بانوی سفید روهان 1,762 ارسال شده در ژوئیه 2, 2014 وای بلا به دور!خواب دیدم یه الفم! یه الف بانوی موبلوند بودم که سوار یه اسب خاکستری با چندتا الف دیگه مثل خودم داشتم از وسط یه ارتش فرار میکردم ! من؟الف؟ واه! 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئیه 2, 2014 وای بلا به دور!خواب دیدم یه الفم! یه الف بانوی موبلوند بودم که سوار یه اسب خاکستری با چندتا الف دیگه مثل خودم داشتم از وسط یه ارتش فرار میکردم ! من؟الف؟ واه! چشه مگه بانو!!! خیلی هم خوب... :(( 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 2, 2014 وای بلا به دور!خواب دیدم یه الفم! یه الف بانوی موبلوند بودم که سوار یه اسب خاکستری با چندتا الف دیگه مثل خودم داشتم از وسط یه ارتش فرار میکردم ! من؟الف؟ واه! خوش به حالتون بانو ، من تو دیدن یک خواب موندم شما هر شب دوتادوتا می بینی . مگه چه حالتی می خوابید؟ من که هر چی تلاش می کنم موفق نمی شم :(( 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
بانوی سفید روهان 1,762 ارسال شده در ژوئیه 2, 2014 نمیدونم والا...دنیای تالکینه دیگه ...همه جوره رو زندگیم اثر گذاشته تو خواب و بیداری باهامه :(( 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 3, 2014 (ویرایش شده) دیروز حرف از چگونه خواب دیدن شد ،بالآخره تونستم ببینم . خواب دیدم که تراندویل داشت با بئورن حرف می زد ولی از نظر من مبهم بود ، خیلی نمی فهمیدم چی می گن (الفی حرف نمی زد، فارسی بود ) بعد تو دست تراندویل همون صندوقی که تراین به تراندویل نشان داده بود رو دیدم . یه چیز خیلی عجیبی بود اصلا ، فکر کنم با بئورن رفته بودند اره بور را لخت کرده بودند. ناگاه در حالتی پریشان اطرافم را دیدم که مادرم دارد می گوید پاشو سحریتو بخور بعد بگیر بخواب ، خیلی ضد حال بود :D رفتم به بستر خواب هرچه سعی کردم نتونستم ادامه ی خوابم رو ببینم ، اینم از شانس ما :D برای اولین بار تجربه ی خوبی بود :huh: ویرایش شده در ژوئیه 3, 2014 توسط VICTOR 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فین رود فلاگوند 2,081 ارسال شده در ژوئیه 3, 2014 با عرض اجازت ما هم چند وقت پیش خواب بروبچه های الف را دیدیم. الروند گالادریل و.... بودند. کلاهمه چیز عجیب بود. 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 4, 2014 با عرض اجازت ما هم چند وقت پیش خواب بروبچه های الف را دیدیم. الروند گالادریل و.... بودند. کلاهمه چیز عجیب بود. یکم توضیح می دادی ، دور هم بودیم :huh: 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اسماگ 235 ارسال شده در ژوئیه 4, 2014 دوستان اگه بگم چه خوابی دیدم باورتون نمیشه البته این خواب مربوط به دو سه ماه پیش بود توی خواب من توی یه قلعه بودم و سرتاسر اونجارو دریای طلا پوشونده بود ولی نمیدونم چرا مظطرب بودم که دلیلشو فهمیدم یه اژدها دنبالم بود پس خیلی سریع توی یه ستون قایم شدم اما اژدها همه جارو به آتیش کشید و آتش به داخل ستون راه یافت و من به سرعت فرار کردم اما غافلگیر شدم و هیولا از روبرو ظاهر شد همون موقع که خواست با نفسش منو خاکستر کنه یدفعه یکی منو گرفت و از اونجا دورم کرد که واقعا نجاتم داد ...........................نمیدونم شاید تورین بود و شاید خودمم در نقش بیلبو بودم ولی هیچوقت این خواب رو فراموش نمیکنم البته دوستان خوابی که براتون تعریف کردم عین حقیقت بود 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فین رود فلاگوند 2,081 ارسال شده در ژوئیه 4, 2014 یکم توضیح می دادی ، دور هم بودیم :huh: با عرض اجازت توضیح: الف های بزرگ بودند مثل الروند گالادریل به نظرم لگولاس نیز بود خودم نیز در هیبت فین رود ظاهر شدم. و انگار ضیافتی برگزار شده بود. 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Heaven 484 ارسال شده در ژوئیه 20, 2014 اين هم خوابي كه بنده ديدم.... خواب ديدم با يك گروه جمع شديم در حال گشت و گذار در جنگل و من داشتم مثل اين راهنمايان تور توضيح ميدادم:عزيزان ميبينيد كه اينجا قلمرو الف هاي جنگله،لگولاسي كه ميشناسيد از اينجاست... بعد يهو ردگاست از ناكجا آباد پديدار شد و جوون بود! نميدونم توي چند سالگي اون بوديم كه يه جوون شاد و خندون رو ديدم! بعد من پريدم بهش گفتم عصاي دوست منو بده! خجالت نميكشي؟ چند ماه ديگه عمو پيتر( بله دوستان،تو خواب ميگفتم عمو پيتر!)ميخواد نبرد پنج سپاه رو اكران كنه،بدو عصاي دوستمو بده!ردگاست خيلي پليدانه خنديد و گفت: دوستت؟ اي الف احمق!(بله،الف بودم تو خواب)سرورم سارون گندالف رو كشته،ديگه هيچ وقت هابيت سه ساخته نميشه! اين هم شانس من،يا خواب نميبينم يا كابوس ميبينم:دي 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
*فئانور* 1,787 ارسال شده در ژوئیه 20, 2014 اين هم خوابي كه بنده ديدم.... خواب ديدم با يك گروه جمع شديم در حال گشت و گذار در جنگل و من داشتم مثل اين راهنمايان تور توضيح ميدادم:عزيزان ميبينيد كه اينجا قلمرو الف هاي جنگله،لگولاسي كه ميشناسيد از اينجاست... بعد يهو ردگاست از ناكجا آباد پديدار شد و جوون بود! نميدونم توي چند سالگي اون بوديم كه يه جوون شاد و خندون رو ديدم! بعد من پريدم بهش گفتم عصاي دوست منو بده! خجالت نميكشي؟ چند ماه ديگه عمو پيتر( بله دوستان،تو خواب ميگفتم عمو پيتر!)ميخواد نبرد پنج سپاه رو اكران كنه،بدو عصاي دوستمو بده!ردگاست خيلي پليدانه خنديد و گفت: دوستت؟ اي الف احمق!(بله،الف بودم تو خواب)سرورم سارون گندالف رو كشته،ديگه هيچ وقت هابيت سه ساخته نميشه! اين هم شانس من،يا خواب نميبينم يا كابوس ميبينم:دي دوست عزیز زحمت بکش یا نخواب یا اگه میخوابی از این خواب ها نبین ما ارزو داریم:دی 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
* بانو گالادریل * 165 ارسال شده در ژوئیه 20, 2014 خواب دیدم که یاران حلقه برای نابودی حلقه دارن آماده سفر میشن.منم به لگولاس میگم اجازه بده همراهشون برم،اونم هی میگه نمیشه،دیگه دیر شده باید زودتر به فکرش میافتادی! خلاصه اونقدر ازش خواهش کردم که بالاخره اجازه داد منم یه چمدون بزرگ !برداشتم تا لبلسا و وسایلم رو جمع کنم. آخر از همه داشتم نارسیل(البته از نوع سالمش)رو به زور تو چمدونم جا میدادم :huh: همین که چمدونم رو بستم از خواب پریدم :D 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
فین رود فلاگوند 2,081 ارسال شده در ژوئیه 24, 2014 (ویرایش شده) با عرض اجازت من یک چیزی را از قلم انداختم آن هم این بود که من در طی خواندن دوبرج خواب گولوم را دیدم که به فردو معصومانه کمک می کرد و با خود نیز کم تر از گذشته درگیر می شد. شاید برای همین است که از گولوم خوشم می آید. ویرایش شده در ژوئیه 24, 2014 توسط فین رود فلاگوند 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژوئیه 27, 2014 آقا ما دیشب بعد از مدتها خوابی دیدیم بس خفن!! جونم براتون بگه که...خواب دیدیدم یه شخصیت نامعلومی هستیم همراه با شخص قدرتمند راداگاست! بعد از نبرد پله نور به سمت میناس مورگول حرکت کردیم و از دروازه اش هم رد شدیم!! (یه چیز جالب این بود که راداگاست یه شمیر مثه گندالف واس خودش داشت!)رفتیم طرف برج اصلی نمیدونم یه دفعه تصویر سیاه شد بعد از چند ثانیه خودمو همراه با آراگورن الروند ایووین و راداگاست بالای برج دیدم!طرف های مقابلوم هم گولوم. جادوپیشه(نمیدونم چرا زنده بود!)مارزبان و مورگومیر(شخصیت ساختگی EA) بودن. راداگست جو گرفتتش یکه و تنها حمله کرد بهشون در کسری از ثانیه دار فانی را وداع گفت:D اما شمشیرش موند و الروند ورش داشت و دادش به من و یه جمله ای هم گفت که اصن نفهمیدم چی گفت چی شد دیدم شمشیرو فروکردم تو شیکم مارزبان که ناگه..............................................................................................:) از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 6 عه....هر چقدر زور زدم ادامشو ببینم نشد........ 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در اوت 31, 2014 امروز بامداد با بیلبو و استاد تالکین ملاقات کردم :) زیبا ترین خوابم . صحنه های خاصی ازش یادم نمیاد فقط می دونم توی یک قلعه ی رومی بودم و شروع کردم به دویدن در راهرو های قصر ، مشعل هایی که بر روی دیوار بودن ، فروزان بودند و منو هدایت می کردند به سمت اتاق پادشاه و من با سرعت به راهنمایی آنان عمل می کردم ، وقتی رسیدم به اتاق پادشاه رومی بهم گفت : بیلبو بیرون منتظرته ! با سرعت شروع کردم به دویدن ، راه به طور عجیبی برام کوتاه شده بود و وقتی رسیدم به محوطه قلعه تعداد زیادی با تلسکوپ داشت آسمان را رصد می کردند . بدون توجه به اونا به خارج از قلعه رفتم ، از دروازه بیرون رفتم ، ناگهان هوا روشن شد و نور خورشید صورتم را نوازش کرد ، خودمو توی شایر دیدم و خانه ی بیلبو مقابلم بود و خودش هم داشت باغبانی می کرد :| با لبخند به سمتش رفتم و بغلش کردم ؛ نسبتا هم اندازه بودیم . بعد از چند کلمه صحبت کردن منو به داخل خونه اش راهنمایی کرد و من با روی باز به داخل رفتم ولی او نیومد ، حدس بزنید کیو توی توی اتاق بیلبو دیدم ! استاد تالکین با چهره ی خندون و چپقی که بر دستش بود به من خیره شد ، از بس خوشحال بودم که یک کلمه هم نتونستم بگم و از خواب پریدم ( به خشکی شانس )! خدا قسمت شما هم بکنه از این خواب ها :) 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
بانوی سفید روهان 1,762 ارسال شده در اوت 31, 2014 خواب تورین تورامبار و نوچه ها شو دیدم ،بعد همشون نمیدونم بنزین بود چی بود ریخته بودن رو سر و کله شون میخواستن خودشونو آتیش بزنن .حالا من هی حرص میخوردم میگفتم نه نه خودتونو نسوزونید این تورین هی فندک در میاورد میخواست خودشو آتیش بزنه :) خواب میبنم مثلا :) 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Sherlock 2,741 ارسال شده در اوت 31, 2014 یبار خواب دیده بودم که دارم فیلم ارباب حلقه ها نسخه خیلی اکستندد رو میبینم ! صحنه هایی داشت که تا حالا ندیده بودم ! فرودو و سم از کنار دو کوه بزرگ که شبیه کوه موردور بود ولی آتش نداشت میرفتن و یجا بود زمین از هم باز شده بود و خشک بود و یجا هم دیدم که یک انباری بزرگ هستش که کاملا چوبیه و دو طبقه هم هستش ! فردو و سم میرن اونجا مخفی میشن اژدها اونا رو نبینه ! یه موجود عجیب هم حمله کرده بود به روهان ! کلا نمیشه توصیفش کرد چون فقط تصویر و صدا نیست ، بلکه حس هم هستش ! اون حس فانتزی عمیق ! 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
LObeLia 4,013 ارسال شده در اکتبر 15, 2014 به تازگی برخاسته ام از خوابی رویایی!! گفتم تا داغه، نون رو بچسبونم:D روزنه بود و من و رفت و آمد های زیاد... یکراست رفتم توی اتاق آقای علیزاده که دکوراسیونش رو کمی عوض کرده بود اما هنوزم اون پنجره ی مشرف به شمالش، باز بود و نسیمی داخل سرک میکشید و چند شاخه ای از درخت بزرگ کوچه، خواسته بود تا کمی آرامش از این مرد نازنین بگیره و خم شده بود توی اتاق... سفارش دادم تا فرزندان هورین رو برام بیارن برای امضا گرفتن و خودم نسشتم در جوار استاد علیزاده. نه اون چیزی میگفت و نه من. چیزهایی می نوشت و و منم در سکوت همینطور به دویدن تند قلمش رو کاغذ نگاه میکردم و خوشحال بودم. زمان گیذشت و ایشون اتاق رو ترک کردن. پا شدم و رفتم دنبال سفارشم که هنوز نیاورده بودنش. رفتم ته سالن و دیدم تعداد زیادی فرزندان هورین - که دو برابر اندازه ی الـانش شده بود- داخل قفسه گذاشتن و خانم مسئول گفت که داشتم برات میاوردم. اما دیدم روی یه میز کوچیک کنج دیوار تعداد زیادی از بسته هایی که در واقع کتاب بودن بی ترتیب، کنار هم چیده شدند. اینا کتاب جدید استاد تالکین بود. با اسم: سه گوهر الفی یا سه قطره ی الفی.{دقیق یادن نیست.} اندازه ی یه استکان چای خوری یا کمی بزرگتر اندازه ی جامدادی های استوانه ای شکل بودن. اما هر کدوم سر و تهشون متفاوت بود. سر و ته یکیشون 6 گوشه بود و یکی دیگه لـامپی بود و یکی دیگه کلـا به جای کاغذ استوانه ای، تشکیل شده از کنجدهای قرمز بود که به شکل لوله ای باریک درست شده بود. و همینطوری در شکل کلی استوانه، اما طرحهای مختلفی داشتند و من به شدت مردد بودم کدومو انتخاب کنم... به یکی از دختران مسئول انتشارات سپردم که منو به یکی از مسئولیت های روزنه، بپذیرن تا بتونم اینجا کار کنم و اون گفت تا یکسال آینده باید صبر کنی. و گفت آخر ماه مراسمی داریم که قراره هممون با آقای علیزاده عکس دسته جمعی بگیریم...@};- اما روی استوانه ها، صحنه هایی از فیلم نبرد سپاه رو لو میداد. روی هر وجه از استوانه ها، عکسی بود. عکسهای گلـادریل در حالت مبارزه با سائورون{اما بدون سائورون} بود و گندالف و بارد و بیلبو و ... اما روی هر وجه فقط یک شخصیت بود.اما وقتی بازشون میکردی صحنه های متحرک از خود نبرد سپاه و پشت صحنه رو لو میداد و بی نهایت ابتکار جالب و باحالی بود. :D در نهایت متوجه آقای علیزاده شدم که با یه کاپشن نازک نخودی، چای به دست، داره از میون شلوغی آشپزخونه ی انتشارات بیرون میاد. با دست اشاره ای کردم که بیاد طرف من. کتاب و خودکارم رو نشونش دادم و گفتم که برام امضا کنه. خنده های ملیح و مهربون همیشگیش رو بهم هدیه کرد و گفت بشینم روی صندلی تا امضا کنه... . :| آخر سر هم بی وداع با ایشون، رفتم دوباره طرف اون استوانه های هنری، و نمیدونم کدومو برداشتم و بیدار شدم... {یه چیزای بیخودی این وسط حذف شد.} 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
*فئانور* 1,787 ارسال شده در دسامبر 12, 2014 خدایا چه خوابی بود! هابیت تو ایران میخواست اکران بشه اونم با حضور پیتر جکسون!من بودم با این گندالف خیر ندیده(امیر محمد).هر چند خواب کوتاهی بود اما خیلی شیرین بود.یه چند تا عکس با پیتر جکسون انداختیم ،داداشم هم بود;) واقعا رویای شیرینی بود ولی کاش واقعیت داشت:)) 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Mardil 50 ارسال شده در دسامبر 12, 2014 سلام....بااجازه. :D واااااایییی...چه خوب که الان میتونم خوابموبگم....من خواب خودخوداستادتالکینودیدم..تقریبن خیلی وقت پیشبود که این خوابودیدم... رویه مبل بلندکنارشومینه نشسته بودن واستادلوئیس هم روبه روشون بودند...(الان متوجه شدیدمن چه احترامی براشون قائلم یاهنوادامه بدم؟؟)تامنودیدن صدام کردن بیام وراجع به داستانم براشون بگم..(دارم یه داستان خفن راجع به آرداونارنیا مینویسم)...بعدش یهوشعله شومینه یه جوری شدومن فهمیدم که بایدبپرم توش..وبعدش....یادم نییییییییسسسسس.... :) ;) :| :)) ;) 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در دسامبر 13, 2014 خیلی زود تموم شد اما... خواب دیدم به مکانی دور افتده در کوه های مه آلود تبعید شدم و چاره ای جز انتظار در اون کوهستان ندارم تا زمانی که دستور آزادی ام توسط الروند داده بشه.چنان سرمای سوزناکی از کوره راه های کوهستان عبور میکرد که پلکم یخ زده بود.(البته ناگفته نمونه اتاقم دیشب سرد بود)یک روز در دره های عمیق و پر برف قدم میزدم که به جسم عجیبی برخورد کردم.یک پلانتیر!! برف ها رو از اطراف پلانتیر کنار زدم و اون جسم نورانی رو برداشتم.مثل یخ سرد بود اما جلوه ای داشت که به تحمل کردن سرما می ارزید.به پلانتیر خیره شده بودم که پام سر خورد و مثل اسکی باز های سوئیسی سرازیر شدم.انقدر به پایین سقوط کردم که به دامنه ی کوه رسیدم و اونجا،..مراسم اکران نبرد پنج سپاه بود.جلو تر رفتم و بعد،گابلینا حمله کردن:D تمام خوشحالی من به نا امیدی تبدیل شد اما بعدش دیدم که گابلینا برای خرید هابیت اومدن:| من پولی نداشتم که هابیت بخرم.جلو تر رفتم و اون پلانتیر رو به پیتر جکسون دادم.اونم به من دست داد و با خوش آمد گویی بهم نسخه ی اکستندد نبرد پنج سپاه رو تقدیم کرد. ;) و بعدش بیدار شدم اما هابیتی توی دستم نبود :)) 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در مه 7, 2015 من خوابم تالکینی نیست آرداییه!یعنی مربوط به سایته راستش من چند وقت پیش تو تاپیک دور هم جمع شیم،داشتم عکس و گزارش میتینگ دوستانو میدیدم.چندنفرو به چهره شناختم.انگار رو ضمیر ناخود آگاهم تاثیر داشته. D: دیشب خواب دیدم تو خونمونم.یه نفر دیگه هم بود که قیافشو نمیدیدم.فقط از گردن به پایین میدیدمشون.تو خواب حس کردم که ایشون معلم خصوصیم هستن :| این بنده خدا یه پلاستیک داد دستم گفت این کادو روز معلمه بهم دادن.میشه برام تا پایین بیاریش.منم قبول کردم جلوتر از ایشون رفتم از پله ها پایین.نمیدونستم توش چیه.همیجور دستم رو تو هوا میچرخوندم و واسه خودم سوت میزدم که یهو دستم خورد به دیوار شترق صدا داد. :) هیچی دیگه تازه فهمیدم کادوئه ی ظرف کریستال بود که خدا بیامرزتش D: همون لحظه اون معلم گرانقدر داد زد-شکوندیش؟ منم دستپاچه برگشتم تازه قیافه شونو دیدم با خودم گفتم اوا چقد آشناست!! :) بعد تو خواب یادم اومد یکی از کاربرای آردا. هستن :| حالا نمیدونم شغلشون معلمیه یا نه P: 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Peredhil 1,397 ارسال شده در مه 7, 2015 من خیلی وقت پیش خواب دیدم که یه سرباز بودم در کنار کلی سرباز دیگه. جلوی ما یه دیوار عریض و کشیده قرار داشت که دور هم بود. قهوه ای رنگ بود. بعد یه دفعه توی هوا پر تیر شد و بعد همه عقب نشینی کردیم و از دیوار دور شدیم. نکته جالبش اینجاست، همینطور که داشتم فرار میکردم یه تیر به کمرم خورد. داغون شدم. :) کلا من خواب هام عجیب و غریب هستن، یه بار داشتن گوشمو میبریدن که واقعا درد شدیدی داشت، بعد بیدار شدم دیدم، گوشم خورده به یه چیزی.:| یه بار دیگه هم جلوی گردنم رو بریدن، خیلی حس باحالی بود. :) 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در مه 26, 2015 توی خوابم یکدفعه از جایی دیگه تو یه ماشین ظاهر شدم.چشم چرخوندم دیدم دیدم لگولاس کنار من رو صندلی عقبه:)آراگورنم رو صندلی شاگرد جلو بود ;) راننده رو هم ندیدم اما لابد گیملی یا گاندلف بوده :D یه جماعتی هم پشت سر ما با ماشین بودن.آراگورن هم هی غر میزد سر لگولاس.خلاصه من تا رسیدیم بیمارستان نفهمیدم قضیه از چه قراره بعدش فهمیدم با لگولاس عمل جراحی مشترک دارم :D حالا قیافه ی لگولاس رو تو اون لباس سبزای مخصوص تصور کنید که موهای بلندش رو هم از تو کلاه بیرون ریخته.تازه وسط عملم با هم اختلاف نظر پیدا کرده بودیم بحث میکردیم :D 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ترمه 197 ارسال شده در ژوئیه 29, 2015 من یه خوابی دیدم خواب دیدم که انگار توی این دنیا بودیم و من خونه خاله ام بودم بعد من یه عادتی که دارم دفتر سررسیدمو همه جا میبرم و توش مینویسم مخصوصا درمورد دنیای آرادا که یکهو دیدم یه کتاب خیلی خیلی مهمی که نمیدونستم چه کتابی بود دستمه و محکم نگهش داشتم درش رو باز کردم دیدم نوشته که (راز هایی درباره ی کنترل آدم ها و ایجاد زندگی و مرگ ) درشو بستم و کنارم گذاشتم که یکهو از توی دفتر سررسیدم صدای جیغ و فریاد شنیدم در دفتر سررسیدمو باز کردم دیدم کیلی و فیلی دارن داد میزنن (البته مثل فیلم از توی سر رسید پخش شد!!!!) که سائرون میخواد اون کتابو به دست بیاره تا ارتش مرده اش رو زنده کنه و یه ارتش رو بسازه و آدم ها رو کنترل کنه بهتره این کتابو نابود کنی چون اگه به دست سائرون برسه نه تنها زندگی ما حتی زندگی شما انسان ها هم به خطر میفته الان هم مطمئن باش که یه چیزی رو فرستاده دنبالش. که خاله ام ازم پرسید ماجرا چیه منم براشون توضیح دادم که یکهو دوباره صدای کیلی فیلی رو شنیدم که داد میزدن کتاب...... ظاهرا نزدیک شدن سائرون به کتاب روی تمام موجودات تاثیر میزاشت که نگاهی به کتاب انداختم که دیدم یه اسکلت استخوانی دست قطع شده اومد کتابو برد که من رسیدم کتابو ازش گرفتم و با همون کتاب یه دل سیر زدمش بعد یه بالش روی اون گذاشتم و خودم به دورترین منطقه ی خونه رفتم که دیدم اون دست بازم داره تکون میخوره گفتم بزارمش کجا گفتم خب بزارمش توی فریزر تا یخ کنه گفتم نه میاد بیرون .که داشتم از دیگران مشورت میگرفتم که یکی گفت ما که هنوز خودمونو نمیشناسیم چه طوری میتونیم یه کتاب بعدشم به این مهمی رو نابود کنیم ؟؟؟؟ که من داشتم دعا دعا میکردم که گاندولف برسه که یکهو بیدار شدم ببخشید اگه طولانی شد.. :-w :-w #-o #-o :? :? 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست