات پلید و کریه. مروارید را در سنگی نشاند. و به زبان سیاه گفت :« باشد که تاریکی هرگز نابود نشود.»

جهان تغییر کرد. گلورفیندل روز ها را در دقیقه ای دید.از مروارید چشم بر نداشت.

به ناگاه ددان و سگان جهنمی غار به جنبش افتادند. چهره ای آشنا را دید. او بود. سارومان . بی هیچ رنگی ، به مانند مغز گردویی پوچ. تهی از کمال.

او مروارید را برداشت. چشمانش برق زد .

گفت:« قدرت مورگوث ، به رگهای من برو و بیا تا جهان را در تاریکی فرو بریم.»

مروارید شکافته شد و روح پلید به بدن سارومان رفت. به او جسم بخشید. پوستش به رنگ مردگان شد و باشلقش سیاه. او نگاهش را بر گرداند و به نگاه گلورفیندل خیره شد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

با سلام اگه اجازه بدین منم میخوام وارد ماجرا بشم

در آن هنگام که تاریکی در سرزمین میانه دوباره سایه می گستراند گندالف سفید به همراه فرودو در دشت های والینور زندگی میکردند خبرهای شوم شرق توسط گواهیر فرمانروای عقاب ها به والار رسیده بود و آنها تصمیم گرفتند بار دیگر گاندالف رو به سرزمین میانه بفرستند وقتی گندالف این خبر رو به فردو داد او که بسیار دلتنگ شایر و دوستانش بود تصمیم گرفت همراه گندالف بشه پس گندالف و فرودو پیش گیردان رفتند واز او خواستند بهترین کشتی اش را در اختیار آنها بگذارد و اینچنین بود که در همان روز که گلروفیندل ریوندل را ترک کرد گندالف و فردو وارد بندرگاه خاکستری شدند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

گندالف و فردو که به مرز های شایر رسیده بودند از دور سواری را در هیئت شهسواران روهان دیند که به سوی آنها میامد با نزدیک شدن سوار فردو چهره دوست قدیمی اش مری را شناخت مری که ازدیدن ناکهانی آن دو نزدیک بود غش کند از خوشحالی جیغ بلندی کشید ولی وقتی مری از اسب پیاده شد فردو با تعجب متوحه شد قد مری حداقل پنج شش اینچی از او بلندتر است معلوم شد در این سال ها مری و پیپین بارها به فنگورن رفته اند و از نوشابه انتی خورده اند گندالف پرسید :کجا با این عجله ارباب مریادوک؟ مری در جواب گفت متاسفانه سم به بیماری سختی دچار شده برای یافتن دارویی کارساز به ریوندل نزد الروهیر میرفتم. اما فردو که در این سالها دانش پزشکی را از گالادریل و الروند آموخته بود گفت : نیازی نیست بهتر است هرچه سریعتر پیش سم برگردیم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...