رفتن به مطلب

Recommended Posts

Lycanthrope

فن فیکشن من...لطفا نظر بدید

صدای پارس سگ به گوش رسید. و پس از آن صدای مرغهایی که از ترس جیغ میزدند . در قفس بزرگشان ناگهان با صدا باز شد و هیبتی ازآن بیرون پرید و با عجله به سمت جنگل دوید. چراغ های خانه روشن شدند و مردی با لباس خواب و در حالی که درون تفنگ دولولش گلوله میزاشت از در بیرون پرید . با عجله اطراف را نگاه کرد و در زیر نور ماه سایه ای را دید که به سمت جنگل می دوید. باعجله یک تیر به طرفش شلیک کرد . اما قبل از اینکه بفهمد آیا تیر ها به هدف خورد یا نه سایه در سایه های تیره تر درختان ناپدید شد. زنش هم خواب آلود از در بیرون آمد و گفت:D( دوباره؟))

((آره.))

((مطمعنی این بار حیوون نبوده؟))

مرد به سمت قفس مرغ ها رفت و و نگاهی به آن انداخت:

(( این یکی فقل رو هم شکسته... آدمه.. دیدمش داره میره.. به نظر آدم بود))

مرد به داخل رفت کتش را پوشید فانوسی برداشت و راه افتاد

زنش پرسید:D( کجا میری؟))

(( میخوام ببینم تیر هام بهش خورده یا نه))

مرد از مزرعه بیرون رفت. به طرف جنگل رفت و در حاشیه آن در جایی که سایه ناپدید شده بود به جستجو پرداخت.روی زمین خون ریخته بود اما اثری از آن شخص نبود.

..........................................

مرد لنگان لنگان پای زخمی اش را جا به جا می کرد و در حالی که یک مرغ دزدی را در دست داشت از تپه بالا میرفت. یکی از پاهایش تیر خورده بود و آن را با تکه ای پارچه که ازلباسش پاره کرده بود محکم بسته بود. زخمش سطحی خیلی خطرناک نبود. ممکن بود بتواند دوام بیاورد.مرغ هنوز زنده بود و مدام ورجه وروجه می کرد و جیغ میزد. ایستاد سنگی از روی زمین برداشت و با آن به سر مرغ کوبید. چند بار این کار را تکرار کرد تا مرغ بلاخره جان داد.جنگل یک جنگل کوهستانی سرد و انبوه بود. پس راه چندان آسان نبود اما با هر جان کندنی بود خود را رساند.در دل جنگل سنگی بزرگ از دل کوهستان سرد و انبوه بود. پس راه چندان آسان نبود اما با هر جان کندنی بود خود را رساند.در دل جنگل سنگی بزرگ از دل کوهستان سر بر آورده بود و رویش شکافی بزرگ قرار داشت . مرد از داخل شکاف گذشت و وارد غار شد.غار عمیقی بود. م جلوتر رفت تا جایی که دیگر نوری نبود و نمی توانست جایی را ببیند و با لمس حاشیه غار و سنگ ها راهش را پیدا می کرد. پایش به جسمی خورد و فهمید که رسیده است. همانجا روی زمین نشست و وحشیانه گازی به مرغ زد. خون پخش شد و چندین پر وارد دهان مرد شد..پرها را به بیرون تف کرد و دوباره گازی دیگر زد ... و جوید و قورت داد... حس کرد که چند پر هم قورت داده است..ادامه داد قورت داد... حس کرد که چند پر هم قورت داده است..ادامه داد تا اینکه مرغ تکه و پاره شد و مرد هر قسمت را که قابل خوردن بود خورد. در آخر وقتی سیر شد آشغال های باقی مانده را به کناری انداخت و دراز کشید .جای سوزش زخم روی پایش آزارش میداد . شروع کرد به خوارندن آن اما هر چه قدر می خوارند بیشتر می سوخت. دندان هایش را به هم فشرد و زیر لب فحشی نسار مرد مزرعه دار کرد. سعی کرد به زخم توجهی نکند و در تاریکی نشست. در کنارش چمدانی کهنه قرار داشت. که پر از خرت پرت بود. ..چند تا لباس نم گرفته.. چند کتاب در مورد فلسفه روانشناسی و چند رمان و چند کتاب شعر.مدت ها بود که در چمدان را باز نکرده بود. حتی پیش از اینکه به این غار بی آید.یک تبر زنگار گرفته هم در کنار این چمدان افتاده بود که مرد به یاد نداشت از کجا آمده اما حدس می زد که برای حفاظت از جان خود درجنگل وحشی آن را همراهش آورد .یک انگشتر طلا به دست داشت که به یاد نمی آورد از کجا آورده اما علاقه زیادی به آن داشت.هر از گاهی آن را بیرون می آورد و در تاریکی این دست و آن دست می کرد و بازی می کرد. ساعت ها همینطور نشست و فکر کرد . چیزی زیادی برای فکر کردن به یادش نمی آمد. فقط صورت مزرعه دار را تجسم می کرد که زیر پاهایش له می کرد. با خود فکر کرد که چطور است که مزرعه را به آتش بکشد همانطور که خانه را به آتش کشیده بود. ناگهان این فکر به مغزش خطور کرد . کدام خانه را؟ می دانست که خانه ای را آتشزده ولی هر چه به ذهنش فشار می آورد نمی دانست کدام خانه را. غار کاملا ساکت بود.تنها صدا صدای چک چک قطره های آبی بود که از صخره ای مرطوب به داخل برکه می تابید. برکه عمیقی به نظر می آمد خیلی سیاه بود و تاریک بود. با خود فکر کرده بود که شاید هم چندان عمیق نیست. در تاریکی هیچ ایده ای در مورد عمق برکه نداشت.ولی حسی که نمی دانست از کجا آمده به او می گفت که برکه عمیق است.. بدنش را تا سر حد امکان جمع کرد و خوابید.بعد از چند ساعت از خواب پرید. و باز هم نشست. آنقدر نشت تا ناگهان صدای پایی شنید صدای قدم هایی که خیلی آهسته و با احتیاط برداشته می شدند اما او که به سکوت عادت داشت به راحتی آنها را تشخیص داد.به حاشیه غار چسبید و نگاه کرد. به آرامی جلوتر رفت تا اینکه در نوری که از شکاف وارد می شد و مردی را در ورودی غار دید .دقت کرد.. در یک دستش یک چراغ قوه روشن و در دست دیگرش یک ..اسلحه دولول بود.او دیگر که بود و اینجا چه کار داشت؟ مرد چند قدم جلوتر آمد .اسلحه اش را بالا گرفت و گفت:) میدونم اینجایی.. بیا بیرون)) صدایش در کل غار پی چید و آرامش آن را بر هم زد .

(( به پلیس خبر دادم...میان دنبالت))مرد غارنشین تبرش را برداشت و پنهان شد

مرد به آرامی و با احتیاط جلو می آمد تا اینکه به کنار برکه رسید و باز هم جلو تر رفت. ناگهان مرد غارنشین که در شکافی در میان حاشیه غار پنهان شده بود از سایه ای بیرون پرید و با تبرش ضربه ای به مرد زد..مرد ناله ای کرد و روی زمین افتاد...چراغ قوه اش به داخل برکه پرت شد و دوباره همه جا را تاریکی فرا گرفت

...

به پلیس خبر داده بود؟برای چه؟ مگر او چه کرده بود؟ اصلا این مرد که بود؟به مغزش فشار آورد....مرد یک اسلحه داشت و روی پای او هم جای زخم تیر بود .. حتما این مرد به او تیر اندازی کرده بود...به یادش آمد... از گرسنگی در حال مرگ بود و سر شب از غار بیرون زده بود تا چیزی برای خوردن پیدا کند... چند تا پرنده دیده بود اما آنقدر سریع نبود تا آنها را با دست خالی بگیرد...آخر سر آنقدر در جنگل چرخیده بود تا به حواشی آن رسیده و مزرعه ای پیدا کرده بود و از آن جا مرغی دزدیده بود. همانجا بود که این مرد تیری به طرفش شلیک کرده بود که به پایش خورده بود.... به وضوح به یاد می آورد ..بی احتیاطی کرده بود..مزرعه دار ردش را دنبال کرده بود و با خونی که از او میرفت هم گرفتن رد او کار چندان سختی نبود......اگر پلیس ها داشتند می آمدند پس بهتر بود برود...نمی خواست دوباره به آنجا بازگردد... به آن .جهنم..که دست و پایش را طوری می بستند که حتی نمی توانست دماغش را بخاراند...به آن دیوانه خانه...به آن زندان....نفرتی عمیق در خود حس کرد...نفرتی کنترل نشدنی و در این حال بیچاره. نفرتی که راه به هیچ جایی نمی برد و نمی توانست به دشمنانش آسیبی برساند...مثل نفرتی که ممکن بود یک بره از قصابش داشته باشد... حالا کم کم یادش می آمد... او را به دیوانه خانه انداخته بودند.. یادش نمی آمد چرا....حتمی بی دلیل... مثل باقی کارهاشان از... از آزار دادن دیگران لذت می بردند....حتی اجازه ندادند کتاب هایش را با خود ببرد... مدتی بعد برای مدتی از آن جا مرخصش کردند و پیش خانواده اش فرستادند... برای مدتی شاد بود... به یاد می آورد که راحت می خوابید..خوب می خورد...و در رفاه زندگی می کرد...صدای مادر پیرش از اعماق ذهنش بیرون آمد و به یادش آورد... صدای مادرش چه زیبا بود....تنها کسی که در خانه با او مهربان بود...یک دختر به یادش آمد...می دانست که یک دختر است اما نمی دانست کیست..و نه صدا و نه چهره اش را نیز به یاد نداشت شاید اصلا خواهرش بود؟سعی کرد به یاد بی آورد..که بود؟یادش نمی آمد...بعد چه شد؟مادرش مرد...این را به یاد آورد و ناگهان در تاریکی غار بغزش ترکید..و شروع به زجه زدن کرد... صدایش در تاریکی میان سنگ ها و آب می پیچید .....در همین حال باز هم فکر کرد...می خواستند

او را دوباره به آنجا بفرستند...این را وقتی که دیگران فکر می کردند او خواب است شنیده بود...همان

شب در کمد قدیمی اش را باز کرد....کتاب هایش را داخل چمدانی ریخت چند دست لباس وکمی هم نان و گوشت روی آن ها گذاشت و چند تا خرت پرت دیگر هم داخلش چپاند که به یاد نمی آورد چیست

وقتی همه خواب بودند نفت را در همه جای خانه پاشید..خانه را آتش زد تا از آنها انتقام بگیرد و فرار کرد...اما این حلقه چه بود؟ هر چه فکر می کرد به یادش نمی آمد..آن را بیرون آورد و در تاریکی به درخششش زل زد...نمی توانست آن را ببیند اما می توانست حسش کند........مرد روی زمین ناگهان ناله ای کرد...و مرد غارنشین دوباره متوجه او شد..تبر خون آلود را که هنوز در دستش بود در جایی که می دانست کنار گذاشت رد غارنشین او را کشان کشان به حاشیه دریاچه رسان.. و با غلتی آن را به داخل آب انداخت...صدای حباب های آب شنیده شد...اما چیزی نمی شد دید.مرد برگشت و کنار چمدانش نشست....احساس می کرد گرسنه است....حوس عجیبی به سرش زده بود که ماهی بخورد... نمی دانست این هوس از کجا به سرش زده....اما فقط می خواست به هر قیمتی شده ماهی بخورد....آن هم خام و تازه...احساس کرد این علاقه به ماهی خوردن ربطی به حلقه ای که به انگشت داشت دارد...چه ربطی؟فکر کرد...حلقه چه بود و از کجا آمده بود؟به مغزش فشار آورد.....یادش نمی آمد..نگاهی به چمدانش کرد ...شاید جواب سوالش داخل این چمدان بود.... آیا باید آن را باز می کرد؟در دلش ترسی افتاد...نمی خواست در چمدان را باز کند..از آن می ترسید....ولی می خواست بداند حلقه از کجا آمده...با خود گفت بر فرض هم که درش را باز کردم معلوم نیست جوابی داخلش پیدا کنم..خودم فکر می کنم و یادم می آید...نشست و فکر کرد و فکر کرد...سخت اندیشید....فکر کردن به ماهی او را به یاد رودخانه انداخت و ناگهان جرقه ای در سرش زد...ناگهان به وضوح به یاد آورد که چه اتفاقی برایش افتاده....حلقه را در ساحل رودخانه بزرگ از دوستش دزدی بود..بعد از اینکه دوستش در آب افتاده و در بستر رودخانه آن را پیدا کرده بود و را خفه کرده بود و حلقه را از او گرفته بود..حلقه جذابیتی عجیب و غیر قابل کنترل داشت....آن قدر جذاب بود که از همان بار اول که آن را دیده بود حاضر شده بود بهترین دوستش را به خاطرش بکشد..... و بعد از آن به این غار آمده بود..و از همان موقع شروع کرده بود به خوردن ماهی...شناگر بسیار ماهری بود و همیشه به داخل این برکه عمیق می پرید و آز آن با دست خالی ماهی می گرفت........اکنون به یاد آورد که برکه بسیار عمیق است........

دوباره نگاهی به حلقه انداخت...اکنون که یادش می آمد آن چیست بیشتر از همیشه دوستش داشت...

و آن را نوازش کرد....در نهایت به یاد آورد که یکی از روز ها موجودی حلقه را از او دزدیه بود و او دیگر هرگز نتوانسته بود آن را باز پس بگیرد

زخم پایش دوباره درد گرفت....داشت چرک می کرد... وباز هم گرسنگی فشار می آورد.. با خود فکر کرد که اکنون که میداند میتواند بیرد و یک ماهی شکار کند....لباس های پاره و پوره اش را در آورد...به جلوی برکه رفت و داخلش پرید..آب یخ را تا مغز استخوان خود حس کرد و در حالی که با ناله نفس خود را بیرون می داد شروع کرد به دست پا زدن....حس کرد آب دارد او را به زیر می کشد...سعی کرد شنا کند اما نمی توانست...پای زخمی اش درد می کرد.. با خود فکر کرد نباید با این پا به داخل آب می پرید...اما خاطره ای که یاد آورده بود به او اعتماد به نفسی بالا و شاید بیش از حد بخشیده بود....دست و پاز زد و در یک لحظه نا امیدی و ترس فهمید که حتی نمی داند چطور باید شنا کند....سعی کرد دستش را به تخته سنگی بگیرد..اما دستش نمی رسید...به داخل برکه تاریک کشیده شد آب سیاه در سینه اش فرو رفت...حباب از دهانش بیرون زد و غرق شد.......

نیم ساعت بعد دو مامور پلیس از ره رسیدند. چراغ قوه هایشان را روشن کردند و وارد شدند....جلو رفتند تا به برکه ای تاریک رسیدند که آرام و مرموز در آنجا قرار داشت.........جلوتر کنار دیوار چمدانی افتاده بود.

یکی از مامورین به طرف آن رفت..درش را باز کرد و به داخلش نگاهی انداخت......خالی بود. ... جسد

مرد مزرعه دار روی آب معلق باقی مانده بود و در گوشه ای استخوان مرغ افتاده بود..همینطور در کنار برکه اسلحه ای دو لول روی زمین افتاده بود و چیزی نمانده بود که داخل آب بیفتد....هیچ سرنخ دیگری

در آن غار پیدا نشد..

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Halbarad

گالم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

آخه چه جوری؟ اونم توی زمانی که تفنگ دولول و چراغ قوه و از این حرفها اختراع شده؟ منظورت اینه که میخوای لوتر رو توی قالب دنیای امروز بیاری؟ خوب نوشتی ولی به نظرم سوژه ات یه جورایی دست دوم شده. مگر اینکه من اشتباه پیش بینی کرده باشم و تو قصد داشته باشی جور دیگه ای داستان رو ادامه بدی.

موفق باشی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

تموم شد . چی رو ادامه بدم؟ راستی اسم داستان هم این بود که یادم رفت

بنویسم: مردی که گالوم شد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

راستی قبل از اینکه کسی بگه چند تا سوتی: اولش نوشته مزرعه دار یک تیر میزنه اما بعد به زنش

میگه برم ببینم تیر ها خورده یا نه.. اولش هم فانوس برمیداره که بعد تبدیل به چراغ قوه میشه که درستش چراغ قوه است.. آخرش هم که مامورها میرسن جسد مرد مزرعه دار رو روی اب نمی بینن که

طبیعتا باید می دیدن چون تو نور چراغ قوه خیلی تابلو بوده... در ضمن به من هم نگین که چرا پشت سر هم پست میزنی وقتی نمیتونم ویرایش کنم چه کنم؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آرون

چقد بامزه و جالب بود فن فیکشن ات آرنونای سابق ! میشه هدفتو از اینکه این مدلی خواستی لوتر رو بیاری بگی ؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

ممنون ازت... راستش زیاد خبر ندارم که چرا این مدلی خواستم بنویسم.خب فکر کنم اینجوری برام

جالب تر بوده.. در ضمن یکی دیگم تو فکرم بنویسم که لطفا در مورد اون هم نظر بدین

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آرداویراف

نوشته ات جالبه و لی یه مقداری از تخیل خارج شده و حالت عادی و حال و هوای امروزی به خودش گرفته

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لگولاس

همه بچه ها گفتند من هم می گم خیلی جالب بود ... تخیلت خیلی خوبه ... موفق باشی ..

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

جالب بود دوست من! من در مورد روح داستان نظری نمیدم. چون بی شک هم قصدت متعالی بود و هم داستان از روند جالبی برخوردار بود. اما به نظر من با وجود سعی تو ( اونطور که من فکر میکنم) در بوجود آوردن یک حس تعلیق لذت بخش در خواننده، یا در واقع بوجود آوردن یک فضای آنریل، گاهی اوقات نزدیک شدن بی مورد به جزییات این هدف رو مختل میکرد.

همین!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

میشه مثال هم بزنی ؟ کدوم جزئیات دقیقا .. ممون میشم بگی که اشکل های کار بیشتر دستم بیاد .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

اگه اجاز بدی ، سیوش میکنم تا تمام این موارد رو جز به جز بگم باشه؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

آره اگه این کار رو بکنی که خیلی ممنون میشم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

خب .... سلام!

ببین من واقعا وقت نداشتم که کاملا بررسیش کنم، البته نه برای خوندن، اتفاقا کاملا خوندمش. ولی برای بررسی از اون نوعی که گفتتم جدی وقت نداشتم. شرمنده.

ولی به عنوان اولین انتقاد: لازم نبود به خاطر انتقال حس تعلیق به خواننده این همه از سه نقطه ( که گاهی اوقا چندتا بیشتر هم میشه!) استفاده کنی. این از زیبایی ظاهری اثرت کم میکنه. در ضمن مطمئنم اونقدر توانایی داری که بدون این ها هم بتونی اثرت رو در این حالت فرو ببری.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lycanthrope

اه . الان که می خونم چقدر به نظرم مسخره میاد این داستان ! از نظر نقطه ها که دیگه نگو ..همون حس تعلیقی هم که گفتی قصدم بود ولی بیشتر کمدی شده ! جمله بندی هاش هم اکثرا اشتباهه . مثلا خواستم استیفن کینگی در بیارم . خاک بر سرم با این داستانم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی
اه . الان که می خونم چقدر به نظرم مسخره میاد این داستان ! از نظر نقطه ها که دیگه نگو ..همون حس تعلیقی هم که گفتی قصدم بود ولی بیشتر کمدی شده ! جمله بندی هاش هم اکثرا اشتباهه . مثلا خواستم استیفن کینگی در بیارم . خاک بر سرم با این داستانم

دیگه اینطورم نبود! همین کافیه که خودت با یه دید انتقادی بهش نگاه میکنی... این خیلی با ارزشه.

به جای اینکه اینطور در مورد داستانت حرف بزنی، بازنویسیش کن. تا یه چیز خوب از آب در بیاد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien

با سلام خدمت همه دوستان

بابا بنده خدا رو دیگه پشیمون نکنید

خدایی ماجرا از کشش خوبی برخوردار بود چرا که در حین خواندن سوالاتی که به ذهن فراموشکارش میرسیر در من هم تداعی میشد.

نمی دانم حالا من قوه تخیلم خیلی بالاست یا نوع نگارش و داستان این امر را باعث میشود.

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

من که میگم بهتره دوباره داستانتو بنویسی... یا بااصطلاح بازنویسی کنی. باور کن شاید چیز خوبی از آب در بیاد؟ تو ادامه بده، ما هم آثار خودمونو بعدش مینویسیم!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
VICTOR

داستانت خیلی زیبا و جذاب بود و خیلی تابلوست که دارای تخیل وسیعی هستی .. آفرین

راستی یک سوتی دیگه هم دادی :

وقتی مرد جنازه ی مزرعه دار را تو آب انداخت جناز باید به ته برکه می رفت و بعد از چند هفته رو آب شناور می شه (به دلیل تجزیه) ولی جنازه ی داستان شما همان زمان مرگ روی آب شناور موند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان
این موضوع از هم اکنون بسته می گردد.

×
×
  • جدید...