bard 1,231 ارسال شده در فوریه 4, 2015 (ویرایش شده) روز دوم صبح زود گرگ و میش هوا از خواب بیدار شدم ، کنار اجاق داخل سالن خوابیده بودم کم کم اشپز ها با پیدایشان شد و شروع به چیدن میز کردند افراد یکی یکی از اتاق ها و سر پست برای صبحانه داخل سالن میشدند ، هوای بیرون سرد بود و با باز کردن در هال سوز سردی برف هایی که پایین در ریخته بود را به داخل هال هل داد همه دور میز غذاخوری نشستند تا اشپز ها صبحانه را که شامل تخم مرغ ، پنیر و سبزی بود بیارند و دور میز بچینند صدایی از کسی بلند نمیشد و هم هارام شروع به خوردن غذا کردند ، در اخر قبل از اینکه همه بلند شوند گفتم : دوستان یک لحظه به من گوش کنید ، همه قیافه ها به سمت من برگشت ، دوستان درسته که ما جزو افراد این قلعه هستیم و مسئولیت این قلعه با ماست ، اما در این موقعیت خطیر میتونم بهتون بگم که شما هر کس از شما که بخواد همین الان میتونه بره ، کسی ازش انتظاری نداره ، وقتی بمونید تنها مرگ در انتظار شما خواهد بود اما میتونین برین و جای دیگه زندگی بهتری داشته باشید ، این یه افسانه نیست که شجاعت ما شعر بشه و برای بچه ها موقع خواب خونده بشه بلکه یک واقعیت تلخه ! چند لحظه سکوت کردم صدایی از هیچ کس برنمیخواست فقط هوهوی باد بود که سر صبح قلعه را دور میزد اما ناگهان چند نفر از بچه ها بلند شدند و اعلام کردند که تا اخرین رمقی که دارن در قلعه میمونن و ازش محافظت میکنن حتی اگر تاثیری در سرنوشت کس دیگه ای نداشته باشه از این ماجرا هم خوشحال شدم و هم ناراحت ، خوشحال برای اینکه این ها یه مشت اشپز و بچه کوچولو نیستن بلکه همه شون مرد هستن و از چیزی نمیترسن و ناراحت برای اینکه شاید همه اینها تا چند روز اینده دیگه در این دنیا نباشن سپس وظایف رو بهشون یاداوری کردم ، رفقا میدونین که این قلعه خیلی قدیمی هستش و هر لحظه ممکنه قبل از حمله دشمن روی سر خودمون فرو بریزه پس باید تا جایی که میتونیم تعمیرش کنیم اول از همه سرباز ها و خودم باید در قلعه رو تعمیر کنیم ، پس هر چه میتونین الوار های بزرگ چوب بیارید داخل قلعه اشپزها : هر روز چند بار انبار رو چک کنید این گربه لعنتی رو که همش زیر دست و پاس رو ولش کنید توی انبار موش ها دارن زیاد میشن تله های شکار که گذاشتید رو چک کنید ، سگه رو هم با خودتون ببرید بیرون اینار : از بیرون قلعه هر چی سنگ بزرگ هستش جمع کن و بیار داخل قلعه حیات کماندار ها : این سنگ ها رو به بالای برجک ها برسونید گشتی ها : وضعیت اطراف قلعه رو چک کنید و بهم اطلاع بدید که دشمن وضعیتش در چه حد هستش ،سعی کنید بدون درگیری باشه و از هم جدا نشید بعد از تقسیم وظایف اول از همه به اتاق فرمانده رفتم و در صندوقچه قدیمی زیر پنجره رو باز کردم ، هنوز همونجا بود و برق میزد برش داشتم و رفتم بالای قلعه و پرچم قدیمی قلعه رو به میله اویزون کردم تا مثل همیشه در باد به اهتزاز در بیاد و بعد سریع خودم رو به حیاط قلعه رسوندم ، تبر ها رو از انباری ها بیرون کشیدیم و با سرباز ها برای بریدن الوار به شمال قلعه ( سمت چپش ) رفتیم و تا ظهر داشتیم درخت میبریدیم هر چند که هنوز چشم هایی از وسط بوته ها به ما خیره شده بود ،در اخر که متوجه یکی از این جفت چشم ها شدم خواستم به سمتش برم خودم رو مشغول نشون دادم و ناگهان با تبر به سمتش حمله کردم اما وقتی بوته رو کنار زدم با یه گراز روبرو شدم که خر خر کنان عقب رفت و از ما دور شد بعد از ظهر به قلعه برگشتیم و بعد از خوردن ناهار دوباره شروع به تعمیر دروازه کردیم ، در دروازه در اثر باران پوک شده بود و مقاومتش رو از دست داده بود باید با قطران و قیر مقاومش میکردیم و الوار جدید رو جایگزینش میکردیم و اینکار تا شب و افتادن تاریکی ادامه داشت ، هنوز در زیر نور مشعل ها مشغول کار بودیم و سرما هم داشت با ما زور ازمایی میکرد اما بالاخره کار تمام شد و سریع از دست سرما به داخل قلعه خزدیم ، شام ایندفعه بد نبود به خاطر اینکه همه کار کرده بودن امشب برای همه گوشت بود و دوباره بعد از شام تقسیم وظایف و ایندفعه خودم سعی کردم در یکی از برجک ها به نگه بانی بپردازم ویرایش شده در فوریه 5, 2015 توسط bard 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Fladrif Skinbark 762 ارسال شده در فوریه 5, 2015 (ویرایش شده) سالنبور کمد کهنه ی گوشه ی مطبخ را باز کرد و جعبه ی چاقو هایش را بیرون آورد. مجموعه ای از چاقو های ریز و درشت را در آن نگهداری می کرد. چاقو های دستی کوچک، چاقو های مخصوص بریدن گوشت که کمی بزرگتر بودند، ساتور. علاقه ی سالنبور به تیغ و چاقو ربطی به آشپز بودنش نداشت. در حقیقت به هیچ چیز خاصی ربطی نداشت. صرفا از زمان های خیلی قدیم چاقوها را دوست داشت. خیلی از آنها را خودش ساخته بود، زمانی که در خانه ی پدرش لِنتور آهنگر زندگی می کرد. و این یعنی بعضی از این چاقو ها خیلی قدیمی بودند. یک کمربند چرمی کهنه را از جعبه بیرون کشید و دور کمرش بست. این کمربند پهنی بود که برای حمل چاقوهایش موقع آشپزی از آن استفاده می کرد. در هر طرف، روی پهلوهایش دو غلاف کوچک برای چاقو های کوچکتر ساخته بود. در پشت، جایی از کمربند که روی کمرش قرار می گرفت دو غلاف بزرگتر به صورت ضربدری وجود داشت و در جلو هم یک غلاف بزرگ برای ساتور و یک غلاف دیگر برای بزرگترین چاقوهایش تعبیه کرده بود. خیلی وقت بود که فقط از همین غلاف های جلویی و حداکثر دو غلاف پشتی استفاده می کرد. آن هم زمانی که قرار بود چند کار مختلف را همزمان در آشپزخانه انجام دهد. اما امروز برای اولین بار در این سالها تمام غلاف ها را پر کرد. حقیقتش را بخواهید سالنبور آدمی نبود که بدون دلیل بتوانید مجبورش کنید تصمیماتش را عملی نکند. می خواست شخصا به شکار برود، کاری که جزء شرح وظایف او محسوب نمی شد. قصد داشت مستقل از ذخیره ی گوشت انبار، مقداری گوشت تهیه کند تا اختیار استفاده کردن از آنها با خودش باشد و مجبور نباشد امر و نهی های ریابو را تحمل کند. صبح، قبل از طلوع خورشید، زمانی که هیچکس بیدار نبود، سالنبور بی سر و صدا در تاریکی از قلعه بیرون رفت. مدتها بود که به شکار نرفته بود، اما زمانی که جوانتر بود مدام این کار را انجام می داد. این زمانی بود که در دهکده اش خشکسالی آمد و او مجبور می شد برای سیر کردن شکم خودش و پدرش، به شکار برود. او کمان نداشت. پس مجبور بود از تنها چیزی که دم دستش بود برای شکار استفاده کند: چاقو! مجبور بود کم کم یاد بگیرد که با پرت کردن چاقو، پرنده، خرگوش و جانوران کوچک شکار کند. وقتی حسابی در این کار ماهر شد حتی بعد از تمام شدن خشکسالی هم آن را ادامه داد. دیگر برایش تبدیل به یک تفریح شده بود. کم کم هوا روشن می شد. نزدیک یک ساعت بود که در جنگل راه می رفت. می دانست که خرگوش ها را بیشتر در عمق جنگل می تواند پیدا کند. شروع کرده بود به آواز خواندن و هر چند دقیقه جرعه ای از بطری مشروبش می نوشید. حتی سرمای شدید هم خوش گذرانیش را خراب نمی کرد. آرام قدم می زد و هر از چند گاهی هم که گلهای خود روی جنگل توجهش را جلب می کردند خم می شد و چند دقیقه ای به آنها خیره می شد. بعد از مدتی که هوا کاملا روشن شده بود سالنبور هم حس کرد که به مکان مناسبی برای شکار رسیده. جایی که بوته های زیاد و پرپشتی داشت و به همین دلیل بود که خرگوش ها و جوندگان کوچک اینجا به وفور یافت می شدند. چون بهتر می توانستند در مواقع خطر مخفی شوند. با خودش گفت :" خرگوش های فلک زده!" و خندید. او روش خاصی برای شکار کردن داشت. از کیسه ای که پر بود از سبزیجات خراب و غیر قابل استفاده ی انبار که آنها را برای روز مبادا نگه می داشت، مقداری هویج نارس و غلات پلاسیده و حتی دانه های گندم و ارزن کهنه را برداشت و در جاهای مختلف در شعاع 5 متری یک درخت کهنسال کپه کپه روی هم ریخت. بعد خودش از درخت بالا رفت و روی اولین شاخه که نزدیکترین به زمین بود نشست. از آنجایی که خیلی بی خیال بود، زیاد از منتظر بودن اذیت نمی شد. حتی به چیز خاصی فکر نمی کرد. فقط به اطراف نگاه می کرد و وقت می گذراند. تا اینکه کم کم سر و کله ی خرگوشی، کبکی چیزی پیدا می شد و در حالی که موجود بخت برگشته با آن همه غذا که در این روز ها حتی یک پنجمش هم به زور پیدا می کرد جشن می گرفت، سالنبور بلافاصله یکی از چاقو های کوچکش را بیرون می کشید و فرز به سمت آنها پرتاب می کرد. محال بود چاقویش خطا برود، و به همان اندازه محال بود که هدفش قبل از اصابت چاقو فرار کند. به اندازه ی تارهای بی شمار ریشش این کار را کرده بود و حسابی کارکشته شده بود. بعد از اینکه با چاقویش آن سیاه بختان را شکار می کرد از درخت پایین می آمد و شکار را توی کیسه ی دیگری که آورده بود می انداخت. روی خون های روی زمین را با خاک می پوشاند، تمام کپه های غذا را جمع و درخت دیگری را انتخاب می کرد. درختی که با درخت قبلی فاصله داشت. علت این کار این بود که بوی خون حیوانات دیگر را از وجود خطری آگاه می کرد و آنها از آن محوطه دور می شدند. و سالنبور با تجربه این موضوع را می دانست. تا نزدیک های ظهر پنج خرگوش و دو گنجشک شکار کرد و از کیسه اش خون می چکید. شکار خوبی بود و خودش از خوشحالی آواز می خواند. اما اگر فکر کردید که سالنبور برای تهیه ی شام به قلعه بازگشت اشتباه می کنید. سالنبور نه عصر آن روز، نه حتی شبش برنگشت و همه کم کم می فهمیدند که حتما اتفاق بدی افتاده. هیچکس کوچکترین خبری از او نداشت. سالنبور غیبش زده بود! ویرایش شده در فوریه 5, 2015 توسط شهریار 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در فوریه 9, 2015 مدتی است خورشید طلوع کرده و خوشحال هستم که بار دیگر توانسته ام نور خورشید را نظاره گر باشم. به دستور ریابو باید برای گشت به اطراف باتلاق ها برویم.اما خب الکاندو هنوز توان خود را به دست نیاورده و من از این موضوع ترس دارم که ناگهان هردو به دردسر بیفتیم.به بالینش رفتم و ابتدا دارو هایی گه رگولفیندل به من داده بود را بر زخم هایش فشردم. سپس برای خوردن چیزی به اشپزخانه رفتیم.گاستون بر صندلی چوبی ای در خواب 7 پادشاه دورف بود! بنابراین مقداری سیب زمینی اب پز پیدا کرده و شروع به خوردن کردیم: _امیدوارم زخم هایت بهتر شده باشد.توانش را داری؟ میتوانم با ریابو صحبت کنم تا تو استراحت کنی!_اگر من نباشم چه کسی میخواهد تورا نجات دهد؟! دفعه ی قبل خودت هم در باتلاق داشتی کشته میشدی!_زخم های خودت را نگاه بنداز! حتی نتوانستی به خوبی از خودت دفاع کنی!!به یکدیگر تیکه های فراوانی مینداخیتم و باعث شاد کررن یکدیگر میشدیم ان قدر خندیدیم که صدای گاستون درامد سریع از اشپز خانه بیرون رفتیم.اما قبل از رفتن نبودن سالنبور مرا به شک انداخت!ان مرد در این هنگام کجا میتواند برود؟! اسب ها را زین کردیم.در انبار را بازکردیم.هوا افتابی بود ولی هنوز برف زیادی بر روی زمین بود ان قدر سرد بود که تا مغزمان حسش میکردیم.زمین بسیار لیز بود و باید بسیار ارام و بادقت حرکت میکردیم..._الکاندو بهتر است اول به ریابئ اطلاع دهیم_خیر او خود دیشب این دستور را برای ما صادر کرد_بله اما بهتر است از خارج شدن ما در اطلاع باشد_...اهم زمین بسیار لیز است!اسب هارا در اسطبل بگذاریم و پیاده به جمع اوری اطلاعات بپردازیم._موافقم. هردو اسب هایمان را در اسطبل ها گذاشته و حرکت را اغاز کردیم._نگهبان ها همه خواب هستند!احتمالا شب اگر حمله ای میشد الان در ان دنیا بودیم!_بهتر است از میان درختان برویم._الکاندو"چیزی تورا ناراحت کرده از بعد صبحانه و خارج شدن از اشپزخانه رفتارت عوض شده!!_همانطور که خودت دیدی سالنبور در قلعه نبود!ممکن است ...ممکن است_ممکن است چی الکاندو؟؟!جاسوس مورگول باشد!!او مرد بسیار خوبیست احتمالا برای کاری به بیرون رفته!یا فرار کرده!!_هرچه هست بهتر است به او تهمت نزنیم. هوا دیگر کاملا روشن شده بود و ما مسیرمان را به سمت شرق و شمال باتلاق ها ادامه میدادیم _در کجای مرداب درگیر شدی پلاطس؟؟_نزدیک هستیم ارام تر حرکت کن دلم حوس ارک کشی کرده!_مراقب باش ریابئ گفت نباید درگیر شویم!_در صورت نیاز البته اورک کشی راه می اندازیم!!_این بوی گند برای چیست؟؟_جنازه های داخل باتلاق._جنازه ی فرمانده را اینجا دیدی؟؟_بله. ارام به باتلاق ها نزدیک میشدیم اما...جز دل و روده انسان چیزه دیگری در انجا نبود!!انگار همه را تکه تکه کرده بودند!! _لعنتی واقعا وحشتناک است!_صدایت را ببر الکاندو صدایمان را میشنوند!_باشد باشد!!از دوباره به میان درختان برویم._صبر کن صدایی میشنوم!حس میکنم حس ماجراجویی ام زده بالا!!_چه میشنوی من چیزی به گوشم نمیرسد شاید توهم زده ای!!_نه خوب گوش کن!صدای صحبت خیل عظیمی از اورک هاست!دنبالم بیا از مرداب خارج شدیم و به شمال باتلاق رفتیم شمال باتلاق مشرف بود به یک دره ی کوچو یعنی باتلاق بر روی یک منطقه ی تپه مانند وجود داشت که به منظره ی جالبی به سمت شمال ختم میشد.بیش از صد اورک در دره بودند...البته شباهتی به اورک نداشتند به موجودی شبیه یوروک و شاید بزرگ تر از ان!! "یلیم" پایان قسمت اول تا قسمت دوم باما همراه باشید 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در فوریه 9, 2015 (ویرایش شده) به پلاطس گفتم:«اینها هرچی هستند، حتما نگهبانان این دره اند.اینجا نا امن است،بهتر است که بازگردیم و به جنوب باتلاق برویم.»پلاطس هم قبول کرد و بازگشتیم و راهمان را ادامه دادیم.ساعاتی بعد گرسنه شدیم و تصمیم گرفتیم توقف کنیم.فرصتی خوبی بود تا هم به خودمان و هم به اسب هایمان استراحت دهیم.پس جای مناسبی پیدا کردیم و توقف کردیم.پیاده شدیم.پلاطس رفت تا کمی چوب بیاورد.از آشپزهایمان در قلعه اندکی خوراکی گرفته بودیم تا لااقل گرسنه نمانیم.غذا را آماده کردم و بعد نشستم.از کوه هلاکت دود برمیخیزید و از امید ما لحظه به لحظه کاسته میشد.به قلعه خیره شدم و به فکر فرو رفتم.در فکر این بودم که در آخر عاقبت قلعه و افرادش چه خواهد شد؟ آیا دوباره آرامش باز خواهد گشت؟همین طور نشسته بودم که یک دفعه پلاطس چوب ها را جلوی من به زمین انداخت و گفت:«برف چوب ها را خیس کرده است،تلاشم را کرده ام تا خشک ترین هایش را بیاورم.اگر آتش روشن نشود تقصیر من نیست»مشغول روشن کردن آتش شدیم تا خودمان را کمی گرم کنیم.بعد از سعی بسیار،مؤفق شدیم تا آتش را روشن کنیم.چوبها مرطوب بودند کمی طول کشید تا آتش خوب جا بیوفتد.بالاخره مشغول خوردن غذا شدیم.خوشبختانه یا بدبختانه غذای گرم همرا نداشتیم.همین ها هم غنیمت بود. هنگام خوردن غذا،به پلاطس گفتم:«خیلی دوست دارم به چند سال پیشتر بر گردم،به زمانی که پدرم در کنار من بود.به زمانی که همه جا صلح بود،آرامش بود.آه چه روزهایی داشتیم.افسوس.»پلاطس گفت:«آری راست می گویی من هم دلتنگ شده ام.دلتنگ خانواده و آنروزها.» بعد ادامه داد:«راستی وضع زخم هایت چطور است؟»گفتم:«شکر،خوب است.حالا دیگر میتوانم به راحتی راه برم.حتی می توانم بدوم!»پلاطس به شوخی گفت:«خوب شد،دیگر نمیتوانستم پیرمردی چون تورا حمل کنم.». کتفم همچنان درد داشت ولی پایم خوب بود.نخواستم پلاطس را نگرانش کنم.غذایمان را تمام کردیم و دست هایمان را روی آتش گرفتیم تا گرم شویم.مدتی مشغله هایمان را فراموش کردیم و داشتیم از آن لحظه لذت می بردیم که ناگهان صدای جیغ وحشتناکی شنیدیم.به یک دیگر خیره شدیم و بی حکت ماندیم.سپس حرکتی داخل جنگل مشاهده کردیم.به پلاطس گفتم:«به نظرم استراحت کافی باشد،بهتر است حرکت کنیم.»آتش را خاموش کردیم و سریع سوار اسب هایمان شدیم تا از آنجا دور شویم.در این لحظه در شرق دوده غلیظی را مشاهده کردیم.دود مشعل ها بود.به راهمان ادامه دادیم و به سمت دود حرکت کردیم تا ببینیم چه چیزی در دوردست هست.کمی جلوتر رفتیم و متوجه گروهی اورک شدیم.آنها هم در مسیرها نگهبان و نیروی گشت گذاشته بودند.آن طرف تر هم به نظر اردوگاهی بود.جاده را کامل بسته بودند. با توجه به آن صدا و این نیرو ها،عاقلانه نبود جلوتر برویم چون مسیر روبرو به مرگ ختم می شد.سریع برگشیتم.یک چشم من داخل جنگل بود و چشم دیگرم در جاده.پلاطس گفت:«چه شده است؟»گفتم:«به یاد داری درباره اردوگاه پشت جنگل سخن گفتم؟این اردوگاه شبیه آن بود.»گفت:«یعنی می گویی این همان اردوگاه است؟!»گفتم:«یا با دو اردوگاه بزرگ که یکی پشت جنگل و یکی هم پشت باتلاق هست سروکار داریم،یا اینکه یک اردوگاه بزرگ هست.درهر حال فرقی نمی کند.»داخل جنگل تحرکاتی مشاهده کردیم ولی نتوانستیم بفهمیم چه چیزی هستند.داشتیم به قلعه نزدیک تر میشدیم که دوباره آن صدا را شنیدیم.به پشت سرمان نگاه کردیم چیزی ندیدیم ولی داخل جنگل چیزی شاخه ها را می شکست و درخت ها را تکان میداد.میخواستم به پلاطس بگویم که برویم تا آنجا را بررسی کنیم،که یاد این جمله ریابو افتادم:«زیاد کنجکاو نشوید.به دشمن زیاد نزدیک نباشید.سعی کنید حتی درگیر هم نشوید.خیلی مراقب خودتان باشید.»از تصمیمم منصرف شدم. پلاطس گفت:«داخل جنگل هم که ناامن شد!پس با این حساب قلعه کاملا محاصره شده است!»گفتم:«آری،ظاهرا وضعیت خیلی بحرانی است.داخل جنگل هم که خیلی وقت است به خاطر اورکها ناامن است،اما نمیدانم اینها دیگر چه بودند!»ناامیدی در چهره هردویمان کاملا مشخص بود. به قلعه بازگشتیم.ریابو به همراه افرادش،دروازه قلعه را تعمیر می کردند.خورشید کم کم غروب میکرد و هوا هم سرد تر میشد.پیادهدشدیم و اسبها را بستیم.سپس به داخل رفتم و لباس رزم را دردآوردم.پانسمان پایم را برداشتم.پایم دیگر نیازی به درمان نداشت.ولی کتفم نه! کتفم را مجددا با دارویی که داده بودند بستم.بستم به امید آنکه مثل پایم سریع خوب شود.سپس به حیاط رفتم.هوا تاریکتر شده بود.ریابو و افراد هنوز درحال تعمیر بودند.همه در مورد سالنبور حرف میزدنند،ظاهرا سالنبور دیر کرده بود و آنها نگرانش بودند. رفتمدر گوشه ای از حیاط نشستم و با دست های گره کرده،به افراد قلعه که در حال تعمیر دروازه بودند خیره شدم و منتظر ریابو ماندم تا گزارش بررسی را به او دهم. ویرایش شده در فوریه 10, 2015 توسط K I N G 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در فوریه 14, 2015 امروز توی اتاقم نشسته بودم به فکر فرو رفته بودم و در مورد اتفاقاتی که طی ان چند روز توی قلعه افتاده بود با خود حرف میزدم.: بیشتر از یه چیز نگران بودم زخم پای تورونگیل یه تیر سمی به پاش زده بودن و فکر نمیکنم خوب بشه به خودمش هم گفتم (مشکلی نداره) چون دوست نداشتم روحیه اش از بین بره.اما فکر نکنم بشه کار زیادی برای پایش کرد فکر میکنم مجبور شیم ببریمش.از این فکر خوشم نمیامد.و بعد تورونگیل در زد لحنش و چهره اش یه جوری بود .فکر کنم حرف هایی که با خودم گفته بودم رو شنیده بود و امید وار بودم که این طوری نباشه. با لحنی ناراحت گفت:لگولفیندل بیا پایین داریم صبحانه رو میخوریم. و بعد زود و سریع رفت فکر کنم خیلی جلوی خودش رو گرفت تا جلوی من گریه نکنه. با ناراحتی تمام پایین رفتم دیدم که میز آمادست و روی اون تخم مرغ.سبزی و پنیر گذاشته شده یه کم برام سخت بود تا گرگ و میش بیدار بشم برای همین هنوز خواب بودم و معمولا انقدر دیر پامیشدم و به صبحانه نمیرسیدم مگه این که تعداد زیادی در خانه ام باشند. در هر صورت رفتم سر میز و پیش چند تا از دوستان جدیدم که دو روز و یک شب بود با آنها آشنا شده بودم نشستم و چون نصفه خواب بودم درست نتوانستم بفهمم کجا نشسته ام. یه تخم مرغ برداشتم و اون رو خوردم. و بعد که خواستم بلند شم ریابو گفت: دوستان یک لحظه به من گوش کنید ، همه قیافه ها به سمت من برگشت ، دوستان درسته که ما جزو افراد این قلعه هستیم و مسئولیت این قلعه با ماست ، اما در این موقعیت خطیر میتونم بهتون بگم که شما هر کس از شما که بخواد همین الان میتونه بره ، کسی ازش انتظاری نداره ، وقتی بمونید تنها مرگ در انتظار شما خواهد بود اما میتونین برین و جای دیگه زندگی بهتری داشته باشید ، این یه افسانه نیست که شجاعت ما شعر بشه و برای بچه ها موقع خواب خونده بشه بلکه یک واقعیت تلخه ! سکوت همه جارو فرا گرفت تا این که من و چندی از دوستان بلند شدیم و گفتیم: تا آخرین رقم از قلعه دفاع میکنیم. صباحانه که تمام شد.به جنگل رفتیم تا مقداری الوار با خودمان برای تعمیر در ببریم.تا خل جنگل خیلی خوف انگیز بود.چون چندی چشم از داخل بوته های جنگل مارو دید میزدند. داشتم در همین مورد با خودم فکر میکردم که ریابو مانند دیوانه ای جهید و با تبرش به یکی از چشم های داخل بوته حمله کرد و ناگهان متوقف شد و صدای گراز وحشت زده ای از داخل بوته در آمد. الوار هارا برداشتیم و داخل قلعه شدیم.تقریبا ظهر بود و رفتیم سر میز نهار. نهار را که خوردیم پاشدیم و رفتیم سر ادامه ی تعمیر در.تا موقع شام کار در تمام شد. همین که رفتیم سر میز حالم گرفته شد.دیرنیر که کنارم بود پرسید:چی شده که قیافه ات درهم شد؟ گفتم:هیچ وقت لب به گوشت نزده ام چون وقتی میخواهم بخورمش قیافه ی حیوان بخت برگشته ای که شکار شده جلوی چشمانم میاید.! برای همین گوشت هایم را به دیرنیر دادم.شام که تمام شد به داخل اتاقم رفتم چون ریابو به من گفته بود: دشنه ات را بردار و تمرین کن اما دلیلش را نمی دانستم . برای همین دشنه و کمانم را برداشتم به داخل حیاط رفتم چند ساعتی رو تمرین کردم تا دوباره حرکاتم نرم و روان و تیر اندازی ام دوباره مستقیم شد.یعنی به هدف میزدم. خسته شدم و سرما به درونم نفوذ کرد. و این طوری شد که داشتم رفتم داخل.دو باره برگشتم به اتاقم و سعی کردم کمی بخوابم اما به خواطر صدا هایی که از بیرون میامد خوابم نبرد. نگران الکاندو.پلاطس و پای تورنگیل بودم...! 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در فوریه 14, 2015 هنوزم سرمای شب گذشته توی تنم بود. صبح بود و موقع صبحانه و همه در تالار جمع شده بودن. من در انتهای میز کنار اینار نشسته بودم روبرویم دایریس کنار فریژا بود. از آنجایی که دایریس روبرویم بود بیشتر نگاهم به او بود؛ بنظرم اومد که از نشستن کنار فریژا راحت نیست و دائم با اضطراب نگاهش می کنه. همه مشغول گپ و گفتگو بودن که ریابو بلند شد شروع به سخنرانی کرد؛ از اون دسته حرف هایی که فرمانده ها در مواقع بغرنج و حساس میگن. گفت که هرکسی بخواهد میتواند برود و درباره او هیچ قضاوتی نخواهد شد. اما خوب ما سربازهای شجاعی داریم که حاضرن تا پای مرگ بایستن. گرچه وسوسه ی رفتن همیشه هست. من که دیگه میلی به خوردن نداشتم بلند شدم و خطاب به ریابو گفتم: سخنرانی تاثیرگذاری بود ریابو، گرچه همه میدونن ماندن و رفتن نهایتا به یک چیز ختم میشه... از تالار بیرون اومدم، با خودم فکر کردم حرفم کنایه داشت، آره... ماندن یا رفتن... نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو از هوای سرد پر کردم، با خودم گفتم رفتن اونهم با این همه اورک تو جنگلی که درست بغل گوشه مونه... ناگهان بیاد سالنبور افتادم؛ تو گرگ و میش هوا بود که دیدم سالنبور از قلعه بیرون زد و به طرف جنگل رفت. مطمئنن برای شکار رفته اما تنها بود. ریابو اجازه نمیده که کسی تنها بیرون بره. با آمدن فریژا؛ سالنبور از ذهنم بیرون رفت. فریژا گفت: بیا باید برای تعمیرات برجک ها سنگ ها را بالا ببریم. اما اول اینار باید سنگ ها رو بیاره. -باشه. مدتی گذشت که اینار سنگ ها رو آورد و ما هم آنها را به بالای برج میبردیم، از سنگینی سنگ ها بنفس افتاده بودم و شروع کردم به غر زدن: آخه این کار ماست، این کار رو باید به دایریس بدن بهش نگاه کن اصلا براش کاری نداره. -خوب ماهم باید کمک کنیم دیگه. -آره ولی بازم میگم این کار دایریسه. دیشب دایریس و موقع نگهبانی دیدم داشت سعی می کرد تو اون تاریکی کتاب بخونه. فکر کنم یه دفترچه بود. -دفترچه؟ -آره ، نمیدونم شاید خاطراتشو مینویسه!! فریژا خوبی؟ چی شد؟ - هیچی. نمیدونم چی شد وقتی از دفترچه گفتم فریژا رنگش از اونیم که بود سفیدتر شد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت. دیگم تا غروب ندیدمش. نزدیکای غروب گوشه ای از حیاط قلعه نشسته بودم که گاستون و دیدم که ظرف آبی در دست به سربازها آب میداد. نگاهش پر از نگرانی بود؛ همین شد که دوباره یاد سالنبور افتادم، موقع کار سالنبور و فراموش کرده بودم هنوز برنگشته بود یعنی اتفاقی براش افتاده... از این فکر ترسیدم. سالنبور مردی شاد و خندانی بود که همیشه منو به خنده میندازه و من خیلی ازش خوشم میاد. گاستون به من رسید و ظرف آبی را بدستم داد و بی هیچ حرفی برگشت که برود که صدایش کردم و گفتم: گاستون خوبی؟ -آره، نه هنوز سالنبور برنگشته؟ و بی آنکه چیزی بگوید رفت. باید به ریابو بگویم باید دنبال سالنبور می رفتیم. اینار را دیدم که از عرض حیاط رد میشد، داد زدم: اینار بیا اینجا؟ -چی شده؟ -سالنبور نیست هوا که تاریک بود دیدم از قلعه بیرون زد. –باید به ریابو بگم؟ -آره به ریابو میگیم و خودمون میریم دنبالش! - فقط امیدوارم اتفاقی براش نیافتاده باشه. 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در فوریه 21, 2015 فریژا خودش را درآینه ورانداز کرد زیر لب گفت چقد گشنمه!! و نگاهی ب چشمانش ک گود افتاده بود کرد رویش را از آینه برگرداند آینه همیشه او را آزار میداد انگار کسی ک در آینه بود او نبود و همین آزاردهنده بود... ب سوی تالار راه افتاد صندلی انتخاب کرد و نشست آنا رو ب رویش نشسته بود، ب حالش غبطه میخورد،سادگی خاصی در چشمانش بود... ناگهان میز تکانی خورد و آیریس کنار ه او نشست کمی عصبی ب نظر میرسید،فریژا متعجب ب او نگاهی کرد و رویش را برگرداند با خودش گفت دقیقا چشه این آیریس!! بارد سخنرانی روزش را کرد و فریژا فهمید امروز روز سختی خواهد داشت... فریژا خودش را ب آنا رساند باهم صحبت کنان سنگ ها را جا ب جا میکردند ک ناگهان فریژا دست از کار کشی،یخ کرد نگاهی ب آنا کرد و گفت خوب این هم کار من!اگه کاریم داشتی صدام کن! زیر لب زمزمه میکرد عاخه چطور ممکنه!اما شاید!عاخ!خدایا!اون خرس گنده با دفترچه من چی کار داره عاخه!!! با چهره ای گرفته دنبال ایریس میگشت اما او را پیدا نمیکرد.... تا نزدیکی های شب دنبال آیریس گشت ولی پیدایش نکرد،عصبانی بود و نگران.... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در فوریه 22, 2015 صبح خیلی زود بود که با صدای راه رفتن پلاطس و الکاندو در آشپزخانه که گویا به دنبال چیزی برای خوردن میگشتند، از خواب عمیق و آشفته ای که داشتم بیدار شدم. اما واکنشی به آنان نشان ندادم. سربازان جوان پس از چندی کند و کاو در اکناف آشپزخانه، چند تکه سیب زمینی نیم پخته را ازکنار آتشدان کوچک آشپزخانه پیدا کردند. پس از ورانداز کردن آنها، هر کدام تکه ای کوچک را به دهان گذاشته و با صدای مبهمی شروع به سخن گفتن کرده و خندیدند. کمی در همان حال تحملشان کردم، اما صدایشان به طور آزاردهنده ای بالا گرفت. با حرکتی ناگهانی به طرفشان برگشته و با عتاب گفتم: "در این وقت صبح کار دیگری برای انجام دادن ندارید؟" یکدیگر را نگریسته و سپس به سرعت از آشپزخانه بیرون رفتند. کمی به بدنم کش و قوس دادم و از جا برخواستم. بی اختیار و به عادت همیشگی سراغ سطل های آب رفتم تا از مخزن حیاط پر کرده و آبی برای صبحانه بجوشانم. اما به نظرم رسید که چیزی در آشپزخانه کم شده بود. کمی اطراف را از نظر گذراندم و و چون چیز غیر معمولی ندیدم، سطل ها را برداشته و به طرف حیاط به راه افتادم. در داخل تالار فریژا با همان چهره ی خشک همیشگی، آراتانیس در حالیکه روبرویش نشسته بود، دایریس که با نگاهی شیطنت آمیز آن دو را مینگریست و کمی آنسوتر ریابو را دیدم که از پنجره ی نیمه باز به جنگل نیمه پوشیده از برف خیره شده بود. با حسی مبهم از شرمساری از اینکه دیر از خواب برخواسته بودم به گامهایم شتاب بیشتری بخشیدم و خود را به حیاط رساندم. هنوز فکرم درگیر چیزی بود که در آشپزخانه کم شده بود. اما ذهنم هنوز از خواب برنخواسته بود. با اکراه سطل آب را پر کرده و به سرعت به آشپزخانه بازگشتم. آن سرباز تازه وارد، لگولفیندل به حاضران در تالار افزوده شده بود. نیم نگاهی به آنان انداختم و در همان حال صدای ریابو را شنیدم: "عجله کن گاستون..." شتاب زده گفتم: "بله قربان..." وارد آشپزخانه شدم و سطل را در دیگ ریختم تا بجوشد. صدا زدم: "سالنبور... برخیز، دیر شده است. امروز کار زیادی داریم." صدایی نیامد. بهت زده سطل را بر زمین گذاشتم و به طرف پستویی که سالنبور همیشه آنجا میخوابید رفتم. سرجایش نبود! بار دیگر صدایش زدم و در همان حال نگاهم به اطراف بود تا شاید نشانه ای از او بیابم. اما او رفته بود. تمام چاقوها و کاردهایش را نیز برده بود. با این فکر که حتما در اطراف قلعه به دنبال شکار خرگوش یا چیز دیگریست خود را تسلی داده و نگاهی به دیگ انداختم. هنوز نجوشیده بود. از میان بسته های آذوقه مقداری نان، پنیر، سبزی و مقدار ناچیزی شراب آماده کردم. ظرف ها آماده کرده و در طبق بزرگی گذاشتم. آب نیم جوش شده بود. مشتی گیاهان معطر و مقوی در داخل آن ریختم تا برای سربازان نوشیدنی گرمی آماده کنم. ظرف ها را برداشته و به طرف تالار به راه افتادم. تقریبا همه جز اینار که هنوز در بالای برجک ها نگهبانی میداد در تالار جمع شده بودند. ظرف ها را روی میز بزرگ گذاشتم و رو به ریابو گفتم: "قربان سالنبور در آشپزخانه نیست، به گمانم بیرون رفته است." ریابو با لحن سردی پاسخ داد: "میدانم. غذاها را بیاور." سربازان و کمانداران با نگاه های پرسشگرانه کمی به من و کمی به ریابو نگاه کردند. آنان را به تندی از نظر گذراندم و به طرف آشپزخانه بازگشتم. سالنبور بذله گوترین و خوش مشرب ترین فرد قلعه بود. نبود او به شدت احساس میشد. آن هم در این شرایط که سربازان کمتر بهانه ای برای خندیدن و انگیزه داشتن پیدا میکردند. از لحن سرد ریابو فهمیدم که کشمکش کوچک و خفیف شب گذشته میان او و سالنبور بر سر شام نگهبانان کار خود را کرده است. شاید به همین دلیل بود که ریابو سعی میکرد خود را نسبت به غیبت سالنبور بی تفاوت نشان دهد. اما چقدر ناشایانه این کار را میکرد! نوشیدنی گرم و غذاها را برداشته و به تالار بازگشتم. ریابو سخنان مایوس کننده و در عین حال تهییج کننده ای نیز بر زبان راند. از اینکه باید موقعیت خود را محکم تر کرده و مقاومت کنیم تا آنچه به این قلعه و افراد آن واگذار گردیده است به خوبی انجام گیرد. در نگاهش نگرانی را به راحتی میشد تشخیص داد، گویی در این شرایط از به زبان آوردن این سخنان برای سربازان خسته و بی انگیزه قلعه ابا داشت و به ناچار چنین میکرد. اما نگرانی اش بی مورد بود.سربازان پس از شنیدن سخنانش از جا برخواسته و پاسخی در خور به او دادند. از اینکه آماده انجام وظیفه اند و چیزی در این میان مانعشان نخواهد بود. ریابو تک تک آنان را از نظر گذراند و با همان حالت جدی چهره اش تحسینشان کرد. سپس نوشیدنی خود را برداشت و شرح وظایف همگی را گوشزد کرد. من چنان غرق در افکار خود و نگرانی سالنبور بودم که با خطاب ریابو به خود آمدم: "گاستون. انبار را مرتب کن و آذوقه ها را سر و سامان بده. حیوانات مزاحم را نیز از میان دست و پا بردار. امشب بسیار خسته خواهیم بود." با صدایی گرفته گفتم: "بله قربان." نگاهم با نگاه پلاطس تلاقی کرد که مرا می نگریست. گویا دلیل نگرانی و سردرگمی مرا می دانست. سربازان پس از خوردن صبحانه به دنبال وظایف خود رفتند. ظرف ها را جمع کردم و با اکراه به طرف آشپزخانه رفتم. هر از گاهی نگاهم به در قلعه و گوشم به صدای اینار بود که بازگشت سالنبور را فریاد بزند. روز به نیمه رسیده بود و خبری از سالنبور نشد. گمان نمیکردم نبود او اینچنین مرا آشفته کند. قطعا برای شکار رفته بود و اگر چنین بود باید قبل از صبحانه همراه با کمی گوشت باز میگشت. اما خبری از او نبود تا چند ساعت از نیم روز گذشته انبار را سروسامان دادم و کار برای انجام دادن نداشتم. تصمیم گرفتم به حیاط بروم تا هم کاری برای انجام داشته باشم و هم اینکه بیش از حد غرق در افکار خود نشوم. بالاپوشم را بر شانه انداخته و به حیاط رفتم. سربازان به همراه ریابو به شدت مشغول کار بودند. چند تن مشغول تعمیر دروازه قلعه و چند تن مشغول بالا بردن سنگ هایی به بالای برجک ها بودند. به کمک آنها رفتم و گوشه ی سنگ نسبتا بزرگی را که قامت آرتانیس زیرش خمیده شده بود گرفتم. دختر جوان لبخندی زد و نفس نفس زنان گفت: "متشکرم گاستون. خسته شده بودم..." با لبخند کم رنگی پاسخش را دادم و بلافاصله پرسیدم: "در اطراف قلعه چشمتان به سالنبور نیفتاده است؟ خیلی دیر کرده است." آرتانیس لبخندش محو شد و گفت: "تا زمانی که من بالای برجک ها بودم او را ندیدم. اکنون فریژا ساعتی ست که نگهبانی میدهد. بهتر است از او بپرسی." نگاهی به برجک های مرتفع انداختم و با هم به طرف پله ها حرکت کردیم.... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اینکانوس 96 ارسال شده در فوریه 23, 2015 (ویرایش شده) با صدای غیژغیژ بازشدن درب قلعه وحشت زده از خواب بیدار شدم ، یعنی این موقع که هنوز هوا روشن نشده چه کسی میتوانست باشد ، آیا به قلعه حمله شده ! سریع از تخت جستم و خودم را به تالار اصلی رساندم اما کسی را آنجا نیافتم ؛ درب تالار را باز کردم و به حیاط رفتم رد پایی را در برف دیدم یعنی این موقع چه کسی میتونست باشه که اونم تو این سرما پا به بیرون گذاشته. با خود فکر کردم که اگر دشمن یا کس دیگری بود نگهبانها مطلع میشدند و خبر میکردند. رد پا را دنبال کردم و به درب حیاط قلعه رسیدم آن را باز کردم همچنان ردپاها را با چشم دنبال کردم که به طرف جنگل میرفت ناگهان چشمم به یک مرد افتاد که در لابه لای درختان از دیدگانم دور میشد ، از وسایلی که به همراه داشت فهمیدم سالنبور است . خواستم صدایش کنم تا تنهایی جایی نرود و من او را همراهی کنم اما دیگر دیر شده بود ناگهان غیب شد و نیز من هم شمشیر و لباس مناسب خود را برنداشته بودم که دنبالش بروم . با خود گفتم با چنین وسایلی که داشت حتما برای شکار رفته است و به زودی بازمیگردد ، چرا که صبح زود راحت تر می توان حیوانات را شکار کرد. درست و حسابی خواب از سرم نرفته بود برگشتم و درب حیاط را بستم. آمدم که آب به صورت بزنم تا سرحال بیایم ولی به علت سوز سرما منصرف شدم ، آرام داشتم به داخل میرفتم که ناگهان چشمم به آن طرف حیاط افتاد ، یک نفر را دیدم که روی زمین افتاده بود هوا گرگ و میش بود و معلوم نبود چه کسی است . در ابتدا خیال کردم که یک حیوان درنده است یک سنگ بزرگ را برداشتم و جلوتر رفتم تا بر سرش خرد کنم ولی وقتی که جلوتر رفتم دیدم این دایریس است درحالی که کتابی در دست داشت خوابش برده و روی زمین دراز به دراز افتاده ؛ ببینم مگر دایریس هم سواد خواندن دارد که کتاب به دست گرفته نگاهش کن انگار نه انگار که نگهبان است اوه چه خرناسی هم میکشد آخر چه جوری تو این سرما خوابش برده عجب شانسی هم داشته موقعی که خوابش برده بارش برف هم قطع شده این رو میشد فهمید چرا که رویش برفی ننشسته بود. نگاه کن خواب هفت دایریس رو میبیند ( در حالی که پوزخندی زده بودم) دایریس بلند شو این چه وضع نگهبانی است . ناگهان مثل فنر از جایش بلند شد ، هااا چه خبر شده ، حمله کرده اند ، اینجا کجاست من اینجا چه میکنم ، تو که هستی ، معلوم بود که هنوز خواب سرش است یقه من را گرفت و بلندم کرد ؛ گفتم چه میکنی دایریس منم تورونگیل هوشیار باش ، نگهبانی میدادی که خوابت برده آخه چه جور خوردی زمین که متوجه نشدی و اونم تو این سرما خوابت برده ، شانس آوردی مدت زیادی نبوده وگرنه توی این سرما مرگت حتمی بود حواست را بیشتر جمع کن برای خودت میگم. در حالی که دستی به سرش میکشید و میخندید گفت دیگر تکرار نمیشود ؛ من هم شروع کردم به خندیدن و گفتم خب بیا برویم داخل دیگه وقت صبحانه است. به داخل رفتیم همه بیدارشده و در تالار اصلی منتظر صبحانه بودند غیر از لگولفیندل رفتم تا اورا نیز بیدار کنم وقتی به پشت اتاق رسیدم شنیدم که با خود حرف میزند از زخم پای من میگفت صدایش مبهم بود دقت که کردم میگفت شاید زخمش خوب نشود و مجبور بشم ببریمش ؛ کمی از حرفهای او ناراحت شدم چرا که پایم خوبِ خوب شده و دارویی که داده بود اثر کرده بود به خودش اطمینان نداشت دارویی که داده کارساز بوده بیخیالش بعدا به او میگویم که بیخود نگران نباشد . در حالی که از نگرانی بی مورد او ناراحت بودم صدایش کردم : لگولفیندل بیا برویم همه برای صبحانه آمده اند غیر از تو انگار فهمید که حرفهای اورا متوجه شدم چرا که با دیدن من خشکش زد باز گفتم بیا برویم و سریع برای خوردن صبحانه به سوی تالار روانه شدیم... ادامه دارد... ویرایش شده در فوریه 23, 2015 توسط اینکانوس 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
durf 318 ارسال شده در فوریه 24, 2015 راد با صدای خنده ی سربازان که در حال خوردن صبحانه بودند بیدار شد . لباس هایش را پوشید و کمانش را برداشت وارد سالن شد صبحانه اش را از روی میز برداشت و از سالن خارج شد در آن هنگام صدای پچ پچ کردن چند نفر را شنید که میگفتند: -اصلا معلوم نیست اینجا چکار میکنه تا حالا ندیدم با کسی حرف بزنه - آره راست میگی - من قبلا فقط چند بار حرف زدنش رو با فرمانده دیدم فک کنم از وقتی اون مرده دیگه به کسی اعتماد نداره راد مثل همیشه بی اعتنا به حرف های بقیه راهش را گرفت و رفت . کمی که از قلعه دور شد روی سنگی نشست و شروع به خوردن صبحانه اش کرد بعد از تمام شدن صبحانه بلد شد و دوباره راه افتاد . زیاد علاقه ای به گشت زنی نداشت و آن را فقط به خاطر این که از بقیه دور بماند و تنها باشد انتخواب کرده بود . او در حال قدم زدن بود که ناگهان تیری از پای چپش عبود کرد و به تنه ی درختی خورد راد خیلی سریع به داخل بوته هایی که کنارش بود پرید و در حالی که روی زمین دراز کشیده بود اطراف را نگاه میکرد که کسی که تیر را پرتاب کرده ببینه اما کسی را نمیدید ناگهان تیر دیگری به ساق بندش خورد و آن را کمی سوراخ کرد . او دوباره هرچه قدر به اطراف نگاه کرد کسی را ندید پس تیر را از پایش در آورد و آن را در شانه چپش فرو کرد و بلد شد و چند قدم راه رفت و خودش را روی زمین انداخت و دیگر تکان نخورد . ناگهان یک ارک از بالای درختی پایین پرید و به طرف راد آمد و وقتی بالای سرش رسید شمشیرش را کشید تا سر او را از تن جدا کند راد که دید نقشه اش عملی شده با پا ضربه ی محکمی به ساق و آن اورک روی راد افتاد و راد خنجرش را کشید و در گردن او فرو کرد . راد جنازه آن ارک را به زحمت از روی خوی کنار زد و بلد شد و تیر را از شانه اش بیرون کشید و تعدادی چوب جمع کرد و آتشی روشن کرد و با خنجرش روی زخم هایش را سوزاند . بلند شد که راه بیفتد اما پاهایش سست شد و روی زمین افتاد و بیهوش شد ... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لینک دانلود 113 ارسال شده در فوریه 24, 2015 لعنت لعنت لعنت،تف! توی این دو روز به جز مسخره کردن مردم هیچ چیزی گیرش نیومده بود حالش بهم خورده بود،ضایع شدن جلوی رییسش،دیس شدنش توسط بقیه ی سربازا،خواب رفتنش سر پست،این شانس لعنتی همیشه بهش پشت میکرد.لعنت به این شانس.توی اتاقش روی تخت نشسته بود،صبح خاکستریی بود نشسته بود و سوپش جلوش بود.سوپ توی کاسه رو سر کشید و با خشم کوبیدش زمین.متاسفانه چون چوبی بود،نشکست.بگذریم.این ترول دیوانه ی سه متری از زیر بالش روی تختش دفترچه ی فریژیا رو در آورد.بعد از غافلگیری رییس دیگه بهش دست نزد.به دفترچه نگاه کرد.دفترچه ی سیاه چرمیی بود.روش طرح خاصی نداشت.به زبان مشترک نوشته شده بود.در نتیجه خواندنش کمی برای دایریس آسون تر میشد.خواست بخواندش که یادش اومد نوبت شیفتشه. سریع رفت و باساش رو عوض کرد.تخت رو با یک دست بلند کرد و شمشیرش رو برداشت،به طرف در دوید،در رو شکوند،در راهرو های تاریک قلعه حرکت کرد.از راه پله رفت پایین،بالاخره به حیاط رسید.افراد زیادی نبودند. به طرف دروازه رفت و سرجاش ایستاد. چرا کسی نبود؟ دایریس درسته که احمق بود،ولی این احمق فول اپشن بود.دارای یک حس بویایی خفن بود.حسی که حتی خون رو هم در هوا تشخیص میداد.بوی خون ضعیفی میومد،بیشترش خون ارک بود ولی خون ادم هم قاطیش بود،با یک بوی مخصوص،یه بوی آشنا.آره یه بوی خفن وایسا چه بویی توی قلعه این بو رو شنیده بود.لعنتی این بوی کی بود؟ راد!!! اون مرد همیشه بوی تاپاله ی گاومیداد. دایریس زیر لب گفت:ای بر شیطان لعنت به اطرافش نگاهی کرد،این کپه ی آهنی رو چیزی تهدید نمیکرد،یک فحش دیگر داد و به سرعت راه افتاد. بو رو دنبال میکرد،خیلی ضعیف بود.ولی هر جوری بود پیداش کرد. اون راد افتاده بود زمین.دایریس سریع نشست و سرش رو ی قلب راد گذاشت.ضعیف میزد.یک قسمت از پاش خون آلود بود و هنوز هم نشتی داشت.دوید آنطرف و قسمتی از خون رو چشید. -لعنت،زهره. دایریس یک دو نکرد.راد رو انداخت روی کولش و به طرف قلعه به راه افتاد.............. ادامه دارد.............. 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
durf 318 ارسال شده در فوریه 24, 2015 (ویرایش شده) راد ... راد .... هی بیدار شو لعنتی ... - این جا چه خبره من کجام - اوه خدا رو شکر فک کردم دیگه آخراته - چرا اینجا انقد تاریکه من نمیتونم چیز زیادی ببینم هنوز حرفشو تموم نکرده بود که دوباره بیهوش شد و وقتی به هوش اومد دایریس و فریژا رو بالا سرش دید وایسادن دارن نگاش میکنن راد میخواست بلند شه اما تایریس دستشو روی سینش کذاشت و اونو به تخت چسبوند و با لحنی تمسخر آمیز گفت : فعلا باید اینجا بتمرکی برات مرخسی اجباری در اومده فریژا جلو تر اومد و گفت : هی ، تیری که باهاش زخمی شدی سمی بوده ما هم تو انبار پاد زهر نداریم فقط باید استراحت کنی و امید وار باشی که حالت بهتر بشه راد به کوله پشتیش که گوشه ی اتاق بود اشاره کرد و تایریس رفت و اونو آورد راد که رنگش پریده بود و بدنش داشت مثل کوره ی آهنگری میسوخت گفت : تو کیف یه گیاه خشک شده هست اونو با خون یه حیوونی قاطی کنید برام بیارید . تایریس فورا در کوله را باز کرد و گیاه رو برداشت و راهی انبار شد اما از اون گوشت شکار خبری نبود بی درنگ گیاه رو در ظرفی گذاشت و با چاقو دستش رو برید و ظرفو با خون خودش پر کرد ، ظرفو برداشت و برای راد آورد راد کمی از اونو خورد و توف کرد بعد گفت : این خونه چیه ریختی توش ؟ -تو بخور کاریت نباشه همشو بخور راد اونو سر کشید و دوباره از شدت درد و تب بیهوش شد . تایریس رو به فریژا کرد و گفت: من میرم به بقیه کمک کنم فریژا گفت : من مواضبش هستم تا به هوش بیاد تایریس سرش را به نشانه ی رضایت تکان داد و رفت ... ویرایش شده در فوریه 25, 2015 توسط durf 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
نولوفینوه 1,690 ارسال شده در فوریه 25, 2015 با گام های بلندم پله ها را سریع پایین آمدم و بی توجه به اطراف عرض صحن اصلی را پیموده، وارد تالار شدم. مثل همیشه آخرین نفر بودم و گاستون داشت نوشیدنی ها و صبحانه را پخش میکرد. نگاهی سریع به اطراف انداختم و روی صندلی باقیمانده، کنار آنا، نشستم. اصلا اشتها نداشتم به زور مقدار اندکی از سبزی خوردم. فقط دلم میخواست از قلعه بیرون بروم کمی آزادانه بگردم. درگیری با اورک ها و حتی مرگ را به آنجا نشستن و حرکات دایریس را تماشا کردن ترجیح میدادم! مدتی نگذشته بود که دوباره سخنرانی های ریابو شروع شد. دلم میخواست مردی پیدا شود و بلند بگوید "مواظب خودت باش خوراک گرگ ها نشوی!!" نیشخندی زدم و سرم را پایین انداختم. دیگر تحملم به سر رسید و بدون توجه به حرف زدن های دیگران از تالار بیرون زدم. چه برنامه ریزی مدبرانه ای! آن همه سرباز یک دروازه تعمیر میکنند و دختری کماندار که شب را هم نخوابیده سنگ بالا میبرد و برجک تعمیر میکند!" نفس عمیقی کشیدم و از قلعه بیرون زدم از طرف جنگل صداهای غیر عادی زیادی میشنیدم ولی باید خودم را کنترل میکردم. هرچه باشد عضوی از سربازان قلعه ام و باید نظم را رعایت کنم! تا بعد از ظهر مشغول بودم. آنا کمی با حرف هایش نگرانم کرده بود. وقتی پیشم آمد فقط در دل امیدوار بودم که سالنبور بداند دارد چه کار میکند و مشکلی برایش پیش نیاید. این هم جزو تبعات درایت ریابو بود! اگر برایش اتفاقی بیفتد چه... روز به همان منوال گذشت . سنگ هارا جمع کردم و به قلعه بردم و با کمک هم بالایشان بردیم. تا اینکه هنگام غروب وقتی کارها تمام شد و کمی استراحت کردیم تصمیم گرفتم گشتی در اطراف و اکناف بزنم .. -صدا ها بیش از حد نزدیک شدن. باید جریان رو بفهمم. اتفاقات غیر عادی در حال رخ دادنه اینو مطمعنم. میتونم حسش کنم ... به دنبال صداها میگشتم .. اینبار بیشتر توجهم به طرف کوهستان بود.. جنگل ها وحشی اند و به خصوص در این دوران تاریک وحشی تر هم شده اند اما این وضعیت کوهستان عادی نبود تاریکی به نور افسرده خورشید چیره شده بود و آخرین شعاع های سرخش را در میان مه محو میکرد. احساس کردم در میان تاریکی نوری از طرف کوه دیدم که این بیشتر کنجکاوم کرد.. بی توجه به قلعه و اطرافم سمت کوه روانه شدم. در میان مه بی هدف جلو میرفتم فضا تاریک و تاریک تر میشد و مه غلیظ تر اما باز هم در دوردست نور سفید فامی را میدیدم که میتابید و هر لحظه به درخشش افزوده میشد در سینه ام احساس سنگینی میکردم . سرم داشت گیج میرفت. دستم را روی تخته سنگی گذاشتم و بی حرکت ایستادم تا بلکه آرام شوم اما فقط بیشتر بندی زمین شدم انگار چیزی محکم به زمین فشارم میداد . پاهایم توان حرکت نداشتند.. در این لحظه طنابی دور گردنم سفت کشیده شد . نمیتوانستم چیزی ببینم و دست هایم توان مقابله نداشتند. هیچ چیزی حس نمیکردم تنها صدا های بیشماری در گوشم پیچیده بود. صدای قهقه های سربازان .. سخنرانی های ریابو .. و دخترکی که فریاد میزد گوییبه خواب میرفتم خوابی عمیق و سنگین دیگر هیچ چیز حس نمیکردم و آخرین طنین صدایی که در گوشم پیچید و پس از آن بیهوش زمین افتادم طنین صدایی که میگفت " آفتاب با تمام قدرتش می تابد و همه جا را روشن می کند و بالاخره نور خودش را از لای ابرها به زمین می رساند..." ... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Samwise Gamgee the Brave 609 ارسال شده در فوریه 26, 2015 (ویرایش شده) -هی ویلمار اماده شو باید بریم به جنگ شاه تودن دستور داده هر مردی که توی روهان زندگی میکنه و میتونه بجنگه باید به لشگرش بپینونده به میناس تریت در گوندور حمله شده پس وسایلت رو جمعکن بریم. ویلمار این را میدانست او میدانست که تمام مردان دهکده برای جنگ اماده میشوند و قرار است به لشگر پادشاه بپیوندند او رفت و زره خود را برداشت زره ای الفی که از اجدادش به او رسیده بود. می گویند که پدر بزرگش این زره را از یکی از سربازن سپاه تراندویل الفهای جنگلی در نبرد پنج ارتش برداشته بود. پدر او اهل شهر دریاچه بود که بنا به دلایلی به سمت جنوب یعنی روهان امده بود و در ان دهکده سکونت گزیده بود. کلاه خود نیمه مخروطی ای هم که مال پدرش بود برداشت و ان را پوشید سپس شمشیر اش را که دسته اش را با پارچه ای سیاه بسته بود برداشت و ان را غلاف کرد .نام شمشیرش انارکی بود به معنی هرج و مرج.سپس کمان خود را برداشت نام کمانش ریوال بود سپس خنجرش را برداشت و در غلاف مخصوص خود ش که کنار زانویش بود گذاشت.(برای ان که در دسترس باشد) سپس نگهبان دوباره امد و گفت: بهتر است خودت اسب داشته باشی وگرنه کل راه را پیاده پیاده میروی !!! در همان حال او از خانه اش خارج شد و به سمت اصطبل رفت رینگو را از اصطبل بیرون اورد و به نگهبان گفت : شما بهتر است یه فکری به حال خودت کنی ! سپس افسار رینگو را کشید به راه افتاد. برادر جوان ترش لوین را دید که در میان چند سپاهی دیگر ایستاده و اماده رفتن است. برادرش در گروه نیزه داران بود . ویلمار حس خوبی نسبت به حضور او در این سپاه نداشت. سر انجام سپاهی متشکل از ۶۸ مرد تا دندان مسلح تشکیل شد که برای پیوستن به ارتش روهان و نبرد با لشگر موردور راهی سرزمین گوندور بودند. در میانه راه سپاه دهکده به ارامی در دره ای عریض در حال حرکت بود. هوا سوزان بود دره ارتفاع زیادی نداشت انجا در دو طرف صخره هایی بر امده وجود داشت و خاک های دره سوزان بودند.سرباز ها بسیار ارام بودند اما بر اثر پیاده روی زیاد خسته شده بودند.در همین حال تیر هایی به کلاهخود سرباز های بیچاره اصابت کرد و حدود ۱۷ تااز سربازان کشته شدند! سپاهیان دست و پای خود را گم کردند در این حین ناگهان شیپور هایی به صدا در امد. صحنه هایی پر از خون و مرگ به وقوع می پیوندد، سپاهیانی که برای نجات جان خود میدوند و وارگ هایی که سپاه را متفرق کرده اند و ادمیان را پاره پاره میکنند. سواران وارگ ها سپاهیان را چون گوسفندانی سلاخی میکنند و خود وارگ ها نیز اجساد مردگان را به دندان گرفته و میدوند . سوارانی نیز هستند که با تیر و کمان اطراف سپاه دهکده می چرخند و افراد سپاه را میزنند . نا گهان فرمانده دستور میدهد که کمانداران متفرق شوند و وارگ سواران کمانگیر را بزنند. ویلمار که نمیداند چه کند به سرعت میتازد و میان کمانداران وارگ سوار میرود که در حال نبرد با سواران کمانگیر سپاه هستند،در همان حال که میتازد ریوال را در اورده و تیری در ان گذاشته ، زه کمان را تا توان دغرد میکشد و رها میکند، تیر بر بر کمر اورکی فرود امده و او را از وارگ می اندازد. ویلمار این بار سر وارگی را هدف میگیرد و او را میزند سپس وارگ پس از اینکه چند ملق میزند به همراه سوارش به زمین می افتد. در همین حال سواری از پشت سر ویلمار می اید و با او پهلو به پهلو میشود، شمشیر میزند اما ویلمار حمله ی او با انارکی دفع میکند و سپس که هردو شان دارند شمشیر را فشار میدهند و زورشان مساوی است ویلمار خود را خم میکندو جا خالی میدهد و سپس اورک را هل میدهد و بر زمین می اندازد. افراد سپاه که میبینند وضع بهتر شده است مقاومت میکنند . نیزه دار ها نیزه ها را بالا می برند و اورک ها را از وارگ ها بر زمین می اندازند. در همین حال یکی از گاری ها که پر از بشکه های شراب است چرخ اش میشکند و بر زمین می افتد. در همین حال ویلمار برادرش لویین را میبیند که ترسیده و نیزه اش را محکم در دست گرفته اما دست هایش میلرزد. درهمین حال سواری به سمت او می اید ، نیزه اش را بالا میگیرد ودر شکم اورک فرو میکند .وارگ بدون سوار به لویین حمله میکند و پای او را میدرد . هنگامی که بر زمین افتاده و پایش در دهان وارگ است نیزه را در سر وارگ فرو میکند. ویمار از رینگو پایین میپرد و به سمت لوینن میدود سپس او رامیگیرد و میبرد پشت گاری، جایی که از تیر های اورک ها در امان باشد.سپس خود به صحنه جنگ برمیگردد. کمانداران اورک تیر های اتشین را به سوی گاری نشانه میروند گاری را منفجر میکنند .، ویلمار به سمت جسد سوزان لویین می دود و سپس در همین حین وارگ سواری از کنار او رو میشود و گرز خو د زا به سر او میکوبد. به طوری که کلاهخود اش بر زمین می افتد و خود بیهوش میشود. هنگامی که بیدار میشود رینگو را میبیند که به سمت او می اید بلند شد با همان سر زخمی و حال پری شانش به انتهای دره تاخت. دید که اگر همراه بقیه فراریان برود کشته میشود. ناگهان چیزی به ذهن اش خطور کرد:قلعه ی خاکستری! بنا براین در جهت رود خانه تاخت تا به ان قلعه برسد. فرمانده ان قلعه را میشناخت . اما به این راحتی ها هم نبود ، چند ارک متوجه او شدند که تعدادشان سه چهار نفر بود، اما او با اسبی که داشت صاعقه هم به او نمی رسید.سر انجام اورک ها او را گم کردند . همینطور که ادامه میداد متوجه شد که به جنگل رسیده... به جنگل که رسید فهمید که دیگر به قلعه حسابی نزدیک شده... ادامه داستان: ویلمار شنل کلاه دار خود را پوشید و وارد جنگل شد.او راه قلعه را یادش رفته بود.برای همین ابتدا از جاده اصلی سر در اورد ولی میدانست که اگر همین راه را بگیرد و برودبه قلعه خاکستری می رسد .در میانه راه صدا های عجیبی در جنگل می شنود. او این جنگل را قبلا میشناخت اما هیچگاه اینگونه نبود. گویی مسموم شده بود.هنگامی که به قلعه نزدیک می شود . نگاه بانان قلعه ازدور او را می بینند. امید در دل ها جریان پیدا می کند.همه خیال می کنند او سواری از گاندور است،اما هنگامی که وارد قلعه می شود همه چیز فرق می کند.روزگاری سپاهیانی بسیار زیاد در این قلعه مستقر بودند.کماندارانی با تیر های تیز و خشمگین،نیزه دارانی با نیزه های یکنواخت و بسیار مرگبار،شمشیر زنانیکه با مهارت تمام نیرو های تاریکی را میکشتند. -هی فرمانده تو کجایی ؟فرمانده یکی از همرزمان قدیمی ات امده! به او میگویند که فرمانده رفته است و بر نگشته.او متوجه می شود شمشیر زنی به اسم ریابو اکنون در قلعه دستور صادر می کند.با افراد قلعه اشنا می شود.می گویند یکی از اشپز های قلعه گم شده است.نامش سالنبور است.ولی قرار است همین فردا پس فردا برای پیدا کردنش به بروند.ویلمار به بقیه افراد قلعه زیاد اعتماد ندارد،سعی میکند زیاد با انها گرم نگیرد اما این را از انها پنهان می کند. او را چون اسب دارد جزو افراد گشتی کرده اند ، او و الکاندو قرار است در قلعه بمانند.از گشتی ها پلاطس همراه گروه به ماموریت می رود . ویلمار منتظر است تا ببیند چه می تواند بکند. _________________________________________________________________________ ویلمار که حالا یکی از گشتی ها شده متوجه شد که برای گشت زنی هایش به یک نقشه از منطقه نیاز دارد برای همین رفت و یکی از اتاق های قدیمی را گشت.در چمدانی این نقشه را یافت: ویرایش شده در ژوئن 26, 2015 توسط Samwise Gamgee the Brave 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مارس 11, 2015 سپیده دم کم کم روشنایی رنگ پریده ای به آسمان می بخشید. سالنبور شکارهایش را در کیسه ی کوچکی ریخت و خوشحال از اینکه علیرغم کمبود آذوقه، قرار بود غذای مفصلی به افراد قلعه بدهد، چاقوهایش را روی چمن های یخ زده تمیز کرد و به طرف قلعه به راه افتاد. همچنان که در شیب تپه ای که منتهی به دیواره ی جنوبی قلعه میشد پیش میرفت، ناگهان صدایی از تپه در ارتفاعی بالاتر توجهش را جلب کرد. به چالاکی پشت درختی پنهان شد و در سکوت گوش داد. صدا چندین و چند بار دیگر تکرار شد. صدا شبیه صدای خرناس موجودی بزرگ و زخمی بود. بی اختیار دستش را به کمربندش برده و چاقویی پهن و سنگین را از غلافش بیرون کشید. به آرامی سرش را از پشت درخت بیرون آورد و به ارتفاع تپه ی برف گرفته خیره شد. سر موجودی را دید که به سرعت پشت تخته سنگی پنهان شد. به نظرش رسید که باید اورک باشد. کمی تعلل کرد و در یک آن تصمیم گرفت که به طرف قلعه بازگردد، اما هنوز یک قدم پیش نرفته بود که جنبه ی ماجراجویی وجودش غلبه کرده و از تصمیمش منصرف شد. اورک ها هیچگاه به تنهایی در اطراف قلعه پرسه نمیزدند. پس تنها احتمال موجود این بود که برای جاسوسی و سردرآوردن از اوضاع قلعه در این اطراف پرسه میزدند. تصمیم گرفت که یک خبر خوب را به شکارهایش اضافه کند. حال این خبر خوب میتوانست کشتن یک جاسوس باشد، یا سردرآوردن از تحرکات دشمن و آماده سازی افراد قلعه. لبخندی روی لبش نشست و هیکل تنومندش را از پشت درخت بیرون کشیده و بی سر و صدا از تپه بالا رفت. چند قدم یک بار ایستاده، به دقت گوش داده و سپس به راهش ادامه میداد. پس از چندی به یال تپه رسید و پشت همان تخته سنگی که اورک را دیده بود پنهان شده و دامنه ی پرشیب را نگاه کرد. اورک را به وضوح دید که تقلا کنان از تپه پایین میرفت. چندان بزرگ نبود. با این فکر که به راحتی میتواند از پسش بر بیاید از دامنه ی پر شیب به پایین رفت. تعقیب مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه از لابلای درختان خارج شده و به محوطه ی باز و پوشیده از برفی رسیدند. اورک سرعتش را بیشتر کرد تا هرچه سریعتر از آنجا عبور کند. به دنبالش سالنبور به حاشیه محوطه ی باز رسید و از پشت تنه ی درختی مسیر حرکت اورک را زیر نظر گرفت. موجود پس از چندی طی مسیر به جانب چپ منحرف شده و دوباره در لابلای درختان از نظر پنهان شد. سالنبور بی آنکه وارد محوطه ی باز شود، با سرعتی زیاد در حاشیه ی محوطه ی باز شروع به دویدن کرد تا خود را به رد اورک برساند. علیرغم جثه ی بزرگش با سرعت به پیش رفت تا اینکه تقریبا به همان جایی رسید که اورک در میان جنگل فرو رفته بود. با احتیاط ایستاد و نگاه کرد. هیچ اثری از اورک نبود. کمی این پا و آن پا کرد. از قلعه بسیار دور شده بود و این میتوانست خطرناک باشد. تصمیم گرفت بازگردد ولی با خود گفت: تا آن درخت بزرگی که آنجاست خواهم رفت، اگر باز هم اثری از او نبود برخواهم گشت. سپس در حالیکه با دقتی دوچندان اطراف را زیر نظر گرفته بود به سرعت به طرف درختی که دیده بود دوید. در عرض چند دقیقه به آنجا رسید و خود را پشت درخت پنهان کرد. سپس به آرامی سرش را بیرون آورد و نگاهی به پیش رو انداخت. باز هم هیچ اثری از اورک نبود. در حالیکه سعی میکرد نفس هایش را کنترل کند، به آرامی چاقو را در غلاف فرو برد. اما در حین بازگشتن نگاهش به نقطه ای خیره ماند. به سرعت بر زمین نشست و خیره شد. در مسافتی نه چندان دور، در میان درختان سنگ بزرگی بود که کسی بر زمین نشسته و به آن تکیه داده بود. چشمانش را ریزتر کرد و مطمئن شد. یک سرباز بود. یک سرباز به نظر زخمی که زره ی ارتش گاندور بر تن کرده بود. پنهان شد و کمی فکر کرد. با تعقیب اورک مطمئن شده بود که این یک تله است. ممکن بود با رفتن به سمت سرباز توی دردسر بزرگی بیفتد. اما با این حال قلب مهربانی داشت و بیش از حد به جثه تنومند و توانایی خیره کننده اش در استفاده از چاقو می بالید. مدت کوتاهی را صبر کرد و سپس به آرامی از پشت درخت خارج شده و با گام هایی آرام به آهستگی و دزدانه به طرف تخته سنگ و سرباز به راه افتاد. آسمان حال روشن شده بود و سالنبور، با توجه به فاصله ی نه چندان زیادش با سرباز، مدتی طول کشید تا به آنجا برسد. با نزدیکتر شدن به او، چهره اش را شناخت. "تلکا" بود. یکی از همراهان فرمانده قلعه که از چند روز پیش مفقود شده بودند. با شتاب و تعجب به طرفش رفت و کنارش بر زمین نشست. شانه هایش را گرفت و به آرامی تکان داد. صدایش زد: "تلکا.... تلکا؟" سرباز پاسخی نداد. از کنار زره اش در قسمت چپ سینه رشته خون باریکی بیرون زده و خشک شده بود. اما سرباز زنده بود و در سرمای گزنده صبح، بخار ضعیفی از دهان و بینی اش بیرون میزد. سالنبور کمی اطراف را از نظر گذراند. در یک لحظه تصمیم خود را گرفت و دستش را به زیر شانه ی تلکا برد تا او را بلند کرده و به قلعه ببرد. مطمئنا میتوانست خبرهای مهمی برای ریابو ببرد. اما اتفاقی که نباید می افتاد به وقوع پیوست. اورک ها از فاصله ی بیست قدمی در اطرافشان از درخت خارج شده و به سمتشان هجوم آوردند. آشپز تنومند، که گویی انتظار آن را داشت، به آرامی تلکا را بر زمین گذاشت، گره ی بالاپوشش را گشود و کش و قوسی به دستانش داد. به سرعت برق خنجرهای کوچکی را با آن تکه های چربی را از گوشت جدا میکرد به دست گرفت و دو اورک را قبل از آنکه به پانزده قدمی اش برسند از پا درآورد. سپس دوتای دیگر که از پشت سر به او نزدیک میشدند، و همینطور به پرتاب خنجرها ادامه داد تا اینکه خنجرهایش تموم شد ولی اورک ها نه. از جای جای اطرافشان بیرون جسته و هجوم می آوردند. سالنبور ذره ای هراس به خود راه نداد. دستش را به غلاف برده و دو خنجر بزرگ و پهنش را بیرون کشیده و برای جنگ تن به تن آماده شد. فریاد زد: بیایید حیوانات کریه... کشتن شما از چهاپایانی که سلاخی میکنم سخت تر نیست..." مدت ها بی وقفه با چاقو های بزرگش، درست مثل سلاخی کردن قربانی، بدن اورک ها را از پهلو و گردن میشکافت و نقش زمین میکرد. اما هجوم گویا پایانی نداشت. برایش مسجل شده بود که او را زنده میخواهند. آخرین توانش را به بازوانش داد و خنجرش را در گلوی اورکی که با او گلاویز شده بود فرو کرد. در همان حال دو اورک دیگر از پشت بر او آویخته و نقش زمینش کردند. یکی را دفع کرد، عزم کشتن دیگری را کرده بود که ضربه محکمی به سرش خورد و دیگر هیچ چیز نفهمید... 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در مارس 11, 2015 روز سوم - خبرهای ناگوار سالنبور .. سالنبور ... زیر لب زمزمه میکنم و در هال اینور و انور میروم هر کسی که در هال حاضر است بدون اینکه صدایی ازش بیرون بزند حرکاتم را زیر نظر دارد فریاد میزنم : سالنبور !!! مردک احمق ، همیشه باید به اشتباه ترین چیزی که من میگویم فکر کنم ، توی این وضعیت که حتی سگ و گربه هم برای ما اهمیت دارند این کله گنده کجا گذاشته رفته همه مشغول صحبت شدند و هر کس چیزی میگفت و صداها گم میشد آه چرا از صبح متوجه گم شدن این غول نشده بودم !! شما !! گشتی ها ... کماندار ها تا الان پس چرا هیچ خبری به من ندادید که یکی از افراد قلعه رفته و برنگشته ؟؟؟ ای لعنت به شانس و بداقبالی با خودم میگویم : بگذار این مردک کله شق را در این جنگل تک و تنها رها کنم تا حالش سر جایش بیاید یک شبانه روز که از سرما یخ بزند حالیش میشود که هیچ موقع بدون اجازه از قلعه خارج نشود ، اما نه درسته که مغز کوچیکی داره @};- اما قلب بزرگی داره باید بریم دنبالش ! ، حالا در این وضعیتی که نمیشود قلعه را خالی کرد چه باید بکنم ؟ دوباره صداها اوج میگیرد دایریس و پلاطس و انا و بلاتریکس و اینار !! اصلحه هاتون رو بردارید اماده بشید میریم بیرون برای پیدا کردن سالنبور برفی رو هم با خودمون میبریم شاید بتونه کمکمون کنه ، البته امیدوارم این غول بی شاخ و دم بیرون یخ نزده باشه بقیه توی قلعه بمونید و این دفعه باید بگم و دستور بدم که اصلا از قلعه بیرون نرید ، مواظب باشید در قلعه بدون هیچ بهونه ای بسته بمونه -شب گذشت ( هر کس میتونه شب رو بنویسه یا ردش کنه ، دست خودشه ) --- فردا صبح قبل از طلوع افتاب دوباره سربازان در حال جمع شدند ، همه بعد از برداشتن اندکی اذوقه به حیاط قلعه رفتیم ، همه را دور خودم جمع کردم تا هماهنگ شویم رفقا و سربازان ماموریت ما یافتن زنده و یا مرده سالنبور است هر نشانه ای از او پیدا کردید جمع کنید و درختان را علامت بزنید سعی کنید دو نفر دو نفر بروید به بیرون قلعه رفتیم و یکی از لباس های کهنه سالنبور را زیر دماغ برفی گرفتم تا شاید بوی او را پیدا کند البته سگ چنان رم کرد که معلوم شد سالنبور شاید هر سال یکی دوبار حمام می رفته است بالاخره با هر اکراهی بود سگ بیچاره سرش را پایین انداخت و رفت داخل جنگل و همگی پشت سر او راهی جنگل شدیم تا سر ظهر من نتوانستم هیچ نشانه ای پیدا کنم جز رد پاهای گنده که هزاران چا رفته بود و با ردپاهای اهو و خرگوش و هر موجودی امیخته شده بود برفی هم که هر چند ساعت یکبار به دنبال یک سنجاب همه ما را اواره میکرد بالاخره بعد از گشتن خورشید به نیمه روز رسید و ظهر شد در حوالی یک سخره و در فضای بازی همه دوباره جمع شدیم تا غذا بخوریم از سرباز ها پرسیدم : چه خبر ؟؟ چیزی پیدا کردید ؟ یکی گفت همه اش رد پاست ولی معلوم نیست که چی به چیه یکی گفت انجا مقداری خون ریخته ولی خون خرگوش است چون کله های کنده شده انها انجاست و دیگری گفت : ولی من چیز دیگری پیدا کرده ام !!! یک رد پای جداگانه و کج و معوج که قطعا مربوط به موجودی جز انسان است !! همه دست از خوردن کشیدیم و به هم دیگر خیره شدیم فریاد زدم ::کجاست کجاست ؟؟ زود باشید مرا به انجا راهنمایی کنید میخواهم انجا را ببینم و بعد از 20 دقیقه راه پیمایی در برفی که به زانو میرسید به انجا رسیدیم یک سری رد پا که میپیچید و به جنگل میرفت و یک سری رد پای دیگر برفی شروع به واق واق کرد و میشد فهمید که سرنخ خوبی پیدا شده است ، برفی را ول کردیم و این دفعه با فاصله کوتاه از هم شروع به گشتن کردیم برفی میرفت و بو میکرد و سرش را بالا میگرفت و دوباره جلوتر میرفت تا بالاخره به محوطه ای رسیدیم که همه چیز معلوم بود صدها رد و پای در هم و برهم و کشته های بی و سر و ته ارک های ریز و درشت در بدن یکی از انها چاقویی فرو رفته بود که روی ان به زبان گاندوری حرف " س " حک شده بود کشته های اورک ها را زیر و رو کردیم و چیزی عجیب و دلهره اور تر دیدیم در فاصله ای نزدیک تر هیکل بدون سر انسانی را از درخت اویزان کرده بودند و سرش را روی یک کنده بریده شده گذاشته بودند ، یکی از افراد صدا زد : آه تلکا !! این تلکاست ، زیر لب گفتم افسوس بر تلکای بیچاره افسوس جسدش را از درخت پایین کشیدیم و ورانداز کردیم ، چندین تیر به بدنش خورده بود ، یکی از تیر ها را بیرون کشیدم ، تیر های سیاه سمی بله یکی از افراد گفت : پس سالنبور چه شده ؟ معلوم است که باید نزدیک باشد حسابی جنگیده و خسته شده ، جسدش را اینجا نمیبینم احتمالا یا جسدش و یا زنده اش را برده اند ، احتمالا ارک ها هوس گوشت تازه ادم کرده اند _ باید برویم دنبالش تا دیر نشده _ اول باید این جسد را دفن کنیم نمیتوانیم او را همینطوری ول کنیم _ اینجا نمیشود باید او را ببریم جای دیگر جمع شدیم و جسد را گرفتیم و در چند قدم انورتر با هم در سرمای استخوان شکن قبری کندیم و جسد را در ان گذاشتیم و دوباره به راه افتادیم بعد از چند ساعت پیاده روی دیگر خورشید غروب کرده بود ، به همراهان گفتم : گمانم داریم به سمت شرق متمایل میشویم هوا داشت سردتر و سردتر میشد باد سردی نم نم از روی برف ها شروع به حرکت کرده بود و پاهایمان را اذیت میکرد برفی نیز پشت سر ما داشت می امد دوباره بعد از طی مسافتی در فضای باز به جنگل وارد شدیم و این بار باز مدتی را پیاده راه رفتیم در حالی که از خستگی نایی برایم نمانده بود و کم کم در حال حرکت چشمانم بسته میشد متوجه نوری در تاریکی شدم نوری شبیه شعله های اتش که میرقصید و بالا میرفت .... بقیه در روز چهارم 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لینک دانلود 113 ارسال شده در مارس 13, 2015 ریابو مردی عجیب بود. حتی یک ثانیه هم در تفکراتش تامل نمیکرد.دایریس دنمای نوبت شیفت نگهبانی شبش بود.داشت یخ میزد.متاسفانه قهرمان بازیش گل کرده بود و گفت که جای همه کشیک میده و جالب اینجا بود سرش دعوا هم کرده بود.به خودش هی فش میداد.بگذریم.آنها درون جنگل بودند و زیر سایه ی درختان یک آتش روشن کرده بودند که همه به صورت دایره ای دورش خوابیده بودند.در خارج از دایره،دایریس پشت به آنها ایستاده بود و سعی میکر با ها کردن دستش دستاش رو گرم کنه.نباید خوابش میبرد.شمشیرش رو که درون زمین فرو کرده بود رو برداشت.لای دستاش چرخاند.اون با این شمشیر خیلی خاطره داشت.همیشه همراهش داشت.در واقع از پدرش به ارث رسیده بود.پدری که باعث و بانی تمام این ویژگی های عجیب و غریب دایریس بود.پدرش مثل خودش بسیار قد بلند و هیکلی بود.البته این رو از مادرش شنیده بود.وگرنه هیچ وقت حتی عکسی هم از پدرش ندیده بود. این شمشیر تنها یادگارش بود.خیلی سنگین بود و هرکسی زور خملش رو نداشت.ولی دایریس به راحتی حملش میکرد. شروع کرد باهاش کار کردن. خیلی سریع و زیبا تکونش میداد و جلو عقبش میکرد.نور ماه روی تیغه اش باعث انعکاس زیبای سفیدی شده بود که شمشیرش رو مانند یک جسم مقدس نشون میداد..بعد از مدتی به قدری سریع شمشیر رو حرکت میداد که از دور میدید فکر میکردید کسی دارد با صاعقه ها بازی میکند.بعد از مدتی به نفس نفس افتاد و نشست.این کار خسیته اش نکرده بود ولی باعث شده بود کمی خون در بدنش به جریان بیفتد.الان بدنش عین ساعت کار میکرد. -خوب دایریس امشب رو نگاه،چه شب خوبیه.هنوز تا صبح چند ساعت مونده و تو قراره بیدار بمونی در جالی که عین سگ خسته ای.خیلی خوبه.اصن عالیه.خوآخه احمق اون چه غلطی بود کردی.تو که میدونی جنبه ی این قهرمان بازی ها رونداری.اه.ای احمق.حالا سوز سرما رو بخور گوشت شه به تنت. بله دایریس وقتایی که شنونده ای نداشت با خودش حرف میزد.این کار رو میکرد تا حوصلش سر نره. آهی از سر خستگی کشید و شمشیرش رو بالا آورد تا قیافه ی خودش رو اون توببینه.شروع کرد به تنظیم شمشیر برای بهترین تصویر که ناگهان دید موجود سیاهی بین زمین هواست و دارد به طرف دایریس شیرجه میزند. دایریس وحشتکرد.سریعا چرخید و با ته شمشیربزرگش موبید توی کلش. -ای تف. فریژیا بود!!! 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مارس 15, 2015 تمام شب را به بیداری سپری کردم. سالنبور هنوز بازنگشته بود. تمام افراد قلعه در اضطرابی جانکاه فرو رفته بودند. نیمه های شب بود که برای سرکشی به حیاط قلعه رفتم و در بازگشت ریابو را دیدم که در تالار اصلی از پنجره به بیرون خیره شده بود. نیم نگاهی به من انداخت و قدم زنان به طرف اتاق خود رفت. صبح با صدای او از خواب بیدار شدم. در تالار اصلی ایستاده بود و سربازان را فرا میخواند: "دایریس و پلاطس و انا و بلاتریکس و اینار..." سلاح هایتان را بردارید. برای پیدا کردن سالنبور به جنگل می رویم..." در مدت کوتاهی نگهبان ها و سربازان در تالار اصلی جمع شدند و بدون اینکه غذایی بخورند شتابان به حیاط قلعه رفتند. ریابو در حالیکه به طرف دروازه ی قلعه میرفت و کمربند غلافش را سفت تر میکرد فریاد زد: "گاستون، مراقب دروازه باشید. تا زمانی که بازمیگردم نباید اتفاقی بیفتد. به نوبت نگهبانی میدهید، حتی خود تو..." با صدایی گرفته گفتم: "بله فرمانده." می خواستم به او بگویم که نفرات کمی در قلعه مانده است و در صورت حمله به قلعه دچار مشکل خواهیم شد. اما گروه بلافاصله از قلعه خارج شده و ویلمار دروازه را پشت آنها بست. من، الکاندو، ویلمار، راد، لگولفیندل و تورنگیل مدتی را سردرگم به یکدیگر نگریستیم. از حالاتشان به راحتی فهمیدم که هیچ کدام نمی دانستند چه باید بکنند و ناخواسته به من چشم دوخته بودند تا چیزی بگویم. در حالیکه سعی میکردم خود را مسلط و محکم نشان دهم گفتم: "بهتر است دو نفر از ما مدام در برجک های جنوبی و شمالی نگهبانی بدهند. الکاندو و ویلمار شما نخستین نگهبانها باشید. بقیه افراد میتوانند هر جا که دلشان خواست مستقر باشند. من نیز غذایی آماده کرده و سپس به شما ملحق خواهم شد." الکاندو با لحنی ناراضی گفت: "بهتر است لگولفیندل در برجک باشد. من ترجیح میدهم در حیاط مستقر شوم." قصد مشاجره نداشتم. پاسخ دادم: "بسیار خوب. لگولفیندل به برجک خواهد رفت." سپس ویلمار به طعنه پرسید: "اگر به قلعه حمله شد چه؟ مانند موش در سوراخ خواهیم خزید تا فرمانده بازگردد؟" قصد پاسخ دادن داشتم که راد گفت: "شنیدی فرمانده چه گفت. باید به شدت مراقب باشیم تا همه بازگردند. پس اگر حمله ای صورت گیرد دفاع خواهیم کرد." ویلمار خنده ی تمسخرآمیزی کرد و در حالیکه به طرف برجک شمالی به راه می افتاد گفت: "دفاع میکنیم، با پنج سرباز و یک آشپز...!" لگولفیندل بالاپوشش را محکم تر کرد و به طرف برجک جنوبی رفت. راد و تورنگیل به سمت دروازه رفتند تا وراندازش کرده و الوار پشت آن را محکم تر کنند. الکاندو به طرف من آمد و گفت: "گاستون کمی نوشیدنی گرم در این سرما لذت بخش خواهد بود. اگر کمکی خواستی من در حیاط هستم." سری تکان دادم و به طرف آشپزخانه رفتم. مدتی را به رفع و رجوع آذوقه کرده، سپس نوشیدنی گرمی آماده کردم و به سربازان دادم. در تمام این مدت به سالنبور و گروهی فکر میکردم برای یافتن او رفته بودند. به یقین رسیده بودم که اتفاق بدی برایش افتاده است. محال بود اینهمه مدت را بدون غذا تحمل کند. تلاش میکردم با این فکر که "او از پس مراقبت از خود بر می آید" خود را تسکین دهم. اما به خوبی میدانستم که این فکر تنها دلخوشی بیهوده ای بود. با تمام این اوصاف پیش سربازان خود را آرام نشان داده و تلاش میکردم که از عهده ی رتق و فتق امور قلعه به خوبی بر آیم. نیمه های روز بود که نگهبانان عوض شدند و الکاندو و راد به برجک ها رفتند. لگولفیندل و ویلمار برای استراحت به داخل قلعه آمدند. از لگولفیندل درباره ی اوضاع اطراف قلعه پرس و جو کردم و او گفت که چیز خاصی ندیده است. برای درست کردن غذا نیاز به آب بود. دو سطل بزرگ برداشته و به سمت دروازه رفتم. در جانب جنوبی قلعه چشمه ای بود که با شکستن یخ روی آن میشد مقداری آب برداشت. از حیاط قلعه الکاندو را در بالای برجک صدا زدم و گفتم: "برای آوردن آب میروم. کمی مراقب باش." دستش را بلند کرده و پاسخم را داد. دروازه را باز کرده و از قلعه خارج شدم. موقعیت چشمه جایی بود که نگهبان برجک جنوبی با کمی دقت میتوانست آن را ببیند. در حالیکه نیم نگاهی به بالای برجک و الکاندو داشتم، در میان درختان فرو رفته و بر سر چشمه رسیدم. با ضربات سطل یخ را شکسته و سطل اول را در آب فرو بردم. خواستم سطل دوم را پر کنم که ضربه ای از پشت بر پهلویم وارد شد و درون چشمه افتادم. سپس دستی قدرتمند مرا از چشمه بیرون کشید و بر روی علف های یخزده انداخت. در اثر سرمای ناگهانی آب یخزده چشمانم سیاهی رفت و به شدت میلرزیدم. توان حرف زدن نداشتم و سعی کردم اطرافم را به روشنی ببینم. کم کم اطرافم را به وضوح دیدم و نگاهم با مرد بلند قدی تلاقی کرد که جامه ی سیاهی پوشیده و صورتش را پشت نقابی نقره ای رنگ پوشانده بود. شمشیر بلند و هلالی شکلی داشت که لبه تیز آن را بر گلویم گذاشته بود. کمی در همان حال ماند و سپس با صدای نخراشیده ای گفت: "اگر جانت را دوست داری بهتر هیچ سروصدایی نکنی گاستون..." لهجه ای شرقی داشت. از شنیدنش یکه خورده بودم. سالهای سال بود که کسی را ندیده بودم که با این لهجه صحبت کند. حس دو گانه ای به من دست داد. حسی شبیه ترس و اشتیاق. نیم نگاهی به برجک انداختم تا الکاندو را ببینم. آنجا نبود. کشان کشان به عقب رفته و بریده بریده گفتم: "که هستی؟ چی میخواهی؟" گامی به پیش آمد و گفت: "گمان نمیکردم مرا فراموش کرده باشی گاستون. هر چند، زمان درازی میگذرد و تو حالا یک مرد گاندوری هستی." در صدایش دقیق شدم. چیزی را برایم تداعی کرد اما هنوز او را نشناخته بودم. همچنان که تیغ را بر گلویم نهاده بود گفت: "سالیان دراز پیش، در سرزمین های شرقی، کلبه ای که در آتش میسوخت، همسر و فرزندی که از دستشان دادی... حال چیزی یادت آمد؟" دست از عقب رفتن کشیدم. به چشمانش خیره شدم و به خوبی به خاطر آوردم که او، همان اولراگ ملعون بود که همراه گروهی راهزن به خانه ام حمله کردند و خانواده ام را کشتند. نفس هایم شدت گرفت و از شدن خشم، در حالیکه ضربان قلبم را بر شقیقه هایم احساس میکردم، دندانهایم را به هم فشرده و با صدایی گرفته از تغیر گفتم: "تو پست فطرت... گمان میکردم کشته شده ای.." لبخندی زد و گفت: "حق داری. در حمله به اسگاروت تو را به خوبی به یاد داشتم. اما حال میبینی که از تیراندازی مردان دریاچه جان سالم به در برده ام." نیم خیز شده و گفتم: "چه میخواهی؟" و دوباره نگاهی به برجک کردم. همچنان خبری از سرباز نبود. اولراگ گفت: "خبرهای خوشی دارم گاستون. به شرط اینکه تو هم برایم خبرهای خوشی داشته باشی. برای چه در این قلعه ی متروک وقت خود را تلف میکنی؟ تو اکنون باید بی دغدغه و در آرامش به همراه خانواده ات زندگی کنی..." حرفش را قطع کرده و با صدای نیمه بلندی گفتم: خانواده؟ همان که پیش چشمم به قتلشان رساندید؟" شمشیر را بیشتر به گلویم فشرد و گفت: "آرامتر... گفتم که خبرهای خوشی دارم. خانواده ات نزد من هستند. نه به عنوان اسیر، بلکه به عنوان مهمان. نمیخواهی آنها را ببینی؟" بر جا خشکم زد. خانواده ام، همسر و دخترم ... اما این ممکن نبود. از فرط استیصال و بهت زدگی شمشیرش را به کناری زده و در حالیکه از جا پریده و از او فاصله میگرفتم فریاد زدم: "دروغ میگویی..... الکاندو...." صدای فریاد الکاندو از برجک به گوش رسید که دیگران را صدا میزد. کمی بعد به کمکم می آمدند. اما اولراگ هیچ واکنشی نشان نداد. شمشیر را در غلافش فرو برد و به آرامی گفت: "من در همین حوالی ام. اگر خواستی بیشتر بدانی آن وقت خواهم آمد..." و در برابر چشمان حیرت زده ی من در میان درختان ناپدید شد. صدای پای ویلمار و راد را از پشت سرم شنیدم که با شمشیرهای کشیده خود را به من رساندند. کمی اطراف را نگاه کرده و گفتند:"چه بود؟ اورک ها بودند؟" در حالیکه به مسیر رفتن اولراگ خیره شده بودم، با صدایی گرفته گفتم: "نه... یک گراز بود که به من حمله کرد." خنده ی ویلمار را شنیدم که گفت: "از ترس قالب تهی کردیم. حال برخیز برویم. ما سطل ها را می آوریم پیرمرد." به آرامی از جا برخواستم و زیر نگاه های مشکوک راد که مرا مینگریست به طرف قلعه به راه افتادم. 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در مارس 15, 2015 قلعه خاکستری.......................... زمانی این کلمه لرزه بر اندام دشمنان خونخوار ما می انداخت ولی حالا چه؟نمیدانم حالا هم لرزه می اندازد یا خنده؟ درگوشه ای از حیاط نشسته ام.مدتی میشود ریابو با نیمی از افراد قلعه به بیرون رفته است.واقعا از این کار ریابو متعجب شدم که چطور قلعه را خالی تر از خالی کرده است.فقط پنج شش نفری داخل قلعه مانده ایم.گاستون همه راصدا زد و مسئولیت هایمان را گوش زد کرد.من باید بعد از نیمه روز به جای لگولفیندل به برجک برای نگهبانی میرفتم.به اتاق خواب رفتم و نگاهی به زخم کتفم انداختم.خوب بود و حالا میتوانستم شمشیر بچرخانم.پس شمشیرم را برداشتم و به حیاط رفتم.کمی به تنهایی تمرین کردم ولی سپس از میان دوستان دنبال حریف تمرینی گشتم.هیچ یک حاضر نشدند.به نظر می آمد بعضی هایشان از دادن مسئولیت قلعه به گاستون ناراحت بودند.وقتی دیدم روحیه ندارند همه آنها را صدا زدم و دور خودم جمعشان کردم.میخواستم برایشان صحبت کنم تا کمی وضعیت خوب شود.از فرماندهان قدیمی و مأموریت های قبلی قلعه خاکستری برایشان گفتم.از مطیع بودنمان برایشان گفتم که چطور عده ای به خاطره فرمانده از ارتششان روی گردان شدند و به ما پشت کردند و لی ماها نه,هیچ وقت پشت نکردیم. ناگهان دیدم لگولفیندیل مشغول گوش کردن به صحبت هایمان است و نگهبانی را فراموش کرده است.وقتی من را دید خودش را جمع و جور کرد و سربع رویش را برگرداند.مدتی بعد سخن کوتاه کردم تا بقیه باهم صحبت کنند که متوجه شدم زمان نگهبانی من فرا رسیده است و باید جایم را لگولفیندل عوض کنم.بالا رفتم و.به برجک نزدیک شدم.در این میان گاستون با سطلی به سمت بیرون رفت و به من اشاره کرد تا هوایش را داشته باشم.به دقت اورا دنبال میکردم. رفته رفته از قلعه دور میشد و به چشمه نزدیک تر.ناگهان در داخل جنگل حرکتی مشاهده کردم که ذهنم را به خود مشغول کرد.وقتی چشمم را به سمت گاستون برگرداندم اورا نیافتم.یعنی کجا رفته است؟به آن طرف قلعه رفتم تا شاید او را ببینم.اما نه,دوباره اورا ندیدم.یک دفعه متوجه شدم گاستون من را صدا میزند.فهمیدم که اتفاقی برایش افتاده است.سریع رو به داخل قلعه فریاد زدم:"شتاب کنید گاستون به کمک نیاز دارد.به سمت چشمه بروید".چند نفری شمشیر به دست از قلعه خارج شدند.من هم دست هایم را روی لبه دیوار قلعه گذاشتم و بیرون را نگاه کردم.کمی بعد گاستون را پیدا کردند.حالش خوب به نظر میرسید.وقتی به قلعه رسیدند پرسیدم:"چه شده بود؟"راد گفت:"میگوید یک گراز وحشی حمله کرده بود".با خود گفتم:"گراز؟!چطور یک گراز بی سروصدا بدون اینکه من اورا ببینم نزدیک گاستون شده است؟!" در هر صورت از اینکه گاستون سالم بود خوشحال شدم.از آنجا بلند گفتم:"بهتر است از این به بعد هیچ کس تنهایى بیرن نرود". 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در مارس 17, 2015 با صدای بسته شدن در بیدار شدم.رفتم پایین و دیدم که گاستون داره پست تعین میکنه. قرار شد که شیفت اول دیدبانی رو من بدم.کمانم رو برداشتم و رفتم توی برج.داشتم دیبانی میدادم که الکاندو شروع به حرف زدن توی حیاط کرد. توجهم به اون جلب شد و دیدبانی رو ول کردم و شروع کردم به گوش دادن. ناگهان احساس کردم جسم سیاهی از داخل درختان درختان رد شد و ناگهان الکادو روش رو به طرف من برگردوند...........سریع خودم رو جمع کردم و رفتم پایین تا جام رو با الکاندو عوض کمنم. پایین که بودم فهمیدم سالنبور رفته بیرون و برنگشته و ریابو رفته دنبال اون.با گاستون کمی حرف زدم و بگشتم به اتاقم......... به قول بارد ادامه در روز چهارم. 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Samwise Gamgee the Brave 609 ارسال شده در مارس 17, 2015 (ویرایش شده) سپیده دم بود،هوای درون قلعه سردبود، زمین کمی یخ زده بود و هوا در جای خود ثابت بود،دانه های ریز برف در هوا معلق بود.ویلمار به دیوار تکیه داده بود و زانوهایش را بغل کرده بود،داشت به اتفاقات دیشب فکر میکرد، اتفاقاتی که هیچ کس از انها خبر نداشت: از پله های برجک دیده بانی بالا رفت و او را انجا دید ، حسابی تو خودش بود ، به نقطه ای ثابت زل زده بود،ویلمار کمی نگران شد... -ارتانیس؟ او برگشت و به ویلمار خیره شد،ویلمار با کمی تعلل پرسید: -نمی دانم باید به ریابو بگویم یا نه اما مطمئنم که اجازه نمیده که... -که؟ - بیرون قلعه تو جنگل متوجه چیزهایی شده بودم. بهتر نیست قبل از حرکت فردا صبح از اوضاع اطراف باخبر باشیم. - نمی دونم اگه ریابو متوجه غیبت ما هم بشه دیگه... انا حرفش را خورد ، پس از کمی کلنجار رفتن با خودش پیشنهاد ویلمار را پذیرفت، ویلمار انارا به اصطبل برد،رینگو را از انجا در اورد با احتیاط به سمت دروازه رفتند . دروازه را هنگامی که نگهبان حواسش نبود باز کرد و به ارامی افسار رینگو را گرفت و دو نفری به همراه رینگو از قلعه خارج شدند. کمی که از قلعه دور شدند ویلمار سوار رینگو شد شد و افسار را کشید و اماده تاخت شد،بی انکه نگاهی به انا بیاندازد گفت:خب چرا سوار نمیشی؟ -خب میدونی... -میدونم چی؟اگه می خوای بگی می تونی دنبال یه اسب با سرعت صاعقه بدویی،خب نه اینو نمی دونم! -این چیزی نبود که میخواستم بگم در واقع... -سوار میشی بالاخره یا نه؟ انا بی انکه چیزی بگوید سوار شد ، در سر راه از ویلمار پرسید : -خب چه شد که تو به قلعه خاکستری امدی، منظورم اینه که تو چجوری اینجا رو میشناختی؟ -خب در اصل مقصدم اینجا نبود، من راهی جنگ شدم،سپاهمون همه شون به وسیله وارگ ها و ارک ها تیکه پاره شدن،منم که نمی دونستم فرمانده اینجا مرده، اومدم اینجا و دیدم که یه سرباز دون پایه شده فرمانده مثلا داره به من که یه سرباز حرفه ای ام دستور میده،خلاصه هممون بهتر میذاشتم وارگا منو بخورن! -جنگ؟!چه جنگی؟!چرا ما نمدونیم؟و در ضمن برای کشته ها تونم متاسفم،و ریابو هم اصن دون پایه نیس، و اینکه خوشحالم وارگا نخوردنت!راستی خونواده ای نداری؟ -جنگ ؟اها جنگ متاسفانه به میناس تریت حمله شده،شاه تودن دستور داد که هر مردی که که توی روهان میتونه بجنگه راه بیفته و بره بجنگه واسه گاندور، من توی یه دهکده توی روهان بودم که یه سپاه کوچیک فرستاد،خونوادمم یه خواهره یه برادر،برادرم که جسدش توی همون سپاه سوخت و خواهرمم که فکر میکنه من مردهم.همون بهتر که اینطوری فکر کنه! بالاخره به رودخانه رسیدند.او از رینگو پایین پرید . -چرا پایین پریدی ویلمار؟ اونور نمیدونیم چه خبره ،توی نقشه من هم که چیزی نشون نداده . پس اگه پیاده بریم بهتره. افسار رینگو را به درخت خشکیده ای بست و با انا از رود خانه رد شدند. -من هم قبلا اینور حرکات مشکوکی دیده بودم،حس خوبی نسبت به اینور ندارم! -انا تو رو خدا اینقد منفی بافی نکن، فوق فوقش میکشنمون،راحت شدی؟! انا ساکت شد و بی انکه چیزی بگوید به راه خود ادامه داد،جلو تر که رفتند صدایی شنیدند، صدای صحبت اورک ها بود ،جلوتر رفتند اتشی در جنگل روشن بود ،ان دوبه حالت سینه خیز در امدند ، سپس سه اورک را دیدند که دور اتیش نشسته اند و دو اورک که به سمت انها می امدند، -بلند شیم باها شون بجنگیم؟ -نه سر جات تکون نخور ثابت بمون! یکی از ان دو به به درختی تکیه داد، دیگری امد و دقیقا جلوی ویلمار نشست و پشت اش به او بود.چون ویلمار در میان چمن های بلند بود اورا ندید.در همین حال که استرس داشت با خود گفت:دیگر از این بد تر هم مگر میشود؟ در همین حال بوی گندی هوا شد و ویلمار نفس خود را حبس کرد. با خود گفت:اوه امکان نداره، درسته که اورکین ولی این دیگه واقعا خجالت داره. انا که دید او دارد با خود کلنجار می رود قضیه را فهمید ، و پوزخندی به نشانه تمسخر زد.ویلمار به او اخم کرد و معلوم بود که حسابی از دست او عصبانی است. انا کمی دیگر نگاه کرد و اورکی را دید روی سنگی نشسته و دارد شمشیر اره مانند خود را تیز میکند.معلوم بود که او فرمانده است. در همین حال فرمانده بلند شد و به اورکی که به درخت تکیه داده بود گفت: -هی کرم کثیف دیگه وقتشه که بریم. به اورکی که جلوی ویلمار بود هم گفت:هی خر مگس بوگندو با تو هم هستم! ویلمار با خودش گفت :پس اینکار عادتشه!!! همینکه ان سه اورک رفتن ، ان دو خزیدند و در پشت بوته ای پنهان شدند و به حالت نیمه خیز در امدند،و دنبال ان ویلمار گفت:حالا فقط همان سه اورک که دور اتیش نشسته اند مانده اند.ولی ما دو تاییم و نمی تونیم تو یه لحظه با هم بزنیمشون. -چرا میتونیم اگه من دو تا تو یه لحظه بزنم! -اصلا چجوری اینکارو میکنی ، نکنه دو تا تیر میزاری تو کمون؟ها؟خخخ! -زدی به خال! -چی دیوونه شدی؟اگه اینطوریه یهو سه تا تیر بزار تو کمونت دیگه،همه رو یه جا بزن! -اولا اینقد حسودی نکن،دوما اگه راس میگی خودت اینکارو بکن! ایندفه ویلمار ساکت شد!ویلمار یک تیر در ریوال گذاشت،تا ۳ شمارد و رها کرد .سه اورک بر زمین افتادند، جلو تر که رفتند مطمن شدندکه انها مرده اند.تیر ها را از بدنشان بیرون کشیدند تا دوباره تعمیر و استفاده کنند.دنبال ان سه اورک رفتند. همین طور که داشتند انها در جنگل دنبال میکردند،ناگهان سه اورک در جای خود ایستادند. دیدند که ناگهان چیزی از میان سبزه ها بیرون امد .یک اورک کوچک جثه بود.اورک کوچک جثه که از روی چهره اش به نظر میامد کمی عصبانی باشد، رو رو به فرمانده اورک ها کرد و گفت:شما برین سلاح ها رو بازرسی کنین ببینین امادهن یا نه.اورک مریض داره کم کم از کوره در میره!بهتره سریع باشین! در همین حال لبخند ملیحی زد.فرمانده اورک ها که اعصابش کمی خرد شده بود، اخمی به ان اورک کرد،اصلا خوشش نمی امد کسی او را از چیزی بترساند، بالاخره مشتی در دهان اورک کوتوله کوبید و گفت: -برگرد و به گوندزا بگو اگه بهت کمک میکنم به خاطر اینه که با هم قرار داریم. و پشت سرش چند ناسزا به زبان سیاه گفت . بعد از اینکه اورک کوچک کمی از انها دور شد،هنگامی که دور میشدو قوز کرده بود فریاد زد :بالاخره میبینیم جناب ایگریش کرم صفت وقتی که گوندزا روده ها تو انداخت جلو وارگ ها میبینیم! بالاخره قبل از اینکه ان سه اورک رفتندو دور شدندویلمار به انا گفت: -خیلی خب انا تو برو دنبال این اورک زشته کوتولههه منم میرم پنبال این ایگریش تا ببینم قضیه سلاح ها چیه... -یعنی میگی جدا بشیم؟ولی اینجوری خطر خیلی بیشتره... -نه دیگه تو دو نفر حساب میشی چون دو تا تیر میزاری تو کمونت،خخخخ! -ولی من جدی ام... -خب من که نیستم! و بعد ویلمار بی انکه اجازه بدهد انا چیزی بگوید، دوید و دور شد و انا هم گفت:خیلی خب مثل اینکه چاره دیگه ای ندارم! ویلمار، به ارامی دنبال ان سه اورک می رفت، کسی صدای پایش را نمی شنید،ان ها را تعقیب کرد تا اینکه به یکی از مقر هایشان رسید، و چیزی را دید که انتظارش را داشت،شمشیر ها،نیزه ها،تبر ها، کمان ها و... ویلمار زیر گاری ای که پر از سلاح بود قایم شد، داشت اورک ها را نگاه می کرد که سلاح ها را بازرسی می کردند،در همین حال،اورک بزرگ و قوی هیکلی از دور به سمت انها می اید، کنارش پر از سرباز است ، نه او اورک نیست بلکه اوروک است!نیمی از صورتش سوخته،نسبتا چاق است و بزرگ جثه،سپس به سمت ایگریش می اید ، اورا بلند میکند و بر زمین می کوبد:چطور جرات کردی !تازه بهم خبر رسیده که سه تا از سربازام که تو پیش شون بودی کشته شدن! بقیه اورک ها می ترسند و کاری نمی کنند،می ترسند که گوندزا انها را جلوی وارگ ها بیندازد! ویلمار به ارامی از زیر گاری بیرون می اید،کمی که دور می شود،پایش به سنگی گیر می کند و می خورد زمین روی چند شاخه چوبی شکسته شده هم میافتد: -اخ! سپس صدای فریاد گوندزا را می شنود: -یه چیزی اونجاست!یه چیزی توی اون بوته های لعنتی قایم شده،برین دنبالش،کموندارا برین! ویلمار متوجه شد که دیگر جایی برای مخفی کاری نیست،بلند شد و شروع کرد به دویدن،صدای شکستن شاخه ها زیر پایش می امد اما اهمیت نمی داد ، چون اگر ارام می رفت باز هم پیدایش می کردند، او می دوید و دنبالش کمانداران روی شاخه های درختان تعقیبش می کردند،بالاخره رفت و پشت تخته سنگ بزرگی قایم شد،به ارامی نگاهی به بالا انداخت،یکی از ان ها را دید،که روی شاخه ای ایستاده و با نگاهش دنبال او می گردد،جایی برای صبر کردن نبود،خواست اورا بزند،تنها سه تیر برایش مانده بود،یکی را در کمان گذاشت و به سمت او نشانه رفت،همینطور که داشت زه را می کشید...به ناگاه چند تعداد زیادی تیر در هوا به پرواز در امد و بر سر و صورت اورک فرو امد،بعضی از بالا به پایین پرتاب شدند و بعضی دیگر با تیر به درختان دوخته شدند،ویلمار تعجب کرده بود،به هر حال جایی برای صبر کردن وجود نداشت ، از جای خود بلند شد و شروع کرد به دویدن ، ناگهان کسی او را از پشت سر گرفت،بی انکه نگاهی بیندازد ارنج خود را به صورتش کوبید،نگاه را به عقب برگرداند،،ردایی سیاه بر تن داشت و باشلقی هم روی سرش کشیده بود،ویلمار فرار کرد ،انقدر دوید تا از رودخانه رد شد، رینگو را برداشت و به قلعه برگشت،به ارامی وارد شد،نگذاشت نگهبان قلعه بفهمد، وارد شد و رفت سر جایش خوابید،بی انکه کسی بفهمد او بیرون رفته ... انا اما زود تر به قلعه برگشته بود. داشت به اتفاقات دیشب فکر می کرد که صدای الکاندو اورا به خود اورد: -شتاب کنید گاستون به کمک نیاز دارد.به سمت چشمه بروید! با خود گفت:لعنتی معلوم نیست باز چه غلطی داره می کنه! سریع انارکی را برداشت و دروازه را باز کرد، راد هم پشت سرش خارج شد، به سمت چشمه دویدند،هنگامی که به انجا رسیدند هیچ خبری نبود ، ویلمار پرسید:چه بودند، اورک ها بودند؟ -نه فقط یه گراز وحشی بود! ویلمار خنده ای به نشانه تمسخر کرد و سطل اب را برداشت و به طرف قلعه به راه افتاد. وقتی به انجا رسیدند،افراد قلعه پرس و جو کردند، راد گفت:فقط یه گراز بود! الکاندو از ان بالا فریاد زد:بهتر است از این به بعد هیچ کس تنها بیرون نرود! ویرایش شده در مارس 20, 2015 توسط Samwise Gamgee the Brave 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در مارس 18, 2015 (ویرایش شده) آرتانیس وحشت زده به سمت قلعه دوید، در چند قدمی قلعه روبروی دروازه ایستاد. بهت زده به قلعه در حال سوختن نگاه می کرد؛ آهسته با گام هایی سست به دروازه نیمه سوخته ی آغشته به خون نزدیک شد. در حالی که نفسش به شماره افتاده بود به داخل قلعه نگاهی انداخت؛ از میان دود و آتش می توانست اجساد سر بریده را ببیند، صدای فریادش در گلو خفه شد... * با صدای افتادن کمانش تکانی خورد نفس زنان در حالی عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود سردگم به اطرافش نگاهی انداخت؛ در برجک دیده بانی بود. از خستگی و سنگینی امروز برای لحظه ای خوابش برده بود و چه کابوس ترسناکی دیده بود. کابوس ها همراه شبانه ی آرتانیس بودن و او به این کابوس ها عادت کرده بود... سردگم از برجک دیده بانی بیرون آمد و بی آنکه توجهی به اطرافش کند به حیاط قلعه رفت، در گوشه ای از قسمت جنوبی حیاط قلعه چند بشکه کنار هم چیده شده بود کنار بشکه ها روی زمین نشست و تکیه اش را به دیوار داد. احساس گناه می کرد... و این کابوس ها احساس گناهش را بیشتر می کردن... ریابو گفته بود که فردا صبح برای پیدا کردن سالنبور راهی جنگل می شوند اما اینار چی؟ ریابو متوجه غیبتش نشده بود و آرتانیس هم در این مورد کلامی نگفته بود. سرش را به دیوار تکیه داد و مدتی را مانند مسخ شده ها به تاریکی که او را در برگرفته بود زل زد. صدای ویلمار تازه وارد قلعه او را به خودش آورد. -آرتانیس؟ آرتانیس با نگاهی که تنها در آن سرگشتی موج میزد سرش را برگرداند و به ویلمار خیره شد. ویلمار با کمی تعلل نگاهی پرسش گرانه به آرتانیس انداخت... -نمی دانم باید به ریابو بگویم یا نه اما مطمئنم که اجازه نمیده که... -که؟ - بیرون قلعه تو جنگل متوجه چیزهایی شده بودم. بهتر نیست قبل از حرکت فردا صبح از اوضاع اطراف باخبر باشیم. - نمی دونم اگه ریابو متوجه غیبت ما هم بشه دیگه... کلامش را نیمه تمام گذاشت، سالنبور ناپدید شده و از اینار هم خبری نیست؛ باید می فهمید باید از اخبار آگاه میشد. پس پیشنهاد ویلمار را پذیرفت... زیرکانه بدون آنکه دایریس و نگهبان رو ی قلعه متوجه شوند از دروازه ی قلعه بیرون رفتن؛ گرچه آرتانیس خوب میدانست که خروجشان از قلعه از چشمان تیزبین فریژا دور نمی ماند.... از قلعه بیرون آمدن و سوار اسب ویلمار شدن؛ ویلمار افسار اسب را کشید و اسب به تاخت شروع به حرکت کرد. بعد از مدتی که همچنان به رفتن ادامه میدادن آرتانیس از ویلمار پرسید: به کدام سمت میرویم؟ -آنطرفه رودخانه؟ آرتانیس از اخبار بیرون قلعه سوال کرد. ویلمار از فراخوان سربازها برای جنگ گفت. جنگی در پیش بود. میدانست... مدت هاست که میدانست جنگی در پیش است. جنگی برای انتخاب راه... تو همین افکار بود که ویلمار اسب را نگه داشت و از آرتانیس خواست که بقیه راه را پیاده بروند. بعد از کمی پیاده روی بود آتشی را دیدن، برای اینکه مشکلی برایشان پیش نیاد خود را در میان بوته زار پنهان کردن. چند اورک نزدیک آتش در حال صحبت بودن که بیشتر به مانند خرناس می ماند. بعد از مدتی اورک ها رفتند و تنها سه نفر از آنان ماند. همچنان که ویلمار درگیر چگونه کشتن سه اورک بود آرتانیس دو تیر همزمان در کمانش گذاشت و ویلمار با دیدن او تیری در ریوال خود گذاشت و هردوشان همزمان تیر را رها کردن آن سه اورک بی آنکه فرصتی برای داشته باشند نقش بر زمین شدن. به سمت اورکا رفتن؛ آرتانیس تیرها را از بدن آنها درآورد و با خشم و لذتی وصف ناپذیر به جنازه ی اورکا نگاهی انداخت. ویلمار اصرار کرد هر یک به تعقیب اورک های در جهت مخالف هم رفتن بروند. گرچه مخالف بود اما ولیمار بدون آنکه فرصتی بدهد رفت و آتارنیس همانطور که رفتن او میدید با بی تمایلی کامل به دنبال اورک دیگر که به سمتا راست آرتانیس رفته بود راهی شد. مدتی از تعقیب کردنش می گذشت که اورک را در یک محوطه تقریبا بی درختی گم کرد؛ برگشت و به اطرافش نگاهی انداخت، پیش از آنکه برگردد و نگاهی به پشته سرش بیاندازد اورکی بلندقدتر از اورکی که دنبالش می کرد خنجری را روی گلویش گذاشت و در حالی که لبخند زشتی بر لب داشت گفت: تنهایی اینجا چی کار می کنی؟ آرتانیس با چهره ای جدی به اورک گفت: نیازی به این همه خشونت نیست. همان موقع صدایی از بین درخت ها گفت: راست میگه نیازی به این همه خشونت نیست. خنجرتو بیار پایین. مردی با قامتی بلند از بین درخت ها بیرون آمد و همراهش همان اورک کوتاه قد و اورکی دیگر نیز آمدند. اورک خنجرش را پایین آورد. مرد بلند قامت که چهره ای شرقی داشت لبخندی از آشنایی به آرتانیس زد و گفت: انتظار دیدنت رو زودتر از اینها داشتم. آرتانیس در جوابش با قیافه ای سرد و بی احساس گفت: اما من هیچ تمایلی برای دیدنت نداشتم. -خوب از اون قلعه ی بی فرمانده تان چه خبر؟ آرتانیس کمی سرش را کج کرد، نگاهی به مرد شرقی انداخت بعد برگشت و گفت: یکی از افراد قلعمون دوباره گمشده... مرد شرقی در حالی که قه قه سر میداد گفت: آره خبر دارم -پیش شماست. زندست؟ -فعلا آره. خوب از قلعه بگو؟ -گرچه اتفاقی به اینجا اومدم، اما باشه؟ فردا صبح برای پیداکردنش راهی میشم قلعه تقریبا خلوته -اونم هست؟ آرتانیس سرش را به نشانه تایید تکان داد. -باید برگردم همین الانشم میدونن از قلعه بیرون اومدم. مرد سرش را به نشانه تایید تکان داد اما همین که آرتانیس برگشت که برود گفت: چطور اینقدر خوب نقش بازی میکنی؟ آرتانیس ابروهایش را بالا انداخت و بی آنکه جوابی به او بدهد به سمت اورک رییس که نامش گوندازا بود برگشت و گفت: سه تا از افرادتو کشتم. -چی؟ به چه جراتی... -یکی از افراد قلعه باهام بود چه انتظاری داشتی؟ اگه به تورت خورد سعی کن نکشینش... تقریبا نزدیکای صبح که آرتانیس به قلعه رسید، فریژا را بالای برجک دید و برایش دست تکان داد تا دروازه را باز کند. دروازه قلعه باز شد و فریژا پشت سر آرتانیس را نگاه کرد گفت: کجا رفتید؟ پس ویلمار کو؟ -یه سرکشی بود، اینار غیبش زده؟ - میدونم. و ریابو هم برای این خبر نداره؟! -ویلمار برنگشته؟ -نه. سپس با تانه گفت: نمیدونی فقط از ارو خواهش کردم ریابو برای سرکشی به برجک ها نیاد. آرتانیس متجعب از بازنگشتن ویلمار به برجک دیده بانی رفت. نباید کسی پی به رازش میبرد. ساعتی بعد ویلمار صحیح و سالم به قلعه بازگشت. و صبح خیلی زود افرادی که ریابو گفته بود راهی پیدا کردن سالنبور شدن. در جنگل بود که گروهی به دنبال نشانی از سالنبور گشتن. رده خون و سرهای حیوانات بود که نشان میداد سالنبور آن اطراف به شکار پرداخته است. مدتی که گذشت فریاد یکی از افراد آمد که چیزی پیدا کرده همه به آن سمت رفتن... آرتانیس پشت سر بقیه رسید و هم آنجا خشکش زد، جسد سر بریده ی تلکا یکی از افراد همراه فرمانده بود. چیزی نمیگفت حرفی هم نمیزد، تنها به جسد تلکا چشم دوخته بود. یادش آمد همان شبی که فرمانده نقشه کشید همان روزی که راهی شدن و شب قبل از آن روز را که به جنگل رفته بود تا اخبار را بگوید... ویرایش شده در مارس 18, 2015 توسط Anna 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
durf 318 ارسال شده در مارس 28, 2015 راد در حال محکم کردن دروازه بود و الوار ها رو پشت در وازه میذاشت که دید به چند الوار دیگر نیاز دارد اما الواری در حیاط نبود به داخل انبار رفت چند الوار را که به دیوار تکیه داده شده بودند را برداشت و بر روی دوشش گذاشت اما یک لحظه ایستاد و دوباره به عقب نگاه کرد . دیوار!! الوار ها را روی زمین گذاشت و دستش را روی دیوار کشید و آرام گفت : چیدمار سنگ های این قسمت با بقیه فرق میکند انگار که بعد ها ساخته شده . شمشیرش را کشید و با ته آن به دیوار ضربه ای زد - پشت آن خالی است به طرف حیاط و چکشی را که کنار در قلعه روی زمین افتاده بود برداشت و به طرف انبار رفت و شروع کرد به ضربه زدن به دیوار پس از چندین ضربه پیا پی دیوار فقط یک ترک کوچک برداشت زخم هایش کمی درد گرفت این ناتوانی او را عصبانی کرد . شمشیرش را کشید و لای ترک گذاشت و با چکش به پشت شمشیر ضربه زد ترک بزرگ تر شد و دیوار کم کم سست شد راد چکش را دو دستی گرفت و با تمام قدرت به شمشیر ضربه زد . دیوار فرو ریخت کمی ایستاد تا گرد و خاک کمتر شود جلو رفت و شمشیرش را دید که زیر شنگ ها افتاده و دسته اش را گرفت و بیرون کشید اما شمشیر شکسته بود آن را به گوشه ای پرت کرد . منظره ای عجیب اورا حیرت زده کرد . اتاقی پر از زره های درخشان که برقشان چشم انسان را خیره میکرد زره هایی الفی ، گاندوری و یکی دو زره دورفی راد در حال برانداز کردن آنها بود که چشمش به صندوق بزرگی افتاد که در ته اتاق بود در آن را آرام باز کرد و از چیزی که دید به شدت خوشحال شد . یک منجنیق کراس بو ساخت دورف ها به طرف حیاط رفت و گاستون را خبر کرد این داستان ادامه دارد... 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در مارس 29, 2015 (ویرایش شده) عصر روز سوم: چند ساعتی میشود که از ماجرای گاستون میگذرد و من همچنان در برجک نگهبانی میدهم.خورشید غروب میکند و آسمان به رنگ قرمز در آمده است.غروب سرخ! چشمم به کوه هلاکت افتاد.همچنان از آن دود برمیخیزید و موردود در جنب و جوش بود.هوا ابری و بسیار سرد هست.کم کم تاریکی شب در روشنایی روز رخنه میکند.امروز حسی عجیبی دارم.همه جا ساکت هست و این سکوت من را نگران میکند.جز صدای قلعه،بیرون هیچ صدایی نبود.قدم میزدم و در فکر فرو رفته بودم.قلعه عاری از سرباز بود وفقط ما تنهایی از آن محافظت میکردیم.قدم زنان به سمت برجک حرکت کردم و به ستون آن تکیه دادم و به دشت های وسیع شرق خیره شدم.ناگهان متوجه تیری شدم که به سمت من میآمد.سریع سرم را به عقب کشیدم و تیر به جای من ستون برجک را سوراخ کرد.وقتی به تیر نگاهی انداختم.متوجه شدم که تیر،مال اورک هاست! سریع خم شدم و سپرم را برداشتم و با دست چپم گرفتم.در همین حین یک اورک به بالای قلعه آمد و با تکان دادن مشعلش به اورکهای بیرونی علامت داد.شمشیر کشیده به سمتش یورش بردم.متوجه من شد و اوهم به سمت من حمله ور شد.در حال دویدن سپرم را به سمتش پرت کردم و به سرش برخورد کرد و به زمین افتاد.بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم و دیدم تکان نمیخورد.به پایین قلعه نگاه کردم و دیدم دسته ای از اورک قصد نفوذ به قلعه رادارد.به نظر زیاد بودند.چند اورک دیگر هم از دیوار قلعه بالا میآمدند. وقتی وضعیت را دیدم,رو به افراد داخل قلعه فریاد زدم:"عجله کنید.اورکها،اوکها بیرون هستند.سریع جلوی دروازه جمع بشوید و اجازه نفوذ به اورکی ندهید". در این میان تعدادی از اورکها بالا آمدند و به بیرون قلعه طناب انداختند تا اورکهای بیشتری به بالای قلعه بیایند. از بخت بد ما و روی بی دقتی سربازان،دروازه کامل بسته نشده بود و اورکها با یک هل،به آسانی وارد قلعه شدند.قلعه پر شد از ارتش اورک های خونخوار.سریع سربازانمان را محاصره کردند.من در بالای قلعه و همرزمان در حیاط قلعه محاصره شده بودیم چه شوربختی نصیبمان شده است. اورکها وقتی مرا دیدند حمله کردند.یکی جلوتر از بقیه دوان دوان با شمشیری کشیده و عجول تر از بقیه حمله کرد.من هم سپرم را برداشتم و وضعیت دفاعی به خود گرفتم.وقتی به من رسید باشمشیرش ضربه ای زد ولی من هم خم شدم و سپر کردم و از زیر سپر پایش را قطع کردم. شمشیر همین اورک را برداشتم و به سمت دیگری پرتاب کردم که او دفع کرد.همین طور به به مبارزه پرداختم که دیرنیر را دیدم که برای کمک به من آمد و الکاندو گویان اورک کشی به راه انداخت.با شجاعت میجنگید نزدیک من شد و گفت:"خیلی زیاد هستند بهتر هست به پایین برویم."در این میان اورکها مارا در وسط تیربارانمان کردند که بازهم سپر هایمان به کمکمان آمدند.سپس از هم جدا شدیم. در حیاط هم نبرد سختی بود.اندکی بعد اورکی قوی هیکل روبرو من ظاهرشد.با گرز سنگینش چنان ضرباتی میزد که نزدیک بود دستان و سپرم بشکنند.بالگد من را به زمین انداخت و سپر و شمشیرم از من فاصله گرفتند.گرزش را بالا آورد و میخواست من را بکشد که دیرنیر با شمشیرش جلوی ضربه او ایستاد ولی شمشیرش شکست و گرز بدنش را شکافت.صدای ناله دیرنیر در فضا پیچید.دیرنیر روی من افتاد و من دیگر چیزی ندیدم.دیرنیر را کنار زدم و چشمم به آن اورک قوی هیکل افتاد.یک تیر وسط پیشانیش را سوراخ کرده بود.شبیه تیرهای لگولفیندل بود.اورک به پشت روی زمین افتاد و کشته شد. برخواستم و وقتی به دیرنیر که روی زمین کنار من افتاده بود نگاه کردم،متوجه شدم که دیگر تکان نمیخورد.اورکهای بالای قلعه رفته رفته به حیاط قلعه حرکت میکردند.مابقی اورکها دست از سر من بر نمیداشتند و من هم دست از سر آنها برنمیداشتم.اورکها را یکی یکی از قلعه به پایین پرت میکردم یا با شمشیرم حفره ای در آنها ایجاد میکردم.وقتی به حیاط نگاه کردم دیدم دوستان درحال عقب نشینی به درون قلعه هستند.اورکها دیگر همگی از دروازه وارد قلعه میشدند و در بالای قلعه خبری از اورک نبود. پس من هم به حیاط رفتم و به کمک دوستانم شتابدم.نبردی بسیار سخت برای ما بود.کم کم رو به عقب میرفتیم.جنگ به داخل قلعه و تالار و راهروها کشیده شد.امیدی نبود تعداد اورکها چند برابر ما بود و ریابو هم که مارا تنها گذاشته بود و بدون فرمانده بودیم که ناگهان یاد گاستون افتادم.به سمت آشپزخانه رفتم و دیدم راهرو منتهی به آشپزخانه پر از اورک هست.مجبورا با آنها به مبارزه پرداختم. بیشرشان را کشتم ولی عده از آنها به آشپزخانه فرار کردند.وقتی وارد آشپزخانه شدم گاستون را دیدم که با قابلمه و چاقو های تیز درحال کشتن تعدادی اورک هست.وقتی مشغول مبارزه با آخرین اورک بود یک دفعه قطع شدن سر اورک بخت برگشه را دید و متوجه من شد.گفتم:"جناب گاستون پس کجا هستی؟باید پیش افراد باشیم.عجله کن باید برویم.".او گفت:"فعلا فرصتی نداریم تا برایت تعریف کنم.ببینم شمشیری همراهت نیست؟" شمشیر اضافی که همراهم بود را به او دادم و به سمت سربازان حرکت کردیم.............. ویرایش شده در آوریل 2, 2015 توسط K I N G 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در مارس 29, 2015 فریژا کمانش را روی دوشش انداخت و آماده ی حرکت شد باید ب دنبال سالنبور میگشتند و این برایش خوب بود یعنی یک طورهایی حس خوبی داشت و تنوعی بود! آنا را دید ک کمی مضطرب ب نظر میرسید و این اضطرابش از آن روز ک تنها برگشت آشکارتر شده بود؛آنا متوجه نگاه فریژا شد،فریژا خودش را جمع کرد و لبخندی تحویل داد و گفت خوب برویم! فریژا حس میکرد باید کاسه ای زیر نیم کاسه های آنا باشد اما خوب نیاز ب تحقیقات بیشتری حس میشود!! کم کم روز گذشت و شب با تمام تاریکی و سردیش هجوم آورد دایریس با جو گیری فراوان قبول کرده بد ک نگهبانی بدهد اما فریژا میدانست این تنها لحظه ای است برای همین خودش حواسش را خوی جمع کد ک اعتمادی بر دایریس نیست! صداهای عجیبی از دور می آمد فریژا خوب گوش داد و ب دایریس نگاه کرد دایریس زیر لب چیزی زمزمه میکرد انگار خواب بود!فریژا ب اطرافش نگاه کرد همه خواب بودند،صدا کم کم نزدیک میشد فریژا بلند شد و رفت سمت صدا آرام آرام نزدیک شد و گروه کوچکی اورک را دید با خود گفت مطمئنا اینها تنها نیستند باید سریعتر بروم و خبر بدهم فریژآ آرام از آنجا دور شد و رفت سمت دایریس تا او را خبر کند ک ناگهان دنیا پیش چشان فریژا تاریک شد... 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست