The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 26, 2015 ماجرا داره جالب میشه دوستان ;) دهکده ی گمنام و بیشه ی پاییزی بخش دوم با پنهان شدن خورشید در پشت تپه های غرب،تاریکی مرموزی بر بیشه حکم فرما شد.باد های شرقی بر خلاف وزش دلنواز همیشگی خود،تند و بی امان به درختان پاییزی حمله می کردند و برگ های خشک را به پنجره ی کلبه می کوبیدند.صدای گوش خراش زغ های سیاه در هیاهوی وزش باد شنیده می شد که بر روی درخت ها جابجا می شدند و خبر های شوم را در بین خود رد و بدل می کردند.بیشه در وحشتی مرموز،درختان را با باد های وحشی تکان می داد و گاه،گردبادی از برگ های خشک پاییزی را جابجا میکرد.هرنو و کوین با دیدن چهره ی خشمناک بیشه وارد کلبه شدند و با دیدن بانویی که در کنار آن پرنده ی سفید ایستاده بود تعجب کردند.بادی که در آغاز شب می وزید بسیار سرد بود و دست ها را خشک میکرد.آتش گرمی که در شومینه ی کلبه روشن بود،توجه هرنو را به خود جلب کرد و او پس از ادای احترام به بانو بر روی صندلی جلوی آتش نشست تا گرم شود.کوین هم به او پیوست و هر دو به زن نگاه کردند. گلاندو که از تغییرات سریع این بیشه در هنگام غروب و ورود خود به این کلبه متعجب شده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد و با متانت گفت:این نمی تواند اتفاقی باشد! شما ما را به اینجا فرا خوانده اید؟ _ من از ورود شما به این سرزمین با خبر بودم. _ اول از همه بهتر است خودتان را معرفی کنید بانو.من از هویت شما آگاه نیستم و بنابر دلایلی نمی توانم در این سفر به هر کسی اعتماد کنم! زن با لحن مودبانه ای پاسخ داد:من تانیا هستم آقا.و شما باید لرد گلاندو،تاجر بزرگ گاندور باشید. گلاندو با تردیدِ تحدید آمیزی پرسید:اسم مرا از کجا می دانی؟ _ شما را صرفا به خاطر وظیفه ای که از یک شخص به من محول شده به اینجا فرا خواندم تا بعضی چیز ها را شرح دهم. گلاندو تأملی کرد و پرسید: و آن شخص کیست که از ورود ما به رون آگاهی داشته؟ تانیا سرش را پایین انداخت و گفت:متأسفم ارباب.در این مورد نمی توانم چیزی بگویم اما بزودی خواهید فهمید! او یک دوست است. کوین درحالی که دست هایش را جلوی آتیش گرفته بود تا گرم شود به آرامی از هرنو پرسید:نکنه از خادمان المار باشد؟ _ نمی دانم اما انقدر زیباست که نمی خواهم به او شک کنم! تانیا خندید و گفت:آسوده خاطر باشید که من ارتباطی با پادشاه ندارم حتی تا به حال او را ندیده ام! سپس به صندلی های پشت میز اشاره کرد و گفت:شما مدت زیادی در سفر بوده اید و مطمئنم که خسته هستید.به عنوان یک دختر شرقی،اجازه بدهید رسم مهمان نوازی را به جا بیاورم.در این هوای عجیب و غریب،یک فنجان چای داغ،خستگی را از تن بیرون می کند.امشب هوا بی اندازه غیر متعادل شد. گلاندو همچنان در تردید بود و به چای تیره رنگی که در فنجان ها ریحته شده بود نگاه میکرد.هرنو و کوین پشت میز نشستند و تانیا برای اینکه صحت چای را نشان دهد یکی از فنجان ها را نوشید و از گلاندو نیز خواست جلو بیاید و بنشیند. عطر نشاط آوری از لباس سرخ رنگ تانیا به شمام می رسید.گلاندو با دیدن مهربانی و رفتار او،تردید خود را تا حدودی کنار گذاشت و بر روی صندلی نشست.زن در حالی که دست هایش را روی هم گذاشته بود و به گلاندو نگام می کرد گفت:خوشحالم که توانستم شما را از آن دهکده دور کنم.اگر تا حالا در آن جا مانده بودید زنده بر نمی گشتید. _عجیب است! دهکده بسیار آرام بود. _ ظاهر دهکده بسیار فربینده است! به محض غروب خوشید و تاریکی هوا،شبگرد ها وارد دهکده شده و رهگذران را غارت می کنند. _ پس در این صورت باید از شما تشکر کنم.ما حتی می خواستیم شب را در یکی از مسافرخانه های دهکده بگذاریم! تانیا از تشکر گلاندو خوشحال شد و گفت:وقت زیادی نداریم پس بهتر است مطلب اصلی را بیان کنم.در نامه ای که دو روز پیش به دست من رسید،گفته شده بود شما باید دهکده را هر چه زود تر ترک کرده و خود را به سواحل دریای رون برسانید.چون بزودی موجی از شوالیه های گاندور به مرز های رون حمله ور خواهند شد و مشت هایشان را به جامعه ی سست این سرزمین خواهند کوبید. گلاندو که پیش بینی این اتفاق شوم را میکرد با ناراحتی گفت:از همین می ترسیدم! بالاخره پادشاه،گزینه ی آخر خود یعنی جنگ را در پیش گرفت. کوین با ناباوری گفت:نه! این اصلا خوب نیست. تانیا لبخندی زد و گفت:خونسرد باشید.هنوز برای تصمیم درست وقت داریم. هرنو آخرین جرعه ی چای را نوشید و گفت:بهتر است همین حالا حرکت کنیم تا دیر نشده. گلاندو حرفی نزد و وقایع را در ذهن خود برسی نمود.هنوز در مورد تانیا و نامه ای که از جانب فردی ناشناس به دست او رسیده بود تردید داشت. تانیا از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:در هر صورت تصمیم نهایی با شماست اما پیشنهاد میکنم ساعتی با خیال آسوده در اینجا استراحت کنید تا هوا آرام شود و مهتاب از پشت ابر های تیره بیرون بیاید.به من اعتماد کنید! گلاندو با دیدن تاریکی هوا و باد بی رحمی که درختان را تکان می داد،صلاح دید که مدت کوتاهی در کلبه استرحت کنند تا هوا بهتر شود.باران تندی به شیشه های کلبه میزد و تک تک صدا می داد.گلاندو با خستگی به دیوار کلبه تکیه داد و در حالی که برای رویارویی با اتفاقات پیش رو برنامه ریزی میکرد به خواب رفت. هرنو و کوین دوباره به کنار شومینه رفتند و منتظر ماندند.تانیا دوست داشت بیشتر با آن دو آشنا شود پس جلو رفت و گفت:می توانم اینجا بنششنم؟ هرنو لبخندی زد و گفت:البته ! بفرمایید بانوی من. ... ساعتی گذشت و گلاندو با صدای غرش ابر های تیره بیدار شد.ظاهرا باران بند آمده بود و باد ملایمی می وزید.با چشم های خسته و پر از خواب به هرنو و کوین نگاه کرد که در کنار تانیا مجذوب حرف های او شده بودند و برای او از ماجرا های خود تعریف میکردند. به سختی از جا برخاست و گروه برای حرکت آماده شد.تانیا مقداری نان و شیرینی در کوله پشتی همه گذاشت تا در طول سفر ار آن استفاده کنند و گفت:از اینجا تا ساحل دریای رون راه نسبتا پر پیچ و خمی است.بعید می دانم نقشه های قدیمی شما را به ساحل برساند! گلاندو لحظه ای به او نگاه کرد و با دیدن آن چهره ی مهربان،تردید خود را کنار گذاشت.تانیا گفت:می توانم در این مسیر،راهنمای شما باشم.عمویم در سواحل دریای رون از کشتی سازان ماهر این سرزمین است.او به ما کمک خواهد کرد. گلاندو با خوشحالی گفت:باعث افتخارم ست که بانویی چون تو را در گروه خود به عنوان راهنما برگزینم. همراه ما بیا تاینا! تانیا اسب نقره ای خود را زین کرد و به همراه گروهی که از حضور او خشنود بودند،بیشه ی پاییزی را بدورد گفت.اما نامه ای که از فردی ناشناس به دست او رسیده بود،همچنان برای گلاندو یک معمای عجیب بود. 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در اوت 12, 2015 (ویرایش شده) کارگاه کشتی سازی با اینکه اجرام آسمانی در پشت ابر های نیمه متراکم پنهان گشته بودند،نور سفید و خیره کننده ی ستارگان از پرده ی ابر ها عبور می کرد و مسیر را روشن می نمود.باد های سرد نیمه شب از سمت دریای رون،وزیدن گرفته بود و طراوت بوته های یاسی همراه با آن به شمام می رسید.مسیر پر از سنگ های بزرگ و نوک تیز بود که خوشبختانه در زیر نور ستارگان قابل دید بودند.جاده ای که هم اکنون در آن حرکت می کردند در محیطی باز قرار داشت و آن طور که تانیا گفته بود پر پیچ و خم به نظر نمی رسید.گلاندو هوای پاکی که با عطر بوته های شب بو آمیخته شده بود را تنفس کرد و به ستاره های بزرگ و چشمک زنی که گاه از پشت ابر ها نمایان می شدند نگاه کرد و گفت:این ستاره ها آسمان سرزمین مرا تا به حال زینت نداده اند.برایم تازگی دارد.واقعا زیباست! تانیا لبخندی زد و گفت:در افسانه های شرقی گفته شده کسانی که مجذوب ستاره ها می شوند،روح پاک و آزادی دارند. ـ واقعا؟ تو به افسانه ها باور داری؟ تانیا با نگاهی متأثر از احساس پنهان خود خواست جواب دهد که گلاندو گفت:من اعتقاد دارم! حتی زندگی الان خود را بی تأثیر از آنها نمی بینم. تانیا با شیندن این حرف،احساس همدلی کرد اما حرفی نزد.هرنو و کوین جلو تر از او با دوربین های خود،اجرام آسمانی را نظاره می کردند و ابر هایی که از تابش نور ستارگان،بنفش به نظر می رسیدند را با اشاره به یکدیگرنشان می دادند. سرانجام با گذشتن از جاده ای که در زمین های پست و بی صدا امتداد داشت به نزدیک سواحل دریای رون رسیدند.می شد نسیم ملایم ساحل را احساس کرد.ابر ها کنار رفته بودند وستاره ها زیبا تر از همیشه به ساحل می تابیدند.تانیا از اسب پیاده شد و گفت:محو این دریا نشوید! نباید ما را اینجا ببینند.دریانوردان و شبگرد های زیادی در این اطراف پرسه می زنند.از لنگرگاه فاصله ی زیادی داریم اما بهتر از تا خانه ی عمویم پیاده برویم.اسب ها توجه مردم ما را به خود جلب می کنند زیرا از سواحل دریای رون تا بیشه های آخفان کسی با اسب تردّد نمی کند! گلاندو اطراف خود را با نگاهی بدبینانه و تردید آمیز برانداز کرد و از اسب پیاده شد.هرنو اسب خود را نوازش کرد و ناراحت از رها کردن او،افسارش را باز نمود تا آزاد باشد«:خدانگهدار دوست من.اگر زنده ماندم دوباره به دشت های لبنین بر می گردیم و شکار می کنیم. تانیا گفت:اسب من او را به بیشه ی پاییزی باز می گرداند.نگران نباش. حصاری از درختان پهن برگ از ابتدا تا انتهای ساحل کشیده شیده بود و گروه با پای پیاده از پشت این حصار حرکت می کرد.گلاندو ساکت و خسته شاخه ها را کنار می زد و به سرنوشت این سفر فکر می کرد.هر چه از کنار درختان می دویدند تمامی نداشت.تا ایکه تعداد درختان کم شد و نور ماه به جای سایه ی آنها به گروه تابیدن گرفت.تانیا از حصار درختان عبور کرد و با دیدن کارگاه کوچک و دور افتاده ای که نیمی از آن در آب فرو رفته بود خوشحال شد و گفت:نگاه کنید! آن جا کارگاه کشتی سازی عمویم است.بیایید... کمی دور تر از کارگاه کشتی سازی،خانه ای ساخته شده از سنگ های تیره وجود داشت و دود سفیدی از دودکش بلند آن به هوا می رفت.فرد ناشناسی به دیوار آن تکیه داده بود و در سکوت آمیخته با صدای امواج،آهنگ عجیبی را به خود زمزمه می کرد. هرنو آرام به او اشاره کرد و پرسید:آن مرد کیست؟ تانیا جواب داد:او کارآموز عمویم بارویل است.همیشه شب ها در کنار ساحل،آوازی را زمزمه می کند و چرت می زند.کاری به هیچ کس ندارد.او نا شنواست. هرنو در عین حرکت به او نگاه کرد و تردیدش برطرف شد.شب پر از نشانه های عجیب بود.گاه صدای خنده های بلند و وحشیانه از مسافر خانه های دور شنیده می شد و گاه صدای دو مرد که در انگار در همین نزدیکی ها قدم می زدند به گوش می رسید.تانیا به نزدیک کلبه رفت و در زد.اما جوابی نشنید.صدا زد:کسی خانه نیست؟ کوین از پنجره ی کلبه به داخل نگاه کرد اما به جز تعدادی میز چوبی و نقشه های پیچیده ی کشتی سازی،کسی در آنجا نبود.گفت:حالا باید چه کار کنیم؟ تانیا به طرف بارویل رفت و او را به آرامی از خواب بیدار کرد.جوان ناشنوا با دیدن تانیا خوشحال شد و با تکان دادن سر خود به او سلام کرد.تانیا روبروی او نشست و با حرکات دست خود از او پرسید:عمویم کجاست؟ بارویل بدون اینکه جوابی بدهد به ماه نگاه کرد.هرنو با تعجب پرسید:چه می گوید؟! تانیا دست های بارویل را گرفت و از او خواست جواب دهد.جوان ناشنوا به کارگاه کشتی سازی اشاره کرد و دوباره به ماه خیره شد. تانیا زیر لب گفت:یعنی عمویم این وقت شب در کارگاه خود چه میکند؟! پس به طرف کارگاه حرکت کردند و صدایی از آن جا گفت:اینجا مسافرخانه ی دریانوردان نیست.از اینجا بروید! تانیا پرسید:دیگر خانه ی یک مرد مهمان نواز هم نیست؟! مرد با شنیدن این صدا زیر لب گفت:تانیا! و با دیدن او غافل گیر شد.تانیا عموی خود را در آغوش گرفت و از دیدن او ابراز خوشحالی کرد. کائودای کشتی ساز ظاهر مهربان و زحمت کشی داشت و در عین حال،بسیار تنومند بود.از ریش کوتاه و زردی که بر روی صورتش داشت نیز زیاد پیر به نظر نمی رسید.گفت:از دیدنت خوشحالم تانیا! چی باعث شد بعد از مدت ها به دیدنم بیای؟ ـ ما به کمک شما احتیاج داریم عمو.باید از راه دریا به شمال رون برویم. مرد به گلاندو و همراهانش نگاه کرد و گفت:این مرموزان که هستند؟ تانیا با خنده گفت:این مرموزان همسفران من هستند.انسان های شریفی اند.به موقع همه چیز را تعریف می کنم.به ما کمک می کنید؟ کائودا گفت:البته که کمک می کنم.فکر می کنی چرا تا این وقت شب در کارگاه،چکش می زنم؟می خواهم بهترین کشتی ام را برای حرکت در دریا بازسازی کنم.خوب شد که آمدی دخترم! تانیا با تعجب پرسید:یعنی شما هم با ما می آیید؟ ـ نه! این شما هستید که با من می آیید! همه باید از بلایی که می آید فرار کنیم.به من خبر رسیده نیرو های گاندور به مرز های جنوبی رسیده اند.این لنگرگاه فردا پر از کشتی های مهاجر می شود پس بهتر است همین امشب حرکت کنیم. تانیا با ناباوری گفت:امشب...؟ ـ بله دخترم.امشب! و بعد از پشت سر گذاشتن دریای رون به سرزمینی دورافتاده و سرسبز می رویم و زندگی می کنیم. تانیا با خوشحالی گفت:این بی نظیر است! بی صبرانه منتظر رسیدن آن لحظه هستم. کائودا به طرف کارگاه حرکت کرد و گفت:کشتی تقریباً آماده است.بزودی حرکت می کنیم. سپس خطاب به گلاندو گفت:اگر می خواهی نجات پیدا کنی بیا کمک کن. گلاندو بدون اینکه حرفی بزند نزد کائودا رفت و تا در بازسازی بخشی از بدنه ی کشتی به او کمک کند.کائودا در حالی که بدنه ی آسیب دیده را با تخته چوب های محکم تعمیر میکرد پرسید:من هنوز اسم تو را نمی دانم مرد.نامت چیست؟ از کجا می آیی؟ گلاندو که انگار از اتفاقی ناراحت بود گفت:چه اهمیتی دارد؟ کائودا خندید و گفت:راستش را بخواهی تانیا با هر کسی سفر نمی کند.برایم جالب است که تو را تا اینجا راهنمایی کرده! ـ فردی که هنوز برایم یک معماست از او درخواست کرده تا به ما کمک کند! شاید اسم من را شنیده باشی.من گلاندو هستم.تاجر گاندور! ـبله! این اسم را شنیده ام.پس لرد گلاندو تو هستی! هرنو تخته چوب ها را به کائودا داد.سپس رو به گلاندو کرد و گفت:تو حالت خوب است؟ گلاندو به نشانه ی تایید سر تکان داد. ـ اما رفتارت عادی نیست.از وقتی بیشه ی پاییزی را ترک کرده ایم مدام در فکر هستی. ـ من؟ نه... ـ گلاندو من می فهمم که قلبت پر از تردید و دوراهی است! گلاندو به تندی جواب داد:بله تو درست می گویی.من رفتارم غیر عادی شده.همه چیز مبهم و غیرمنتظره پیش آمد.در این فکر بودم که مثل تاجر های دوره گرد،همه جای این سرزمین را بگردم و دو اسطوره ی کهن که حتی نمی دانیم وجود دارند را بیابم.حال باید از ترس پادشاه سرزمین خودم به دریا بزنم و تا می توانم دور شوم! ویرایش شده در اوت 12, 2015 توسط The secret wizard 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در اوت 27, 2015 سفری پر ماجرا در دریای رون در سپیده ی صبحی که با صدای پرنده های مهاجر همراه شده بود،کشتی حرکت خود را آغاز کرد.کائودا بادبان ها را گشود و کشتی را به دست باد سپرد تا سریع تر حرکت کنند.مه صبحگاهی سراسر دریا را فرا گرفته بود.صدای پرندگان ناشناخته از نزدیک به گوش می رسید که گاه بر روی نرده های کشتی می نشستند و بال های بزرگ خود را باز می کردند.باد نسبتا تندی امواج دریا را بی تاب کرده بود.به غیر از کائودا که مغرور و سخاوتمند،کشتی را هدایت می کرد،همه در اتاقک کشتی نشسته بودند و در مورد ادامه ی این سفر با یکدیگر حرف می زدند.تانیا با استفاده از علف های خوش بویی که همراه داشت،چای عطر آگینی دَم کرده بود که به انسان نیرو می داد.هرنو بالاپوش پشمی اش را به خود پیچانده بود و آرام،چُرت می زد.کوین هم در کنار گلاندو بی توجه به همه،شمشیر خود را تمیز می کرد.گلاندو با چشم های خسته در حال برسی نقشه های قدیمی بود و مسیر های منتهی به شمال شرق را دنبال می کرد.انگار چیزی توجه او را به آن سرزمین های دور جلب کرده بود. رو به تانیا کرد و گفت:این سرزمین ها را نمی شناسم اما حال که تهدید بزرگی در پشت سرمان حرکت می کند،بهتر است مسیر حرکت خود را به شمال شرق تغییر دهیم و از تاخیر آن ها نهایت استفاده را ببریم. تانیا با تعجب گفت:اینگونه به رشته کوه های «آتام» خواهیم رسید و در مسیر های مه آلود و نمناک،به دهکده های زیادی با فرهنگ های عجیب و نا شناخته برخورد خواهیم کرد که حتی برای من هم نا آشنا هستند. گلاندو لبخندی زد و گفت:بله.«آتام» را در نقشه می بینم.به دنبال این رشته کوه ها که تا دشت های هموار «تازار» ادامه دارند زمین های وسیع و دور افتاده ای هست که نامی از آنها در نقشه برده نشده.احساسم می گوید باید به آنجا نیز قدم بگذاریم! دوست دارم نظرت را بدانم. تانیا از پنجره به بیرون نگاه کرد.تابش نور،جلوه ی زیبایی به او داد و گفت:دوست دارم تا انتهای این سفر همراه شما باشم اما نمی خواهم به این زودی عمویم را ترک کنم. ـ می دانم به این راه تردید داری اما چشم هایت را ببند و مثل پرنده از ابر های تردید بگذر. تانیا با لبخند،چشم هایش را بست و گفت:فکر کنم عبور کردم. ـ البته هنوز معما های زیادی برایم وجود دارد.اینکه سواران گاندور به کدام جهت برای جستجو می روند و از همه مهم تر نامه ای که از آن فرد ناشناس به دست تو رسید هنوز برایم یک سوال عجیب است! به راستی او کیست؟آیا در طی این سفر او را خواهم دید؟ تاینا گفت:نمی دانم! امیدوار بودم او را در سواحل دریای رون ببینم اما نیامد.شاید اگر اینجا بود مسیر درست را به ما نشان می داد و تردید را از قدم هایمان می زدود! کوین با لحنی آرام و بی تفاوت گفت:تردید تا انتهای این ماجرا با ما خواهد بود و مثل یک سایه ی تیره و جدایی ناپذیر در کنار ما حرکت خواهد کرد.هدفی که دنبال می کنیم در سرابی پر از خطر های غیر منتظره و عجیب نهفته است. این را گفت و سرِ خود را به دیوار اتاقک تکیه داد.گلاندو بر روی شانه ی او دست گذاشت و گفت:همه چیز درست می شود.ما زنده می مانیم و به گاندور بر می گردیم. تانیا فنجان ها را با چای تازه دم پر کرد و از گلاندو خواست بنوشد.سپس نزد هرنو رفت و او را بیدار نمود و فنجانی هم در دست او گذاشت.گلاندو چای خود را نوشید و گفت:خوش طعم و نیرو بخش است! خستگی بدنم رفع شد. تانیا لبخندی زد و ادای احترام نمود. مدتی گذشت.هرنو با فنجان چایی که در دست داشت به عرشه رفت.طلوع خورشید،پرده ی طلایی رنگی را در دل دریا گسترده بود.هرنو با دیدن این منظره ی گرما بخش،چشم های خود را مالش داد و بیشتر نگاه کرد.خواب بی موقعی در چشم هایش رخنه کرده بود.انگار آفتاب شرقی یخ چشم های خسته اش را آب می کرد و طلسمی از خواب را به او هدیه می داد.کائودا که در کنار او طناب های بادبان را محکم می بست گفت:زیاد نگاه نکن! چشم هایت کم سو می شود. ـ من تا به حال،طلوع خورشید را اینگونه ندیده بودم.آن هم بعد از یک شب سرد.به راستی که لذت بخش است! کائودا گفت:افسانه های زیادی در این باره وجود دارد که اکثراً بر مبدأیت این سرزمین برای طلوع خورشید،هم عقیده هستند.نخستین پرتو های خورشید در شرق رون پدیدار گشت و بعد از آن به سراسر سرزمین میانه اشاعه یافت.به آنسوی کوه ها و تپه ها! سرزمین هایی که برای ما ناشناخته و گمنام اند. ... شب از راه رسید و آفتاب درخشان شرق،جای خود را به ستارگان نقره ای داد.دریا تا حدودی تغییر کرده بود.سنگ های بزرگ و نوک تیری که مانند نیزه های آب دید از آب بیرون زده بودند،هر لحظه کشتی را تهدید می کردند.تنها یک برخورد کافی بود تا کشتی در این آب های سرد،متلاشی شود. گاه افسونگران دریایی که موهایی روشن و صورتی ناپیدا داشتند در میان این سنگ ها دیده می شدند.چهره هایی مبهم و نامعلوم که هر کسی را ناخواسته به دنبال خود می کشید و در نهایت،او را در آب دریا غرق می کرد.هرنو و کوین هرکدام فانوسی در دست گرفته بودند و مسیر را زیر نظر داشتند تا مبادا کشتی به سنگ های نوک تیز برخورد کند.در همین لحظه صدای خنده ای عجیب برخاست.این صدای خنده ی یک افسونگر دریایی بود که دوستان خود را فرا می خواند.کائودا به طرف هرنو و کوین آمد و گفت:تا به حال به این افسونگر های پلید برخورد نکرده اید! پس اگر به شما نزدیک شدند چشم های خود را ببندید. هرنو با ترس و تعجب پرسید:مگر واقعیت دارند؟ ـ واقعی تر از آنچه فکر می کنی! کوین با نگاهی بدبینانه اطراف خود را دید زد و گفت:نمی توانیم این مسیر را با چشم های بسته طی کنیم! ـ من کشتی را متوقف می کنم تا با افسون این پری های مزاحم به صخره ها برخودر نکنیم!خیلی مراقب باشید.شما مردان غربی کمی غیر قابل اعتماد هستید.می فهمید که؟ هرنو خندید و گفت:به مرور زمان به ما عادت می کنید. ـ اگر امشب زنده بمانیم به آن مرحله هم خواهیم رسید. دریا بسیار تاریک شده بود زیرا بیشتر ستاره ها در پشت ابر های تیره پنهان گشته بودند.هرنو با نور اندک فانوس،اطراف خود را زیر نظر داشت که یک افسونگر روبرویش ظاهر شد و او را چند قدم به دنبال خود کشید.کوین متوجه او شد و فریاد زد:هرنو! برگرد. و افسونگر را با شمشیر خود دور کرد.هرنو با حیرت و ناباوری به آنچه دیده بود اندیشید.جسمی از سایه و چهره ای ناپیدا که در میان مو های طلایی دیده بود،مدام برایش تداعی می شد.افسونگر ها در اطراف کشتی با نغمه هایی شبیه به گریه و خنده حرکت می کردند.کائودا ناخواسته به نور خیره کننده ای که از موی افسونگران نشأت می گرفت توجه کرد و آن را دنبال نمود.گلاندو فانوس به دست از کابین بیرون زد و در لبه ی کشتی او را گرفت. گفت:ما تحمل این افسون های ناشناخته را نداریم ناخدا! ـ می دانم سخت است اما مثل یک دریانورد محکم باش.ممنون که نجاتم دادی! مدتی با ترس و فرار از افسون ها گذشت تا اینکه تانیا با قدم های آهسته به عرشه آمد و در فلوت بلندی که در دست گرفته بود دمید.بعد از برخاستن صدای زیبای فلوت،اتفاق حیرت آوری رخ داد.افسونگر ها از حرکت ایستادند.این بار،آنها افسون شده بودند پس به دور تانیا حرکت کردند و با جیغ های اندوهناک به داخل آب برگشتند.سکوت معنا داری محیط را فرا گرفت.همه با خوشحالی به سمت تانیا رفتند و از او تشکر نمودند.کائودا گفت:گاه بزرگ ترین مردان هم از پس ساده ترین کار ها بر نمی آیند.ما در تاریکی شب و افسون پریان محو شده بودیم که نغمه های فلوت تو ما را نجات داد.ممنونم دخترم! ـ فلوت زدن که کار ساده ای نیست عمو جان! همه خدیدند و بعد از صرف یک نوشیدنی خنک،برای استراحت به کابین کشتی رفتند.هرنو و کوین می خواستند شب را بر روی عرشه بگذرانند.گلاندو هم در کنار آن ها به خواب رفت... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در اوت 29, 2015 جادوگر پیر به عصای خود تکیه داده بود و در کنار آسیاب بادی که با سنگ های مرمر آبی رنگ ساخته شده بود به دریا نگاه می کرد.بالاپوش آبی و ریش بلندش در هیاهوی باد های شرقی تکان می خورد.دریا بسیار نا آرام و پر تلاتم بود.انگار موج ها با حرکت چشم های نگران جادوگر حرکت می کردند و خود را به سنگ های بیرون زده از آب می زدند. کشتی با سرعت زیادی در دریا پیش می رفت و هر لحظه به مکانی که جادوگر پیر در آن جا ایستاده بود نزدیک می شد.گلاندو با حالتی حیرت زده و سراسیمه از روی کشتی به ساحر نگاه کرد و پرسید:تو کی هستی؟ جادوگر جوابی نداد.تنها به گلاندو نگاه کرد.ابری از مه سفید،دور او را فرا گرفته بود.گلاندو بار دیگر فریاد زد:آیا تو همان کسی هستی که دنبالش می گردم؟جواب بده! ساحر بدون اینکه حرفی بزند راه خود را در پیش گرفت و ناپدید شد.گلاندو بار ها او را صدا زد اما انگار باد اجازه نمی داد صدایی به جادوگر برسد.ناگهان کشتی به یکی از سنگ ها برخورد کرد و در تلاتم موج های دریا تکیه تکیه شد. گلاندو با حالتی وحشت زده از خواب پرید و هرنو و کوین را در کنار خود یافت که قلاب های ماهی گیری را در دریا انداخته و در سکوت زیبای شب ماهی گیری می کردند. پی نوشت:این پیش در آمدی برای آغاز فصل دوم بود.ممنون از همراهی شما :) 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
dain 188 ارسال شده در فوریه 22, 2016 سلام دوست عزیزم چرا داستانو ادامه نمیدی؟؟درباره ی داستانت باید بگم فوق العادس و مهم ترین نکتش اینه که از اسم و اصطلاحات قلمبه ثلمبه استفاده نکردی پس یک شخص با کوچک ترین دامنه اطلاعاتم میتونه لذت ببره.موفق باشی منتظر داستانای قشنگت هستم. 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مه 28, 2016 (ویرایش شده) سلام به همه بابت تأخیرم عذر خواهی می کنم:) فصل دوم داستان رو با این پست شروع میکنم.امیدوارم که این فصل بیشتر مورد پسند شما سروران قرار بگیره! رشته کوه های آتام بخش اول با طلوع پرنور آفتاب شرقی،روح امید بر همه ی افراد گروه دمیده شد.اتفاقات آن شب بی طلوع و پرماجرا هنوز مثل تیغه های آب دیده در ذهن همه فرو می رفت. کوه های نقره فام آتام از دور دیده می شدند.برف مانند ستاره ی صبح بر روی قله ها می درخشید و دامنه ی کوه پوشیده از سنگ های سفید بود که چشم را به طرز عجیبی فریب می داد.رودخانه ی زلال و سردی در دل کوهستان جاری بود و مسیر پر فراز و نشیبی را برای پیوستن به دریای رون می پیمود. آهو های سفید با خال های سیاه بر دامنه ی کوه در حال دویدن بودند و علف های تازه ای را که از لای سنگ های سرد آتام بیرون زده بود با یکدیگر می خوردند.منظره ی زیبایی در پیش بود.در یک سو دریایی به وسعت آسمان و در سوی دیگر ساحلی با شن های یخ زده که در حال آب شدن بودند و در آنسوی این پدیده ها رشته کوه مغرور آتام چشم نوازی میکرد! کائودا تبر بزرگ خود را در دست گرفت و گفت:باید قبل از غروب آفتاب از این سرزمین عبور کنیم. هرنو چشم های خود را مالش داد و گفت:ساحل به این زیبایی را رها کنیم و کجا برویم؟ آتام با طلوع خورشید بیدار گشته بود و با قلبی تپنده در این سرزمین می تپید.کائودا با نگاهی جدی و لب های اخم کرده جواب داد:این ساحل و رشته کوه ها هیچ وقت تابش ماه را به خود ندیده اند! اینجا تنها اکسیر زندگی خورشید است! رشته کوه آتام روز ها زنده می شود و شب ها به خوابی فرو می رود که تنها پرنده ی مرگ در ان نغمه خوانی می کند. هرنو با دهان باز به کائودا نگاه کرد و گفت:بیایید هر چه زود تر حرکت کنیم. گلاندو و کوین با عزمی استوار از روی عرشه پایین پریدند و پا بر ساحل شنی گذاشتند.گلاندو رو به کائودا کرد و گفت:خوشحالم که در این سفر راهنمای ما هستید.بهتر است قبل از اینکه شوالیه های گاندور به دریای رون برسند از اینجا دور شویم.هرچند دور از انتظار نیست که تا چند لحظه ی دیگر آن ها را پشت سر خود بیابیم. حرف گلاندو کمی شک برانگیز بود.مدتی نقشه ها را بررسی کردند و پس از گمانه زنی ها سرانجام مسیر منتهی به رشته کوه های آتام را در پیش گرفتند. به پشت سر خود نگاه میکرد. کائودا با مسیر های این سرزمین آشنایی دیرین داشت و جلو تر از همه حرکت می کرد.تانیا نیز پشت سر او با لباسی شبیه به جنگجویان دریانورد،راه را می پیمود.اما گلاندو با وجود ظاهر آرام همیشگی اش ناآرام بود و مدام مدتی در مسیر حرکت کردند و هم زمان با عبور گوزن های خال دار از رودخانه ی آتام گذشتند.مسیر خسته کننده ای بود اما دیدن آن همه زیبایی در اطراف کوه ها و آبدره های مه آلود،خستگی را از بدن می گرفت.هرنو با دیدن خورشیدِ در حال غروب به سمت کائودا دوید و گفت:هنوز به اولین دهکده نرسیده ایم؟گفتی بعد از غروب اینجا طلسم می شود! ـ نگران نباش شکارچی.با این لباس و بالا پوش پشمی که تو بر تن کرده ای در قله ی کوه هم طلسم سرما به تو اثر نمیکند.اما بین خودمان باشد... امشب شب سختی خواهد بود. هرنو از حرکت ایستاد و گفت:پناه بر ارو! کائودا خندید و بر روی شانه ی او دست گذاشت و به راه خود ادامه داد.ساعتی بعد،آسمان در صفحه ی غروب تسلیم شد و این در حالی بود که اثری از دهکده های روی نقشه در دامنه ها دیده نمیشد. کائودا با تأسف به نقشه ها نگاه کرد و گفت:راست می گویند نباید به نقشه ها اعتماد کرد! تانیا بر روی تپه ای رفت و هوای سرد و تازه را استشمام نمود.نگاهی هم به مناظر روبرو انداخت اما اثری از دهکده و خانه ها نبود. کوین گفت:این نقشه ها بسیار قدیمی اند!شاید دهکده های این سرزمین در طی زمان از بین رفته باشند کائودا کوله بار خود را بر زمین نهاد و گفت:امشب را همین جا بیتوته می کنیم. و به جمعاوری تکیه چوب های خشک برای روشن نمودن آتش پرداخت.گلاندو دوباره با نا آرامی به پشت سر خود نگاه کرد و گفت:یعنی راهی نیست که زود تر از این رشته کوه های عبور کنیم؟ کائودا گفت:در شب نمیتوانیم حرکت کنیم.گفتم که این سرزمین تابش ماه را به خود ندیده است.اما اگر در کنار آتش،خود را بپوشانیم و بر سرمای ناجوانمردانه ی کوهستان غلبه کنیم شاید فردا طلوع افتاب را ببینیم! شما غربی ها بیشتر از ما با سرما دست و پنجه نرم کرده اید.امشب نیز می گذرد.نکند تو هم از طلسم شب می ترسی؟ ـ نه! از سرازیر شدن اتفاقی بدتر از آن می ترسم. کائودا لحظه ای از حرکت ایستاد و سپس گفت:خوش بین باش مرد! شب فرا رسید و تاریکی مرگبار خود را بر تخت نشاند.رشته کوه های آتام به خواب فرو رفتند و مثل شبح های سنگی و یخ زده شدند.در آن لحظه تنها عنصر امید بخش آتشی بود که همه به دور آن حلقه زده بودند و نان های کنجدی خود را می خوردند.تنها خوبی این کوهستان عدم وجود حیوان های وحشی و درنده بود.زیرا تحمل سوز و سرما حداقل از کمین گرگ های ایتلین جنوبی که از بین شاخه های مه گرفته ی درختان تیز برگ حمله ور می شدند بهتر بود. همه در پتو های پشمی خزیده بودند برای طلوع خورشید لحظه شماری می کردند.پلک ها یخ زده و از خیره شدن به آتش و لمس حرارت زنده ی آن در چشم های اشک جمع شده بود.سرمای بی رحمی بر جَو حکمرانی می کرد اما خواب سنگین تری در چشم همه موج میزد.از همه زیبا تر «در کنار هم بودن»سختی سرما را به سخره می گرفت.پس همه به خواب فرو رفتند... ویرایش شده در مه 28, 2016 توسط The secret wizard 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئن 1, 2016 (ویرایش شده) رشته کوه های آتام بخش دوم صدای سار های کوهی از بلندای آسمان شنیده میشد و چقدر دلنشین بود.آن شب سرد و طاقت فرسا به پایان رسید و مانند کابوسی که در نهایت به رویایی شیرین منتهی شود محو شد.تپش های پیوسته دوباره به قلب رشته کوه های آتام برگشت و آن را زنده کرد.صبح خاکستری و نسبتا سردی فرا رسید و چشم های یخ زده در خواب را بیدار نمود. کائودا زود تر از همه برخاست اما تانیا و گلاندو را در کنار خود نیافت.پس دامنه های کوه را نظاره کرد و با دیدن آن دو همسفر که خندان و با طراوت در حال جمعاوری بوته های یاسی برای دم کردن چای کوهی بودند،تبسمی بر لبانش نشست.خوشحالی تانیا او را خوشحال می کرد و برایش مهم بود که تنها یادگار بردارش را خوشبخت ببیند. دود سفیدی از خاکستر های آتش دیشب برمی خاست و در طراوت وتازگی صبح،با مه صبحگاهی همراه میشد.گلاندو در حالی که بوته های معطّر را از زمین افسرده در سرما می چید،از سفر ها و اتفاقات خنده دار زندگی اش می گفت و تانیا هم با اشتیاق فراوان به او گوش میداد.پس در میان خنده هایش گفت:چه ماجرا های جالبی! آیا شما صاحب همسر یا فرزندی هستید؟باید بگویم آن ها با وجود شما خوشبخت ترین خانواده هستند! گلاندو با شنیدن این حرف،بی حرکت شد و بوته های یاسی از دستش افتاد.اشک در چشم هایش لانه کرد و مثل کبوتر غم زده ای که تنها مانده باشد،نفسی کشید و گفت:همسرم...؟ او سال هاست که از کنارم رفته! مدت ها پیش در شبی بارانی از دنیا رفت. این را گفت و آن صحنه ی اندوهناک و دردآور برایش تداعی شد.سال هاپیش در شبی سیاه و بارانی،دزدان دریایی به خانه ی او حمله ور شدند و پس از تاراج اشیای گران قیمت،گلاندو را تا سر حد مرگ زدند و همسر او سوفیا را که مدام با فریاد و دست و پا زدن مانع آن ها میشد با خنجری زهرآلود،بی صدا نمودند. گلاندو در شهر با پریشانی به این سو آن سو می دوید و فریاد کمک سر میداد.اما کسی به دادش نمیرسید.پس در حالی که سوفیا را در آغوش گرفته بود رو به آسمان کرد و با ناله های دلخراش فریاد زد.آسمان نیز با غرّش ابر های تیره برای سرنوشت همسر او گریید. و باران به تندی بر روی چهره ی پر از غم و فریادِ او فرود می آمد؛اشک های گلاندو با باران همراه گشت و بر روی گونه های سرد سوفیا نقش بست.هنوز هم تبسم زیبای سوفیا حتی در لحظه ی مرگ،بر روی لبش جلوگری میکرد.این آخرین تصویر او در پرده ی فکر گلاندو بود که هرگز کنار زده نمی شد و از یادش نمی رفت. تانیا بوته های یاسی را در دست گلاندو گذاشت و گفت:متأسفم که ناراحتت کردم.بهتر است برویم.عمویم منتظر چای کوهی است! کائودا به آرامی هرنو و کوین را بیدار نمود و همه در کنار هم از چای کوهیِ تانیا که با بوته های یاسی دم کرده بود،نوشیدند. حرکت دوباره آغاز شد.احتمال می رفت که تا فرا رسیدن شب،رشته کوه های آتام را پشت سر بگذارند یا دست کم به دهکده ای برسند که شب را در آنجا بگذرانند.اما ناآرامی های گلاندو و تردید او بی معنا نبود.در لحظه ی غروب سرخ آفتاب،به دهکده ای رسیدند که صدای زنگِ زندگی در بین خانه های چوبی آن به گوش می رسید.این مایه ی خوشحالی همه بود اما در آنسوی تپه ی مشرف به غروب،پرچم های نقره ای برافراشته شد که بر رویشان طرح درخت سفید گاندور نقش بسته بود و سواران گاندور با زره های سفید که گویی گرد زعفرانی غروب بر آن ها ریخته شده بود به صف شدند.در میان آن ها سواری با مو های طلایی و افشان در باد،با شمشیر پر گوهر خود به گلاندو اشاره ای کرد.او شاهزاده اِرلین پسر اِلمار بود.سواران به سمت گلاندو و همراهان او سرازیر شدند.همه به جز گلاندو با دیدن این صحنه متحیّر گشتند و در حالی که سلاح های خود را آماده می کردند به آن پرچم های نقره ای چشم دوختند.هرنو زیر لب گفت:نه! این امکان ندارد! یکی از سواران نیزه ای را سمت کائودا پرتاب کرد و او با تبر خود نیزه را به سوی سوار برگرداند.کوین با شمشیر خود یکی دیگر از سواران را نقش بر زمین کرد و گلاندو نیز با سه سوار،به سختی درگیر شد. با پشت سر گذاشتنِ این نبرد کوتاه،طولی نکشید که سواران به دورشان حلقه زدند و حصاری از زره پوشانِ شمشیر به دست،آنها را فرا گرفت.شاهزاده ارلین از اسب پیاده شد و در حالی که به سمت گلاندو می آمد گفت:آیا سزای خیانت می تواند جز مرگ در سرزمینی دورافتاده از تعلقات باشد؟هرچند شایسته ی دوک گاندور نیست که به این راحتی از صفحه ی روزگار محو شود.اما بهتر است نامی از او به گاندور باز نگردد! پس به خواسته ی پدرم او را محو خواهم کرد. گلاندو لبخندی زد و گفت:به این زودی انتظار محو شدن نداشتم! کائودا با نگرانی گفت:چطور ممکن است؟ما فرسنگ ها با مرز های جنوبی فاصله داریم! گلاندو لبخند تلخی زد و گفت:آن ها برای فتح و تصرف رون نیامده اند.المار انقدر ساده نیست که عده ای سوار را برای فتح یک سرزمین وسیع رهسپار کند. همه با بدبینی به یکدیگر نگاه کردند.کائودا تبر خود را بر زمین کوبید و گفت:پس آن ها دنبال تو اند؟ ـ از وقتی که ایتلین شمالی را گذراندیم و با شاهین های صحرایی که در واقع پرنده های تربیت شده ی پادشاه بودند درگیر شدیم دنبال مان هستند! هرنو از شنیدن این حرف تعجب کرد اما سکوت کرد.کائودا با لحنی آرام و گزنده پرسید:این حقیقت دارد؟ گلاندو در حالی که نفس میزد چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت. کائودا با همان لحن تلخ پرسید:چرا زود تر نگفتی؟ ـ اینگونه نمی توانستم با کشتی تو به اینجا برسم! تو به من کمک بزرگی کردی کائودا! اما از این جا به بعد را خودم ادامه میدهم.ابهتی پر از خشم در چشم های کائودا موج میزد.تانیا حیرت زده به گلاندو و عمویش نگاه میکرد.نمی توانست باور کند که آن مرد او را فریب داده است.پس اشک در چشم هایش حلقه زد و به او خیره شد. انگار زمان از حرکت ایستاده بود و به آن دو نگاه میکرد.هیچ کس نمیدانست خشم کائودا با چه نغمه ای نواخته خواهد شد.کوین در کنار گلاندو دست بر روی شمشیر خود نهاد و به کائودا خیره شد.دریانوردِ ناآرام،تبر خود را به سرعت در دست گرفت و قبل از اینکه کوین بتواند حرکتی کند او را نقش بر زمین کرد.اما لحظه ای که به سمت گلاندو حمله ور شد تانیا خود را جلوی او انداخت و فریاد زد:نه! تیر از حرکت ایستاد و کائودا با تعجب به آن دو نگاه کرد.اشک چشم های تانیا در آن لحظه از طنین پتک کوبنده تر بود. هرنو کائودا را از پشت گرفت و گفت:آرام باش مرد! تانیا نامه ی آن فرد ناشناس را از آستین خود بیرون آورد و در حالی که آن را روبری چشم همه گرفته بود گفت:این همان نامه ای است که در آن از سفر تو به رون برای کشف یک حقیقت گفته شده! حتی از حمله ی زودهنگام شوالیه ها برای تصرف این سرزمین هم نوشته شده... ـ تانیا! من هنوز نمیدانم این نامه از چه کسی به دست تو رسیده اما او ظاهرا هیچ شناختی از ساز و کار های پادشاه نداشته.تنها بر اساس یک احتمال ظاهربینانه دست به کار شده.در هر صورت نقشه های او تا بحال نقش بر آب شده اند.دیگر منتظر او نباش! تاینا با ناراحتی زیر لب گفت:نه! شاهزاده ارلین با لحن تحقیر آمیزی خندید و خطاب به تانیا گفت:تو در سرزمین بی عدالتی ها بزرگ شدی اما هنوز نمیدانی که نباید به هر کسی اعتماد کرد.میدانم که نمیخواهی گناه این مرد ناسپاس را باور کنی.اما حقیقت تغییر نمی کند! او از احساسات تو نیز سو استفاده کرد. کائودا که هنوز در ناباوری و خشم می خروشید از گلاندو پرسید:اما چگونه شایعه ی حمله ی عظیم پادشاه،قبل از رسیدن تو به کارگاه کشتی سازی در بین مردم زبانزد شد؟! گلاندو بر روی صورت خود دستی کشید و گفت:حمله ای در کار نبود دوست من!عده ای مزدور را برای پراکنده کردن این شایعه به اطراف سواحل رون فرستادم.تنها در این صورت حرف مرا باور میکردی! متأسفم. هرنو با لحن تندی به گلاندو گفت:چه میگویی؟! کائودا از حرکت ایستاد و متحیّر از حرف گلاندو جواب داد:نه! من برای تو متأسفم! گلاندو به چشم های پر از اشک تانیا نگاه کرد تا حرفی بزند اما تانیا با بغضی که هر لحظه گلویش را می فشرد گفت:دیگر نمی خواهم حرفی از تو بشنوم!از این به بعد،من کسی را به نام لرد گلاندو نمی شناسم.او هم مرا نمی شناسد! این را گفت و بغض گلویش شکست.حرف آخر او مثل نمک های بلورین بر چشم های گلاندو نشست و اشک در چشم های او نیز حلقه زد اما بدون اینکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و چشم هایش را بست. ارلین سوار بر اسب شد و خطاب به کائودا و تانیا گفت:حال که حقیقت روشن شده دیگر به شما نیازی نیست.شما آزادید. مرد دریانورد تبرش را بر روی شانه اش انداخت و همراه با تانیا به سمت کشتی رهسپار شد. دهکده ای که در آن نزدیکی وجود داشت در واقع پادگان شاهزاده و شوالیه ها شده بود.به دستور ارلین،گلاندو و دوستانش را اسیر کرده و به آنجا بردند. پی نوشت:خیلی غم انگیز بود قبول دارم ^^ ویرایش شده در ژوئن 1, 2016 توسط The secret wizard 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 14, 2016 پایان یک معما بخش اول خورشید مانند آهن گداخته ای که در زیر چکش های غروب،سرخ شده باشد رو به افول بود.آسمانِ نارنجی،مغبّر و تیره به نظر می رسید.سواران در حالیکه هرنو،کوین و گلاندو را با دست های بسته بر روی اسب ها نشانده بودند ،به آرامی به سمت دهکده حرکت می کردند.سایه های بلندشان بر روی زمین کشیده شده بود. هرنو با یأس و ناامیدی به گلاندو نگاه کرد و گفت:تو چه کردی مرد؟! اما گلاندو جوابی نداد.بی توجه به همه سرش را پایین انداخته بود و شانه به شانه ی سواران حرکت می کرد. به دهکده رسیدند.خانه ها چوبی بود اما به سبک معماری شرقی.مردمِ چشم بادمیِ دهکده با نگرانی وتردید عبور سواران را نظاره می کردند.حضور غریبه ها در این سرزمین برایشان ناخوشایند بود اما نمی توانستند با آنها وارد جنگ شوندو یا حتی از خواسته و هدف آنان مطلع شوند.به زبان عجیبی سخن می گفتند.این دهکده ی نمیه متروک،سال ها در کنار رشته کوه های آتام به زندگی خود ادامه داده بود اما از لحظه ی ورود ارلین و سواران،بوی تباهی از جای نعل اسبان غربی شنیده میشد. چادر هایی در اطراف دهکده به دست سواران برپا شده بود.با این حال،خانه هایی را نیز در اختیار گرفته بودند.به ویژه برای بازجویی از گلاندو و اسیر نگه داشتن او چادر مکان خوبی نبود. تردید و ترس از اینکه چه اتفاقی قرار است رخ دهد هرنو و کوین را رها نمیکرد.اما گلاندو که تا قبل از بسته شدن دست هایش در تب و تاب و ناآرامی بود،حال با خیالی آسوده و ظاهری آرام رفتار میکرد.و همین برای هرنو عجیب بود. شاهزاده ارلین مغرورانه کنار گلاندو آمد و گفت:اینجا سرزمینی غریب است.در مرام من نیست که هموطنم را اینجا به سزایش برسانم. گلاندو با لبخندی ملایم و نیش دار پریسد:پایان این ماجرای عجیب را تو برایم رقم میزنی؟ ـ این پایان ماجرا نیست!تو هنوز هم برای زنده ماندن فرصت داری.میدانم که متوجه منظورم هستی گلاندو نفسی کشید و گفت:دیگر مهم نیست چه اتفاقی بیفتد! ارلین در حالی که اسب خود را به جلو حرکت میداد گفت:بله تو سعی خودت را کردی! سواران از اردوگاه گذر کردند و گلاندو را به همراه هرنو و کوین در یکی از خانه های دهکده که از هر طرف حفاظت میشد حبس نمودند.با فرا رسیدن شب،فانوس ها در سراسر خانه ها روشن شد و دهکده مانند آینه ای در روبروی ستاره ها قرار گرفت.کوین فانوسی را به سختی روشن کرد و گفت:باید هر چه زود تر از اینجا برویم! گلاندو به آرامی بر روی صندلی نشست و گفت:بنشینید دوستان من!عجیب نیست که انتهای این سفر مانند هدفی که دنبال می کنیم عجیب تمام شود. هرنو با خشم و سردرگمی از حرف های گلاندو بر روی دیوار چوبی خانه کوبید و در حالی که به سمت او می آمد گفت:شاید اینظور باشد اما من اینجا عجیب تر از رفتار تو در مقابل کائودا و تانیا ندیدم!معنی آن حرف ها چه بود؟ ـ یقین داشته باش در آن موقعیت بهتر از این نمی توانستم ماجرا را ختم به خیر کنم! هرنو با خشم گفت:چه می گویی؟ اگر اینجا هستیم فقط به خاطر حرف ای بزدلانه ی توست. گلاندو با آرامش جواب داد:اشتباه می کنی دوست من! ـ فعلا که اشتباهات تو در این سفر حکم میکند!حتی کائودا و تانیا را از خود تَرد کرد! حال می گویی دیگر مهم نیست چه اتفاقی بیفتد؟ طاقت گلاندو تمام شد ودر حالی که نور فانوس بر نیمی از چهره اش افتاده بود،سمت هرنو آمد و گفت:تانیا و کائودا در حال حاضر با قدم های آهسته به مست ساحل می روند و از این مهلکه ی نافرجام دور می شوند.من آن حرف ها را برای نجات آنها زدم!فکر می کنی برایم راحت بود که در چشم های تانیا نگاه کنم و بگویم همه ی این ها یک حیله بوده است؟در چشم های کسی که بعد از سال ها مرا به محبت گمشده ی زندگی ام بازگرداند! هرنو از حرکت ایستاد و مثل پتکی که بعد از ضربه ای بی اثر به سنگ های محکم از دست رها شده باشد ساکت ماند. گلاندو به چشم های حیرت زده ی او نگاه کرد و لحظه ای بعد به خودش آمد و با ناراحتی بر روی صندلی نشست. کوین به رسم دلجویی در کنار گلاندو نشست و گفت:برای بازگرداندن تانیا و کائودا هر کاری بتوانیم انجام می دهیم اما فعلا باید از این اسارت نجات پیدا کنیم.ارلین از ما چه می خواهد؟منظور او از راه نجات چه بود؟ گلاندو گفت:او فکر میکند ما به تنایج راه گشایی در مورد دو جادوگر آبی رسیده ایم.منتظر شنیدن است! هرنو پرسید:مگر به نتیجه ای هم رسیده ای که برایش شرح دهی؟ ـ نمی دانم.احساس میکنم هر لحظه به حقیقت نزدیک تر می شوم اما هیچ سرنخی ندارم که به یافته هایم دلگرمی دهد.مهم نیست! ارلین در هر صورت ما را می شکد! پس لزومی ندارد حقیقت را به او بگوییم. با عزم شجاعانه ای برخاست و درحالیکه از پنجره ی کوچک خانه به حرکت آرام شوالیه ها در دهکده نگاه میکرد گفت:او را همراه خودم با پایان ماجرا خواهم کشاند. شب با همه ی سختی ها و بی تابی هایش به پایان رسید و نور آفتاب بر دیوار های اتاق بازجویی نقش بست.مدتی گذشت اما خبری از بازجویی نبود.هر سه بعد از ظهر تلخی را در سکوتی تبخ تر گذارندند تا اینکه نزدیک غروب،قفلِ در باز شد و ارلین به همراه سه تن دیگر تلخی انتظار را در زهرِ بازجویی حل نمودند.شاهزاده پشت میز نشست و خطاب به گلاندو گفت:تصمیمت را گرفته ای؟ گلاندو نیز بی درنگ پاسخ داد:بله.حاضرم تمام نتایج به دست آمده را در اختیار شما بگذارم اما در ازای آن می خواهم من و دوستانم را در ادامه ی مسیر،با خود همراه کنید. ـ تو در موقعیتی نیستی که شرط تعیین کنی اما... جلوتر آمد و به آرامی گفت:اگر معمای تاریک دو جادوگر ابی را روشن کنی حتما این کار را انجام خواهم داد. گلاندو ماجرایی خود ساخته و زیرکانه را برای شاهزاده شرح داد.بازجویان با تردید و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و منتظر واکنش ارلین بودند اما او با آرامش مغرورانه ای از گلاندو پرسید:چطور می توانم به تو اعتماد کنم...؟ گلاندو فرصت ادامه ی حرف را به او نداد و گفت:راه دیگری وجود ندارد!نه برای من و نه برای تو! درست نیست با دست خالی به میناس تریت برگردی.آیا این بازگشت برای پرنس گاندور مایه ی سرافکندگی نیست؟ ارلین به طرز بدبینانه ای به گلاندو نگاه کرد و هرنو ادامه داد: تا مدتی این حرف بر سر زبان ها خواهد افتاد که شاهزاده برای کشتن هموطن خود به شرق دور رفت و بازگشت. ارلین برخاست و رو به گلاندو گفت:من به دلایل زیادی اینجا هستم.کشتن تو تنها یک هدف کم اهمیت است! تو و دوستانت همراه ما می آیید اما تصمیم نهایی به عهده ی من خواهد بود. و در لحظه ی بیرون رفتن از اتاق،خاطر نشان کرد:یادت باشد که تو تنها یک اسیر هستی.لرد گلاندو دیگر وجود ندارد! گلاندو لبخندی زد و گفت:طناب روزگار،همه را در بند می کشد.اما آنچه این بازی نافرجام را به راه انداخته بندِ حرص و طمع پدرت است که هر لحظه بر گریبان او تنگ تر می شود! هرنو وکوین از حرف بی مهابای گلاندو ترسیدند و مردّد شدند که مبادا شمشیر ارلین را به سمت آنان بجهاند.اما شاهزاده بدون اینکه حرفی بزند سوار بر اسب شد و گفت:کار ناتمامی در این دهکده هست که باید انجام دهم.بیش از حد به تأخیر افتاده! شما برای حرکت آماده شوید. لحظه ای بعد،شوالیه ها در کنار یکدیگر آرایش نظامی ایجاد کردند و در حالی که توسنِ اسب های ناآرام خود را در دست گرفته بودند منتظر دستور ارلین شدند. گلاندو با دیدن سواران مشعل به دست،به طرف ارلین دوید و گفت:چه می کنی؟اینجا چه خبر شده؟! ـ گفته بودم تصمیم نهایی را من خواهم گرفت. گلاندو گفت:با کشتن این مردم بی گناه به جایی نمی رسی! بیا با آرامش از این دهکده بگذریم. ـ نمیتوانم! آن ها بیش از حد دیده اند و شاید بیش از حد زنده مانده اند. ـ فکر نمیکردم تا این حد پست شده باشی! آن ها حتی فانوس هایشان را در شب برای شما روشن کردند! ارلین با لحن تند و تیزی گفت:اگر لازم باشد برای ایجاد دلهره در دل های مردم شرقی و تسلیم آن ها پایتخت ایسترلینگ ها را هم با خاک یکسان خواهم کرد.از سر راهم برو کنار! این را گفت و با حرکت اسبش گلاندو را نقش بر زمین کرد.طوری که جای نعل اسب بر روی سینه ی گلاندو نقش بست. سپس به جلو حرکت کرد و در عین کشیدن شمشیر فریاد زد:به نام گاندور...دهکده را در آتش بسوزانید! شوالیه ها به سمت خانه های چوبی مردم هجوم بردندو مشعل هایشان را بر روی سقف خانه ها پرتاب نمودند.بیشتر مردم دهکده در حالیکه کودکان خود را درآغوش گرفته بودند،پراکنده شدند و به طرف رشته کوه های آتام فرار کردند.برخی هم با چنگک های کشاورزی و شمشیر های برّنده ی شرقی مقابل سواران ایستادند.اما ایستادن شجاعانه ی آنها در برابر زره های فولادین و اسب های نیرومند غربی دوام نیاورد. گلاندو به سختی از روی زمین برخاست و در حالی که بی سلاح،به سمت ارلین می دوید او را از روی اسب،به زمین زد و گفت:من اجازه نمی دهم اینجا را تبدیل به خاکستر کنی.در این صورت مرا هم همراه این مردم بسوزان تا معمای دو جادوگر آبی را با خودم به گور ببرم! ظاهرا در یک لحظه همه چیز تغییر کرده بود.هرنو و کوین در کنار گلاندو با عده ای از شوالیه ها درگیر شدند و به سلاح های آنان به نبرد ادامه دادند.خورشید در آستانه ی غروب بود اما رنگ عجیبی داشت.در هاله ای از نارنجی و سفید و گرد و غبار تیره ای که با دودِ برخاسته از خانه های آتش گرفته ترکیب شده بود،بسیار ناآرام نمود می کرد.پرنده های ناشناخته ای در آسمان پرواز می کردند و با صدا های عجیبی شبیه به صدای زاغچه های وحشی فریاد می زدند. سواران در کوچه پس کوچه های دهکده می تاختند و دود و تباهی را به خانه های چوبی هدیه می دادند.نیزه هایشان در پرتوی زعفرانی خورشید،نور خیره کننده ای را ساطع می کرد. 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در سپتامبر 11, 2016 پایان یک معما بخش دوم جلوه ی عجیب کوه ها در غروب،دیدنی بود.گلاندو و ارلین با هم گلاویز شده بودند و هر دو با خشمی آمیخته به ترس،در نبردی تن به تن یکدیگر را بر زمین می زدند و مثل پلنگ های بی رحم،به یکدیگر حمله ور می شدند.و این را خوب می دانستند که زنده ماندن یکی در گروی کشته شدن دیگری است.اما برتری با ارلین بود.چرا که دست های گلاندو دیگر توانایی مقابله با زره و سپر نقره ای او را نداشت.پس در حالی که گریبان ارلین را گرفته بود بر روی زمین افتاد و به او خیره شد. هرنو و کوین سعی کردند خود را به گلاندو برسانند و او را نجات دهند اما شوالیه هایی که به دورشان حلقه زده بودند،این اجازه را نمی دادند. ارلین در حالی که گردن گلاندو را با دست می فشرد گفت:می خواستم این سفر را با هم ادامه دهیم.اما حیف شد... تو راه دیگری برایم باقی نگذاشتی! در میان صدای به هم خوردن شمشیر ها و دودِ برخاسته از سقفِ سوخته ی خانه ها،صدای دیگری هم از دور شنیده می شد.صدای حرکت اسب های تازه نفسی که با نعل های فولادین و سوارانی دلیر به سمت دهکده حرکت می کردند. لحظه ای بعد،تیر هایی از جانب آنان برخاست و بر گردن دو تن از شوالیه های ارلین نشست.شوالیه ها با ترس و تردید به یکدیگر نگاه می کردند.یکی از آنان نزد ارلین شتافت و گفت:سرورم! عده ای سوار... ارلین گفت:هر اتفاقی که افتاد سر جایتان بمانید.من آن دو را برای محاکمه در میدان میناس تریت زنده می خواهم.اما قبل از اینکه این مرد(گلاندو)را برای همیشه به مرگ بسپارم باید حرف هایی از او بشنوم.حرف هایی که بهتر است در مورد معمای دو جادوگر باشد. چیزی از کشته شدن آن دو شوالیه نگذشته بود که تیر های آب دیده و تیز پرواز،بار دیگر بر گردن تعداد دیگری از شوالیه ها نشست.اسب های ناآرام با دیدن شوالیه هایی که بر زمین می افتادند نا فرمان شدند و لحظه ای بعد،صدای زیبای فلوت شرقی به جای تیر های فولادی برخاست.مثل نوری بود که در میان انبوه ابر های تیره چشم نوازی می کرد.یا مثل مهربانی آشنا در بین صد ها مرد خشن.همه چیز برای لحظه ای از حرکت ایستاد و محو صدای اندوهناک و زیبای فلوت شد.حتی ارلین هم گلاندو را رها کرد و به حرکت سواران خیره شد.گلاندو با شنیدن صدای فلوت،لبخندی زد و زیر لب گفت:تانیا...! نغمه ی فلوت به پایان رسید و پس سکوتی کوتاه،اسب ها شوالیه های خود را بر زمین زدند و به سمت رشته کوه های آتام فرار کردند. فریاد کوبنده ای از سواران به گوش رسید و به سانِ رودخانه ای خروشان به شوالیه های ارلین حمله ور شدند.هرنو با خوشحالی صدا زد:کائودا... مردِ کشتی ساز جواب داد:بله خودم هستم.فکر کردی این نبرد را از دست می دهم و تنهایت می گذارم شکارچی؟ این برای ارلین پایان ماجرا بود پس در حالی که کشته شدن شوالیه های خود را با چشم هایش می دید به سمت گلاندو دوید و او ر ا نقش بر زمین کرد و لحظه ای که شمشیر خود را برای فرو بردن در سینه ی او بالا می برد،سواری از پشت،تیری به قلب او زد و ارلین در حالی که زره نقره ای اش را خون فرا گرفته بود همه ی خاطرات در پندارش مرور شد.از روزی که دست های مادرش را گرفت و خوب بودن را آموخت و بعد از رفتن او... تا روزی که وارد دربار المار شد و به اینجا رسید.همه را به یاد آورد.پس آخرین نفس هایش را به سختی زد.شوالیه ها با دیدن این صحنه تسلیم شدند و به غرب فرار کردند. وارث تاج و تخت المار بر روی زمین افتاد و خون اطراف وی را فرا گرفت.گلاندو با حیرت و ناباوری به روبرو نگاه کرد و در کنار جسم بی جان ارلین،پیرمردی را دید که او را می شناخت.او آندین،صاحب کتابخانه ی قدیمی بود. ××× حال دیگر همه چیز تغییر کرده بود.راهی دور و بی سرانجام که در ذهن گلاندو ایجاد شده بود،بی اختیار محوشد و افق تازه ای در سفر او برای ادامه ی مسیر رخ داد. گلاندو وی را در آغوش گرفت و گفت:تو اینجا چه می کنی مرد؟ آندین چشمکی زد و گفت:برای تفریح آمده ام.البته نجات دادن شما و کمک به پایان معمایی که در آن گیر کرده ایم را هم مد نظر داشتم. تانیا آهسته به سمت گلاندو آمد تا نامه ی آن فرد ناشناس را که در واقع همان نامه ی آندین بود به او بدهد.حال فهمیده بود که حرف های گلاندو قبل از اسیر شدن در رشته کوه های آتام برای فریب دادن ارلین و نجات او و کائودا بوده است.پس با لبخند و نگاه معنا داری نامه را به گلاندو داد.گلاندو به پیرمرد نگاه کرد و گفت:این نامه از طرف تو بود! درست است؟ ـ بله.آن را با شاهینِ نامه رسان نزد تانیا فرستادم که اول از همه در ایتلین شمالی با دیگر شاهین ها اشتباه گرفته شود و بتواند به راحتی عبور کند؛و دوم اینکه با تانیا همسفر شوید و بتوانید با کشتی از دریای رون بگذرید.و اینکه خود را به شما برسانم و معما را برایتان روشن سازم.من خیلی فکر کردم و با مطالعه ی کتب قدیمی به نتایج خوبی رسیدم که فعلا توانایی فهم آن را ندارید.حال همه در حیرت به سر می بریم.باید تا فردا صبح استراحت کنیم تا فکرمان آزاد شود. کوین پرسید:اما چرا انقدر دیر آمدی؟ ـ موانعی برایم ایجاد شد مرد جوان.ابتدا برای یافتن تعدادی از دوستانم که زمانی شوالیه بودند به راه افتادم و سرزمین های گاندور را از دول آمروت گرفته تا اِمین آرنِن پیمودم تا آن ها را با خود هم پیمان سازم.نقشه ها و نوشته های قدیمی را برداشتم و به سمت شمال حرکت کردیم.با اینکه از کوره راه های ناشناخته و دور افتاده حرکت می کردیم،باز هم با تعدادی از نیرو های امنیتی گاندور درگیر شدیم و دو تن از دوستانم کشته شدند.به هر سختی از ایتلین شمالی عبور کردیم و پس از آن با عبور از داگورلد و سرزمین های کهن به رون رسیدیم.نمی دانم چرا اما در علفزار های رون مورد حمله ی گاو های وحشی قرار گرفتیم و البته بسیار جالب بود! سرانجام با عبور از دهکده های عجیب و بیشه ی سرد پاییزی به دریای رون رسیدیم و با خرج یک صندوچقه پر از سکه ی طلا،کشتی دزدان دریایی را خریدیم و با آن به سواحل رشته کوه های آتام آمدیم.در آنجا بود که تانیا و کائودا را دیدم و این بهترین اتفاقی بود که در این سفر برایم رخ داد.بدون آنان نمی توانستم شما را پیدا کنم.پس به این دهکده رسیدم و باید اعتراف کنم فکر نمی کردم تا اینجا برسید.سفر ما بی نتیجه نخواهد ماند پس فکر نکنید که این راه طولانی را بیهوده آمده اید. گلاندو نفسی کشید و گفت:بله؛من هم این احساس را دارم. اگر چه خون ارلین در سرخی غروب،می درخشید و ندای بی وارث ماندن تاج و تخت گاندور را سر میداد اما در عین حال،آرامش غریبی در دل همه شکل گرفت.آندین لبخندی زد و در حالی که به خون ریخته شده ی شاهزاده خیره شده بود با لحن تلخی گفت:او را به دریا بسپارید.هرچند امواج ناآرام دریای رون از گرفتن او اکراه دارند اما اینگونه خون گران قدر اودر دریا های بی کران محو می شود.بگذارید این لکه ی سیاه تاریخ گاندور را همینجا به آب ها بسپاریم.برای یافتن او از شهر سفید خواهند آمد. هرنو با پریشانی گفت:بله خواهند آمد اما نه با کالسکه های سیاه رنگ و آواز سوگواری.با پرچم های سرخ و نیزه های آب دیده خواهند آمد. آندین خندید و گفت:و این پایان کار آنها خواهد بود. همه از حرف او تعجب کردند. هرنو گفت: اگر این خبر به میناس تریت برسد المار لحظه ای برای نابود کردن شرق دور درنگ نخواهد کرد.او با سپاه عظیم خود(اژدهای غرب) به این سرزمین شعله می دمد و در نهایت چیزی جز خاکسترِ اجساد و خانه ها باقی نخواهد ماند. آندین با تکان های دستش که ناشی پیری بود جلو آمد و گفت:بگذار بیاید! دوره ی او نیز به پایان رسیده است.به زودی زمانی فرا خواهد رسید که گاندور از زیر سلطه ی او رها شده و دوباره از نو متولد شود.حاکمیت المار از اول هم اشتباه بود! این را گفت و در حالی که آرام شده بود،آن روز شوم را به یاد آورد و گفت:من آنجا بودم.بیست سال پیش،شورای سلطنت پس از چند روز گفتگو و جدال بی فایده،به پیشنهاد من انتخاب پادشاه جدید را به عهده ی مردم میناس تریت گذاشت.این انتخاب،بیانگر اوج رشد و تعالی در جامعه ی گاندور بود.آلندر،برادر المار محبوبیت زیادی در بین مردم داشت و برای همه عزیز بود! از جمله برای من.همه چیز خوب پیش می رفت اما زمانی که معلوم شد همه ی نتایج به نفع اوست و مسلما با حمایت مردم به پادشاهی خواهد رسید،درست در روز انتخابات،کودتای سیاهی رخ داد که سنگ فرش های میناس تریت را با خون بی گناهان تزئین نمود.المار برادر خود را به نیزه کشید و از آن روز به بعد،پرچم های سرخِ استبداد،سپیدی زیبای درخت گاندور را از یاد برد! این را گفت و اشک در چشم هایش جمع شد.کوین با تعجب گفت:می دانستم کودتایی در آغاز سلطنت المار شکل گرفته اما این اتفاقات... هرنو پرسید:تو چگونه در آن روز جان سالم به در بردی؟ آندین با ناله ی دردناکی زیر گریه زد و گفت:من آلندر را تنها گذاشتم می فهمی؟از ترس جانم آلندر عزیزم را به حال خود رها کردم! گریه ی آندین دل سنگ را به درد می آورد و به راستی از روی حقیقت بود.طوری که کسی باور نمیکرد این پیرمرد با آن اراده ی پولادین در حال ناله سر دادن است.او خود را مدام سرزنش می کرد که چرا تا آخر نایستاد و این نامی بود که در تنهایی،خود را با آن صدا می زد «مردِ نیمه راه» سپس گریه اش را تمام کرد و با جدیّت ادامه داد:همان روز باید تمام می شد.اگر آن کودتای پلید شکل نمی گرفت... و آلندر بر تخت می نشست نه سفر به شرق دوری بود و نه یافتنِ دو جادوگر آبی! اما امروز او می بیند که من وارث پادشاه دروغین را از میان برداشتم!من خون ارزشمند نومه نوری را از جسم پلید او جدا کردم! هرنو پرسید:اما چرا این ماجرا تا به امروز سربسته باقی مانده بود؟ پیرمرد پاسخ داد:همه ی شاهدان آن کودتا کشته شدند.حتی المار برخی از همراهان خود را که از مهره های کودتا بودند از میان برداشت تا مبادا خبری از جزئیات آن در گاندور پخش شود؛و اینگونه وانمود کردند که کودتا علیه شورای خائنین(شورای سلطنت)بوده.پس از آن هم شایعه ای توسط خود شاه ایجاد شد که آلندر در روز انتخابات توسط جوانی از شرق دور به قتل رسیده است.این هم نقشه ای زیرکانه و حرکتی برنامه ریزی شده بود! کائودا سَری تکان داد و گفت:چه نیرنگ های عجیبی! آن هم برای رسیدن به قدرت.آن وقت به ما می گویند مردم شرقیِ عجیب. کوین با ذهنی درگیر به آندین نگاه کرد و گفت:اینجا با یک مشکل بزرگ روبرو هستیم. نگاه ها به سوی او برگشت و او ادامه داد:ارلین تنها فرزند شاه بود و به عبارت دیگر«تنها وارثی که خون اله سار را داشت»حتی اگر این پایان ماجرا باشد.ما سِیر سلطنت گاندور را دچار وقفه ای بزرگ کرده ایم. آندین با لحن تلخ و گزنده ای پاسخ داد:گاندور...دوباره تا مدتی به دست کارگزاران اداره خواهد شد .سرانجام،این خبر به فرمانروایان آرنور خواهد رسید و یکی از آنها که به راستی سزاوار پادشاهی باشد بر تخت خواهد نشست.در طی این مدت بسیاری از فرماندهان حتی تعدای از اعضای خاندان سلطنتی به دلیل مخالفت با المار به سرزمین های شمالی تبعید شدند. سپس نزدیک کوین آمد و در حالی که به او خیره شده بود گفت:خون اله سار هنوز در وجود عده ای پا برجاست و هرگز به طور کامل از روی زمین محو نخواهد شد.این یک تقدیر است! اما به نظر من اینجا نکته ای مهم تر از انچه شما تصور می کنید وجود دارد؛ و آن ارزش و اراده ی فرد است نه خونی که در رگ های او جاری است.این را به عنوان یک پند از من بپذیر شوالیه ی جوان! گلاندو متحیر از کشتن بی محابای ارلین و بدبین به حرف های آندین به او نگاه می کرد.او مثل فرمانروایی حرف می زد که انگار می خواهد وارث گاندور را تعیین نماید.این تصویر بلند پرواز از آندین در ذهن گلاندو نقش بست و این حرف مدام در ذهنش تکرار می شد«من خون ارزشمند نومه نوری را از جشم پلید او جدا کردم» 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست