ayub_s 3,949 ارسال شده در ژوئیه 15, 2014 به نام خدا داخل گوي بلورين برفي که روي ميز تحرير پدرم قرار داشت پنگوئني بود که روسري سفيد و قرمز راه راه به سر داشت. هنگامي که کوچک بودم پدرم مرا روي پايش مي نشاند و گوي بلورين برفي را برمي داشت ، آن را واژگون مي کرد ، مي گذاشت همه ي برف در آن پائين جمع شود ، سپس به سرعت آن را بر مي گرداند ، ما دو نفر به تماشا مي نشستيم و مي ديدم که برف آرام آرام در اطراف پنگوئن فرو مي ريزد . با خود مي گفتم ، پنگوئن در آن جا تنهاست ، و برايش نگران بودم . وقتي که اين را به پدرم گفتم ، او گفت : « سوزي نگران نباش ؛ او زندگي زيبايي دارد. در جهاني کامل و بي عيب و نقص حبس شده است. » استخوان هاي دوست داشتني – آليس سبالد دنیای ما ، دنیای موازی ، دنیای فانتزی... به احتمال بسيار زيادي ، شايد اولين باري که اين رمان را بخوانيد با خود فکر کنيد که داستان آن شباهت هاي بسيار عجيب و نزديکي را با ايده ي داستاني فيلم ماتريکس و يا سرآغاز دارد ، البته درست هم هست ولي اول دوست مي دارم که بگويم قله ي منشا اين ايده از فيلمي به اسم ون هلسينگ به کارگرداني استفن سامرز سرچشمه مي گيرد. در آن روزي که محو تماشاي فيلم ضعيف و البته بسيار سرگرم کننده ي ون هلسينگ بودم ، سکانسي را از آن ديدم که مرا وادار به فکر فرو رفتن کرده بود. آن صحنه را مي توانم اينگونه توصيفش بکنم ، ون هلسينگ در جلوي يک نقشه اي بسيار بزرگ که نقشه سرزمين خيالي ترانسيلوانيا بر روي آن هک شده است و بروي يک ديوار کشيده شده است ايستاده بود که ناگهان آن نقشه شبيه يک آينه اي يخزده مي شود که بعد از آن ون هلسينگ به آن دست مي زند و پس از آن مشعلي را به دست گرفته و بصورت بسيار عجيبي وارد آن مي شود و خودش را در يک فضا و مکان ديگر مي يابد. وقتي که اين سکانس بسيار جالب را ديدم ناگهان يک ايده ي داستاني در همان لحظه در مغزم جرقه زد و زماني که هنوز تصميم بر نوشتن آن رمان نکرده بودم با خود فکر مي کردم که چرا کارگرداناني همچون نولان و يا واچوفسکي ها هميشه عالم دنياي موازي را شبيه به دنياي امروزي خودمان مي بينند و هيچوقت در اين مورد فيلمي فانتزي نساخته اند ؟! هنوز کسي دنياي موازي را (اگر واقعيت داشته باشد) نديده است و فقط تنها در تئوري ها در مورد آن بحث شده است ! چرا نولان و واچوفسکي ها هميشه دنياي موازي را هميشه در يک سطح (يعني تنها وجود انسان ها در آن عالم) ساخته اند ، چرا هيچ کارگردان فانتزي سازي به عنوان مثال برتون و يا سم ريمي و علل خصوص جکسوني که بنا به گفته اش علاقه ي چنداني به گذاشتن سحر و جادو در فيلم هايش ندارد دنياي موازي ر ا با فانتزي ادغام نکرده اند ! شايد فيلم هايي همچون نارنيا و يا هري پاتر و آليس در سرزمين عجايب همچين ايده اي را داشته باشد ولي در داستان هاي آن ها سحر و جادو هم نيز ديده مي شود ، در تئوري دنياي موازي گفته شده که اگر جسمي در عالم خود ما بصورت عمود ايستاده باشد احتمال اينکه در آن دنياي ديگر همان جسم بصورت افقي قرار گرفته باشد وجود دارد . ولي اگر اين جسم فقط يک جسم به غير از يک فرد زنده و در حال حرکت و جنب و جوش باشد چي ؟! همه ي ما بر اين اعتقاد واقف هستيم که جادو و معجزه براي هر انساني فقط يک مرتبه اتفاق مي افتد و براي بيشتر همين افراد همين جادو به مرور زمان به زندگي فرد پيش مي آيد ولي در فيلم هايي همچون هري پاتر و يا نارنيا جادو هميشه به وفور ديده مي شود ، پس اگر آن جادو که مي توان آن را يک شي ء ناچيز قلمداد کرد بايد در عالم خود انسان ها هم ديده شود که اينطور نبوده ، مگر اينکه هري پاتر خودش شخصا در دنياي انساني خود جادويي را انجام دهد . من دنبال داستاني نبودم که شخص مورد نظر از طريق يک کمد لباس و يا از ايستگاه کنزاس و همانند انيميشن کورالين و يا فيلم آليس در سرزمين عجايب از طريق يک درب بسيار کوچک وارد دنياي ديگر شود ، چونکه اگر اينگونه داستانم را آغاز مي کردم سحر و جادو را بايد همراه آن هميشه مي آوردم ، من خودم شخصا دوست دارم که جادو و در رمان ها بسيار کم و بسيار خفيف ديده شود و کمتر در مورد آن بحث شود و يا اينکه همان بهتر است اصلا وجود نداشته باشد . بنابراين براي اينکه سير داستاني رمانم را کليشه اي نکنم به سراغ ايده ي اوليه ي فيلم هاي ماتريکس و سرآغاز رفتم ، يک دستگاه ، به نام فانتزي با يک دستگاه تازه اختراع شده ادغام مي شود و بوسيله ي آمپول ها اغماکننده فرد را به دنياي موازي اي که همه ي انسان ها چشم انتظار آن را مي کشند مي برد . رماني که من آن را به نوشته و تحرير در آوردم و اميدوارم که آن را مطالعه کنيد و بعد خواندش از آن راضي بشويد ، بيشتر شبيه اداي احترامي به داستان ها و فيلم هاي فانتزي هست ، همانند فيلم هاي ادگار رايت که در هر فيلم به هر ژانري را مورد هجو قرار داده و به آن سبک ها احترام مي گذارد ! ديگر سخني ندارم که بگويم ، و اين وظيفه ي چشمان شماست که ادامه ي سخنانم را از رماني که اميدوارم آن را بخوانيد ، گوش دهد ! لینک دانلود رمان / Download دوستان نسخه ی قبلی کمی از نظر منطق داستانی ایراداتی داشت ، بنابراین نسخه ی بهترش رو قرار دادم ، بنابراین بهتون پیشنهاد میدم که اینو دانلود کنید ویرایش : (دوستان پست های زیر حاوی اسپویلر هستش، پس اگه نمی خواید داستان براتون لو بره بهتره اونارو نخونید!) تاریخ ویرایش : سهشنبه 26/03/1394 28 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئیه 16, 2014 ایوب عزیز سلام و خسته نباشی. داستانت رو شروع به خوندن کردم. جای نقد و پیشنهادات همینجاست یا پخ بدیم؟ 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژوئیه 16, 2014 ایوب عزیز سلام و خسته نباشی. داستانت رو شروع به خوندن کردم. جای نقد و پیشنهادات همینجاست یا پخ بدیم؟ همینجا می تونی بدی عزیز 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژوئیه 17, 2014 دوستان انسخه ی ویراشش نهائی اش که بدون هیچگونه غلط املایی می باشد قرار گرفت، بهتون توصیه ی اکید میکنم که اگر دوست دارید بخوانید همین فایل رو دانلود بکنید ، ببخشید که سرتون رو درد آوردم ، این دیگه آخریشه 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئیه 22, 2014 سلام و خسته نباشی. طبق وعده ای که داده بودم میخوام یه نقد فعلا کوچیک به نوشته ت وارد کنم. فعلا نمیخوام وارد بحث های منطق داستانی و شخصیت پردازی و .... اینا بشم. اولین چیزی که تو نوشته ت برام جالب به نظر رسید ایده ی داستانته. دنیاهای موازی تو داستان ها کمتر مورد اشاره قرار گرفته. این هم یه امتیازه هم یه دشواری خاصی با خودش داره. جابجایی راوی بین کهکشان و هاردی جفرسون نمیدونم قراره تا آخر ادامه پیدا کنه یا نه. من تا فصل ده رو خوندم. صادقانه بگم امیدوارم ادامه پیدا نکنه. اگه این جابجایی تو مقاطع بزرگتری از داستانت اتفاق می افتاد خیلی قشنگتر بود. مثلا چند فصل به چند فصل. اما بزرگترین چیزی که میخواستم بگم اینه: خوندن نوشته ت برام کمی سخت بود. به خاطر انتخاب زبان داستانت، که گاهی محاوره و گاهی معیاره. احساس میکنم تو اوایل داستانت لحن منسجم تری رو شاهد بودیم (یه چیزی نزدیک به لحن سیل) اما به مرور به نظرم رسید این انسجام حتی تو انتخاب واژگانت هم کمتر به چشم خورد. مثلا قالب کلی جمله زبان معیار داره، بعد وسط جمله یه کلمه ی کاملا امروزی اومده که قشنگ چرت آدمو پاره میکنه. :| :D این مسئله اگه بیشتر مورد توجه قرار میگرفت، هم خوندن نوشته ت دلنشین تر میشد، هم اینکه سیر سوژه ی داستان بیشتر تو ذهن آدم مینشست. همه اینا رو گفتم، ولی آخرش میگم با همه ی این اوصاف، این نوشته ی خودت و حاصل تخیل خودته؛ این موضوع بسیار قابل احترام و اهمیته. ممنون که مینویسی، بازم بنویس تا ما بازم بیشتر بخونیم و اونچه داریم رو با هم سهیم بشیم. موفق باشی. :) 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mgh47 1,863 ارسال شده در ژوئیه 22, 2014 (ویرایش شده) سلام ایوب خطر:) دانلود کردم ولی هنوز نخوندم.پی. اما با توجه به مقدمه ای که داخل پست اولت هست مطمئنا چیز جالبیه.دست مریزاد. ویرایش شده در ژوئیه 22, 2014 توسط mgh47 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژوئیه 22, 2014 (ویرایش شده) من هم تشکر می کنم از شما ، اله ماکیل عزیز با اینکه این نوشته ام اولین رمانم هست شما با صبر و حوصله خوانده اید و خیلی خوشحالم که انتقادات خودتون رو بیان کردید ! در مورد جابجایی راوی داستان خیلی ها از این مورد گله مند بودند (البته تو سایت های دیگه :دی) شاید تنها دلیلش اینکه خوانندگان نمی توانند با همچین داستانی ارتباط برقرار بکنند این باشه تا بجال همچین روایت داستانی ای رو نخوانده باشند و همین باعث می شه که این نوع روایت با آن ها نمی تواند زیاد همراه شود. من خودم شخصا دوست داشتم که روایت همینگونه ادامه پیدا بکنه ولی تا آخر نشد و در فصل بیستم به بعد بنا به دلایلات زیادی راوی خوده کهکشان میشه در مورد نگارش هم باید بگم که اولین بار که رمان رو شروع به نوشتن کردم تصمیم گرفتم که لحن بیانش شبیه لحن امروزی باشه و بعد از چهار یا پنج بار ویراش هم همین کار رو ادامه دادم ولی بعدا تصمیم گرفتم که این لحن رو تبدیل به لحن کتابی بکنم ، به خاطر همین ممکنه که بازمانده های همان لحن امروزی درش دیده بشه :دی البته به مرور نگارش به نظرم بهتر و بهتر میشه و دوست دارم اقلا تا پایان فصل سیم یعنی فصل هیولاهای میدان بخوانید . ولی خودم هم شخصا دوست داشتم که تیکه کلام های امروزی هم توش وجود داشته باشه تا شاید بلکه مخاطب ارتباط بهتری رو با کهکشان برقرار بکنه . با اینحال اگه میشه بهم پ.خ کنین و بگین در کدام قسمت ایرادات نگارشی بیشتر به چشم می خوره تا بلکه بتونم همون ایرادات رو برطرف و یا اینکه کمرنگ ترش بکنم دوستان در این رمان ، نکات بسیار ریزی در مورد فلسفه و جامعه هم قرار دادم، نمونه اش فصل بیست و یکم هست که رابطه ی بسیار نامحسوسی با حادثه ی میدان کاخ تهران دارد (البته رمانه به هیچ عنوان ضد ایرانی نیست دوستان ، تصور اشتباه نداشته باشید) و دوست دارم که دوستان به اینگونه نکات هم توجه بکنند ویرایش شده در ژوئیه 22, 2014 توسط ayub_s 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئیه 23, 2014 من هم تشکر می کنم از شما ، اله ماکیل عزیز با اینکه این نوشته ام اولین رمانم هست شما با صبر و حوصله خوانده اید و خیلی خوشحالم که انتقادات خودتون رو بیان کردید ! در مورد جابجایی راوی داستان خیلی ها از این مورد گله مند بودند (البته تو سایت های دیگه :دی) شاید تنها دلیلش اینکه خوانندگان نمی توانند با همچین داستانی ارتباط برقرار بکنند این باشه تا بجال همچین روایت داستانی ای رو نخوانده باشند و همین باعث می شه که این نوع روایت با آن ها نمی تواند زیاد همراه شود. من خودم شخصا دوست داشتم که روایت همینگونه ادامه پیدا بکنه ولی تا آخر نشد و در فصل بیستم به بعد بنا به دلایلات زیادی راوی خوده کهکشان میشه در مورد نگارش هم باید بگم که اولین بار که رمان رو شروع به نوشتن کردم تصمیم گرفتم که لحن بیانش شبیه لحن امروزی باشه و بعد از چهار یا پنج بار ویراش هم همین کار رو ادامه دادم ولی بعدا تصمیم گرفتم که این لحن رو تبدیل به لحن کتابی بکنم ، به خاطر همین ممکنه که بازمانده های همان لحن امروزی درش دیده بشه :دی البته به مرور نگارش به نظرم بهتر و بهتر میشه و دوست دارم اقلا تا پایان فصل سیم یعنی فصل هیولاهای میدان بخوانید . ولی خودم هم شخصا دوست داشتم که تیکه کلام های امروزی هم توش وجود داشته باشه تا شاید بلکه مخاطب ارتباط بهتری رو با کهکشان برقرار بکنه . با اینحال اگه میشه بهم پ.خ کنین و بگین در کدام قسمت ایرادات نگارشی بیشتر به چشم می خوره تا بلکه بتونم همون ایرادات رو برطرف و یا اینکه کمرنگ ترش بکنم دوستان در این رمان ، نکات بسیار ریزی در مورد فلسفه و جامعه هم قرار دادم، نمونه اش فصل بیست و یکم هست که رابطه ی بسیار نامحسوسی با حادثه ی میدان کاخ تهران دارد (البته رمانه به هیچ عنوان ضد ایرانی نیست دوستان ، تصور اشتباه نداشته باشید) و دوست دارم که دوستان به اینگونه نکات هم توجه بکنند ممنونم بابت این مناعت طبع. حتما اینکارو میکنم ایوب عزیز. بازم میگم نکات جالب تو داستان زیاد بود. من با علاقه دنبال میکنم. اون نکاتی رو هم که گفتم بهت پخ میدم تا بیشتر متوجه منظورم بشی. بازم ممنون. موفق باشی. :) 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در سپتامبر 28, 2014 (ویرایش شده) دوستان اینم رمان جدیدیه که دارم می نویسم ، البته مثل کار قبلیم فانتزی نیست ، بلکه یه داستان اجتماعیه که تنها نکته ی فانتزیش اینه که شخصیت اول خیالپردازه ! در مورد داستان قبلیم هم که دارم یه معرفی کامل از موجودات تخیلیش تهیه می کنم که بزودی اون رو هم قرار می دم. منتظر نظرات و پیشنهادات شما عزیزان هستم ویرایش شده در سپتامبر 28, 2014 توسط ayub_s 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در اکتبر 10, 2014 (ویرایش شده) دوستان اگه اشکالی نداره ، اون نسخه هایی که گرفتین و دانلودش کردین رو پاک کنین ، لامصب آق قدر که غلط املایی تو نوشته هام هستش که هر چه ویرایشش می کنم یه چندتا دیگه پیدا میشه . الان هم دارم اون نکاتی که جناب اله ماکیل در مورد محاور و اینا گفته بودن رو هم دارم درستش می کنم و از اول دارم ویرایشش می کنم !! اولین رمانمه دیگه و دوست دارم خوب باشه . خلاصه ببخشین ! ویرایش شده در اکتبر 10, 2014 توسط ayub_s 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در اکتبر 21, 2014 (ویرایش شده) اوووووووووف ، بالاخره تموم شد ، پکیدم .... تنها دلیلی که تو این نوشته ام انقدر غلط املایی و اشکالات غیره از اون دیده میشه ، به خاطر اینه که من جمله بندی ها رو اول خواستم به سبک گفتاری بنویسم نه نوشتاری . مثلا " را " رو " رو " نوشته بودم ولی بعدا تصمیم گرفتم که سبک کار رو نوشتاری و یا به قولی کتابی بنویسم به خاطر همین وقتی که به اواسط کار رسیده بودم ، سبکش رو عوض کردم و تمام جمله بندی های امروزی و یا همون گفتاری رو به نوشتاری / کتابی تبدیل کردم . هر چند که زحمات زیادی رو به شما دوستان دادم . ولی دوست دارم که نوشته ام خوب باشه . آخییش ، پوکیدم . خسته شدم ... خداکنه که دیگه ایرادی توش وجود نداشته باشه ، یا اگرم باشه خیلی کم باشه ، بطوری که فقط با مرور کردن نشه ازش ایرادی پیدا کرد... ویرایش شده در فوریه 19, 2015 توسط ayub_s 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در نوامبر 12, 2014 (ویرایش شده) ویرایش شده در فوریه 4, 2015 توسط ayub_s 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
fateme 88 ارسال شده در نوامبر 12, 2014 من اینجا رو ندیده بودم یا احتمالا گذشتم و متوجه نشدم واسه همین خصوصی فرستادم. خب اینطوری بهتره که نظرات بقیه رو هم بخونیم. بله من همین امروز صبح دانلود کردم. البته هنوزم خوندن رو دوست دارم اما مدام حواسم پرت میشه و یهو میبینم چند ساعته که رو دو صفحه موندم! شایدم اگه فانتزی توی گنبد اتفاق میفتاد، ریتم داستان تغییر میکرد و اصلا نمیدونم چطور امکاناتی که هاردی از دستگاه فانتزی به وجود آورده بود، میتونست توی یه محل دیگه هم وجود داشته باشه. اما شایدم میشد... نمیدونم! احتمالا برای اینکه داستان، یکپارچگی رو از دست نده، کار رو سخت تر میکرد. شما گفتید "داستان فیلم"، من یادم افتاد که وقتی داشتم کتاب رو میخوندم با خودم گفتم حتی شما میتونستید این داستان رو در قالب فیلمنامه بنویسید. البته من زیاد با فیلمنامه و نوشتنش آشنا نیستم اما خلاصه سازی هایی که انجام دادید (یه جاهایی ریتم، شبیه به فیلم میشه و سریع پیش میره و مثل رمان، خیلی وارد جزئیات نمیشه) منو به این فکر انداخت. و وقتی همه ی شخصیت ها رو با لهجه ی بریتیش تصور کردم، برام قابل قبول بود. دلم هم میخواد تام رو بازم توی داستان ببینم. برام از جینی دوست داشتنی تره. ازون کارکترهاییه که میتونه جنبه های مختلفی داشته باشه :) دقت میکنم تا به فلسفه ها و مواردی که از جامعه، توی داستان گفته شده، پی ببرم (اگه متوجه نشدم میذاریم به حساب آی کیوم! :دی) و همینطور به دنبال کشف زیرلایه های توی کتاب هستم. یاد یه چیزی افتادم! شما منظورتون کدوم فیلم نولان بود؟ فیلما رو دارم اما بجز شوالیه تاریکی اونا رو هنوز ندیدم :دیــ ولی همچنان نظرم اینه که مارال میتونست دیالوگ بیشتر و پرمحتواتری توی قصه داشته باشه. به خصوص وقتی دیدم همون شب کشته شد، دیگه امیدم رو از دست دادم و فهمیدم که انتظاری برای بیشتر شناختن این شخصیت نمیتونم داشته باشم. حالا من امیدوارم کهکشان ویژگیهای همسرش رو تعریف کنه. اینم که گفتین دوست دارین شخصیت های کمی توی داستان داشته باشین، به سلیقه خودتون بستگی داره چون این کتاب شماست. اما خوبه که قبول داشته باشین ابعاد مختلف بعضی از آدمها رو (منظورم مطلقا انسان ها نیست) میشه نشون داد، حتی اگه شخصیتهای اصلی نباشن. من باید زودتر برسم به فصلهای اون موجودات عجیبی که گفتین! یجورایی خیلی عالیه که تا این حد تحت تاثیر داستان قرار گرفتین. این یعنی حسابی براش وقت گذاشتین. امیدوارم بازم بتونم به این بحث ادامه بدم و مثل وقتایی که حرف برای گفتن دارم اما بیانش برام سخته، سکوت نکنم و در درک عمیقتر داستان به خودم هم کمک کنم. "شاید همون آرزو داشتن، آرزوی من باشه". یکی از قشنگترین دیالوگ های کتاب بود :| 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در نوامبر 12, 2014 (ویرایش شده) شما گفتید "داستان فیلم"، انقدر تو سایت های سینمایی گفتیم داستان فیلم داستان فیلم دیگه کلا ملکه ی ذهن و انگشتام شده :دی دلم هم میخواد تام رو بازم توی داستان ببینم. برام از جینی دوست داشتنی تره. ازون کارکترهاییه که میتونه جنبه های مختلفی داشته باشه برای تام خیلی سعی کردم که مثل جینی حضورش رو تو رمان بیشتر کنم ولی متاسفانه جواب نداد و همینی که هست شد :| دقت میکنم تا به فلسفه ها و مواردی که از جامعه، توی داستان گفته شده، پی ببرم (اگه متوجه نشدم میذاریم به حساب آی کیوم! :دی) و همینطور به دنبال کشف زیرلایه های توی کتاب هستم. یاد یه چیزی افتادم! شما منظورتون کدوم فیلم نولان بود؟ فیلما رو دارم اما بجز شوالیه تاریکی اونا رو هنوز ندیدم :دیــ اصلا کلا من این کتاب رو فقط به خاطر ایده هایی که تو ذهنم داشتم نوشتم . در مورد نولان هم اون فقط یک اسم من در آوردیه . :دی و اونم به این دلیل اینجا نوشتم که تو سایت های سینمایی خیلی از نولان تعریف می کنن و کسایی که از فیلم های ایشون بدشون میاد رو یه مشت نفهم می دونن و من هم لجم گرفت و این جمله رو توش گذاشتم :دی ولی همچنان نظرم اینه که مارال میتونست دیالوگ بیشتر و پرمحتواتری توی قصه داشته باشه. به خصوص وقتی دیدم همون شب کشته شد، دیگه امیدم رو از دست دادم و فهمیدم که انتظاری برای بیشتر شناختن این شخصیت نمیتونم داشته باشم. البته مارال تو فصل بیستم یعنی عاشقان تاریکی حضور داره اونم بطور ایستارینما (لوووووووول) خردش بالاتر رفته :دی ولی مرده دیگه و رفته به یه جای دیگه عقل و فهمش بالاتر رفته :دی اینم که گفتین دوست دارین شخصیت های کمی توی داستان داشته باشین، به سلیقه خودتون بستگی داره چون این کتاب شماست. اما خوبه که قبول داشته باشین ابعاد مختلف بعضی از آدمها رو (منظورم مطلقا انسان ها نیست) میشه نشون داد من خودم حقیقتا اینطوری دوست دارم . البته یک معرفی های کوچیک و قابل درکی رو واسشون گذاشتم و از نظر من همونا بستشه ! "شاید همون آرزو داشتن، آرزوی من باشه". یکی از قشنگترین دیالوگ های کتاب بود شاید باورتون نشه ولی این جمله رو هم من همینطوری تو کتاب نوشتم . خوشحالم که خوشتون اومده . ولی بهترین فصل کتاب از نظر من فصل بیست و پنجم (تو مثل منی) زمانی که کهکشان با یه ترول برمیخوره هستش . این فصلش رو خیلی زیاد دوست دارم . و خیلی هم دوست دارم که از فضای اون یک نقاشی ای بکشم . بازم بیائین :) ممنون ویرایش : البته من زیاد با فیلمنامه و نوشتنش آشنا نیستم اما خلاصه سازی هایی که انجام دادید (یه جاهایی ریتم، شبیه به فیلم میشه و سریع پیش میره و مثل رمان، خیلی وارد جزئیات نمیشه) منو به این فکر انداخت. و وقتی همه ی شخصیت ها رو با لهجه ی بریتیش تصور کردم، برام قابل قبول بود. البته دوستان این رو هم خاطر نشان کنم که این رمان تلفیقی از نثر دارن شان (که دارن شان هم زیاد وارد جزئیات نمیشه و مثلا فقط به طور خلاصه می نویسه که : " دل و روده اش بیرون اومد و مرد " و بیشتر از اینهم وارد جزئیات نمیشه و سبک کارش هم خیلی هم شبیه فیلم نامه نوشتن هستش) و همینطور کتاب کافکا در کرانه نوشته ی هاروکی موراکامی هستش :| ویرایش شده در نوامبر 15, 2014 توسط ayub_s 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
fateme 88 ارسال شده در دسامبر 9, 2014 (ویرایش شده) سلام ;) سپاس برای این کتاب. داستان فانتزی، خــــیلی خوب بود. امیدوارم که بچه های بیشتری نظرشون رو درباره ش بگن. گفته بودید افکار خودتون رو توی نوشته ها جا دادید، که این قابل درک، و خوب بود. حتی یه جایی به دورف ها و تعداد کم اونها اشاره و منظورتون رو مستقیم بیان کردید. انسان ها که طمع و جاه طلبی رو پیش بگیرن و به دنبال عقاید و افکار پلیدشون برن، به چه موجودات ترسناک و غیرقابل تحملی تبدیل میشن! ممکنه بهت نزدیک هم نشن اما بازم تو رو تحت تاثیر کارای وحشتناک خودشون قرار میدن، چه خوب باشی و چه بد. اینو از "توضیح وس ویچ درباره ی لژرلیف ها" برداشت میکنم. اگه بخوام اون توضیحاتش رو به موقعیت دنیا ربط بدم، برگردان من از تشریح ظاهر این موجودات، همین هست. همچنین اینکه یکی تصمیم میگیره به دلایل غیر شخصی و از روی انسانیت به دیگران کمک کنه، جون خودش رو به خطر بندازه، و رویارویی اشخاص با شرایط متفاوت جالب بود. مگه انگلستان حکومت پادشاهی نداره؟ چرا نوشتید رئیس جمهور؟ قراره دوباره عوض بشه؟!^^ چون گفتید پ.خ، نکات نگارشی رو براتون خصوصی میفرستم. تو اواخر فصل هجدهم من نمیفهمم چرا هاردی توی ماشین یه حالی از دختر خودش نپرسید و انگار که این دوتا فقط چند هفته ای از هم دور بودن و حالا بعد از این مدت -که به نظرشون یه مدت طولانیه- دوباره همدیگه رو دیدن، دارن حرف از دلتنگی و علاقه شون به هم میزنن! بابا اون دختر بیچاره دست آدمکشهای وحشی افتاده بود! و وقتی هم که به خونه پدر زن هاردی میرسن، بجای اینکه برای نجات جون کهکشان دستپاچه باشه، داره جلوی زن و بچه هاش خودنمایی میکنه (الان موقع اینجور کارا نیست! دس بجنبون!) و خیلی خونسرد به نظر میرسه! یه جای دیگه هاردی داره میگه ناگهان خوشی ما به اضطراب بدل شد و صدای شلیک اومد و اون آدمکش از ماشین پیاده شد! ولی سوال من اینه که اون آدمکش چند ثانیه یا دقیقه بغل ماشین منتظر موند تا اینا همه حرفاشونو بزنن و بعد بیاد توی خونه؟!! یا مگه ماشین رو چقدر دورتر پارک کرده بود که اینقدر دیر رسید به خونه؟!! برای چی توی اون موقعیت، هاردی همسرش رو مجبور نکرد که بعدا توضیح بخواد و الان فقط به فکر فرار و جایی برای پنهون شدن باشه؟ وقتی کیتی گفت ما بدون تو نمیریم، هاردی میتونست مجبورش کنه، اما بجای عجله و شتاب، چیزهایی رو خوندیم که واقعا برای این موقعیت هیچ ضرورتی نداشت. تازه اگر هم هاردی قصد انجام دادن و یا گفتن چیزایی رو که اتفاق افتاد، داشت، باید خیلی خیلی سریع میبود چون اصلا زمانی برای یک لحظه درنگ هم وجود نداره! یکم جلوتر موقعی که هاردی چاقو رو دوباره به شونه ی آدمکش میزنه، چرا اسلحه ش رو برنمیداره یا تلاشی برای گرفتنش نمیکنه؟ اگه من متوجه نشدم بهم بگید، چون چند دفعه اینجا رو خوندم و نگرفتم قضیه چی بود که هاردی کاری نکرد! یه مشکلی هم هست. اصلا بنظر نمیومد که فزی وسعت زیادی داشته باشه! اگه ورود و خروج به اینجا اینقدر با سرعت و راحت باشه پس مسلما لژرلیف ها باید میتونستن به تعقیب کردن ادامه بدن. فصل "تو مثل منی"، منو متحیر کرد :)) خیلی خوبه، دوست داشتم گفتگوی بین دو شخصیت، بیشتر از اینم باشه. اگه تصمیم به ویرایش گرفتین، حتما حرکات اسامی رو کامل کنین، چون خودم هنوز نمیدونم اسمهایی که توی داستان خوندم، در اصل چطور تلفظ میشن. در ضمن چرا خبری از هیچ بچه ای نبود؟ :دی شبی که همه به جنگ رفتن کسی نگفت بچه ها کجا بمونن یا چیکار کنن! دوست داشتم سن یرایری ها و طول عمرشون رو هم بدونم که اونم هر چی منتظر موندم نبود :دیــــ کتاب خوبی نوشتید. تصمیمها و اتفاقهای غیر منتظره رو خیلی خوب انتخاب کردید. خیلی لذت بخش بود :D جنگ دوم، چند تا خاطره از ارباب حلقه ها اومد تو ذهنم و میزدم دوباره جنگهای فیلمو نگاه میکردم. ناخودآگاه حواسم میرفت به وقتی که ارک ها پاهاشونو محکم میکوبیدن به زمین و قلب آدم تند تند میزد و بعدش باید منتظر نبرد میبودی. راستی اون قسمتی که کهکشان داره میدون جنگ و صفهای دشمن رو توصیف میکنه، موقعی که میگه: سکوت، همه جای این میدان بزرگ را در بر خود گرفتار کرد، بطوری که تنها صدای شاخ و برگ درختانی که دور و اطرافمان را گرفته بودند شنیده میشه. حس اون لحظه رو خیلی خوب رسوند، عالی بود :| یه جاهایی خواننده به صبر بیشتری احتیاج داره اما خیلی وقتها هم همین که میخونی، میری جلو و هیجان یا غم و ناراحتیش، و فلسفه ش تو رو راضی میکنه. بنظرم یخورده جمع و جور ترش کنید و جمله ها و توصیفات اضافه رو که الان متاسفانه درست یادم نمیاد، بردارید و همینطور یه قسمتهایی رو گسترش بدید. چون در اینکه داستان واقعا خوبیه، هیچ شکی وجود نداره. من یه چیزهایی رو دوست داشتم ببینم اما نبود و یه توصیفاتی رو هم بخاطر تکرار شدن، دوست نداشتم. هم دارن شانی بود و هم نبود ^^ چند دفعه یکه خوردم بخاطر اینکه یهو شرح اتفاقات تموم میشد، و چند دفعه هم خسته شدم واسه اینکه خیلی توضیح داده و توصیف شده بود، مخصوصا درمورد مکررات. جای حرفهای کهکشان از به خاک سپردن اجساد مردم هم خالی بود. بازم پیشنهاد میکنم حتما داستان رو ویرایش کلی کنید و جمله بندی ها رو تغییر بدید که خوندن رو راحت تر کنه. پایان اول، یکم دلگیر بود اما خب داستان همین رو ایجاب میکرد، و پایان دوم، هم امید بخش بود و باز یکم دلگیر. با این حال از دید منم کاملا مناسب و درست میومد و سکوت زیبایی داشت. یاد این میافتادم که همین الان که من اینجا نشستم و نگاهم به مانیتوره و دارم کتاب رو میخونم، موجودات دیگه ای هم در همین اطراف و در حال انجام دادن کاری هستن. تو دبیرستان معلممون از کتاب پایان عمر تعریف میکرد و میگفت که توش گفته شده که موجودات دیگه ای هم بجز ما وجود دارن. خوب شد یادم اومد! باید اون کتابو از اول بخونم و ببینم چیا داره. خیلی هم درگیر این موضوع شدم و دلم میخواد چند تا کتاب یا مقاله یا یه چیز منطقی و فلسفی بخونم و از توش اینو در بیارم که فقط ما آدمها و چیزایی که با این چشمها میبینیم، نیستن که توی دنیا وجود دارن. ظاهر نگری انسان، مشکل سازه و باعث میشه که آدمها خودشون رو بهتر و در هستی، تک و تنها فرض بکنن. همونطور که بعضی از ماها به وجود خدا اعتقاد نداریم. با اینکه همیشه میگم دنیایی که بهش "خیالی" گفته میشه، در حقیقت همینجاست و خیال به اون معنایی که همه به طور معمول ازش اسم میبرن نیست، اما دلم میخواد اینو یه جایی بخونم... ویرایش شده در دسامبر 9, 2014 توسط fateme 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) دوستان اسپویلره، اگه نمی خوایید داستان براتون لو نره این قسمت رو نخونین! خب خیلی وقته که دوست داشتم به سوالات و نکاتی که خانوم فاطمه بیان کردهاند پاسخ بدهم ولی وقت نمیشد! امان از دست تنبلی :دی حالا؛ درسته، مطمئناً بسیاری از انسانها در کنار خوب بودن، یک حس خشونتطلب هم دارند، و لژرلیفهایی که در داستان هستند نماد همان خشونتطلب و خواهان خونریز بودن انسانهاست! مثل تروریستها و اینا و حتی فصل بیستویکم رو هم از یک ماجرای واقعی الهام گرفتهام، یعنی همان ماجرای میدان کاج تهران! که مطمئن این اتفاقات نهتنها در ایران، بلکه در تمام نقاط جهان ممکن است اتفاق افتاده و اتفاق بیوفتد! در مورد رئیسجمهوری، خب این اشتباهی بود که دیگر درستش کردهام، امیدوارم که انگلستان نخستوزیری درش باشد :دی در مورد رابطهی بین جینی و هاردی جفرسون رو هم درست کردم، هرچند که ایراد چندان مهمی هم از قبل نداشت، ولی بازهم برای منطقیتر کردن روایت درستش کردم! در زمان خانه رسیدن و نجات کهکشان رو هم چندان قبول ندارم، درست است وقت نیست! البته ابراز خودنمایی در این قسمت بسیار زود گذر هستش که خودتون میفهمید که بعدا چه میشه! :دی البته همهچیز هم لازم نیست خیلی منطقی پیش بره! :دی اون قاتل هم درسته، ماشین رو کمی دورتر پارک کرده بود. :دی البته همانطور که گفتم نیاز نیست که همه چیز منطقی پیش برود! :| در فصل " تو مثل منی " هم بنده هم دوست داشتم که مکالمات بین ترول و کهکشان رو بیشتر بکنم، ولی نتونستم چونکه جمله و اینا کم آوردم :دی اون ترول هم نماد همان خوب و بدی ای که در وجود ما انسانها موجوده هست، که در پایان کهکشان که با اون ترول مبارزه میکنه به نوعی داره با خودش مبارزه میکنه و اون حس تنفر رو سعی داره از خودش دور بکنه، در واقع خط روایتی کتاب بیشتر در حول و محور تغییر و تحول شخصیتها پیش میره! در مورد اون جنگ اول، چرا بچه هم بود، ولی باید دید که داستان از دید کهکشان روایت میشه و مطمئنا خیلی چیزها از چشمش دوره! خیلی وقته که دوست داشتم یک ضمیمه برای سرزمین خیالی هروق بنویسم، مثل سن موجودات و غیره ولی الان دستم بدجور تنگه! در مورد توصیفات، البته به شما حق هم میدهم، ولی خب بعضی از حوادث مهم رو مجبور بود بیشتر بهش بپردازم، مثلا شما فکر کن، از جلوی روتون یک سگی رد میشه، بعد از چند لحظه دیدن از نحوه ی حرکت سگ فوری از ذهنتون پاک میشه، ولی اگر یک اتفاق و بسیار خوشایند و یا ناخوشایند پیش بیاید امکان نداره در همون لحظه از یاد بردش! این هم همونه :دی در مورد خیال هم من تا اونجایی که سعی کردم این خیالی و رویایی هستش رو به واقعیت نزدیکتر بکنمش! بسیار ممنون که خوندینش! البته گفتم، دست به قلم من چندان تعریفی نداره و این کتاب رو هم فقط برای خالی کردن عقدهی بند از این همه ایدههایی که در ذهنم بود هستش! البته سعی دارم که کتابهای دیگری هم بنویسم، تا خودم رو کامل خالی نکنم دست بردار نخواهم بود :دی البته خیلی هم به داستاننویسی هم علاقه دارم البته :دی ، دیگر سعی میکنم بهتر بنویسم! در مورد ایرادات و مکرراتی دیگهای هم گفتین مثل " راه "ها در نسخهی ویرایش جدید تا اونجایی که تونستم ویرایش و درستش کردم! راستش جنگل فزی رو خودم دوست داشتم زیاد بهش وسعت ندم، حتی یک نقشه هم برای این سرزمین کشیده بودم که از بد از آب دراومده بود بی خیالش شدم، اونجا هم وسعتش کمه. البته باید گفت لژرلیف ها عقل آنچنانی هم ندارند و بیشتر از غریزه شون استفاده می کنند به خاطر همین ورود به بعضی جاها براشون سخته! :| ویرایش شده در ژانویه 31, 2015 توسط ayub_s 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژانویه 27, 2015 خب دوستان بار دیگر مجبور شدم که کتاب رو دوباره ببرم به زیر تیغ ویرایش :دی دوستانی که خوانده بودند گله مند بودند که بعضی اوقات کتاب خسته کنند می شده و از ریتمش یکدفعه می افتاده. بنابراین تصمیم گرفتم که کمی جمع و جورترش بکنم و خیلی از نوشته های زائد رو حذف بکنم تا بلکه ریتمش یکنواخت تر باشه، البته در فواصل اولیه این کار را، به دلیل اینکه شخصیت پردازی بهتر شکل بگیرد اینکار را انجام نداده ام خصوصا فصل دوم که یکجایی رو بدجور دوست دارم و دوست نداشتم که حذفش بکنم! کتاب جمع و جور تر شده، بعضی از حفره های ریزی که وجود داشت رو هم برطرف کردم. البته چندان هم شاخ نبودند، ولی با اینحال با اینکه منطقی تر از گذشته شود اینکار رو کردم. خلاصه صفحات کتاب که قبلا 481 صفحه بود (فکر کنم!!) . الان شده 478 صفحه! :دی امیدوارم که با این حذف کردن هاش دیگه لطمه ای به روایتش وارد نشده باشه! اگر وارد شده هم به بزرگی خودتون ببخشین دیگه، خیلی زحمت کشیده بودم واسش و واقعا هم خسته ام کرده! http://www.mediafire.com/download/9vmb3kwy34gwbm3/Fantasy-Fantazi.pdf 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Capitan 1,823 ارسال شده در ژانویه 29, 2015 سلام ايوب من فعلا كه نميتونم ولي ترم اول دانشگاهم كه تموم شد ميخونمش و همراه با لينك دانلود هاي مدرن تاكينگ نظرم رو برات ميفرستم!;-) فقط يه سوال:الان نسخه آخريش همينيه كه تو امضاته ديگه؟! 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ayub_s 3,949 ارسال شده در ژانویه 31, 2015 سلام ايوب من فعلا كه نميتونم ولي ترم اول دانشگاهم كه تموم شد ميخونمش و همراه با لينك دانلود هاي مدرن تاكينگ نظرم رو برات ميفرستم!;-) فقط يه سوال:الان نسخه آخريش همينيه كه تو امضاته ديگه؟! سلام کاپیتان :دی آره دیگه. این آخرین نسخه ی ویرایش شده شه! 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست