baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 2, 2013 خب اینم یه داستانکی در مورد شخصیت بارادیل هست. امیدوارم مورد پسند همگان واقع شود.الان هم جوگیر شدم داستان رو مینویسم :Ring:راستی اسم این سرفصل ها در طی دو ماه نوشته و ویرایش شده. فصل اول: سفیری در تاریکی فصل دوم: تندبادی از شرق فصل سوم: هدیه ائوتئود فصل چهارم: صخره و یخ فصل پنجم: اولفاست فصل ششم:شهر سرد زمستاني فصل هفتم:نبرد نیزار های نورن فصل هشتم:رویای کشتی بادبان سیاه فصل نهم:بيگانه * * * فصل اول : سفیری در تاریکی سال 3018 دوران سوم پاسی از غروب خورشید می گذشت. تابستان دیگر به پایان رسیده بود و بادی سرد نوید شروع ماه سپتامبر را می داد. آن شب مردمان دیل از سرما در خانه های خود چپیده بودند. فقط عده ای از نگهبانان شهر با بالاپوش هایی از جنس خز و با چهره های در هم کشیده تنها یا دوتا دوتا در خیابان های شهر قدم می زدند. بارادیل بعد از صرف شام به همراه پدرش باراگوند خانه را به صرف هواخوری ترک کرد. بارادیل پسر کارگزار شاه براند و فرمانده چهارم لشکر دیل بود.همه او را به خاطر مهارتش در تیراندازی می ستودند ولی او هیچ وقت در جنگ بزرگی شرکت نکرده بود.چون بعد از حمله اسماگ شهر دیل در صلحی طولانی به سر می برد. تنها نبرد جدی وی کارزار او با عده ای از اورک های کوهستان خاکستری بود که به امید غارت روستاهای شمال دیل راه طولانی کوهستان تا تنهاکوه را طی کرده بودند. بارادیل در آن نبرد فرمانده اورک ها را از پای درآورد و به همین خاطر تبدیل به یکی از قهرمانان مردمی دیل شده بود. بارادیل بعد از ترک خانه اش که در فاصله ای اندک از کاخ شاه براند قرار داشت به پایین کوچه سرازیر شد و راهش را تا بازار شهر ادامه داد. آن شب برخلاف شب های تابستان چراغ های بازار و دکان های تاجرا خاموش بود و غیر از دو نگهبان که مامور حفاظت از مغازه ها واجناس بودند هیچ جنبنده ی دیگری در بازار نبود. نگهبانان با دیدن بارادیل تعظیمی کوتاه کردند. بارادیل هنگام گذر از خیابان سمت راست بازار چشمش به چراغی کم سو در درون مسافرخانه سه اشکوبه افتاد. توجهش جلب شد و سعی کرد از پشت پنجره بخارگرفته نگاهی به داخل مهمانخانه بیندازد ولی به علت وجود بخار روی شیشه نتوانست به وضوح درون آن را ببیند.فقط صدای پیرمردی شنیده می شد که ظاهرا داشت داستانی را تعریف می کرد. متوجه شد که صدا ازآن همان پیرمرد است که گاهی اوقات در بازار می نشست و قصه ی اژدها را برای کودکان شهر تعریف می کرد زیرا خودش در ایام کودکی آن حمله ویرانگر اژدها به شهر ازگاروت را دیده بود. بارادیل دیگر صبر نکرد که به بقیه داستان گوش دهد زیرا به طور مکرر و هربار به شکلی متفاوت از پیرمرد شنیده بود! از پنجره دور شد و و به سمت کوچه های فرعی سرازیر شد که صدای دویدن یک نفر توجهش را جلب کرد.آن فرد را بلافاصله شناخت. یکی از نگهبانان نوبت شب دروازه اصلی دیل بود. خواست اورا صدا بزند ولی به جای آن دنبال نگهبان دوید. نگهبان به سرعت فاصله بازار تا دروازه کاخ را طی کرد و نفس زنان چیزی به یکی از محافظان کاخ گفت. بعد از دقایقی براند به همراه پسرش بارد نزد نگهابان آمدند.بارادیل هم خودش را به آن ها رساند تا بفهمد چه چیزی باعث هراس نگهبان شده. نگهبان: "سرورم سفیری به روی پل آمده و شما را به دروازه فراخوانده." براند: "یک سفیر؟ سفیر تراندویل است؟" نگهبان: "خیر سرورم. می گوید از موردور آمده است!" 28 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 2, 2013 (ویرایش شده) چهره براند با شنیدن این حرف تغییر رنگ داد اما این نام برای بعضی از محافظین ناآشنا بود. پادشاه سراسیمه نگاهی به دور و بر انداخت و بعد از درنگی به همراه فرزندش و بارادیل به سمت دروازه حرکت کرد. آن شب نور ماه وستارگان زیر ابر های غم انگیز پاییزی خاموش شده بودند و به همین خاطر وقتی به دروازه رسیدند به سختی و به لطف چراغ نگهبانان توانستند هیبت سوار بلندقدی را ببینند که در فاصله بیست فوتی از پل ایستاده بود. سوار با صدایی مرگبار اینگونه آغاز کرد: "درود بر براند پسر باین پسر بارد اژدهاکش! نام من زبان سائورن است و از طرف اربابم حامل پیغامی برایتان هستم." براند: "چه شده که فرمانروای موردور شما را به اینجا فرستاده اند؟ سوار: "سرورم سائورون خواهان روابطی دوستانه با دیل هستند و اگر شما بپذیرید اربابم امنیت شما و شهرتان را تضمین می کند." براند: "ما در این شصت سال خودمان امنیت خودمان را تامین کرده ایم را و تا ابد خودمان تامین خواهیم کرد و نیازی به کمک سائورون نداریم. به همین خاطر این همه راه را پیموده ای؟" سوار: "مشکلی نیست. در ضمن ارباب پیغام دیگری نیز برای شما دارد و شرح آن این است که اگر دورف های اره بور با ما وارد جنگ شدند و تقاضای کمک از شما کردند آن ها را رها کنید و کمکشان را بی پاسخ بگذارید.زیرا دوستان دشمنان ما ,دشمنان ما محسوب میشوند." براند: "این که من لشکرم را به کمک چه کسانی بفرستم دست خودم است و فکر نمی کنم این موضوع به سائورون ربطی داشته باشد." سوار: "خب در این صورت فکر نکنم اربابم سائورون به همین راحتی از شما بگذرد." براند: "حرف هایت بوی تهدید می دهند ای زبان سائورون. اربابت هرچه قدر نیرومند باشد در شمال قدرتی ندارد." در این هنگام ابرها به کنار رفتند و هلال ماه به مدت اندکی صورت سفیر را روشن کرد. صورتش را کلاهخودی بلند پوشانده بود و از چهره اش فقط دهان نفرت انگیزش هویدا بود. قهقهه ای سر داد که هرکسی که آن اطراف بود با شنیدنش لرزید." سوار ادامه داد: "پس فکر می کنی سائورون در شمال قدرتی ندارد. باشد. من دوبار دیگه هم به اینجا می آیم و امیدوارم نظرتان تا آن موقع عوض شده باشد وگرنه اوضاع به این خوبی برایتان پیش نخواهد رفت." سوار لگام اسبش را کشید و به سرعت از پل گذشت و در تاریکی شب ابری ناپدید شد. ویرایش شده در ژوئیه 2, 2013 توسط baradil soldier of dale سهو نگارشی 18 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 3, 2013 با درخشش خورشید، بارادیل و پدرش راهی کاخ براند شدند تا با پادشاه در مورد اتفاقات شب قبل به مشورت بپردازند.صبح هوا کمتر سرد بود وسیل عظیمی از مردم شهر و همچنین دورف های اره بور بی خبر از نبرد پیشرو با خیالی آسوده مشغول خرید اجناسی بودند که ظهر روز قبل کاروانی از تاجران میناس تی ریت به آنجا آورده بودند. بارادیل رو به پدرش کرد و گفت: "این کاروان به احتمال زیاد آخرین کاروانی است که از گوندور به این جا می آید. دیگر هیچ کس جرئت نمی کند که جاده خطرناک رائوروس تا رووانیون را طی کند." بعد از اندکی آن ها وارد کاخ براند شدند. براند به آنان خوشامد گفت و آن ها را سمت چپ خود نشاند. براند اینگونه آغاز کرد: "من نظرم عوض نخواهد شد و تحت هیچ شرایطی به خواسته های فرمانروای موردور عمل نخواهم کرد. دورف های اره بور و مردمان ما همیشه یاور همدیگه بوده اند و تا ابد خواهند ماند.ترس من این است که نمی دانم حمله از کجا صورت خواهد گرفت." باراگوند جواب داد: "حتم دارم که که یورش از طرف اورک های کوهستان خاکستری صورت خواهد گرفت." بارادیل پاسخ داد: "تعداد زیادی اورک های کوهستان خاکستری بعد از نبرد پنج سپاه نابود شدند و اکنون آنقدر پرشمار نیستند که بتوانند با ما و متحدان دورفمان وارد جنگ شوند. حمله از طرف شرقی ها صورت خواهد گرفت." شاهزاده بارد خندید و گفت: "شرقی ها! یعنی آنقدر جرأت دارند که پایشان را از رودخانه کارنن آن ور تر بگذارند؟ما باید همان زمان که آن ها به کاروان های شراب که از دوروینیون راهی دیل بودند حمله کردند, حقشان را کف دستشان می گذاشتیم که دیگر پایشان را به سرزمین های غرب دریای داخلی نگذارند." براند با شنیدن این حرف ها نگران شد و گفت: "شرقی ها دشمنانی نیستند که به این سادگی شکست را بپذیرند! آن ها طی قرون متمادی هراس انگیز ترین دشمنان شاهان گوندور و پادشاهی سابق رووانیون بودند. ما آماده نبرد با آن ها نیستیم!به زمان نیاز داریم تا بتوانیم سپاهمان را منسجم و تدارکاتش را آماده کنیم." بارادیل سریع پاسخ داد: "ما هنوز وقت داریم.الان تازه سپتامبر است و به زودی شمال با برف سنگینی روبرو خواهد شد. برف مشکلات زیادی برای شرقی ها که دور از دیارشان قرار دارند ایجاد می کند و خطوط تدارکات آن ها را فلج می کند. پس آن ها منتظر بهار و شروع ماه مارس می مانند." براند حرف بارادیل رو با تکان دادن سرش پذیرفت و رو به او و شاهزاده کرد و گفت: "شش ماه وقت داریم. شما به کل دهکده ها و شهر ازگاروت هشدار دهید و در سرتاسر قلمرو وضعیت اضطراری اعلام کنید.در ضمن به روستا هایی که در شرق رودخانه رانینگ قرار دارن اطلاع دهید که هر چه زودتر خانه و کاشانه خود را ترک کنند و به این سوی رودخانه بیایند چون برای ما مقدور نیست که در آن سمت رودخانه با شرقی ها ستیز کنیم." پایان فصل اول امیدوارم تا اینجا موردپسند شما واقع شده باشد. اگر مشکلی در داستان می بیند و پیشنهاد یا انتقادی دارید حتما بگویید . نظراتتان را هم بگویید خوشحال میشم.با تشکر. 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
مهمان ارسال شده در ژوئیه 3, 2013 دوست عزیز ببخشید که اینو میگم، ولی فکر کنم شما اشتباهی دارید داستانتون رو توی انجمن ایفای نقش قرار میدید. ولی اگه داستانی دارید می تونید از انجمن های دیگه استفاده کنید. اینجا انجمن ایفای نقش ـه، یعنی یه موضوع برای داستان نوشتن شروع می کنید و با کمک دیگران ادامه اش میدید. اگه می خوایید همه داستان رو خودتون بنویسید تاپیک رو ببَرید توی یک انجمن دیگه، در غیر این صورت ادامه اش رو به دوستان دیگه واگذار کنید. ممنون. (اگه ناظرین یا مدیران صلاح میدونن خودشون این پست رو بعدا پاک کنن.) 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تور 9,804 ارسال شده در ژوئیه 3, 2013 آره گویا... مرسی از توجه ات گندالف سپید. پیشنهاد: نثر داستان جذابه و منو درگیر خودش کرده. گرچه فعلا این داستان ها در نوشته های تالکین اومده ولی شما خوب بهش پرداختی. خیلی بهتر و ماهرانه تر میتونی داستان رو شاخ و برگ بدی و بیشتر بهش بپردازی. به جزئیات باید توجه بیشتری بکنی...توصیفات بیشتر. این داستان از زبان شماست و همگی مایلیم توصیفات رو هم در متن بیارید. همچنین داستان به فضاسازی مستحکم تری نیاز داره. در کل خوبه و من منتظر بقیه فصل ها هستم. :Ring: 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 5, 2013 (ویرایش شده) بابت اینکه توی تاپیک کتاب سرخ سرحد غربی نوشتم عذر می خوام و از آقای گنداللف سپید هم بابت پیشنهادش و اینکه داستان رو در تاپیک مربوطه قرار داد سپاس گذارم. از آقای تور هم بابت پیشنهادشون متشکرم. در مورد اینکه فضاسازی داستان ضعیفه حقیقتشو بخواهید من اصلا تجربه ای در داستان نویسی ندارم و این اولین داستانک منه. یکی از نگرانی های من اینه که توصیفاتم ممکنه زیاد و ناماهرانه باشه و خواننده را زده کنه. ولی حتما سعیم را می کنم که توصیفاتم رو بیشتر کنم به خصوص در فصل هایی که مربوط به سفر بارادیل در سرزمین های ناشناخته است.امیدوارم هروقت به مشکلی برخوردم دیگران هم مثل شما ایراد کار را بگویند تا روند داستان بهتر شود. البته ناگفته نماند که توصیفات من یک کم(شایدم خیلی) داغونه. الان که دارم فصل دوم رو آماده تایپ می کنم می فهمم چه قد کارم می لنگه.حالا امشب می ذارم ببینید چه افتضاحیه :Ring: فصل دوم: تندبادی از شرق سال 3019 دوران سوم صبح روز 17 مارس نیروی متحد دیل و اره بور در دره مشرف به دامنه های شمالی تنهاکوه صف آرایی کرده بودند. نقشه براند و داین این بود که با شرقی ها درست همان جایی مقابله کنند که شصت سال پیش در آنجا نبرد پنج سپاه به وقوع پیوسته بود. فرماندهان طلایه و قلب سپاه متحدین , براند و شاهزاده بارد بودند. میمنه سپاه تحت امر داین و فرزندش تورین خودسنگ قرار داشت. بارادیل هم به علت ناخوشی پدرش , به جای او میسره سپاه و عده ای از کمانداران دیل را که بالای صخره ای مرتفع کنار دره موضع گرفته بودند , رهبری می کرد. ترسی عظیم به مانند سایه ای وجود بارادیل را فرا گرفته بود. با پریشانی و نگرانی, بی وقفه به رقص خلنگ هایی که سراسر دره شمالی را فراگرفته بودند , خیره شده بود. زیرا این دومین نبردی بود که او در آن شرکت می کرد. اما اینکه فرماندهی بخش بزرگی از سپاه را به او داده بودند, بیشتر او را نگران می ساخت. می ترسید با تصمیمی اشتباه , میسره ی سپاه را به نابودی کشاند و باعث شکست متحدین شود. نگاهش را از دره به سوی آسمان انداخت. مدتی به ابر های خاکستری غم انگیزی خیره شد که سوار بر باد سردی که از شرق می وزید , در حال بلعیدن آسمان بالای سرشان بودند. چشم هایش را بست و اتفاقات شومی را که ممکن بود برای او و مردمان شهرش پیش آید , تصور کرد. رشته افکارش با صدای یکی از کمانداران پنهان شده بر بالای صخره , گسیخته شد. کماندار فریاد زد: "شرقی ها دارند می آیند." بارادیل نگاهی به شمال انداخت و لکه ی سیاهی را دید که به آرامی بر دشت تازه جان گرفته از بهار , حرکت می کرد. شرقی ها رسیده بودند. آن ها مردمانی بودند که در دشت پهناور رون زندگی خود را از راه تجارت و کشاورزی و بعضا غارتگری , می گذراندند. اما شغل عمده ی آنان شکارگری بود. زیرا محل زندگی آنان مملو از جانورانی بود که نمونه ی آن ها کمتر در قسمت های غربی سرزمین میانه دیده میشدند. پوست گربه های وحشی و بزرگ آن جا حتی در دیل هم خریدار داشت .هنوز هم میشد گله های پراکنده رمه وحشی آراو را در آنجا مشاهده کرد که شیپور دلاورمرد گوندور , بورومیر پسر دنه تور از شاخ همان رمه ساخته شده بود. سرزمین آن ها از شزق به کوهستان فراموش شده اوروکارنی و بیشه وحشی می رسید و مرز جنوبی آن را بیابان های خاند و هیلدورین مشخص کرده بودند. در آن زمان پادشاه آنان اولفانگ پسر اورلاخ نام داشت. نام او برگرفته از یکی از سرداران باستانی شرقی ها بود که به عقیده خود آنان در سال های دور از شماره, در سرزمینی که اکنون بر زیر آب آرمیده است سپاه متحد الف ها و انسان های غربی را شکست داده بود. مردمان شرق به الف ها , به چشم موجوداتی پلید و خبیث نگاه می کردند و به همین دلیل هیچ وقت پای خود را درون بیشه وحشی , جایی که پدران الف ها بیدار شدند , نمی گذاشتند. آنان در سالیان دور , در کنار اداین زیسته بودند به همین دلیل از نظر شعور و تفکر به مراتب از دیگر انسان های تاریک مانند هارادریم ها بالاتر بودند که هیچ وقت پایشان را از رودخانه ی بزرگ آن ور تر نگذاشته بودند. هم اکنون این برودا پسر اولفانگ بود که لشکر مهیب شرقی ها را به سمت تنهاکوه می راند. شرقی ها فقط پنجاه هزار نفر از نیروی خود را برای جنگ با شمال اعزام کرده بودند. زیرا تعداد زیادی از آنان به همراه ارتش سائورون روانه نبرد با گوندور شده بودند و تعدادی دیگری از آنان مرزهای جنوبی را در برابر واریاگ های وحشی خاند , محافظت می کردند. ویرایش شده در ژوئیه 6, 2013 توسط baradil soldier of dale تصحیح فرم نگارش 18 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 6, 2013 (ویرایش شده) شرقی ها در فاصله پانصد یاردی از سپاه متحدین توقف کردند. برودا با بیرق سرخ اژدهانشانش در قلب سپاه که متشکل از سواره نظام سنگین اسلحه و کمانداران سوارکار زبده بود , قرار داشت. طرفین او را پیاده نظام سپر بدست و نیزه دارانی تشکیل داده بودند که شمشیر هایی خمیده در نیام حمل می کردند. عقبه ی سپاه برودا نیز بر افراد براند و داین نامعلوم بود.به دستور برودا , تنی چند از افرادش در شاخ های خود دمیدند و پیاده نظام شرقی ها با سرعتی دیوانه وار به سمت خطوط متحدین هجوم بردند. نبرد آغاز شده بود. براند به داین و بارادیل علامت داد که با جناحین سپاه برودا مقابله کنند.افراد بارادیل و داین در دویست یاردی طلایه سپاه متحدین با شرقی ها وارد ستیز شدند. بارادیل در سمت چپ میدان نبرد با انبوه نیزه های شرقی ها مواجه شد به همین خاطر صف اول سپاهش به شدت آسیب دید ولی در نهایت توانستند با میمنه ارتش برودا وارد ستیز شوند. بارادیل و افرادش مانند آتشی که در علفزاری خشک شعله ور شده باشد, افراد خصم را هلاک می کردند. در سمت راست نیز داین به سرعت در حال پیشروی بود. زره شرقی ها تاب ضربه ی تبرزین ها وشمشیرهای کوتاه و پهن دورف ها را نداشت و آن ها به آسانی در برابر مردمان اره بور از پای در می آمدند. دیگر تقریبا پیاده نظام شرقی ها منهدم شده بود و آن ها با سرعت به سمت شمال عقب نشینی می کردند. اکنون دیگر افراد بارادیل و داین همدگیر را ملاقات کرده بودند. آن ها از خوشحالی موفقیت آمیز بودن ضد حمله در حال پیشروی بودند که ناگهان متوجه پیشروی عقبه لشکر برودا شدند. عقبه ای که تا دقایقی پیش کاملا نامعلوم بود حالا به طرز وحشتناکی برایشان معلوم شده بود:ارابه سواران! سپاه متحدین به مانند موجی که به صخره خورده باشد در برابر ارابه سواران متوقف شد. دیگر زره دورف ها هم فایده ای برایشان نداشت و افراد پیاده نظام متحدین , پشت سر هم کشته می شدند.غیر از ارابه ران , یک کماندار و یک نیزه دار نیز سوار ارابه بودند وبدتر از آن به هر چرخ ارابه , یک داس متصل بود که هرکسی که خیال نزدیک شدن به ارابه را داشت , از پای در می آورد. در همان حال نفیر شاخی شنیده شد و همگان براند و سواره نظام دیل را دیدند که به کمکشان می آیند. ارابه سواران تا حدی غافلگیر شدند. افراد براند با تیر های خود راننده ی ارابه یا را می کشتند تا ارابه واژگون شود و بقیه سرنشینان هم هلاک شوند. بارادیل هم جان تازه ای گرفت و با نیزه ای گلوی یکی از ارابه ران های فراری را هدف قرار داد. بعد از به هزیمت رفتن ارابه رانان , افراد داین و بارادیل دوباره صف آرایی کردند و دوشادوش براند آماده هجوم به سواره نظام سنگین اسلحه و تازه نفس شرقي ها شدند. ویرایش شده در ژوئیه 6, 2013 توسط baradil soldier of dale 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 7, 2013 (ویرایش شده) سپاه متحدین دوباره تشکیل خطوط منظم دادند و با سواره نظام برودا درگیر شدند اما آن ها حریفانی سرسخت بودند. تقریبا تمام بدن اسب های اسواران شرقی با زرهی مفرغی پوشانده شده بود که توسط دورف های کوهستان سرخ ساخته شده بودند. سواران ایسترلینگ مهارت زیادی در تیراندازی بر روی اسب داشتند و همین کار سپاه دیل و اره بور را سخت کرده بود.هنگامی که سواران تیرانداز به صفوف آنان نزدیک می شدند , بعد از رگبار تیر به سرعت به عقب برمیگشتند تا دشمن را گیج کنند و صفوف آن ها را بر هم بریزند که در این کار موفق شدند. بعد از اینکه آرایش نظامی سپاه متحدین به هم ریخت نوبت سواران مهیب نیزه دار بود. نیزه های ده فوتی شرقی ها به آنان این برتری را می داد که تا فاصله خود را با افراد دشمن حفظ کنند. کاری از دست براند نیز ساخته نبود و او این نکته را به خوبی میدانست که اگر به جنگ در دشت باز ادامه دهد افرادش قتل عام خواهند شد. به یکی از همراهانش دستور داد تا در شیپور عقب نشینی بدمد. هنگامی که صدای نفیر در سراسر دشت شنیده شد روحیه ی سپاهیان شرقی بالا رفت و برودا دستور تعقیب هزیمت شدگان را صادر کرد. متحدین شکست خورده بودند. هنگامی که فراری ها به دره ی شمالی تنهاکوه رسیدند, بارادیل به کماندارانی که بالای صخره پنهان شده بودند علامت داد. شرقی هایی که قصد قتل عام فراری ها را کرده بودند , هم اکنون با باران تیرهای خصم خود مواجه شده بودند. تیرباران به فراری ها فرصت داد تا راحت تر به داخل کوه عقب نشینی کنند. براند نیز یک هفته قبل از جنگ دستور تخریب پل دیل را صادر کرده بود که دشمن نتواند شهر را تصرف کند به همین دلیل فراری ها غیر از تنهاکوه دیگر پناهگاهی نداشتند. براند و داین داخل کوه نشدند و بر بالای پلکان دروازه ایستادند تا زمانی که تمام افراد وارد کوه شوند. شرقی ها نیز به طور موقت عقب نشینی کردند و همین فرصتی به کمانداران می داد تا از صخره پایین بیایند و به بقیه افراد بپیوندند. اما سواره نظام برودا با سرعتی دیوانه وار به سمت کوه می راندند و چیزی نمانده بود که به افرادی که هنوز بیرون کوه بودند برسند , زیرا تعداد زخمی های سپاه متحدین زیاد بود و همین گذر آنان را از پلکان طویل ورودی اره بور , کند می کرد. داین فریاد زد:" به پیش براند! باید به پایین پلکان رویم تا افردامان در امنیت وارد کوه شوند." براند و داین به همراه بارادیل و بارد و تورین و جمعی از افراد زبده ی دو سپاه به پایین کوه راندند. چون افراد سپاه آنان در سربالایی قرار داشتند , راحت تر می توانستند با شرقی ها و سوارانشان ستیز کنند اما تعداد شرقی ها بیشتر از آنان بود و علاوه بر آن حضور کمانداران سواره هر لحظه آنان را بیشتر به عقب می راند ولی در هر صورت افراد سپاه متحدین تقریبا به طور کامل وارد کوه شدند و حالا نوبت فرماندهان بود که عقب نشینی کنند, اما با وجود آن همه شرقی عقب نشینی اصلا کار بی خطری نبود... *** اووووووووووووووووووووووووووففففف!قسمت توصیف جنگ که یکی از سخت ترین قسمتاش بود تموم شد.واقعا توصیف جنگ کار یک عده ی انگشت شماره!دیگه سعدی هم با اون عظمتش نتونست یک جنگ رو به خوبی فردوسی توصیف کنه. آگهی نیازمندی: دوستان به کمک شما نیازمندم از پست بعدی! کسانی که تسلطی بر زبان های خوزدول یا الف های موریکئوندی(آواری یا کلا الف هایی که هیچ وقت از ارد لویین عبور نکردند) یا زبان نومه نوری ها(آدوناییک بود دیگه؟البته اینو برای فصل های خیلی بعدتر میخوام) دارند لطفا با پیام خصوصی بنده را در جریان بگذارند.با تشکر! ویرایش شده در ژوئیه 7, 2013 توسط baradil soldier of dale 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 11, 2013 هر دم عقب نشینی پادشاه و ملازمانش مشکل تر میشد.انبوه نیزه های شرقی ها در زیر نور خورشید در حال غروب به مانند گندمزاری دیده می شد. براند رو به بارادیل کرد و گفت:"تو و بارد به داخل کوه بروید و با عده ای کمانگیر در بالای دیوار کنگره دار دروازه اره بور موضع بگیرید که ما راحت تر بتوانیم داخل کوه عقب نشینی کنیم و فرصت داشته باشیم که دروازه را به روی دشمن ببندیم." بارادیل سریع اطاعت کرد و به همراه بارد به داخل دروازه دویدند و به همراه عده ای از کمانگیران سپاه دیل از پلکان سمت راستشان بالا رفتند. شرقی ها دیگر به دروازه رسیده بودند و عده ای از آنان به دژ نفوذ کردند و از تیررس کمانداران خارج شدند. بارد فرمان تیرباران را صادر کرد تا جلوی وارد شدن بقیه شرقی ها گرفته شود. در همان حال صدای فریاد یکی از شرقی ها بلند شد. بلافاصله بقیه ایسترلینگ ها نیز به زبان خودشان فریاد سر دادند.شور و شوقی عجیبی در افراد برودا پدیدار شده بود. بارد در حین تیراندازی از بارادیل پرسید:" آن ملعون چه گفت؟" بارادیل پاسخ داد:" نمی دانم. عده ی اندکی را می شناسم که بتوانند زبان آن ها را متوجه شوند." بارد در جواب گفت:" بهتر نیست برویم پایین تا ببینیم چه شده؟" بارادیل:"تا موقعی که شرقی ها از دروازه فاصله نگرفته اند نباید اینجا را ترک کنیم.هر وقت اوضاع مناسب شد یکی از دورف ها به ما ندا خواهد داد." بعد از دقایقی به علت تیراندازی بی امان کمانگیران دیل , شرقی ها از دروازه فاصله گرفتند. دورف مذکور به بالای پلکان آمد و گفت:"دروازه بسته شده است.دیگر می توانید به پایین بیایید ولی ..." بارد:"ولی چه؟" دروف بغضش را فروخورد و دیگر پاسخی نداد. بارد و بارادیل به پایین شتافدند.افراد دو سپاه دور دروازه جمع شده بودند وآن دو به سختی توانستند جمعیت را کنار بزنند. پیکر های بی جان براند و داین بر زمین افتاده بود. تیر های پرسرخ بسیاری بر بدن براند دیده میشد. پهلوی داین نیز توسط نیزه ی یکی از شرقی ها شکافته شده بود. اندوه بارد از دیدن جنازه پدرش آنقدر زیاد بود که بی اختیار بر روی زمین افتاد. بارادیل هم اندوهگین به کناری نشست و تا مدتی از شدت غم با کسی سخن نگفت. *** نیمه شب گلوین , یکی از مشاورین پیر داین , بارادیل را به تالار اصلی اره بور فراخواند. آن دو در تاریکی تالار قدم می زدند. گلوین رو به تخت خالی پادشاهی اره بور کرد و گفت:"این تخت در حال حاضر متعلق به تورین خودسنگ است ولی ایشان از غم از دست دادن پدرشان همانند پادشاه بارد قادر به تصمیم گیری در مورد وضعیت پیش آمده نیستند." بارادیل گفت:" ما در کوه محاصره شده ایم. این وضع تا کی می تواند دوام بیاورد؟" گلوین:"تاحالا هیچ خصمی غیر از اسماگ نتوانسته است دروازه های میتریل اره بور را در هم بشکند. ما می توانیم در مقابل شرقی ها دوام بیاوریم اما در مقابل گرسنگی نه! آذوقه ی موجود در اینجا , با وجود این همه سرباز, حداکثر بیست روز دوام میاورد. عده ی زخمی ها نیز زیاد است و کار زیادی از دست طبیبان اندک ما بر نخواهد آمد." بارادیل پاسخ داد:" حاضرم در میدان جنگ به فجیع ترین وضع کشته بشم ولی از گرسنگی نمیرم." گلوین:"به نظرم بهتر است تا به پایان رسیدن آذوقمان اینجا بمانیم." بارادیل گفت:" می ترسم در این مدت شرقی ها زمین های کشاورزی و دهکده هایمان را با خاکستر یکسان کنند.مردم پناه گرفته در شهر دیل هم مدت زیادی دوام نخواهند آورد و دیر یا زود شرقی ها راهی برای رسیدن به شهر پیدا می کنند. امیدوارم خبر جنگ به گوش تراندویل رسیده باشد و الف ها به کمکان بشتابند." چهره گلوین با شنیدن اسم تراندویل در هم کشیده شد و خشمگین پاسخ داد:"آن ها زمان حمله ی اسماگ کجا بودند؟زمانی که آزوگ تالار های خزد-دوم را غارت می کرد کجا بودند؟الف ها هیچ وقت به ما کمک نخواهند کرد! در همان آلونکشان در سیاهبیشه قایم خواهند شد تا زمانی که تاریکی آن جا را هم در کام خود فروبلعد!" 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژوئیه 12, 2013 من که میگم عالی نوشتی جنگ رو خیلی خوب توصیف کردی طوری که من 2 تا از ناخون هامو به خاطر استرس جنگ کندمو قورتشون دادم!!!! من عمرا بتونم اینطوری بنویسم ادامه بده تا این جا که فوق العاده بود دهنم کف کرد! نمرت بیست بیسته. هرچی سریع تر فصلای بعدیشم بنویس. 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 13, 2013 (ویرایش شده) به راداگاست: سپاس گذارم :ymapplause: خدارو شکر که این فصل لعنتی بالاخره تموم شد. خیلی رو اعصابم بود. *** ده روز بعد یعنی بیست و هفتم مارس , نگهبانی که مخفیانه در بالای تپه زاغ اردوگاه شرقی ها را زیر نظر داشت , سواری را دید که به سرعت از جنوب وارد لشکرگاه برودا شد. مدتی آنان را زیر نظر داشت و بعد از آن شادمان محل کشیک خود را ترک کرد و به سوی در مخفی اره بور دوید. در این ده روز تعدادی از زخمی ها جان سپرده بودند . به دستور تورین اجساد آنان را به داخل کوره های آهنگری می انداختند تا بیماری خطرناکی بین ساکنین کوه شایع نشود. بارادیل نیز بی هدف در تالار تورین پرسه می زد. در آن هنگام نگهبانی که دشمن را زیر نظر داشت نفس زنان وارد تالار پادشاه شد. نگهبان اینگونه آغاز کرد:" سرورم مدتی پیش سواری به اردوگاه برودا آمد. ساعاتی بعد متوجه شدم که شرقی ها بی سر و صدا در حال جمع کردن بار و بنه ی سپاه خود هستند. هم اکنون ارابه های باری آنان به سمت شرق در حال حرکت است." لبخندی بر چهره ی تورین نشست و گفت:" یعنی دارند فرار می کنند؟" بارادیل پاسخ داد:" لابد چیزی آنان را ترسانده! شاید الف های بیشه به کمک ما آمده اند." نگهبان جواب داد:"اینطور فکر نمی کنم.چون سوار از سمت جنوب آمد نه غرب!" گلوین زیرلب گفت:"این خبر شکست فرمانروای موردور هست که آنان را ترسانده!" سپس با صدای بلند فریاد زد:"سائورون شکست خورده است" همهمه ای در تالار پیچید و بارقه ی امید در دل فرماندهان روشن شد. بارد گفت:"نمی گذاریم آنان به سادگی به سرزمین خودشان برگردند. باید خونبهای تمام کسانی را که کشته اند را بپردازند. به تمام سربازانی که هنوز قادر به جنگیدن هستند دستور آماده باش دهید. بر آنان می تازیم و انتقام پادشاهانمان را از آن ها می گیریم." *** بعد از ساعتی دورف ها و انسان ها پشت دروازه به صف شدند. به فرمان بارد و تورین دروازه ها را باز کردند و آنان با سرعتی دهشتناک به سمت اردوگاه خصم سرازیر شدند. هنگام حمله تورین در شاخ اره بور دمید و با شنیدن صدای نفیر آن مو بر تن شرقی هایی که هنوز در اردوگاه مانده بودند سیخ شد. سپاه متحدین به مانند رودی خروشان که از دامنه ی کوهستان سرازیر می شود به ایسترلینگ ها برخورد کردند. دیگر کسی تاب مقاومت در برابر خشم بارد و تورین خودسنگ را نداشت و ایسترلینگ ها نفر به نفر بر زمین می افتادند. برودا هم سراسیمه از خیمه ی خود خارج شد و به همراه عده ی اندکی از محافظانش به سمت رودخانه کلدوین گریخت اما رودخانه عمیق تر و خروشان تر از آن بود که بتوان با اسب آن را طی کرد. در نتیجه بارد به همراه شهسواران دیل به موکب او رسیدند .بارد در نبردی تن به تن فرمانده ی دشمن را از پای درآورد تا انتقام خون پدر و مردمان خود را یکبار برای همیشه از شرقی ها گرفته باشد.خورشید ظهر درخشان تر از همیشه به برف های آب نشده ی تنهاکوه تابید و بازتاب آن تا دوردست ها به مانند ستاره ای دیده میشد. * * * پایان فصل دوم ویرایش شده در ژوئیه 13, 2013 توسط baradil soldier of dale 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 15, 2013 (ویرایش شده) فصل سوم : هدیه ائوتئود سال 4 دوران چهارم غروب یکی از روز های نوامبر بارادیل خانه را به مقصد مهمانخانه ی قدیمی دیل ترک کرد. رفتن به مهمانخانه عادت روزانه او شده بود زیرا در آن جا می توانست با مسافران و تاجرانی که از سرزمین های دور به آنجا آمده بودند , گفت و گو کند. صدای خنده ها و آواز های بسیاری از مهمانخانه سه اشکوبه شنیده میشد. زمانی که در مهمانخانه را گشود دود حاصل از بریان کردن گراز , تمام فضا را احاطه کرده بود و به سختی میشد اطراف را مشاهده کرد. مردم بیکار شهر هم در آن جا مشغول گپ زدن و نوشیدن آبجو بودند اما عده ی زیادی از دورف ها و انسان ها دور یکی از میز ها که در گوشه ی مهمانخانه بود , جمع شده بودند. بارادیل نگاهی به میز انداخت و توانست دورفی را ببیند که مشغول سخنوری برای حضار بود. بلافاصله دورف را شناخت و با خنده گفت:" گیملی! دوست قدیمی!" گیملی لیوانش را بر روی زمین گذاشت و به استقبال دوستش رفت:"بارادیل!از آخرین ملاقاتمان فکر کنم دو سال میگذرد!" بارادیل او را به آغوش گرفت و کنارش نشست و ادامه داد:" بله! یادم هست که آخرین بار عده ای از دورف ها را برداشتی و عازم جنوب شدی." گیملی پاسخ داد:" به همراه آنان به میناس تریت رفتم تا دروازه ای نو برای شهر شاه اله سار بسازم. باید آن جا را ببینی بارادیل. شکوه شهر نومه نوری ها در تمام ساخته های انسان ها بی همتاست. تا کی می خواهی در آن خانه ی کوچکت بنشینی وبیرون نیایی؟برایت یک پیشنهاد خوب دارم. من بعد از یک استراحت کوتاه عازم غار های آگلاروند هستم تا شهری در آن جا بنا کنم.می توانی با ما بیایی و به مدت دو سه سال پیش ما اقامت گزینی.در این مدت من می توانم تمام عجایبی را که در سفرم دیدم به تو نشان دهم." به ناگاه یکی از دورف ها فریاد زد:"بس است دیگر گیملی. ادامه ی سفرت را در تالار های پدرانمان , خزد-دوم , تعریف کن!" هنگامی که گیملی مشغول تعریف کردن خاطراتش شد , ذهن بارادیل به سرزمین های دور پرکشید. در تالار شاه بارد نقشه ای از سرزمین میانه وجود داشت که از شرق و جنوب ناتمام بود.بارادیل از کودکی همیشه در این فکر بود که در ورای دریای رون و رود هارنن چه سرزمین هایی وجود دارد. از مردمان اره بور شنیده بود که بعضی از اقوام دورف در منتهی الیه شرق سرزمین میانه زندگی می کنند و ثروت هنگفتی در اختیار دارند.حالا که دشمن نابود شده بود , بهترین فرصت بازدید از سرزمین های ناشناخته برایش پیش آمده بود. گیملی در حال تعریف کردن ملاقاتش با بلای جان دورین , در تالار های موریا بود و دورف های دیگر با چشمان گشاد به وی خیره شده بودند و با دقت گوش می دادند. بارادیل رو به گیملی کرد و گفت:"ببخشید که حرفت را قطع می کنم. من به خانه ام بر می گردم. اگر مشکلی نیست هر وقت کارت تمام شد نزد من بیا. در مورد سفری می خواهم با تو صحبت کنم." ویرایش شده در ژوئیه 15, 2013 توسط baradil soldier of dale 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 15, 2013 (ویرایش شده) دوستان چون برنامه ام تا حدی عقب افتاده من سعی می کنم این فصل رو زودتر تموم کنم. تا جایی که ممکن بود فصل رو کوتاه ترش کردم.چون خیلی وقته که هنوز به اصل داستان نرسیدم. شرمنده! به امید خدا از فصل بعد از تعداد دیالوگ های داستان کاسته میشه :ymapplause: **** نیمه های شب باران سختی می بارید. بارادیل صدای ضربه به در خانه اش را شنید. به سمت در شتافت و در همان حال فریاد زد:"دیر کردی!دیگر داشتم آماده می شدم که بخوابم. حقت است که بگذارم پشت در بمانی." در را گشود. گیملی باشلقش را کنار زد و لبخند زنان گفت :" نمی توانستم آن همه دورف را در حسرت شنیدن داستانم قرار بدم. خصوصا وقتی که داستان در مورد موریا باشد.گفتی که در مورد سفری می خواهی با من صحبت کنی. تصمیمت را گرفتی؟ با ما به جنوب می آیی؟می توانیم سه نفری روز های خوشی را در آن جا سپری کنیم." بارادیل در حالی که او را به اتاق پذیرایی خانه اش راهنمایی می کرد متعجبانه پرسید:" سه نفری؟ " گیملی گفت:" لگولاس پسر تراندویل. با جرات می تونم بگم که بهترین دوستم هست." بارادیل به قصد استهزا نیشخندی زد و گفت:" فکر می کنم اولین بار است که می شنوم یک دورف , الفی را بهترین دوستش خطاب کند. مطمئن نیستم که خویشاوندانت از شنیدن این حرف خوشحال شوند. حداقل پدرت را که مطئمنم.چون اصلا دل خوشی از پدر دوستت ندارد. خودتم می دانی الف ها هم شما دورف ها را یکی از نالایق ترین مردمان سرزمین میانه می پندارند" گیملی به یاد ملاقاتش با بانو گالادریل افتاد و با حالتی جدی پاسخ داد:" چون با من و لگولاس سفر نکرده ای و بانوی طلابیشه را ندیده ای مزخرفاتت را نادیده می گیرم." بارادیل جواب داد:"نام بانوی طلابیشه را شنیده ام. به گمانم باید یکی از آن عجوزه هایی باشد که با نیرنگ ها و افسون های پیش پا افتاده , خود را سرگرم می کند.بابت دوستان جدیدت به تو تبریک می گویم." گیملی این بار با صدایی خشمگین پاسخ داد:" بارادیل داری در مورد چیزی صحبت می کنی که عقل ناچیزت در مورد آن قد نمی دهد.فکر کنم بدت نمی آید دندان هایت را با دسته ی تبرزینم خرد کنم." بارادیل از حالت دورف ترسید و گفت:" بگذریم!" و به همراه دورف بر میز غذاخوری نشست. اتاق تقریبا تاریک بود زیرا تنها سه شمع آن هم بر روی میز روشن بود. "سفری که در موردش می خواهم صحبت کنم این است: من به آگلاروند خواهم آمد ولی دلم می خواهد قبل از آن به شهر دورف های کوهستان سرخ نگاهی بیندازم." دروف گفت:"باشد.برو.ولی چرا می خواهی به آن جا بروی؟در ضمن این موضوع چه ربطی به من دارد." بارادیل پاسخ داد:" شنیده ام آن جا شهری ثروتمند است و بدم نمی آید که نگاهی به آن ور بی اندازم. چون پدرم و همچنین پادشاه بارد با رفتنم به آن جا مخالفت می کنند , من به آن دو می گویم که به همراه تو به جنوب خواهم رفت و سه سالی را آن جا سپری خواهم کرد. تا زمانی که من در شرق هستم تو باید وانمود کنی که نزد شما اقامت دارم.بعد از اتمام سفرم مستقیم نزد شما خواهم آمد. در ضمن راه را هم بلد نیستم. می توانی کمکم کنی؟" گیملی نگاهی به تاریکی درون خانه انداخت و گفت:" دورف های کوهستان سرخ در دو شهر مجزا زندگی می کنند. شهری که تو می گویی در شمال اوروکارنی قرار دارد و محل زندگی مشت آهنین ها(1) و ریش سفت ها(2) است. آن ها دورف هایی مهربان و مهمان نوازند. آن ها حتی در نبرد آزانول بیزار به کمک ما آمدند. شهر دیگری نیز در در جنوب کوهستان قرار دارد که اقامتگاه سیاه گیسویان(3) و پاسنگی ها است. مردمان دورین و همچنین دیگر دورف ها رابطه ی سردی با آنان دارند. زیرا آن ها به مدتی طولانی با شرقی ها روابط دوستانه داشته اند و بدتر از آن , سه هزار سال پیش در نبرد آخرین اتحاد به کمک سائورون آمدند و رو در روی ما و پادشاهمان دورین چهارم , جنگیدند." بارادیل دوباره پرسید:" کسی را می شناسی که راه رفتن به آن جا را بلد باشد؟" گیملی گفت:"تاجری به نام فارین مسیر اره بور تا تپه های آهن و اوروکارنی را به طور مکرر طی می کند. می توانم ترتیبی دهم که با او بروی." بارادیل نگاهی به اطراف انداخت و با صدایی آرام جواب داد:"پس سعی کن با او هماهنگ کنی که روز سفرتان یکی باشد.من وانمود می کنم که با شما می آیم ولی در نهایت به آن ها ملحق می شوم." ________________________________________________________________________________________ 1- Ironfists 2-stiffbeards 3-Blacklocks ویرایش شده در ژوئیه 15, 2013 توسط baradil soldier of dale 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 16, 2013 (ویرایش شده) در روز های بعد بارادیل موضوع سفر را با بارد و پدرش در میان گذاشت. آن دو نیز با سفر او به آگلاروند و اقامت سه ساله اش موافقت کردند.بارادیل هم از اینکه حربه اش کارگر افتاده بود , خوشحال شد و به سفری آرام و بی دغدغه می اندیشید. صبح روز بیست و پنجم نوامبر پادشاه بارد , به طور غیرمنتظره ای بارادیل را به کاخش فراخواند. بعد از خوشامد گویی بارد لحظاتی بارادیل را در تالار تنها گذاشت.در این مدت بارادیل به آتش روشن در میان تالار خیره شد و به کار هایی که می توانست در سفرش انجام دهد , فکر کرد. بارد دوباره به تالار وارد شد اما در دستانش گردنبدی خیره کننده قرار داشت. بارادیل لحظه ای مجذوب زیبایی جواهرات آن شد که به طور هنرمندانه ای در کنار یکدیگر چیده شده بودند. حواسش با شنیدن صدای بارد پرت شد. بارد این طور آغاز کرد: "همان طور که میدانی نسل مردمان دیل و روهیریم ها به ساکنان سابق رووانیون می رسد که قلمرو ی آن ها در حملات پیاپی شرقی ها نابود شد. از دیرباز رابطه ی گرمی میان ما و آنان برقرار بود , طوری که شاه گیریون ,لئوف واین , دختر هلم پتک مشت را به زنی گرفت. این گردنبند هموست. لئوف واین به همراه گیریون در حمله ی اژدها کشته شد و این گردنبند سالیان دراز در اینجا باقی ماند.از آن جایی که تو به روهان می روی , از تو تقاضا دارم که این را به شاه ائومر بازگردانی." بارادیل گردنبند را تحویل گرفت و نگاهی به آن انداخت. در کنار الماس های آن, دندان هایی دیده میشد. رو به بارد کرد و پرسید:"این ها دیگر چیست؟" بارد بر روی تخت سلطنتش نشست و گفت:" دندان های اسکاتای ثعبان , یکی از اژدهایان سرددم که دورف ها را از ماندگاهشان در کوهستان خاکستری بیرون کرد. اسکاتا توسط فرام , یکی از جنگوجیان ائوتئود و همچنین نیای پادشاهان روهان , کشته شد. دورف ها نیز خواستار مقداری از گنجینه ی اژدها شدند. فرام با دندان هایش این گردنبند را ساخت و به همراه نامه ای تحقیر آمیز برای دورف های کوهستان خاکستری فرستاد. اما بین آن ها نزاعی پیش آمد و او به قتل رسید. سال ها بعد دورف ها این را به ائورل پس دادند و گردنبد جزئی از میراث خاندان او شد." بارادیل به شاه پاسخ داد:"از این گردنبند محافظت می کنم و قول میدهم آن را به صاحبان اصلی اش بازگردانم." بارد نیز سرش را تکان داد و گفت:"سفر خوبی را برایت آرزومندم." بارادیل تشکر کرد و از تالار خارج شد.هنگام خروج در حضور نور دوباره نگاهی به گردنبد انداخت. نور خورشید باعث میشد که الماس های آن درخشان تر از پیش به نظر رسند. * * * پایان فصل سوم ویرایش شده در ژوئیه 16, 2013 توسط baradil soldier of dale 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 17, 2013 (ویرایش شده) خب دیگه داستانو به اونجایی که می خواستم رسوندم.این سه پست قبلی خیلی عجله ای شده بود.دیگه دستم برا توصیف موصیف بازه.واقعا تمام تلاشمو می کنم که از این جا به بعد , بد از آب در نیاد. خواهشا اگه مشکلی داشت بگید(ترجیحا پ.خ کنید) چون از این فصل به بعد من با این سبک خواهم نوشت .اگر توی این سبک مشکلی باشه من الان راحت تر می تونم درستش کنم و بعدا این کار سخت تر میشه. ممنون. فصل چهارم : صخره و یخ 28 نوامبر سال 4 دوران چهارم در اتاق بارادیل باز شد. بارادیل با چشمانی نیمه باز پدرش را دید که شمعی در دست گرفته. هوا هنوز تاریک بود و پاسی تا طلوع خورشید مانده بود. بعد از دقایقی بارادیل بالاپوشش را برتن کرد و به سراغ وسایلش رفت.غیر از کمان و ترکش و شمشیرش , کیسه ای پر از کرام برداشت. گردنبدی که بارد به او داده بود را بر گردنش آویخت زیرا در این صورت خیالش راحت تر بود. با پدرش خداحافظی کرد و عازم دروازه شهر شد. بعد از خروج از شهر , به سمت صخره ای که در فاصله ای پانصد یاردی از پل قرار داشت پیچید , زیرا فارین و همراهانش در آن جا انتظار او را می کشیدند. هنگامی که به پای صخره رسید فارین به همراه ده دورف دیگر به استقبال او آمدند. فارین دورفی دویست ساله بود و با مسیر کوهستان سرخ تا اره بور , به خوبی آشنایی داشت. هم اکنون او و یارانش برای تجارت یاقوت , که به وفور در اوروکارنی یافت می شد, راهی شرق بودند. گروه جنگ افزار اندکی با خود به همراه داشت زیرا بعد از سقوط سائورون , دوباره بر جاده ها امنیت حاکم شده بود. فارین با خنده رو به بارادیل کرد و گفت:" فکر می کنم اولین انسانی باشی که پایش به شهر خویشاوندان شرقی ما باز می شود. قرار است که اول به تپه های آهن برویم.مدتی در آن جا میاساییم سپس دوباره راهی می شویم." بارادیل هم با لبخندی جواب داد:" معطل چی هستیم؟ زودتر راه بیفتیم دیگر." گروه درست دقایقی بعد از طلوع خورشید رهسپار شرق شد. زمین های پیش روی گروه توسط چمنزاری پوشانیده شده بود که تک و توک در آن درخت های کاج روییده بود. گروه فقط در روشنی روز به حرکت خود ادامه می داد , زیرا جاده ی بین تپه های آهن و اره بور کمتر مورد استفاده قرار گرفته می گرفت و قسمت هایی از آن توسط علف پنهان شده بود.به همین دلیل گروه در تاریکی شب حرکت نمی کرد و به استراحت می پرداخت. غذای عمده ی گروه کرام بود ولی هر از چند گاهی بارادیل پرنده ای را با تیر می زد اما به خاطر شروع فصل زمستان اکثر پرنده ها راهی سواحل دریای رون شده بودند و به ندرت جنبنده ای در آسمان رویت می شد. از روز سوم سفر ابر هایی در آسمان شرق پدیدار شدند که توسط باد سردی که از شرق می وزید , آرام به استقبال گروه می رفتند. چهره ی زمین نیز تغییر کرده بود,چمن زار جایش را به علفزاری بی درخت داده بود که بلندی آن ها تا زانوان یک انسان بالغ می رسید. عصر روز چهارم یعنی اول دسامبر , ابر های تاریک بر آسمان بالای سر گروه سایه انداخت. اما نور خورشید در حال غروب از بین روزنه هایی در میان ابر های سیاه هنوز به زمین می رسید و علفزار به رنگ خاکستری غم انگیزی در آمده بود. فارین رو به اعضای گروه کرد:" امشب را همین جا می گذرانیم" تمام اعضای گروه با شنیدن این حرف بر زمین ولو شدند. بارادیل نیز با چهره ای خسته مشغول مالیدن پاهای از جان افتاده اش بود. دورف جوانی به نام گرور که در کنارش بود به او نگاه کرد و پرسید:"اولین بار است که به این چنین سفر درازی دست می زنی؟" پاسخ داد:"آری! ای کاش مشکل فقط طولانی بودن راه بود. حالم دارد از کرام به هم می خورد! پرنده ای هم در این دشت لعنتی پر نمی زند که شکارش کنیم! آخخخخخ! بهتر است قدم بزنم چون در این صورت پاهایم کمتر احساس درد می کند!" دورف پاسخ داد:"هرطور که راحت تری! من هم بهتر است آتشی رو به راه کنم." بارادیل از جایش بلند شد و پنجاه یاردی از اردوگاه فاصله گرفت.نور طلایی خورشید هر لحظه افول می کرد و دشت در تاریکی ابر ها فرو می رفت. مدتی دشت پهانور اطرافش را از نظر گذارند.غیر از تکان علف ها در باد هیچ چیز در دشت نمی جنبید. اما بارادیل به نظرش آمد که در دوردست جنوب نقطه ای سیاه حرکت می کند. چشم هایش را تنگ تر کرد اما در گرگ و میش هوا دیگر چیزی دیده نمیشد.آخرین پرتوی خورشید نیز به زیر ابر فرو رفت. ویرایش شده در ژوئیه 17, 2013 توسط baradil soldier of dale 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 18, 2013 (ویرایش شده) صبح روز بعد ,هوا به مانند دیروز ابری بود. سفر به شکل کسالت کننده ای ادامه می یافت. تا چشم کار می کرد فقط علفزاری به رنگ سبز تیره دیده میشد. اما اندک اندک دامنه های عریان و بایر تپه های آهن در افق دیده میشدند. اعضای گروه شروع به خواندن ترانه کردند.خواندن ترانه ها تا حوالی ظهر ادامه داشت که به ناگاه یکی از دورف ها فریاد زد:" فارین. آن جا را نگاه کن!" حواس تمام اعضای گروه به جایی که آن دورف اشاره می کرد پرت شد. به فاصله ی صد یاردی در جنوب عده ای کلاغ دور چیزی جمع شده و پرواز می کردند.اما به علت بلند بودن علف ها معلوم نبود که دور چه چیزی جمع شده اند. بارادیل گفت:"برویم ببینم چه شده است! اما سلاح هایتان را دم دست نگاه دارید. ممکن است جانوری نیمه جان باشد و بی اخطار به ما حمله کند." دورف های تبر بدست با فاصله از هم آرام آرام به مکان مورد نظر نزدیک می شدند. بارادیل توانست لاشه ی نیم خورده ی یک گوزن را ببیند. اما بر گردن آن تیری پرسرخ دیده میشد! بارادیل نگران نگاهی به فارین انداخت و گفت:"شرقی ها! و آن طور که از وضعیت مردار معلوم است , گوزن پریروز شاید هم دیروز کشته شده!" فارین سعی کرد ترس خود را پنهان کند و گفت :"شاید عده ای شکارچی دوره گرد باشند." بارادیل نفس عمیقی کشید و گفت:"امیدوارم حق با تو باشد." و به یاد نقطه ی سیاهی افتاد که غروب دیروز آن را دیده بود. بعد از دیدن تیر پرسرخ ترسی عظیم بر دورف ها و نیز بارادیل , مستولی گشت. اکنون آن ها در دشتی بی حفاظ قرار داشتند و با شنیدن هرگونه صدایی از جا می پریدند.هیچ یک از اعضای گروه با دیگری سخن نمی گفت و این سکوت به شدت برای بارادیل آزاردهنده بود. شب اوضاع به مراتب بدتر شد. آن شب هیچ آتشی روشن نکردند و هیچ کس جرات نداشت که بخوابد. سکوت حاکم بر اردوگاه آن قدر سنگین بود که هروقت یکی از اعضای گروه تکانی به خود می داد , صدای مفاصلش به گوش بقیه می رسید. *** صبح روز بعد با روشن تر شدن هوا , گرور بارادیل را از خواب بیدار کرد. شاکیانه به او گفت:"دیشب مدام غلت می زدی.لحظه ای برایم آسایش نگذاشتی." بارادیل با دهان دره ای از جایش برخاست و وسایلش را جمع و جور کرد.سپس به سراغ فارین رفت و از او پرسید:"چند روز دیگر مانده تا به مقصدمان برسیم؟" فارین گفت: "دو روز. جاده از این جا به سمت شمال شرقی می پیچد.زیرا دروازه ی شهرمان در تپه های آهن , در دامنه های شمالی آنجا قرار دارد.امدوارم زودتر به آن جا برسیم.هوا به شدت سرد شده و می ترسم که امشب برف ببارد." آن روز اتفاق خاصی نیفتاد و روحیه گروه دوباره بالا رفت. بر سرعت راه رفتنشان اضافه کردند و بی وقفه تا غروب به راهشان ادامه دادند. اردویشان را در گودی کنار جاده برپا کردند. یکی از دورف ها نگاهی به آسمان انداخت و به فارین گفت:" آن طور که از ظاهر ابر ها معلوم است , امشب قطعا برف خواهد بارید. نمی توانیم امشب را بدون آتش بگذارنیم.باید زودتر دست به کار شویم." تاریکی مطلق همه جا را فراگرفته بود و به فاصله ی کمی دورتر از آتش تقریبا هیچ چیز دیده نمیشد. اعضای گروه تنگ هم دور آتش نشسته بودند. فارین نیز برای آنان سرگذشت پادشاهان باستانی دورف ها را تعریف می کرد. از خزد-دوم گفت. از شکوهش. از دلاوری های ساکنانش در جنگ آخرین اتحاد و داستانش را تا پادشاهی دورین ششم و نزول وحشت بی نام در تالار های موریا ادامه داد. بعد از اتمام سخنانش بارادیل بر زیرانداز پشمین خود دراز کشید و مشغول کشیدن چپقی شد که از گرور به عاریه گرفته بود. متفکرانه به تاریکی اطراف چشم اندوخت اما ناگهان سرجایش خشکش زد. سی یارد آن طرف تر , بازتاب نور آتش اردویشان در شیئی فلزی دیده می شد... ویرایش شده در ژوئیه 18, 2013 توسط baradil soldier of dale 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 19, 2013 (ویرایش شده) دیگه ته ته زورم رو زدم این شد. اگه جایی روی نقشه ناخوانا بود ازم بپرسید(!).پدرم در اومد تا همینو بکشم :ymapplause: ویرایش شده در ژوئیه 19, 2013 توسط baradil soldier of dale 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژوئیه 20, 2013 (ویرایش شده) کجاست این جا؟ تپه های اهنه؟ ولی هر چی هست قشنگ کشیدی. و بیصبرانه منتظر بقیه داستانتم هر چی زود تر بنویسش! ویرایش شده در ژوئیه 20, 2013 توسط راداگاست قهوه ای 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 20, 2013 کجاست این جا؟ تپه های اهنه؟ ولی هر چی هست قشنگ کشیدی. این جا کوهستان اوروکارنی و سرزمین رون هست. تپه های آهن میشه دقیقا حاشیه سمت چپ نقشه که کاغذ کم اوردم! یه چیز مهم:اصلا این نقشه و مقیاسشو جدی نگیرید فقط این یه دید کلی از مکان ها هست. بعدا هم نامگذاری بعضی از جا ها رو به کمک کاربر تور کامل می کنم. 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 21, 2013 قبل از اینکه بارادیل بتواند فریاد بزند, صدای پرواز تیری شنیده شد و دورفی با سینه ی شکافته بر زمین افتاد. بقیه ی اعضای گروه هراسان جنگ افزار های خود را برداشتند ولی دیگر دیر شده بود. صدای شیهه ی اسبانی از دورن تاریکی به گوش رسید.از هر طرف باران نیزه ها و تیر ها بر سر گروه می بارید. سواران شرقی به اردوگاه آنان تاختند و مقاومت در برابر آنان بی فایده بود. در بحبوحه ی شبیخون , مردی با سپرش محکم بر سینه ی بارادیل کوبید. بارادیل بر زمین افتاد و شمشیرش از دستش رها شد. آن شرقی نگاهی بر گردن بارادیل انداخت و زانویش را بر سینه ی او قرار داد. "اوه! چه گردنبند زیبایی. بی شک برازنده ی توست اما دگر مال تو نخواهد بود." سوار بلند قدی بر لبه ی گودی ظاهر شد اما سیمایش در تاریکی ناپیدا بود. مرد شرقی گردنبد را سمت سوار پرت کرد و با نیشخندی گفت:" غنیمت گرانبهایی از این ریشوهای کثیف گرفته ایم." سوار اشاره ای به مرد شرقی کرد. مرد نیز قداره اش را بالا برد تا کار بارادیل یکسره کند. اما بارادیل به کنده ای نیم سوز که در کنار او افتاده بود چنگ انداخت و ضربتی بر چشم چپ او وارد نمود. فریاد آن مرد به هوا خواست و به کناری افتاد. همین به بارادیل مجالی داد تا بگریزد. بارادیل دشنه اش را برداشت و به دل تاریکی دوید. در آن سیاهی شب هیچ چیز دیده نمی شد.عرقی سرد بر پیشانی اش نشسته بود و حتی نمی دانست که به کدام جهت دارد می گریزد.به این فکر می کرد که چرا فرار کرده و بقیه ی دوستانش را رها کرده است. پشیمان از کردار خود بر زمین نشست. بعد از دقایقی صدای ضعیف پارس سگ ها به گوشش رسید. رویش را برگرداند و در دوردست نقطه های روشنی را دید که به سرعت به سمت او می آیند. تعقیب شروع شده بود. از جایش برخاست و با آخرین توانی که در پاهایش داشت , به دویدن ادامه داد. همچنان دیوانه وار می دوید تا اینکه احساس کرد چیزی نرم به صورتش برخورد کرده است. این هم خبری خوشایند و هم مایوس کننده برای او بود , زیرا پیدا کردن رد یک انسان در برف حتی برای سگ ها نیز سخت است و این را نیز خوب می دانست که بدون سرپناه تا صبح روز بعد هم دوام نخواهد آورد. باریدن برف شدت گرفت و راه رفتن برای او سخت شده بود. کورکورانه به دنبال پناهگاهی می گشت تا اینکه پایش به سنگی گیر کرد و در درون گودالی پرت شد و مدتی بیهوش در آنجا افتاد. 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 22, 2013 (ویرایش شده) بارادیل با ناله چشمانش را باز کرد. زانویش درد می کرد. مدتی در چاله دراز کشید و اتفاقات شوم دیشب را از ذهن گذارند. نمی دانست دوستانش زنده اند یا نه. بدتر از همه جواهر ارزشمندی که از بارد گرفته بود تا به صاحبانش بازگرداند , اکنون در دستان آن مردان پلید بود. به این فکر می کرد که هرطور شده باید آنان را پیدا کند و گردنبد را پس بگیرد. به سختی توانست بر دو پای خود بایستد.خوشبختانه شیب چاله زیاد نبود و با هر مشکلی که بود که توانست از آن بالا بیاید. هنگامی که به سطح زمین رسید خود را درمیان دریا سفیدی از برف یافت و تازه فهمید چه بلایی بر سرش آمده است. تمام مدت شب پیش را به سمت شمال دویده بود! هم اکنون در حاشیه ی بیابان شمالی(1) قرار داشت. اقلیمی نامهربان که در گذشته جزئی از سرزمین مخوف "دور دایده لوس" بود. بیابانی گسترده از شرق تا غرب اندور و آکنده از نفس سرد مورگوت. هیچ الف و دورفی در آن نمی زید اما عده ی از انسان های گوشه گیر در کناره های غربی آن , در خلیج یخزده فروچل , امرار معاش می کردند. هنوز هم عده ی اندکی از اژدهایان در آنجا زاد و ولد می کردند. اما در افسانه های لوسوت , انسان های فروچل , این سرزمین جولانگاه سایه ای اهریمنی نیز بود که نام دورلاخ را بر او نهاده بودند. وحشتی از دوران باستان. بی سر و صدا اما بسی قدرتمند و پلید. بارادیل از شمشیرش به عنوان تکیه گاهی استفاده کرد و عازم جنوب شد. با خود فکر کرد:"تا هوا آفتابی است باید به سرزمین های گرمتر برسم. آن وقت رد دوستان شرقیمان رو پیدا خواهم کرد و می دانم که چه طور از آنان پذیرایی کنم!" بازتاب نور خورشید بر روی برف ها تا حدودی چشمانش را آزار می داد. در این دشت سپیدجامه هیچ جنبنده ای دیده نمیشد اما گهگاه به تعداد زیادی ردپای بزرگ بر می خورد که معلوم بود متعلق به گله ای از جانوران عظیم الجثه است. بر قدم زدنش سرعت بیشتری بخشید چون اصلا تمایل نداشت گذرش به راه یکی از این مخلوقات بخورد. همچنان که قدم می زد به نظرش آمد که اشباحی در اطراف او حرکت می کنند. اما هروقت نگاهش را برمی گرداند چیزی نمی دید. بی اعتنا به آنان راهش را ادامه داد تا اینکه به بالای تپه ای رسید. لحظه ای ایستاد و خنده ای تلخ کرد که چرا تا الان متوجه حضور آنان نشده بود. کمانش را به زه کرد و آماده ی رویارویی با وارگ های سفید شد که تا این جا او را تعقیب کرده بودند. _________________________________________________________________________-- 1- northern waste ویرایش شده در ژوئیه 22, 2013 توسط baradil soldier of dale 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژوئیه 24, 2013 اقا یه ذره به این دوستمون امید بدید اینقدر چیزی نگفتین دوست نداره ادامش بده! 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 25, 2013 (ویرایش شده) اقا یه ذره به این دوستمون امید بدید اینقدر چیزی نگفتین دوست نداره ادامش بده! نه دوست عزیر این چه حرفیه. :ymapplause: یکمی سرم شولوغ بود .در ضمن اون موضوعی که داریم روش کار می کنیم هم برا من جذاب تر بود به همین خاطر یکی دو روز بیخیال این داستان شدم. **** بارادیل نگاهی به قفا انداخت تا مبادا وارگی خیال نزدیک شدن به او از پشت سر را داشته باشد.سه وارگ سپید آرام آرام به سمت دامنه تپه نزدیک می شدند. یکی از آنان به خود جرئت داد و به سمت بارادیل دوید اما تیری به گردن او اصابت کرد و بی جان بر زمین افتاد. اما ناگهان صدای له شدن برف را در سمت چب خود شنید. وارگی به دور از چشم او از دامنه های غربی تپه بالا رفته بود و به سمت بارادیل جهید. بارادیل فقط توانست خود را از مسیر آن جانور کنار بکشد. هنگامی که وارگ برای بار دوم حمله ور شد , بارادیل شمشیرش را به سرعت از نیام برکشید و زخمی عمیق بر پهلوی جانور وارد نمود. دو وارگ دیگر با دیدین کشته شدن سردسته شان شروع به زوزه کشیدن کردند. در کسری از دقیقه صدای زوزه های دیگر سوار بر باد سوزناک , از دوردست ها به گوش رسید. هم اکنون گرگ های بیشتری در راه بودند. بارادیل آشفته نگاهی به اطراف انداخت. در سمت جنوب صخره هایی نوک تیز دیده می شد که هر لحظه بیشتر در مه فرو می رفتند. سریع از تپه پایین آمد و با نهایت سرعت به سمت صخره ها دوید. زیرا آن جا راحت تر می توانست از جان خود دفاع کند. هر لحظه وارگ های بیشتری در دشت رویت می شدند که سعی داشتند راه فرار بارادیل را ببندند. مه نیز به سمت آنان نزدیک تر می شد. بارادیل به سرعت خود افزود زیرا می ترسید در آن مه گم شود و نتواند سرپناهی مناسبی پیدا کند. یکی از وارگ ها به او بسیار نزدیک شده بود طوری که می توانست صدای نفس کشیدنش را بشنود. همان طور که پیش می رفت صدای غرش خفه ای را در درون مه شنید. سایه هایی از درون مه پدیدار شد که بارادیل با دیدن آن ها سر جایش خشکش زد و بر روی برف لیز خورد. وارگ ها نیز ترسیده بودند. در مسیر حرکت گله ای ازموجوداتی قرار گرفته بودند که لوسوت به آن لوساندامور می گفتند. موجوداتی پشمالو و عاج دار و قوی هیکل به مانند همان هایی که در جنوب دور می زیند. باردیل سریع به مانند مار از جایش برخاست . لوساندامور هم با ضربتی از عاجش وارگ را به کناری پرتاب کرد. بارادیل با حالتی خمیده اما سریع به سرعت از میان گله می دوید و از اقبال خوشش جانوران غول پیکر نیز بی اعتنا به او حرکت می کردند. بعد از مدتی به صخره ها رسید و آن جا زمانی آسود تا مه به کنار رود. *** حوالی ظهر مه تحلیل رفت و بارادیل به سمت تپه های آهن به راه افتاد و هنگام غروب به جاده ی واقعا در دامنه های شمالی آن رسید. جاده زیر انبوهی از برف مدفون بود و بارادیل فقط به واسطه ی سنگ هایی که در کنار آن بیفراشته بودند , توانست آن را پیدا کند. تصمیم گرفت که به محل شبیخون بازگردد تا از سرنوشت دوستانشان مطلع شود و رد سرقی ها را از همان جا دنبال کند. جاده خالی بود و بارادیل همچنان پیش می رفت. خورشید در حال غروب به مانند کوره ای آتشین و بزرگ , رنگ سرزمین های مدفون در زیر برف را به شکل نارنجی زیبایی در آورده بود. بارادیل از پشت پیچ جاده , صدای سم اسبی را شنید و سریع پشت صخره ای پنهان شد. سوار یکی از شرقی ها بود که به حالت یورتمه در جاده پیش می رفت. بارادیل سنگی را برداشت و به سمت سوار پرتاب کرد. سوار بر زمین افتاد و اسبش وحشت زده دوید و اندکی آن طرف تر ایستاد. سوار از درد به خود می پیچید. بارادیل شمشیرش بر بر گردن او گذاشت و پرسید:"نترس! تو یکی را نمی کشم. بقیه افرادتان کدام گوری هستند؟" سوار با ترس پاسخ داد:"بقیه افرادمان از اینجا رفته اند. مرا فرستاده بودند تا تو را پیدا کنم. قرار بود بعد از انجام ماموریتم به آن ها ملحق شوم." بارادیل خشمگین پرسید:"محل قرارتان کجاست؟ رئیستان کیست؟" سوار با ناله جواب داد:"محل قرارمان جایی است که جاده به یک دوراهی میرسد. یک راه به سمت شهر دورفی لوهگاتول می رود.دیگری هم به خود سرزمین رون می رسد. رئیسمان نامش لورگان است که چشمش را کور کردی. اما خود او هم از مردی به نام آگاندائور دستور می گیرد. او را اصلا نمی شناسم. به گمانم یکی از مردمان جنوب است." بارادیل پرسید:"اینجا چه غلطی می کردید؟ چه بلایی بر سر دوستانم آوردید؟" مرد شرقی پاسخ داد:"نمی دانم! دستور لورگان بود که آگاندائور را همراهی کنیم. در مورد دوستانت هم اطلاع دقیق ندارم ولی من خودم آن شب نه تا جنازه شمردم." بارادیل مرد را ول کرد و به سوی اسبش رفت. ممکن بود دو تا از دوستانش زنده باشند ولی پس گرفتن گردنبد برایش مهم تر بود. مرد شرقی فریاد زد:"هیییی! لعنتی! می خواهی مرا اینجا رها کنی؟" بارادیل در حالی که سوار اسب میشد گفت:" اینجا محل یکی از اقامتگاه های دورف هاست. می توانی در آن جا را بزنی. اگر مایل باشند ممکن است به وضعت برسند. شاید هم اگر بدانند چه بر سر فارین و افرادش آورده ای , تو را در دم به قتل رسانند." مرد شرقی با خنده ای گفت:"تو هم مگر یکی از افرادش نبودی؟ فکر می کنم اول از همه تو فرار کردی!!!" بارادیل بی اعتنا به پوزخند های او , افسار اسب را کشید و به سمت شرق تاخت. * * * پایان فصل چهارم ویرایش شده در ژوئیه 25, 2013 توسط baradil soldier of dale 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 26, 2013 (ویرایش شده) فصل پنجم: اولفاست بارادیل با درخشش دوباره خورشید بارادیل از جایش برخاست. به مدت چهار روز متوالی در خلنگ زار های خالی از سکنه تاخته بود و اکنون قله های رفیع کوهستان سرخ بسیار نزیک بودند که در سمت شمال دور به کوهستانی موحش متصل بود که همیشه ابر هایی سیاه , قسمت های فوقانی آن را پوشانده بودند. حوالی ظهر به دو راهی رسید. بارادیل با دقت به اطراف نگاهی انداخت اما کسی را ندید. در این استپ های سرد نیز جایی برای پنهان شدن وجود نداشت. مدتی مقابل جاده ی روون ایستاد زیرا می ترسید از آن جلوتر برود. از آن عده ی انگشت شمار که به سرزمین ایسترلینگ ها سفر کرده بودند , تقریبا هیچ کس زنده بازنگشته بود. اما از طرفی سوگندی که در برابر بارد خورد را فراموش نکرده بود. همه این بلا ها به خاطر سهل انگاریش رخ داد و اگر به سمت خانه اش بر می گشت قطعا دیگر مورد اعتماد واقع نمیشد. بعد از مدتی تعلل , افسار اسب را , هر چند با اکراه , به سمت راست کشید. تا پاسی قبل از غروب خورشید در جاده ی تاخت تا اینکه به یک مایلی جنگلی رسید که از سالیان دور آن را بیشه ی وحشی می نامیدند.دیگر بیشتر از این ادامه نداد چون ممکن بود در شب راهش را گم کند . بنابرین اردویش را در نیزاری کمی آن طرف تر از مدخل جنگل , زیر تک درخت کاجی برپا کرد. شب به واسطه ی بادی که از سوی کوهستان می وزید , شب سردی بود و بارادیل مجبور شد آتش کوچکی برپا کند.اسبش را نیز به همان درخت بست و سعی کرد که بخوابد. نیمه های شب با صدای شیهه اسبش بیدار شد. اسب بی قرار بود و دائما سم های خود را برزمین می کوفت. بارادیل در همان حالت نیمه نشسته نگاهی به روبرو انداخت. کمی آن طرف تر از نور آتش , یک جفت چشم درخشان به مانند چشمان گربه اما بسیار بزرگ تر , به آنان خیره شده بود. بارادیل کنده ای افروخته برداشت تا ببیند چه موجودیست اما حیوان با دیدن آتش فرار کرد و ناپدید شد. صبح روز بعد بارادیل سوار بر اسب به راه افتاد تا وارد جنگل شود. اما به محض اینکه به مدخل آن رسید , اسبش از ورود امتناء کرد. به همین خاطر مجبور شد پیاده شود و افسار اسب را به جلو بکشد و با دست دیگر شمشیرش را حایل می کرد زیرا می دانست که آن بیشه کنام جانورانی درنده و ناشناخته است .عمده ی درخت های بیشه , کاج های سیاه و درهم بودند به همین خاطر طرفین جاده ی جنگلی تا حد زیادی از دید پنهان بود.حرکت هایی پنهانی در جنگل جریان داشت و هر از چند گاهی صدای خرد شدن برگ های خشک از اطراف به گوش می رسید. عرقی سردی بر پیشانی بارادیل نشست و او با ترس و نگرانی به راه خود ادامه می داد. ویرایش شده در ژوئیه 26, 2013 توسط baradil soldier of dale 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 27, 2013 (ویرایش شده) بارادیل بر جای خود ایستاد و با دقت گوش کرد. در فاصله ی نه چندان دورتر از جاده صدای آوازی غمگین اما بسیار زیبا به گوش می رسید. صدا از آن مردمان الف بود. از نسل آن هایی که در سالیان دور از شماره در این جنگل بیدار شدند و برای نخستین بار به ستارگان چشم دوختند. بارادیل محسور آن آواز دلنشین شد و مدت زیادی به آن گوش فرا داد. شعر تا تمام حواس بارادیل را معطوف به خود کرد و بارادیل به مانند سنگی بی حرکت در جای خود ایستاده بود. مدتی بر این منوال گذشت تا این که صدای آواز قطع شد. بارادیل به مانند موجودی افسون شده , با تعجب نگاهی به دور و بر انداخت. حتی نمی دانست که چه مدت از شنیدن آن آواز گذشته است. باری به حرکت خود ادامه داد. روز هنوز به نیمه نرسیده بود و بارادیل همچنان پیش می رفت تا اینکه توانست صدای شر شر رودی خروشان را بشنود. جاده هر لحظه روشن تر می شد و بارادیل فکر می کرد که بیشه به پایان رسیده است. هنگامی به فضای باز رسیدد با منظره ای ناامید کننده مواجه شد. اکنون دیگر اثری از ادامه ی جاده نبود. بارادیل سعی کرد تا گداری برای گذر از آب پیدا کند اما سرعت و شیب رودخانه در دامنه های کوهستان , بیشتر از آن بود که بتوان سالم از آن عبور کرد. همچنین سنگ های نوک تیز و خطرناکی در رودخانه ی خروشان دیده می شد که فکر شنا کردن را از سر بارادیل بیرون کردند. اما بارادیل رد سم اسبانی بر روی گل های کنار رودخانه پیدا کرد و به دنبال آن ها به راه افتاد. رد ها همچنان در نوار باریک و بی درخت کناره رودخانه ادامه می یافت. اکنون هنگام ظهر بود و بارادیل توانست بالای نوک درختان , دود رقیقی را تشخیص دهد که از آتش کوچکی در پایین دست نهر برخاسته بود. اسبش را در میان درختان پنهان کرد و بی سر و صدا به سمت اردوگاه پایین آمد و با خود گفت:" پس اینجایید. آماده باشید که دارم به سراغتان می آیم." ویرایش شده در ژوئیه 27, 2013 توسط baradil soldier of dale 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست