WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 2, 2017 (ویرایش شده) نومه نوری سیاه با زرهی نقره ای و کلاهخودی درخشان که داخلش چیزی پیدا نبود از دل تاریکی بیرون زد و سوار بر اسب خود به کوه های پوشیده از برف نگاهی انداخت. سواری دیگر که از پشت او می آمد و باشلق ساده سیاهی برتن داشت گفت: جای خوبی برای شروع کارمون به نظر میاد. دو سوار شروع به حرکت کردند و پس از مدتی، صدای جنگ و داد بیداد به گوششان رسید کمی که جلوتر رفتند، یک ترول زره پوش بزرگ با شمشیری عظیم در دستش و پنج نیزه دار آرنور را دیدند. چیزی به شروع درگیری نمانده بود. دو سوار بی آنکه چیزی بگویند با نهایت سرعت شروع به تاختن کردند. سربازان که تمام حواسشان به ترول پرت بود متوجه آمدن آنها نشدند. ناگهان سوار زره دار شمشیر مهیبش را بر روی سر یکی از سربازان بیچاره فرود آورد و سوار سیاه پوش بر سر یکی دیگر، ترول از این حواس پرتی استفاده کرد و شمشیر عظیمش را با تمام قدرت از راست به چپ حرکت داد. لحظه بعد سه سرباز باقیمانده نصف شده بودند و خون با برف درآمیخت. ترول رو به سواران کرد و گفت: متشکرم ای نومه نور های سیاه ، این انسانهای کثیف تمام خانواده و هم نژادان مرا در بند گرفته اند و از آنها بیگاری میکشن ، من جمجمه همشان را خورد خواهم کرد. سوار سیاهپوش گفت: ای ترول جنگجو، نامت چیست؟ ترول گفت: راگاش سوار گفت: نگران نباش راگاش با هم آنان را از بند خواهیم رهاند و خون انسانها را خواهیم ریخت. به سوار زره پوش که تا الان ساکت مانده بود اشاره کرد و گفت: ایشان سرورم هستند، جادو پیشه، من هم مشاورش هستم. سواران و ترول از تپه ای که به منطقه مشرف بود بالا رفتند و به سرزمین های ناهموار زیرشان نگریستند. راگاش گفت: آنجا. و با دست به سمت دامنه کوهی در شرق اشاره کرد که ترول هایی با پاها و دست های زنجیر شده مشغول کندن کوه بودند و چند سرباز با نشان آرنور بر روی لباسشان پشت آنها ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. سوار سیاهپوش گفت: این ترولهای احمق چرا چنین میکنند؟ آنها دو برابر سربازان هستند و بازهم برایشان کار میکنند. راگاش گفت: دست و پایشان بسته است، و همچنین امیدی برای مبارزه ندارند پس از سقوط سرورمان سائرون برای مدتی طولانی در کوه ها پنهان میشدیم و فقط برای شکار بیرون میزدیم تا اینکه مخفیگاه هایمان را یکی پس از دیگری پیدا کردند و ... مکثی کرد و گفت: لعنت بر آرنور و دونه داین. جادو پیشه بالاخره لب به سخن گشود و با صدای پر ابهت و ترسناکش گفت: سرورت هنوز سقوط نکرده ای ترول، ما از طرف او می آییم، اگر ما را در برانداختن آرنور یاری دهی یقینا از تو خشنود خواهد شد. راگاش گفت: همانا که این خوش ترین خبر تمام عمرم بود. اگر به دوستانم بگویم همه به یاری تو خواهند آمد. آنها از تپه پایین آمدند و به سربازان از همه جا بی خبر یورش بردند و ترول ها را آزاد کردند. مقصد بعدیشان پایگاهی بود که مردان کوهستان در آن اسیر بودند. آنها با ترول های کوهی خشمگین که به تازگی خبر بازگشت سائرون به گوششان رسیده بود همچو رعد بر سرشان نازل شدند. ترولها حصار های دور پایگاه را به کمک هم از جا کندند و نعره زنان یورش بردند. سربازان با دیدن جادوپیشه ترسی به دلشان افتاد که با دیدن همه آن ترولها آنرا احساس نکرده بودند. پس فرار را بر قرار ترجیح دادند و همان چندتنی هم که تاب مقاومت داشتند جمجه هاشان خورد و اجزا بدنشان قطعه قطعه شد. پس از آزاد کردن مردان کوهستان مشاور جادوپیشه از بازگشت سائرون برایشان گفت و اینکه مردان کوهی و ترولها و اورکها باید درگیری هایشان را کنار گذاشته و همگی بر علیه آرنور متحد شوند. و اینگونه شد که جادوپیشه چند تن از آن مردان را برای رساندن این پیام به باقی مردان کوهنشین آنگمار و اورک های خزیده در تاریکی فرستاد و بقیه را با سلاح های درون پایگاه مسلح کرد. هنگام جست و جوی پایگاه با یک خانه بسیار بزرگ چوبی مواجه شدند. پس از وارد شدن به آن با انبار بزرگی از سنگ و آهن روبرو شدند. راگاش گفت: اینها همه حاصل چندین سال بردگی ترولهاست. مشاور جادوپیشه یعنی همان سوار سیاهپوش گفت: در این حوالی باز هم از این انبار ها پیدا میشود؟ راگاش گفت: بله در این کوه ها چند پایگاه دیگر نیز وجود دارد که پر از سنگ و آهن و فولاد است و همچنین زندانی های بیشتر. مشاور گفت: عالی است میتوانیم از آنها برای ساختن یک پایگاه مستحکم استفاده کنیم . جادوپیشه گفت: اول باید شر انسان های درونشان را کند . به زودی سربازان فراری خبر ما را به پایگاه های دیگر میدهند و آنان نیرو هایشان را به سمت ما گسیل میکنند . مشاور گفت: بله سرورم . این سرزمین پر از کوه و دره است و آنها فکر میکنند که فقط با یکسری ترول وحشی و زندانیان شورشی طرف هستند. بنابراین بی احتیاط به این سو میرانند . میتوانیم با سازماندهی این نیرو ها سخت شکستشان دهیم. جادوپیشه گفت: همین حالا اینجا را ترک میکنیم ممکن است جاسوس بفرستند. چند دیده بان به تپه ها و قله ها بفرستید تا مسیر آمدنشان را بیابیم. آنوقت آنگمار را با خونشان سیراب میکنیم. و اینگونه شد که دویست مرد و ده ترول کوهی و جادوپیشه و دو همراهش پایگاه را غارت کرده و به سمت دره های پوشیده از برف حرکت کردند. ادامه دارد.... اگه این داستانو جای نامربوطی گزاشتم ببخشید نفهمیدم کجا باید بزارم ویرایش شده در اکتبر 4, 2017 توسط Nienor Niniel 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 7, 2017 (ویرایش شده) قسمت دوم همانطور که مورگومیر مشاور ویچ کینگ پیشبینی کرده بود نیرو هایی از پایگاه ها اعزام شدند اما با بی احتیاطی تمام مسیر دره را پیش گرفتند و کمین خوردند و تار و مار شدند. ویچ کینگ و سربازانش به باقی پایگاه ها نیز یورش بردند و کل منطقه را در دست گرفتند. آنها به دستور ویچ کینگ راه کارن دوم را در پیش گرفتند ، شهر باستانی و محل زندگی نومه نوری های سیاه . حالا فقط خرابه هایی از آن باقی مانده بود. ویچ کینگ دستور داد تا شهر را ترمیم کنند و در همین حال مردان تپه و اورک ها و نومنور های سیاه بیشتری که بعد از شکست سائرون مخفیانه به زندگی خود ادامه میدادند به او ملحق شدند. جنگ های داخلی و شورش های پی در پی مانع از این شد که توجه پادشاهی آرنور به آن منطقه و حوادثش جلب شود. بنابراین سالهای سال گذشت و پادشاهی تازه تاسیس آنگمار روز به روز قویتر شد. حالا زمان آن فرا رسیده بود که ویچ کینگ قدمی در راستای هدفش بردارد. حالا همه چیز آماده بود تا ضربه خود را به رودئور،ضعیف ترین بخش پادشاهی آرنور وارد کند . در آنجا آتش شورش و جنگ بیشتر شعله ور بود. اما هنوز نمیتوانست آشکارا به جنگ برود چون باعث میشد سه حکومت رودئور و کاردولن و آرتادین که پادشاهی آرنور را تشکیل میدادند ، کینه ها و مشکلاتشان را کنار گذاشته و باهم بر علیه پادشاهی آنگمار متحد شوند. در رودئور ، رهبر شورشیان در بند افتاده بود و در نزدیکی شهر زندانی بود و حالا مردانش سرگردان و بدون فرمانده شکار خوبی برای سربازان بودند. ویچ کینگ مورگومیر را گسیل کرد که شورشیان را نظم و ترتیب بدهد و خودش چند روز بعد همراه با راگاش و ارتش جدید و مجهز شده ی آنگمار به سمت رودئور هزیمت کرد. در آنجا مورگومیر شورشیان را سامان داد و خشم آنان را بر انگیخت. او گفته بود:«ای مردان کوهنشین ، سالهاست که آنها ، آن سربازان کثیف ، آن دست نشانده های پلید ، سرزمین ها و خانه های شما را صاحب شده اند ، سالهاست که دانه ای از گندمشان را به شما نداده اند ، سالهاست که با شما همچون حیوانات رفتار میکنند و من میترسم ،میترسم از آن روزی که ادعای مالکیتشان بر زنان و کودکان شما هم سایه اندازد، اما دیگر کافیست ، امروز تمامش میکنیم، امروز قدرت مردان کوه را نشانشان میدهیم و پادشاه آنگمار نیز که شما را همچون مردمان خودش میداند برای کمک به شما خواهد آمد.» با شنیدن این حرف ها مردان شورشی انگار که از هفت نسل قبلشان با آرنور دشمنی داشته اند همچون تیری که از کمان رها شود بر سر دشمنانشان فرود آمدند. اول رهبرشان را آزاد کردند و شهر را به محاصره در آوردند ، در طی این محاصره سربازان شهر چندبار سعی بر شکستن حلقه کرده بودند ولی با حضور مورگومیر و رهبر شورشیان در خطوط دشمن ناکام ماندند. درواقع پادشاه رودئور خیالش بیش از اندازه آسوده بود . چون شورشیان چنان مجهز نبودند و بدون منجنیق و یا دژکوب دست به این محاصره زده بودند و با نزدیک شدن زمستان آذوقه هاشان ته میکشید و مجبور به عقب نشینی میشدند، بنابراین هیچ درخواست کمکی به حکومت های دیگر فرستاده نشد. اما پادشاه بیخبر از همه جا نمیدانست که تا دو روز دیگر ترسناک ترین مردی که دنیا به خود دیده با ارتشی در پشتش به آنجا می آید. روزها گذشتند و به جز چند درگیری کوچک اتفاق دیگری رخ نداد. در روز چهارم محاصره، در اوایل صبح، صبحی که واقعا دلگیر بود و ابر های سیاه نم نم باران اواخر پاییز را به زمین میریختند ، بیرق هایی در روبروی شهر نمایان شد. بیرق هایی که تابحال هیچکس ندیده بودشان . آتشی سرخ بر پس زمینه ای تاریک و سیاه .بله ، پادشاه جادوپیشه آنگمار اینجا بود. ارتش منظم و مجهزش بر پشتش حرکت میکرد که عبارت بود از : نومه نور های سیاه با اسب های مخوفشان و لباس های سیاه که آتشی سرخ بر روی سینه هایشان بافته بودند و زره های نقره ایشان که در قسمت های سر و پهلو و ساق دست و پا میدرخشید، مردان تپه با تبر های کوچک در دو دست و لباس ها و شنل های پشمی شان و اورک ها با زره های سیاهشان و نیزه های بلندشان و ترولهای غول پیکر که با خود منجنیق ها و دژکوب ها و برجهای متحرک عظیم را میکشیدند. این پایان کار رودئور بود و شروع نابودی آرنور و دونه داین... ادامه دارد ویرایش شده در اکتبر 7, 2017 توسط WItch_KIng 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 12, 2017 (ویرایش شده) با آمدن ارتش آنگمار زمستان نیز همراهشان آمد ، ویچ کینگ آنروز دستور حمله نداده بود و تصمیم داشت فردا و با دقت و احتیاط خمله را آغاز کند ، تمرکزش بیشتر بر روی نابودی کامل شهر و کشتن مردم تا آخرین نفر بود. اکنون زمین پوشیده از برف بود و هر ساعت که میگذشت بر ارتفاع آن افزوده میشد. برفی که پس از پدیدار شدن ارتش آنگمار در امروز صبح و بعد از اتمام بارانی که نم نم میبارید نوبتش فرا رسیده بود ولی در فصل پاییز و این باعث تاریک شدن امید ها در شهر شده بود. اکنون اوایل شب بود. مورگومیر که دیگر باشلق سیاهش را بر تن نداشت و به جای آن زره و لباسی همانند نومه نوری های سیاه پوشیده بود و تاجی برسر داشت که شاخ های کوچکی در دور آن رو به بالا میرفتند وارد چادر فرماندهی شد. در آنجا والدار، فرمانده شورشیان و ویچ کینگ نشسته بودند و درباره ی حمله فردا بحث میکردند در واقع ویچ کینگ دستور میداد و والدار آنها را با « بله سرورم» تصدیق میکرد. مورگومیر بی آنکه منتظر اجازه باشد گفت : « دیده وران ما سپاه بزرگ آرتادین را دیده اند که به این سمت می آیند سرورم ، آنها تا دو روز دیگر به اینجا میرسند» ویچ کینگ برای مدتی سکوت کرد و چشمان نامرئیش را که در دل تاریکی صورتش بودند را به زمین دوخت. داشت با خود فکر میکرد : همان بلایی که بر سر پادشاه رودئور آمده بود الان دارد بر سر خودش می آید ، حتی اگر زودتر از رسیدن ارتش آرتادین شهر را هم تصرف میکرد باز هم احتمال شکست بسیار زیاد بود. و در آخر رو به آن دو کرد و گفت:« آیا این اولین و آخرین نبرد ماست؟» مورگومیر و والدار فقط با نگرانی به سیاهی درون کلاهخود نگاه میکردند . ویچ کینگ خودش پاسخ خودش را داد:«نه، هرگز ، سرورم سائرون دستور دادند که آرنور باید نابود شود ، پس آرنور نابود میشود، همین حالا حمله را آغاز کنید ، تا فردا صبح هیچکس نباید در آن شهر زنده باشد » فرماندهان عزشمان را جزم کرده و بیرون رفتند . چندین دقیقه بعد صدای منجنیق ها در آمد و صدای برخورد سنگ با سنگ و شیون زنان و فریاد های مردان زمین های رودئور را پر کرد. ویچ کینگ در نبرد شرکت نمیکرد و به دنبال حیله ای از حیله های تمام نشدنی اش برای ارتشی بود که به زودی میرسید. درواقع ویچ کینگ نمیدانست که شاهزاده آرگلب فرزند شاه مالوگیل پادشاه آرتادین و وارث برحق ایزیلدور برای چه می آید . یک هفته قبل از حرکت ارتش آنگمار به سمت رودئور ، شاه مالوگیل خود را وارث بر حق ایزیلدور معرفی کرد و بر سر هر سه حکومت ادعای پادشاهی کرد . حکومت کاردولن ادعای او را پذیرفت اما پادشاه رودئور در مقابل این ادعا مقاومت کرد. حال پادشاه فرزندش را گسیل کرده بود تا تاج و تخت رودئور را برایش بگیرد و شاهزاده آرگلب کوچکترین اطلاعی از حضور ارتش آنگمار و ویچ کینگ در آنجا نداشت. اکنون در دیوار ها شکاف هایی ایجاد شده بود و سپاهیان انگمار از سه جهت به درون شهر هجوم میبردند ، تعدادی با برجهای متحرک به سمت دیوار های سالم هجوم برده بودند و کسانی که دژکوب ها را حل میدادند بدون توجه به اینکه دیوار ها ریخته اند و راه برای ورود به شهر باز است با تمام قوا به دروازه میکوبیدند. مورگومیر و والدار به سربازان گفته بودند که دوست دارند صبح ردی از شهر به جا نمانده باشد. نومه نور های سیاه که عقلشان از سه گروه دیگر بیشتر بود در جنگ با سربازان بودند و آنها را بیشتر و بیشتر به مرکز شهر و به سمت کاخ پادشاه میراندند ، اورکها دیوانه وار نعره میزدند و هرکه را که میدیدند میکشتند حتی چند نفر از افراد خودی را به اشتباه کشتند، ترولها به جان دیوار ها و ساختمان ها افتاده بودند و با تنه درخت و دست و سنگ، همه چیز را خورد میکردند و در آخر مردان تپه و شورشی که از همه بیشتر دلشان از مردم شهر پر بود دست به غارت و آتش زدن شهر و اعمال کثیفی مثل تجاوز و کشتن کودکان زدند. حقیقتا تا صبح به جز خاکستر و دود های سیاه و سنگ هایی که در تمام زمین پخش شده بود و دیواری که در هر چند قدم فرو ریخته بود و خون هایی که از همه طرف جاری بود و اجسادی که مثل سنگفرش کف شهر را پر کرده بودند چیزی از شهر باقی نمانده بود. اورک ها و شورشیان هنوز هم همچون یاغی ها در شهر بودند و به اجساد بی احترامی میکردند تا اینکه مورگومیر به سراغشان آمد و با کشتن چند نفر بقیه را آرام کرد آن هم نه به خاطر اجساد بلکه به دلیل آنکه وقت تنگ بود . ویچ کینگ دستور داده بود که والدار همراه با مردان تپه در آنجا بمانند و بیرق هایشان را بر روی خرابه های شهر به اهتزاز در آورند ، خودش با سپاه آنگمار آنجا را ترک کرد و از نقشه اش چیزی نگفت اما والدار به او ایمان داشت و اینکه شب گذشته قبل از آمدن مورگومیر، ویچ کینگ به او قول فرمانروایی بر رودئور را داده بود،پس بهتر بود که بدون سوال کردن و سرپیچی به دستور عمل کند. تا شب استراحت کردند و فردا ظهر دیده وران پیام آوردند که شاهزاده آرگلب وارد رودئور شده و تا چند ساعت دیگر به اینجا میرسد. والدار از سپاهی که چند برابر مردان خودش بود نترسید، ولی نمیدانست که باید چکار کند . تنها دستور این بود :«اینجا بمانید» مردانش را در دامنه کوه های شمالی به خط کرد و منتظر سرنوشت شد ، سرنوشتی که شمشیر به دست با مردانش می آمد. .... ادامه دارد ویرایش شده در اکتبر 12, 2017 توسط WItch_KIng 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 14, 2017 (ویرایش شده) حالا دو ارتش در روبروی هم صف کشیده بودند و جنگ فقط به یک علامت بند بود. هوا به شدت سرد بود و برف و باد شدیدی میبارید و دید سربازان به شدت کاهش یافته بود و این اتفاق فرماندهی جنگ را مشکل میکرد. اوضاع برای مردان تپه نسبتا بهتر بود زیرا آنان در دامنه کوه و بالاتر از ارتش آرتادین قرار داشتند و لباس های پشمی شان در این هوا به کارشان آمده بود. والدار در تعجب بود که چرا آرگلب با توجه به برتری نفراتش فرمان حمله را صادر نمیکند. کمی قبل به آرگلب پیغامی رسیده بود که او را سخت غمگین و دو دل کرده بود ، پادشاه مالوگیل در اثر پیری درگذشته بود و حالا او پادشاه بود . میترسید که شورشیان در نبود پادشاه دوباره طغیان کنند ، پس برای پسرش ،آرولگ که حالا شاهزاده بود پیام فرستاد و کنترل امور و فرماندهی شهر را به او سپرد تا خودش باز گردد. اما بالاخره غم از دست دادن پدر فروکش کرد و فرمان حمله صادر شد . سربازان با آرایش های بسته به سمت دامنه پیشروی کردند . در بین مردان تپه کمانداران زیادی وجود نداشت چرا که سلاح اصلی آنها تبر های کوچک بود که میشد در مواقعی که دشمن نزدیک است آنها را به سمتشان پرتاب کرد. جنگ آغاز شد و مستطیل هایی که سربازان آرنور تشکیل داده بودند با صف های دراز مردان تپه برخورد کرد. خود والدار هم در وسط صف قرار داشت و چندین نفر را زخمی کرد و کشت. یک ساعت ازجنگ میگذشت و با وجود سرما و برف و بوران و زمین های نا هموار ، وضعیت به نفع آرنور بود. تعداد مردان تپه به شدت کاهش یافته بود و حالا کم کم عقب منشستند و یک نیم دایره تشکیل میدادند ، چون پشتشان کوه بود و خیالشان از بابت پشت راحت بود و زخمی ها را در وسط خودشان گزاشتند، اما نمیدانستند که با جمع شدن در یک منطقه هدفی عالی برای کمانداران میشوند ، والدار هم که چند زخم برداشته بود دیگر ذهنش کشش کافی برای فکر کردن به این مسائل را نداشت . شاه آرگلب پیشروی شمشیرزنان را متوقف کرد و همه کماندارانش را راهی کارزار کرد.کمانداران پشت شمشیرزنان توقف کردند و شروع به نشانه گیری دشمن کردند. تازه والدار به خودش آمد و فهمید که در چه مخمصه ای گیر کرده ، اما دیگر دیر شده بود ، حالا کمانداران فقط به یک دستور از فرمانده های گردان هایشان نیاز داشتند و فرماندهان به یک دستور از شاه. اما هیچوقت این دستور داده نشد. وقتی سربازان دیگر طاقتشان به سر آمد و پشت سر نگاه کردند از تعجب خشکشان زد. سواره نظام انگمار به فرماندهی خود ویچ کینگ از پشت به شاه و شهسوارانش و چنصد نفر باقی مانده حمله کرده بودند و مورگومیر و راگاش همراه با ترولها و اورک ها و نومه نور هایی که اسب هایشان را در جنگ قبلی از دست داده بودند از سمت چپشان به آنها یورش بردند و والدار نیز از روبرو . در طی مدت کوتاهی ارتش آرتادین از هم پاشیده شد و آرایش سربازان به هم خورد و پا به فرار گزاشتند. شاه آرگلب نیز به دست یک نومه نور سیاه به قتل رسید . آن شب را همه در آنگمار و رودئور جشن گرفتند و از غنیمت ها لذت بردند ، ترولها هم از این همه گوشت انسان که نصیبشان شده بود خوشحال بودند. والدار هم به فرمانروایی رودئور منتصب شد و برای ویچ کینگ قسم خورد. اما جنگ هنوز تمام نشده بود و آرنور با وجود شکست سنگینی که خورده بود هنوز هم قوی بود . شاه آرولگ نیز از الف ها درخواست کمک کرد و نیرو هایی از الف ها به کمکش شتافتند. سالها گذشت و جنگ در مرز های رودئور یا پادشاهی آنگمار و آرنور ادامه داشت ، در طی این سالها جنگهای مرزی کوچک و بزرگی رخ میداد که در اکثرشان آرنور پیروز بود . آن هم به دلیل آنکه شاه آرولگ از پلانتیر موجود در آمون سول استفاده میکرد. اکنون که دوباره جمعیت ارتش انگمار بالا رفته بود ویچ کینگ که از این نبرد های فرسوده کننده خسته شده بود دست به یک حمله اساسی زد. آمون سول در مرز بین سه حکومت آرتادین و کاردولن و رودئور بنا شده بود . بنابراین ویچ کینگ ارتشش را به دو قسمت کوچک و یک قسمت بزرگ و اصلی تقسیم کرد. یکی را به سمت ریوندل روانه کرد و دیگری را به اعماق کاردولن ، پس الف ها و سربازان کاردولن مجبور شدند برای محافظت از شهر هایشان از مرز ها برگردند ، و خودش با ارتش اصلی به سمت آمون سول که حالا فقط سربازان آرتادین و پادشاه و پلانتیر در آنجا بودند حرکت کرد. نبرد ، نبردی سخت و تا پای جان بود ، سربازان با تمام توانشان از پادشاه و شهر دفاع میکردند اما بالاخره دیوار ها فرو ریخت و ویچ کینگ و سربازانش وارد شدند . آمون سول یک قلعه نظامی بود و مردم زیادی در آن زندگی نمیکردند ولی همان هایی هم که بودند تا نفر آخر کشته شدند اما پادشاه و گروهی از سربازانش موفق به فرار از شهر شدند و پلانتیر را هم با خود بردند. ویچ کینگ عصبانی از اینکه تنها چیز با ارزش آن شهر یعنی پلانتیر را از دست داده بود ، گروه های گرگ سواران و سواره نظام هایش را راهی کرد تا پادشاه را بیابند و همچنین جایزه ویژه ای برای سرش گزاشت . آن شئ باید از آن ویچ کینگ میشد . ... ادامه دارد دوستان اگه نظری هست استقبال میکنیم . داستان رو دوست دارین؟ نکته ای که بخواین گوشزد کنید؟ یا اصلا اگه مزخرفه دیگه ادامه ندیم؟ یا حق ویرایش شده در اکتبر 14, 2017 توسط WItch_KIng 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
R-FAARAZON 10,192 ارسال شده در اکتبر 17, 2017 داستان خوبی بود بخصوص اون قسمت اولش. ایده خوبی داره و اگه خوب پرداخته بشه می تونه داستان جذابی از آب در بیاد البته چند تایی مسئله هم بیشتر باید روش فکر بشه: 1) بجز قسمت اولش قسمت های بعدی بیشتر حالت تاریخچه ای داره و چندان شکل داستان نداره. با اضافه کردن توصیفات لازم، دیالوگ و مونولوگ میشه به داستان جان داد. 2) یه مقدار ویچ کینگ و حتی ترول ها اون صلابت و مهیب بودنو ندارن 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 22, 2017 (ویرایش شده) قسمت پنجم شاه و تعدادی از سربازان شجاعش که توانسته بودند از نبرد آمون سول بگریزند در مسیر فورنوست بودند. شاه آرولگ گفت:«عجله کنید، آنها همین در همین نزدیکی هستند صدای زوزه گرگ ها را میشنوم» فرمانده نگهبانان شاه، آستار گفت:«شما به راهتان ادامه دهید سرورم ما میمانیم و تا زمانی که بتوانیم جلویشان را میگیریم » سپس چندتن از بهترین سربازانش را همراه شاه راهی کرد و باقی را در درختان و بیشه های اطراف جاده مستقر کرد. زمان کمی از رفتن شاه گذشته بود که سواران نومه نوری و گرگ ها که در جلویشان مسیر را پیدا میکردند پدیدار شدند، فرمانده شان مورگومیر بود با پوست رنگ مرده و مثل گچش در وسط دسته میراند. شکارچیان پادشاه به محل کمین رسیدند و مردان شاه از دوطرف جاده به سمتشان یورش بردند . برای مدت کوتاهی برتری با مردان شاه به فرماندهی آستار بود اما مورگومیر که میدانست از دست این تعداد کم کاری بر نمی آید ،سربازانش را سازمان داد و گروهی را فرستاد تا پادشاه را دنبال کنند تا کار خودش در آنجا تمام شود. سواران مورگومیر به شاه و چند نگهبانش که با پای پیاده میگریختند رسیدند و سربازان را کشتند و دور شاه حلقه زدند . هرگاه شاه میخواست از حلقه بیرون بزند ، سواری مانعش میشد و با پایش به او ضربه میزد . سواران که دیگر اطمینان داشتند شاه در چنگشان است تصمیم گرفتند کمی تفریح کنند . هرکس که نزدیک شاه بود به او لگدی میزد و به طرف دیگر حلقه پرتش میکرد ، صدای خنده های شیطانی سواران همه جا پخش شده بود. شاه فقط با اخم به آن ها نگاه میکرد و چیزی را محکم در دستانش نگه داشته بود. اما پس از مدتی طاقتش سر آمد و شرمسار از اینکه چه بر سر پادشاهی قدرتمند آرنور آمده است ، پارچه را کنار زد و پلانتیر را در دستانش بالا برد و گفت:«ای سگ های ویچ کینگ! نزد اربابتان برگردید و به او بگویید که هیچ گاه دستش به پلانتیر و من نمیرسد» ناگهان پلانتیر را بر زمین کوبید هر که و هرچه در آن مکان بود به نیستی رفت و انفجاری بزرگ که نوری آبی از آن ساطع میشد در کل منطقه طنین انداخت. مورگومیر که تازه کارش تمام شده بود ، شگفت زده با باقی سواران جلو رفتند و دیدند حفره ای در زمین به وجود آمده و الماسی در وسط آن میدرخشد . دستور داد تا آن را برایش بیاورند . وقتی الماس را در دستانش گرفت ، گفت :« این تکه ای از پلانتیر است ، قدرت زیادی در آن حس میکنم ، ویچ کینگ از این هدیه خشنود خواهد شد ، اما ما باید تکه های باقی مانده را هم پیدا کنیم» در همان زمان صدای سم اسبان شنیده شد. سربازان پایگاه مرزی فورنوست انفجار را دیده بودند و خودشان را رسانده بودند . جنگی در گرفت و مورگومیر به کمک قدرتی که در الماس بود موفق به عقب راندن آنان شد ولی میدانست آنها با نیروی بیشتری برمیگشتند. سریعا سوارانش را به سرتاسر منطقه گسیل کرد و به آنان گفت که دنبال گودال هایی مثل همانی که دیدند بگردند و الماس ها را برایش بیاورند . فرمانده پایگاه مرزی که خبر انفجار و پراکنده شدن سربازان مورگومیر را شنیده بود فهمید که در الماس ها نیرویی ویژه وجود دارد پس او نیز گروه هایی را راهی کرد . نبرد در تمام منطقه به صورت پراکنده ادامه داشت اما در بیشترشان نومه نور های سیاه پیروز بودند و سربازان آرنور فقط توانستند یک قطعه از شش قطعه الماس را به پایگاه بازگردانند . مورگومیر نیروهایش را جمع کرد و عقب نشینی کرد و فردا با قوایی عظیم تر بازگشت و پایگاه را مورد حمله قرار داد . پایگاه سقوط نکرد و سربازان آنگمار شکست خوردند اما هنگام حمله موفق شدند فرمانده را بکشند و الماس را بردارند . بنابراین ماموریت مورگومیر کامل شده بود و حالا وقت بازگشت به کارن دوم و نزد ویچ کینگ بود. ویچ کینگ در ابتدا از شنیدن خبر شکسته شدن پلانتیر خشمگین شد اما بعد از درک قدرت های درون الماس ها گفت:«بسیار خوب مورگومیر تو وظیفه ات را به پایان رساندی. جادوگران را خبر کنید!» شش نومه نور سیاه که بر جادوی سیاه مسلط بودند وارد شدند و هر کدام عصایشان را بر زمین کوبیدند و وردی زیر لب خونداند.الماس ها از زمین بلند شدند و در هوا معلق ماندند و بعد به یکدیگر نزدیک شدند و حاله ای از نور قرمز دورشان پدید آمد و سپس خود المس ها نیز به رنگ قرمز در آمدند. احساس رضایت به خوبی در صورت های جادوگران پیدا بود. پس از اتمام مراسم جادوگران به ویچ گفتند که اگر الماس ها را به آنها بدهد میتوانند ازآنها در جهت پیشرفت آنگمار استفاده کنند و ویچ کینگ با دست به آنها اشاره کرد که میتوانند بروند. چند سال گذشت و تعداد نومه نور های سیاه به طرز چشمگیری افزایش یافت . حالا دوباره پادشاهی آنگمار همچون گذشته و قبل از نبرد های آمون سول و مرز فورنوست قدرتمند شده بود ، بسیار قدرتمند تر... ادامه دارد ویرایش شده در اکتبر 22, 2017 توسط WItch_KIng 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
WItch_KIng 91 ارسال شده در اکتبر 29, 2017 (ویرایش شده) قسمت ششم مورگومير براي گزارش ماهانه جنگ وارد تالار اصلي کاخ شد. طبق معمول ويچ کينگ در تاريکي حاکم بر تالار برروي تخت پادشاهي اش نشسته بود و انگشتان دستان زره پوشش را بر روي دسته هاي تخت به آرامي بالا و پايين ميبرد. و راگاش فرمانده ترولها با زره درخشان بزرگش و شمشيري به اندازه يک انسان بالغ پشت تخت، بي حرکت ايستاده بود. مورگومير شروع کرد:«سرورم،از زماني که پلانتير شکسته شده،مردم آرتادين جنگ داخلي را کنار گذاشته اند و حالا همه يکپارچه شدند،اکنون ارتش آرتادين در قوي ترين موقعيت خود قرار دارد و تعداد آنان سه برابر شده. چند درگيري کوچک و بزرگ در منطقه آمون سول داشتيم و سعي کرديم آنها را با حيله هايي از فورنوست بيرون بکشيم اما موفق نشديم» ويچ کينگ با شنيدن خبر ها کم کم آهنگ حرکت انگشتانش را تغيير ميداد و حالا با دست به دسته هاي تخت ميکوبيد. راگاش گفت:«سرورم،بهتر است دست به محاصره آنجا بزنيم تا مجبور شوند از کمبود غذا بيرون بيايند» ويچ کينگ خنده اي طولاني کرد و بعد با صداي خشن و فرا مردانه اش گفت:«شما ترولها هيچ وقت از مغزتان کار نميکشيد راگاش فقط ميخواهيد بکشيد و بخوريد و ويران کنيد» مورگومير توضيح داد:«کاردولن هنوز شکست نخورده راگاش،اگر شهر را محاصره کنيم از پشت به ما حمله ميکنند و ...»ويچ کينگ از روي تختش بلند شد و مورگومير ديگر حرفش را ادامه نداد . ويچ کينگ شروع کرد:«اول بايد کاردولن نابود و غارت شود تا بتوانيم آسوده خاطر شهر را محاصره کنيم و هم ارتشمان را تغذيه کنيم» مورگومير گفت :«سرورم آنها هم مثل آرتادين در قلعه هايشان پنهان شده اند و بيرون نمي آيند» ويچ کينگ گفت:«چرا مي آيند ، وقتي گورپشته هاي پادشاهانشان در خطر باشد ، مي آيند»خنده اي شيطاني سر داد و از تالار خارج شد. سه هفته بعد والدار ، رهبر مردان رودئور، همراه جادوگران و گرگ سوارن و نیزه دارانش در راهی که به سمت گورپشته یکی از شاهان بزرگ آرنور منتهی می شد بودند. والدار به سربازانش گفت: «ِیادتان باشد ، وقتی به گورپشته رسیدیدم حسابی آشوب به پا کنید آنها باید ببینند که ما اینجاییم» سربازان به نشانه موافقت فریاد خشم سر دادند. کمی که جلو رفتند به گروهی از تکاوران آرنور برخورد کردند که وظیفه نگهبانی از گورپشته ها را بر عهده داشتند.تکاوران آماده بودند اما خوشبختانه دیده وران والدار محل کمین آنها را پیدا کردند و به او گفتند . والدار ارتشی با خود نداشت و فقط حدودا صد سرباز آورده بود اما تکاوران از این تعداد نیز خیلی کمتر بودند و حالا که کمینگاهشان فاش شده بود وضعیتشان بدتر هم شده بود . اما آنها از همه جا بیخبر هنوز منتظر دشمن احتمالی بودند که ممکن بود چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز دیگر بیاید یا حتی اصلا نیاید. والدار گفت:«من و پنجاه نفر از جناحین به آنها یورش میبریم و باقی، بعد از گذشت مدتی از نبرد از جلو حمله میکنند» نقشه ی والدار درست بود و تکاوران ابتدا غافلگیر شدند و پس از مدتی که دوباره توانستند خودشان را سامان دهند از روبرو هم مورد حمله قرار گرفتند و تا نفر آخر تار و مار شدند. والدار و افرادش مسیر باقی مانده را بدون مشکل طی کردند. وقتی به گورپشته رسیدند،والدار افرادی را فرستاد تا در آن را بشکنند و جادوگران به بالای گورپشته رفتند و ورد هایی عجیب خواندند و نور های بد رنگی بر روی پشته پدیدار شدند و علف های روی گورپشته شروع به تحلیل رفتن و فاسد شدن کردند. این همه بی حرمتی به اجداد را هیچ یک از مردم آرنور نمیتوانست تحمل کند. بعضی از افرادی که در آن نزدیکی بودند نور را دیدند و بعضی هم بر روی دیوار شهر که چند ده مایل با گورپشته ها فاصله داشت. به زودی غوغایی در شهر به راه افتاد و پادشاه، سراسیمه، سربازانش را به سمت گورپشه ها فرستاد و خودش هم مشغول آماده شدن برای جنگ شد تا با گارد ویژه اش در جنگ حاضر شود. اما پادشاه بدون اینکه بداند مهلک ترین اشتباه تمام عمرش را مرتکب شده بود . او فقط دستور حمله داده بود و نیروهایش فرصت اینکه با هم یکی شوند را نیافتند ، هر افسری گروه خودش را در هرکجا از شهر و پایگاه ها که بود با تمام سرعت به راه انداخت پس سربازان گروه گروه به گورپشته میرسیدند و افراد والدار هیچگاه از نظر تعداد زیر فشار نمیرفتند . بعد از ساعاتی درگیری مورگومیر همراه با گروهی سیصد نفره به والدار ملحق شد و همچنان با یکدیگر مشغول دفع حملات دشمن یکی پس از دیگری بودند. در آخر ارتش پادشاه رسید که واقعا از لحاظ تعداد بسیار بهتر از سربازان آنگمار بود. مورگومیر رو به والدار کرد و گفت:«بیا با من به بالای گورپشته برویم ، این سربازانی که ما با خود آورده ایم فقط قربانی اند» والدار تبرش را از بدن جسدی برداشت و با مورگومیر به راه افتاد. نبرد کاملا به سود مردان کاردولن بود اما این وضعیت همچو رعد تغییر یافت وقتی که ارتش اصلی آنگمار به رهبری ویچ کینگ از تپه های اطراف سرازیر شد. حالا برتری نفرات با آنگمار بود و با دیدن ویچ کینگ سوار بر اسب مخوفش ترس در دل سربازان کاردولن افتاده بود. ویچ کینگ خودش را بر روی گورپشته رساند و خطاب به مورگومیر و والدار گفت:«من اینجا هستم،برای سلاخی احمق هایی که از مرده ها مراقبت میکنند» ناگهان صدای فریاد راگاش به گوش رسید و دیدند در حالی که شمشیرش را بالا برده ، نعره زنان ، وسط سربازان پرید و عده ی زیادی را به اطرف پرت کرد و له کرد و کشت. والدار گفت:«با اجازه شما سرورم میروم تا به این جشن ملحق شوم» و خندید و رفت. چندساعت بعد ویچ کینگ از اسبش پیاده شده بود و با راگاش بر روی جنازه ها قدم میزد. به بالای گورپشته رفتند که ارتش آنگمار دورش حلقه زده بود و فریاد پیروزی سر میداد. وقتی ویچ کینگ و راگاش بر بالای بلندی ایستادند همه ساکت شدند. ویچ کینگ شروع کرد:«اکنون طعم قدرت ارباب سائرون را بچشید ، زمانی که به من ملحق شدید هیچ نداشتید و حالا من به شما شهر هایی برای غارت میدهم، غذایی برای خوردن و خونی برای ریختن، حال بروید، بروید و این سرزمین را با خون شستشو دهید.» تا چندماه بعد ارتش آنگمار در حال نابود کردن و غارت کاردولن بود.....ادامه دارد ویرایش شده در اکتبر 29, 2017 توسط WItch_KIng 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست