رفتن به مطلب
بوفچه

بردگانی از تاریکی - جلد اول مجموعه پادشاهی هیوا - نوشته علی دهقان

Recommended Posts

بوفچه

رمان پادشاهی هیوا ۱ بردگانی تاریکی

نویسنده: علی دهقان

ژانر: فانتزی سیاه، حماسی و قهرمانی، جادو و جادوگری، عاشقانه، وحشت کیهانی

خلاصه:

پادشاهی هیوا[1] کشوری زیبا در شمال قاره کرالیدا[2] از دنیای ایتریاس[3] است، که با باریکه اواسیا[4] و به لطف دژ ایگثون[5] که بر آن باریکه تسلط دارد، از بقیه قاره جدا می شود. وضعیت جغرافیایی این سرزمین در برابر هجوم امپراتوری اسلوگرلون[6] که از دیرباز به این سرزمین سرسبز چشم طمع دوخته مصونیت را برایش به ارمغان آورده است، و سال ها آرامش و رفاه موجب سستی و تنبلی اهالی آن شده است. اما هیچ آرامش و رفاهی همیشگی نیست، و ابرهای شوم مصیبت در حال تار کردن آسمان پادشاهی هیوا هستند ...


[1]_ Hive

[2]_ Kralyda

[3]_ Itreyass

[4]_ Evucia

[5]_ Eaghton

[6]_ Slogrelon Empire

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بوفچه

مقدمه: ثالمها[1]

سال نهصد و بیست و پنج بعد از انقراض امپراتوری پراون[2]، روز هشتم از گشت اول، حدود دو دوره و پنجاه گردش پس از غروب خورشیدها

«باید قضاوت بشی.»

«توسط کی؟»

«هونلینس ها[3]

«هونلینس ها؟» ثالمها اخم کرد. مطمئن نبود در مقابل این کلمه باید چه واکنشی نشان دهد. اما با شنیدن آن حس خوبی به او دست نداده بود. شاید این اسم رده ای از راهبان جزیره بود، اما در این صورت به طور قطع قبلا اسمشان را شنیده بود، از راهبان معبد، یا شاگردان بزرگ تر از خودش در آنجا. با این حال تصمیم گرفت فعلا فرض را بر این بگذارد.

ثالمها هفت سال قبل به جزیره ایدرت[4] آمده بود تا شیوه مبارزه آنها را بیاموزد. در سفر از وطنش کوهستان ساول[5] به اینجا عمویش توریکال[6] او را همراهی می کرد، و قبل از خداحافظی با او قول داده بود که باز هم به دیدارش می آید. دست کم هر دو فصل یک بار. با این حال هرگز به قولش عمل نکرده بود. ثالمها از زمان ورود به جزیره هرگز یکی از خویشاوندانش را ندیده بود، نه حتی برادر دوقلویش گیسرول[7] را که او را بیشتر از سایر خانواده اش دوست داشت. چند ماهی طول کشیده بود تا این مسئله برایش عادی شود. به هر حال اگر آنها او را از یاد برده بودند دلیلی نبود که او تمایلی به دیدارشان داشته باشد.

ثالمها بعد از ورود به جزیره توسط مردم بومی به این معبد با راهبان عجیب که پیرو دینی عجیب به نام تاوالی[8] بودند راهنمایی شده بود. برایش عجیب بود که تعلیمات رزمی توسط راهبان آموزش داده شود ولی با این حال بعد از چند روز برایش عادی شد. هفت سال آنجا ماند و تعلیمات درسی بی محتوای معبد را به همراه روش های جنگیدن آروری[9] ها فرا گرفت. مدت ها قبل بود که ثالمها به این نتیجه رسیده بود از ماندن در پرستشگاه هیچ چیز دیگری جز مزخرفات مذهبی که هیچ علاقه ای به آنها نداشت یاد نمی گیرد. از همان موقع توانایی رزمی او از همه اساتید و راهبان معبد بالاتر بود. با این حال جهت آزمودن خود چند ماه دیگر صبر کرد تا فصل معتدل فرا برسد و یخ هایی که در فصل سرد جاده های منتهی به کوهستان ساول را می پوشاندند ذوب شوند، و در این مدت خودش را در مبارزه های متعدد آزمود، و بعد از اطمینان از پیشرفت نکردنش در آنجا تصمیم به ترک معبد گرفته بود. با این حال با صحبت با راهب اعظم فهمیده بود که این کار برایش چندان راحت نبود. لحظه ای به این فکر افتاده بود که بدون اجازه آنها وسایلش را جمع کند و برود. چه کسی می توانست جلوی او را بگیرد؟ ولی بلافاصله این فکر را کنار گذاشت. بومیان جزیره به شدت به دین تاوالی معتقد بودند، و راهبان معبد به راحتی می توانستند آنها را تحریک کنند که برای ثالمها دردسر درست کنند یا به او آسیب بزنند.

راهب اعظم که با او سخن می گفت ویرسالو[10] نام داشت، مردی میانسال با قد متوسط بود، یک وجب کوتاه تر از ثالمها، و ردای پشمی ساده ای همرنگ موهایش پوشیده و عبایی قهوه ای روی شانه هایش انداخته بود، و کلاهی پشمی همرنگ ردایش که سر کچل و گوش هایش را می پوشاند به سر داشت. صورتش مانند یک نوجوان صاف و بی مو، و پوستش مانند همه بومیان جزیره که از نژاد تروکرن[11] بودند، آبی کم رنگ بود. با چشمان خاکستریش طوری به چشمان یاسی رنگ ثالمها خیره ماند که انگار از میان چشمانش می تواند روح او را ببیند، و فریاد زد: «اسمشون رو آهسته ببر.» و عصای چوبی نوک تیزش را بلند کرد و بر زمین کوبید. صدای تق در تمام تالار سنگی طنین انداخت.

ثالمها در برابر تمایلش به چرخ دادن چشمانش مقاومت کرد. یکی دیگر از خرافات این مردم عجیب. چیزهای زیادی از اعتقاداتشان را مطالعه کرده بود و به هیچ کدام باور نداشت، ولی لزومی نمی دید این افکارش را به زبان بیاورد. از خود پرسید صدای برخورد عصا با زمین سر چند نفر از کسانی که در تالار شام می خوردند را به سوی او و ویرسالو برگردانده است، ولی به خودش زحمت نداد نگاهش را برگرداند تا تعداد آنها را بشمارد. به راهب اعظم خیره ماند و منتظر شد او چیزی بگوید. گاهی سکوت بهتر از سوال افراد را به حرف می آورد.

ویرسالو با صدایی که فقط ثالمها می توانست بشنود نجوایش کرد: «اونا از آسمون خواهند اومد ... و به زودی می رسن.»

«چقدر زود؟» صدای ثالمها کمترین ته رنگ ممکن از تمسخر را داشت، و ظاهرا ویرسالو متوجه آن نشد.

«جرات پرسیدنش رو نداشتم. هیچ کس نداره. اونا گفتن به زودی، و من هم قبول کردم.»

«چطور بهت گفتن با اینکه هنوز نرسیدن؟ و چطور باید من رو قضاوت کنن؟»

«پیام آورهایی دارن. به رویای هر کس می یان و ازش کابوس می سازن، با این حال ممکنه شناخته نشن. در بیداری هم می شه دیدشون. در سنگ، در آب و در آینه. در آهن گداخته و در سرب مذاب.»

«تو چطوری دیدیشون؟»

«اولین بار به رویام اومدن، و بعد چند بار در آینه دیدمشون. از ترس بهشون تعظیم کردم، و ایمان آوردم. پرستیدمشون و اونا. بهم اطمینان دادن که وقتی برسن من رو نمی خورن.»

ثالمها دسته ای از موهای بلند قهوه ای تیره اش را از جلوی چشم راستش کنار زد. «منظورت چیه که نمی خورنت؟»

«اونا گرسنه ان. خیلی گرسنه. وقتی برسن عده زیادی توسطشون بلعیده خواهند شد. ولی نه جسم هاشون. ذهن ها و روح هاشون.»

«منم می تونم این هونلینس ها رو ببینم؟»

«شاید به رویات اومده باشن، ولی فقط افرادی که لیاقت داشته باشن اونا رو در بیداری می بینن و باهاشون صحبت می کنن. و تو لیاقت نداری. تکبرت کورت کرده، و می دونم در قلبت حرفام رو به تمسخر می گیری.»

ثالمها هیچ چیز نگفت. حرف های راهب اعظم حقیقت داشت. او به هیچ کدام از مطالب مذهبی که در کتاب ها و طومارهای آن معبد خوانده بود اعتقادی پیدا نکرده بود.

«با من بیا. می برمت تا در موردت قضاوت کنن.»

راهب اعظم به او پشت کرد و به سمت دیگر تالار رفت.

ثالمها بی درنگ و بدون هیچ حرفی به دنبال او به راه افتاد و با چند قدم سریع در کنارش قرار گرفت، بعد از آن قدم هایش را آهسته کرد و با فاصله سه قدم پشت سر ویرسالو به راهش ادامه داد. به خوبی می دانست پرسیدن اینکه به کجا می روند بیهوده است. بنابراین هیچ نگفت.

تمام تالار به جز باریکه ای به پهنای یک و نیم بازو از در ورودی تا ایوان پشت محراب که اکنون ثالمها و راهب اعظم روی آن قدم بر می داشتند پوشیده از فرشی ابریشمی با رنگ های چشم نواز بود که اکنون رویشان سفره گسترده شده بود و راهبان و شاگردان و خدمتکاران معبد و مردمی که آن شب برای دعا به آنجا آمده بودند روی آنها نشسته بودند و شام می خوردند. بوی خوش غذاهای مختلف به مشام ثالمها رسید و شکمش قار و قور کرد، اما او گرسنگیش را نادیده گرفت. کاری که در پیش رو داشت مهم تر بود.

دو کارآموز که بر در تالار ایستاده بودند و ثالمها حدس زد یکی شان دوازده و دیگری پانزده ساله باشد با نزدیک شدن آن دو به راهب اعظم تعظیم کردند و دو لنگه در را گشودند. ثالمها از اینکه به او اعتنا نکردند اندکی عصبانی شد. عادت کرده بود که شاگردان کوچکتر یا همسال او و حتی شاگردان رده های بالاتر به خاطر استعدادهای برترش به او احترام بگذارند و از اینکه آن دو کارآموز او را نادیده گرفتند جا خورد، ولی خشمش را بروز نداد. این مسئله دیگر اهمیتی برای او نداشت. همین فردا صبح آنجا را ترک می کرد و معبد و شاگردان و راهبانش را هرگز نمی دید. بی اعتنا به آن دو به دنبال راهب اعظم رفت.

با برخورد هوای آزاد به او بدن ثالمها از سرما لرزید، و دندان هایش به هم خوردند. دستانش را روی سینه اش قلاب و شروع به مالیدن بازوانش کرد. به محض اینکه از تالار قدم به بیرون گذاشت درها پشت سرش بسته شدند، و او به خاطر اینکه موقع خروج از اتاقش لباس گرم تری نپوشیده بود خودش را سرزنش کرد. لباسی که اکنون به تن داشت شامل ردایی پشمی اما نه چندان کلفت به رنگ سرخ بود، و شالی قهوه ای دور کمرش. لباسی که کارآموزانی که تعلیمات اولیه معبد را تمام کرده بودند و فقط انجام مراسم مذهبی مانده بود تا به راهب ارتقا یابند موظف به پوشیدن این لباس بودند.

ثالمها از خود پرسید این کارها برای چیست. او آزاد بود هر زمانی که خواست معبد را ترک کند و به هر جا که خواست برود. هیچ احتیاجی به اجازه راهب اعظم یا قضاوت شدن توسط هونلینس های گرسنه نداشت. تا جایی که می دانست در هیچ معبد دیگری چنین مسائلی نبود. بعد برای هزارمین بار این حقیقت را به یاد آورد که احتمالا هیچ معبد دیگری در هیچ کجای کرالیدا تعلیمات رزمی را همراه با آموزه های دینی به شاگردانش آموزش نمی دهد. ولی این معبد گویی از راهبان و شاگردانش یک نیروی نظامی می ساخت. حاکم جزیره از سوی دربار پادشاهی هیوا از این امر چندان راضی نبود ولی با توجه به محبوبیت زیاد راهبون معبد بین مردم جزیره که همه پیرو آیین تاوالی بودند هیچ کاری نمی توانست در این مورد انجام دهد. ثالمها دوباره اخم کرد با این حال اعتراض هایش را به زبان نیاورد و در سکوت همراه راهب اعظم به راه ادامه داد.

معبد روی تپه ای در وسط جزیره بنا شده بود و تا شعاع زیادی در اطراف آن هیچ خانه یا بنایی وجود نداشت. چند قدم که فاصله گرفتند ثالمها سرش را به عقب خم کرد تا به آسمان نگاهی بیندازد. ستاره های زیادی می درخشیدند و قرص ماه ثالمرین[12]، یکی از چهار ماهی که شب ها در آسمان ایتریاس[13] می درخشیدند، نوری مایل به قرمز داشت که حال او را بد کرد. دوباره به مقابلش خیره شد و دید چند قدم از راهب اعظم عقب افتاده است. سریع به جلو دوید و بعد از رساندن فاصله اش با مرد به اندازه قبل دوباره از سرعت قدم هایش کاست.

راهب اعظم نجوا کرد: «زیباست؟»

ثالمها در حالی که دندان هایش را به هم می فشرد تا جلوی لرزش آنها را بگیرد گفت: «چی؟»

«آسمون رو می گم. زیباست؟»

«آره. ولی ثالمرین باید یاسی باشه ....» از آنجایی که نمی دانست چه بگوید حرفش را تکمیل نکرد، و راهب اعظم نیز دنباله صحبت را نگرفت.

چند لحظه سکوت حاکم شد. بعد راهب اعظم پرسید: «سردته؟»

«آره.»

«سرماهای بدتر از این هست.»

ثالمها به خود زحمت مخالفت نداد.

چند قدم جلوتر راهب اعظم از جاده خارج شد و به چمن قدم گذاشت. ثالمها متعجب شد، پا گذاشتن بر حتی یک شاخه از علف های اطراف تپه برای همه ممنوع بود، و یک بار دیده بود که کودکی هشت ساله به خاطر آن کار از راهبان معبد شلاق خورده بود. با این حال تصمیم گرفت دنبال راهب اعظم برود.

«دقیقا جایی که من راه می رم حرکت کن. روی علف هایی که کوتاه تر و یه ذره روشن ترن. روی بقیه پا نذار.»

ثالمها برای اولین بار متوجه شد که تکه ای از علف ها با بقیه تفاوت دارند. مرز آن قسمت از مرتع با بقیه قسمت های آن یک خط کاملا راست بود، که این بر تعجب ثالمها افزود.

کمی عقب تر از جایی که آن تکه از علف ها به آخر می رسیدند و بعد از آن همه علف ها بلندتر و تیره تر بودند راهب اعظم ایستاد، دولا شد و زمین را گرفت. ثالمها لحظه ای بعد متوجه شد که راهب اعظم درپوشی استتار شده با علف را از جایش بلند کرده تا حفره ای سیاه در زمین نمایان شود.

ویرسالو نجوا کرد: «وقتی داخل شدی دقت کن که درپوش دقیقا در جای خودش قرار بگیره.» و از نردبان چوبی درون حفره شروع به پایین رفتن کرد.

ثالمها بی هیچ وقفه ای به دنبال او داخل حفره شد، درپوش را گرفت و با استفاده از حلقه آهنی ای که در سطح چوبی زیرین قرار داشت آن را در جایش گذاشت تا حفره از قبل تاریک تر شود، و کورمال در تاریکی از نردبان پایین رفت.

وقتی کفش هایش به زمین سخت و خشک برخورد کردند فضای اطرافش به لطف مشعل های موجود در دیوار روشن تر شده بود. راهب اعظم آن پایین منتظر بود و به او می نگریست. به محض اینکه هر دو پای ثالمها روی زمین قرار گرفت رویش را برگرداند و در راهرویی که مقابلشان بود به جلو رفت.

پهنای راهرو همیشه ثابت و حدودا پنج بازو بود. بنابراین راه رفتن در آن سختی زیادی نداشت. ثالمها هرازگاهی سرش را به سمت چپ و راست می چرخاند تا اشکال انسان ها و حیوانات و موجودات عجیب که بر دیوارهای سنگی تراشیده شده بودند را تماشا کند. دیدن این سنگ تراشی ها برایش بسیار جالب بود. می دانست چنین موجوداتی ریشه در افسانه های دینی دارند، تعداد معدودی از آنها را به نام می شناخت، ولی بیشتر آنها را نه. چند بار خواست نام آن موجوات را از راهب اعظم بپرسد ولی از آنجایی که اخلاق راهب اعظم را می شناخت از این کار صرف نظر کرد. وقتی چشمش به تصویر موجودی با سر اسب و بدن گرگ که روی دو پا ایستاده بود و بال هایی مانند عقاب داشت افتاد دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد. ایستاد و از راهب اعظم پرسید: «اون چیه؟» همان طور که انتظار داشت راهب اعظم بدون اینکه عکس العملی حاکی از شنیدن سوال او از خود نشان دهد به راهش ادامه داد. بنابراین ثالمها دیگر سوالی نپرسید.

در طول راهرو چند بار آنها به دوراهی و سه راهی برخوردند، و راهب اعظم همیشه به سمت راست پیچید. تا اینکه سرانجام آنها به اتاقی مدور قدم گذاشتند. قطر اتاق از ضلع بزرگ تر اتاق مستطیلی ثالمها در طبقه هشتم معبد که شش ماه بود که به او داده شده بود کمی بزرگ تر بود.

روی میزی مرمری و آراسته به قطعات درشت زمرد در مرکز اتاق، قدحی سنگی قرار داشت که از آبی زلال پر شده بود.

راهب اعظم نجوا کرد: «همین جا بمون. حتی یه قدم برندار.» منتظر جواب ثالمها نشد و به سمت میز رفت. زانو زد و با دستانش دو طرف قدح را گرفت. چیزهایی را زیر لب گفت که ثالمها نشنید.

ثالمها چند بار پلک زد تا مطمئن شود چیزی که می دید توهم نیست.

آب قدح بالا آمد ولی حتی یک قطره آن از لبه هایش نچکید. روی انگشتان راهب اعظم را گرفت و از دستش به بالا رفت تا تمام بازوهایش را فرا بگیرد و بعد روی شانه های او جاری شد. چند لحظه بعد تمام بدن او را فرا گرفت. سرمای اتاق شدیدتر شد، و تمام بدن دختر به لرزه افتاد. با این حال از فرمان راهب اعظم سرپیچی نکرد و همانجا ماند.

لحظاتی بعد آبی که تمام بدن راهب اعظم را فرا گرفته بود شروع به عقب نشینی از روی بدنش کرد و به آرامی به قدح سنگی بازگشت. همزمان سرما کاهش یافت.

وقتی تمام مایع به درون قدح بازگشته بود راهب اعظم ایستاد و به سمت ثالمها چرخید. او در کمال حیرت دریافت که پوست و لباس های راهب اعظم خیس نیستند.

«چی شد؟» به محض اینکه این کلمات دهانش را ترک کردند متوجه احمقانه بودنشان شد.

راهب اعظم گفت: «دنبالم بیا.» از کنار ثالمها رد شد و به راهرو قدم گذاشت. به محض قدم گذاشتن به اولین انشعاب راهش را کج کرد و این بار به راهروی وسطی که هیچ مشعلی روی دیوارهایش به چشم نمی خورد قدم گذاشت. ثالمها به محض قدم گذاشتن به آن راهرو گرمای ناخوشایندی را تجربه کرد. مدتی طول کشید تا چشمانش به تاریکی عادت کند و حتی بعد از آن تصاویر کنده کاری شده روی دیوارهای سنگی را درست نمی دید. با تکیه بر حواسش متوجه شد راهرو به سمت بالا می رود، اما عجیب بود که هر چه جلوتر می رفتند هوایش سنگین تر و خفه تر می شد. عرق از سر و روی ثالمها جاری بود و حس می کرد موهایش به هم چسبیده اند. بعد از هشت گردش پیاده روی، در لحظه ای که طاقتش تمام شده بود و نزدیک بود اعتراض کند، راهب اعظم ایستاد و ثالمها به سختی دید که او دستانش را به جلو برد. صدای غژ غژی آمد و نوری که بعد از آن راهرو را پر کرد چشمان دختر را زد. در حالی که مرتب پلک می زد به دنبال راهب اعظم به اتاق گام نهاد. پشت سرش در با صدای غژغژ بسته شد.

این اتاق مستطیل شکل بود، و دست کم چهار برابر اتاقی که آن میز با قدح سنگی رویش قرار داشت. تمام دیوارها و سقف و کف اتاق سفید بود، حتی دری فلزی که به آنجا ختم می شد و اکنون راهب اعظم در حال بستنش بود. روی دیوارها انواع سلاح میخکوب شده بودند.

تقریبا مقابل ثالمها یک دختر دیگر به دیوار تکیه داده بود و با صورتی غیرقابل خواندن به آن دو می نگریست. لباسش درست مثل او بود، که به معنای این بود آنها همزمان تعلیماتشان را در معبد شروع کرده اند، اما ثالمها اطمینان داشت که قبلا هرگز او را ندیده بود، نه در کلاس هایشان و نه در میدان تمرین و نه در هیچ جای دیگر. دختر پوستی سفید و بی نقص و چشمانی سبز داشت، موهای سرخ و درخشانش کمی مانده بود که به کمرش برسد، ابروهایش با پیوستن به هم یک اخم را شکل داده بودند. با توجه به رنگ پوست و مویش قطعا از نژاد تروکرن یا ایبرویف[14] یا ایگرا[15] نبود، و نه از هیچ کدام از نژادهای انسانی دیگری که ثالمها می شناخت. ابتدا فرض کرد خودش کمی قدبلندتر است ولی وقتی دختر قد راست کرد و به آنها نزدیک شد متوجه شد که دختر هم قد اوست.

راهب اعظم اعلام کرد: «اراده هونلینس ها بر اینه که امشب فقط یکی از شما اجازه ترک معبد رو داشته باشین. و تعیین اینکه کدومتون، بسته به خودتون هست.» چرخید و دو خنجر بلند که عینا مشابه هم بودند را از دیوار برداشت. بعد به سوی آن دو بازگشت و هر کدام را به سوی یکی انداخت. ثالمها ناخودآگاه دست دراز کرد و دسته سلاح را در هوا گرفت، از گوشه چشم دید که دختر دیگر هم همین کار را کرد. «یا اینکه می تونین چند دوازدهه صبر کنین تا انقلاب اولیه برسه.»

ثالمها اخم کرد و گفت: «نه.» خنجر را بررسی کرد. تیغه ای به رنگ سفید و دسته ای ساده از جنس عاج، بدون نیام، و با قوسی ملایم در وسط آن. بسیار زیبا اما بدون هیچ نقش و نگار و پیرایه ای یا جواهری که آن را زینت دهد. ثالمها هرگز خنجر یا شمشیری منحنی را حتی ندیده بود، با این حال در دست گرفتن آن برایش چندان متفاوت نبود. اندیشید که می تواند آن را به خوبی خنجری راست به کار ببرد. یک دفعه حس ناخوشایندی که از زمان ورود به حفره به او دست داده بود ذوب شد و جای آن را آرامشی عجیب گرفت.

«تو چی، سلریتیا[16]؟»

دختر به ثالمها اشاره کرد و با صدایی آرام گفت: «هیچ ترسی از جنگیدن باهاش ندارم.»

ثالمها به ندرت این قدر خشمگین می شد. سلریتیا طوری در مورد او حرف زده بود که انگار یک وسیله است. به شدت دلش می خواست جلو برود و حد دختر را به او بفهماند. اما خودش را آرام کرد و به خنجر نگریست. سلریتیا به زودی تاوان رفتارش را می داد. ثالمها تصمیم گرفت او را زنده بگذارد اما همه انگشتانش را قطع کند. یا شاید بهتر بود زبان او را ببرد. برای تصمیم وقت زیادی داشت. باید اینکه سلریتیا در نبرد چقدر برایش دردسر درست می کرد را هم در نظر می گرفت. از قدم ها و حرکات او متوجه شده بود که با مبارزی ماهر روبرو است، و حتی تا حدی خوشحال بود که فرصت کمی تفریح دارد. ولی به هیچ وجه تصمیم نداشت زیاد مبارزه را طول دهد. لحظه ای به این فکر کرد که بگوید «باید داشته باشی.» ولی از به زبان آوردن این حرف منصرف شد.

راهب اعظم گفت: «خب پس باهام بیاید.» رو برگرداند و به سمت در رفت. با نزدیک شدن او در بی آنکه لمس شود با صدای غژغژ دوباره باز شد و راهب اعظم دوباره به راهرو قدم گذاشت. این مسئله به تعجب ثالمها افزود ولی او تصمیم گرفت آن را به فراموشی بسپارد و به دنبال راهب اعظم رفت. به خوبی آگاه بود که سلریتیا به دنبالش می آید، و صدای غژغژ بسته شدن در را شنید.

ناگهان حس عجیبی را در خود احساس کرد. تمایل به آسیب رساندن به موجودی زنده. به زخمی کردن و دریدن. به خون ریختن و کشتن. با هر قدم این تمایلش رشد می کرد و قوی تر می شد. چند بار سرش را برگرداند تا به سلریتیا بنگرد و مطمئن شود که او جا نزده است و همچنان به دنبالشان می آید.

آنها به انشعاب راهروها بازگشتند و این بار راهب اعظم به راه سمت چپ رفت. این راهرو از دو راهروی دیگر کوتاه تر بود، و به اتاق مستطیل شکلی دست کم سه برابر اتاق قبلی راه داشت. کف اتاق سفید بود اما دیوارها و سقفش از سنگ خاکستری بودند، و مشعل هایی روی دیوار تمام فضا را روشن کرده بود. به فاصله کمی از در کرسی ای بزرگ به دیوار سمت راست تکیه داده شده بود، و درست مقابل آن در سمت دیگر دیوار میزی سیاه از جنس چوب آبنوس قرار داشت.

راهب اعظم به کرسی اشاره کرد. «بنشینید.»

ثالمها با بی میلی اطاعت کرد و سلریتیا کمی دورتر از او در سمت چپ نشست. درنده خویی ثالمها به حداکثرش رسیده بود. می خواست با دندان گلوی سلریتیا را پاره کند. ولی همچنان خودش را نگاه داشت و تماشا کرد که راهب اعظم به سمت دیگر اتاق رفت و دو جام طلایی و جواهر نشان را از روی میز برداشت. بعد به سمت آنها بازگشت و هر جام را به دست یکی از آنها داد. «بنوشید.»

ثالمها این بار هم اطاعت کرد. جام را یک نفس نوشید و بعد آن را کنار خود روی کرسی گذاشت. در هر شرایط دیگری از مزه شیرین و دلپذیر آن لذت می برد ولی اکنون تنها چیزی که می خواست مبارزه کردن با سلریتیا بود.

راهب اعظم به عقب رفت و به دیوار تکیه داد. «می تونین مبارزه رو شروع کنین.»

ثالمها همزمان با سلریتیا از جا برخاست و چند قدم از او فاصله گرفت. چند گام به عقب برداشت و وقتی حس کرد از هر طرف فضای کافی برای مبارزه دارد با احتیاط کامل به سلریتیا که فاصله ای مشخص را با او حفظ می کرد نزدیک شد.

دو دختر با خنجر رقصیدند.

بارها با حرکاتی زیبا و باوقار به هم نزدیک شدند، سعی داشتند در عین اجتناب از تیغه خنجر یکدیگر به حریف زخم بزنند. هر موفقیتشان نشانی سرخ رنگ روی تیغه خنجرها و لباس حریفشان به جا می گذاشت، و لکه هایی به روی زمین. عرقی که از سر و صورتشان جاری بود در برخورد با قطرات خون پاشیده شده به صورتشان با آن مخلوط می شد.

راهب اعظم با لبخندی بر چهره از روی کرسی مبارزه را تماشا می کرد. سرعت سلریتیا و ثالمها به حدی بود که گاهی دنبال کردن حرکات آن دو برایش غیرممکن می شد.

ثالمها لبخندی وحشیانه به لب داشت. معدود جراحت های خود را اصلا حس نمی کرد، هر زخمی که بر پیکر سلریتیا وارد می کرد درنده خویی او را اندکی تسکین می داد. چیزی که با تمام وجود می خواست به قتل رساندن حریفش بود، که اکنون به خوبی می دانست چندان راحت نیست. سلریتیا سرسخت ترین حریفی بود که ثالمها در این چند سال با او روبرو شده بود، و برایش سوال بود چرا تا کنون او را در معبد ندیده است. با این حال او به خود اطمینان داشت. می دانست که در نهایت به نبرد و به زندگی سلریتیا خاتمه می دهد. حرکات حریفش به نسبت کند و نفس کشیدنش نامنظم شده بود.

ناگهان اندکی احساس سرگیجه کرد. یک قدم تلوتلو خورد، و سلریتیا که به طور دائمی او را زیر نظر داشت با استفاده از آن موقعیت جلو آمد و ضربه ای را از بالا به پایین به قصد سر ثالمها وارد کرد. ثالمها می توانست به سادگی سرش را بدزدد، اما به جای این کار تیغه اش را سریع بالا آورد و ضربه را دفع کرد. سلریتیا با استفاده از موقعیت با چرخاندن تیغه اش توانست خنجر ثالمها را از دست او خارج کند.

صدای جرنگ جرنگ فلز روی کف سنگی اتاق گوشش را آزار داد.

ثالمها با بهت آنجا ایستاد و به سلریتیا نگریست. او خلع سلاح شده بود.

چگونه ممکن بود؟ و بعد به خود پاسخ داد که به خاطر سرگیجه ناگهانیش بوده است، نه به این خاطر که حریفش از او بهتر بود.

سلریتیا در فاصله چند قدمی او ایستاده بود، و مستقیم به چشمانش می نگریست. لحظه ای نگاهش را به سمت خنجر روی زمین برد، و ثالمها خواست با استفاده از آن موقعیت حمله کند، اما بدنش از او فرمان نبرد.

سلریتیا خنجرش را روی زمین پرت کرد، درست به کنار خنجر ثالمها. مشت هایش را بالا گرفت و جلو آمد.

ثالمها اندکی خشمگین شد. بی شک سلریتیا او را دست کم گرفته بود. حتی با دست های خالی هم می توانست در نبرد علیه خنجر پیروز شود.

اولین ضربه سلریتیا را با ساعدش منحرف کرد. در برابر مشت دوم خم شد و به جلو شیرجه زد. با کناره دستش به پشت زانوی سلریتیا کوبید و تعادل او را به هم زد. سلریتیا روی زانوها و دست هایش افتاد، و بعد با لگد ثالمها به پهلویش به زمین غلتید.

ثالمها لحظه ای شرایط را بررسی کرد. در حالی که تخمین می زد آیا می تواند قبل از بلند شدن سلریتیا دو خنجر را از روی زمین بردارد و به او حمله کند قدمی به آن سمت برداشت. بعد متوجه شد که فرصت کافی ندارد و با هجوم به جلو به محض راست ایستادن سلریتیا دست چپش را دور گردن او حلقه کرد و مچ دست چپ او را گرفت. با چسباندن شانه اش به شانه سلریتیا مانع استفاده او از دست راستش شد. و با دست راست آزادش شروع به مشت کوبیدن به شکم او کرد. با شنیدن ناله های سلریتیا حس رضایتش بیشتر شد. دستش را دور گردن او محکم تر کرد و با قدرت بیشتری مشت زد.

ناگهان دوباره سرش گیج رفت، این بار شدیدتر و طولانی تر از قبل. نگه داشتن سلریتیا برایش طاقت فرسا شده بود، دستش را از گردن او برداشت و او را به جلو هل داد تا به زمین بیفتد و خودش چند قدم به عقب تلوتلو خورد. بعد نتوانست بایستد. به عقب روی آرنج هایش افتاد و با چند نفس عمیق خودش را آرام کرد. به سلریتیا نگریست تا ببیند با صورتی پوشیده از خون بی حرکت به زمین افتاده بود. لحظه ای او را بیهوش پنداشت ولی وقتی سلریتیا سعی کرد بلند شود متوجه اشتباهش شد.

به سختی از جا برخاست و فاصله بین خود و سلریتیا را به آهستگی طی کرد. قصد نداشت به سلریتیا فرصت بلند شدن بدهد ولی نتوانست با سرعت کافی جلو برود. قبل از اینکه دو سوم فاصله بین خودش و او را بپیماید سلریتیا روی پاهایش بود.

سلریتیا جلو آمد و مشتش با سرعت حیرت آوری به شکم ثالمها خورد. ضربه شدیدی نبود، ولی صرف اینکه نتوانسته بود آن را دفع کند برایش حیرت آور بود. مشت دوم به دنده های ثالمها کوبیده شد و نفس او را بند آورد.

سلریتیا همچنان جلو می آمد و مشت می زد. به شکم و پهلوهای ثالمها، به صورت و چانه او. ثالمها سعی کرد در برابر ضربات او از خودش دفاع کند، ولی حتی جلوی یک مشت را نتوانست بگیرد. دست هایش از او فرمان نمی بردند، دیدش تار شده بود، بدنش از درد و خستگی می لرزید، سرش گیج می رفت و با ضربان درد می تپید. بعد از چند تیک به زمین افتاد. سلریتیا عقب رفت تا به او فرصت بلند شدن دهد اما ثالمها نتوانست. تمام بدنش درد می کرد و حس ناخوشایندی از کرختی داشت. حس سبعیتش از بین رفته بود. جای آن را حس شرم پر کرده بود. اگرچه به هیچ وجه نمی خواست اعتراف کند، ولی باخته بود. سلریتیا او را شکست داده بود. اما چگونه ممکن بود؟ حتی توان بلند شدن نداشت. و کمی هم ترسیده بود. سلریتیا قصد داشت با او چه کند؟ سعی کرد چهره او را بخواند و موفق نشد. از گوشه چشمش دید که راهب اعظم به آن دو نزدیک می شد.

سلریتیا نگاهی به راهب اعظم انداخت و بعد به ثالمها نگریست. نفس نفس زنان گفت: «بلند شو. بلند شو و باهام بجنگ.»

دهان ثالمها خشک تر از آن بود که بتواند چیزی بگوید. به سختی مقداری بزاق را در دهانش جمع کرد و بعد با بلندترین صدایی که آرواره دردناکش اجازه می داد گفت: «من ... باختم.»

صورت سلریتیا با زبانه ای ناگهانی از خشم سفید شد. ثالمها حدس زد سلریتیا او را زیر لگد می گیرد، و خودش را برای درد آماده کرد، اما سلریتیا برخلاف انتظار او رو برگرداند، و از او دور شد، و ثالمها نفس راحتی کشید. بعد ناگهان دریافت او به سمت خنجرها می رود، و درونش با وحشت پر شد.

ثالمها با آخرین توانش از جا برخاست تا مانع او شود. به سمت او هجوم برد و از پشت بازوانش را دور او حلقه کرد و سعی کرد سلریتیا را به عقب بکشد. سلریتیا پیچ و تابی به بدن خود داد و ثالمها را به زمین انداخت. بعد خنجری را از روی زمین برداشت و لنگ لنگان به حریفش نزدیک شد.

راهب اعظم گفت: «نکشش.» وحشت ثالمها زایل شد. اندیشید که تمام مدت ترسش بی دلیل بوده است. امکان نداشت راهبی اجازه گرفتن جان انسانی را دهند. در نهایت باید تا اعتدال آغازین صبر می کرد تا مراسم را به جای آورد و بعد می توانست برود، یا در بدترین حالت تنزل درجه می یافت و مجبور می شد مدتی بیشتر را در آنجا سپری کند. با تکیه به آرنج هایش به سختی سر و گردنش را اندکی بالا گرفت تا به راهب اعظم بنگرد.

سلریتیا عقب رفت و اجازه داد راهب اعظم کنار دختر مجروح زانو بزند. ثالمها نالید: «آب.» و راهب اعظم بی اعتنا به ناله او دوگوی از جنس شیشه و به اندازه یک تخم مرغ، یکی آبی و یکی سبز، را از جیبش بیرون آورد. درخشش گوی ها آخرین چیزی بود که ثالمها دید.

لحظه ای که سر ثالمها به کف زمین خورد سلریتیا هم دیگر نتوانست سر پا بماند. خود را روی زمین سرد سنگی انداخت و در اثر برخورد درد شدیدی در تمام بدنش پیچید. با خوابیدن حرارت مبارزه در بدنش کوفتگی ها و زخم ها درد خودشان را نشان می دادند. دستش را به پیشانیش برد تا رگه ای خون که به سمت چشمش جاری بود را پاک کند و گفت: «اون مسموم شده بود.»

راهب اعظم سریع سرش را از بدن بیهوش و خون آلود ثالمها به سمت او چرخاند. «نه دقیقا. تو شربتی که قبل مبارزه بهش دادم پودری ریخته بودم که باعث سرگیجه می شد. سم نبود.»

سلریتیا سعی نکرد خشمش را مخفی کند. داد زد: «برای چی؟»

راهب اعظم گفت: «تا تو پیروز بشی. از تکبر و نخوتش خوشم نمی یاد، به هونلینس ها اعتقاد نداره، و نمی تونیم برای کارهایی که لازمه انجام شه ازش استفاده کنیم. برای همین تو باید برنده می شدی.»

سلریتیا گفت: «و می تونستم. به هر حال شکستش می دادم. نیازی به این کار نبود.»

راهب اعظم لحظه ای خواست مخالفت کند، ولی بعد راه بهتری به ذهنش رسید. گفت: «خب پس چه فرقی می کرد؟» بعد شانه بالا انداخت. «به هر حال تصمیم هونلینس ها بود پس من رو سرزنش نکن.»

«بذار حالش خوب بشه و دوباره باهاش مبارزه کنم.»

«دست من نیست که چنین اجازه ای بدم. هونلینس ها خواهان اینن که همین امشب عاملمون رو برای انجام کارها بفرستیم. اگه اطاعت نکنی تو هم همینجا می میری و یکی از شاگردهای خودم رو به جات می فرستم. ولی باور کن، دوست ندارم استعدادهات هدر بره.»

«و با اون چی کار می کنی؟»

«می میره. همین امشب.»

«حداقل بهش آب بده.»

«نیاز نیست.»

سلریتیا دستانش را روی سینه اش قلاب کرد و در سکوت با اخم راهب اعظم را تماشا کرد که گوی ها را دو طرف سر دختر گرفت و کلماتی نامفهوم را زمزمه کرد.

بی درنگ ثالمها چشمانش را گشود و با دستانش دو طرف سرش را گرفت. با صدایی بلند و گوشخراش ضجه زد، و لحظاتی بعد او برای همیشه در سکوت فرو رفت. پوست جمجمه اش چروکیده شده و به رنگ سیاه در آمده بود. همزمان درخشش گوی ها چند برابر شده بود.

راهب اعظم بعد از اتمام کارش از جایش بلند شد و به سمت سلریتیا نگریست. به چشمان سبز او خیره شد، وحشت درون آنها، و گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است به آرامی پرسید: «مشکلی پیش اومده؟»

سلریتیا به ثالمها اشاره کرد، گفت: «انتظار نداشتم ... این طوری بشه.»

«انتخاب با خودش بود. می تونست پا پس بکشه.»

«در این صورت نمی مرد؟»

«در این صورت زجر نمی کشید. ذهن و روح یه ترسو به درد هونلینس ها نمی خوره.» گوی آبی را زیر ردایش گذاشت و گوی سبز را به سمت او دراز کرد. «بگیرش. از حالا تو ثالمها از خاندان دیرسک[17]، قبیله سالدیس[18] هستی. کارت در معبد تموم شده، فقط باید یه سوگند بخوری تا بتونی بری که همین امشب انجام می شه. ولی یه چیزی یادت باشه. هنوز به ما بدهکاری، کارهایی هست که برای فرقه تاوالی باید انجام بدی. وقتش که برسه پیدات می کنیم. و اگه سرپیچی کنی این سرنوشتته.» به ثالمها که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.

دختر سر تکان داد و تلاش کرد از جا برخیزد. با سومین تلاش موفق شد و لنگ لنگان به سمت ویرسالو که همچنان دستش را به سمت او دراز کرده بود رفت. گوی را گرفت. پرسید: «این گوی ها چی هستن؟»

«ذهن و روحش. همه افکار و احساسات و خاطراتش. با گرفتنش در دست می تونی همه چیز رو از دیدش ببینی. تو ماموریتی که گفتم لازمت می شه.»

سلریتیا گوی را در جیب ردایش گذاشت. «ازم می خوای که جاش رو بگیرم؟»

راهب اعظم با تکان سر تایید کرد. «آره.»

سلریتیا گفت: «ولی من خیلی شبیهش نیستم. اگه خانواده اش من رو ببینن ...»

راهب اعظم با بالا بردن دستش به حرف او خاتمه داد. «نگران نباش. برای اون هم چاره داریم. دنبالم بیا.»

راهب اعظم به راهرو رفت و سلریتیا قدمی برداشت تا به دنبال او برود. بعد فکری به ذهنش رسید و مکث کرد. سرش را برگرداند تا به ثالمها بنگرد. در کمال حیرت متوجه شد که سینه ثالمها اندکی بالا و پایین می رفت و چشمان یاسی او، که هنوز می درخشیدند، به سقف خیره بودند، انگار که دختر هنوز قادر به دیدن بود. نگاهی به راهب اعظم انداخت که با قدم های آهسته به سمت راهرو می رفت و بعد دوباره به ثالمها نگریست. بعد از لحظه ای تردید تصمیمش را گرفت و به سمت ثالمها رفت. کنارش زانو زد و با ملایمت به رگه ای از خون خشکیده روی پوست سیاه شده صورت او دست کشید. انگار که ثالمها قادر به شنیدن بود نجوا کرد: «نمی خواستم بکشمت، و نمی دونستم این طور می شه. می دونم اظهار تاسفم فایده ای نداره، ولی اگه این مایه تسلی خاطرت می شه، همه خاطراتت پیش منه. اینطوری تو به نوعی زنده ای.»

سر ثالمها اندکی تکان خورد، یا حداقل سلریتیا اینگونه پنداشت. ولی خودش را قانع کرد که چنین چیزی امکان ندارد. ثالمها بی تردید مرده بود. و بعد صدای راهب اعظم آمد: «داری چی کار می کنی؟»

سلریتیا سریع خودش را جمع کرد و ایستاد. به سمت راهب اعظم که به راهرو رسیده بود دوید و گفت: «می خواستم ببینم لمس پوست صورتش چه حسی داره.»

ویرسالو سری تکان داد و از او رو برگرداند و در راهرو پیش رفت. دروغ ناشیانه سلریتیا را باور نکرده بود ولی چیز دیگری نگفت.


[1]_ Thulmahu

[2]_ Prawn Empire

[3]_ Heavenlinesses

[4]_ Idert

[5]_ Soul Mon

[6]_ Torical

[7]_ Gisrol

[8]_ Tavalian

[9]_ Arori

[10]_ Virsallo

[11]_ Trokran

[12]_ Thulmarin

[13]_ Itreyass

[14]_ Ibroif

[15]_ Eagru

[16]_ Selritia

[17]_ Dirask

[18]_ Suldase

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بوفچه

فصل اول: تالائموند[1]

سال نهصد و بیست و پنج بعد از انقراض امپراتوری پراون، روز نهم از گشت اول، حدود هشتاد گردش مانده به طلوع خورشیدها

تالائموند ردای پشمی کلفتی به تن داشت و روی آن پوستینی از جنس پوست خرس پوسیده بود، اما باز هم در سرمای پیش از طلوع به خود می لرزید.

دستش را دراز کرد و برای چهارمین بار با کوبه به در زد، و بعد از گذشت چند تیک همچنان جوابی نیامد. تالائموند زیر لب فحشی داد و چند قدم از درگاه فاصله گرفت.

تنها مشکلش سرما نبود. این احتمال وجود داشت که یکی از نگهبانان شهر در آن ساعت مشغول گشت زدن در آن خیابان باشد و او را ببیند. حضور در خیابان در آن موقع شب غیرقانونی نبود، اما نگهبان می توانست ادعا کند که او را در حال دزدی یا بالا رفتن از دیوار یک خانه دیده، و آنگاه تالائموند باید بین باج دادن یا رفتن به زندان یکی را انتخاب می کرد. قبلا هم چنین مشکلی برایش پیش آمده بود.

دستان دستکش پوشش را بالا آورد و به آنها دمید. خاطره آن شب برایش زنده شد. نگهبانی که او را گیر انداخته بود زیادی طماع بود و بعد از گرفتن همه سکه های تالائموند، پوستین و لباس های او را هم گرفته، و او را با لباس های زیر نازک به خانه فرستاده بود.تالائموند نمی توانست از زندان سر در آورد، زیرا برای خاندانش مایه آبروریزی بود. بنابراین ناچار بود همه اعتراض هایش را فرو بخورد و به هر چه که نگهبان می گفت عمل کند. بار دیگر آه از نهادش در آمد.

از در رو برگرداند و از پله های جلوی خانه پایین رفت. با احتیاط بسیار گام بر می داشت تا پایش روی سنگ های لیز از باران نلغزد. در دلش اضطراب شدیدی را حس می کرد، که با دیدن سرخ بودن ثالمرین آغاز شده بود. چنین چیزی قطعا نشانه شومی بود. تالائموند این مسئله را به خوبی حس می کرد. آن شب قطعا اتفاق ناخوشایندی روی می داد.

سرش را بالا برد تا به آسمان شب بنگرد، و چشمانش به زودی چیزی را که به دنبالش بودند را یافتند. ثالمرین، دومین قمر بزرگ در بین اقمار چهارگانه ای که شب ها آسمان را روشن می کردند، که بر خلاف همیشه به رنگ سرخ می درخشید. با اینکه دیدن آن منظره حالش را به هم می زد، نگاهش را برنگرداند، نه تا وقتی که حالت عق زدن به او دست داد. فوری خم شد و خلطش را کنار محدوده سنگ فرش شده حیاط خانه انداخت.

رنگ سرخ ماه چشمان سرخ مادرش را به یاد او آورد. مادری که هفت سال قبل، چند روز قبل از تولد نه سالگی تالائموند، در اوج جوانی زندگیش را بر اثر نیش مار باخته بود. سائلانیرا ملتادور[2] پیش از مرگ از پسرش خواسته بود همانند پدر و داییش یک شوالیه شود. تالائموند از اینکه در حال نادیده گرفتن خواسته مادرش بود احساس گناه کرد. با زحمت زیاد موفق شد خاطره روزهای آخر عمر مادرش را ذهن خود بیرون براند.

وقتی از پرچینی که مرزهای حیاط خانه را مشخص می کرد خارج شد به دو سوی خیابان نگاه کرد، و کسی را ندید. آسودگی به او هجوم آورد. ولی بعد از خود پرسید شانسش تا چه موقع دوام می آورد؟ هر لحظه ممکن بود دیده شود. با توجه به اینکه کسی جواب در زدن او را نداده بود خانه بی تردید خالی بود. تصمیم گرفت که فورا از آنجا برود.

تصمیمش زود عوض شد. او برای رسیدن به آنجا سختی زیادی تحمل کرده، واین آخرین امیدش برای رسیدن به خواسته اش بود. نه نمی توانست به این سادگی تسلیم شود. ولی اگر خانه را اشتباه گرفته بود چه؟ احتمال این مسئله کم نبود. او پیش از این به شهر اراست[3]  نیامده بود و با کوچه ها و خیابان های این شهر، بزرگ ترین شهر کشور، آشنایی نداشت. اگرچه نشانی ای که به او داده شده بود سرراست بود، اما باز هم احتمال زیادی وجود داشت که اشتباه کرده باشد.

اما در دل می دانست که اینطور نیست. مطمئن بود که مسیر را درست آمده است. لحظه ای از ذهنش گذشت که شاید کسی در خانه نیست، ولی فورا این احتمال را ندید گرفت. چه کسی در این وقت شب از خانه خارج می شد؟

تالائموند از روی شانه اش نگاهی به در خانه انداخت، و به خودش گفت فقط یه بار دیگه در می زنم. بار دیگر به سمت خانه برگشت و با قدم های کوتاه به آستانه نزدیک شد. ذهنش آن قدر مشغول بود که متوجه صدای جیر جیر از پشت سرش نشد. به آرامی دستش را به جلو برد تا کوبه برنجی را بگیرد.

دستانش هرگز فلز سرد را لمس نکرد. صدای بمی از پشت سرش گفت: «کی هستی؟ اینجا چی کار داری؟.» و اشراف زاده جوان با وحشت از جا پرید. به سرعت چرخید تا با کسی که او را مخاطب قرار داده بود روبرو شود. به ذهنش خطور کرد که بی تردید آن مرد یکی از نگهبانان گشتی است، و قلبش در سینه اش فرو ریخت.

پیکره درشت با قدم های آرام به او نزدیک شد. تالائموند در تاریکی نمی توانست درست ببیند، اما به وضوح مشخص بود که مرد بسیار قدبلند است و هیکلی تنومند و ورزیده دارد. خواست چیزی بگوید، اما صدایش در نیامد. اضطرابش به وحشت تبدیل شده بود. چند گام عقب رفت، و پشتش با در چوبی خانه برخورد کرد. افکار شوم تری به ذهنش راه یافتند. اگر آن مرد یک نگهبان نبود چه؟ می توانست هر کسی باشد. یک جیب بر یا آدمکش. شاید قصد داشت گلوی تالائموند را ببرد و هر چه او داشت را برای خودش بردارد. اگر مرد غریبه این قصد را داشت، تالائموند بدون جنگیدن تسلیم نمی شد.

مرد از پله ها بالا آمد و به چند قدمی تالائموند رسید. سوالش را تکرار کرد: «کی هستی؟ اینجا چی کار داری؟» تالائموند به خود زحمت جواب دادن نداد. قصد داشت با حرکتی ناگهانی به جلو مرد را کنار بزند و از مهلکه بگریزد. هیکل عظیم و وزن زیاد مرد عاملی به ضررش بود، پس باید با بیشترین سرعت ممکن حرکت می کرد.

با فریادی ناخودآگاه به جلو پرید و خودش را به تنه مرد کوبید. مثل این بود که به دیواری سنگی خورده باشد. نیروی ضربه او را عقب راند، و پایش روی سنگ لیز سر خورد. دستانش به جلو حرکت کردند که به چیزی چنگ بیندازند، و تنها موفق به گرفتن هوا شدند. لحظه ای بعد او در حال سقوط بود.

مرد غریبه سریع واکنش نشان داد. با سرعتی باورنکردنی دست دراز کرد و شانه تالائموند را گرفت و مانع افتادنش شد. لحظه ای به او فرصت داد تا نفسش بالا بیاید، و بعد دست را در جیب پالتوی خود فرو برد. تالائموند درخشش فلز را دید و اندیشید چاقوئه. می خواد منو بکشه. ولی قبل از اینکه دوباره حالت تهاجمی بگیرد فهمید که مرد کلیدی را از جیبش بیرون آورده است.

مرد متوجه واکنش تالائموند شد و لبخندی به لب آورد. به سوی در چرخید و کلید را در سوراخ لغزاند، و در همان حال گفت: «آروم باش جوون. ظاهرا قصد نداری کارت رو بگی. ولی فکر کنم کار مهمی داری که این وقت شب تو این سرما اینجایی. هر کی که هستی بیا داخل. فکر کنم چند ساعته تو خیابون موندی و استخونات یخ کرده. یه صبحونه گرم می تونه حالت رو جا بیاره.» نگاهش یک تیک دیگر روی تالائموند ماند و بعد به بالا لغزید، به سمت آسمان. برای لحظه ای کوتاه حالتی از نگرانی از چهره خندان او گذشت.

هیچ نیازی نبود تا تالائموند سرش را به عقب برگرداند تا بفهمد منظره سرخ بودن ثالمرین توجه مرد را به خود جلب کرده است، ولی به هر حال این کار را کرد تا از این مسئله اطمینان حاصل کند.

مرد بیشتر خطاب به خودش نجوا کرد: «اتفاقات خوبی در جریان نیستن، ولی فعلا نمی شه کاری کرد پس نگرانی در موردشون هیچ فایده ای نداره. به وقتش بهشون پرداخته می شه.»

تالائموند حتی فرصت جواب دادن نیافت. قبل از اینکه بتواند دهانش را باز کند مرد دوباره شانه اش را گرفت و او را با نیرویی زیاد به داخل خانه هل داد. وقتی خود پشت سر او داخل شد و در را بست تالائموند در تاریکی مطلق فرو رفت. به عقب چرخید خواست اعتراض کند اما قبل از آن نور از ناکجا پدیدار شد. لحظه ای طول کشید تا تالائموند بفهمد این نور مشعل است، و بی درنگ فهمید که تنها راهی که برای روشن کردن مشعل به این سرعت وجود داشت جادو بود. سیلی از هیجان در وجودش جوشید، و جای اضطراب و ترس سابق را پر کرد. او تقریبا به چیزی که می خواست رسیده بود. فقط کافی بود که دست دراز کند و آن را بردارد.

در نور مشعل مرد را برانداز کرد. او حداکثر می توانست بیست و پنج سال داشته باشد، نسبتا خوش قیافه بود، پیشانی ای کشیده، گونه هایی برجسته و خوش تراش، دماغی عقابی، و چانه ای مربع شکل داشت. و قدش بلند بود، به طرز عجیبی بلند، چیزی بین هفت و نیم تا هشت فوت، و هیکل درشتی داشت. بازوهای عضلانی که قطرشان احتمالا بیشتر از دور کمر تالائموند بود از زیر پوستین کلفت پشمیش به خوبی معلوم بودند، انگار که او تمام عمرش را در یک آهنگری کار کرده بود. موهای سیاه براق و مجعدش از روی گوش هایش می گذشتند و روی شانه هایش ریخته بودند، دو نوک سیبیل پرپشت و با شکوهش به بالا خم شده بود، و ریش آراسته و مرتبش تا سینه اش می رسید. تالائموند از خود پرسید آیا این مردی بود که دنبالش می گشت؟ انتظار داشت با پیرمردی فرتوت مواجه شود نه این جوان. اندیشید شاید مستخدمش یا یه همچین چیزی باشه.

لبخند مرد پهن تر شد، و او گفت: «اگه به قدر کافی زل بهم زل زدی بریم تو. تا من صبحانه آماده می کنم می تونی بهم بگی کی هستی و چی کار داری.» بی آنکه منتظر جواب یا واکنشی از سوی تالائموند باشد چرخید و در راهرو کوتاه به پیش رفت.

چند لحظه ای طول کشید تا تالائموند به خود بیاید و با چند قدم خود را به مرد برساند. او با وجود پاهای بلندش قدم هایی کوچک و آهسته بر می داشت، گویی که به اندازه ابدیت برای هر کاری زمان دارد.

تالائموند وقتی به مرد رسید و با او هم قدم شد نفس نفس زنان گفت: «با بارون فبروس گیرگانا[4] کار داشتم.»

«و پیداش کردی. فبروس منم. چه کاری از دستم ساخته است؟»

تالائموند با صدای بلندی نفسش را در سینه حبس کرد و مرد در حالی که یک دستش روی دستگیره در انتهای راهرو بود به سمت او برگشت. «مشکلی پیش اومده؟»

تالائموند با عجله سرش را به دو طرف تکان داد، و لحظه ای بعد موفق شد بگوید: «نه. فقط انتظار داشتم یه مقدار ...»

فبروس جمله او را تکمیل کرد. «پیرتر؟» دستش را از روی دستگیره در برداشت و به طور کامل به سمت تالائموند چرخید.

تالائموند آسوده از اینکه جادوگر حرف او را توهین قلمداد نکرده است نفسش را بیرون داد. «آره، قربان.»

«بهم نگو قربان. می تونی فوربس صدام بزنی، یا حتی اگه دوست داشتی فور. و اگه اشتباه نکنم تو باید تالائموند باشی، وارث جوان خاندان ملتادور[5]؟»

تالائموند سرش را تکان داد. تمام تصوراتش در هم شکسته شده بود. طبق چیزی که از بقیه شنیده بود انتظار داشت بارون پیرمردی عبوس و بداخلاق باشد نه مرد جوانی خوش برخورد و گشاده رو. حس می کرد گونه هایش از شرم داغ می شوند. لحظه ای از خود پرسید جادوگر او را چگونه شناخته است، و قبل از آنکه بپرسد پاسخش را گرفت.

«بانو مالائنیرا نهدائریس[6] بهم خبر داده بود اینجا می یای، و به محض دیدن قیافه ات شناختمت. پدر پدربزرگت دوست صمیمی من بود، و تو دقیقا مثل اونی.»

تالائموند تعجب ناخوشایندش را فرو خورد. نمی دانست جادوگر چند نسل قبل دوست خانواده آنها بوده است. قبل از آنکه بتواند جلوی خودش را بگیرد از دهانش پرید: «واقعا؟» و وقتی ابروهای فوربس به نشانه تعجب بالا رفتند توضیح داد: «فکر می کردم پدر پدربزرگم نزدیک به یه قرن پیش فوت کرده.»

«درسته. دقیقا نود و شش سال پیش بود. اون موقع من برای پیشگیری از یه جنگ به کلایف[7] رفته بودم، و وقتی خبر بیماریش بهم رسید فوری به شهر اشائوپولیس[8] برگشتم تا شاید بتونم درمانش کنم. متاسفانه قبل از اینکه خبر بهم برسه اون از دنیا رفته بود.» سرش را به نشانه تاسف تکان داد.

«شما چند سالتونه؟» تالائموند بلافاصله متوجه شد که مسئله ای خصوصی را پرسیده است، و با خجالت به زمین چشم دوخت. ولی به نظر نمی رسید فوربس ناراحت شده باشد. «فکر کنم سیصد و هشتاد و چهار سال، ولی شاید اشتباه کرده باشم. از اونجایی که از یه خانواده بی اهمیت بودم سال تولدم دقیقا ثبت نشد. و خانواده ام رو هرگز ندیدم که ازشون بپرسم.»

تالائموند نمی دانست که دقیقا چه بگوید و دهانش را چند بار باز کرد و بست. نیش جادوگر بازتر شد و او از تالائموند رو برگرداند و در را باز کرد. «یادت باشه کفش های گلیت رو روی داخل اتاق نذاری وگرنه مجبور می کنم با لیس زدن چوب پاکش کنی.» و خم شد تا کفش هایش را بیرون بیاورد.

تالائموند با وحشت دهانش را باز کرد تا بگوید که هرگز این کار را نمی کند، و وقتی فوربس قد راست کرد، از روی شانه اش به عقب نگریست، و چشمک زد متوجه شد که او قصد شوخی داشته است. کفش هایش را در آورد به دنبال مرد تنومند قدم به داخل درگاه گذاشت، و بلافاصله دست راستش را مقابل چشمانش گرفت تا از آن در برابر نور شدید محافظت کند.

وقتی چشمانش به نور عادت کرد دید که جادوگر کنار دیوار سمت راست زانو زده بود، درست مقابل منقل، و سعی داشت آتش را روشن کند. نگاهش را از روی او برداشت و به بقیه قسمت های اتاق اصلی نگریست. انتظار داشت خانه ای مجلل باشد، ولی همه چیز  عادی بود، و به طرز دور از انتظاری منظم.

سمت چپ اتاق یک میز چوبی مدور گذاشته شده بود و شش صندلی راحتی دور آن چیده شده بودند. روی میزی پارچه ای سفیدی روی چوب را پوشانده بود و یک گلدان سفالی با شش شاخه گل رز سفید درست در وسط میز قرار داشت. سمت راست میز مدور یک نیمکت چوبی دو طبقه با دو در زیرین به دیوار چسبیده بود، و روی آن رومیزی ای مشابه میز مدور به چشم می خورد. چند کاسه و بشقاب مفرغی به همراه دو دیگ و یک کتری و چند قاشق از همان جنس روی نیمکت چیده شده بودند.

روی دیوار جلویی خانه، درست مقابل در ورودی، پنجره ای بزرگ بود که پرده هایش به دو طرف کشیده شده بودند، و نور از آن مستقیم به چشم تالائموند تابیده بود. سمت راست پنجره سه در وجود داشت، و فضای مقابل آنها که قسمت اعظم خانه را شامل می شد کاملا خالی بود.

وقتی آتش با صدای ترق ترق روشن شد فوربس از جایش برخواست و به سمت تالائموند چرخید. گفت: «باید خیلی خسته باشی. تا صبحانه آماده می کنم بشین و یه استراحتی به خودت بده. یا اگه نیاز به خوابیدن داری می تونی به اتاق سمت راست بری و بخوابی.»

«فکر کنم باید همین کار رو کنم، قربان.»

«در مورد صدام کردنم بهت چی گفتم؟»

«ببخشید، منظورم فوربس بود.»

تالائموند بی هیچ حرف دیگری جلو رفت و در سمت راست را باز کرد. اتاق کوچکی بود با یک تخت خواب مرتب چسبیده به کنار دیوار سمت چپ و یک کمد لباس کنار دیوار جلویی، که مانع می شد نور پنجره انتهای سمت راست اتاق که به خیابان دید داشت فردی که روی تخت خواب خوابیده است را آزار دهد

تالائموند در را پشت سرش بست و پرده های روی پنجره را کشید تا اتاق کمی تاریک شود. بعد به سمت تخت خواب رفت. کوله اش را از پشتش در آورد و به در کمد تکیه داد، و پالتویش را روی کوله انداخت. به محض اینکه روی تخواب دراز کشید پلک هایش سنگین شدند و او به خواب فرو رفت.

«بیدار شو جوون.»

تالائموند با این صدا چشمانش را گشود و روی تخت خواب نیم خیز شد. لحظه ای طول کشید تا به یاد آورد کجاست. بعد چشمش به فوربس افتاد که با یک سینی فلزی که محتوی صبحانه بود کنار تخت خوابش ایستاده است.

جادوگر سرخوشانه گفت: «می خوای مجبورم کنی تا ابد اینطوری بمونم؟» و سینی را به دست تالائموند داد. «اگه این سیرت نکرد سر میز بازم غذا هست. بعدش به اتاق کارم بیا. اتاق دوم از سمت چپ. اگه جونت رو دوست داری درهای دیگه رو به هیچ وجه باز نکن.» لبخندی زد و از اتاق خارج شد.

تالائموند نگاهی به سینی روی پایش انداخت، بوی خوش غذا مشامش را نوازش داد و شکمش شروع به قار و قور کرد. روی سینی نان شیرمال، چند تکه گوشت کبابی که تالائموند تشخیص نداد متعلق به چه حیوانی است، تخم غاز آب پز و یک لیوان شیر قرار داشت. به سرعت شروع به چپاندن غذا در دهانش کرد، تا اینکه تکه ای نان در گلویش گیر کرد و مجبور شد آن را با یک جرعه شیر پایین ببرد. بعد از آن آهسته غذا خورد.

دقایقی بعد او مقابل در اتاق فوربس ایستاده بود. با بندهای انگشتش به در ضربه ای آرام زد.

«بیا داخل.»

تالائموند با نفس عمیقی خودش را آرام کرد و داخل شد. کف اتاق با فرش ابریشمی گرانقیمتی به رنگ های گرم و روشن پوشیده شده بود. دیوار سمت چپ را قفسه ای پر از کتاب و دسته های کاغذ اشغال کرده و در سمت دیگر اتاق جادوگر پشت میز تحریری از جنس چوب درخشان آبنوس نشسته بود. پوستین گرانقیمتش را از آویزی در پشت سرش آویخته، و اکنون ردای مخملی به رنگ سبز تیره پوشیده و شنلی طلایی رنگ به دوش انداخته بود. نیمی از حواسش به طوماری بود که مطالعه می کرد، و نیمی دیگر به مردی بود که جلویش ایستاده بود.

مردی در زره باشکوه و درخشان نقره ای، یک شوالیه، که شنلی سرخ از پشتش آویخته بود. به ذهن تالائموند خطور کرد که احتمالا وقتی خواب بود آن مرد وارد خانه شده بود.

«می تونی بنشینی.» فوربس لحظه ای سرش را بالا آورد تا با تالائموند چشم در چشم شود، به ردیف صندلی های جلوی میز تحریرش اشاره کرد، آنگاه به سر مطالعه طومار برگشت.

تالائموند جلو رفت و روی نزدیک ترین صندلی به میز تحریر نشست. نه شوالیه و نه جادوگر توجهی به او نشان ندادند، و او در سکوت منتظر شد تا وقتی که فوربس خواندن را به پایان رساند و طومار را بست. شوالیه دست دراز کرد تا آن را بگیرد، ولی فوربس آن را به او نداد و در جیب ردایش گذاشت. «دوک ویوور مالمائرون[9] ازم توقع دارن این رو امضا کنم، سر تیرائمیون[10]؟»

صدای خنده در اتاق پیچید، از سوی شوالیه می آمد، و باعث شد به تالائموند حس ناخوشایندی دست بدهد. بعد از آن شوالیه گامی به جلو برداشت و دو دستش را روی میز تحریر گذاشت. خم شد تا سرش با سر جادوگر در یک راستا قرار گیرد.

با اینکه تالائموند فاصله زیادی از میز نداشت، اما یک کلمه از پچ پچ های او را نشنید. ولی با توجه به منقبض شدن لبان فوربس فکر نمی کرد که حرف شوالیه باب میل او باشد. چند تیک گذشت و شوالیه همچنان به زمزمه کردن ادامه می داد. ناگهان صورت فوربس به رنگ سفید در آمد و او از جا پرید. داد کشید: «برو گم شو. به پدر والامقامت بگو اگه دوباره چنین چیزی رو مطرح کنه می یام الدنهولد[11] و گردنش رو می زنم.» آن قدر عصبانی بود که تالائموند به خود لرزید.

شوالیه بی هیچ حرفی خارج شد و آن دو را در اتاق تنها گذاشت.

با خروج او از برافروختگی فوربس کاسته نشد. جادوگر از جا برخاست و چند گردش در اتاق قدم زد، تا اینکه به حالت عادی برگشت، آنگاه بود که به پشت میزش برگشت و به تالائموند چشم دوخت. اخم نکرده بود، اما دیگر اثری از خوش روییش به چشم نمی خورد.

«خب، در مورد درخواستت، به طور مفصل با بانو مالائنیرا صحبت کردم. اول اینکه، چیزی که خواستی برخلاف قوانین فرقه اگزامار[12] هست.» یک دستش را بالا آورد تا مانع حرف زدن تالائموند شود. «به این دلیل کارآموزهای جادوگری حداکثر دوازده سال دارن که تا سن خاصی بدن می تونه جادو رو به خودش بپذیره. ولی خب با توجه به وسواس زیاد اعضای فرقه دوازده سالگی خیلی پایین تر از اون سنه. در حقیقت تا هجده سالگی وقت هست، و چند بار پیش اومده که کارآموز بالای دوازده سال بگیریم. مشکلی در تکرار دوباره اش وجود نداره. مسئله وضع خاص توئه.»

«وضع خاص من؟» تالائموند سعی داشت صدایش را عادی نگاه دارد.

«به خوبی می دونی منظورم چیه. بذار رک باشیم. درسته بعد سقوط پادشاهی ایسلویتیا[13] با تو و خاندانت با احترام رفتار شده، ولی همیشه سوظن به شما هست. همیشه عده ای احتمال می دن که بخواین شورش کنین و تاج و تختتون رو پس بگیرین. و می دونم به خوبی درک می کنی که چرا ارشدهای اگزامار تصمیم گرفتن که نپذیرنت.»

تالائموند پلک زد تا جلوی ریزش اشک های ناامیدی را بگیرد. «جادوگر نهدائریس بهم گفت که شما قدرت این رو دارین که تصمیم شورای ارشدها رو زیر سوال ببرین.»

«در مقام استاد بزرگ جادوگر قدرتش رو دارم، اما از قدرتم استفاده می کنم تا فرقه رو وادار کنم که تو رو بپذیره؟ طبیعتا نه. باور کن این طوری هم برای خودت و هم برای فرقه اگزامار بهتره. افرادی که فرقه به این شکل می پذیرفت مثل تو نبودن.»

تالائموند نمی توانست جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد. از جا برخاست و با صدایی لرزان گفت: «از دیدارتون خوشحال شدم. ممنونم که ازم پذیرایی کردین، و ممنونم که وقتتون رو بهم دادین. فکر کنم بهتر باشه دیگه برم.»

«کجا می ری جوون؟ نه از طریق فرقه اما از یه راه دیگه می تونی به خواسته ات برسی. ببین، رابطه اگزامار با حکومت خیلی خوب نیست، و اگه تو رو بپذیرن بدتر هم می شه. این در حالیه که وضع من با فرقه متفاوته. همون طور که می بینی بارون پرجمعیت ترین و ثروتمندترین ایالت پادشاهی هستم و به زودی یه مقام بالاتر خواهم گرفت. حضور تو در کنارم در دربار پادشاهی هیوا می تونه سوظن ها نسبت به خانواده ات رو رفع کنه. »

تالائموند با گیجی پرسید: «یعنی ازم می خواین که دستیارتون بشم؟»

فوربس گفت: « دارم بهت پیشنهاد می دم که پیشم آموزش ببینی تا یک نگهبان عنصری بشی. باور کن حتی بهتر از جادوگر شدنه، و از طرف دیگه جادو به شکل متفاوت از کسی که پایه های اولیه جادو رو تعلیم می بینه با بدنت هماهنگ شده. می شه توسعه اش داد، اما اگه بخوایم تغییرش بدیم عواقبش می تونه اون قدر وحشتناک باشه که باید خیلی شانس بیاری تا بمیری یا عقلت رو از دست بدی. فکر می کنی چرا در طول تاریخ هیچ کس هم پالادین و هم جادوگر نبوده؟ و آره، در همین حین به عنوان دستیارم هم کار می کنی.»

تالائموند لبخند تلخی به لب آورد. «اگه می خواستم به عناصر محدود شم می تونستم تعلیمات پالادینی رو ادامه بدم.»

«این مثل اون نیست. نگهبان عنصری خیلی با پالادین فرق داره. یه پالادین عناصر رو اگه در حضورش باشن به شکل جزیی کنترل می کنه. ولی یه نگهبان عنصری با عنصر تحت محافظتش یکی می شه  و همیشه می تونه احضارش کنه یا به هر شکل به کار بگیردش. یه جادوگر هم این قدر روی عنصر تسلط نداره. به جز این، به یه حدی که برسی دیگه بدنت فرسوده نمی شه و عملا نامیرایی. خب، حرفام رو زدم، انتخاب با خودته.» فوربس دست به سینه شد و به پشتی صندلی تکیه داد.

تالائموند برای جواب دادن عجله نکرد. سرش را پایین انداخت و به حرف های جادوگر فکر کرد. فوربس چیزی نگفت، با شکیبایی به او می نگریست و منتظر تصمیم پسرک بود.

سرانجام تالائموند سرش را بالا آورد وپرسید: «نگهبان عنصری ... دقیقا چیه؟»

«همون طور که از اسمش مشخصه، نگهبان کسیه که از عناصر حفاظت می کنه و مانع از آسیب هایی می شه که کاربرای جادو ممکنه بهش بزنن. قرن ها قبل نگهبان های عنصری بودن، اما الان هیچ کدومشون نیستن و من به این نتیجه رسیدم که باید افرادی رو آماده به عهده گرفتن این مسئولیت کنم.»

تالائموند چند تیک دیگر فکر کرد و بعد قاطعانه گفت: «قبول می کنم.»

نیش فوربس باز شد. «عالیه. خب، الان باید این مسئله رو به اعضای اگزامار اعلام کنم، و به یه مسئله دیگه هم برسم. باهام بیا، و چشم و گوشت رو باز نگه دار.» از جا بلند شد و در مقابل چشمان حیرت زده تالائموند با انگشتانش چند حرکت عجیب اجرا کرد. چند تیک بعد یک صفحه آبی رنگ به شکل مستطیل و به ابعاد در اتاق مقابل تالائموند در هوا ظاهر شد. «این دروازه ما رو مستقیم می بره به شهر بریهایری[14]. به مقر اصلی فرقه اگزامار.» از جایش برخاست و شروع به دور زدن میز کرد.

ناگهان چیزی به ذهن تالائموند رسید. پرسید: «گفتین اونا عملا جاودانه ان، پس چرا الان نیستن؟ چه اتفاقی براشون افتاده؟»

لبخند روی صورت فوربس خشکید و چهره اش سخت شد. جواب داد: «بعدا متوجه می شی پسر. وقتی لازم شد که بدونی بهت خواهم گفت. تا اون موقع در موردش کنجکاوی نکن.»

تالائموند با شنیدن حرف های جادوگر حس عجیبی از مورمور را حس کرد، ولی چیزی نگفت و به دنبال فوربس وارد دروازه شد.


[1]_ Talaemond

[2]_ Saelanyra Meltador

[3]_ Eruset

[4]_ Fabros Girgunu

[5]_ Meltalor

[6]_ Malaenyra Nohdaerys

[7]_ Clife

[8]_ Eshuopolis

[9]_ Vivor Malmaereon

[10]_ Sir Tyraemion

[11]_ Eldenhold

[12]_ Egzomur

[13]_ Easlowaitia

[14]_ Breahirie

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بوفچه

فصل دوم: فورسا[1]

سال نهصد و بیست و پنج بعد از انقراض امپراتوری پراون، روز نهم از گشت اول، حدود ده گردش مانده به طلوع خورشیدها

«دستم کم دوازده نفرن. سه تا گاری داشتن.»

«دست کم؟ نتونستی دقیق بشمریشون؟»

«از بین درخت ها نمی تونستم. گاری دیدم رو محدود کرده بود.»

لائریس[2] نگاهش را از تکه چوبی که با چاقو روی آن کنده کاری می کرد برداشت و به دائمالار[3] نگریست. پرسید: «چقدر بهشون نزدیک شدی؟»

فورسا در نور رو به زوال سه ماه درخشان در آسمان تشخیص داد که دائمالار پوزخند زد. «تا چند قدمیشون رفتم. چرخ گاری جلویی شکسته بود و داشتن بارش رو تخلیه می کردن. حواسشون به کنار جاده نبود.»

«کدوم چرخ؟»

«چرخ عقب سمت راست.»

«بارشون چی بود؟»

«خمره های سفالی. یکیشون وقتی چرخ گاری روی سنگ رفت کج شد و یه مقدارش روی زمین ریخت. توش روغن بود.»

از دهان فورسا پرید: «روغن؟ پس باید از غرب کشور باشن.»

دائمالار نگاهش را به فورسا دوخت و سرش را تکان داد. «آره. با عقل جور در می یاد.»

ونثاگیا[4]، تنها عضو مونث دسته به جز فورسا، گفت: «منظورت چیه؟» نگاه فورسا به سمت او چرخید. ونثاگیا قد کوتاهی داشت، یک سر و گردن کوتاه تر از فورسا، و تنومند و چهارشانه بود. صورتی گرد و چشمانی درشت به رنگ بنفش داشت، و موهای قهوه ایش را همیشه با چاقو کوتاه می کرد. پنج سال بیشتر از فورسا سن داشت، و همانند او کوه نشین بود، از قبیله هولستر[5]، دومین قبیله بزرگ کوهستان ساول.

«بزرگ ترین تولیدی روغن کشور تو املاک بارون آئگاور آرریس[6] در ایالت اوسپیا[7] هست.» لائریس واژه بارون را طوری به زبان آورد که انگار فحش است، و روی زمین تف کرد. «تولید روغنش خیلی بیشتر از مصرف کشوره. برای همین سال ها مجبور بود مقدار زیادی ازش رو به عنوان سوخت بی ارزش چراغ بفروشه، و از سه سال پیش که ایالت آترادا[8] تولید و صادرات کولدلایت[9] رو شروع کرد همین رو هم داره از دست می ده. ولی ظاهرا این اواخر بازار جدیدی پیدا کرده. و چون از خاندان سلطنتیه بازرس ها این حقیقت که پشت قاچاق هست رو نادیده می گیرن.» تکه چوب را در جیب داخلی ردای سبز تکاوریش گذاشت و به چالاکی روی پاهایش پرید. «بلند شید. نباید بذاریم قسر در برن.» در نور خورشیدهای در حال طلوع سایه اش به حدودا چهار برابر قدش می رسید. سبیل کلفت و ریش باشکوه سیاهش به همراه هیکل ورزیده اش به او هیبتی چنان شاهانه داده بود که انگار خون سلطنتی در رگ هایش جاری است و واقعا این گونه بود. لائریس ملتادور[10] یکی از آخرین بازماندگان خاندان سلطنتی کشور ایسلویتیا[11] بود. شصت سال قبل آخرین حاکم آن کشور، پادشاه بائموریس ملتادور سوم[12] و پدربزرگ لائریس تاج و تختش را تسلیم پادشاه ویگل آرریس[13] چهارمین پادشاه هیوا[14] کرده بود.

با این حال به نظر فورسا رفتار لائریس هیچ شباهتی به کسی که از نسل پادشاهان است نداشت. او علی رغم ظاهر نسبتا ترسناکش مردی بسیار خوش قلب و مهربان بود. زود خشمگین می شد، اما زود هم می بخشید و فراموش می کرد. رفتارش با همه تکاورها طوری بود که انگار همه آنها برادران و خواهران کوچک و بزرگش هستند. فورسا مجبور بود اعتراف کند خب، همه به جز ویسلون[15].

ویسلون گفت: «مطمئنی قاچاقچی هستن؟»

لائریس غرید: «اگه قاچاقچی نیستن اینجا تو ایالت اودرکس[16] چی کار می کنن؟» سعی نکرد خشمش را پنهان کند.

ویسلون سرش کچلش را خاراند و با تردید پرسید: «شاید از یکی از روستاهای این اطراف سفارش روغن گرفتن.»

لائریس نفس عمیقی کشید.  فورسا به خوبی می دانست او به سختی سعی دارد آرام بماند. «کسی تو جنوب روغن دامی نمی خره. اونا روغن ماهی مصرف می کنن که براشون خیلی ارزون در می یاد. احمق نباش. اینا دارن به سمت مرز می رن.»

«یا شاید مجوز برای تجارت دارن.»

«نمی تونن داشته باشن. خوب می دونی که از شصت سال پیش تجارت با امپراتوری اسلوگرلون[17] ممنوعه. اینا قاچاقچین و باید دستگیرشون کنیم.»

فورسا گفت: «پس معطل چی هستیم؟» از تخته سنگی که روی آن نشسته بود بلند شد و کوله اش را از کنارش برداشت.

لائریس بی آنکه به او نگاه کند جواب داد: «هنوز برای اقدام زوده. صبر داشته باش. باید در حالی بگیریمشون که هیچ شکی در جرمشون نباشه.»

دائمالار سرش را تکان داد. «منظورت لب مرزه.»

لائریس گفت: «داشتم به همین فکر می کردم. امکانش هست از دستمون در برن، ولی باید این خطر رو بپذیریم. موقع رد شدن از مرز بهترین راهه.» به ویسلون نگریست. «برو و تائمون[18] رو پیدا کن. بهش بگو دیده بانی رو رها کنه و بیاد اینجا.»

ویسلون نالید: «چرا من؟»

لائریس گفت: «چون من می گم، و چون تو دیشب از زیر کشیک در رفتی. من احمق نیستم. می دونم فورسا به جات کشیک وایستاد.»

آن دو چند دقیقه به چشمان هم خیره شدند. بعد ویسلون سرش را پایین انداخت و بی هیچ حرفی چرخید و به سمت شمال به راه افتاد.

لائریس او را تا زمانی که بین درختان ناپدید شد زیر نظر داشت. «هازیاس[19] رو شکر که از شر این احمق خلاص شدیم. هر چند موقتا.» نگاهش را به سمت گروهش برگرداند. به وائدار[20]، جوان ترین عضو گروه، که شانزده سال داشت، نگریست: «وائدار، اسب من رو بردار و به دژ استارتلم[21] برو. به فرمانده تیرائدور[22] بگو حداقل ده نفر رو بفرسته کمکمون. شمال تپه های میزیف[23] منتظرتون هستیم، یا اگه زودتر از ما رسیدین منتظر بمونین تا بهتون برسیم.»

پسرک باشلق ردای سبزش را روی سرش کشید. کوله اش را روی دوش انداخت و به سمت اسب رفت تا افسارش را از تنه درخت باز کند.

لائریس گفت: «بقیه ما از هم جدا می شیم. ونثاگیا تو با من بیا. فورسا و دائمالار با هم. از دو سمت جاده تعقیبشون می کنیم. لازم به گفتن نیست که به هیچ وجه نباید ببیننتون یا متوجه حضورتون شن.»

دائمالار گفت: «این کار لازمه؟»

لائریس نگاهی استفهام آمیز به او انداخت. «منظورت چیه؟»

«چرا زحمت تعقیبشون تو جاده به خودمون بدیم؟ جاده خیلی پر پیچ و خمه و با این سرعتی که اونا دارن اگه این کار رو کنیم تا فردا ظهر هم از جنگل خارج نمی شیم. می دونیم مقصدشون نزدیک مرزه. چرا این مسیر رو پیاده بریم؟ می تونیم مستقیم به سمت جنوب شرق بریم. اینطوری سه ساعت راهه تا از جنگل خارج شیم و یه ساعت دیگه تا به پل برسیم. اونجا می تونیم سوار قایق شیم و از رود سولک[24] بریم. این طوری زودتر به مرز می رسیم و وقت خواهیم داشت یه موقعیت مناسب پیدا کنیم و منتظرشون بمونیم.»

لائریس سرش را به نشانه مخالفت تکان داد. «نه. درسته که دارن سمت مرز می رن، ولی نمی تونیم مطمئن باشیم که از مرز رد می شن. شاید راهشون رو به جنوب کج کنن و با قایق های ماهیگیری محموله رو به محل قرار ببرن، که می تونه کشور اسلوگرلون یا یکی از جزایر باشه. یا شاید معامله گرهای اسلوگرلونی از مرز رد شده باشن و معامله در مرزهای خودمون انجام شه.»

«اونا با قایق نمی رن.»

همه نگاه ها به سمت وائدار چرخید. فورسا تقریبا حضور او را از یاد برده بود. پسرک سرخ شد و سرش را پایین انداخت. زیر لب گفت: «معذرت می خوام.» افسار اسب را گرفت و به راه افتاد.

لائریس گفت: «صبر کن.» وائدار به سوی او برگشت. «حرفت رو کامل بزن.»

چند لحظه ای طول کشید تا وائدار اعتماد به نفس لازم برای حرف زدن را بیابد. «الان زمستونه، و سطح آب خلیج فراسیم[25] در پایین ترین حالتش. ماهیگیرها الان با قایق های تک نفره هم بیشتر از صد فوت از ساحل دور نمی شن، و اون خمره هایی که حمل می کردن اگه پر از روغن ماهی باشن دو سوم یه آدم معمولی وزن دارن. فکر می کنم روغن دامی همون قدر وزن داشته باشه؟ به هر حال، به نظرم حملشون با قایق غیرممکنه. و این وقت سال هیچ کشتی ای هم قادر به بادبان کشیدن نیست.» وقتی دید لائریس خیره به او می نگرد با عجله اضافه کرد: «پدرم ماهیگیره. بارها من رو با خودش به صید برد.»

لائریس جلو رفت و با ملایمت دستی روی شانه او زد. «ممنونم پسر.» چرخید و شروع به قدم زدن کرد. واضح بود شرایط را سبک و سنگین می کند. وائدار وقتی دید توجه کسی روی او نیست افسار اسب را کشید و رفت.

بعد از دقایقی لائریس از قدم زدن دست کشید و رو به دائمالار کرد. «فعلا جدا از هم و از دو طرف جاده تعقیبشون می کنیم تا از جنگل خارج شن. بعدش رو باید ببینم چی می شه.» بعد رویش را به سمت فورسا چرخاند. «ما حرکت می کنیم. همینجا منتظر تائمون و ویسلون بمون. وقتی رسیدن بلافاصله هر سه تون راه بیفتین. زیاد به قاچاقچی ها نزدیک نشین و هر وقت برای شب توقف کردن بیاین این سمت جاده و ما رو پیدا کنین.»

فورسا سر تکان داد و گفت: «متوجه شدم.»

سه تکاور بی معطلی آنجا را ترک کردند و فورسا را تنها گذاشتند. دختر دوباره روی سنگ نشست. به خود زحمت برداشتن کوله از دوشش را نداد و همانجا در سکوت منتظر ماند.

بعد از گذر چند گردش صدای خش خش از میان بوته ها به گوش رسید و لحظاتی بعد صدایی آمد: «برنامه چیه؟»

تائمون مانند همیشه ظاهری بی خیال و سر به هوا داشت. ولی فورسا می دانست که هیچ چیزی از چشمان تیزبین آن مرد دور نمی ماند. تائمون بیست و هشت ساله بود، هم سن لائریس و ونثاگیا و دو سال بزرگ تر از دائمالار. بدنش لاغر اما نیرومند و قدش به طرزی غیرعادی بلند بود. ریشش تراشیده و سیبیل سرخش به اندازه لائریس باشکوه بود. شمشیری خمیده و کوتاه به همراه دو خنجر شکاری بر کمرش قرار داشت. موی سرخ پرپشت و ژولیده اش را پشت سرش جمع کرده و بسته بود. ردای سبزش برایش خیلی گشاد بود و به تنش زار می زد.

پشت سر او ویسلون قوز کرده و در حالی که زیر لب غرغر می کرد می آمد.

فورسا دستورات لائریس را برای آن دو توضیح داد و تائمون با دقت گوش کرد. بعد گفت: «باید سریع حرکت کنیم تا زمان تلف شده جبران شه.»

ویسلون پیشنهاد کرد: «می تونیم از بین جنگل میانبر بزنیم. من یه کوره راه می شناسم که ...»

تائمون وسط حرفش پرید: «ما همون طور که لائریس دستور داده عمل می کنیم. حالا دست از غرغر بردار و راه بیفت.»

زمین آن سوی جاده ناهموار و پر از سنگلاخ بود و پوشش گیاهی کمتری داشت. بنابراین آن سه مجبور بودند در عمق بیشتری از جاده حرکت کنند تا دیده نشوند. ولی این کار  از دیدشان بر قاچاقچیان می کاست، و ممکن بود یکی از آنها که برای رفع حوائجش جاده را ترک کرده آنها را ببیند یا صدایشان را بشنود. بنابراین تائمون پیشنهاد فورسا مبنی بر حرکت میان شاخ و برگ درختان را پذیرفت. آن دو برای حفظ تعادل خود روی شاخه ها یا پریدن از درختی به درخت دیگر هیچ مشکلی نداشتند، ولی ویسلون به هیچ وجه توانایی این کار را نداشت. به همین دلیل تصمیمشان بر آن شد که پیرمرد چاق و تنبل چند فوت عقب تر از آنها حرکت کند و کوله ها و سلاح های آن دو که برای این شکل از پیشروی وزنی اضافه بود را با خود حمل نماید. پیرمرد با غرغر فراوان وظیفه اش را پذیرفت. ولی فورسا کمان و تیردانش را به همراه یک چاقو در پشت ساق پایش پیش خود نگاه داشت و تائمون نیز خنجرهایش را حفظ کرد.

آنها تمام روز را به پرش از یک درخت به درختی دیگر گذراندند، همچنان که توجهشان روی جاده و گروه قاچاقچیان بود، باید مراقب ویسلون نیز می بودند. امکان زیادی وجود داشت که پیرمرد سر به هوا به عمق بیشتری از جنگل برود و گم شود یا چیزی توجهش را جلب کند و مانع پیشروی او شود.

هنگامی که خورشید در حال پایین آمدن از اوجش در آسمان بود قاچاقچیان در طول روز یک وقفه طولانی برای خوردن ناهار داشتند که فورسا و تائمون و ویسلون از آن استفاده کردند تا به عقب نزد ویسلون برگردند و از کوله هایشان ناهاری مختصر شامل گوشت خشکیده بز و نان سبوس دار جو بخورند.

در تمام روز اتفاق خاصی نیفتاد به جز اینکه سواری با زرهی درخشان و باشکوه به رنگ سرخ که در مفصل ها طلایی می شد و کلاهخودی به شکل سر شیر که از زیر آن فقط چشمانش پیدا بود از سوی دیگر جاده به قاچاقچیان نزدیک شد و بعد از چند کلمه صحبت افسارش را برگرداند و به تاخت از مسیری که آمده بود برگشت. فورسا و تائمون توافق داشتند که آن سوار با توجه به زرهش فقط می توانست یکی از شوالیه خون باشد و احتمالا فقط مسیر را از قاچاقچیان پرسید و اهمیت زیادی در آن موضوع ندیدند.

دقایقی مانده به غروب هنگامی که فورسا هنوز مشکلی در دیدن جزییات صورت تائمون نداشت ارابه ها مقابل فضای نیم دایره ای خالی از درخت در کنار جاده توقف کردند و مردان شروع به برپا کردن چادرها کردند. فورسا و تائمون از تعقیب آنها دست کشیدند و با پایین آمدن از درخت به عقب برگشتند تا ویسلون را چند فوت دورتر بیابند. فورسا شمشیرش و تائمون کمان و تیردانش و همچنین هر دوی آنها کوله های متعلق به خودشان را از او پس گرفتند تا بار پیرمرد به میزان چشم گیری سبک تر شود و بعد از اندکی عقب تر رفتن برای خروج کامل از دیدرس قاچاقچیان به سوی دیگر جاده رفتند.

پیدا کردن هم قطارهایشان مدت زیادی طول نکشید. در فضای باز کوچکی میان درختان دائمالار مشغول بر پا کردن چادر و فورسا مشغول آتش زدن تکه های چوب که زیر یک بوته خار قرار داشتند بود. لائریس تکیه داده به یک درخت کاج نشسته بود و دوباره تکه چوبش را در دست گرفته و با چاقویی کوچک سرگرم طرح کشیدن روی آن بود. فورسا از خود پرسید او چگونه می تواند در این تاریکی هوا کارش را بدون خراب کردن آن پیش ببرد. به قدر کافی لائریس را می شناخت تا بداند با پیش آمدن کوچک ترین نقصی در کارش تکه چوب را کناری می اندازد و تکه ای دیگر بر می دارد تا از آن مجسمه بسازد.

ویسلون در حالی که همچنان زیر لب غرغر می زد کوله اش را کنار یک درخت گذاشت و شروع به بالا رفتن از آن کرد. فورسا بی درنگ به آن سو چشم دوخت و لانه ای پر از تخم کبوتر را در موقعیتی نامناسب روی شاخه های درخت یافت. ویسلون با احتیاط به لانه نزدیک شد و بعد از راست کردن آن از درخت پایین آمد و زیر سایه آن نشست. فورسا نتوانست جلوی لبخندش را بگیرد. چنین کارهایی از سوی پیرمرد غرغرو باعث می شد که او بسیار دوست داشتنی شود. بعد به خودش یادآوری کرد جز برای لائریس.

«چرا نمی شینی و چیزی نمی خوری؟» فورسا با این صدا از جا پرید و بی درنگ متوجه شد که چند دقیقه است آنجا ایستاده و ویسلون را تماشا می کند. بعد متوجه شد که لائریس دست از کنده کاری کشیده و مستقیم به او می نگرد. از آنجایی که نمی دانست دقیقا چه جوابی دهد سرش را پایین انداخت و به کنار یک درخت کاج رفت. کوله و سلاح هایش را بر زمین گذاشت و کمربندش را گشود. در موقعیتی راحت به درخت تکیه داد و اطراف را بررسی کرد.

لائریس بار دیگر بر سر کنده کاریش بازگشته بود، ونثاگیا در حال درست کردن خوراکی مرکب از گوشت و پیاز و عدس بود، دائمالار و تائمون نقشه ای را روی زمین گسترده و در مورد آن با هم صحبت می کردند، و تنها صدایی که می آمد خروپف های ویسلون بود که پای درخت به خواب فرو رفته و تبر جنگیش کنار او افتاده بود.

لائریس ناگهان روی پاهایش جست و با رها کردن چوب و چاقو به سمت ونثاگیا رفت. با پایش مقداری خاک را روی آتش ریخت و آن را خاموش کرد. همزمان دستش را روی دهان دختر گرفت تا فریاد اعتراض او را خفه سازد.

رفتار لائریس توجه بقیه جز ویسلون که هیچ چیز نمی توانست بیدارش کند را جلب کرد. او به آرامی ونثاگیا را رها کرد و راست ایستاد، با اشاره دستش فورسا و تائمون و دائمالار را به نزدیک خود فراخواند.

وقتی همه دور هم جمع شدند، لائریس با آهسته ترین صدای ممکن گفت: «می شنوین؟»

دائمالار با سردرگمی نجوا کرد: «من هیچ چیز نمی شنوم.»

فورسا در تاریکی به زحمت متوجه سر تکان دادن دائمالار شد. «درسته. صدای هیچ پرنده یا حیوون دیگه ای نمی یاد. فقط صدای اون.» فورسا نیاز نداشت تا ببیند که دائمالار به سمت ویسلون اشاره می کند.

تائمون با صدایی کمی بلندتر نجوا کرد: «غیرطبیعیه ...»

لائریس گفت: «از این درخت برو بالا. به بالاترین نقطه اش. و تا حد ممکن بی صدا باش. امشب آسمون خیلی روشنه. هر حرکتی در این اطراف دیدی بهمون خبر بده.»

تائمون بی صدا ایستاد و ونثاگیا به کناری رفت تا به او اجازه نزدیک شدن به درخت بدهد.

فورسا حس خوبی نداشت. با اینکه ساعت ها بود که چیزی نخورده بود سنگینی خاصی را در معده اش حس می کرد. در جایی که قوز کرده بود به بالا نگریست، تائمون تا نیمه از درخت تناور بالا رفته بود. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش را آرام کند.

به محض بیرون دادن نفس صفیر آشنای تیر در هوا پیچید و تائمون تقریبا بلافاصله ضجه زد. سقوط کرد و در جایی که ونثاگیا قبلا نشسته بود افتاد. پاهایش به سمت درخت و صورتش رو به آسمان بود و از وسط سینه اش نوک تیری بیرون زده بود. در چشمانش فقط بهت به چشم می خورد.

لائریس لحظه ای به جسد نگریست و بعد به جلو پرید. فریاد زد: «مواظب باشین.»

صدایی از سمت دیگر گفت: «سلاح هاتون رو بندازین و تسلیم شین. از جونتون می گذریم و به عنوان برده می فروشیمتون.»

دائمالار با بیرون آوردن شمشیرش از نیام رو به تاریکی فریاد کشید: «کی هستین؟ خودتون رو نشون بدین.»

صدای خنده ای آمد و بعد تیری شلیک شد و در چند قدمی دائمالار بر زمین نشست. صدایی بم تر از صدای قبلی گفت: «فکر نکنین خطا رفت. این آخرین اخطار بود. قبل از اینکه به سرنوشت دوست مرده تون دچارتون کنیم سلاح هاتون رو بندازین و تسلیم شین. یک گردش وقت دارین.»

ونثاگیا با استیصال پرسید: «چی کار کنیم؟ حتی نمی بینیمشون. که بخوایم باهاشون بجنگیم. و دائمالار و فورسا پرسش گرانه به لائریس نگریستند که بی اعتنا به آنها خم شده بود تا تیر را از پشت تائمون خارج کند. صدای پاره شدن گوشت که بعد از آن آمد حال فورسا را بد کرد.

لائریس بعد از بیرون کشیدن تیر لحظاتی به آن خیره شد و بعد آن را به کناری انداخت. «چوب زبان گنجشک. فقط تو غرب یافت می شه. اینا قاچاقچی هایی هستن که تعقیبشون می کردیم.»

ونثاگیا دوباره پرسید: «چی کار کنیم؟»

«بهشون می گیم تسلیم هستیم و سلاح هامون رو می اندازیم. وقتی نزدیک شدن اگه تعدادمون باهاشون برابر بود سعی می کنیم باهاشون بجنگیم. در غیر این صرت تسلیم شدن بهترین راهه.»

دید که چشمان دائلمار با امتناع درخشیدند.

دائلمار جواب داد: «اگه تسلیم بشیم تضمینی نیست که زنده مون بذارن.»

ونثاگیا گفت: «درسته.»

لائریس تقریبا بر سرشان داد زد: «احمق نباشین.» بعد زمزمه کرد: «کمک بهمون می رسه.» فورسا لحظه ای متحیر ماند که منظور او چیست، و بعد به یاد وائدار افتاد. حق با تکاور ارشد بود. دیر یا زود تکاوران دیگر به آنها می رسیدند و نجاتشان می دادند. لزومی نداشت وقتی که تعداد دشمن بیشتر از آنها بود جان خود را به خطر بیندازند.

ظاهرا ونثاگیا و دائلمار هم منظور لائریس را درک کرده بودند، زیرا شروع به پایین گذاشتن سلاح های خود کردند.

فورسا نیز از آنها پیروی کرد و تیردان و کمربندش را انداخت. هنوز به خاطر مرگ تائمون حسی مرکب از اندوه و بهت داشت، اما عاقل تر از آن بود که اجازه دهد احساساتش کنترلش را به دست گیرند.

وقتی همه گروه سلاح های خودشان را به زمین انداختند یکی از مهاجمان گفت: «خوبه. حالا می یایم ببندیمتون، و به نفعتونه کلکی تو کارتون نباشه.» به دو نفر از افرادش اشاره کرد و آن دو جلو آمدند. پشت سرشان بقیه قاچاقچی ها آنها را با کمان هدف گرفته بودند.

ناگهان ونثاگیا زمزمه کرد: «ویسلون ...» و قلب فورسا در سینه فرو ریخت. آنها پیرمرد را از یاد برده بودند. سرش را به سمت او چرخاند، و دید که دست پیرمرد آهسته دور دسته تبر جنگی محکم می شود. بی اختیار فریاد زد: «نهههه.» و توجه همه به سمت او جلب شد.

ویسلون با چابکی ای که از او بعید بود از جا جست و غرش کنان به سمت قاچاقچی ها حمله ور شد. همزمان فریاد زد: «هرگز.» قبل از اینکه آنها بفهمند چه اتفاقی افتاده است تبرش در سر یکی از آنها دفن شده بود. یکی دیگر از آنها با درک به موقع خطر به کناری پرید تا از برد تبر دور شود و به یکی از همکارانش برخورد کرد و هر دو به زمین افتادند.

در یک لحظه آشوب حکمفرما شد.


[1]_ Forsa

[2]_ Laerys

[3]_ Daemalar

[4]_ Vonthagia

[5]_ Holster

[6]_ Aegavor Areris

[7]_ Ospya

[8]_ Utrana

[9]_ Koldlyght

[10]_ Meltalor

[11]_ Easlowaitia

[12]_ King Baemorys III Meltalor

[13]_ King Vigel I Areris

[14]_ Hiva

[15]_ Viselon

[16]_ Odrax

[17]_ Slogrelon Empire

[18]_ Taemon

[19]_ Huzias

[20]_ Vaedar

[21]_ Startlam

[22]_ Tyraedor

[23]_ Miziph Hill

[24]_ Solk River

[25]_ Frasim Gulf

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بوفچه

فصل سوم: آئرلا[1]

سال نهصد و بیست و پنج بعد از انقراض امپراتوری پراون، روز نهم از گشت اول، حدود چهل گردش مانده به طلوع خورشیدها

آئرلا چشمانش را باز کرد. سرش با درد می تپید و دهانش مزه ای ناخوشایند داشت. بعد از لحظه ای طولانی متوجه شد که نفس کشیدن برایش سخت است، و بعد از لحظه ای طولانی تر فهمید به علت سنگینی هواست. در سکوت خس خس کنان خطاب به خودش نجوا کرد: «اینجا باید زیر زمین باشه ...» و بعد به یاد آورد. سیل خاطرات چند روز گذشته با هجوم به ذهنش سردردش را شدیدتر کردند و او همزمان با حسی مانند خنجری که در قلبش فرو می رود خطاب به هیچ کس جیغ کشید: «نههههه.» و چند بار به زمین مشت کوبید. حس کرد گونه هایش با مایعی داغ خیس می شوند.

سعی کرد با تکیه به آرنج هایش از جا بلند شود و بایستد، ولی درد تیزی در مچ و ساق پا که همراه با آمیزه ای از حس گرمی و سردی بود او را بازداشت. نگاهش آهسته به سمت مچ پایش خزید، و دیدن پابندهای فلزی در کمال حیرتش هیچ حسی در او به وجود نیاورد. با وجود تاریکی تشخیص داد که قسمت هایی از ساق و مچ پایش تیره تر از بقیه نقاط هستند. بی اعتنا به اعتراض ماهیچه های دردناک بدنش، زانوهایش را روی سینه اش جمع کرد و و انگشت اشاره اش را بر آن ناحیه کشید تا مایعی گرم و چسبناک را حس کند. نجوا کرد: «خون.» و حالت تهوع ناگهانی ای به او دست داد. خلطش را بر سنگ سرد زیرش انداخت، به سختی و با تکیه به دیوار سرد سنگی قد راست کرد، و به اطراف نگاهی انداخت.

چند لحظه ای طول کشید تا چشمانش به تاریکی عادت کنند و بتواند اطرافش را ببیند. فورا دریافت که در یک سلول زندانی است. آنجا تاریک و به طرزی دور از انتظار پهناور بود، مربعی به ضلع دوازده فوت، و تنها منبع نور سوراخ مدور کوچکی در دیوار سمت چپ و در ارتفاع ده فوتی از کف اتاق بود که پنج فوت بالاتر از آن دیوار به سقف ختم می شد. و در جلویش دری آهنی به چشم می خورد که یک سینی جلوی آن گذاشته شده بود. نمی توانست محتویاتش را به خوبی ببیند، ولی حدس زد که آب و غذا باشد.

و به جز حصیری کهنه و سطلی برای برآوردن حوایج طبیعی هیچ وسیله دیگری در سلول نبود. نه حتی یک مشعل.

سعی کرد با قدرت های جادوییش نور احضار کند. و موفق نشد. تعجبی نداشت. مطمئن بود که در شهر بریهایری است، در برج اگزام[2]. و در عمق زیادی در زیر زمین. سری تکان داد. پیش از این در مورد سیاهچال هایی که در زیر دژ، در عمقی بیشتر از حتی سرداب ها قرار داشتند شنیده بود.گفته می شد مجرمان جادویی و موجودات خطرناک و هیولاهایی که هیچ کس حتی جرات بردن نام آنها را نداشت در آن سیاهچال ها نگهداری می شدند و هر وجب از آنجا با طلسم هایی که اجازه اجرای هیچ جادویی را نمی داد محافظت می شد. تا چند روز پیش آئرلا به این زمزمه ها می خندید، ولی اکنون، با چیزی که کمی قبل دیده بود، به نظرش چنین چیزی معقول می آمد، به نظرش واقعا لازم بود جایی با این درجه از حفاظت برای بعضی افراد وجود داشته باشد. بعد عقیده اش تغییر کرد. نه، چنین افرادی باید کشته می شدند، لیاقت زندگی را نداشتند. صدای تیزی در سلول طنین انداخت، چتد تیک طول کشید تا آئرلا بفهمد این خودش بوده که جیغ کشیده است: «خوشحالم که تونستم بکشمش. ولی کافی نبود. ای کاش می تونستم بیشتر زجرش بدم.» خشم به همان سرعت که آمده بود ناپدید شد و او را با حسی از پوچی و افسردگی تنها گذاشت.

از خود پرسید چه مدت است که زندانی شده، و متوجه شد راهی برای فهمیدن این مسئله ندارد. یا اینکه چه مدت قرار است آنجا باشد. فقط از یک چیز مطمئن بود. اینکه وقتی دوباره به سراغش بیایند قصد اعدامش را دارند.

با خطور این فکر به ذهنش لبخند تلخی زد. چه تفاوتی داشت؟ او مهم ترین فرد در زندگیش، تنها کسی که به وجود او معنا می داد، تنها کسی که می خواست تمام عمرش را با او بگذراند، از دست داده بود. زندگیش مفهومی نداشت. اگر می توانست خود هم اکنون به آن پایان می داد.

«اون لعنتی رو کشتم، ولی .نه قبل از اینکه دیر شه. کشتن اون هیچ کس رو زنده نکرد، و به جاش من از اینجا سر در آوردم. جایی که حق اون بود که توش بمونه و بپوسه، نه من.» خنده اش محو شد.

بدترین چیز این بود که نمی توانست زندانی کنندگانش را سرزنش کند و یا از آنها متنفر باشد. هر چه به سرش آمده بود تقصیر خودش بود، لجبازی و یکدنگیش او را به این روز انداخته بود. بعد به ذهنش رسید که بقیه جادوگران هم باید با استادش هم دست می بودند. قطعا همین طور بود، کاری که جائهائمار تارگریس[3] قصد انجامش را داشت چیزی نبود که از آنها پوشیده بماند و اگر می فهمیدند جلویش را می گرفتند.

حس تلخی آئرلا بیشتر شد. بهایی که مدتی نه چندان قبل پرداخته بود تا جلوی استادش را از باز کردن پیت بگیرد به هدر رفته بود. هیچ شکی وجود نداشت که سایر جادوگران کار او را به پایان می رساندند. چه بسا هم اکنون در حال انجام این کار بودند و آئرلا را زندانی کرده بودند که دیگر نتواند جلویشان را بگیرد و به کسی هشدار دهد. لبخند تلخش بازگشت. در این صورت شاید تمام شبه جزیره دوررک به کشتارگاه تبدیل می شد، حتی جادوگران هم با کوچکترین خطایی طعمه همان هیولاها می شدند. از صمیم قلب امیدوار بود این اتفاق بیفتد. به هر حال سرنوشت او مرگ بود، ولی اینکه مسئولان چنین فاجعه ای خودشان قربانی شرارتشان شود به او تسلی می داد.

لبانش از هم باز شدند و او صدای خودش را شنید: «دائمیون برالیس[4]. تو بهم قول داده بودی. قول داده بودی همیشه باهام باشی. قولت رو حتی یه هفته هم نگه نداشتی.» هق هق کنان روی زمین ولو شد. با پشت دست چند قطره اشک را از چشمانش پاک کرد، و بعد دستی به پیشانیش کشید. با وجود سرمایی که بدنش را به لرزش در آورده بود، لایه ای عرق بر پوستش نشسته بود. تصویر چهره دائمیون در ذهنش بعضش را ترکاند و آئرلا نتوانست از گریه خودداری کند.

«تو تقصیر نداری. تقصیر منه. همه چیز تقصیر منه. فقط اگه حرفت رو گوش کرده بودم، اگه باهات اومده بودم، تو الان زنده کنارم بو ...» حرف هایش در میان هق هق گم شدند. به خودش یادآوری کرد که همه چیز تمام شده است. دائمیون اکنون مرده بود، و آئرلا دیر یا زود در این سرنوشت با او شریک می شد. گریه هیچ چیز را عوض نمی کرد. نمی دانست اکنون کسی او را تماشا می کند یا نه، ولی احتمال این را می داد. تصمیم گرفت که مقابل جلادانش هیچ ضعفی بروز ندهد. لب پایینش را با دندان گزید تا گریه متوقف شود، علی رغم دردناک بودن گلویش آب دهانش را فرو برد، و با تکان شدید سرش به دو طرف موفق شد چهره دائمیون را از ذهنش بیرون براند و به دنبال چیزی برای فکر کردن به آن گشت، هر چیزی جز خاطرات چند روز پیش.

کارش بی فایده بود. ذهنش را به هر سمت که می برد ناخودآگاه فکرش به سمت آن وقایع منحرف می شد. بعد از چند لحظه نشستن در سکوت، یک بار دیگر خودش را نفرین کرد، و استاد سابقش، کسی که بردن نامش به آئرلا حالت تهوع می داد و حتی بیرون کشیدن جان کثیف او آئرلا را راضی نکرده بود، و اعضای فرقه اگزامار  را، رهبرشان آئرادور تارائریس[5] و جادوگر اعظم فبروس گیرگانا و پنج عضو ارشد و تمام دیگر اعضای فرقه که نام بیشترشان را حتی نمی دانست، و هر کس دیگری که با استاد مرده اش همکاری می کرد، بر همه آنها لعنت فرستاد و زشت ترین کلماتی که می شناخت را به آنها نسبت داد. این کار چیزی را حل نمی کرد، اما دست کم او را آرام می ساخت. لحظه ای به فکرش رسید این حرف ها را با صدای بلند به زبان بیاورد، به امید اینکه اگر آنها او را زیر نظر دارند صدایش را بشنوند، ولی بعد منصرف شد. قصد نداشت به آنها رضایت ناشی از اینکه آرامش او را به هم زده اند را تقدیم کند. نجوا کرد: «دیگه نه.» و به حالت دراز کشیده در آمد و به سقف خیره ماند. سعی کرد بی حرکت بماند تا جراحت مچ پا و زخم و ها کوفتگی های متعددش آزارش ندهند.

نمی توانست بگوید چند تیک یا چند گردش بود، شاید حتی چند گردش بعد، که تاریکی مقابلش شروع به پیچ خوردن و شکل گرفتن کرد تا چهره دائمیون را تشکیل دهد. آئرلا ابتدا تصور کرد که دچار توهم شده است و چند بار پلک زد، ولی تغییری ایجاد نشد. دائمیون به آهستگی پایین می آمد، انگار که موجودی اثیری است، و تدریجا بقیه بدن او از میان تاریکی پدیدار می شد. حبابی از شادمانی در سینه آئرلا شروع به رشد کرد و تمام یاس و اندوه را بیرون راند. نه، او اشتباه نمی کرد، این خود دائمیون بود، با همان لبخند دلنشینش که یخ را ذوب می کرد. به چند اینچی آئرلا رسید و او دست دراز کرد تا واقعی بودن آنچه که می دید را حس کند. چهره دائمیون به محض برخورد انگشت آئرلا به صورتش از هم شکافت و تبدیل به صورت جائهائمار شد، که لبخندی شرورانه زده بود. «تو باختی آئرلا. همه چیزت رو از دست دادی.»

دست آئرلا ناخودآگاه پایین افتاد و او از میان دندان هایش غرید: «نه، من برنده شدم. تو یه مرده ای.»

«واقعا این طور فکر می کنی؟» صدای جائهائمار ته رنگی از تمسخر و افسوس در خود داشت، و بعد شروع به خندیدن کرد. همزمان پوستش شروع به ترک برداشتن کرد و از بین شکاف هایش نور بیرون زد. آئرلا دستش را جلوی چشمانش گرفت تا از آنها در برابر نور شدید محافظت کند.

با تکانی ناگهانی چشمانش را گشود و با تکیه به آرنج هایش نیم خیز شد. نفس هایش تند شده بود و قلبش به قفسه سینه اش می کوبید. سعی کرد خودش را آرام کند: «آروم باش آئرلا. آروم باش. فقط یه خواب بود.» تلاشش فایده چندانی نداشت. هنوز صدای خنده جائهائمار در گوشش زنگ می زد. حباب شادمانی درون سینه اش ترکید و جای خود را به تلخی و غم بی پایان داد.

نفس عمیقی کشید و آن را بیرون داد. قار و قور شکمش به او فهماند که گرسنه است. تصمیم گرفت به این حس بی اعتنا باشد، اما فقط چند تیک توانست مقاومت کند. بعد به سختی بار دیگر بلند شد، بعد از لحظه ای مکث به راه افتاد و تلوتلو خوران به سمت سینی جلوی در رفت.

انتظار نداشت در سینی چیزی بیشتر از نان و پنیر باشد، و با دیدن تنوع غذاها شگفت زده شد. تکه ای گوشت پخته که می توانست او را برای دو وعده سیر کند، نان برشته، چند تخم مرغ، کیک سیب، سیب زمینی، لوبیا، قارچ، هویج، و پیاز پخته و سوسیس به همراه یک پارچ سفالی پر از مایعی که بی تردید آب نبود. هیجان زده کنار سینی زانو زد، تکه گوشت را برداشت و به دندان کشید. سرد و آن قدر چرب بود که روغن روی چانه آئرلا جاری شد. آرزو کرد که کمی گرم تر می بود. بعد دوباره به یاد دائمیون افتاد، و اینکه چگونه مقابل چشمش جان داده بود. عصبانیت در وجودش شعله ور شد، و این بار از خودش. وقتی دائمیون دیگر نمی توانست چیزی بخورد، او چگونه می توانست از طعم غذا لذت ببرد؟ گوشت را انداخت و سینی را واژگون کرد و به سمت دیگر سلول برگشت.

***

وقتی صدایی مانند کوبیده شدن چکمه به سنگ از سمت راهرو آمد آئرلا ناخودآگاه سرش را بلند کرد. نمی دانست چه مدت را چمباتمه زده در گوشه اتاق گذرانده بود. هیچ ابزاری برای اندازه گیری زمان نداشت جز شمردن تپش های قلبش. یعنی اومدن دنبال من؟ کارم رو همینجا تموم می کنن یا از اینجا بیرون می برنم؟ فرقی نمی کنه. به هر حال حداقل از شر بوی گند ادرار خلاص می شم. و بینیش را چین داد.

چکمه ها درست جلوی سلول او متوقف شدند و بعد از لحظاتی کلید در قفل در چرخید و در به نرمی باز شد. آئرلا دید که پنج سرباز هستند، ملبس به زره سبک ارتش پادشاهی هیوا، کلاهخود اولین فردی که وارد شد پوشیده با نوارهایی آبی بود که نشان از گروهبان بودن او داشت، و چهار نفر دیگر سرباز ساده بودند. پنج سرباز به محض ورود به سلول به کناری رفتند تا راه را برای فردی دیگر بگشایند.

ششمین نفر ردای پشمی کلفتی به رنگ سرخ به تن داشت و پوستینی قهوه ای روی دوش انداخته بود. آئرلا نتوانست چهره اش را به خوبی تشخیص دهد.

مرد با صدایی آرام و یکنواخت پرسید: «آئرلا سلائلیس[6]؟»

آئرلا تصمیم گرفت جواب ندهد و در عوض به چشمان مرد خیره ماند. قرار نبود جلوی جلادانش کوچکترین ضعفی نشان دهد. چند تیک در سکوت گذشت، و بعد مرد دستور داد: «پاش رو باز کنین و بیارینش.» و از اتاق خارج شد.

دو سرباز جلو آمدند و با کشیدن بازوهای آئرلا به زور دختر را روی پاهایش کشیدند. سرباز سوم خم شد و شروع به باز کردن پابند او کرد. آئرلا به این فکر کرد که به صورت او لگد بزند، ولی از این کار منصرف شد، و در تمام مدتی که او را در راهروها و پلکان ها جلو می بردند هیچ مقاومتی نشان نداد، و تمرکزش را بر راست نگاه داشتن قامتش و نلرزیدن قدم هایش نگاه داشت.

سرانجام مرد سرخ پوش جلوی یک در در راهرویی با سقف و دیوارها و کف مرمری متوقف شد و خطاب به سربازها گفت: «مرخصید.» در را باز کرد، با اشاره به آئرلا فهماند که داخل شود، و او با فرو خوردن سوال هایش قدم به داخل درگاه گذاشت تا خودش را در اتاقی مدور بیابد.

تخمین زد که قطر اتاق سه برابر ضلع سلولش باشد. دیوارهای اتاق با پرده های سرخ با نقش و نگارهای طلایی پوشیده شده بود و در وسط اتاق میز چوبی مستطیل شکلی از جنس آبنوس سیاه وجود داشت که پشت آن هفت صندلی گذاشته شده و دو صندلی از سمت چپ و یک صندلی از سمت راست خالی بود.

مردی که آئرلا را تا آنجا هدایت کرده بود از کنار او گذشت و اولین صندلی از سمت راست را اشغال کرد.

آئرلا به چهره هر پنج جادوگر خیره شد، چهار مرد و یک زن، با این حساب دو نفر غائب بودند. از خود پرسید کدام یکشان؟ مطمئن بود یکی از آنها جادوگر اعظم فبروس گیرگانا است. بر هیچ کس پوشیده نبود که او سال هاست حداقل ارتباط ممکن را با فرقه دارد. ولی نفر دوم که بود؟ بی تردید نمی توانست رهبر فرقه باشد. سعی کرد نام پنج جادوگر ارشد را به یاد بیاورد.

ماگون تارتیگار[7] و واریون لنرائنوس[8] و لاکائریس بائلنائروس[9] و  مالائنیرا نهدائریس و مائسلا نائلنئوس[10].

از آنجایی که فقط یک نفر از حاضرین زن بود، عضو غائب یا مالائنیرا بود و یا مائسلا.

صدایی رعدآسا او را به خود آورد. «آئرلا سلائلیس، کارآموز جادوگر جائهائمار تارگریس شما هستین؟»

آئرلا از جا پرید و به گوینده نگریست. پیرمردی عبوس، چند اینچ کوتاه تر از او با موی سفید مجعد و صورتی چروکیده، چشمان فندقی درخشان که روی او تنگ شده بود، و صورتی دراز. او را از سالیان قبل شناخت. آئرادور تارائریس، رهبر فرقه اگزامار.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. خس خس کرد: «بله.»

«آیا اتهامتون رو می پذیرین؟»

پس قصد بازی با او را داشتند. آئرلا تصمیم گرفت در بازی شریکشان شود. سعی کرد معصوم و سردرگم به نظر برسد و پلک هایش را با تعجبی ساختگی به هم زد. «اتهامات، قربان؟» بقیه افراد در اتاق را از نظر گذراند، همه آنها به جز فردی که در سمت راست آئرادور نشسته بود و به او لبخند می زد چهره ای عبوس داشتند.

آئرادور دندان هایش را به هم سایید، ولی قبل از اینکه چیزی بگوید، مرد خندان مداخله کرد. «به نظر می رسه اینجا مشکلی وجود داره.» مخاطبش رییس فرقه بود. «جادوگر ارشد ماگون باید قبل از هدایت متهم به اینجا مطمئن می شدن که اتهاماتش بهش فهمونده شده.»

هدایت کننده آئرلا، که او اکنون می دانست باید ماگون تارتیگار باشد، طوری از جا پرید که انگار روی یک میخ نشسته بود. با دو دست روی میز کوبید و فریاد زد: «جناب لنرائنوس، باید خدمتتون عرض کنم که ...»

«کافیه. با هر دوتونم.» آئرادور این را گفته بود. نگاه هشدار آمیز او به ماگون فهماند که باید سر جایش بنشیند. بعد به سمت آئرلا چرخید. «اتهامات شما شامل سعی در باز کردن یک پیت، و دو فقره قتل، کارآموز دائمیون برالیس و استادتون جائهائمار تارگریس که سعی داشتن جلوی شما رو بگیرن هستن. و ظاهرا مورد دوم به وسیله یک جادوی ممنوعه انجام شده. این اتهامات رو می پذیرین؟»

آئرلا جسورانه و با صدایی بلند گفت: «نه.» و توجه همه حاضران به او جلب شد. «جادوگر جائهائمار کسی بودن که سعی در باز کردن اون پیت و بیرون آوردن هیولاهاش بودن. من و دائمیون سعی داشتیم جلوش رو بگیریم، و وقتی دائمیون به قتل رسید من برای حفاظت از جونم مجبور به کشتن استادم شدم.» حرفش دروغ بود، ولی دروغی باورپذیر.

زنی که بین ماگون و واریون نشسته بود آهی نمایشی کشید. «مسخره است. هیچ تردیدی در اتهاماتش وجود نداره. اصلا چرا وقت ما به خاطر محاکمه اش داره تلف می شه؟ باید تو همون سیاهچال خلاصش می کردیم. این دختر خطرناک تر از اونیه که اجازه زنده موندن داشته باشه.»

آئرادور قاطعانه گفت: «خودت می دونی که همیشه این روند باید طی بشه.»

«ولی ...»

حرفش با صدای باز شدن در پشت سر اتاق ناتمام ماند. آئرلا ناخودآگاه چرخید و به سمت در نگریست تا مردی تنومند و خوش پوش، با ریشی انبوه تا سینه را ببیند. پشت سر او جوانی لاغر با قدی متوسط ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.

رییس فرقه گفت: «با اومدنتون غافلگیریمون کردین، جادوگر فوربس. به هیچ وجه انتظار نداشتیم برای چنین مسئله جزیی که ارزش توجهتون رو نداره به بریهایری تشریف بیارین.» آئرلا تشخیص داد که او قصد دارد به فوربس بفهماند که نباید در این مسئله دخالت کند.

فوربس بی توجه به حرف آئرادور در اتاق جلو آمد، میز را دور زد و با حالتی که عمدا سعی داشت گستاخانه باشد روی روی صندلی یکی مانده به آخر در سمت چپ لم داد و پاهایش را روی میز گذاشت. پسر جوانی که همراهش بود با اشاره او صندلی کناری را اشغال کرد. «تصمیم اینکه ارزش دخالتم رو داره یا نداره با خودمه.» صدایش محترمانه اما سرد بود.

اگر ممکن بود صورت آئرادور سرخ تر می شد. او با صدایی که از خشم می لرزید از میان دندان هایش گفت: «حضور شما پذیرفتنیه، اما مرد جوانی که همراه شماست ...»

فوربس حرف او را قطع کرد. «دستیارمه و هر جا من باشم حضور پیدا می کنه. خب، قضیه چیه؟»

 ماگون قبل از اینکه رییس فرقه بتواند چیزی بگوید اتهامات آئرلا را برشمرد و فوربس با دقت گوش داد، بعد رو به آئرلا کرد. «تو بد دردسری افتادی جوون. حرفی برای گفتن داری؟» نگاه خیره اش که مستقیم به چشمان آئرلا دوخته شده بود باعث شد او نتواند تکان بخورد.

فوربس چند لحظه ای به آئرلا خیره ماند و بعد نگاهش را به سمت آئرادور چرخاند. «ممکن هست یه نسخه از شرح اتهامات رو به تالائموند بدین تا بهم برسونه؟» با ملایمت به شانه پسر ضربه زد تا به او بفهماند برود و برگه را از آئرادور بگیرد. به نظر آئرلا آمد رهبر فرقه برای دادن برگه اکراه دارد، اما به هر حال آن را به پسرک تحویل داد.

فوربس بعد از گرفتن برگه چند لحظه ای را صرف خوانده آن کرد، و لبخندش پهن تر شد. سرش را بالا آورد و گفت: «من اتهامات رو ابطال می کنم.» و برگه را از هم پاره کرد و در جیبش گذاشت.

آئرلا با بهت به فوربس خیره شد. از خود پرسید منظور او از این کار چه بود.

ماگون فریاد کشید: «هیچ معلومه چی کار ...»

فوربس نگاه تندی به او کرد و از جا برخاست. «کاملا واضحه. من به عنوان جادوگر اعظم فرقه اجازه دارم تصمیمات شورای ارشدها رو زیر سوال ببرم. اینکه مدت هاست از اختیاراتم استفاده نکردم دلیل نمی شه از دست بدمشون.»

آئرادور گفت: «شما این اختیار رو دارین، ولی با دلیلی موجه. در حال حاضر به نظر نمی رسه هیچ شکی در گناهکاری متهم وجود داشته باشه.»

«من یقین دارم که جرایم اتهامی به ایشون از پایه دروغن.»

واریون از جا برخاست و اظهار کرد: «با نهایت احترام، بنده با جادوگر اعظم فوربس هم عقیده ام. و وقتی بانو مالائنیرا نهدائریس برگردن خواهید فهمید که ایشون هم با ما موافقن.»

آئرادور پاسخ داد: «به نظر می رسه این مسئله نیاز به بررسی و بیشتری داره. پیشنهاد می کنم متهم دوباره به زندان برگردونده شه و ...»

فوربس غرید: «نه. از این لحظه آئرلا سلائلیس رو کارآموز خودم اعلام می کنم. رسیدگی به همه مسائل مربوط بهش با منه، و به شورای ارشدها هشدار می دم هیچ دخالتی در مسائل مربوط بهم نکنه، وگرنه با اختیاراتم انحلالش رو اعلام می کنم.»

«شما این اختیار رو تنها در مواقع بحرانی دارین.»

«و باز بودن یک پیت بحران کوچکی نیست. بانو سلائلیس نتونستن پیت رو کامل ببندن، و حالا باید مدخلش دوباره پیدا و برای همیشه مسدود بشه. پس من ایشون رو برای یافتن جای پیت با خودم می برم.»

«جادوگر فوربس، باید خدمتتون یادآوری کنم که طبق قوانین فرقه هیچ کس حق جلوگیری از مجازات کسی که با جادوی سیاه مرتکب قتل شده رو نداره، و مدارک قاطعی هست که آئرلا سلائلیس چنین کاری کرده.»

«حرفتون درسته، ولی همین قانونی که بهش استناد می کنین اجازه این کار رو به عنوان آخرین راه برای جلوگیری از جادوی سیاه خطرناک تری داده، و باز شدن یک پیت در همین دسته قرار می گیره.»

ماگون مداخله کرد: «شرایط هر چی بوده به هر حال نمی تونیم بذاریم کار ایشون بی مجازات بمونه.»

فوربس گفت: «چه مجازاتی رو مطالبه می کنین، جناب تارتیگار؟»

ماگون زیر نگاه خیره فوربس به خود پیچید، و بعد با اکراه گفت: «شلاق.»

فوربس پاسخ داد: «باشه، شلاقش بزنین. پونزده ضربه با شلاق هشت شاخه. این میزان برای جلب رضایتتون کافیه؟»

آئرلا با شنیدن این حرف به خود لرزید، اما ساکت ماند.

یکی از دو جادوگر ارشدی که تا کنون ساکت مانده بود به آرامی گفت: «به نظرتون زیاده روی نیست؟» کسی به او اعتنا نکرد.

بعد از چند لحظه سکوت فوربس غرید: «ظاهرا اکثرمون با این مجازات موافقیم. پس فردا صبح موقع طلوع خورشیدها در محوطه اصلی شلاقش بزنین.» پاهایش را از روی میز برداشت و راست ایستاد. اگر اجازه بدین باید از محضرتون مرخص بشم.» به سمت در به راه افتاد و  دستیارش او را دنبال کرد. هنگامی که از کنار آئرلا می گذشت به او اشاره کرد که او نیز با آنها بیاید.


[1]_ Aerenla 

[2]_ Egzomur

[3]_ Jaehaemar Targaris

[4]_ Daemarion Berralis

[5]_ Aerador Taraeris

[6]_ Celaellis

[7]_ Magon Tartigar

[8]_ Varion Lenraenos

[9]_ Lucaerys Baelnaeros

[10]_ Maesella Naeleneos

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...