رفتن به مطلب
Aslan

شکوه دوباره گوندولین

Recommended Posts

Aslan

بالاخره قسمت اول داستاني رو که گفتم آماده شد قبل از خوندن مي خواستم بگم که اين داستان رو به صورت خلاصه شده نوشتم از شما خواننده ي گرامي خواهش مي کنم اگر اين داستان رو از نظر نقد و بررسي کردنش يا حتي براي تفريح مي خونيد هر نظر و انتقادي مي تونيد بکنيد ولي خواهش انتقاداتتون يه جوري باشه که به قريه ي داستان نويسي ما لطمه وارد نشه L-) مثل داستانت اصلا خوب نبود اصلا تو داستان نويس خوبي نيستي اگه هم اين جوريه به صورت خيلي محترمانه تر يا در راستاي بهتر شدن اون بنويسد آخه اين اولين داستانه منه چون من قبلا فقط در مورد مطالب علمي از اتم گرفته تا نظريه ي نسبيت مي نوشتم :ymapplause:

راستي نمي دونم چون گفتم داستان هاي نارنيا مي خونم يا اينکه مطالبي که مي نويسم خيلي بي ارزشه و زياد مهم نيست به نوشته هام جواب نمي ديد مثلا يه مطلب رو نوشتم حدود 35نفر بازديد کردن اما دريغ از اينکه يه جواب به اون بديد حداقا بگيد مطلب خيلي چرت و پرته تا حداقل بفهميم که مطلب بد بوده يه چيزه بهتر بنويسم يواش يواش دارم ناراحت می شم :D( :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

فصل اول

تور پسر هور برادر زاده ي هورين گالدور به عنوان قاصد المو وارد گوندولين مي شود و پس از مدتي دل در گروي ايدريل دختر تورگون شاه دخت گوندلين و که از سلاله ي فينگولين شاه است مي بندد و پس از مدتي اين موضوع را يا تورگون در ميان مي گذارد و تورگون نيز چون وي را از کودکي بزرگ کرده به کمال رضايت اين دو را به ازدواج هم در مي اورد واين دو دوباره بعد از برن و لوتين پيوند دهنده ي انسان ها والف ها مي شوند اما داستان ما از حدود بيست سال پيش از سقوط گوندلين بر مي گردد زماني که ايدريل فهميد دوباره باردار است در آن زمان ائارنديل نيمه الف به دنيا آمده بود ايدريل چيزي به تور نگفت اما تورگون اين موضوع را فهميد که دختراش رازي را از وي و تور مخفي مي کند ام ايدريل اين موضوع را با تورگون در ميان مي گذارد و زماني که تورگون اين موضوع را مي فهمي به ايدريل مي گويد " تقدر اين است از ائارنديل پادشاهاني به دنيا خواهند آمد که فرمان رواي انسان ها خواهند شد و اما فرزند دوم تو فرزندي خواهد بود که شايد بعد از من پادشاه گوندلين شود"پس ايدريل راز خود را به تور گفت و چنين شد که هورين به دنيا آمد بر خلاف برادر اش که شبيه الف ها بود وي هيچ شباهتي به الف ها نداشت قيافه اش همانند انسان ها مخصوصا شاهت هايي به نواده ي خود هورين گالدور داشت اما در اعماق چشمهايش مي شد سلاله پادشاهي و پادشاه بودن را دريافت. تور و ايدريل تصميم مي گيرن براي محافظت از بچه که مبادا دشمناني بچه را بکشند چون تورگون گفته بود که وي جا نشين وي خواهد شد بيشتر منظورشان حفظ جان بچه از تهديدات ماگلين بود بچه را به گلوروفيندل مي دهند آري اين گونه شد که هورين که نژادي نيمه الف داشت پا به عرصه ي گيتي گذاشت.

گلورفيندل نگهداري بچه را پذيرفت و همه جا گفت که اين بچه را در جنگل هاي گوندلين پيدا کرده و من عهده دار حفاظت از وي مي شوم و چون همه به نجابت و پاک دامني گلورفيندل يقين داشتند از وي ديگر هيچ سوالي در اين مورد نپرسيدند. هورين بزرگ شد بزرگ بزرگ تر بر خلاف ائارنديل که رفتاري نجيبانه واشراف زاده گونه اي داشت وي هميشه در کوه ها ي گوندولين به سر مي برد کودکي که از شش سالگي شمشير چوبي در دست مي گرفت هورين دهساله بود که به يک جنگجوي ماهر در بين همسن و سالان خود بود همانند نواده اش هورين شمشير مي زد و شجاعت چنان مهارت داشت که نقل محافل اشراف يود که هورين پسر گلورفيندل در شمشير زدن يکتا ندارد.در آن زمان که هورين در حال ياد گيري فونون شمشير زني بود هيچ خبر نداشت که چه چيز در تقدير وي رقم خواهد خورد پسري کنجکاو و جستجوگر که اصلا به درد پادشاهي نمي خورد زياد بين اشراف زادگان نبود وتنها دوست اشراف زاده اش ائارنديل بود ام جدا از اين همه ويژگي ها تنها وتنها چشمان او اين مسئله را اثبات مي کرد اگر کسي که به دقت در اعماق چشمان وي نگاه مي کرد جنب پادشاهي فينگولين را در وي ميدي چشمانش هماند چمان فينگولين سياه بود شايد اين دليري و بي باکي را از جد مادري خود فين گولين به ارث برده است. در کنجکاوي يکه تاز بود که معروف ترين آنها در زمان کودکي وي آشنايي با عقاب هاي لرد مانوه بود که رفتن وي به کوهاهي اطراف گوندولين مقر عقاب ها بود که اين کنجکاوي باعث شد که او دوست عقاب هاي لرد مانوه شود رئيس عقاب ها غاري را درون کوه به وي نشان داد که کم تر کسي مي توانست آن را پيدا کند و زين پس آنجا خلوت گاه يا بهتر خانه ي دوم هورين شد اما اما خوشي ها زود به پايان ميرسند واين درد ها و غم ها هستند که در دل انسان ها به جا مب مي مانندبيست سال از بهار زندگي هورين مي گذردوي حالا جواني يرومند شده ديگر از شيطنت هاي کودکي خبري نيست انگار هورين دريافته که نسل پادشاهان شده است چون رفتاري همچون رفتار يک نجيب زاده يا بهتر يک شاهزاده را دارد در عين حال کنجکاوي خود را نتها از دست نداده بلکه بيشتر هم شده حال چشمهايش بيش از پيش به فينگولين شاه شباهت دارد و جوان مردي و مهرباني وي نيز بيشتر شده در اين بين حکمت و دانش وي را به يکي از خردمندترين اشراف تبديل کرده اين ويژگي را مديون گلورفيندل مي باشد که وي را به يک انسان کامل تبديل کرده که در عين مهارت در شمشير زني يک انسان دانا نيز هست.اما خوشي ها زود به پايان مي رسند.

تاريکي شب در همه جا سايه افکنده بود هواي سرد کوهستان چنان سرد بود که به مغز استخوان ها خطور مي کرد در جايي بلند در کوه هاي گوندولين در غاري هورين در کنار آتش گرمي نشسته بود و به اتفاقات اين چند روز اخير فکر مي کرد بحث با گلورفيندل بر سر اين موضوع که چرا گلورفيندل نمي گذارد هورين به سرزمين هاي خارج از گوندلين برود امب مهم ترين وقايع غيبت ماگلين بوده که ناپديد شده و زماني نيز که به شهر آمده گرچه با بدني زخمي بوده اما خيلي خوشحال تر از هميشه به نظر مي امد در اين فکر بود که ناگهان با صدايي چنان بلند از جا پريد..............(ادامه دارد)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

ببخشید دیگه مخی خواستم کل فصل اول رو بنویسم ولی دیروز داستان ویرایشش تموم شد و از بخت بد با خوانواده رفتیم بیرون و حدود ساعت یک شب بر گشتیم و تونستمئ همین قدر تایپ کنم فردا قسمت دوم رو سایت :ymapplause: راستی من می خوام کتاب افسانه های ناتمام رو ترجمه کنم و تو سایت بنویسم خیلی خوشحال می شم از شما کمک بگیرم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
وابلامور

بسيار عالي بود اصلان عزيز ،بسيار عالي بود :ymapplause:

واقعا داستان تو منو به بلرياند برد و من آنچه كه گفتي رو تصور كردم به گمانم اگر خود تالكين هم ميبود به داشتن شاگردي همچون تو افتخار ميكرد

اما.... L-)

ازآنجا كه لحن داستان فرزندان هورين و سيلماريليون ادبي است تو هم سعي كن داستانت رو با لحني ادبي تر بنويسي گر چه با اين وجود اين داستان بسيار مرا خوشحال كرد كه دوستاني مستعد چون تو دارم اصلان عزيز

در ضمن استاد اگر وقت كرديد نظري هم در مورد داستان بي سروته ما بديد بسيار مشعشع ميشوم

وابلامور دوست شما :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

وابلامور عزيز سلام متشكدم از اين كه داستان من رو خوندي در رابطه با داستانت بهت ايميل دادم مگه نرسيده؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
وابلامور

خير اصلان عزيز دوباره سعي كن من هم به تو ايميل دادم و بسيار مشتاقم روابط ما از اين بيشتر باشه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
3DMahdi

اول باید بگم که دلیل اینکه نظری در مورد داستان شما و وابلامور ندادم این بود که به خاطر کنکور وقت نداشتم کامل داستانتونو بخونم و نظری که با خوندن نصف داستان داده بشه هیچ ارزشی نداره و بهتره که اصلا داده نشه. حالا بریم سراغ اصل مطلب.

چندتا نکته هست که به نظرم رسید:

1- اولا در مورد قسمتهایی که مشابه سیلماریلیونه توی چند جا امانت رو رعایت نکردی. یکی اینکه تورگون تورین رو از کودکی بزرگ نکرد، خودت داری میگی به عنوان قاصد اولمو وارد گوندولین شد پس چه طور ممکنه که تورگون بزرگش کرده باشه و دوم اینکه اولش میگی تور برادر زاده هورینه اما بعدش چندین بار میگی هورین نوه هورینه!

2- اشتباهات ادبی و لغوی در داستانت وجود داره مثلا اینکه "نواده" همون "نوه" است نباید بگی که "شباهتی با نواده خود هورین داشت" باید بگی "شباهتی با جد خود هورین داشت" که البته همونطور که در مورد قبلی اشاره کردم هورین اصلا جد هورین نبوده. یا اینکه "در شمشير زدن يکتا ندارد" اشتباهه باید بگی "در شمشير زدن همتا ندارد". درست "جنب" هم "جنم"ـه البته فکر میکنم اشتباه تایپی باشه.

3- چرا اسمشو گذاشتی هورین؟ یعنی الفهای گوندولین متوجه تشابه اسم هورین که اسم انسانه با هورین عموی تور نشدن و شک نکردن که این بچه ای که میگی شبیه انسانهاست و اسمش هورینه تو جنگلهای گوندولین چیکار میکنه و بچه کیه؟ اونم در حالی که تنها انسان توی گوندولین تور هست! به نظرم اینجاش یکم میلنگه.

اینایی که گفتم دلیل نمیشه که داستانت خوب نیست فقط جهت بهبود کارت بود و منتظر ادامه داستانت هستم.

موفق باشی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

در مورد تور خودم هم شک کردم چون تو یه جا نوشته تورگون بزرگ کرده یه جا هم نوشته به عنوان قصد المو وارد گوندلین شده :ymapplause:

ببخشید داستان رو هول هولکی تایپ کردم املا ی من هم زیاد خوب نیست L-)

در مورد اسم هورین گفتم که می تونید یه اسم بگید که خوب باشه حتی از وابلامور هم در مورد شخصیت کمک گرفتم ولی هنوز جواب نداده

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lord of the ring - Sauron

سلام من بعد از چند ماهی دور از میادین - دوباره برگشتم (مثل Return the king ) :ymapplause:

داستان رو خوندم

با ایراداتی مهدی گرفت کاملا موافقم

منم با اسم هورین مشکل دارم یه اسم دیگه بزار

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lord of the ring - Sauron

بچه ها منتظر داستان من باشید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
وابلامور

مگه تو هم داستان مينويسي

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

وبلامور فكر كنم يكي ديگه به جرگه ي داستان نويس ها اضافه شده . :ymapplause:

با سلام به lord of the rings-sauron از اينكه به جمع ما نويسندگان اومدي خيلي خوشحالم و از صميم قلب برات آرزوي موفقيت مي كنم :D

راستي منتظر داستانت هستم هر چي زود تر بنويسش L-)

راستي وبلامور عزيز قسمت دوم داستان رو فردا "چهارشنبه"تو سايت مي ذارم.راستي داستانت هنوز آماده نشده

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
pirooz

چه عجب ما شما رو دیدیم (lord of the rings-sauron)

خبری ازت نبود ؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
وابلامور

داستان من هميشه آماده بوده منتها انقدر عميقه كه من هر روز دو الي سه صفحه تاريخ اونو شرح ميدم چه برسه بخوام تو يه دوره خاص با كاراكترام بازي كنم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Lord of the ring - Sauron

آره پیروز جان

یه مدت نبودم

داستان من شاید با تمامی شما دوستان فرق کنه

چون پایانش اصلا اون چیزی نیست که انتظار دارید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

ما كه داستانت رو نخونديم چه برسه كه در مورد آخرش نصميم بگيريم :ymapplause:

شوخي كردم L-) جهت مزاح بود ما منتظر داستانت هستيم هر چي زود تر بياد بهتر :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
pirooz
چون پایانش اصلا اون چیزی نیست که انتظار دارید

بهتر .

یه جورایی ارباب حلقه ها رو فرض کن با این تفاوت که آخرش سائرون دخل همه رو میاره .

این Lord of the ring - Sauron همیشه از این چیزا خوشش میاد :ymapplause: آره ؟

اتفاقا کلیشه ای نیست .ما که نخوندیم ولی خوبه .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
great beren

راستی تکلیف ادامه داستان های تالکین که قرار بود بچه ها دنبالشو بگیرن چی شد؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

داستاتن خیلی قشنگ بود. منم با وابلامور موافقم چون داستان از سیلماریلیونه بهتره نثر داستان ادبی تر باشه.به نظرم حتی از کلمات پرتکلف تر استفاده کنی, متن از اینی که هست بهتر میشه.

پ.ن:نظر ندادن دیگران به نظرم دلیل نمیشه که داستانو ول کنی.اصولا یه عده ی زیادی نظر نمی دن چون نمی خوان پیوستگی داستان به هم به خوره و دلیل نمیشه که داستان براشون مهم نباشه. تازه هیچی ضدحال تر از این نیست که بعد از پست اول داستانو ول کنی.اگه با همون نثر پرتکلف تر(البته یکم) ادامه بدی جدا خیلی خوب میشه.چون فضاسازی داستان توی همون پست اول خیلی خوب بود. (البته من که عددی نیستم در مورد نگارش داستان اظهار نظر کنم)

پ.پ.ن:در ضمن با عجله هم خواهشا ننویس :P

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
white witch

نمی خواید داستانو ادامه بدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منتظریما!!!!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

داستاتن خیلی قشنگ بود. منم با وابلامور موافقم چون داستان از سیلماریلیونه بهتره نثر داستان ادبی تر باشه.به نظرم حتی از کلمات پرتکلف تر استفاده کنی, متن از اینی که هست بهتر میشه.

پ.ن:نظر ندادن دیگران به نظرم دلیل نمیشه که داستانو ول کنی.اصولا یه عده ی زیادی نظر نمی دن چون نمی خوان پیوستگی داستان به هم به خوره و دلیل نمیشه که داستان براشون مهم نباشه. تازه هیچی ضدحال تر از این نیست که بعد از پست اول داستانو ول کنی.اگه با همون نثر پرتکلف تر(البته یکم) ادامه بدی جدا خیلی خوب میشه.چون فضاسازی داستان توی همون پست اول خیلی خوب بود. (البته من که عددی نیستم در مورد نگارش داستان اظهار نظر کنم)

پ.پ.ن:در ضمن با عجله هم خواهشا ننویس :D

به بارادیل عزیز

تشکر از این که یه دل گرمی دادی و باعث شدی که دوباره دستم به نوشتن بره و ...

در رابطه با سبک نوشتن حتما فکر می کنم درش و مسلما همون سبک سیلماریلیون رو انتخاب می کنم و شاید اصن می خوای مثنوی بنویسم :D

در مورد پ.ن.ن که نوشتی

والا هنوز که نمی نویسم البته این متنی که نوشتم تو اول تاپیک یه قسمت دوم هم داره که همون موقع آماده شده بود اما خب یه ذره مشکلات داشت که رهاش کردم

الان هم دارم رو اسمش و شخصیتش کار می کنم و شاید داستان رو یه ذره تغییرش دادم که امیدوارم خوشتون بیاد :P

به ملکه { وایت ویچ } :

اینقدر منتظر بمون تا علف زیر پات سبز شه :D :D

البته به جد نگفتم و مزاح بود :D

خوشحالم از این که دوستانی نظیر شما این چرت و پرت های ما رو می خونند :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

با سلام و درود بی پایان

خب نمی دونم از کجا بگم و ز کجا بنویسم ؟؟ :دیـ

داستان و روند کلی اون تغییر کرد

یه زمانی می خواستم یه جور دیگه بنویسم اما یه جور دیگه شد البته هنوز اسم داستان شکوه دوباره گوندولین اما داستان تفاوت کرد !

این یه قسمت کوچیک از فصل اول داستانه که امیدوارم خوشتون بیاد :?

فصل اول - جنگل قدیمی -

خورشید کم کم داشت غروب می کرد و جاده ی منتهی به باک لند کم کم مملوع از مردمی می شد که از سر مزارع خود به سمت شهر بر می گشتند و این موضوع باعث ایجاد مشکل و ناراحتی برای سوار می شد و شاید به این علت بود که سوار بعد از طی مسافتی به طرف یک کوره راه حرکت کرد و وارد آن شد و به سوی دشتی که به حصار جنگل قدیمی ختم می شد حرکت کرد.

این اطراف را به خوبی می شناخت و با خلق و خوی اهالی این منطقه آشنا بود و شاید به همین دلیل بود که نمی خواست زیاد دیده شود.

از کوره راه تا دشت و سپس تا جنگل قدیمی راه زیادی نبود اما باید از داخل مزارع و از کنار خانه های اهالی منطقه عبور می کرد این مسئله هم خوب بود و هم بد, خوب به این دلیل که از شلوغی جاده جدا می شد و راه کمی نزدیک تر می شد و بد به این علت که هنوز افرادی در سر مزارع و حیاط خانه ها بودند که حرکت مسیر او را تعقیب کنند, اما سوار چاره ای نداشت اگر اسبش همراه اش نبود بهتر و بدون دیده شدن می توانست به سوی جنگل قدیمی برود اما اسب یاور همیشگی اش بود و همانند دوستی دیرین برایش بود, اسبی که از نوع راه رفتنش و قدم های شمرده و شاهانه واری که بر می داشت معلوم بود نژادی اصیل دارد.

اکنون خورشید در افق بود و کم کم داشت نا پدید می شد و جاده هر از چند گاهی از کنار خانه ها می گذشت شامل افراد کمی بودند که او را زیر نظر داشتند.

سواری پیچیده شده در باشلق خاکستری که هیچ اثری از قیافه اش پیدا نبود و سوار بر اسبی خاکستری رنگ که تنها سر و گردن و کمی از پاهایش مشخص بود وباقی آن در زیر باشلق سوار پنهان شده بود, همه ی ویژگی هایش عجیب و غریب می نمود برای اهالی این منطقه از این که سوار هیچ گونه دخالتی در هدایت اسب نداشت و اسب راه خویش را گویا می دانست و عجیب تر از آن این بود که سوار به سوی جنگل قدیمی در حال حرکت است و این خود خوب نبود !!

غریبه ای با این ویزگی ها دیر زمانی بود که در این حوالی دیده نشده بود. سوار که می دانست چشم هایی در حال تعقیب اون هستند اما گویی به ان ها توجه ای نداشت , افکار مهم تری بودند که در ذهن سوار جاری بودند :

" نفرین او همیشه جاریست .... "

جمله ای بود که چند وقت پیش بعد از گذشت زمان های مدیدی از شمشیر دوباره بر خواسته بود این چندمین باری بود که نایی از شمشیر بلند می شود گویی شمشیر سخن می گوید و همین موضع او را به یاد گذشته ها و به یاد آوردن خیلی از وقایع وا می داشت . در همین افکار بود که صدای با کلاغ های در حال پرواز سرش را با آورد و رد شدن ان ها ر تماشا کرد در یک لحظه به یاد واقعه ی چندین سال قبل افتاد .

از جای جای سرزمین میانه خاطر دارد و باز در حال غوطه ور شدن در افکارش بود که با صدای شیهی اسب به خودش امد و متوجه شد که اسب در جلوی حصار جنگل قدیمی ایستاده است. گویا اسب زمان زیادی است که در مقابل حصار مانده است و می داند که سوار در فکر است و نمی خواهد افکارش را بر هم زند . سوار از اسب پایین آمد , باد سردی از طرف غرب در حال وزیدن بود که از دور دست ها ابرهای تیره را که همچون موجودی سیاه و مهیب می نمود به سمت جنگل قدیمی می اورد.

مرد نیم نگاهی به غرب کرد و آهی کشید و سپس افسار اسب را گرفت و دستی بر یال اسب برد و با گفتن کلماتی بر لب به اسب وارد جنگل شد .

جنگل قدیمی همیشه تاریک بود و هنوز ترسناک ...

ادامه دارد...

امیدوارم خوشتون بیاد :?

منتظر نقد های شما هستم :ایکسـ

ویرایش شده در توسط Aslan

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
white witch

پس این داستان به طور کلی با قبلی تفاوت داره و اصلا به قبلی ربطی نداره دیگه؟

بیشتر بخونیم ایشالله نقد هم خواهیم کردد :?

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Aslan

پس این داستان به طور کلی با قبلی تفاوت داره و اصلا به قبلی ربطی نداره دیگه؟

بیشتر بخونیم ایشالله نقد هم خواهیم کردد :))

نه فرق نداره

در واقع قرار بود متن اول اين تاپيك بشه فصل اول داستان من اما تغيير كرد و مي شه فكر كنم فصل دوم يا سوم

اما خب كاركتر داستان يه فرق هايي مي كنه اما كل داستان هموني كه تو اول تاپيك گفتم شكوه دوباره گوندولين

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بانوی سفید روهان

جالب بود منتظر بقیه ش هستم اصلان کبیر:))

در مورد اون متن اولیه من یه کوچولو انتقاد بکنم؟البته چون گفتین قراره فصل دوم یا سوم داستان بشه ها{سفید بانو انتقاد میکند ،فاری تحویل بیگیر}

خوب برای یه فصل فکر میکنم یه کم زیاد بود بدنیا اومدن و کودکی و بزرگسالی "هورینو" توی یه فصل گنجونده بودین که فکر میکنم از هر کدومش میشه یه فصل جدا نوشت یه چیز دیگه این که داستان یهو از کودکی به بزرگسالی پریده بود انگار دو تیکه از دوتا داستان جدا بودن یه بچه ی شر و شور از دیوار راست بالا رو و یهو بشه یه جوون موقر و پادشاه وار یه کم با هم جور نیست فکر کنم باید یه کوچولو این حفره وسطشو پر کنید .

نظرات دوستان در صفحه قبل هم در مورد اسم شخصیت باهاش موافقم اگه ماجرا داستان همون ماجرای قبلیه اسمشو یه اسم الفی بذارین

ولی در کل موضوع جذابی رو برای داستان انتخاب کردین و امیدوارم زود ادامه شو بذارین

پ.ن:بقیه ش نره برا سه سال دیگه ها:D

پ.ن2:یه داستانی بود توی آثار شما نوشته بودین اونم خیلی باحال بود لطفا ادامه ش بدین:|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...