رفتن به مطلب
Capitan

اساطیر یونان و روم باستان

Recommended Posts

Tauriel

می گم نمی شه یه جوری خلاصه بنویسید؟ هم خیلی زاده که حوصله خوندن ندارم هم چون علاقه زیادی به یونان و روم دارم می خوام بخونم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Capitan

ببخشید ولی اینا همه خلاصه بود!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Tauriel

البته می دونم خیلی از اینا بیشتره.

خوان دوم چی شد؟؟؟؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ادموند پونسی

خب این تاپیک فقط منو کم داره:D

به نظر من هی نیایم اطلاعات بزاریم تو این تاپیک. من می گم راجع به یه موضوع، شخصیت یا داستانی بحث بشه طی یک دوره ی خاص. مثلا یکی دو هفته درباره ی هراکلس صحبت کنیم و هر وقت بحثمون به نتیجه رسید بریم مثلا سر مبحث تزئوس یا ماجرای هرمس و آپولو.

حالا یه چی بگم که پستم رو اسپم حساب نکنن:

خب هراکلس مصداق بارز یه نیم خدا و پهلوان بدشانس یونانه. در واقع بدشانس تر از همه. هراکلس، پسر زئوس و آلکمینه، کسی که تو بچگیش دو مار رو خفه کرد و زنده موند و بدترین دشمن هرا. هراکلس سخت ترین کارهای دنیا رو انجام داد که دوازده خان فقط جزئی از اون حساب می شه. و حتی هراکلس تو نبرد گیگانت ها هم شرکت داشت، تو ماجرای پشم زرین هم(اگرچه نه به طور کامل) حضور داشت. چون موقعی که توی یه جزیره(اگر درست خاطرم مونده باشه) کشتی جیسون توقف کرد، ساقی هراکلس دنبال آب رفت و طی قضایایی هراکلس مجبور شد بره دنبال اون بگرده و از ادامه ی سفر باز موند، البته افسانه های یونان ضد و نقیض زیاد دارن و یه داستان دیگه شنیدم درباره ی این که هراکلس تو ماجرای آمازون ها هم بوده و خودش با تیر و کمونش تعداد زیادی از آمازون ها رو به قتل رسونده. ماجرای تروا هم ضد و نقیضه، چون تو منظومه ی ایلیاد، تا جایی که می دونم تقریبا اشاره ای بهش نشده و پروفسور ژیران، یکی از بزرگ ترین محققین درباره ی یونان و روم گفته که بنا به بعضی روایات هراکلس توی جنگ شرکت داشته، اما مث ماجرای جیسون به طور کامل شرکت نکرده. بعضی حکایات هم بنا بر اینن که بعد از روی برگردوندن آخیلیس(که به فرانسوی می شه آشیل و اغلب به همین تلفظ می شناسنش)، هراکلس هم نسبت به جنگ بدبین شد و رفت و چون ایلیاد هم دقیقا از ماجرای آخیلیس و آگاممنون شروع می شه، به هراکلس اشاراتی نشده. البته خود ژیران هم گفته که اینا فقط یه سری حدس و گمانه زنی ان

ملت بیاین بحث کنیم، حال می ده. از کاربر الروس هم که یکی از رقبا هستن دعوت می شه برا بحث و گفتگو@};-

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آخیلوس

یه پیشنهادی داشتم اگه ممکنه اطلاعاتتون رو تو چن تا پست خورد کنین این طوری آدم موقع خوندن خسته میشه...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
meisam_t72

سلام .

از کتاب افسانه خدایان استفاده کنید . مطالب خوبی در مورد خدایان یونان و قهرمانان آن نوشت شده است .

مرحوم دکتر شجاع‌الدین شفا کتاب را گردآوری و برگردانده .

یا علی .

ویرایش شده در توسط meisam_t72

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
undomiel

منم مثل شما علاقه زیادی به تفکرات یونان باستان دارم و عاشق کتاب ایلیاد هومر هستم همین طور که می دونید در زمانی که یونان در تاریکی فرو رفت (هنگامی که شهرهای بزرگ مایسینی ویران گردید مردم دیگر خواندن ونوشتن را نیاموختند ) اما سروده های شاعرانی چون هومر نغمه هایی از اتفاقات مهم گذشته را دوباره بازگو می کردند

هنریش شیلیمان باستان شناس آلمانی به این موضوع پی برد که شهر تروا در ساحل مدیترانه ی ترکیه امروزی واقع بود است

علت وقوع جنگی ده ساله

در افسانه ها آمده روزی جشنی به مناسبت ازدواج پولوس و تتیس [ والدین احتمالی آشیل] برپا شد و همه ی ایزد ها و ایزد بانو ها به جز اریس الهه ی نفاق در آن دعوت شدند. اریس حسادت ورزید و با سیبی طلایی وارد مجلس شد. سیبی که بر روی آن نوشته شده بود " برای زیباترین" . برای به دست آوردین آن سیب بین آتنا ، افرودیت و هرا که هر سه ادعای زیبا بودن می کردند نفاق افتاد و از زئوس خواستند بین آنها داوری کند . زئوس اما امتناع ورزید و از پاریس شاهزاده ی تورا درخواست کرد قضاوت را بر عهده گیرد. اما پاریس نتوانست تصمیم بگیرد زیرا هر سه بسیار زیبا بودند. پس ایزد بانو ها به او وعده هایی دادند . هرا به او قول حکومت بر آسیا و اروپا را داد ، آتنا قول حکومت بر تروا و افرودیت وعده ی تصاحب زیباترین زن جهان [هلن] که همسر شاه منالوس پادشاه اسپارتا بود. پاریس هلن را می دزدد و به همین دلیل جنگی در می افتد. آتنا در جنگ تروا از طرافداران یونانیان بود و چون خدایان در جنگ درگیر می‌شوند، آتنا آرس را با سنگی به خاک می‌افکند و چون آفرودته به یاری سربازی می‌شتابد و در نجات او می‌کوشد، آتنا ضربتی بر سینه او وارد می‌کند و بر زمینش می‌زند

10151-300x225.jpg

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند. لااقل من در اینترنت هر چه گشتم نه به فارسی و نه به انگلیسی در این زمینه چیزی ندیدم.

در نتیجه خودم می‌نویسمش تا هر کسی دنبال معنایش گشت، جوابش را اینجا پیدا کند.

در باور یونانیان باستان هر پدیده ای یک خدایی داشت. همه خدایان هم یک خدا یا پادشاه بزرگ داشتند که اسمش زئوس بود. یک شب به مناسبتی زئوس همه خدایان را به جشنی در معبد کوه المپ دعوت کرده بود.

دیوانگی و جنون هم خدایی داشت بنام مانیا. مانیا چون خودش خدای دیوانگی بود طبیعتا عقل درست و حسابی هم نداشت و بیش از حد شراب خورده بود. دیوانه باشی، مست هم شده باشی. چه شود!

خدایان از هر دری سخنی می‌گفتند تا اینکه نوبت به آفریدیته رسید که خدای عشق بود. حرف‌های خدای عشق به مذاق خدای جنون خوش نیامد و این دیوانه عالم ناگهان تیری را در کمانش گذاشت و از آنسوی مجلس به سمت خدای عشق پرتاب کرد. تیر خدای جنون به چشم خدای عشق خورد و عشق را کور کرد.

هیاهویی در مجلس در گرفت و خدایان خواستار مجازات خدای جنون شدند. زئوس خدای خدایان مدتی اندیشه کرد و بعد به عنوان مجازات این عمل، دستور داد که چون خدای دیوانگی چشم خدای عشق را کور کرده است، پس خودش هم باید تا ابد عصا کش خدای عشق شود. از آن زمان به بعد عشق هر کجا می‌خواهد برود جنون دستش را می‌گیرد و راهنمایی‌اش می‌کند.

به همین دلیل است که می‌گویند عشق کور است و عاشق دیوانه و مجنون می‌شود. پس تیر و قلب و نقش این دل تیر خورده ای که می‌بینید ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد.

بعدها رومیان باستان آیین و اسطوره های یونانیان را پذیرفتند و تنها نام خدایانشان را عوض کردند. در افسانه‌های روم باستان زئوس را ژوپیتر، خدای جنون را ارا و خدای عشق را ونوس می‌نامیدند.

در نتیجه به باور آنها ارای دیوانه چشم ونوس زیبا را کور کرد.

عشق واقعا جنون است اما اگر دو طرفه و واقعی باشد لذتی دارد که مپرس. ولی عشق یکطرفه انسان را پریشان و خوار و حقیر می‌کند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الندیل پادشاه انسان ها

آفرین آندومیل معلومه مطالعات خوبی در این زمینه داری.منم وقتی توی سن شما بودم علاقه عجیب و وصف ناپذیری به اسطوره های یونانی داشتم. حتی یادمه کتاب های اساطیر یونان از ف .ژیران ,کتاب تروا در کشاکش بیداد خدایان ,سفر های شگفت آور اولیس وچند تا کتاب دیگه رو خیلی می خوندم ودوست داشتم.اما بعدها برام مشخص شد که در اساطیر یونان اومانیسم حرف اول رو میزنه.حتی نظریاتی هست که خدایان یونان خود تحت تاثیر قدرت های طبیعت قرار داشتند.اما از تمام ماجراهای اسطوره ای داستان هرکول ,نبرد تروا و بازگشت ادیسیوس از همه جذابتر وزیباتره.

پیشنهاد می کنم حتما کتاب سیری در اساطیر یونان وروم که نوشته ادیت همیلتون هست وبه فارسی هم ترجمه شده رو بخون.

ویرایش شده در توسط الوه
حذف نقل قول

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
زاپا

با اجازه دوستان میخوام افسانه فصل ها رو در اساطیر یونان بگم. امیدوارم که مقبول افتد :

افسانه فصل ها :

چندی بود که از نبرد بزرگ میگذشت، نبردی که در آن خدایان المپ تایتان ها را شکست داده بودند و دنیا را بین خود تقسیم کرده بودند. چهار برادر و خواهر دنیا را میان خود تقسیم کرده بودند. زئوس آسمان را داشت ، پوئیزدون دریا را و هادس دنیای زیر زمین را ، دنیای مردگان را. اما زمین که در نظر خدایان بسیار بی ارزش مینمود به خواهر خدایان رسید؛ دیمیتر.

دیمیتر به زمینی ها کشت و زرع را آموخت و آن را برکت داد. به خاطر تلاش و خرد دیمیتر زمینی که تا قبل از آن برای خدایان ارزشی نداشت به مکانی آباد و زیبا تبدیل شد که دل خدایان را شاد میکرد. اما دیمیتر گنجینه باارزشتر از همه این ها داشت ، دختری که زیبایش الهام بخش مادر در خلق هر زیبایی در زمین بود ، دختر پرسفونه نام داشت و دیمتر از ترس خدایان حسود همیشه در کنار خود نگهش میداشت و پنهانش میکرد.

اما همان طور که خردمندان گفته اند هیچ شادی جاودانه نیست حتی برای خدایان! باری هلیوس خدای خورشید در گذر همیشگیش از شرق به غرب آن زیبایی بی همتا را دید، و زیبایی که دیده شود خواهان خواهد یافت. نقل زیبایی پرسفونه در آسمان ها و زمین و دریا میان نامیرایان میچرخید و همه خواهان او. اما دیمیتر هرگز به جدایی از دخترش راضی نمیشد و دختر نیز تنها به مادر عشق میورزید ولی هادس خدای بد طینت دنیای تاریک نقشه ای شوم را در سرمی پروراند. موجودات پلید دنیای زیرین همواره کشیک مادر و دختر را میداند. تا این که در زمانی که پرسفونه برای بوییدن گل ها مادرش را ترک کرد ناگهان زمین شکافت و شکافی عظیم برپا شد. هادس دوشیزه زیبا را با خود به تاریکی های تارتاروس ( دنیای زیرین) برد. هیچ کس ندید که چه اتفاق افتاد مگر هلیوس خدای خورشید که هیچ گاه چیزی از او پنهان نمیماند. اما دیمیتر در جستجوی فرزندش تمام زمینها و دریاها را با قدرت ایزدیش پیمود و چون پرسفونه را نیافت نعره ای سر داد و گوشه ای به کما رفت و به راستی چه عشقی در دنیا از عشق مادر به دخترش بیشتر است؟

اما با کمای دیمیتر زمین دیگر آن مکان آباد پیشین نبود و سبزی ها و رستنی ها خشکیدند و برکت از زمین رخت بربست و بدین سان اولین زمستان زمین اغاز شد. تمام ایزدان از ویرانی زمین پریشان شدند و هلیوس از همه بیشتر، زیرا اکنون در طول سفر روزانه اش از شرق به غرب جز ویرانه را در زیر نور خود نمیدید. بنابراین او که از آغاز همه ماجرا را میدانست همه ایزدان را از ماجرا آگاه کرد و چنین شد که ایزدان به هادس اعلام کردند که اگر بانو را بازنگرداند او را از تالارهای تارتاروس به زیر خواند کشید و هادس که چاره ای نداشت پرسفونه را به نزد مادرش بازگرداند ولی در آخرین وداع بدترین مکر خود را به کار بست و دانه ای انار به رسم هدیه به پرسفونه داد و چون پرسفونه از انار خورد طبق قانون دنیای زیرین که حتی ایزدان هم قادر به تغییرش نبودند او به دنیای تاریک وابسته شد و چنین شد که ایزدان حکم کردند که پرسفونه شش ماه از سال را باید در کنار مادرش باشد و شش ماه را در دنیای زیرین نزد همسر اجباریش هادس. و اما شش ماهی که پرسفونه نزد مادرش است الهه زمین شادمانه به آباد کردن زمین و بارور کردن گیاهان میپردازد و در زمین بهار برقرار است و شش ماهی که پرسفونه نزد هادس است دمیتر به انتظار مینشیند و گیاهان از رشد می ایستند و زمستان است.

و این چنین است که یونانیان در طبع لطیفشان در بهار و تابستان عشق پاک مادرانه را میبینند!

ویرایش شده در توسط زاپا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

یه چندتا نقل و قول ساده :)

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند. لااقل من در اینترنت هر چه گشتم نه به فارسی و نه به انگلیسی در این زمینه چیزی ندیدم.

نقل و قول اول مربوط به تیر در قبل می شه و ...

می شه منبع نوشته و یا کتابی که این داستان رو از اون نقل و قول کردید برام بگید

فقط صرف بر اینه که می خوام ببینم کدوم کتاب این رو نوشته :)

چون تو کتاب یا دائره المعارفی این داستان رو ندیدم :)

با سپاس

نقل و قول دوم :دی

با اجازه دوستان میخوام افسانه فصل ها رو در اساطیر یونان بگم. امیدوارم که مقبول افتد :

افسانه فصل ها :

چندی بود که از نبرد بزرگ میگذشت، نبردی که در آن خدایان المپ تایتان ها را شکست داده بودند و دنیا را بین خود تقسیم کرده بودند. چهار برادر و خواهر دنیا را میان خود تقسیم کرده بودند. زئوس آسمان را داشت ، پوئیزدون دریا را و هادس دنیای زیر زمین را ، دنیای مردگان را. اما زمین که در نظر خدایان بسیار بی ارزش مینمود به خواهر خدایان رسید؛ دیمیتر.

دیمیتر به زمینی ها کشت و زرع را آموخت و آن را برکت داد. به خاطر تلاش و خرد دیمیتر زمینی که تا قبل از آن برای خدایان ارزشی نداشت به مکانی آباد و زیبا تبدیل شد که دل خدایان را شاد میکرد. اما دیمیتر گنجینه باارزشتر از همه این ها داشت ، دختری که زیبایش الهام بخش مادر در خلق هر زیبایی در زمین بود ، دختر پرسفونه نام داشت و دیمتر از ترس خدایان حسود همیشه در کنار خود نگهش میداشت و پنهانش میکرد.

اما همان طور که خردمندان گفته اند هیچ شادی جاودانه نیست حتی برای خدایان! باری هلیوس خدای خورشید در گذر همیشگیش از شرق به غرب آن زیبایی بی همتا را دید، و زیبایی که دیده شود خواهان خواهد یافت. نقل زیبایی پرسفونه در آسمان ها و زمین و دریا میان نامیرایان میچرخید و همه خواهان او. اما دیمیتر هرگز به جدایی از دخترش راضی نمیشد و دختر نیز تنها به مادر عشق میورزید ولی هادس خدای بد طینت دنیای تاریک نقشه ای شوم را در سرمی پروراند. موجودات پلید دنیای زیرین همواره کشیک مادر و دختر را میداند. تا این که در زمانی که پرسفونه برای بوییدن گل ها مادرش را ترک کرد ناگهان زمین شکافت و شکافی عظیم برپا شد. هادس دوشیزه زیبا را با خود به تاریکی های تارتاروس ( دنیای زیرین) برد. هیچ کس ندید که چه اتفاق افتاد مگر هلیوس خدای خورشید که هیچ گاه چیزی از او پنهان نمیماند. اما دیمیتر در جستجوی فرزندش تمام زمینها و دریاها را با قدرت ایزدیش پیمود و چون پرسفونه را نیافت نعره ای سر داد و گوشه ای به کما رفت و به راستی چه عشقی در دنیا از عشق مادر به دخترش بیشتر است؟

اما با کمای دیمیتر زمین دیگر آن مکان آباد پیشین نبود و سبزی ها و رستنی ها خشکیدند و برکت از زمین رخت بربست و بدین سان اولین زمستان زمین اغاز شد. تمام ایزدان از ویرانی زمین پریشان شدند و هلیوس از همه بیشتر، زیرا اکنون در طول سفر روزانه اش از شرق به غرب جز ویرانه را در زیر نور خود نمیدید. بنابراین او که از آغاز همه ماجرا را میدانست همه ایزدان را از ماجرا آگاه کرد و چنین شد که ایزدان به هادس اعلام کردند که اگر بانو را بازنگرداند او را از تالارهای تارتاروس به زیر خواند کشید و هادس که چاره ای نداشت پرسفونه را به نزد مادرش بازگرداند ولی در آخرین وداع بدترین مکر خود را به کار بست و دانه ای انار به رسم هدیه به پرسفونه داد و چون پرسفونه از انار خورد طبق قانون دنیای زیرین که حتی ایزدان هم قادر به تغییرش نبودند او به دنیای تاریک وابسته شد و چنین شد که ایزدان حکم کردند که پرسفونه شش ماه از سال را باید در کنار مادرش باشد و شش ماه را در دنیای زیرین نزد همسر اجباریش هادس. و اما شش ماهی که پرسفونه نزد مادرش است الهه زمین شادمانه به آباد کردن زمین و بارور کردن گیاهان میپردازد و در زمین بهار برقرار است و شش ماهی که پرسفونه نزد هادس است دمیتر به انتظار مینشیند و گیاهان از رشد می ایستند و زمستان است.

و این چنین است که در یونانیان در طبع لطیفشان در بهار و تابستان عشق پاک مادرانه را میبینند!

نوشتتون کوتاه و جذاب

و دوباره داستان های اساطیری رو تو ذهنم به خاطر اوردم اما چندتا نکته :)

1- چهارتا نبودن , شش تا بودن

سه تا برادر و سه تا خواهر که فرزندان رئا و کرونوس بودن زئوس - پوسیدون - هادس - هرا - دمتر و هیستا { ترتیب سنیشون یادم نیست :دی } فقط یادمه زئوس کوچکتین پسر بود :))

جهان هم فقط بین سه تا برادر تقسیم شد

آسمان برای زئوس - دریاها برای پوسیدون و جهان زیرین هم برای هادس سه خواهر هم با این که خدایان المپ و اصلی هستن اما کارهای دیگه می کنند

دمتر در این میان الهه ی زمین و باروری بود

2- هادس خدای بدی نیست :)))

چون مرگ در نظر انسان ها بد به همین خاطر خیال می کنن هادس خدای بدی و ... است :دی

3- اصل داستان درسته هر چند من یه چیز دیگه خونده بودم اما خب یونان و داستان هاش دیگه هر کی دوس داره از هر دری یه چیز می گه :))))

تشکر از داستانتون

واقعا اساطیر و داستان های اساطیری یه چیز دیگه اس :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
R-FAARAZON

نماد عشق یک قلب است. اما نماد عاشقی قلبی هست که تیر وسطش خورده. کمتر کسی شاید راز این قلب تیر خورده را بداند. لااقل من در اینترنت هر چه گشتم نه به فارسی و نه به انگلیسی در این زمینه چیزی ندیدم.

دوستان من منبع سخنم یه کتابه که در 10 سالگی خوندم(دایره المعارف م. به آذین(همون محمود خان اعتماد زاده خوش سابقه در قضیه اخراج سایه و کسرایی از کانون نویسندگان:دی)) و عذر میخوام اگه مطلبو گنگ و کلی میگم(شاهین گیر ندی ها:دی)

در اساطیر یونان ،اروس خدای عشقه و اونو معمولا بصورت پسربچه ای با کمانی در دست نشون میدن

حالت کلی این تیر در قلب این هست: وقتی اروس اون تیری که از طرف آفرودیت (ونوس) مامور هست به طرفی که قراره در دام عشق بیفته بندازه ،اون بیچاره تیر به قبلش میخوره و میفته تو دام عشق!

ویرایش شده در توسط R-FAARAZON

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

دوستان من منبع سخنم یه کتابه که در 10 سالگی خوندم و عذر میخوام اگه مطلبو گنگ و کلی میگم(شاهین گیر ندی ها:دی)

در اساطیر یونان ،اروس خدای عشقه و اونو معمولا بصورت پسربچه ای با کمانی در دست نشون میدن

حالت کلی این تیر در قلب این هست: وقتی اروس اون تیری که از طرف آفرودیت (ونوس) مامور هست به طرفی که قراره در دام عشق بیفته بندازه ،اون بیچاره تیر به قبلش میخوره و میفته تو دام عشق!

اقا من کی باشم که گیر بدم :)

من کلا خواستم ببینم که تو چه کتابی این و نوشته این داستان رو

چون ندیدم همچین داستان هایی رو

مسلما کتابی که این جوری داستان ها رو بنویسه داستان های جالب دیگه ای رو هم می نویسه :)

از باب گفتم

ویرایش شده در توسط Aslan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
زاپا

نوشتتون کوتاه و جذاب

و دوباره داستان های اساطیری رو تو ذهنم به خاطر اوردم اما چندتا نکته :)

1- چهارتا نبودن , شش تا بودن

سه تا برادر و سه تا خواهر که فرزندان رئا و کرونوس بودن زئوس - پوسیدون - هادس - هرا - دمتر و هیستا { ترتیب سنیشون یادم نیست :دی } فقط یادمه زئوس کوچکتین پسر بود :))

جهان هم فقط بین سه تا برادر تقسیم شد

آسمان برای زئوس - دریاها برای پوسیدون و جهان زیرین هم برای هادس سه خواهر هم با این که خدایان المپ و اصلی هستن اما کارهای دیگه می کنند

دمتر در این میان الهه ی زمین و باروری بود

2- هادس خدای بدی نیست :)))

چون مرگ در نظر انسان ها بد به همین خاطر خیال می کنن هادس خدای بدی و ... است :دی

3- اصل داستان درسته هر چند من یه چیز دیگه خونده بودم اما خب یونان و داستان هاش دیگه هر کی دوس داره از هر دری یه چیز می گه :))))

تشکر از داستانتون

واقعا اساطیر و داستان های اساطیری یه چیز دیگه اس :)

ممنون اصلان بزرگ که نوشته منو با دقت خوندید. بله تمام نکاتی که شما اشاره کردید درستن اما من سعی کردم با کم کردن از شاخ و برگ داستان( مثلا زئوس شوهر دیمیتر بود و بنابراین هادس هم عمو و هم دایی پرسفونه میشد!) و تغییر لحن داستان جذابیتش رو بیشتر کنم و البته اصل داستان رو تغییر ندم اما :

1-این که شما میگین خواهر و برادرا شش تا بودن کاملا صحیحه ولی من هم نگفتم که فقط چهار تا بودن، فقط اون چهار تایی که تو داستان مهم بودن رو آوردم.((هرا که زن زئوس شد و خدای حامی زنان، هستیا هم خدای حامی اجاق خانه ها)) در داستان های یونانی اشاره میشه که زئوس و پوئیزدون و هادس آسمان و آب ها و دنیای زیرین رو بین خودشون از طریق قرعه تقسیم کردن و جاهای دیگه اشاره میشه که سطح زمین به دیمیتر رسید. از اونجا که زمین در تقسیم بندی اولی خدایان در قرعه نیومد میشه نتیجه گرفت که زمین رو مهم نمیدونستن و برا دلخوشی به دیمیتر دادنش که من هم اینو به طور خلاصه در داستان آوردم (( اما زمین که در نظر خدایان بسیار بی ارزش مینمود به خواهر خدایان رسید؛ دیمیتر))

2- تو داستان های یونانی کلا نظر ریاد مثبتی به هادس ندارن، البته نه به اون شدتی که من گفتم ( یه خورده پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردم!)

3- منبع من برای این داستان یه کتاب در مورد اساطیر یونان بود که از کتابخانه عمومی شهرمون به امانت گرفته بودم و الان اسم نویسندش یادم نیست ولی تو اون منبع داستان همین طوری بود. البته صحبت شما هم کاملا صحیحه . اساطیر یونانی گاهی متفاوت روایت میشن. مثلا داستان آفرودیته خدای عشق به دو صورت کاملا متفاوت گفته شده. ( برخی اون رو دختر زئوس میدونن و برخی اون رو ایجاد شده از قسمت خاصی از بدن کرونوس)

در نهایت باز هم از شما به خاطر توجهتون ممنونم و خوشحالم که از نحوه روایتگری من خوشتون اومده.

ویرایش شده در توسط زاپا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فین رود فلاگوند

با عرض اجازت

شاید برای بعضی ها جالب باشد که بدانند اساطیر روم و یونان چه قدر در فلسفه و جهان بینی و ایدئولوژی و به خصوص انسان شناختی موثر است پس بنده داستانی را در این زمینه نقل می کنم:

انسان شتاسی مبتنی بر آنتروپولوژی در پی تعریف و تبیین چیستی انسان است در سه بعد که یکی از آنان بعد سایکولوژیکال است.

ریشه یابی کلمه سایکولوژی از مفهوم سایکه (پسیخه) می آید: پسیخه دختر یک پادشاه اسطوره ای بوده که چنان در زیبایی و جذابیت شهره بوده که کسی جرات خواستگاری را از وی نداشته. از این رو آفرودیت( الهه زیبایی، ونوس) از روی حسادت می خواهد او را از بین ببرد. پس به پدر پسیخه خبر می دهد باید دخترت را بیارایی و بر تخته سنگی بنشانی تا عروس گردد. آفرودیت به پسرش اروس( کیوپید) دستور می دهد تا او را به ازدواج مردی نالایق درآرد اما وقتی چشم پسر به او می افتد شیفته او می گردد. و هر شب به صورت نامرئی به دیدار او می رود.

مادر اروس با ازدواج پسرش با پسیخه ( یا در تلفظ یونانی پسیشه) مخالفت می کند زیرا که پسیخه موجودی میرا بوده. پسر هم از مادر می خواهد تا دختر را جاودان کند. ونوس چهار بار دختر را امتحان می کند و دختر از امتحانات سربلند می شود و جاودان. از آن پس یونانی ها به روان آدمی پسیخه می گویند.

post-2837-0-12478700-1436724475_thumb.jp

منبع : اندیشکده یقین.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

ممنون اصلان بزرگ که نوشته منو با دقت خوندید. بله تمام نکاتی که شما اشاره کردید درستن اما من سعی کردم با کم کردن از شاخ و برگ داستان( مثلا زئوس شوهر دیمیتر بود و بنابراین هادس هم عمو و هم دایی پرسفونه میشد!) و تغییر لحن داستان جذابیتش رو بیشتر کنم و البته اصل داستان رو تغییر ندم اما :

1-این که شما میگین خواهر و برادرا شش تا بودن کاملا صحیحه ولی من هم نگفتم که فقط چهار تا بودن، فقط اون چهار تایی که تو داستان مهم بودن رو آوردم.((هرا که زن زئوس شد و خدای حامی زنان، هستیا هم خدای حامی اجاق خانه ها)) در داستان های یونانی اشاره میشه که زئوس و پوئیزدون و هادس آسمان و آب ها و دنیای زیرین رو بین خودشون از طریق قرعه تقسیم کردن و جاهای دیگه اشاره میشه که سطح زمین به دیمیتر رسید. از اونجا که زمین در تقسیم بندی اولی خدایان در قرعه نیومد میشه نتیجه گرفت که زمین رو مهم نمیدونستن و برا دلخوشی به دیمیتر دادنش که من هم اینو به طور خلاصه در داستان آوردم (( اما زمین که در نظر خدایان بسیار بی ارزش مینمود به خواهر خدایان رسید؛ دیمیتر))

2- تو داستان های یونانی کلا نظر ریاد مثبتی به هادس ندارن، البته نه به اون شدتی که من گفتم ( یه خورده پیاز داغ ماجرا رو زیاد کردم!)

3- منبع من برای این داستان یه کتاب در مورد اساطیر یونان بود که از کتابخانه عمومی شهرمون به امانت گرفته بودم و الان اسم نویسندش یادم نیست ولی تو اون منبع داستان همین طوری بود. البته صحبت شما هم کاملا صحیحه . اساطیر یونانی گاهی متفاوت روایت میشن. مثلا داستان آفرودیته خدای عشق به دو صورت کاملا متفاوت گفته شده. ( برخی اون رو دختر زئوس میدونن و برخی اون رو ایجاد شده از قسمت خاصی از بدن کرونوس)

در نهایت باز هم از شما به خاطر توجهتون ممنونم و خوشحالم که از نحوه روایتگری من خوشتون اومده.

والا ما اون قد كه مي گن هم بزرگ نيستيم :))))

قدمون فقط ١٨٣ همين :دي

و اين كه دوستان زحمت مي كشن و پست مي زارن ديگه

ما هم وظيفمونه بخونيم :)

اگه اطلاعات داشته باشيم نظر مي ديم و نقد مي نويسيم و ...

١- نه با اين تفسير تون يه ذره مشكل دارم

اين جوري نمي شه تفسير كرد ، زمين هميشه جايگاه و ويژگي هاي اصلي و كليدي خودش و تو اساطير داشته و داره و هيچ وقت پست و .... نيست و زماني كه به ديميتر داده مي شه در واقع به ارزش اون اضافه مي شه

زمين به نوعي نماد باروري و ... در بيشتر اساطير هم زن نماد باروري و زايش و ... به همين خاطر مي بينيم كه بيشتر يا همه ي الهه گان زمين و باروري و ... زن هستن

٢- بله درسته

همون مسله ي مرگ هست كه إنسان ها از همون اول مي ترسن ازش و به طبع از خداي اون هم بايد ترس داشت ديگه ، مگر نه اين كه ما از ملك و الموت مي ترسيم :)

٣- در مورد منبع حرف شما رو تصديق مي كنم

بدنه ي اصلي داستان درسته و همين جوري ولي خب هر راوي يه جور اون رو بيان كرده و ....

بازم اگه داستان داريد بزاريد خوشحال مي شم

پ.ن :

دوستان علاقه مند به اين داستان ها

كتابي ست با نام افسانه ها و حماسه هاي ملل اگه اشتباه نكرده باشم اثر دونا روزنبرگ از انتشارات اساطير تو دو جلد كتاب خيلي خوب و داستان هاي قشنگي داره از چين و اسياي غربي بگير تا روم و يونان و نورس

فقط ايران و كم داره :(

ویرایش شده در توسط Aslan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Capitan

خوب خشوحالم كه اين تاپيك پربار شده:)

اينم از اساسي ترين اطلاعات درباره ي روم و يونان باستان يعني نحوه ي آفرينش جهان در روم و يونان باستان:)البته چون زياد بود من دو قسمتش كردم اين قسمت اولشه)

آتش آسماني:آفرينش خدايان و آدميان_زمين و كهن ترين خدايان

در آغاز در عصري فزون از شمار پيشتر تناه فضايي ميان تهي وجود داشت كه تخم و اجزاي اوليه تمام چيز ها بهشسان توده اي بي شكل در آن سرگردان بودند.اين فضاي ميان تهي را خائوس مي ناميدند.ديرزماني گذشت تا از اين خائوس دو كودك زاده شد يكي شب و ديگري اربوس كه اين هستي دوم ژرفناي تاريك و بي جنبشي است كه مردگان در آن به سر مي برند. هم شب و هم اربوس تاريك و خاموش و بي كرانه بودند.

روزگاراني ديگر ابز هم فزون از شمار گذشت و ان گاه به يكباره و به گونه اي اسرار آميز كه كس نداند از تاريكي دهشتناك شب و اروس اروس يا همان عشق پديد امد.

و در حقيقت هم اين اروس بود كه آميزش يا وحدت آن اجزا را پديد آْورد. وي با سوراخ كردن تاريكي روشني را بدان آورد و از رهگذر اين نفوذ در آن فضاي ميان تهي نظم به پيدايي آمد. عناصر سنگين تر اندك اندك فرو نشستند و زمين را تشكيل دادند و اجزاي سبك تر بالا آمدند و آسمان را ساختند.در ‍‍‍‍‍‍‍ژرفاي زمين منمطقه اي تاريك به نام تارتاروس باقي ماند. ليكن بر بالاي زمين يعني در آسمان ها خورشيد و ماه و ستارگان پديد آمدند و بر روي خود زمين خشكي و دريا از هم جدا شدند رود ها رو به سوي دراي روان گشتند و بر زمين درختان و گياهان روييدند و تكثير يافتند .زمين دراي شخصيتي به نام گايا مادر زمين شد و آسمان هم شخصيت اورانوس پدر آسمان را يافت.

از گايا و اورانوس فرزندان بسياري هستي يافتند كه نخستين آفريدگان زنده به شمار مي امدند.

سه تخم نخست هيولاهاي وحشتناكي شدند كه هر يك پنجاه سر و يكصد دست داشتند.نام اين سه كاتوس و گياس و بريارئوس بود.آنگاه سه موجود غول پيكر و نيرومند آمدند كه هركدام تنها يك چشم در پيشاني داشت اين ها را سايكلاپس ناميدند كه به معناي چشم چرخي است.

سرانجام گايا و اورانوس دوازده تايتان را بوجود آوردند كه بسيار شبيه آدميان اما بي اندازه بزرگ و قوي تر از آنان بودند. از جمله اين تايتان ها اوكلئانوس و تتوس بودند كه سروري درياها را يافتند هرپريون و تئا به ترتيب خدايان خورشيد و ماه شدند رئا كه بعد ها آمد مادرِبزرگ شد و سرانجام كرنوس(كه روميان وي را ساتورن مي ناميدند)جوان ترين و قوي ترين همه انان گرديد.

گايا هم تقريبا مانند هر مادري همه ي بچه هايش را هر چقدر هم كه زشت بودند دوست داشت ولي اورانوس از فرزندانش و به ويژه از آن شش هيولاي بي اندازه زشت نفرت داشت.از اين رو سرانجام روزي آنان را دربرگرفت و به مكاني در زير زمين برد.گايا ازر اين كار او برآشفت و با همدستي كرنوس و ديگر تايتان ها شورشي عليه اورانوس به راه انداخت.در نبردي كه از پي امد كرنوس پدر را زخم زد و قطره هايي از خون وي فروريخت.از قطره هاي فروچكيده رد دريا آفروديت(ونوس رومي)ايزدبانوي عشق زاده شد و از آنها كه بر خشكي ريخت دو گونه موجودات ترسناك پديد آمد.يكي گيانت هامخلوقاتي بدوي كه پوست جانوران را به تن مي كردند و ديگر فوري هايي كه موهايي مارگونه داشتند و بعد ها شكنجه گراني بي رحم شدند كه خون مردمان را بر زمين مي ريختند.اورانوس خون آلود سرانجام شكست خورد و كرنوس او را در نقطه اي تاريك و ناشناخته از تارتاروس در زير زمين به بند كشيد.

پيكار بر سر جهان)

چون اورانوس از سر راه كنار رفت كرنوس توانا فرمانرواي آسمان شد و همتاي تايتانش يعني رئا را به همسري گرفت.آنان شروع به بچه دار شدن كردند اما كرنوس مي ترسيد مبادا فرزندانش همچون او كه بر اورانوس شوريده بود بر وي بشورند از اين رو هر بچه اي كه به دنيا مي آمد كرنوس او را مي بلعيد و در اعماق پيكر غول آساي خويش مي انباشت.اين موضوع پنج بار پايپي رخ داد و سرانجام رئا درمانده شد و نوميد و سرخورده بخاطر از دست دادن اين همه فرزند بر آن شد تا اين عمل هولناك شوهر را به پايان برساند.رئا چون ششمين فرزندش يعني زئوس(ژوپيتر رومي)را به دنيا آورد نوزاد را در غاري در جزيره كرت پنهان كرد. البته او مي دانست كه كرنوس منتظر به دنيا آمدن كودك است تا او را ببلعد ولي اين را هم مي دانست كه او چنان كودن است كه به آساني مي توان فريبش داد.پس سنگي را در قنداق پيچيد و ان را به كرنوس داد تا به جاي زئوس ببلعد!

اما رئا با اين نيرنگ ندانسته اتفاقاتي را به راه اناخت.نگهداري و مراقبت از زئوس در كرت مقدمات فرود تايتان ها و برآمدن خدايانا المپي را فراهم كرد.زئوس همچنان كه بزرگ مي شد درباره ي سرنوشت هولناك برادران و خواهرانش كه پيش از وي امده بودند چيز هايي مي اموخت و در انديشه ي چاره بود.اين خداي جوان به اتفاق مادربزرگش گايا نهاني عليه كرنوس توطئه كردو مقدار زيادي داروي تهوع آور كه شاه تايتان ها ساخته بود به كرنوس خورانيد.كرنوس بي درنگ شروع به بالا آرودن همه ي آن چيزهايي كرد كه بلعيده بود.نخست سنگي آمد كه به جاي زئوس نهاده بودند و اين همان سنگي است كه مردمان بعد ها آن را يافتند و در مكاني مقدس از پرستشگاه دلفي در يونان مركزي قرار دادند.سپس پنج فرزند نخست كرنوس و رئا خارج شدند كه اينك همچون زئوس بزرگ و بالغ شده بودند:هستيا(وستاي رومي),دمتر(سرس رومي),هرا(يونو رومي)هادس(پلوتوي رومي)و پوسايدون(نپتون رومي)

زئوس و پنج برادر و خواهرش بي درنگ متحد شدند و به نرد عليه كرنوس و بسياري تياتان ها پرداختند اما با گذشت ده سال از آغاز نبرد بر سر تسخير جهان هيچ يك از دو طرف بر ديگري غالب نشد.و پس از آن بود كه يكي از تايتان ها به نام پرومتئوس(پرومته)كه نامش به معناي پيش انديش است به كرنوس توصيه كرد كه برادران هيولايش را از تارتاروس رها سازد. پرومتئوس گفت كه به همراه مخلوقات صد دست و سايكلاپس ها مي توانند بر دشمن چيره شوند.ولي كرنوس با نپذيرفتن اين توصيه باري ديگر كودني اش را نشان داد.بنابراين پرومتئوس ناكام همراه با برادرش اپيمتئوس(به معناي پس انديش يا آنكه دير به فكر مي افتد)كرنوس را رها كرد و به سوي زئوسس رفت .پرومتئوس به زئوس هم همان توصيه را كرد كه هيولاها را آزاد كند و زئوس كه بسيار باهوش تر از كرنوس بود اين كار را انجام داد.سايكلاپس ها كه نام هايشان تندر و برق و صاعقه بود اينك كه پس از زماني بسيار آزادي خود را مي يافتند چنان شاد شدند كه هر يكزئوس را هديه اي داد كه اين هدايا به ترتيب تندر و برق و صاعقه بودند. آنان هادس را شبكلاهي دادند كه چون بر سر مي گذاشت از ديده ها پنهان مي شد و سراجام پوسايدون را هم نيزه اي سه سر هديه كردند كه نماد وي شد.

جنگ با كينخواهي هولناكي از سر گرفته شد كه هزيود آن را بدين سان توصيف مي كند:

در آن روز همه ي انان از زن و مرد و خدايان تايتاني و آنان كه از تبار كرنوس بودند و موجودات عجيب و غريب و نيرومندي كه زئوس از ژرفاي زمين به روشني آورده بود و بسيار قوي بودند همگي به نبردي نفرت انگيز پيوستند.آنان با صخره هايي در دستان پرتوانشان به نبرد عليه تايتان ها ايستادند و در همان حال در جبهه ي مقابل تايتان ها دليرانه صف هاي خويش را تقويت مي كردند.درياي بي كران و خروشي هول انگيز برمي كشيد زمين بزرگ پيوسته يم غريد و اسمان پهناور مي ناليد و مي لرزيد و كوه بر كشيده المپ چون اين ناميرايان بر آن مي تاختند از بن مي شكافت.لرزش سهمگين گامهايشان صداهاي گوش خراش نبرد هولناك و تير هاي پرتوانشان تا ژرفاي تارتاروس مي رسيد.

سرانجام پس از سوختن جنگل ها و بخار شدن رود ها زئوس و سپاهش به پيروزي رسيدند آنان كرنسو و اغلب تايتان هاي ديگر را به بن تارتاروس افكندند يعين جايي كه استوكس يا رود سياه ديار مردگان آن را فراگرفته است و سايكلاپس ها و موجودات صد دست و نيز سگ سه سر ترسناكي به نام سربِروس بر آن نگهبانند. اما پرومتئوس و اپيمئوس كه زئوس را ياري داده بودند همچنان آزاد ماندند.

این از قسمت اول دومی هم بزودی میزارمش اینجا ;)

ویرایش شده در توسط Capitan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
زاپا

سرانجام پس از سوختن جنگل ها و بخار شدن رود ها زئوس و سپاهش به پيروزي رسيدند آنان كرنسو و اغلب تايتان هاي ديگر را به بن تارتاروس افكندند يعين جايي كه استوكس يا رود سياه ديار مردگان آن را فراگرفته است و سايكلاپس ها و موجودات صد دست و نيز سگ سه سر ترسناكي به نام سربِروس بر آن نگهبانند. اما پرومتئوس و اپيمئوس كه زئوس را ياري داده بودند همچنان آزاد ماندند.

این از قسمت اول دومی هم بزودی میزارمش اینجا ;)

واقعا پست جالبی بود کاپیتان ، اما چند تا سوال برام پیش اومد که اگه لطف کنی و بهشون جواب بدی ممنونت میشم :

1-اورانوس و کرونوس پس از اونکه تبعید شدن به تارتاروس و در اونجا به بند کشیده شدن آیا هنوز قدرتی داشتند؟ در مورد کرونوس در داستان پرسئوس یه جایی خوندم که اونم جزو خدایانی بود که به اون کمک کرد و بهش هدیه داد ( توی یک از متن های کتاب 504 بود ) ، اما در مورد اورانوس در تارتاروس دیگه چیزی ندیدم، اورانوس چه طوری توی تارتاروس زندگی میکرد؟

2- آیا خدایان میتونستن همدیگه رو از بین ببرن؟

ویرایش شده در توسط زاپا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

واقعا پست جالبی بود کاپیتان ، اما چند تا سوال برام پیش اومد که اگه لطف کنی و بهشون جواب بدی ممنونت میشم :

1-اورانوس و کرونوس پس از اونکه تبعید شدن به تارتاروس و در اونجا به بند کشیده شدن آیا هنوز قدرتی داشتند؟ در مورد کرونوس در داستان پرسئوس یه جایی خوندم که اونم جزو خدایانی بود که به اون کمک کرد و بهش هدیه داد ( توی یک از متن های کتاب 504 بود ) ، اما در مورد اورانوس در تارتاروس دیگه چیزی ندیدم، اورانوس چه طوری توی تارتاروس زندگی میکرد؟

2- آیا خدایان میتونستن همدیگه رو از بین ببرن؟

مي شه پيش دستي كنم :)

در مورد سرزمين مردگان و جايي كه هادس فرمانرواي اونه

بايد بگم كه سرزمين مردگان به سه بخش اگه اسمش و بخش بندي بزاريم تقسيم مي شه كه هادس فرمانرواي اونه :)

بخش اول الوسيومه كه روح قهرمانان مي ره اونجا يه جوري مثل والهالا و يا بهشت خودمونه البته اگه اشتباه نكنم جزيره بود يا شايد هم نبود :)))))

بخش دوم دشت آسفودل بود همه ي أرواح معمولي مي رفتن اينجا كه رفتن به اونجا روشي داشت و ....

بخش اخر تارتاروس بود كه جاي گناه كاران بود و اونجا شكنجه مي شدن أرواح

در واقع تو بخش اول و دوم أرواح مردگان همون كارهاي كه تو دنياي زنده ها مي كردن و به صورت خيلي خفيف انجام مي دادن

أرواح تو سرزمين مردگان فقط گوشت و خون و شعور خودشون و نداشتند و گرنه تمام ويژگي هاي دنياي خودشون رو داشتن

براي مثال روح آشيل تو آسفودل به اودسئوس مي گه " بردگي براي يك فقير و به فرمانروايي به همه ي مردگان ترجيح مي دم "

فكر كنم قضيه دو بخش اول روشن مي شه

اما تارتاروس بخشي كه تو اون أرواح شكنجه مي شن و بر عكس دو بخش اوله

فقط افراد كمي تو اون هستند تا جايي كه يادمه تيتانها و چندتا شخص ديگه تو اين بخش زير مراقبت هكاتونچيرس ها بودن

اما با توجه به توضيحات بالا :

- تو اين بخش اونهايي كه توش بودن قدرتي نداشتن از خودشون و فقط شكنجه مي شدن و تمام

- أورانوس و منم اسطوره اي نديدم ازش تو اساطير يونان فقط همون آفرينش تيتانها و شكستش از كرونوس و آفرينش آفروديته

- در مورد كرونوس اسطوره زياده

بعد از شكستش مي ره تارتاروس و شكنجه مي شه

اما بعضي ها مي گن بعد از شكستش مي ره به جزيره ي امرزيدگان و اونجا فرمانرواي مي كنه و عصر طلايي تشكيل مي ده و غيره كه از اينجا به بعدش مي ره تو اساطير روم و ... كه اونجا خداي داس به دست به تصوير كشيده مي شه

- اين كه خدايان رقابت كنن باهم اره مي تونستند مثل نزاح آتنا و پوسيدون بر سر شهر آتن

اما از بين بردن و نمي دونم :دي

فقط يه جا خوندم زئوس مي گه من قدرت از بين بردن همه ي خدايان رو دارم كه البته شك دارم :))))

با تشكر

پ.ن :

- كرونوس تو اساطير رومي مي شه ساترون كه روز ششم مسيحي ها مي شه ( درسته ديگه :دي ضعف اصلان در حساب كتاب )

- و اما بخش مهم اگه غلط إملائي دارم به بزرگي خودتون ببخشيد :دي

ویرایش شده در توسط Aslan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
زاپا

اما بعضي ها مي گن بعد از شكستش مي ره به جزيره ي امرزيدگان و اونجا فرمانرواي مي كنه و عصر طلايي تشكيل مي ده و غيره كه از اينجا به بعدش مي ره تو اساطير روم و ... كه اونجا خداي داس به دست به تصوير كشيده مي شه

- اين كه خدايان رقابت كنن باهم اره مي تونستند مثل نزاح آتنا و پوسيدون بر سر شهر آتن

اما از بين بردن و نمي دونم :دي

فقط يه جا خوندم زئوس مي گه من قدرت از بين بردن همه ي خدايان رو دارم كه البته شك دارم :))))

با تشكر

ممنون پسر امپراتور آن سوی دریاها و ای تاج بخش شاهان

این بحث عصر طلایی کرونوس برام خیلی جالب بود اگه وقت داشتی لطفی بکن و در موردش یه خورده توضیح بده، در مورد این بحث کشته شدن خدایان هم حقیقتش بیشتر به این خاطر این سوال برام مطرح شد که چون تو بیشتر فیلم ها مثل فناناپذیران، نبرد تایتان ها، جنگ تایتان ها و.... دیدیم که خدایان توسط همدیگه یا بشر از بین میرن میخواستم بدونم که آیا این ریشه در افسانه های یونان داره یا تخیل هالیودی؟

ویرایش شده در توسط زاپا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

ممنون پسر امپراتور آن سوی دریاها و ای تاج بخش شاهان

این بحث عصر طلایی کرونوس برام خیلی جالب بود اگه وقت دشتی لطفی بکن و در موردش یه خورده توضیح بده، در مورد این بحث کشته شدن خدایان هم حقیقتش بیشتر به این خاطر این سوال برام مطرح شد که چون تو بیشتر فیلم ها مثل فناناپذیران، نبرد تایتان ها، جنگ تایتان ها و.... خدایان توسط همدیگه یا بشر از بین میرن آیا این ریشه در افسانه های یونان داره یا تخیل هالیودی؟

ه نه باو شاهي براي دوران هاي پيشين بود :( { رجوع به نمايه }

در مورد دوران طلايي بر مي گرد به دوران هاي اساطيري و ... يه چيز مثل دوران هاي سرزمين ميانه تالكين اگه يادم بمونه و وقت داشته باشم حتما { سرم خيلي شلوغه :( }

فيلم هايي كه گفتي فقط درون مايه ي اساطيري دارن و گرنه باقيش تخيلات نويسنده ي هاليووديه

مثلا هادس هيچ وقت چهره ي منفور نبود مثل نبرد تيتان ها كه بياد بر عليه خدايان بجنگه و ....

اينا رو زياد جدي نگير :)

اگه سوالي بود در خدمتيم :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Capitan

خوب در ادامه پست قبليم اينم از:

خلقت جهان در اسطوره هاي روم و يونان باستان قسمت دوم

المپ نشينان)آن گاه زئوس و يارانش زمين را ميان خويش تقسيم كردند.اينان را از آن رو المپي مي گويند كه غالب ايشان در جايي با شكوه بر ستيغ المپ مسكن داشتند .زئوس كه شورش را رهبري كرده بود سروري را پذيرفت و خواهرش هرا همسر او شد.زئوس نه تنها بر خدايان و زمين فرمان مي راند بلكه سالار ديوان عدالت و ضمانت بخش سوگند هايي شد كه زان پس به نامش مي خوردند.گذشته از آذرخش تخت پرشكوه و دبوس(عصاي سلطنتي)و عقاب نيز نماد هاي وي شدند.زئوس اگرچه بيشتر براي دادگري و نيروي شگرفش شهرت داشت اما گناهان و شرارت هايي داشت كه شايد بدترين آنها زن بارگي بود.وي بعد ها در موقعيت هاي بسيار با چهره مبدل به زمين مي آمد و مسائل عشقي داشت!و معمولا هر بار هرا او را مي يافت و با كيفر دادن زنان طرف زئوس از وي انتقام مي گرفت.هرا از رهگذر توجه مدام به تقدس زناشويي ينا به اقتضا نگهبان نهاد خانواده و همچنين زايمان شد.گاو و طاووس براي وي مقدس بودند و يونانيان اغلب وي را با تور عروس به تصوير مي كشيدند.

در اين ميان برادران زئوس هم قلمروهايي هر چند كوچكتر را به خود اختصاص دادند پوسايدون زمام امور درايها را در دست گرفت و آورنده زمين لرزه هم شد و از اين رولقب پر كاربرد وي "زمين جنبان"شد و چون نخستين اسب را به آدميان داد خداي اسب ها نيز شد.پوسايدون هم همچون برادرش مشكل زن بارگي را داشت!

هادس فرمانرواي زير زمين شد كه به ندرت آنجا را ترك مي كرد و به المپ يا سطح زمين مي آمد.وي اگرچه فرمانروايي خشن بود و رحم چنداني نداشت خدايي شرور نبود و به دادخواهي شهرت داشت.

خانواده خدايان)

هر يك از خواهران زئوس هم نقش مهمي را عهده دار شدند:هستيا كه پيوسته دوشيزه ماند حامي زمين و خانه شد در ميان خانواده هاي يوناني هر وعده غذا با ستايش او آغاز مي شد و پايان مي يافت يا نثار او مي شد.همه ي شهر هاا مكاني به نام وي داشتند كه در آن آتشي همواره فروزان بود.در روم كه وي را وستا مي ناميدند دختركاني به نام وستال آتش وي را پرستاري مي كردند كه آنان نيز همچون وستا دوشيزه بودند.خواهر وي دمتر ناظر بر كشاورزي شد و بعد ها كه مردمان پرستش وي را آغاز كردند به هنگام برداشت محصول جشني براي وي برپا داشتند.پس از آن كه هادس دختر وي پرسفونه را به جهان زيرين برد دمتر المپ را رها كرد و از آن پس ساكن زمين شد و اغلب درون پرستشگاهي بود كه يونانيان براي وي در الوزيس واقع در غرب آتن برپا داشتند.

اگر به نظر مي رسيد كه دمتر المپ را ترك كرده ولي شماري ديگر خدايان مهم به زودي در آن جا اقامت گزيدند.آفروديته ايزدبانوي عشق كه روميان او را ونوس مي ناميدند از كف هاي دريايي برخاسته از خون كرنوس برآمد يكي از آنان بود او بسته به موقعيت يكي از دو جنبه شخصيتش را نشان مي داد:ابتدا آن چهره نرمخو دوست داشتني و خوشايندش را كه برازنده زيبايي ظاهري و مهوش وي بود و سپس آن روي كينه توز موذي و بدخواهش را هنگامي كه مردان را چه ادميان و چه ناميرايان به زير سلطه خويش مي آورد.درخت مورد علاقه وي درخت مورد بود و پرنده محبوبش كبوتر.

اغلب المپ نشينان ديگر فرزندان خود زئوس بودند.از جمله ي اين ها آرس(مارس روميان)خداي جنگ بود كه پرنده شا لاشخور درخور شخصيت نفرت انگيز و بي رحم وي بود.آتنه باوقار(مينرواي روميان)ايزد بانوي خرد و جنگ و حامي زندگي متمدن كه كاملا مسلح از شكاف سر زئوس بيرون جهيده بود بعد ها خداي نگهبان بزرگترين شهر يونان آتن شد آپولون اين شخصيت فوق العاده خوش اندام(كه روميان هم به همين نام مي خواندندش)سرور روشني راستي درمانگري و نيز موسيقي شد و شعر و نماد وي درخت غار و بزرگترني زيارتگاهش در دلفي ماكن مشهور پيشگويي شد هرمس بادپا وزيرك(مركوري روميان)خداي پيك و حامي مسافران و نيز راهنماي روان هاي مردگان در سفر به جهان زيرين و نماد وي چوبدست سحر آميز و كلاه بالدار و صندل شد خواهر همزاد آپولون يعني آرتميس(داياناي روميان)ايزدبانوي ماه و شكار و نيز حامي دختران جوان و زنان باردار و نماد وي درخت سرو و گوزن و سگ شد و سرانجام پسر هرا هفايسون مهربان و صلحجو(وولكان روميان)خداي آتش و آهنگري و نيز حامي پيشه وران شد.

آفريدگان پرومتئوس)

در اين دوران بسيار كهن كه المپ نشينان زمام امور جهان را از تايتان ها گرفتند و خويشتن را در نقش هاي مختلف تثبيت كردند هنوز بني آدم بر روي زمين نبود يونانيان در باب آفرينش انسان دو روايت داشتند كه به موجب يكيث از آنها خدايان چند نژاد بشري را خلق كردند و هر نژاد از نژاد بعدي تحسين برانگيز تر بود.مكس هرتسبرگ پژوهشگر مطالعات عصر كلاسيك در باب اين نخستين نژاد ها چنين مي آورد:

در اين عصر زرين زندگاني هميشه بهار بود خاك چنان بار مي داد كه به كار چنداني نياز نبود.مردمان خوب و شاد بودند و پيري دير به سراغشان مي آدم آنان پيوسته در هواي آزاد به سر مي بردند و نه جنگ را يم شناختند نه فقر را.آنگاه عصر سيمين فرارسيد(كه در آن زئوس فصل ها را آفريد و موجب تلاش و زحمت شد)گرسنگي و سرما غالب گرديد و مردمان ناچار از ساختن خانه شدند انسان اين عصر از خود دليري نشان داد ولي اغلب مغرور بود و فراموش ميكرد كه احترام خدايان را به جاي آورد.از پي عصر سيمين عصر مفرغين امد كه در آن ادميان به كارگيري جنگ افزار را آموختند و به ستيز با يكديگر پرداختند.آخرين عصر يعني عصر آهن دوران جنايت و بدنايم بود و زماني بود كه هداياي خدايان را نابجا به كار گرفتند و بشريت يكسره در ورطه تباهي افتاد.

يونانيان عصر كلاسيك اعتقاد داشتند كه در عصر آهن به سر مي برند كه در آن به نظر گذشت نسل ها همواره پسراني فرومايه تر از پدران پديد مي آيد.آنان عصر مفرغين يعني دوره ي قهرمانان كهنسال ستايش برانگيز و دلاور را با شوق و احترام در نظر مي آوردند.

محبوب ترين داستان آفرينش مردمان مربوط به پرومتئوس و اپيمتئوس تايتان بود كه پس از آن نبرد بزرگ آزاديشان را به دست آورده بودند.پرومتئوس بسيار خردمند بود(به نظر خردمند ترين ايزدان) و به همين دليل هم ساليان سال رايزن زئوس بود.زئوس به وي و برادرش تكليف كرد تا نژاد هاي مختلف مردمي و جانوري را بوجود آورند .ليكن متاسفانه اپيمتئوس حواس پرت كه همچون نامش پس انديش بود بي فكري كرد و اغلب برگزيده ترين خصائل جسماني از جمله تيزپايي قدرت پشم و مو بال صدف و پوسته محافظ و غيره را به جانوران داد به طوري كه وقتي نوبت به انسان رسيد چندان چيزي نمانده بود كه براي بقا در اين جهان خصم به كارش آيد.

پرومتئوس سخت كوشيد تا راهي براي اصلاح اشتباه برادرش بيابد.نخست آدمياني از گل ساخت كه با اين همه شراره هاي حياتي به جامانده از خائوس را هم(كه هنوز كاملا سامان نيافته بود)در خود داشتند.پرومتئوس به عنوان هديه اي خاص و براي جدا ساختناين آفريدگان گلي از جانوران آنان را قالب و صورت خدايان مينوي بخشيد.اما هنوز بسنده نمي نمود.او ملاحظه كرد كه اين ميرايان بينوا ناچارند نه فقط با جانوران درنده بلكه با سرماي سخت و گرماي سخت هم بستيزند و دريافت كه زندگي آنها بسي بهتر خواهد بود تنها اگر اتش داشته باشند و استفاده از آن را بدانند.پس پرومتئوس فكر اهداي آتش به انسان را با زئوس در ميان نهاد.خداي خدايان بي پرده اظهار داشت"هرگز!اين مخلوقات ارزش شراره الهي آتش را نميدادند و نبايد آن را داشته باشند"

ولي هرچند زئوس قدغن كرده بود پرومتئوس برآن شد تا به هر طريقي آتش را به آفريدگان گرانقدر خويش اهدا كند.اين تايتان پيشين از خورشيد پاره آتشي ربود و آن را در ني اي ميان تهي نهاد كه همراه خود به زمين مي برد پنهان ساخت.او كاربرد هاي آتش را به مردمان آموخت از جمله چگونگي پختن غذا ساختن سلاح براي دفاع از خود و تهيه ابزار براي ساختن خانه كشتي ابزارآلات و چيزهاي ديگر.پرومتئوس استفا ده از گاهشماري نوشتن و همچنين برخي درمانگري ها را هم به مردم آموخت.

خشم زئوس)

چون زئوس ديد كه پرومتئوس نافرماني كرده و آدميان نيز ايجاد تمدني چشمگير را آغاز كرده اند خشم سراپاي وجودش را فراگرفت.اين سركرده ي المپي بر آن شد تا مردمان و هم آن تايتان را كيفر كند.زئوس دريافت كه همه ي آفريدگان پرومتئوس از يك جنس و همگي مرد هستند پس تدبيري انديشيد تا جنس دومي را درميانشان بياورد جنسي كه بسيار جذاب به نظر آيد اما طبيعت مرموز و فريبكارش رنج و اندوه به بار آورد.(خانوما شاكي نشن به خدا اينو زئوس گفته نه ما!:دي)پژوهشگري به نام راوس دراين باره مي نويسد:

زئوس پي هفايسوس اين صنعتگر باهوش فرستاد و وي را گفت زني بساز.هفايسوس تكه گلي گرفت و به شكل يكي از ايزدبانوان ناميرا در آورد.او مخلوقي زيبا ساخت و همه ايزدان و ايزدبانوان او را هدايايي بدادند.ايزدبانو آتنه بر وي جامه اي زيبا پوشاند و او را ريسندگي و بافنندگي وسوزن دوزي آموخت.آفروديت او را سرشار از زيبايي كرد و وي را چنان ساخت كه هر مردي خواستارش مي شد.هرمس كلام دلنشين را بر لبان وي نشاند و بس حيله گري ها در ذهنش نهاد.آنان وي را پاندورا يا هديه همگان ناميدند چرا كه هر ايزد و ايزد بانو او را هديه اي داده بود .آن گاه زئوس پي هرمس فرستاد تا پاندورا را به زمين ببرد و به اپيمتئوس بدهد.

پرومتئوس برادرش را آگاهانده بود كه هيچ هديه اي از زئوس نپذيرد ولي اپيمتئوس چون هميشه بدون فكر عمل كرد و پاندوراي زيبا را به عنوان همسر و به همراه خمره ي مهر شده ي بزرگي كه وي آن را جهيزيه اش خوانده بود(ولي از محتوياتش خبر نداشت)به خانه ي خويش برد.ديري نگذشت كه كنجكاوي بر پاندورا چيره شد و به كمك اپيمتئوس مهر ار شكست و خمره را گشود.همان دم سيلابي از بدي ها(از انواع بيماري ها بدي ها رنج ها و غصه ها و ديگر گرفتاري هايي كه تا امروز بشر را مي آزارند)چرخ زنان جاري شد و چون به يكباره از خمره رها شده بودند نتوانستند بازشان گردانند.بدين سان زئوس نخستين بخش كيفر خويش را به انجام رسانده بود.

زئوس آنگاه خشم خود را متوجه پرومتئوس ساخت كه گستاخي بردن آتش از آسمان را مرتكب شده بود.به فرمان زئوس دو غول اور ا گرفتند و هفايسوس به رغم ذاتمهربانش وي را بر ستيغ كوهستاني در دوردست ها برد و به صخره اي عظيم زنجير كرد.در آنجا هر روز عقابي(در بعضي روايات لاشخوري)كوه پيكر جگر پرومتئوس را مي درد و شب هنگام كه اين پرنده مي رود جگر مانند قبل مي شود و روز ديگر اين خداي زنجيري رنج پيشين را باز از سر مي گذراند.

در روايتي از اين داستان ها آمده كه اين آزاد شدن رنج ها از جعبه ي پاندورا و شكنجه شدن هولناك پرومتئوس خشم زئوس را فروننشاند و تنها نابودي يكباره و هميشگي بشريت بود كه اين خداي خدايان را خشنود مي كرد از اين رو سيلاب مهيبي روان ساخت كه تمامي زمين را به خطر افكند.از بخت خوش پرومتئوس اگر چه در زنجير بود هنوز آن توانايي پيش بيني كردن را داشت و پسرش ديوكاليون را از اين فاجعه اي كه در آستانه وقوع بود آگاه ساخت.ديوكاليون و "پيرها"همسرش به اميد گريز از سيلاب از كوه پارناسوس در نزديكي دلفي در مركز يونان بالا رفتند .پس از هلاكت تمام آدميان خشم زئوس سرانجام فرونشست و وي بر اين زوج رحم آورد و آنان را باقي گذاشت.ديري نگذشت كه ديوكاليون و "پيرها"به توصيه صدايي اسرار آميز سنگ هاي كوچك بسياري گرد آوردند سپس با سرهايي پوشيده به راه افتادند و همچنان كه مي رفتند سنگ ها را پشت سر مي انداختند آن سنگ ها شكل مي يافتند.سنگ هاي ديوكاليون به شكل مرد در مي آمد و سنگ هاي "پيرها"به شكل زن و بدين شيوه زمين دگرباره مسكون شد.

بدين سان با تبديل خائوس يا همان آشوب ازلي به نظم و پيدايش گايا و اورانوس كه از آنها تايتان و از آنها هم به نوبه خود المپ نشينان هستي يافتند و با جنگ بزرگي كه المپ نشينان از آن پيرزو درآمدند و با پيدايش آفريدگان پرومتئوس و با موهبت آتش از جانب وي و سپس سيلاب بزرگ و برآمدن نژاد تازه اي از آدميان سرانجام آفرينش زمين و آسمان و ايزدان و آدميان به پايان رسيد.

ویرایش شده در توسط Capitan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
زاپا

افسانه آتلانتیس : ریشه افسانه نومه نور در آردا و والریا در نغمه

افسانه آتلانتیس رو نخستین بار جناب افلاطون از افسانه های قدیمی تر بازنوسی کرده : سال ها پیش ( البته از دید افللاطون و چون افلاطون خودش سال ها پیش بوده پس از دید ما میشه خیلی سال ها پیش!) پوسایدون خدای دریاهای یونانی ها چشمش به دختر زیبایی به نام کلیتو ی افتاد و خلاصه از او صاحب چهار پسر و چهار دختر شد ( این بار برخلاف همیشه زئوس هیچ نقشی نداشت) به تدریج جمعیت فرزند زادگان کلیو زیاد شد و در جزیره ای خوش آب و هوا در اقیانوس اطلس به نام آتلانتیس ساکن شدند ، مساحت این جزیره حدود 350 هزار کیلومتر مربع بود که تقریبا به اندازه وسعت جزیره نومه نور و کمی بیشتر از وسعت جزیره بریتانیا است، در مرکز جزیره معبد زیبایی با ستون هایی از مرمر ساخته بودند، مردمان این جزیره تماما بلند قامت و زیبا رو نیرومند و جسور و باهوش بودند و بسیار از سرزمین های اروپا را خراجگذار ( مستعمره امروزی) خود کردند. زنان این جزیره نیز تماما بلند قامت و خوش اندام بودند و موهای بلندی داشتند که تا زمین میرسید .... اما سرانجام همین زنان باعث نابودی آتلانتیس شدند به این صو رت که به آنقدر به خودشان مغرور شدند که اعلام کردند از پریان دریایی نیز زیباترند ، این سخن به پریان دریایی بسیار بر خورد و آنها به پوسایدون شکایت کردند ( پوسایدون پدر تمام پریان دریایی بود) پوسایدون خودش هم به این نتیجه رسیده بود که سرانجام باید از شر این نواده زادگان مغرور خودش خلاص شود و بنابراین سیل عظیمی را در دریا به وجود آورد که در یک لحظه روز تمام جزیره را زیر دریا برد و مردمان آتلانتیس برای همیشه به خاطره ها پیوستند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...