VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئن 22, 2015 (ویرایش شده) به نام یکتا اولین فن فیکش کوتاه بنده در سایت آردا که لحظه ی قبل جنگ سائرون و الف ها را حکایت می کند . این داستان صد در صد نقاط ضعفی دارد ، خوشحال می شم که با پست های سبزتون مشکلاتش را در معرض دید بگذارید تا در فن فیکشن های بعد آنها رو تکرار نکنم :) با تشکر از شما و امیدوارم از داستان لذت ببرید. انتقام بی پایان بر تکه ای سنگ تکیه داده است . از پهلویش خون جاریست ، درد تیر های درون پایش به رنجی که می برد می افزود ولی چاره ای جز سکوت نداشت و فریادی نمی توانست بزند که درد هایش کمی التیام یابد. شمشیرش در کنار دست بی جانش افتاده است و قلمش در دست دیگرش حکایت از اتفاقی ناگهانی می کرد . نیمه هشیار است وبا نیم نگاهی اطرافش را برانداز می کند . دوستانش را که مانند تلی بر روی یکدیگر افتاده اند را با عذاب می نگرد . می خواهد بایستد ولی توانی در بدنش نیست. سنگ تکیه گاهش از شدت جراحت الف زخمی ، گلگون گشته بود ، گویا خون وی را برای تقدس بر پیشانی اش مالیده بود . نسیمی خنک از جانب شرق می وزید و پر تیر های فرو رفته در درون پای الف را به رقص وا داشته بود . لرزیدن علف های اطراف اجساد ، جنگ بزرگی را حکایت می کرد که تاریکی چهره ی نور را خواهد پوشاند و برای نور راهی جز تسلیم نخواهد ماند . درختان کهن به صورت پراکنده از هم شاهد جنگی خونی با تلفاتی وحشتناک بودند و در آن دشت پرخون برگ هایشان همچون اشک بر پیکر بی جان سربازان سرازیر بودند . الف نگاهش را به صخره ای که کنار چند تپه جا خوش کرده بود دوخته بود و گاهی نیز به تل های سربازان می نگریست ولی دگر جز صخره هدفی برای دیدن برنگزید . ارتفاع آن ، وی را یاد برادر بلند قامتش می انداخت که همیشه میوه هایش را می گرفت و به بالای سر خود می برد تا برادر کوچکش بپرد و آن میوه را از بالای سرش بردارد . لبخندی تلخ بر روی چهره اش نقش بست و یک غرولندی در ذهنش کرد اما درد پهلو هایش آنرا به فریادی خفیف تبدیل کرد که آرامش را در درونش ساکت کرد . دیگر نفس هایش هم دردناک بود و باری سنگین بر روی کوله بار وی بود . یاد مادرش افتاد که در غربت درد هایش را تسکین می داد . او را بر روی پاهایش می نشاند وبا لبخند گرم جاودانه ای با او همراهی می شد . همیشه اسباب بازی مورد علاقه او را در دستانش می فشرد و بر گونه های فرزندش بوسه می زد . چشمانش را بست تا بتواند خودش را بشناسد . چرا اینجا آمده است ؟ آه ، او پدرش است که در خیالش با اسب سیاه به سمت وی می آید که بر لبانش لبخندی از روی رضایت بسته شده است . به یاد آورد . به یاد آورد روزی را که پدرش با شمشیر اجدادی و زرهی پولادی از دره ی ایمیلادریس با فرزند و همسر خود خداحافظی جاودانه کرد و دگر هیچ وقت فرزند کوچکش چهره او را ندید و در آرزوی دیدار دوباره ی او هر شب سر بر بالین می گذاشت . او وقتی تبدیل به یک الف جوان شده بود ، با خود عهد کرد تا زمانی که انتقام خون پدرش را از ارک ها نگیرد شمشیرش را در نیام نخواهد گذاشت . شبی مخفیانه بر پیشانی مادرش بوسه زد و ریوندل را بدرود گفت و به سوی سرنوشت خود به حرکت درآمد . در ارتش الف ها به عنوان پیش قراول لشکر الف ها منصوب شد و با عده ای از الف های پیش قراول به محل موعد رهسپار شد . ارتش پهناور ارک ها در مقابل چشمانشان خودنمایی کرد . با یک قلم پردار و به همراه مقداری مرکب گزارش تهیه می کردند تا به ستاد فرماندهی ارسال کنند ، او با خود تصمیم گرفت که در بین ارتش الف ها قرار گیرد و به سمت قاتلان پدرش حمله ور شود ، اما اتفاقی دور از انتظار افتاد . آسمان به حالت گرگ و میش درآمده بود و ستارگان شروع به جان دادن کرده بودند ولی جنگجوی الف همچنان زنده بود و خاطراتش تداعی می شد . درد هایش را فراموش کرده بود و به لبخند پدرش می نگریست . ارک ها از هر سو به پیش قراولان یورش بردند و دریایی از خون به پا کردند . رحمی در قلب های سنگیشان راه ندادند و هر آنچه که مورگوث در درونشان نهاد را خرج کردند تا اثری از الفیان باقی نگذارند . پیش قراولان جنگیدند و التماس نکردند . آنها سرزمین میانه را بدرود گفتند و یادگاریشان ، اجسادشان و یک انتقام بی پایان بود که در درون قلبی ناکام ماند و در حال خاموش شدن است . تصویر پدرش آرام محو شد ، از شادی پدرش فهمید که توانسته است ماموریتش را به اتمام برساند . تبسمی بر لبانش آمد . درونش آرام گرفته بود ولی هنوز بدنش آتش سوزان جراحت را به دوش می کشید . کور سوی امیدی در وجودش نور افشانی کرد و تلنگری به جان بی جان الف زد . امید وی به فرار نبود ، رهایی را در ذهن خود پروراند . وی امیدی جز رستگاری در خود پیدا نکرد اما همان امید ، التیام بخش روح خروشانش بود . الف ، اورا با تمام وجودش حس می کرد و ندا هایش را مرتب می شنید . ندایی که هر بار همچون دوستی ، او را شاد می کرد . آری ، ایلوواتار وی را به عروج فراخواند . این پیام ، به قدری الف را شاد کرد کرد که می خواست برخیزد و به پایکوبی بپردازد ، اما بدنش فقط تاب چند خنده از ته دل را داشت . در کودکی ، پدر همیشه برایش زیبایی های تالارها ی ماندوس را توصیف می کرد و الف کوچک در رویا هایش مرگی شرافتمندانه را خواستار بود تا روزی با خالق خود دیدار کند . از پاکی ها می شنید و از نسیم صبحگاهی لطیف ، از باغ های انبوه رویا می دید و از دشت های سرسبز و حالا فقط چند قدم با آنها فاصله داشت . دیگر دردی حس نمی کرد . آرام نشسته و دیگر انتقام برایش معنایی ندارد ، قلبش را از خشم و نفرت تهی کرد و منتظر سرنوشت روشن خود ماند . *** فرمانده ی ارک با فریادی بلند به سربازانش فرمان تفتیش داد . لگدی نثار ارک تنبل کرد ، او را به سمت صخره ی بزرگ هل داد و امر به جست و جو در آن ناحیه کرد . ارک ها با اهانت های زیر لبی با بی میلی به جست و جو پرداختند . یکی از ارک ها پاک بودن حوالی مرداب را گزارش دادند و همچنین اشاره کردند که دو تن از الفیان پیش قراول گریخته اند . فرمانده غرولندی از روی عصبانیت کرد و شمشیر نخراشیده خود را به درون تن بی جان الف زیر پایش فرو کرد ، او فهمیده بود که جنگی بزرگ در انتظار آنهاست . ارک نامه بر را برای فرستادن گزارش به مقر فرماندهی فراخواند . حال فقط دو ارک مانده بودند که پاک بودن منطقه خود را گزارش دهند . صدای ناله مانند یک ارک به گوش رسید که خبر از پاک بودن منطقه خود را داد ، اما ارک تنبل ، کنار صخره همچنان درحال جست و جو بود که ناگهان رایحه ای از موجودی زنده به مشامش رسید روی برگرداند و سنگی گلگن دید که الفی نیمه جان به آن تکیه داده است . تلو تلو خوران از روی اجساد گذشت تا خود را به الف برساند . *** هوا کم کم روشن می شد و روشنایی روز جای سیاهی شب را پر می کرد . الف در لحظه اورک را در مقابلش دید که زل زده بود به چشمان ضعیف الف . الف در حال خودش بود و هیچ ترسی از آیندش نداشت و اهمیت نمی داد که حالا چه اتفاقی برایش خواهد افتاد ، نگاه می کرد . ارک فریاد زد و منتظر ماند . همچنان به چشمان الف خیره بود ، نگاهی آکنده از ترس که باعث آن آرامش الف بود . کمی عقب رفت و دوباره با صدای گرفته فریاد زد . نور خورشید بر چهره ی الف تابید و پوست شفاف او را به رخ ارک کشید . صخره ای که الف به آن دل بسته بود بسیار زیباتر به نظر می رسید . موجودی بر روی الف سایه افکند ، الف برای آخریبار به دوستانش نگریست ، گویا باز می خواهد با آنان ملاقات کند . چشمانش را بست همچون خوابی شیرین . ارک با چشمانش به زیر دست خود که شمشیری بزرگ بر دست داشت اشاره کرد . آرامش الف ترسی بر دل آنها انداخته بود . ارک جلو آمد و با لرز شمشیرش را بلند کرد و به بالای سر آورد . با تمام قدرتش به شمشیر فشار آورد و انتقامی را بی پایان کرد. ویرایش شده در ژوئیه 28, 2015 توسط VICTOR 46 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Arien 111 ارسال شده در ژوئن 25, 2015 چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.. چنان که برای خودش عالم مردگان را تصور کرد. دیگر هیچ چیز ندید.. چشمانش که باز شد خود را در کاراس گالاثون دید. فضایی نورانی با صدایی آرام بخش از موسیقی الفها.. نمیتوانست عمیق به آنچه پیش آمده بیاندیشد.نمیدانست کجاست و چه شده. او نمیتوانسته از ماندوس بازگردانده شود... ایلدیر آمد و به او خوش آمد گفت. نامش را پرسید ولی الف آنقدر در حیرت مانده بود که پلکهایش هم به هم نمیخورد. تنها کلماتی که توانست به زبان بیاورد این بود که : من کجا هستم؟ الدیر گفت: تو در قلمرو بانوی روشنایی هستی. نگران نباش. او بود که تو را نجات داد. ایلدیر رفت تا کمی "الف" استراحت کند. یک لحظه چشمانش را بست و به خاطر آورد، روزی را که در پی گشتزنی در کوهستان مه آلود با چندتن از هم رزمان خود بود و بعد به غاری رسیدند. تا میخواستند داخلش شوند، دو ترول به آنها حمله کردند. آنها چون آمادگی دیدن ترول ها را داشتند به راحتی یکی را با شمشیر از پای در آوردند و دیگری را با زیرکی به بیرون از غار هدایت کردند تا نور خورشید کارش را بسازد. سپس به درون غار رفتند تا ببینند چه چیزی دستگیرشان میشود. چند ظرف فلزی و شمشیر و سکه تنها چیزی بود که آنجا افتاده بود. کمی بیشتر که جستجو کردند جعبه ای مخفی را دیدند که درونش سکه های زیادی بود و اشیاء درخشان دیگر. انتهای غار که هیچ نوری نبود، چشمان "الف" به سختی چیزی را پیدا کرد که هیچ وقت نمیتوانست فکرش را بکند. چیزی که یافته بود، زرهی بود از میثریل. درخشان و محکم مانند پوست اژدها. به کسی چیزی نگفت و آن را همراه خودش برد. از آن روز که برای جنگ جزو پیش قراولان شده بود، میثریل را بر تن میکرد و راهی جنگ میشد. چیزی که آن روز و در آن لحظه که ارک شمشیرش را بر تن او فرو میکرد فراموش کرده بود. اما باز هم نمیدانست چه شده که در کاراس گالاثون بیدار شده است. او خود را آخرین بار در آن سوی میرک وود میدید و زمانی که در اندیشه ی به پایان رسیدن زندگیش به سر میبرد میدانست که ارکها تا دول گولدر پیشروی خواهند کرد و احتمالا به آندویین خواهند رسید... "دوستان من حاضرم پستو پاک کنم. چون میدونم اصلا خوب نیست. شرمنده.. اگه لازم بود بگید تا پاک کنم.." 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئن 26, 2015 آرین : بسیار خوب نوشتی ولی برای ادامه ی داستان کمی سریع پیش می ره ، بهتره توصیفاتی از بیشتر درباره ی الف وفضای درون داستان استفاده کنی تا داستان قابل تصور تر شود ... باید چهار چو داستان رو مشخص کنم تا به خوبی پیش بره . اگر مایلی می تونیم با هم ادامه بدیمش به این صورت که با مشورت کردن در پیام خصوصی می تونیم داستان رو به خوبی پیش ببریم . در صورت تمایل برام پیام ارسال کنید . 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 4, 2015 (ویرایش شده) به نام یکتا آفریننده ی هستی انتقام بی پایان (قسمت دوم) اوایل بامداد می باشد و خورشید جان دوباره ای گرفته است ، الف آماده است تا اولین ماموریت خود را آغاز کند . بر صندلی در مهمانخانه ی قدیمی تکیه داده است .خستگی چشمانش توصیف گر مسیر طولانی بین روهان و میناس تی ریت بود . وی مسیر طولانی را به تنهایی پشت سر گذاشته بود . (چند ساعت پیش) این سفر از ریوندل سرچشمه می گرفت و با عبور از دشت های گلادن ، کاراکاس گلادون ، رود لیم لایت ، فنگورن ، امپراطوری روهان ، شاهراه غربی ، گذر از رشته کوه های میندولین و لوسارناخ ، در میناس تی ریت پایان می یافت تا الف در ارتش فرمانده فورلونگ به انجام وظیفه بپردازد . وی تا لوسارناخ را تنها آمد و از آنجا به فورلونگ پیوست . *** آسمان هر لحظه با روشنی اش ، قدرتش برای مغلوب کردن شب بیشتر می شود . ستارگان عقب نشینی کردند و روز ، دژ مستحکم خویش ، خورشید را در آسمان بنا نهاد . ارتش فورلونگ به سوی میناس تی ریت در سرزمین های تپه ای و هموار ایتیلین مشغول راهپیمایی بودند و هر از گاهی به دستور فرمانده ، توقفی کوتاه و موقتی می کردند تا نفسی تازه کرده و جانی دوباره یابند . تنگی وقت باعث می شد فرمانده توقف طولانی را جایز نداند و به حرکت خود ادامه دهد . از راه اصلی جدا شدند تا از روی گدار رود خانه ی اروی بگذرند . در روی گدار نسیم ملایمی چهره ی سربازان را نوازش می داد و صدای جریان آب آرامشی نسبی به آنها می داد تا کمی از بار اضطراب آنها کاسته شود . بعد از مدتی راهپیمایی ، برج سپید میناس تریت در مقابل چشمانشان ظاهر شد . نفس راحتی کشیدند و در این خیال بودند که خسارات روحی و جسمی آنها در آنجا جبران می شود . دژ میناس تی ریت بر دشتی وسیع و سرسیز بنا شده بود و بر انتهای رشته کوه های میندولین تکیه داده بود . انتهای بلندی های ماندولین بسیار برای سربازان چشم نواز بود ، زیرا بالاخره پایان این رشته کوه طویل را نگریسته بودند . مقابل دروازه ی شهر قرار گرفتند . مدتی بعد ارتش پانصد نفره ی مورتوند با فرماندهی دوین هیر پشت سپاه لوسارناخ قرار گرفتند . دو فرمانده نزدیک به یکدیگر شده و با هم احوال پرسی کردند . صدای زنجیر های قطور دروازه به گوش رسید . بعد از کمی باز شدن دروازه ، پرتوی آرامش بخش درون شهر بر چهره ی سربازان تابید . *** الف همراه دیگر سربازان با دستور آزاد باش فرمانده به سمت شهر به حرکت در آمد . شهر را برانداز می کرد . دژی بزرگ با دیوار های تو در توی سپید که خودشنا را در استتار کوه قرار داده بودند و بزرگترین و جلویی ترین دیوار دژ رات کلردین نام داشت . برجی بلند که همچون ناظری شهر را مورد نظر قرار داشت بر روی بلند ترین نقطه ی شهر ساخته شده بود . شهر بر روی تپه ای بلند ساخته شده بود و دیوار ها و بارو ها تپه را به صورت تساعدی تا برج سپید به چند بخش تو در تو تقسیم کرده بودند و آخرین لایه ای که در اوج تپه بنا شده بود جایگاه برج سپید اکتلیون و درخت سپید بود . الف می خواست تمام شهر را بنگرد تا تجربه ای جدید کسب کند اما فرصت نداشت . وی برای انجام ماموریتش نیاز به استراحت کوتاه در میهمانخانه ی قدیمی داشت . اندک فرصتش را غنیمت شمرد و به مهمانخانه ی قدیمی رفت . الف نسبت به سربازان زخمی احساس ترحم می کرد ، سربازان باید مسیر طولانی را طی می کردند تا به شفا خانه های دژ برسند . الف خود را به مهمانخانه رساند ، داشت از پای در می آمد . مهمانخانه دار هنگامی که الف و دوستانش را در حال وارد شدن به مهمانخانه دید با استقبال گرمی به سراغشان رفت . به خوبی از آنها پذیرایی می کرد ، گویا امیدی دوباره در وجودش زنده شده بود . الف رفت گوشه ای ، صندلی کهنه ای در گوشه ای دنج یافت و برای استراحت بر رویش نشست . صدا می داد ولی صدایش برای الف زیبا بود ، صدای آرامش ، آرامشی به دست نیامده . الف برای مدتی آنچه که بر او گذشته بود را مرور کرد تا بداند چقدر به هدف نزدیک شده است ، انتقام پدرش . فرصتی برای چرت مین روزی یافت ولی خواب به چشمانش نمی آمد ، درونش آشفته بود . به فکر عمیقی فرو رفت . *** برج نگهبانی میناس تی ریت تبدیل شده بود به شهری مسکونی . مردم روهان و حومه برای حفظ جان خود از خطر حملات بی وقفه و وحشیانه ی ارک های ارباب تاریکی به این دژ پناه بردند تا امید به زندگیشان را از دست ندهند . هر لحظه ارتش های اعزام شده از گوندور و دیگر شهر ها وارد دژ می شدند و مردم با دیدن آنها قلب هایشان آرام می شد و به زندگی امیدوارتر . با لبخند از سربازان استقبال می کردند و به آنها هدایایی می دادند . به زودی جنگ بین نور و تاریکی آغاز خواهد شد . *** سربازان به دستور فرماندهان در بالای بارو ها و دیوار ها و اطراف دروازه ها موضع گرفتند و منتظر ارتش بی شمار دشمن شدند . حالا نوبت الف بود که خودش را نشان دهد . شانه های الف تکان خورد، سرش را برگرداند و چهره ی دوستش را دید که او را امر به بلند شدن می کرد . از روی صندلی بلند شد و چند بار پلک زد تا حواسش جمع شود . همراه دوستانش به سمت پیش قراولان به حرکت درآمد . در کنار دیوار رات کلردین به صورت یک صف هشت تایی قرار گرفتند . فرمانده فورلونگ مقابل آنها قرار گرفت تا ماموریتشان را شرح دهد : الف باید همراه الف های پیش قراول دیگر از دژ های معبر می گذشتند تا به چهار راه اوسگیلیات می رسیدند ، زیرا یکی از راه های عبور ارک ها این چهار راه بود . آنها باید پشت خندق غربی جاده اردو می زدند و در آنجا منتظر ارک ها می ماندند . بعد از جمع آوری اطلاعات باید خود را قبل از ارک ها به میناس تی ریت می رساندند . اسب های تیز پایی در اختیارشان قرار گرفت . فریاد حاکی از آمادگی گروه از سر گروه پیش قراولان به پا خاست . الف سوار اسبی سپید شد که بر رویش زین چرمی سیاهی تعبیه شده بود . با یورتمه های هماهنگ با سرگروه ، در جلوی گروه قرار گرفت . هنوز دستور حرکت صادر نشده بود . الف به آسمان ابری بالای سرش چشم دوخت . گویا شب است و خورشید مرده است . ابرهایی انبوه اما بدون هیچ برکتی . اشک هایشان را می خواهند خرج جنگ بکنند .جنگی نا عادلانه که تاریکی بر سرزمین میانه تحمیل کرده است . الف ، آسمان را در همه ی شرایط دوست داشت اما این آسمان غمگین بود و خاطرات بد را در ذهنش زنده می کرد . صدای گنگی در سرش پیچید ، صدای سرگروه که دستور حرکت را صادر کرده بود . تا حواسش را جمع کرد دریافت که چند قدم از گروه عقب افتاده است . کمی به اسب سرعت داد تا به سرگروه برسد . هم شانه با یکدیگر مسیر خود را در جاده ی شرقی ادامه دادند . مدت اندکی در راه بودند . به اواسط راه رسیده بودند که دژ های معبر در مقابلشان خودنمایی کرد . با احتیاط به جلو رفتند . خطری پنهان را حس می کردند . دژ ها بیش از اندازه ساکت بود . سرگروه الف و پیش قراول دیگری به نام البورن را مامور به بازرسی کرد . الف شمشیر از نیام درآورد و همراه با البورن به سوی دیواره ی جلویی دژ رفت . بوی سوختن چوب ، فضای دژ را پر کرده بود . دو الف از اسب هایشان پیاده شدند و آنها را در کنار دیواره ی جلویی رها کردند . البورن قلاب گرفت تا الف از دیوار بالا برود ، بی صدا رفتن به درون برج خطرش از ورود از در اصلی کمتر بود . الف نگاهی از بالای دیوار به پایین برج انداخت . اجساد سرباز های خودی در گوشه و کنار دژ افتاده بودند با چند جسد ارک و زخم های عمیقی بر روی پیکر بی جانشان نقش بسته بود . الف بر روی دیوار ایستاد و البورن را بالا کشید . آرام از پنجره ی کوچکی که در طبقه ی دوم ساخته شده بود وارد برج شدند . وارد پاگرد راه پله ای ماپیچی شدند که تا بیش از چهار طبقه به بالا ادامه داشت . وسط برج دیواری نبود و راه پله از یک سمت به دیواره ی خارجی متصل بود و از طرفی دیگر خالی بود . نور در درون برج بسیار کم بود و فقط از پنجره های شمالی برج تغزیه می کرد . هوایی سنگین برج را احاطه کرده بود که نفس کشیدن را سخت می کرد . دریافتند در برج خبری نیست و به سمت پایین و همکف حرکت کردند . بوی دود هر لحظه بیشتر می شد . چند قدم جلو تر نور آتش به بوی دود اضافه شد که روی دیوار مقابل درب ورودی افتاده بود که سمت چپ راه پله واقع می شد . الف از گوشه ی درب پنهانی بیرون را نگریست . نُه ارک جاسوس به دژ حمله کرده بودند . آتشی در 10 قدمی درب برپا کرده بودند . ویرایش شده در ژوئیه 28, 2015 توسط VICTOR 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 5, 2015 (ویرایش شده) با عرض پوزش از تاخیر این جانب . ادامه ی بخش دوم داستان الف رو به البورن کرد و گفت که وی را ترک کند و به گروه آگاهی دهد و خود نیز گزارش حمله به معبر را تنظیم می کند . البورن حرفش را تایید کرد و با شتاب به سوی پنجره ی طبقه ی دوم رفت . الف به ارک ها چشم دوخت . تعدادی از ارک ها مقابل آتش قرار گرفته بودند و دستان زبرشان را روی به آن دراز کرده بودند و گوسفندی فربه ای را مغز پخت می کردند . عده ای نیز به گشت زنی پرداخته بودند . الف قلم و دواتش را از کوله ی سبک و کوچکش بیرون آورد وشروع به جمع آوری اطلاعات کرد . *** فرمانده ی ارک به سوی آتش آمد ، ارکی نشسته را بلند کرد و به سوی ارابه ی کنار دیوار هل داد . ارک تلو تلو خورد و با پشت به ارابه برخورد کرد و به زمین افتاد . غرولندی کرد و برخاست . فرمانده در حالی که تیکه ای بزرگ از گوسفند را به دندان های سیاهش می کشید به دستور بازرسی پشت برج را داد . حالا برج از همه جانب مورد محاصره ای ناخواسته قرار گرفته شده بود . ارک ها در حال مکالمه و دیدن اطراف بودند و گهگاهی به نزاع می پرداختند و یکدیگر را به کتکی مفصل میهمان می کردند . الف هر لحظه دعا می کرد که الف ها شبیهخون خود را آغاز کنند و الف را نجات دهند ولی هنوز خبری از آنها نبود و وی همچنان منتظر کمک بود زیرا نه راه پس داشت و نه راه پیش . ارک نگهبان تپه های اطراف را می پایید که اندکی حواسش از بوی گوسفند در حال مغز پخت شدن بر روی آتش پرت شد . چیزی توجهش را جلب کرد . رایحه ای نا آشنا در بین گوسفند در حال طبخ خودنمایی می کرد . ارک شروع کرد به گشت زدن و بو کردن . همچون سگی شکارچی در پی طعمه اش عمل می کرد . در پنج قدمی برج ، بوی بیگانه بر تمامی رایحه ها چیره شد . ارک منشا آن را از درون برج می دانست . اجساد نبودند . آن رایحه زنده بود . ارک شمشیر از نیام در آورد و به آرامی به سوی درب ورودی برج حرکت کرد . به درون برج وارد شد . به علاوه ی سربازان مغلوب ، بوی ترس فضای برج را پر کرده بود . در وسط برج قرار گرفت و شروع به برانداز اطراف و حاشیه ها کرد . *** الف از بالای پله ها حرکات ارک را زیر نظر داشت . شمشیرش را آماده ی هجوم کرد و منتظر یک حرکت غیر طبیعی بود . از پاگرد طبقه ی اول بر روی سر ارک پرید و آن را بر زمین انداخت . شمشیرش را بالا آورد و در درون جمجمه ی آن فرو کرد . صدای ناله ی آرامی بلند شد . الف شتاب کرد و جسد ارک را به پشت راه پله کشید . صدای نعره ی ارکی به گوش رسید . سریع به کناره ی درب ورودی رفت و دریافت که دو ارک تا دندان مسلح به سمت برج می آیند گویا صدای مشکوکی را شنیده بودند . بقیه ی ارک ها با خیال آسوده نشسته و منتظر حاضر شدن گوفند بودند . الف در پشت راه پله ، در کنار ارک جان داده پنهان شد . دو ارک با سر و صدای زره هایشان وارد شدند . الف شمشیرش را به گونه ای به دست گرفت که تیغه ی آن به سمت ساعدش قرار بگیرد تا تسلط بیشتری به آن داشته باشد . وقتی دو ارک به الف پشت کردند الف آرام و بی صدا جلو آمد . جهشی کرد و شمشیرش را به درون کتف ارک فرو کرد . ارک از شدت درد بر روی زانو هایش افتاد . ارک دیگر سریع بازگشت و آماده ی حمله شد . الف سبک ، شمشیر خود را آزاد کرد و آن را بالا آورد تا در برابر ضربه ی ارک دیگر از خود دفاع کند . بر روی زمین غلتی زد و شمشیرش را به درون پهلوی ارک فرو کرد . ارک اول به سختی برخاست وشمشیر خود را به صورت ضربه از بقل ، به سوی الف به حرکت در آورد . الف از پشت خود را بر روی زانو هایش انداخت و عبور تیغه ی ارک را در مقابل چشمانش دید . با شمشیر دو پای آن را از مچ پا قطع کرد . ارک بر روی زمین افتاد و شمشیرش را رها کرد . ارک باقی مانده شانس خود را امتحان کرد و بدن خود را راست کرد . شمشیرش را بالا آورد و ضربه ای از بالا و مایل به سمت الف پرتاب کرد اما خوش شانس نبود . الف سریع بلند شد و شمشیرش را در خلاف جهت تیغه ی ارک حرکت داد و ضربه را دفع کرد . یک چرخش و سپس یک ضربه ی کشنده بر سر ارک وارد کرد و سر آن را از بدن جدا نهاد . به سمت ارک نیمه جان رفت . شمشیر را با مچ دستانش چرخاند و نوک تیزش را در قلب ارک فرو کرد . لحظه ای بیرون برج را نگاه کرد و دریافت که شش ارک باقی مانده به سمت برج می آیند ، درحالی که شمشیرهایشان آماده ی نبرد است . الف به ترسش افزوده شد ، هر آن منتظر بود که او را ببینند و به سویش حمله ور شوند . در دلش به البورن به علت تاخیرش ناسزا گفت . آماده ی نبرد شد و گارد دفاعی گرفت . صدای ناله ی یک ارک شنیده شد و سپس ارکی دیگر .همچون برگ های خزان به روی زمین افتادند . ناگهان ارک ها همچون افراد مجنون ، سراسیمه به هر سو حمله ور شدند و هر بار یکی از آنها بر خاک می نشست . دسته ی الف ها شروع کردند به کشتن ارک ها . فرمانده ی ارک در حال فرار بود . البورن تیری در کمانش گذاشت و زه آن را تا نزدیکی گوشش کشید و ارک را هدف گرفت و آن را بر زمین انداخت . فرمانده ی ارک شروع به جان دادن کرد . سرگروه الف به بالای سرش رفت تا از او سوالی بپرسد . ارک فقط یک کلمه به زبان آورد ((خادم تاریکی)) و مرد . سرگروه برخاست ، لبخندی از روی قدردانی نثار الف و البورن کرد و دستور حرکت داد . اسب الف را در اختیارش گذاشتند . ائاتور ، سرگروه پیش قراولان در جلوی گروه پیش تازی کرد و بقیه ی افراد پشت او به حرکت درآمدند . الف به کنار البورن رفت و مشتی بر شانه اش زد و او را با شوخی سرزنش کرد . البورن نیز لبخندی از روی خجالت بر روی لبانش نقش بست . بعد از مدتی دراز به محل موعد ، چهار راه اوسگیلیات رسیدند . به سمت خندق غربی چهار راه رهسپار شدند . به خندقی بسیار طویل رسیدند . ائاتور دستور داد چادر های سفر را برپا کنند و هیچ آتشی روشن نشود . پیش قراولان ، کمپ خود را زیر تپه ای که واقع در بخش غربی نزدیک به چهار راه می باشد گونه ای برپا کردند که فقط آنها به جاده دید داشته باشند و زیر نظر کسی نباشند . منتظرماندند . بالاخره ارتش ارک ها در اواسط ظهر به چهار راه اوسگیلیات رسید . پیش قراولان الف شروع به تهیه ی گزارش کردند : حمله ی ارک ها به دژهای معبر – شکست ارتش در اوسگیلیات و عقب نشینی افراد – حرکت پنج هزار ارک به سوی میناس تی ریت از چهار راه اوسگیلیات – هدف احتمالی دشمن : محاصره و فتح میناس تی ریت – زمان تقریبی رسیدن به دژ میناس تی ریت : اواخر ظهر – و ... سریع وسایل را جمع کردند تا برای بازگشت به میناس تی ریت آماده شوند . آسمان از هر لحظه تاریک تر به نظر می رسید و عقب نشینی روشنایی بیشتر می شد . ترسی بر دل الف افتاده بود که سرچشمه ی آن نا مشخص بود . البته تا مدتی . ائاتور فرمان حرکت را با فریادش صادر کرد . به تاخت به سوی میناس تی ریت حرکت کردند . صدای برخورد نعل اسب ها با زمین در دشت وسیع سرزمین ایتیلین می پیچید و ندای ترس و سرعت را سر می داد . راه بازگشت کوتاه به نظر می آمد . در نزدیکی دژ متروکه بودند . الف لحظه ای برگشت و منظره ای هراسناک را تماشا کرد . دوازده سوار ارک پشت آنها بودند و آنها را تعقیب می کردند . الف فریادی زد تا توجه اعضای گروه را به پشت سر جلب کند . ائاتور فرمان سریع تر حرکت کردن را با فریادی بلند سر داد . سرعت اسب ها افزایش یافت ، به گونه ای که به نفس افتاده بودند . الفها هر از گاهی بر می گشتند و به ارک ها می نگریستند . این خوب نبود . هر لحظه ارک ها به آنها نزدیک و نزدیک تر می شدند . حالا فقط چند قدم با الف ها فاصله داشتند . شمشیر هایشان را درآوردند و آماده ی حمله شدند . یک الف برای کند کردن اعمال ارک ها سرعتش را کم کرد و به سویشان حمله ور شد . ائاتور دستور بازگشت به وی داد اما پاسخی نشدنید . الف دیگر قادر به جواب دادن نبود . از روی اسبش بر روی زمین افتاد . درحالیکه شمشیرش را درآغوش گرفته بود آردا را بدرود گفت . چند قدم ارک ها جا ماندند اما دست از تعقیب بر نمی داشتند . خوی وحشیگریشان بر آنها چیره شده بود . وقتی نا امیدی بر امید چیره شود ، زندگی معنایش را از دست میدهد . الف ها دیگر امیدی به نجات نداشتند و هر لحظه فاصله ی آنها با ارک ها کم تر می شد . الف سر بلند کرد و نوری از امید بر چهره اش تابید . فرمانده فورلونگ با تعداد زیادی سرباز سواره به سویشان می آمد . در چشم به هم زدنی درگیری بینسربازان آغاز شد . دسته ی ارک ها نابود و به خاک و خون کشیده شد . لبخندی بر صورت پیش قراولان نقش بست ، فرشته ینجاتشان در مقابلشان قرار داشت و آنها را راهنمایی می کرد به سوی دژ . وقتی پیش قراولان به دروازه ی شهر رسیدند ، گویا دروازه های ماندوس را تماشا می کردند . هفت الف بازمانده به میهمانخانه ی قدیمی پناه بردند . الف روز سختی داشت و نیاز به یک استراحت مفصل تا قبل از حمله ی ارک ها . وقتی سر بر بالین گذاشت نتوانست آرام بگیرد زیرا می دانست که هنوز تمام نشده است . آن شب جنگ پله ی نور صورت گرفت و با دلاوری های انسان ها و الف ها ادامه یافت . الف همراه دیگر دوستانش دوشادوش هم جنگیدند تا دژ سقوط نکرد . ارک ها شکست خوردند و به عقب بازگشتند . *** صبح روز بعد الف های پیش قراول فرمانده فورلونگ را بدرود گفتند و به سپاه آراگورن ، پسر آراتورن، پادشاه بحق گونور ملحق شدند تا باری دیگر در نبرد مورانون حماسه بیافرینند . الف حس خوبی داشت . درونش به او خبر داده بود جنگی که پیش رویش است ، سرنوشت او را تعیین خواهد کرد و انتقام بی پایانش را پایان خواهد داد ... پایان ویرایش شده در ژوئیه 5, 2015 توسط VICTOR 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در اوت 21, 2015 (ویرایش شده) به نام یکتا آفریننده ی هستی انتقام بی پایان (قسمت سوم) «بیدار شو ، بیدار شو تنبل ، داره شب میشه بجنب» الف بی حوصله بلند شد . بدنش را کش و قوسی داد . به اطراف نظزی کرد و البورن را مقابلش دید . الف با ناله ای خفیف اعتراض خود را به وی فهماند و بهش یاد آور کرد که دیشب تمرینات سختی را پشت سر گذاشتیم . البورن توجهی به حرکات الف نکرد و گفت : «مثل این که خیلی از خواب خوشت اومده ! آماده شو ، گروه را فرمانده احضار کرده است » با بی میلی برخاست و پا در چکمه هایش کرد . تخت میهمانخانه ی قدیمی را مرتب کرد که دینی به صاحبش نداشته باشد . از اتاق خارج شد . در حالی که لباسش را صاف می کرد ، لبخندی از روی رضایت به میهمانخانه دار که مشغول تعمیر دیوار های آوارشده اش در طول جنگ پله نور شده بود ، تحویل داد و میهناخانه دار را خوشنود گرداند تا کمی از خستگی اش کاسته شود . وی مردی منصف بوذ و از سربازان که وارد میهمانخانه می شدند حتی سکه ای سیاه نیز نمی گرفت گرچه سربازان اصرار می کردند ولی زیر بار نمی رفت . الف همراه البورن به اتاق امانتی های میهمانخانه رفت و زره سبکش را همراه دیگر ابزارآلاتش تحویل گرفت . اواسط صبح ، دسته ی پیش قراولان صف کشیدند در مقابل مقر سواران ائاتور در رأس صف قرار داشت . الف های پیش قراول بار دیگر گرد آمده بودند برای ماموریتی که هنوز ازش اطلاع نداشتند . البورن زخم روی دستش را که تیزی در میهمانخانه بر روی دستش موقع آمدن ایجاد کرده بود را بازرسی می کرد و گاهی به اطرافیان نیم نگاهی می انداختتا واکنش آنها را بسنجد . بقیه حواسشان به کارشان بود و توجهی به او نداشتند . در آن موقع شخصی مقابلشان ظاهر شده بود . ایمراهیل در حال قدم زدن مقابل گروه بود و هر از گاهی می ایستاد و پیش قراولی را برانداز می کرد . فریاد زد : «به راست ، راست » سربازان نود درجه چرخیدند ، پرتوی آفتاب به صورت مستقیم به چهره هایشان شزوع به تابیدن کرد و سربازانچهره هایی اخمو به خود گرفتند . فرمانده ایمراهیل در چشم به هم زدنی در مقابل الف سبز شد و به چشمانش زل زد :«نفرت رو در چشمانت می بینم ، در جنگ با حس شجاعت بجنگ نه با حس نفرت» چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : «می بینم که برای ساندیدن بسیار آماده اید ! خوب آقایون پیش قراول ، وظیفه ی شما کسب اطلاعاته ، به دستور آراگورن ، پسر آراتورن شما باید روانه ی شمال شوید قبل از حرکت ما به آن جهت » تمام سربازان خشکشان زده بود . مسیر شمال یعنی مسیر دروازه های سیاه موردور و این یعنی هزارات کمین و گروه های اورک در مسیر . موجی از غم و نا امیدی در چشمان الف ها نمایان گشت . ایمراهیل متوجه شد که این قضیه را بسیار ناگهانی بیان کرده است . افزود :«می دونم مسیر خطرآفرینیست اما نگران نباشید ، 28 نفر سواره ی زرهی ماهر را همراه شما می فرستم در در انجام این مهم از شما پاسداری کنند» ائاتور درآمد : «ماموریت ما چیست قربان ؟» ایمراهیل لبخندی به وی زد و گفت : «شتاب زده نباش جنگجوی جوان ، به آن بحث هم خواهیم رسید . » وی حس کرد توانسته است کمی امید به الف ها دهد ولی این خبر همچون دارویی موقتی عمل می کرد . «شما باید قبل از طلوع کامل خورشید 25 مارس بازگردید و اطلاعات را به اتاق جنگ منتقل کنید ، در هر صورتی که شده ، حتی اگر به ازای از دست دادن تعداد زیادی از افراد باشد » هر چیش قراول اطلاعات را به صورت انفرادی یاد داشت می کرد تا در صورت بقیه اطلاعات نابود نشود و چندیدن نسخه داشته باشد تا دیگران بتوانند اطلاعات را به صورت کامل به فرمانده ی خود برسانند . الف ها چشم در انتظار وظیفه و نقشه ی خود بودند و آرزو می کردند که ایمراهیل سخن کوتاه کن و اصل مطلب را بیان کند . «اما ماموریت شما ، بی هیچ حاشیه ای می گویم ، عبور از گروهان اورک در کمین و رسیدن به پل میناس مورگول ، کسب اطلاعات از تعداد تجهیزات اورک ها ، منتظر ماندن برای عبور پیش قراولان دسته ی بعدی به سوی دروازه ی سیاه و سپس باز گشت به دژ قبل از دمیدن خورشید 25 صبحگاهی مارس» گور سوی امیدی رو که الف در خود حفظ کرده بود با خلاصه شنیدن این ماموریت خاموش شد . الف ها دچار شکی بزرگ شدند . میناس مورگول پر از اورک ها و یورک های وحشی بود که تشنه ی خون الف ها بودند و نمی شد با 28 سواره ترتیب آنها را داد . نگرانی بعدی آنها این بود که باید تمام این کار ها را در مدت زمان محدودی باید انجام می دادند ، کاری غیر ممکن و مرگ بار . ائاتور که در ماموریت قبلی سر گروه بود و طعم فرماندهی را چشیده بود به خوبی می دانست که درصد موفقیت این کار بسیار پایین است و فقط جان افراد به خطر می افتد . با صدای کمی بلند ، به گونه ای که توجه ایمراهیل را به خو معطوف کند گفت :«اما قربان مسیر شمال در صورتی قابل عبور است که قبلا پاکسازی شده باشد ، البته در این مدت زمان ، اما طبق دستور شما ما باید از بین گروهان اورک بتازیم تا بتوانیم ماموریت را در زمان مقرر به اتمام برسانیم ! چرا دیروز این ماموریت را با ما در میون نگذاشتید تا زمان کافی داشته باشیم ؟» «سرباز ائاتور ، من خودم متوجه این خطر هستم و می دونم انجام این ماموریت دشوار و جان کاه می باشد ، همچنین من خودم مخالف این ریسک بزرگ هستم اما چاره ای نیست ، برای محک زدن سائرون مجبوریم این ریسک را به جان بخریم و تمام تلاشمان را بکنیم تا این ماموریت با موفقیت به انجام برسه ، حتی به بهای مرگ سربازان ، مرگ یک سرباز ممکن است جون هزاران سرباز دیگر را نجات دهد . دیروز شما باید ابتدا تمرینات لازم را دوره می دیدید و استراحتی پس از جنگ پله نور می کردید تا جان دوباره ای بازیابید . اگر با آن شرایط دیروز به جنگ می رفتید ، قبل از رسیدن به پل از پای در می آمدید . در مسیر شمال به هر آنچه که گفتم پی می برید و خواستار شفاعت من به ارو می شوید .» جمله ی آخر را با لبخند گفت تا ائاتور غمگین نشود . ائاتور فریاد زد :«تفهیم شد قربان» «خوبه ، فکر نکنم دیگه مشکلی باشه» «خیر قربان» «خب پس به صف شید ، قبل از شروع حرکت شما به سوی شمال یک بار دیگر وظیفه ی شما را به صورت مفصل و همراه چاره هایش در اتاق جنگ برایتان بازگو می کنم با برنامه ای که بتوانید به موقع ماموریت را به اتمام برسانید. سواره نظام منتظر بمانید ، تا قبل از رسیدن خورشید به میانه ی آسمان پیش قراولان را آماده می کنم و ... روز خوش دوستان » اتاق جنگ ، البته درستش سالن گردهم آیی برج سفید اکتلیون است . پس از چندیدن بار حرکت حول رأس میناس تی ریت بالاخره به برج با شکوه اکتلیون رسیدند . از درب شمالی برج وارد تالار شدند . الف صندلی در کنلر پنجره برگزید و منتظر شروع سخنوری ایمراهیل شد ... الف با خود گفت خیلی هم سخت نیست . با این حرف نمی دانست که آیا قصد دارد روح پر تلاطمش را آرام کند یا دارد خود را مورد تمسخر قرار می دهد . خروج از میناس تی ریت ، عبور از رود آندوین ، حرکت به موازات مورگولدوین ، رسیدن به پل میناس مورگول و همه ی اینها باید در مقابل چشمان اورک ها انجام شود ، البته به علاوه ی چند تا کوره راه قدیمی که از دسترس اورک ها خارج است ایمراهیل به ائاتور معرفی کرد . و آخرین سخن را به الف های پیش قراول زد : «اما قطعا ارو نگهدار شما می باشد پس ترسی بر دل راه ندید» چهره ی خورشید گاه و بی گاه در پشت ابری پنهان می شت و پس از عبور عبر با قسمت آَشکار چهره اش خودنمایی می کرد . هر لحظه می گذشت این محو شدن خورشید بیشتر به طول می انجامید تا اینکه دیگر خورشید قابل شکار نبود . ابری بزرگ و متراکم تمام آسمان را جامه ای سیاه پوشاند . نسیم های سرد شروع به وزیدن کردند . سبزه های دشت می رقصیدند و با دستان سبزشان سنگ ها و صخره ها را نوازش می کردند . صدای تعمیر دیوار های ذژ با صدای نسیم های بادگون درهم می آویخت و همچون یک گروه موسیقی ناشی می نواختند . این هوای چندان دلپذیر فرصتی شد برای انگیزه ی حرکت هفت الف . در میانه ی روز مقابل قسمت خارجی دروازه ی بزرگ دژ جمع شده بودند و به شمال خیره . شاید این آخرین باری باشد که الف دارد روشنایی را می بیند و همچنین شهر های زیبا را ، یاران با چشمانشان با یکدیگر وداع می کردند و در فکر اینکه در هر قدم ممکن است چه مخاطره ای آنها را تهدید کند ! ایمراهیل :«سربازان ، هر آنچه که به شما گوشزد کردم را به خاطر بسپارید و به راهتان ادامه دهید ، به امید بازگشت سریعتان» الف نا خواسته با سر تکان دادن حرف های فرمانده را که اصلا به مذاقش خوش نیامده بود تایید می کرد . سوار اسبش شد و شمشیرش را در زین قرار داد ، افسار را بدست گرفت . صدای اولین یورتمه ی اسب به سمت شمال شنیده شد ... ادامه دارد اگه خدا بخواهد .«بیدار شو ، بیدار شو تنبل ، داره شب میشه بجنب» الف بی حوصله بلند شد . بدنش را کش و قوسی داد . به اطراف نظزی کرد و البورن را مقابلش دید . الف با ناله ای خفیف اعتراض خود را به وی فهماند و بهش یاد آور کرد که دیشب تمرینات سختی را پشت سر گذاشتیم . البورن توجهی به حرکات الف نکرد و گفت : «مثل این که خیلی از خواب خوشت اومده ! آماده شو ، گروه را فرمانده احضار کرده است » با بی میلی برخاست و پا در چکمه هایش کرد . تخت میهمانخانه ی قدیمی را مرتب کرد که دینی به صاحبش نداشته باشد . از اتاق خارج شد . در حالی که لباسش را صاف می کرد ، لبخندی از روی رضایت به میهمانخانه دار که مشغول تعمیر دیوار های آوارشده اش در طول جنگ پله نور شده بود ، تحویل داد و میهناخانه دار را خوشنود گرداند تا کمی از خستگی اش کاسته شود . وی مردی منصف بوذ و از سربازان که وارد میهمانخانه می شدند حتی سکه ای سیاه نیز نمی گرفت گرچه سربازان اصرار می کردند ولی زیر بار نمی رفت . الف همراه البورن به اتاق امانتی های میهمانخانه رفت و زره سبکش را همراه دیگر ابزارآلاتش تحویل گرفت . اواسط صبح ، دسته ی پیش قراولان صف کشیدند در مقابل مقر سواران ائاتور در رأس صف قرار داشت . الف های پیش قراول بار دیگر گرد آمده بودند برای ماموریتی که هنوز ازش اطلاع نداشتند . البورن زخم روی دستش را که تیزی در میهمانخانه بر روی دستش موقع آمدن ایجاد کرده بود را بازرسی می کرد و گاهی به اطرافیان نیم نگاهی می انداختتا واکنش آنها را بسنجد . بقیه حواسشان به کارشان بود و توجهی به او نداشتند . در آن موقع شخصی مقابلشان ظاهر شده بود . ایمراهیل در حال قدم زدن مقابل گروه بود و هر از گاهی می ایستاد و پیش قراولی را برانداز می کرد . فریاد زد : «به راست ، راست » سربازان نود درجه چرخیدند ، پرتوی آفتاب به صورت مستقیم به چهره هایشان شزوع به تابیدن کرد و سربازانچهره هایی اخمو به خود گرفتند . فرمانده ایمراهیل در چشم به هم زدنی در مقابل الف سبز شد و به چشمانش زل زد :«نفرت رو در چشمانت می بینم ، در جنگ با حس شجاعت بجنگ نه با حس نفرت» چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : «می بینم که برای ساندیدن بسیار آماده اید ! خوب آقایون پیش قراول ، وظیفه ی شما کسب اطلاعاته ، به دستور آراگورن ، پسر آراتورن شما باید روانه ی شمال شوید قبل از حرکت ما به آن جهت » تمام سربازان خشکشان زده بود . مسیر شمال یعنی مسیر دروازه های سیاه موردور و این یعنی هزارات کمین و گروه های اورک در مسیر . موجی از غم و نا امیدی در چشمان الف ها نمایان گشت . ایمراهیل متوجه شد که این قضیه را بسیار ناگهانی بیان کرده است . افزود :«می دونم مسیر خطرآفرینیست اما نگران نباشید ، 28 نفر سواره ی زرهی ماهر را همراه شما می فرستم در در انجام این مهم از شما پاسداری کنند» ائاتور درآمد : «ماموریت ما چیست قربان ؟» ایمراهیل لبخندی به وی زد و گفت : «شتاب زده نباش جنگجوی جوان ، به آن بحث هم خواهیم رسید . » وی حس کرد توانسته است کمی امید به الف ها دهد ولی این خبر همچون دارویی موقتی عمل می کرد . «شما باید قبل از طلوع کامل خورشید 25 مارس بازگردید و اطلاعات را به اتاق جنگ منتقل کنید ، در هر صورتی که شده ، حتی اگر به ازای از دست دادن تعداد زیادی از افراد باشد » هر چیش قراول اطلاعات را به صورت انفرادی یاد داشت می کرد تا در صورت بقیه اطلاعات نابود نشود و چندیدن نسخه داشته باشد تا دیگران بتوانند اطلاعات را به صورت کامل به فرمانده ی خود برسانند . الف ها چشم در انتظار وظیفه و نقشه ی خود بودند و آرزو می کردند که ایمراهیل سخن کوتاه کن و اصل مطلب را بیان کند . «اما ماموریت شما ، بی هیچ حاشیه ای می گویم ، عبور از گروهان اورک در کمین و رسیدن به پل میناس مورگول ، کسب اطلاعات از تعداد تجهیزات اورک ها ، منتظر ماندن برای عبور پیش قراولان دسته ی بعدی به سوی دروازه ی سیاه و سپس باز گشت به دژ قبل از دمیدن خورشید 25 صبحگاهی مارس» گور سوی امیدی رو که الف در خود حفظ کرده بود با خلاصه شنیدن این ماموریت خاموش شد . الف ها دچار شکی بزرگ شدند . میناس مورگول پر از اورک ها و یورک های وحشی بود که تشنه ی خون الف ها بودند و نمی شد با 28 سواره ترتیب آنها را داد . نگرانی بعدی آنها این بود که باید تمام این کار ها را در مدت زمان محدودی باید انجام می دادند ، کاری غیر ممکن و مرگ بار . ائاتور که در ماموریت قبلی سر گروه بود و طعم فرماندهی را چشیده بود به خوبی می دانست که درصد موفقیت این کار بسیار پایین است و فقط جان افراد به خطر می افتد . با صدای کمی بلند ، به گونه ای که توجه ایمراهیل را به خو معطوف کند گفت :«اما قربان مسیر شمال در صورتی قابل عبور است که قبلا پاکسازی شده باشد ، البته در این مدت زمان ، اما طبق دستور شما ما باید از بین گروهان اورک بتازیم تا بتوانیم ماموریت را در زمان مقرر به اتمام برسانیم ! چرا دیروز این ماموریت را با ما در میون نگذاشتید تا زمان کافی داشته باشیم ؟» «سرباز ائاتور ، من خودم متوجه این خطر هستم و می دونم انجام این ماموریت دشوار و جان کاه می باشد ، همچنین من خودم مخالف این ریسک بزرگ هستم اما چاره ای نیست ، برای محک زدن سائرون مجبوریم این ریسک را به جان بخریم و تمام تلاشمان را بکنیم تا این ماموریت با موفقیت به انجام برسه ، حتی به بهای مرگ سربازان ، مرگ یک سرباز ممکن است جون هزاران سرباز دیگر را نجات دهد . دیروز شما باید ابتدا تمرینات لازم را دوره می دیدید و استراحتی پس از جنگ پله نور می کردید تا جان دوباره ای بازیابید . اگر با آن شرایط دیروز به جنگ می رفتید ، قبل از رسیدن به پل از پای در می آمدید . در مسیر شمال به هر آنچه که گفتم پی می برید و خواستار شفاعت من به ارو می شوید .» جمله ی آخر را با لبخند گفت تا ائاتور غمگین نشود . ائاتور فریاد زد :«تفهیم شد قربان» «خوبه ، فکر نکنم دیگه مشکلی باشه» «خیر قربان» «خب پس به صف شید ، قبل از شروع حرکت شما به سوی شمال یک بار دیگر وظیفه ی شما را به صورت مفصل و همراه چاره هایش در اتاق جنگ برایتان بازگو می کنم با برنامه ای که بتوانید به موقع ماموریت را به اتمام برسانید. سواره نظام منتظر بمانید ، تا قبل از رسیدن خورشید به میانه ی آسمان پیش قراولان را آماده می کنم و ... روز خوش دوستان » اتاق جنگ ، البته درستش سالن گردهم آیی برج سفید اکتلیون است . پس از چندیدن بار حرکت حول رأس میناس تی ریت بالاخره به برج با شکوه اکتلیون رسیدند . از درب شمالی برج وارد تالار شدند . الف صندلی در کنلر پنجره برگزید و منتظر شروع سخنوری ایمراهیل شد ... الف با خود گفت خیلی هم سخت نیست . با این حرف نمی دانست که آیا قصد دارد روح پر تلاطمش را آرام کند یا دارد خود را مورد تمسخر قرار می دهد . خروج از میناس تی ریت ، عبور از رود آندوین ، حرکت به موازات مورگولدوین ، رسیدن به پل میناس مورگول و همه ی اینها باید در مقابل چشمان اورک ها انجام شود ، البته به علاوه ی چند تا کوره راه قدیمی که از دسترس اورک ها خارج است ایمراهیل به ائاتور معرفی کرد . و آخرین سخن را به الف های پیش قراول زد : «اما قطعا ارو نگهدار شما می باشد پس ترسی بر دل راه ندید» چهره ی خورشید گاه و بی گاه در پشت ابری پنهان می شت و پس از عبور عبر با قسمت آَشکار چهره اش خودنمایی می کرد . هر لحظه می گذشت این محو شدن خورشید بیشتر به طول می انجامید تا اینکه دیگر خورشید قابل شکار نبود . ابری بزرگ و متراکم تمام آسمان را جامه ای سیاه پوشاند . نسیم های سرد شروع به وزیدن کردند . سبزه های دشت می رقصیدند و با دستان سبزشان سنگ ها و صخره ها را نوازش می کردند . صدای تعمیر دیوار های ذژ با صدای نسیم های بادگون درهم می آویخت و همچون یک گروه موسیقی ناشی می نواختند . این هوای چندان دلپذیر فرصتی شد برای انگیزه ی حرکت هفت الف . در میانه ی روز مقابل قسمت خارجی دروازه ی بزرگ دژ جمع شده بودند و به شمال خیره . شاید این آخرین باری باشد که الف دارد روشنایی را می بیند و همچنین شهر های زیبا را ، یاران با چشمانشان با یکدیگر وداع می کردند و در فکر اینکه در هر قدم ممکن است چه مخاطره ای آنها را تهدید کند ! ایمراهیل :«سربازان ، هر آنچه که به شما گوشزد کردم را به خاطر بسپارید و به راهتان ادامه دهید ، به امید بازگشت سریعتان» الف نا خواسته با سر تکان دادن حرف های فرمانده را که اصلا به مذاقش خوش نیامده بود تایید می کرد . سوار اسبش شد و شمشیرش را در زین قرار داد ، افسار را بدست گرفت . صدای اولین یورتمه ی اسب به سمت شمال شنیده شد ... ادامه دارد اگه خدا بخواهد . ویرایش شده در اوت 21, 2015 توسط VICTOR 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در ژوئیه 10, 2017 سلام دوستان آردایی عزیز ! بله من برگشتم و بوی نا بدجوری داره میاد ! ان شا الله اپیزود جدید انتقام بی پایان رو برای طرفدارام (مثلا معروفم ) می نویسم باشد که مورد پسند واقع شود ! منم دلم واستون تنگ شده بود ! 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
VICTOR 1,525 ارسال شده در اوت 10, 2017 *به نام خالق اخلاقیات* سلام درود ارو بر تک تک نژاد های سرزمین میانه البته به جز اون ناکسهاش ... با عرض پوزش از تاخیر 2 ساله ی این حقیر ! عرضم به حضورتون به دلیل درخواست ها و پیام هایی که این حقیر دریافت کردم (فروتنانه و اصن ی وضعیتی) تصمیم گرفتم اپیزود آخر نوشته و قائله را ختم و نامه را ببندم تا شاید ایک کلاغ نگون بخت خانه اش را پیدا کند ! البته شرمنده که ادامش نمیدم ... دیدم سر هر فصل جون به سر میشید رحمم اومد دیگه این هم قسمت آخر انتقام بی پایان تقدیم به همه ی شماعزیزان ! فصل آخر (نجوای آخرین ناقوس) این روایتی است از دلاوری آن الف که وجودش صف های ارتش تاریک را شکاند ، هزاران الف و انسان را از مرگ رهاند ، خونش روی بزرگمردان را گلگون نهاد و در اوج تنهایی تن بی جان خود را تسلیم سپاه ارک نهاد ... یادش بود اولین و آخرین خنده ی مادر را ، شکوه و شجاعت و ایثار پدر را ... در وجودش آن لحظه ی تاریک نوری روشن گشت که نامش را جاودانه نهاد ... همچون پدرش مردانه جنگید و خاک را از خون خود رنگین کرد... چه بی نام از میان رفت و چه بی نام پاسداری کرد ، به جای توصیف دلاوریهایش ، شاکر دوستانش بود خستگی امانش را بریده بود و در پایان به خوابی بی پایان ... همچو انتقامش ... انتقامی که سرونوشتش را رقم زد *** در جلوی چشمانش داستان های مادرش مرور میشد ، سرزمین آزاد . جایی که گل به جای آتش و عشق به جای کینه بود . جایی که اسبهای افسانه ای در آنجا زندگی میکردند ، دشت ها و جنگل ها و البته کلی خوراکی های خوشمزه ... در کودکی اش آرزوی دیدن آن را داشت ، باور داشت که هر افسانه ای روزی واقعیت پیدا می کند ... مثل افسانه ی بازگشت پادشاه تنها کوه ، ظهور وارث گاندور ، تمام شدن جنگهایی که باعث جداییش با پدرش بود ! چهره ی برادرش را تجسم کرد . داشت با اسبش به تاخت از دروازه های شهر میگذشت و الف کوچک هم با گریه برایش دست تکان میداد .گویا قرار نیست دیگر هیچگاه برگردد و باری دیگر بازی های کودکانه با یکدیگر انجام دهند ... زخمش کم کم فشارش را بیشتر بر روان الف تحمیل میکرد و نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود ولی الف آنقدر غرق در خیالاتش بود که کمتر ارزشی برای زخم ریش شده اش قائل نبود ... اگر آنرا در آن لحظه میدی گمان می کردی همچون دیوانگان بی دلیل می خندد ... حتی دیوانگان هم برای خنده های خود دلیل دارند ... روزی پدر بر پیشانی اش بوسه زد و دستانش را فشرد ... بدو گفت : وقتی از نبرد بازگشتم تو را میخواهم یک مرد ببینم و میخواهم مرا در شمشیرزنی شکست دهی ...پس تا زمان بازگشتم هر روز تمرین کن ... الف تمرین کرد و باز تمرین کرد به امید روزی که هرگز نرسید... حتی روزی که مرد شد . حتی روزی که توانست با یک خنجر 3 ارک را به تنهایی زمین گیر کند ... او دیگر کودک نبود ... *** گل های سرخ را باد این سو و آنسو تکان میداد ...آخرین شبی که دست های نامزدش را گرفته بود و آخرین باری که او را در آغوش کشید ... میدانست که او نمی تواند تا ابد منتظرش باشد . یاد دستبند سفیدی افتاد که به رسم یادبود بر دستان او بسته بود . گوهری که نور ماه و خورشید را به زیبایی بازمیتاباند همچون یک ستاره در دل شب ... میخواست بار دیگر او را ببیند و باز دست های گرمش را بار دیگر به دست بگیرد ... لبخند هایش همچون ماه زیبا بود و عشقش همچون ستارگان مقدس نسیم چهره ی الف را نوازش میکرد تا تسکینی بر دلتنگی الف باشد ، شاید این آخرین باری باشد که چهره اش را الف تجسم می کند و دیگر نتواند او را ببیند ! چه زود این زندگی گذشت چه پیمان عشقی بود که به این تنهایی گسسته شد ... چه باقالی پلو با ژله ای از دست رفت ! (معذرت می خوام ... داشت یکم لوس میشد) *** آخرین شب که الف دل را به دریا زد و زره پدرش را پوشید ، پیشانی مادرش را بوسید و به آن گفت : من برای کاری مقدس تو را ترک میکنم ولی بدان که مقدس ترین عضو وجود من هستی مادرش به او گفت : من در زندگی ام چیزهای زیادی از دست دادم ، نمیخوام تو را هم از دست بدم ... الف مادر را در آغوش کشید و دیگر چیزی نگفت ... سوار اسب شد و برای همیشه از دروازه های ریوندل در نیمه ی شب گذشت ! چهره ی پر اشک آن دختر را که بالای همان پل که برای آخرین بار قرار گذاشته بودند دید ولی رویش را برگرداند تا در تصمیمش سستی نکند ... او خانواده و زندگی اش را پشت سر گذاشت و به سمت سرنوشتی دیگر روانه شد ... سرنوشتی که برایش گران تمام شد . *** صدای نجوای ناقوس را شنید که حکایت است از آخرین لحظه ی مقاومت خورشید در برابر تاریکی شب ... شبی که ماه در پشت ابر ها اسیر شده بود... شبی که ارک ها ناجوانمردانه دسته ی الفها را پایمال کردند ... آن شبی که ستارگان اشک میریختند در پشت حجاب ابر های سیاه ... ابر های سیاهی که ناظر این دشت خون بودند... شب داشت سپری میشد و دسته ی ارکان به صف بودند ... برای رقم زدن تاریخ ، تاریخ بزرگترین جنگ سرزمین میانه که نظیر آن در افسانه های الف ها روایت شده بود . جنگ وارث گاندور با خدمتگذار شیطان ... شیطانی که وجودش بر سرزمین میانه سایه ای جاودانه اکند و الف داستان ما نیز قربانی این سایه ی مهلک بود . تمام زندگی الف از مقابل چشمانش گذشت ، اشکی از چشمانش سرازیر بود ... کسی نمیداند که عشق افتخار است یا اشک فراق . او هنوز نفس میکشید ... طبیعت می توانست آن را حس کند ... تپش قلبش با وزش نسیم ملایم نیمه شب هم آوا شد ... یک ضربه و ضربه ای دیگر ... تخته سنگی که الف به آن تکیه داده بود حاضر بود در خون غرق باشد ولی نگذارد الف از پایی بیوفتد . گل های سرخ اطراف الف را پوشانده بودند که زخم حاکی از ناتوانی وی را بپوشانند . ابر ها بگسستند ستارگان نمایان گشتند ماه نگریست که ابرها دمی گریستند لحظه ی شادیه سبزه طلوع خورشید تابان کاتبان بنگراند شاعران بسرایند واقعه ی آن شب طوفان را مرگ هزاران ستاره ی درخشان را دشت گلگون شده از خون که نازد به بالین بودن آن قهرمان قهرمانی که رفت با یک (( انتقام بی پایان )) نویسنده : VICTOR .D برگرفته از داستان های سرزمین میانه خسته نباشین دوستان ! 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست