رفتن به مطلب
Glorfindel Thalion

راه می رود پیوسته تا آن سو

Recommended Posts

Glorfindel Thalion

اینجا جائیه که پست های جدی رو می زنیم. یک سوژه جدی رو یک نفر شروع می کنه. بعد ایستاری های راهنما ( معلم ایفا ) ایراد های شما رو می گیرند و در کارتون شما رو راهنمایی می کنند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

باز هم اول من؟!

________________________________________________________________________________________

بازی داشت شروع می‌شد.

اولورين جارويی از چوب درخت كاج برداشت؛ و آلاتار هم سواری از جنس تنه‌ی بلوط.

در همين حال، مانوه دست خود را بالا برد؛ و به حركتی محكم و ناگهانی، پايين آورد. عقابان فرياد كشيدند؛ و يكی از انت‌ها، بر زمين ضربه زد. حال مسابقه آغاز شد.

مجری با شور و اشتياق، گزارش می‌دهد:

- بازی شروع شد! اولورين، بازيكن شماره‌ی يک، در سمت راست می‌راند؛ و آلاتار كه بازيكن شماره‌ی دو است، در چپ. شماره‌ی يک، با حركتی ناگهانی به جلوی شماره‌ی دو می‌پيچد و رويش را به سمت حريفش برمی‌گرداند. فيلمبردارها؛ می‌شود از نمای نزديک‌تر فيلم‌برداری كنيد؟! بله؛ حالا خوب شد! اولورين، رويش را به سمت حريفش برمی‌گرداند؛ و دهانش را باز و بسته می‌كند. نمی‌دانم مقصودش چيست. هان! حالا فهميدم! او پيپ در دهان دارد! نوشته‌ی خاكستری‌رنگ و دودی «از همين حالا خودت را عقب بكش؛ عجوز پير و كم‌خرد!» جلوی روی آلاتار به چشم می‌خورد؛ كه از دهان اولورين برخاسته‌است. سپس اولورين گردی درخشان را از كيسه‌ای مرموز كه بر كمرش بسته‌است، بيرون آورده؛ و بر جارويش می‌ريزد. ناگهان، جارويش چون صاعقه‌های آسمان، به سمت جلو حركت می‌كند؛ با سرعتی باورنكردنی. اما آلاتار با خونسردی لبخندی می‌زند؛ و آرام چيزی را زمزمه می‌كند. در همين اثنا، آسمان سرخ‌رنگ می‌شود؛ و... ديوی عظيم‌الجثه و آتشين، دربرابر شماره‌ی يک نمايان می‌گردد! با كمال حيرت و ناباوری، اعتراف می‌كنم كه آن‌چه پديدار گشته‌است، يک بالروگ است؛ ديو آتشين، اژدهای قدرتمند، والارئوكوی موريا! خودش است! بلای جان دورين! شگفت‌انگيز است! او كه كشته‌شد؟! البته كه كشته‌شد! او تنها يک تردستی جادويی است! هه هه هه! من خام‌خيال را باش!»

در همين حال كه گزارشگر می‌خنديد و تماشاگران الف و آينو نيز شادی می‌كردند؛ آلاتار چشمانش را تنگ كرد، و زير لب چيزی گفت.

- شايد. اما مطمئن نباش. ممكن است واقعی باشد!

اولورين كه آثار ترس و حيرت در چشمانش ديده می‌شد، تازه دريافت كه اين بالروگ واقعی نيست؛ و با لبخندی تمسخرآميز، فرياد زد:

«همين بود؛ آلاتار؟! تردستی‌های مضحكی داری! به جای خيال‌پردازی، بايد جاروسواری را می‌آموختی! حال ببين كه من چه‌گونه هر هفت دور را به سلامت می‌رانم؛ و تو در تمام طول اين مدت، مشغول وردخواندن يا فكركردنی!»

اما اين چيزی نبود كه اتفاق افتاد. اولورين كه همان گندالف باشد، نوک عصايش را به طرف بالروگ گرفت؛ و آرام و موزون گفت:

«اين خيال و وهم، از بين برود.»

ولی... نه تنها بالروگ محو نشد؛ بلكه خشمناک‌تر از قبل، غرشی كرد؛ و شمشير آتشين‌اش را از دل سياه و تاريكش بيرون كشيد؛ و محكم به گندالف ضربه زد و او را به گوشه‌ای پرتاب كرد.

گزارشگر كه با چشمانش بسته، سعی می‌كرد خنده‌اش را قورت دهد؛ ادامه داد:

- جالب شده‌است؛ مگر نه! حقه‌ی هراسناكی بود! قلب آمانی‌ها می‌آيد در دهانشان! ها ها ها!

اما با قطع‌شدن صدای هلهله‌ی جمعيت، چشمانش را باز كرد و به خنده‌اش پايان داد؛ و با لحنی خشک و متعجب و وحشت‌زده گفت:

- چيزی شده؟

در همين هنگام، گزارشگر بعدی به اتاق وارد شد و با ديدن گندالف كه به گوشه‌ای پرت شده‌بود و نيروهای كمک‌رسانی، با عجله ادامه‌ی حرف گزارشگر اوليه را گرفت:

- مثل اين كه بازيكن شماره‌ی دو، اخطار می‌گيرد. دو اخطار ديگر، مسدوديت دو هفته‌ای برای اين بازيكن در پيش دارد. استفاده از چنين جادوهای جدی و خطرآفرينی، در طول مسابقات ممنوع است.

اما آلاتار بدون هيچ ترس و واهمه‌ای، به گندالف چشم دوخت؛ و پاسخ داد:

«اولورين بدبخت! در انتظار مرگ وحشتناكی باش؛ و نابودی همه‌ی دوستان و اقوام بدبخت‌ترت را به چشم خود بين! اين بار، اربابم قصد كرده‌است تا در ابتدا آمان را تصرف كند؛ و بعد به سراغ سرزمين ميانه خواهدرفت. ملكور، برگشته‌است!»

و بدون هيچ سخن ديگری، شنلش را روی سرش انداخت؛ و دود و مه‌ای سياه برپا ساخت؛ و همراه بالروگ، ناپديد شد.

_______________________________________________________________________________________

حالا دوستان ديگه ادامه‌ش بدن! فقط اميدوارم داستان را به بيراهه نكشونن! ممنون.

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

ناگهان چهره‌ی اولورين عوض شد. اخم‌هايش را باز كرد؛ دستش را از محل خونريزی برداشت؛ لبخندی زد و زمزمه كرد: «حدس می‌زدم! ورد را اشتباه خواندم! آن، اين است: اين وهم و خيال، از بين برود!»

ناگه، همه چيز متوقف شد... و دگرگون. نيروهای كمک‌رسانی، محو شدند؛ نگرانی تماشاگران، به هيجان تبديل شد؛ و به جای دو گزارشگر حيرت‌زده و مظطرب، يک گزارشگر پرشوق و شوخ در كلبه‌ی بالای بزرگ‌ترين درخت نشسته‌بود و در شیء عجيب و جادويی‌‌ای كه دربرابرش بود، فرياد می‌كشيد. و از همه مهم‌تر، گندالف بود كه بر روی جارويش، مبهوت و متحير، متوقف شده‌بود و آلاتار نيز با لبخندی پيروزمندانه، دور يكی مانده به آخر را می‌پيمود.

- پس در تمام اين مدت، نه بالروگی بود و نه آلاتار پليدی. اينان، همه حقه‌ی آلاتار بودند؛ جادوی خيالات و وهم، كه نمی‌توان از واقعيت تشخيصش داد.

و از حالت تفكر و تمركز درآمد؛ به آلاتار نگاهی انداخت؛ دسته‌ی جادويش را بالا گرفت و به سرعت مسابقه را ادامه داد.

- نمی‌توانم بگذرم يک جادوگر ضعيف و پژمرده كه ساليان دراز در بيشه‌ها سردرگم بوده‌است و با تأسف و پوزش‌طلبی به والينور بازگشته، سر مرا گول بمالد و در خيالات عميق و هولناک اسيرم كند! تو نمی‌توانی از منی كه يک دوران برنده‌ی اين مسابقه بوده‌ام، ببری! كور خوانده‌ای؛ آلاتار!

آلاتار ه فكر می‌كرد گندالف هنوز در جای خويش مبهوت و ميخكوب است، با تعجب برگشت و او را ديد و با فريادش پاسخ داد:

«فكر نمی‌كردم روزی از دست سفر رؤيايی كه برايت تدارک ديدم، بگريزی! چندثانيه به برد من نمانده‌است! حال در دور ششم می‌رانم! تو بازنده‌ای؛ اولورين! ها ها ها ها ها! قبول كن، ديگر!»

گندالف پاسخی نداد؛ ولی می‌شد از لب‌جويدنش فهميد كه خشمناک و نگران است.

ناگهان هوا تيره شد؛ و گندالف فكر كرد كه سنگينی بر او متحمل شده‌است.

- اين ديگر چيست؟ يک ابر؟ آن هم تنها بالای سر من؟ آه؛ كار آلاتار است.

و ابر شروع به بارش كرد؛ ولی گندالف با خونسردی ابر را محو كرد و به جای آن، عصايش را به سمت آلاتار گرفت و دمبی از پشت اين بازيكن بيرون زد.

- چی؟ يک دمب؟ حالا نشانت می‌دهم!

و باران جادو باريدن گرفت. صاعقه‌ها به درب و ديوار برخورد می‌كردند؛ گوی‌های آب، به چند مولكول هوا تجزيه می‌شدند؛ گلوله‌های آتشين، با آب خاموش می‌گشتند؛ طلسم‌های مختلف، بی‌ثمر می‌ماندند؛ و امواج نامرئی فلج كننده، پس داده می‌شدند. خلاصه، نبرد جالبی بود؛ نبرد در هوا، هنگام سواری و مسابقه. آن روز نيز به سر آمد و طبق معمول، گندالف برنده شد؛ هرچند چنين چيزی عجيب به نظر می‌‌آيد.

**********

خورشيد خميازه كشيد؛ و از بستر برخاست. روز ديگری آغاز شده‌بود. صبح‌های والينوری، بسيار زيبا و رؤيايی هستند.

صدای صبحانه آماده كردن سام، فرودو را نيز بيدار كرد. بيلبو نيز بعد از او از خواب بلند شد. آن روز صبح نيز روز عادی ديگری برای اين سه هابيت والينوری به نظر می‌آمد؛ اما روزگار، چيز ديگری در پيش داشت.

- تق تق تق!

فرودو به سوی در دويد و در را باز كرد؛ و با اندام استخوانی و قد و بالای دراز و لاغر آلاتار رو به رو شد.

- اوه؛ فكر نمی‌كردم كسی جز گندالف به ديدارمان بيايد. از ديدنت خوشحالم؛ بازنده!

- من هم از روی ميل و اختيار به ديدار سه فانی نگون‌بخت ناقص‌الخلقه نيامده‌ام! حالا می‌گذاری داخل شوم يا نه؟!

فرودو با شگفتی و ناراحتی، رد را به روی وی گشود و ايستار داخل شد.

- بزرگ‌ترتان كجاست؟

بيلبو كه تازه از حمام درآمده‌بود و روی كاناپه نشسته‌بود و مشغول خشک‌كردن خود با حوله بود، با خوشحالی فرياد كشيد و گفت: «گندالف؛ چه عجب از اين طرف‌ها؟! اين‌طور هرروز به دوست قديمی‌ات سر می‌زنی؟»

- اولورين مشغول شادی پس از بردش بود. من به جايش آمدم. حال پيغامم رو زود می‌دهم و می‌رم كنار لنگرگاه و منتظرتان می‌مانم. زود آت و آشغال‌هايتان را جمع كنيد كه بايد از اين‌جا برويد! ديگر مهمان‌نوازی از نيم‌قدها بس است!

سه هابيت با تعجب به دهان آلاتار چشم دوختند؛ و سرانجام بيلبو سكوت را شكست: «درست شنيدم؟!»

آلاتار با بی‌حوصلگی در جيب‌هايش به دنبال چيزی گشت؛ و بلأخره كاغذی درآورد و به بيلبو داد.

- اين را مانوه نوشته. گفت نمی‌خواهد مهمان‌هايش را با افكاری نادرست و غم‌ناک، و درحالی كه از ما بدشان می‌آيد، به خانه‌شان روانه كند. پس از آن كه اين كاغذ را خوانديد، فوری به طرف لنگرگاه بيايد. بار و بنديلتان را نيز ببنديد. دير هم نكنيد كه اصلاً از انتظار خوشم نمی‌آيد.

و در را محكم كوبيد و رفت.

**********

دريا ناآرام بود. سه هابيت زير پتويی پاره پوره و كهنه، در زير عرشه دراز كشيده و خوابيده‌بودند؛ اما سام هنوز نيمه‌بيدار بود؛ و به وقايع امروز فكر می‌كرد.

«مگر والينور چه دارد كه هابيت‌ها زندگی در آن را تحمل نتوانندكرد؟ من كه چيز بزرگی در آن نمی‌بينم! شايد اگر ارو ايلوواتار در آن می‌زيست، ما نبايد آن‌جا می‌بوديم؛ اما من والار و مايار را آن‌قدر والامقام نمی‌بينم كه مقامشان به ما صدمه زند! عجيب است!»

سام نگاهش را به ديواره‌ی كشتی برگرداند؛ و از سوراخی كه آن‌جا بود، بيرون را نظاره كرد؛ و برای بار آخر، به روشنايی والينور نگريست، كه همچون ستاره‌ای كوچک می‌نمود؛ اما خستگی آن روز و دريازدگی آن، بر سام چيره شد؛ و او افكارش را رها كرد و به خوابی عميق فرو رفت؛ غافل از اين كه شايد اين آخرين باری بود كه ستاره‌ای را می‌ديد؛ مگر از سوراخ‌های سقف تالارهای ماندوس.

ادامه دارد...

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

بالانویس (به جای پی‌نویس! :دی):

شاید این آخرین پستی باشه که من این‌جا می‌نویسم، تا وقتی که شما داستان رو ادامه بدین و من دوباره دست به کار بشم. نمی‌شه که همه‌ش من داستان رو ادامه بدم؛ چون یه جور حس تکبر و خودرأیی همراه تنهایی و خجالت بهم دست می‌ده. پس اگه اجازه بدین، داستان را تا یه جایی پیش ببرم و بقیه‌ش رو بسپارم به شما اعضای فعال و پرتحرک ایفای نقش! :دی

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

- نمی‌دانم چرا دریا این‌جوری شده‌است! همه‌ش هم تقصیر اولموست و آن ماهی‌های فراموشی‌زایی که صید می‌کند و می‌خورد! قرار بود طلسم پنهان شدن والینور را چندلحظه‌ای غیر فعال کند تا من برگردم!

- می‌توانم بپرسم چه خبر شده و این همه سر و صدا برای چیست؟

فرودو در آستانه‌ی پلکانی که به طبقه‌ی زیر عرشه می‌رسید، ایستاده‌بود و با صورت خواب‌آلودش، آلاتار را می‌نگریست.

- به جای این که عینهو تخم‌مرغ گندیده به من زل بزنی، یه نگاه به دریا بنداز! زمانی تا غرق شدن سه نیم‌قد درازگوش و یک مینوی بخت‌برگشته که به اجبار همراهی‌شان می‌کند، نمانده‌است! دوستانت کجایند؟

فرودو درحالی که به دنبال محلی برای شستشوی دست و صورتش می‌گشت، پاسخ داد:

«بیلبو هنوز خواب است؛ و سام هم رفته‌است صبحانه را آماده کند. هر روز صبح او سفره‌ی صبحانه‌مان را می‌چیند.»

- خیلی خوب. حال برو و دست و صورتت را بشوی و سعی کن تا اطلاع ثانوی، نه تو و آن دوستان احمق‌ترت، با من کاری نداشته‌باشید؛ من سرم خیلی شلوغ است. اگر فقط برای یک لحظه، حواس کشتی‌رانی را پرت کنید، قطعاً خوراک کوسه‌ها می‌شوید.

فرودو با خجالت و سردرگمی پرسید:

«ببخشید که حواست را پرت می‌کنم؛ ولی نمی‌دانم کجا دست و صورتم را بشویم.»

آلاتار با تعجبی که کم کم به خشم و بعد به بی‌حوصلی تبدیل شد، رویش را برگرداند و جواب داد:

«مگر کوری و این همه آب را نمی‌بینی؟ برو و مشتی آب دریا بردار و به صورتت بزن و دست از سر من فلک‌زده بردار! انتظار داشتم برخلاف خواهشم عمل کنی؛ اما نه این قدر زود!»

و به کار ملوانی‌ش ادامه داد.

**********

دریا خیلی ناآرام شده‌بود. سه هابیت با وحشت و نگرانی، به آب‌های پرموج و بی‌قرار چشم دوخته‌بودند و برای مرگ آماده می‌شدند. ناگهان باران باریدن گرفت و رعد و برق نیز پس از آن آمد.

- هیچ وقت فکر نمی‎کردم پاداش این همه حلقه حمل کردنم این باشد!

- طوری حرف می‌زنی که انگار به جای من تا سیاهی‌های موردور و اعماق کوه مرگ سفر کرده‌ای؛ درحالی که تنها دزد حلقه بودی و با آن تردستی می‌کردی. درست نمی‌گویم؛ بیلبو؟!

- چه می‌گویی؛ فرودو؟ با بزرگ‌تر از خودت جدال می‌کنی؟ این من بودم که حلقه‌ام را نثار تو و آن دوستان کوتوله و احمقت کردم و آن را به آتش‌های آمون آمارت بخشیدم!

- بس است، دیگر!

آلاتار با عصبانیت فریاد کشید و به دو هابیت چشم دوخت.

- کی روز بدشانسی من پایان می‌یابد؟ کی عذاب دادنم را تمام می‌کنید؟ سام؛ برو و عصایم را از آن گوشه برایم بیار! باید ببینم می‌توانم دربرابر این طلسم پنهانی مقاومت کنم یا نه.

سام بلند شد و به محلی که آلاتار اشاره می‌کرد، رفت. بیلبو و فرودو نیز خاموش شدند؛ و برای رسیدن به خانه، انتظار کشیدند.

سام بعد از مدتی با عصای آلاتار بازگشت.

- در خواب هم نمی‌ديدم كه از يک هابيت تشكر كنم؛ ولی ازت متشكرم؛ سام‌وايز گمجی!

و عصايش را گرفت؛ رو به آسمان كرد؛ چشمانش را تنگ نمود؛ و با تمركز كامل، كارش را شروع كرد؛ اما مثل اين كه بی‌فايده بود.

- می‌دانستم. يک مايا نمی‌تواند افسون پنهان شدن والينور را بشكند. بايد خود اولمو دست به كار شود؛ و دريا را آرام كند. ای خداوندگار آب‌ها؛ ای از بزرگ‌ترين والار؛ ای پادشاه درياها، و رودها، و آبشارها و چشمه‌ها؛ ای اولموی آراتا! آلاتار تو را فرا می‌خواند؛ و از تو ياری می‌جويد! كجايی؟! و ماياهايت كجايند؟ ای اوسه، و اوئی‌نن؛ ای خدمتگزاران اولمو؛ ای آبی‌ترين مايار! صدايم را بشنويد؛ و مرا كمک رسانيد!

ناگهان طوفان قطع شد؛ و دريا همچون كودكی كه از شيرخوردن سير می‌شود و در آغوش مادرش به خواب فرو می‌رود، خاموش گرديد. سه هابيت با حيرت و خوشحالی، به آلاتار نگاه كردند؛ كه لبخندی پيروزمندانه بر لبان داشت.

اما در همين زمان بود كه صدای امواج به كلی قطع، و دريا همچون قبرستانی گرديد؛ و نسيم نيز متوقف شد. لبخند از لب‌های چهار مسافر محو گشته؛ و به اظطرابی بی‌دليل تبديل شد. آلاتار با نگرانی گفت:

«چرا يک‌هو دريا اين‌قدر ساكت شد؟»

اما نه ساكت ساكت. صدای گام‌های كسی می‌آمد؛ هرچند كوسه‌ها پا ندارند و گام برنمی‌دارند.

- يک كوسه! يک كوسه دارد به ما نزديک می‌شود!

بيلبو بگينز بود كه فرياد می‌كشيد؛ و از ترس می‌لرزيد.

- هرچند من نه جوان جوانم و نه به اندازه‌ی آلاتار كه از قبل آفرينش آردا بوده‌است، اين‌قدر سال عمر كرده‌ام؛ ولی می‌توانم با اين گوش‌های نه چندان پير و جوانم، صدای نزديک‌شدن يک كوسه را بشنوم! مأوا بگيريد؛ و بگريزيد! همه به سمت ته عرشه بيايند؛ او دارد از جلو می‌آيد!

ديگران نيز به وقفه به حرفش گوش دادند؛ حتی آلاتار، كه از او بعيد است.

سه هابيت به گوشه‌ای خزيدند؛ اما آلاتار در تاريكی پنهان نشد؛ و عصايش را رو به دريای آرام و خموش گرفت. ناگاه، كوسه‌ای از اعماق آب‌ها و در نزديک‌ترين جای به جلوی عرشه‌ی كشتی كه دستگاه كنترل (فرمان) نيز در آن‌جا قرار داشت، به بيرون از آب‌ها جهيد؛ و تكه‌ای از كشتی را گاز زد.

- نه! ای كوسه‌ی نادان و بی‌خرد! الان غرق می‌شويم! تو تعادل كشتی را بهم زدی!

و صاعقه‌ای روانه‌ی دماغه‌ی كشتی كرد؛ شايد كه كوسه بترسد و بگريزد و بيش از اين‌ها، خرابكاری به بار نياورد.

- بچه‌ها؛ همه به بالاترين نقطه‌ی كشتی برويد! اگر نتوانم چاره‌ای بيانديشم، و خرابكاری‌ش را درست كنم، ديرتر به تالارهای ماندوس می‌رويد. زود باشيد!

و خود مشغول رفتن به محل گاز زدن كوسه بود؛ شايد كه بتواند آن را با جادويش ترميم كند. هابيت‌ها نيز به سرعت به سخنانش گوش دادند؛ و به بالاترين نقطه‌ی كشتی كه محل ديده‌بانی بود، گريختند.

اما كوسه هنوز نرفته‌بود.

آلاتار كه كوسه مانع كارش می‌شد؛ خطاب به هابيت‌ها فرياد زد:

«قايق! كوسه هنوز اين‌جاست، و جلودار من می‌شود! كشتی تا لحظاتی ديگر غرق خواهدشد؛ و ما بايد به قايق‌ها روی بياوريم!»

كوسه انگار كه سخنان ايستار را می‌فهميد، به سوی قايق‌ها حركت كرد؛ همان‌گونه كه مسافران نيز به آن‌جا می‌رفتند، و آنان زودتر از صياد دريايی به آنان رسيدند؛ اما او نيز دست‌بردار نبود.

فرودو و بيلبو اولين كسانی بودند كه به قايق‌ها رسيدند و سوار شدند؛ و پس از آنان، آلاتار نيز سوار شد؛ اما سام هنوز بر كشتی ايستاده‌بود.

فرودو فرياد زد:

«منتظر چه هستی؛ سام؟! بيا، ديگر!»

- نه! اين كوسه دست برنمی‌دارد؛ و من بايد شر او را كم كنم. منتظر می‌مانم تا به قايق نزديک شود؛ و رويش می‌پرم و با خنجرم می‌كشمش.

آلاتار به لحنی تمسخرآميز پرسيد:

«آن وقت چه‌گونه به داخل قايق می‌آيی؟ با كوسه‌سواری؟! تو قطعاً در اين آب‌های عميق غرق خواهی‌شد!»

- آب‌ها شايد عميق باشند؛ ولی آرام‌اند؛ و من از عمق زياد هراسی ندارم. خدا را شكر عمری شهردار شاير بودم، و شنا نيز بلدم.

آلاتار با سردرگمی سرش را تكان داد؛ و گفت: «شايد. بايد ببينيم ارو ايلوواتار چه می‌خواهد!»

در همين موقع، كوسه به آنان رسيد؛ و سام با چابكی بر پشتش پريد. كوسه كه متوجه جثه‌ی ضعيف و نحيف و صغير سام نشده‌بود، به حركت ادامه‌داد؛ اما ناگهان بازايستاد؛ و دريا از خون او سرخ‌رنگ شد.

- كشتمش!

سام با شادمانی خنجرش را غلاف كرد، و به درون آب پريد تا به سوی قايق شنا كند؛ اما ناگهان صدای رعد برخاست؛ و دريا دوباره ناآرام و طوفانی شد، و باران نيز باريدن گرفت.

- يک‌هو چه شد؟!

فرودو با نگرانی و ناراحتی به امواج خروشان نگاهی انداخت، و سام را صدا زد؛ اما هيچ جوابی نيامد، و جنازه‌اش را نيز نيافتند.

- او مرده‌است؛ فرودو. اين بود پاداشی كه والار به ما دادند؛ و تو بايد شكرگزار باشی كه به دست آب‌ها خفه شد؛ نه مانوه، يا اولمو.

بيلبو سخنش را پايان داد؛ و فرودو را در آغوش گرفت تا تسكينش دهد. آلاتار نيز عصايش را رو به آسمان كرد؛ و زمزمه‌كنان گفت:

«او شجاع‌ترين و وفادارترين و فداكارترين جمله فرزندان ايلوواتار بود، و نيز آينور، و حيوانات ناهوشمند، و هر نژاد ديگری؛ چه خوب، يا بد. باشد كه روحش در آرامش ابدی قرار گيرد؛ و درود ارو ايلوواتار بر او باد!»

و آسمان برای چندلحظه، از نوری درخشان كه از عصای ايستار منشأ می‌گرفت، پر شد؛ اما فقط برای چندلحظه؛ و سياهی شب همراه با باد و باران و دريای ناآرام، دوباره مسافران را متوجه خويش ساخت؛ كه يكی از آنان كم شده‌بود.

**********

- ائارندیل؛ ای پرآوازه‌ترین دریانوردان؛ ای که چشم به راهت در فراسوی امید!

ائارندیل با عصابیت برگشت؛ و فریاد زد:

«می‌شود بس کنی؛ مورگوت؟! سردرد گرفتم! لطفاً خاموش شو و تا هنگامی که من به اتاقم نرفته‌ام، خاموش باش!»

ملکور با ناراحتی برای چندلحظه آوازخواندن را تمام کرد، و ائارندیل نیز به دیده‌بانی‌اش ادامه داد؛ اما این تنها چندلحظه بود.

- دوستدار دریا؛ رستگار؛ ستاره‌ی درخشان؛ ائارندیل، پور تور و ایدریل! ای پرآوازه‌ترین دریانوردان؛ ای...

- خیلی خوب؛ مورگوت! من رفتم! فقط امیدوارم تو را در خواب نبینم!

- شب خوش!

ائارندیل در را بست؛ و رفت تا بخوابد.

- حال او می‌آيد... حال ارباب می‌آيد؛ پس از گذر ساليان دراز و طولانی. حال نوبت انتقام است... و پيروزی!

و صدای شکستن پنجره نگاهبانان را به اتاق کشاند؛ و آنان با بندهای گسسته و شیشه‌ی شکسته مواجه شدند. ملکور گریخته‌بود؛ و تنها تكه‌ای از يک شنل سياه را يادگار گذاشته‌بود.

ادامه دارد...

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پ.ن (يه پی‌نويس هم زدم تا بالانويس ناراحت نشه و حسودی نكنه! :دی):

اين پست رو وقتی كه هنوز پست بالايی رو به عنوان بروزرسانی انجمن كتاب سرخ سرحد غربی نشون می‌داد، ارسال كردم؛ برای همين پاكش كردم و دوباره ارسالش كردم تا معلوم بشه كه جديده. به علاوه، در يكی از قسمت‌ها (كشته‌شدن سام)، يه ويرايش بزرگ انجام دادم و از اين ترفند استفاده كردم تا مشخص بشه. اگه اين چيزها رو می‌دونستين و باعث هدررفتن وقتتون شدم، به بزرگوای خودتون ببخشين! ممنون!

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

مثل اين كه كسی نمی‌خواد داستان رو ادامه بده؛ يا داستان در حد مقام والای بقيه نيست، يا اون‌قدر قوه‌ی تخيل قوی‌ای ندارن كه بتونن چنين داستان گرانبها و شاهكاری رو ادامه بدن! :دی

پس بااجازه...!!!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مراسم و جشنواره‌ی تابستانی والينور! مردم از هرجای آمان می‌زنند و به دامنه‌ی تانيكوئتيل می‌آيند، و در مسابقات جشنواره شركت می‌كنند يا تنها تماشاگر آن می‌شوند. مانوه نيز با تخت طلايش از قله‌ی كوه پايين می‌آيد، و همراه با ديگر والار، به تماشای اين پايكوبی‌ها و لذت بردن از آن مشغول می‌شود.

اما اين سال، جشن و جشنواره طور ديگری بود؛ يا حداقل می‌خواست باشد... .

همه‌ی والار بر تخت‌های خود نشسته‌بودند؛ مايار و الف‌ها نيز بر كرسی‌های نقره‌شان سكنی گزيده و منتظر آغاز جشن بودند. پذيرايی‌های گران‌قيمت، درد و دل با دوست و آشنا، پايكوبی با ديگران، و مسابقات رقص و لمباس‌خوری و ورزش و هيجان... اما اولمو و اورومه هنوز نيامده‌بودند.

مانوه رو به ماندوس كرد، و گفت:

«اولمو كجاست؟ بايد تا حالا آمده‌باشد... . جای اورومه را نيز خالی می‌بينم. بدون آنان نمی‌توانم زنگ آغاز جشنواره را به صدا دربياورم.»

ماندوس پاسخ داد:

«من نيز بی‌خبرم كه كجا رفته‌اند. شما جشن را آغاز كنيد؛ سر و كله‌ی آنان نيز پيدا می‌شود!»

مانوه نگاهی پرسش‌گرانه به واردا انداخت؛ و پس از تأييد او، با بی‌ميلی زنگ را به صدا درآورد.

- حال جشن آغاز شد! اميدوارم اين بار نيز به شما خوش بگذرد و با لبان خندان و دل‌های شادمان به خانه بازگرديد!

و مردم با خوشحالی فرياد كشيدند؛ و مشغول پذيرايی از خود و صحبت با ديگران شدند.

والار نيز مشغول لذت بردن از جشن شدند؛ اما مانوه هنوز نگران بود، و سرش را بر دستش تكيه داد وبه فكر فرو رفت.

***************

اورومه طبق معمول، ساعاتی پيش از آغاز جشن، به آسمان‌ها رهسپار شد تا ائارنديل و خاندان و مردمانش را كه بر اين دريای پهناور آبی مسكن گزيده‌بودند را به جشنواره دعوت كند. اما در آسمان‌ها غوغايی برپا بود.

نگهبان با شتاب و نگرانی در را گشود، و بی‌اجازه‌ی فرمانروا، سخن آغاز كرد:

«پادشاه به سلامت باد! همين الان صدای شكستن شيشه و قاه قاه خنديدن ملكور، ما را به اتاقش كشاند... او گريخته‌است!»

ائارنديل كه تازه از خواب برخاسته‌بود و به دنبال دمپايی‌هايش می‌گشت، با ناباوری فرياد زد:

«چه گفتی؟! مورگوت گريخته‌است؟!»

و با عجله از اتاقش خارج شد؛ اما در همين لحظه، نگهبان ديگری آمد و خبر رسيدن اورومه‌ی والا را داد.

- اول مرا به نزد او ببريد.

و شتابان، همراه دو نگهبانش، به سوی دربار اصلی دويد.

***************

- ارباب! خشنودم كه مرا رهايی داديد!

- خوب؛ ديگر چاپلوسی بس است! حال نوبت به ثمر نشاندن نقشه‌های دور و درازمان رسيده!

مرد، شنلی سياه پوشيده‌بود؛ و باشلق‌اش را نيز تا چانه كشانده‌بود.

- هرچه شما بگوييد؛ ارباب! هابيت‌ها را چه كرديد؟

- آه؛ هابيت‌ها! به كل يادم رفته‌بود!

و خنده‌ای كوتاه كرد.

- آن‌ها را به خانه‌هايشان فرستادم.

- می‌شود بپرسم... چه‌گونه؟

مرد برگشت و به ملكور نگاهی انداخت.

- جديداً خيلی كنجكاو شدی؛ مورگوت! خود را به جای مانوه جا زدم، و در خفا، آلاتار را به مأموريت بازگرداندن هابيت‌ها به شاير روانه كردم. عقلش كم است. بويی نمی‌برد. بر سر كشتی‌شان نيز طلسم توفانی‌شدن دريا و اقيانوس را خوانده‌ام، شايد كه مرگشان خطر كمتری نسبت به ادامه‌ی زندگی‌شان در سرزمين ميانه داشته‌باشد! اما اگر از توفان من جان سالم به در بردند، باز هم جای نگرانی نيست؛ چرا كه بی‌عقل‌اند اگر دوباره بخواهندبرگردند؛ و من خطری در جاهلان نمی‌بينم!

- كارتان درست است؛ قربان! حال ديگر هابيتی در آمان نيست تا طبق پيشگويی‌ها، كارمان را خراب كند! شما اورک بزرگی هستيد!

- معلوم است! حال من يک تنها يک اورک برده نيستم! من فرمانروای بدی‌های آردا هستم، ارباب مورگوت دائگلير؛ و اين بيشتر به لطف توست، ارباب پيشين‌ام!

و خنده‌ی شيطانی ديگری سر داد.

***************

اولمو مثل هميشه، درحال سواری با دلفين‌ها بود؛ بی‌خبر از آن‌سوی درياها كه آب‌ها بسيار توفانی بودند. اما او اولمو، خداوندگار آب‌ها بود؛ از آراتار، و پادشاه درياها! عجيب است اگر چنين حكم‌رانی از حال مردمانش ناآگاه باشد... .

- اين ديگر چيست؟ حس شومی به من دست داده... دريا در خطر است!

و عجول و مضطرب، به دنبال راه چاره گشت.

- دلفين؛ به آن‌سو برو كه من می‌گويم!

و به نقطه‌ای دوردست در آن‌سوی وسعت عظيم دريا اشار كرد.

دلفين نيز با شتاب دستور اربابش را اجرا نمود.

ناگهان دلفين برجای خويش ايستاد، و بيشتر نرفت؛ همچون زمانی كه اسب بوی خطر يا مرگ را می‌شنود، و پيش نمی‌رود.

اولمو با عصبانيت پرسيد:

«چه شده‌است؟! چرا متوقف شدی؟!»

اما دلفين پاسخی نداد؛ يا اگر در ذهن با اولمو ارتباط برقرار كرد، ديگران از آن بی‌خبر بودند.

- خيلی‌ خوب؛ می‌ترسی كه بيش از اين جلو بروی. حال چه‌كار كنم... حس بدی به من می‌گويد كه خطر بزرگی در انتظارمان است، و من بايد جلوی آن را بگيرم!

ناگاه با خوشحالی از جا پريد؛ و با شادی گفت:

«فهميدم! اوسه و اوئی‌نن! ای مايار من! كجاييد؟!»

در همين وقت، امواج خروشان شدند؛ و دونفر سوار بر دولفينی به سوی اولمو آمدند.

- درود؛ خداوندگار آب‌ها! ما را فرا خوانديد؟!

- بلی؛ بلی! می‌خواستم برويد و سر و گوشی از محيط اطراف صخره‌ی يان‌توراندور با فاصله‌ی 300 كيلومتر دورتر از آن آب دهيد! برويد و وضعيت آب و هوايی آن‌جا را برايم گزارش كنيد و از حال ساكنان اين منطقه خبرم دهيد! حس بدی دارم... اتفاقات ناگواری در آن‌جا در شرف وقوع‌اند!

اوسه و اوئی‌نن سر تكان دادند؛ و به محلی كه اولمو گفت، رفتند. اما دلفين‌های آنان نيز از رفتن بازايستادند؛ و اولمو هنگامی كه آنان رفت، دريافت كه فراموش كرده‌است مهم‌ترين چيز را به آنان بگويد... بايد خودشان دلفين می‌شدند.

اما دير شده‌بود؛ و اوسه و اوئی‌نن خاموش شدند و درماندند.

ناگهان اوسه فرياد زد:

«دريافتم! ما می‌توانيم خود سواری شويم، و پيش رويم! ای دلفين‌ها؛ ديگر آزاديد! اوئی‌نن؛ آماده‌ی كوسه‌شدن باش!»

اشكال كار نيز در اين‌جا بود.

آن دو در حاضر دو كوسه‌ی آرام، پيش رفتند. در همين هنگام، كشتی چهار مسافر را ديدند؛ آلاتار، سام‌وايز، فرودو و بيلبو بگينز كه به سوی سرزمين ميانه می‌راندند.

اوسه علامتی به اوئی‌نن داد؛ و او متوقف شد. مرد به زبان حيوانات (كه تنها می‌توانستند به آن سخن بگويند)، به اوئی‌نن گفت:

«تو جلوتر نيا‍! می‌ترسم صيادانی در اين سواری باشند، كه ما را صيد كنند؛ چه از ترس جانشان، و چه برای شام! البته می‌دانم كه بايد از آمانی‌ها باشند، و آنان نيز از درايت بسياری برخوردارند و احتمالاً مرا خواهندشناخت. اما اگر به هردليلی برنگشتم، بدان كه مرا شكار كرده‌اند؛ و برو و به اولمو بگو كه به كمكم بيايد. اصلاً هم نترس، در لورين تو را می‌بينم؛ هرچند تو مرا نمی‌بينی؛ ولی هميشه مرا در قلبت حس خواهی‌كرد.»

اوئی‌نن گريست؛ و اوسه خود را به او ماليد تا آرامش كند، و پس از وداعی كوسه‌ای، دور شد؛ بی آن كه عقلش رسد تا ظاهرش را به دلفين تغيير دهد، و از شر شكار خلاصی يابد؛ حتی اگر كشتی‌ران آن‌قدر بی‌رحم باشد تا دلفين‌ها را هم شكار كند؛ ولی آن‌جوری، حداقل زمان بيشتری زنده می‌بود.

ادامه دارد...

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

اوسه به زیر آب رفت تا سرعتش را بیش تر کند. کمی آنسو تر هابیتی را دید که داشت به اعماق آب می رفت. آبهای بله گایر برای او ساخته نشده بود. اوسه به سمتش را و او را به دهان گرفت. و به سطح آب آمد. بادبان یک کشتی به وضوح دیده می شد. به سمت آن رفت.

آلاتار با خوشحالی گفت انجا را نگاه کنید. آن سم است. سم وایز گمجی. اوسه پرشی به سوی عرشه کرد و در همین حال به کالبد انسانی اش باز گشت و سم در دستانش بود. کشتی داشت به غرق می شد. کلمه ای و به زبان آورد و کشتی بر روی آب معلق ماند.

فرودو به سمت سم رفت .

_ سم ، سم بیدار شو. نه اون مرده.

آلاتار فرودو را با دست کنار زد و سم را معاینه کرد.

- هنوز زنده است. باید به همشش بیاوریم.

اوسه گفت: در این طوفان نمی شود.نفرینی در کشتیتان است. باید آن را باطل کنم.

- اما ما از آمان آمده ایم کشتی های آنجا چگونه می تواند نفرین شده باشد.

- پس از اینکه باطل شد در باره ی آن حرف می زنیم.

اوسه به سمت عرشه و و دستانش را در هم قفل کرد. چشمانش را بست و سرودی آهنگین را خواند.

بیلو گفت : او دارد به چه زبانی صحبت می کند.

_ زبان مردم دریاست. زبانی که می توانیم بشونویم. اما هرگز قادر به تکلم آن نیستیم.

سم چشمهایش را باز کرد. و سلفه ای کرد.

فرودو با خوشحالی گفت : سم . حالت خوبه ؟ سم عزیزم. خدا را شکر که زنده ای.

- بله آقای فرودو حالم خوبه.

اوسه هنوز در حال خواندن ورد بود. قدرت از کلماتش تراوش می کرد. و آهنگی محصور کننده بود. در یک لحظه با آهنگی زیبا تمام شد و دریا آرام گرفت.

اوسه گفت من باید بروم. شما به والینور برگردید و موضوع را با مانوه در میان بگذارید.

آلاتار گفت : اما ارباب مانوه به ما دستور داد.

- مطمئن باش شاید مانوه دستور داده باشه که به سرزمین میانه بروید. اما هرگز شما را نفرین نمی کند تا در دریا بمیرید. باز گرد آلاتار . بازگرد و این مسئله را با ارباب در میان بگذار. مسلما مشکلی دارد پیش می آید. من این را با اولمو در میان می گذارم. کشتی هایی که عبور می کنند باید مشخص شوند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

جشنواره‌ی تابستانی واينور تمام شده‌بود. مانوه با بی‌حالی بر تخت زرين‌اش در تانيكوئتيل نشسته‌بود و انتظار اخبار جديد را می‌كشيد. واردا نيز با نگرانی كنارش نشسته‌بود و به مانوه می‌نگريست.

در همين حال، درب تالار گشوده‌شد و ائون‌وه داخل شد.

- قربان؛ اولمو و اورومه‌ی والا آمدند. داخل شوند؟

مانوه با حركتی سريع، ناگهان چانه از دست برداشت و درحالی كه چشمانش می‌درخشيدند، سرش را به علامت تأييد تكان داد.

- آری؛ بگو بيايند تو!

اولمو و اورومه داخل شدند و پس از تعظيمی كوتاه، جلوی تخت مانوه ايستادند.

ابتدا اورومه سخن آغاز كرد:

«درود بر شاه مهين آردا، مانوه سوليمو! با اخباری داغ از ائارنديل و آسما‌ن‌ها در خدمتتان هستم.»

مانوه با دلواپسی و كنجكاوی، عجولانه سر تكان داد:

«خوب؟!»

- ملكور گريخته‌است؛ و زندانش را با بندهای گسسته و پنجره‌ی شكسته و تكه‌ای از شنل سياهی بر كف، تنها گذاشته‌است.

مانوه از جا پريد؛ و واردا با دهان باز پاسخ داد:

«ملكور گريخته‌است؟ مورگوت دائگلير فراركرده؟ خصم سياه آردا، زندانی والار؟!»

اورومه با ناراحتی سر تكان داد؛ و مانوه گفت:

«باور نمی‌كنم. يعنی روز بازپسين نزديک است؟ به نظر زود می‌آيد؛ خيلی زود! حال ما در دوران چهارم‌ايم!»

اولمو كه كم احساساتی بود، با بی‌حوصلگی اين پا و آن پا كرد و سرانجام سكوت سنگين تالار را شكست:

«خبر آورده‌اند كه بر دريا كشتی در حال گذر به سوی اندور بود؛ و همچون زمانی كه افسون پنهان‌شدن والينور هنوز پابرجا بود، توفانی بر كشتی و مسافرين آن می‌تاخت. گفته‌ شده كه چهار مسافر بر كشتی سوار بودند؛ سه هابيت، و يک مايا. آن مايا، آلاتار از ايستاری، و آن سه هابيت، هابيت‌های شاير بودند، حاملان حلقه، كه اولورين با خود به اين‌جا آورد. انگار آلاتار گفته‌است شما دستور بازگرداندن هابيت‌ها به اندور را داده‌ايد.»

مانوه از حالت اظطراب و پريشانی درآمد؛ و كنجكاوی دوباره در چشمانش شعله‌ور شد.

- بيشتر بگو!

- درحال سواری بر دلفين‌ها در بله‌گاير بودم كه حس شومی مرا به آن‌سو خواند... دلفين‌ها از رفتن بازايستادند؛ و من اوسه و اوئی‌نن را فرستادم تا ماجرا را پيگيری كنند. اوسه می‌گفت كه به شكل كوسه‌ای درآمده‌، و اوئی‌نن را در ميان امواج ترک، و به سمت كشتی حركت كرده‌است. او متوجه طلسمی سياه و شيطانی كه بر كشتی و مسافران آن اجرا شده‌بود، شده، و سعی در خنثی‌كردن آن داشته‌است؛ اما مثل اين كه مسافران او را كوسه‌ای حقيقی و خونخوار فرض كرده، و بر او حمله بردند. يكی از آنان نيز درحال غرق‌شدن در آب‌ها بوده كه اوسه نجاتش داده و خود را معرفی نموده‌است. سپس آلاتار به او می‌گويد كه مانوه چنين فرمانی داده، و او به شتاب فرمانش را اجرا كرده. اوسه و اوئی‌نن به نزد من برگشتند؛ و اخبار را گزارش كردند. آلاتار و هابيت‌ها نيز با آنان به آمان آمدند؛ و حال در والمارند. اكنون من نيز در كنار شما ايستاده‌ام و...»

- مشكوک است.

مانوه بلند شد و در طول تالار قدم زد.

- شورا در ماهاناكسار گرد آيند. كارشان دارم.

***************

ائارنديل تكه‌پارچه را در دست گرفته‌بود، و دقيق به آن می‌نگريست.

- به نظر می‌آيد از مال والار باشد. عجيب است. ملكور كه بدو اسارتش، شنلی سياه نداشت. گمان نمی‌كنم اين كار والار ديگر باشد... .

به خورشيد درحال غروب چشم دوخت؛ و لبخندی در پاسخ به آری‌ين كه با تبسمی گرم و طلايی او را از پنجره‌ی اتاق نگاه می‌كرد، بر لبانش نشاند.

- بايد به والينور برويم. پيكی نيز به الروند خواهم‌فرستاد، و قضيه را به او خواهم‌گفت. بايد شاهان سرزمين ميانه را آگاه كنيم و اندور را تحت نظارت داشته‌باشيم، تا ملكور نتواند نقشه‌هايش را در آن‌جا به ثمر بنشاند؛ هرچند درياها را اولمو خواهدبست، و آمان نيز در دستان مانوه است. ملكور نمی‌تواند از چنگ من بگريزد؛ و اندكی پس از گريز، دوباره دستگير و محروس خواهدشد.

ائارنديل برخاست؛ و به سالن رفت. دو نگهبان با خود همراه كرد، و قايق‌اش را برداشت و راه زمين را در پيش گرفت.

***************

- اولمو را من می‌شناسم. حافظه‌اش قد جلبک است. هوش و هنرش نيز تعريفی ندارد. به فكرش نخواهدرسيد كه راه درياها را ببندد، و اگر هم به او فرمان دهد، بعيد می‌دانم پس از خارج‌شدن از تالار هنوز مأموريتش به ياد داشته‌باشد! حال نيز بايد در ماهاناكسار باشد، همراه ديگر والار، درحال رايزنی بيهوده‌شان. غير ممكن است اگر راه را بر ما بسته‌باشد. مايار فلک‌زده‌اش را نيز خود فريب خواهم‌داد.

ارباب سخنی نگفت. ملكور فرمان را به سويی چرخاند؛ و با غمی پنهان در صورتش، به كشتی‌رانی‌‌اش ادامه داد.

- نمی‌دانستم بلدی كشتی هم برانی! چه شده‌است؟ چرا غمگينی؟

- هيچ؛ ارباب. هيچ. غمم غمی ناگفتنی‌ست.

- نكند هوس بازگشتن به مقام پيشين خود را كرده‌ای؟ و در ياد آن دورانی كه به نوچه‌هايت امر می‌كردی تا برايت كشتی برانند؛ كشتی پيروزی در نبرد را، كشتی اهدافت را، كشتی خدايی را.

ملكور جا خورد؛ با حيرت و بيم و آشفتگی، برگشت و به اربابش خيره شد.

- خير! مورگوت جاهل‌تر از هرچه جاهل شود، اگر چنين انديشه‌ای در سر داشته‌باشد!

ارباب سكوت كرد؛ و پس از چندلحظه، سرش را تكان داد.

- خوب است. برده‌ی خوبی هستی!

و خنده‌ای شيطانی سر داد. سپس، پس از مدتی، به محلی در اعماق آب‌ها اشاره كرد؛ و گفت:

«اين‌جا، آن‌جا بود كه سيلماريل اول را پيدا كردم. اولين پله‌ای كه برای رسيدن به اين طبقه، بالا رفتم.»

ملكور به اعماق آب‌ها چشم دوخت؛ آن‌جا كه اربابش می‌گفت.

سپس اسكان را به طرفی چرخاند؛ و كشتی با تكانی ناگهانی، به حركتش در مسيری ديگر ادامه داد.

- مثل اين كه جلوتر صخره‌ای است. اين مسير را بهتر و مطمئن‌تر می‌دانم.

خورشيد غروب كرده‌بود؛ و ماه به جای او، بر صندلی‌اش نشسته‌بود.

ادامه دارد...

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

خب با اجازتون بنده میخوام ی داستان دیگه رو شروع کنم .

:

" در یک سوراخ در زمین هابیتی زندگی میکرد . البته این سوراخ مطمئنا ، سوراخی نبود که در آن بیلبو بگینز زندگی میکرد ، بلکه سوراخی بود که در آن ، هابیت پیر ، سام وایز گمجی تنها میزیست .

سام اکنون صد ساله شده بود و از روزهای خوشی که با فودو داشت تنها خاطره ای برای او مانده بود . اهالی شایر ، منظورم ، همان اهالی قدیمی شایر ، همگی در گور خفته بودند و سام وایز گمجی تنها ، به مانند قاب عکسی زنده از عصر سوم باقی مانده بود . زندگی در شایر برایش کسل کننده و ملال آور بود . دیگر از دیدن هر روزه چیز هایی که تکرار میشدند و گویا پایانی نداشتند خسته شده بود .

دیگر از طعم کیک توت فرنگی ، کیک زیره یا نوشیدنی عسلی خسته شده بود ، از دیدن کتری روی آتش ، از چپق و علف تنباکو ، و از مردمی که در اطرافش در رفت و آمد بودند ، و گویا آتشی از درون او را میسوزاند : شوق به رفتن و سفر کردن ، برای دیدن دوباره سرزمین الف ها ، که اکنون تنها ساتمان های خالی آن باقی مانده بودند . از "آخرین منزل ساده" ، دره ایملادریس ، ریوندل زیبا ، تنها ساختمان های سفیدش باقی مانده بودند ، و یادگار مردمان زیبا .

اما سام ، تصمیمش را گرفت : با اینکه پیر شده بود اما ضعیف نشده بود . برخاست و به سمت کمد لباسهایش رفت و چند دست از لباس ها گشاد و راحتش را برداشت . شنل الفی اش را نیز ، که یادگار کله بورن و گالادریل بود . طناب الفی اش را نیز برداشت ، اما چیزهایی را نیز در مخفی ترین کمدهایش گذاشه بود : نان لمباس ! نانی که تا مهر آن را باز نکنی هرگز نمیگندد و تازه میماند . و نیز شی درخشان دیگری را که با زبان رونی ، در میان نقش و نگارهایش چیزی را نوشته بودند : استینگ ، یادگار فرودوی شجاع . شمشیری که در هنگام ظهور اورک ها و گابلین ها با نوری آبی میدرخشید . ساخته دست الفهای گوندولین .

سام بار دیگر قبضه شمشیر را در دست گرفت ، و گرمایی ناگهانی را ، که از انگشتانش شروع میشد ، در تمام بدن خود احساس کرد : حس کرد سالها جوانتر شده است . شروع به چرخاندن شمشیر کرد و حس کرد دوباره رودر روی شلوب قرار دارد : غلطی روی زمین ، ضربه ی رو به بالا و چند چرخش ، و ناگهان :

- عمو سام !

سام برگشت :بلرانک بود ! پسر ماجراجویی که طرفدار پر و پا قرص داستان های سام بود .

- پسر عزیزم ! اوه !

سام با عجله شمشیر و لمباس و لباس هایش را مخفی کرد اما پس که گویا مدتها سام را از پشت پنجره نظاره میکرد گفت :

- میخواستین جایی برین ؟

سام به سرعت گفت :

- نه ... فقط میخواستم ... میخواستم ...

- چی ؟

سام ، نگاهی به چهره پسر کرد و مقاومتش را از دست داد :

- آره . میخواستم یه سری به اطراف بزنم ...

- مطمئن هستین ؟

- راستش ... نه . شاید کمی دورتر هم برم .

پسر خنده ای کرد : چهره اش شبیه چهره فرودو بود ، زمانی که میخندید ...

- و یه همراه نمیخواین ؟

سام با قیافه ای آزرده ، بینی اش را بالا کشید و گفت :

- نه . ممنونم .

پسر چهره اش را درهم کشید و ناراحت شد ...

- پسر عزیزم ... این یه ماجرا جویی مربوط به خودمه ، نه تو ...

- اما با این سن و سال ...

- اصلا با یه لیوان نوشیدنی داغ عسلی چطوری ؟ و چند تا کیک تمشک ؟

پسر در حالیکه میدانست سام ، وضوع بحث را عوض میکند با بی میلی گفت :

- باشه . هر طور که شما مایل هستید ..."

ادامه در پست بعد ! فعلا بای ...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

ادامه‌ی داستان اول:

صبحی دل‌انگيز و بهاری آغاز شده‌بود. گام‌های استوار الف‌ها بر زمين، خرش خرش برگ‌ها را موجب می‌شد. نغمه‌ی شيرين آب‌های زلال، بر گوش‌ها می‌نشست و دل‌ها را قلقلک می‌داد. بلبلان با آواز و چهچهه‌ی خود، بر لذت اين روز دل‌پذير می‌افزودند و خورشيد گرمابخش در آسمان، نوميدی‌ها را می‌شست و به پوچی می‌برد.

لرد الروند بر ايوان اتاقش، كتاب می‌خواند و هرازگاهی به منظره‌ی زيبای ريوندل نگاهی می‌افكند و نفسی عميق می‌كشيد. در همين هنگام، در اتاق باز شد و نگهبانی داخل آمد.

- قربان؛ پيكی از سوی پدرتان، ائارنديل دريانورد آمده‌است.

الروند با شگفتی و هيجان سر برگرداند و كنجكاوانه پرسيد:

«چه گفتی؟ پيكی از آسمان‌ها، از جانب پدرم، آمده‌است؟!»

نگهبان سری تكان داد و گفت: «بله؛ قربان».

- چنين چيزی عجيب است. بگوييد به دربارم بيايد.

و با عجله اتاق را ترک گفت.

***************

لرد الروند با حيرتی بی‌وصف، سر تكان داد و گفت:

«باورم نمی‌شود. مورگوت گريخته‌است؟! اما چگونه؟»

- نمی‌دانم؛ قربان. تنها تكه‌ای پارچه از شنلی سياه برجای گذاشته‌است كه طبق معلومات، از مال والار بايد باشد؛ اما پيش از زندانی‌شدن او در سياهچال، لباس‌های او را درآورديم و جامه‌ای مخصوص بر او پوشانديم تا مبادا جامه‌های پيشين‌اش مايه‌ی دردسر و موجب گريختن شوند!

- پس... يكی از والار ديگر به كمكش آمده‌است! يا شايد هم... شخص ديگری از هر نژاد آردا، شنلش را يافته و با قدرت همين جامه او را رهانيده‌است؛ هرچند اين عجيب می‌نمايد. خيلی خوب؛ سخن ائارنديل چه است؟

پيک پاسخ داد:

«ايشان از شما می‌خواهند سرزمين ميانه را از اين واقعه آگاه كنيد؛ و آن را سفت و محكم بر دستان خود بفشاريد تا مبادا آنگباند دوباره بر سر مردمان اندور قدرت گيرد، و مورگوت در اين‌جا امپراتوری دومش را پايه‌ريزی كند.»

الروند سری تكان داد.

«حتماً. به شاهان الف و دورف و انسان پيغام خواهم‌فرستاد؛ و شبانان جنگل را نيز آگاه خواهم‌نمود. او نمی‌تواند در اين‌جا نيرو بگيرد. آمان نيز زير نظر خداوندگاران غرب است. او دوباره سركوب خواهد‌شد. البته اميدوارم... .»

و پيک را مرخص كرد.

ادامه دارد...

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
*legolas *

من دیدم که باز دنیا سیاه شد و دوران ادم ها سر رسید

اه موردور

از جایی شروع شد که برای مذاکره به کاخ لرد الروند رفته بودم و خبر رسید که دو حلقه یگانه ساخته شده است.

و ان حلقه که فرودو بگینز نابود کرد نمونه ای ساده از حلقه بود

ولی این بار اوضاع بد تر بود چون دوباره حلقه دست فردی مثل ساعرون افتاده بود ولی خیلی بدتر

اه راسپوتين

در دل اتش جهنم حلقه را راخته بود و باز حکومت موردور رو برپا کرد

راسپوتين. من در زمین وجودش را احساس کردم

من در خاک باد و اب احساس کردم و دیدم که اتش سرزمین میانه رو فرا گرفت

دوران جنگ و خونریزی و ضرب و شتم باز فرا رسیده بود ولی هنوز یک نژاد بود که شجاعانه به جنگ میرفت بله الف ها

سه سپاه

سپاه اول شاه الروند بور با ارتش هایی با شمشیر های فولادین

سپاه دوم شاه تراندویل بود با سپاه هایی با کماندار هایی بی حریف

و در اخر سپاه سوم بانوی کل جهان ملکه خدای خدایان بانو لورین بانوی جنگل و نور ستارگان درخشان

همه به سمت موردور حرکت کردند با قلب هایی مالامال از قم ولی امید هایی بزرگ از پیروزی امید هایی که از اسمان بالا زده و جهنم را به لرزه در میاورد

ادامه دارد...

نظر فراموش نشه :-)

قسمت دوم

.......................................

جنگ بین اورک های موریا و الف های نیرومد شروع شد

تیر ها همچون باران بهار بر سر ارک ها فرو میریخت و خون همچون رود ها سرازیر میشدند

جنگ. ادامه داشت شمشیر زنی ها تیر اندازی ها

ساعت ها

روزها

ماه ها

و اخر نیروهای الف جمع شدند و نیرو های اون ها رو عقب راندند

با پیروزی تقریبی الف ها. جهنم.. به لرزه در اومد

و خشم راسپوتين زیاد شد

الف ها لشکر کشی کردند و به سوی اتش فشان جهنم کاخ راسپوتين حرکت کردند

الف ها و انسان ها جلوی دروازه ها ایستاده بودند

پر امید و پر نیرو

ولی همه میدونند که هیچ چیز جلوی شیطان استوار نیست

دروازه ناگهان پر شتاب باز شد و نوری قرمز پرشتاببه چشم ها میخورد و جلوی دید را میگرفت

بله دشمن ما از خواب برخیزده بود

بله ساعورون

با دیدن ساعورون وحشت در دل ها نفوذ کرد و صدایی هولناک برخواست

((مگر فراموش کردید سرنوشت کسانی که در جلوی من ایستادند))

و حلقه حلقه دست او بود

و میلیون ها ارک از میان نور قرمز بیرون امدند

ولی ما فقط ادم های پیاده بودیم

ناگهان صدایی در سرم احساس کردم

((تو تنها. نیستی بارد کمانگیر ارتش الف ها پشتیبان توست))

بارد لبخندی زد و به افرادش گفت من حق ندارم اینو از شما بخوام

ولی هر مردی میخواد اخرین تلاشش رو بکنه دنبالم بیاد

اما خبر خوب اینه که بانو گالادریل و لرد الروند و تراندویل و ارتش هاشون بودند و خبر بهتر پا اهنین دورف هم اونجا مشغول جنگ بود.

همه وارد جنگ شدند الف ها الف ها دورف ها و ارک ها

ولی جنگ اصلی بین بانو گالادریل و ساعرون

الروند و ملکور

و تراندویل با راسپوتين بود....

ادامه دارد:-)

ویرایش شده در توسط *legolas *

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بانوگالادریل

بخش سوم

ملکور باز میگردد زمانی که همه امیدوار پیروزی بودند ملکور کثیف وپلید کباب ارتشی از گونداباد به سمت جنهم راسپوتین به حرکت درامد انسان هایی که درجنگل های والینور پناه گرفته بودند یکی شدن و به فرماندهی نوه بارد اژدها شکار به سپاه ملکور حجوم اوردند کتاب جلوی پیش روی ان ها رابگیرند ولی شکست خوردند وبه والینور برگشتند این بار تمام ان سان خوبی را متحد کردند وبه کمک والای قدرتمند بانو واردا به موردور رفتند الف ها و انسان ها متحد شدند وبه ملکور وراسپوتین و سایرون حمله کردند باشجاعت جنگیدند ولی مجبور به عقب نشینی شدند. بانو واردا گفت به والینور برگردید اینک ملکور در اوج قدرت است و شکست دادنش بسی سخت و بعد به واینور رفتند و دوران حکومت تاریکی بر سرزمین میانه شروع شد سایرون قریب بع هزارسال بر سرزمین میانه حکومت کرد وانسان ها والف خوبی در والینور زاد و ولد میکردند. الف ها نیمه الف خوبی انسان ها و ... ملکور فرمانروای تاریکی روزی باسپاهی والینور را محاصره کرد وبسیار سعی کرد انجا را نابود کند ولی بانو واردا حامی ان کتاب بود. واونمیتوانست روزی. الف ها برای نبرد اماده شدند و مخفیانه به مورددور رفتند درکوهستان موردور مخفی شدند. خواستند حمله کند دیدند هزاران الف به فرماندهی دین پا اهنین درحال مبارزه باسپاه اورک هاست تعدادشان زیاد نبود کم هم نبود سه سپاه الفی وسپاه انسانی به ان ها حمله کردند وموردور را محاصره کردند سایرون حلقه را به دست کرد ونبرد حلقه شروع شد.....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...