اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 24, 2014 آرام به دنبال سوار به راه افتاد. پس از عبور از کوچه هایی که پشت سر گذاشته بود به دروازه ی کاخ رسید. نگهبان بدون اینکه کلامی بگوید آرام بر در کوبید، کمی بعد دروازه از دو سو باز شد و دنیل به آرامی پای در حیاط کاخ گذاشت. حیاط گستره ای بزرگ و مدور بود که همانگونه که دنیل قبلا دیده بود ساختمان ورودی و بناهای پشت سرش به ترتیب و نظمی مثال زدنی ساخته شده بودند. در گوشه هایی از حیاط چند نگهبان در حال آمد و شد بودند و دنیل در میان آنها پدربزرگ را تشخیص میداد که در حال صحبت کردن با مردی بود. اما آن چیزی که بیشتر از همه توجهش بدان جلب شده بود درخت بزرگ و سپیدی بود که درست در وسط حیاط کاشته شده بود. تقریبا تمام درخت سپید بود جز شاخه های آن که رگه هایی ظریف سیمین رنگی در آن دیده میشد اما جز در جاهای معدودی که چند برگ زیبا بر آن روییده بود، خالی و بی هیچ برگی بود؛ هر چند در همین حالت نیز بسیار زیبا و چشم نواز بود. پدربزرگ از دور دنیل را دید و چند گام آهسته و با تردید به طرفش برداشت. وقتی او را شناخت با چند گام سریع خود را به او رساند و دستش را گرفت و گفت: "این لباس ها را از کجا یافتی؟" دنیل گفت: "با لباس های قبلی انگشت نما میشدم و این آزارم میداد." پیرمرد گفت: "بله، بله. فکر خوبی است و برازنده ی تو." نزدیک مردی شدند که پدربزرگ در حال سخن گفتن با او بود. پدربزرگ دست او را به آرامی کشید و گفت: "سرورم این فرزند فرزند من است. نامش دنیل است. من با فرمانروا در خصوص او صحبت کرده ام. گمانم اگر مدتی را نزد شما سپری کند میتواند به کارتان بیاید." فرمانده کمی به سمت دنیل آمد و در چشمان او نگاه کرد. سرتاپا مسلح بود و قامت میانه ای داشت. اما چهره ای راسخ، اندامی نیرومند و کلامی استوار داشت: "تو در برابر فرمانده ی نگهبانان شهر ایستاده ای. من "دارن" هستم. نامت چیست؟" به آهستگی پاسخ داد: "دنیل." فرمانده کمی پسرک را برانداز کرد و پس از لختی سکوت گفت: "تا زمانی که از سفر بازگردد تو در قلعه ی جنوبی اقامت خواهی گزید و تحت نظارت و آموزش من خواهی ماند. حال برو و آماده ی حرکت شو." قبل از آن که دنیل بخواهد پاسخی بدهد پدربزرگ دستش را کشید و به طرف دروازه ی خروجی به راه افتادند. دنیل هراسان پرسید: "منظورش چه بود؟ کدام سفر؟ به کجا میخواهید بروید؟" پدربزرگ پاسخ داد: "برای سرکشی به کوهستان شرقی میرویم. من به همراه چند تن از سپاهیان. ماموریت خطرناکی است. باید بدانیم اورک ها تا چه مسافتی از کوهستان سیاه پیشروی کرده اند و آیا توانسته اند مقری برای خود آماده کنند. تو را نمیتوانیم با خود ببریم. تا هنگامی که بازگردم اینجا بمان." دنیل پرسید: "کی باز میگردید؟" پیرمرد گفت: "نمیدانم. شاید مدت زیادی طول بکشد. ولی بازخواهم گشت." دنیل گفت: "بگذار من نیز با شما همراه شوم. کمکتان خواهم کرد. مانند دفعه ی پیش که اگر نبودم شاید زنده نمیماندی." پدربزرگ گفت: "دفعه ی پیش من نمیتوانستم انتخابی کنم و مجبور به آن کار بودم. اما اوضاع حالا متفاوت است. ضمنا این دستور فرمانرواست و من نمیتوانم از آن تخطی کنم." دنیل با لحنی آرام گفت: "من اینجا کسی را نمیشناسم. آنان حتی جایی برای خواب نیز به من نمیدهند." پدربزرگ گفت: "تا وقتی من می آیم هر آنچه که باید را خواهی دانست و بدان که آن زمان انتخاب و بینش بهتری خواهی داشت." دنیل دیگر چیزی نگفت. به همراه پدربزرگ تا مهمانخانه رفتند. ایچیلن و الف های دیگر در حال بستن و آماده کردن توشه و جنگ افزار خود بودند. الف تا آنان را دید به پدربزرگ گفت: "عجله کن. فرمانده در دروازه منتظر ماست." پیرمرد خس خسی کرد و به دنیل گفت: "همینجا منتظر دارن بمان. به زودی به دنبالت خواهد آمد." و به طرف همراهان رفت. نزدیک اسبان ایستاد و به پسرک نگاه کرد. دنیل احساس کرد که پدربزرگ چیزی زیر لب گفت. گامی به جلو برداشت و گفت: "چه گفتی پدربزرگ؟" در همین لحظه الف با صدای بلندی گفت: "حرکت میکنیم." با اسب به آرامی به راه افتادند و پدربزرگ به دنبالشان با پای پیاده به راه افتاد. دنیل از پشت فریاد زد: "مراقب باش." اما پدربزرگ بدون اینکه پاسخی بدهد در پیچ کوچه ناپدید شد. دنیل همانگونه که به مسیر رفتنشان خیره شده بود مقابل در مهمانخانه روی سنگی نشست. افکارش به شدت پریشان وآشفته بود. در این سرزمین مانند موجودی گرفتار بود که نه میتوانست گامی به جلو بردارد و نه امکان آن بود که به عقب بازگردد. از فرط سردرگمی نفسی عمیق کشید و با شدت بیرون داد. نمیدانست چه باید بکند، حتی نمیدانست که باید کاری بکند یا نه. در تمام طول مسیرشان سخنانی سردرگم از پدربزرگ، فرمانده ی کوهستان و گلورفیندل درباه ی آنچه در این سرزمین روی داده و نیز آنچه روی خواهد داد شنیده بود. اما در میان این سخنان نقاط مبهمی نیز بود که تا آن لحظه هیچ کس در باره ی آنها کلامی با وی در میان نگذاشته بود و آنچنان که پیدا بود همچنان در این ابهام و سردرگمی باید سیر میکرد. در این افکار غوطه ور بود که صدایی او را به خود آورد: "دنیل... دنیل..." به طرف صدا بازگشت و فرمانده ی نگهبانان را دید که بر اسبی نشسته و مهار اسبی دیگر را در دست گرفته بود: "برخیز حرکت میکنیم. تا غروب باید به قلعه ی جنوبی برسیم." دنیل از جا برخواست و به طرفش رفت. وقتی به نزدیک اسب رسید با صدایی آرام گفت: "من تاکنون سوار اسب نشده ام..." فرمانده بدون اینکه چیزی به او بگوید مدتی خیره به او نگاه کرد و گفت: "فقط بر اسب بنشین. به دنبال من خواهی آمد." دنیل با مشقت زیاد سوار بر اسب شد و فرمانده ابتدا به آرامی و سپس با سرعت کمی بیشتر از میان کوچه ها گذشت. میدان ها را پشت سر گذاشت و از آخرین خانه ها نیز عبور کرد. در پش رویشان جاده ای عریض نمایان شد که در میان درختان گم میشد. فرمانده در ابتدای جاده با شلاقش ضربتی حواله ی اسب کرد و حیوان چون صرصر باد به پرواز در آمد. با چنان سرعتی می تاخت که دنیل چشمانش را بسته بود و در حالیکه به شدت به یالهای اسب چنگ زده بود سعی میکرد که واژگون نشود. مدت زیادی نگذشت که کم کم ترسش فرو ریخت و به آرامی قامتش را راست کرد و استوار بر اسب نشست. فرمانده نگاهی کوتاه به پشت سرش انداخت و از سرعت اسبش کم کرده، به برابر دنیل رسید و مهار اسب را به او داد. دنیل با کمی اضطراب آنرا گرفت. فرمانده در حال تاختن گفت: "مهمیز را با حرکت گردن اسب هماهنگ کن. پاشنه هایت را پایین نگه دار." دنیل آنچه او گفت را انجام داد. احساس کرد که اسب کاملا در اختیار او قرار گرفته است. لبخندی از رضایت بر لبانش نشست. فرمانده با دیدن لبخندش، کمی پشت اسب خم شد و گفت: "حال بتاز...." شلاقی زد و در زمان کوتاهی از دنیل فاصله ی زیادی گرفت. پسرک نیزفریادی زد و همزمان با فریاد پاهایش را به شکم اسب کوبید و با سرعت زیادی به دنبال فرمانده تاخت ... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 25, 2014 سایه هایشان در جانب چپ کشیده شده بود که به قلعه ی جنوبی رسیدند. دیواری که دور شهر کشیده شده بود از برابر قلعه کمی به جانب غرب متمایل میشد و انتهای آن همچنان نامعلوم بود. در دوردست کوهستان باستانی دیده میشد که قله های آن در مه فرو رفته بود و با ادامه ی بیشتر به سمت شمال اندک اندک از ارتفاع آن کم شده و به تپه های پست تر منتهی میگشت. قلعه در زمینی نسبتا مرتفع تر ساخته شده بود. برج و بارویی سترگ بود که قسمت اعظم آن متصل به دیوار بوده و در واقع بلندترین بناهای آن نیز در همانجا بود. این بناها که مشرف به جانب شرق بودند، عبارت بودند از ستون های سنگی افراشته شده بر روی دیوار ها که در فواصل معینی از هم قرار داشتند. اما مرتفع ترین آنها به مانند کاخ فرمانروا، ستونی عظیم بود که در پشت برج های کوچک و درست از مرکز قلعه سر به آسمان می سایید. دنیل با کمی دقت توانست نوعی فانوس بزرگ را در نوک آن تشخیص دهد که گویا برای علامت دادن از آن استفاده میشد. محافظت از جانب غربی قلعه چندان زیاد نبود. دو سوار با عبور از میان درختان تنک به دروازه ای چوبی رسیدند که راه جنگلی به آن منتهی شده و با کمی ارتفاع وارد محوطه ی قلعه میشد. فرمانده به چابکی از اسب پیاده شد. دنیل همچنان روی اسب نشسته و به اطراف نگاه میکرد. محوطه ای بس بزرگ بود که گروه گروه افراد مسلح در جای جای آن مشغول به مبارزه و تمرین بودند. مردان تنومندی بودند که زره های ضخیم و سپرهای بزرگی در دست گرفته و با شمشیر یا نیزه با یکدیگر تمرین میکردند و یا اینکه در برابر هم صف بسته و سپرهای خود را از روبرو به هم تکیه داده و به سمت مقابل فشار می آوردند. در کنار آنان مردانی نیز بودند که آنان را تهییج کرده و یا بر سرشان فریاد میزدند. مردی از گوشه ی محوطه به سمت فرمانده آمد، تعظیمی کرد وگفت: "فرمانده." فرمانده دارن عنان اسب را به سربازی داد و گفت: "کاپیتان فارگالاین. از سپاهیان خبر جدیدی دارید؟" کاپیتان گفت: "بله سرورم. به دلیل کمبود تدارکات فعلا در تنگه ی کوهستانی مشرف به برج عظیم زمین گیر شده اند. اما درگیری ها همچنان در جریان است. زخمی ها از دیروز به طرف قلعه فرستاده شده اند و امروز صبح نیروهای کمکی را ارسال کرده ایم." فرمانده گفت: "بسیار خوب. نام این پسر دنیل است. از امروز تا هنگام بازگشت گروه گسیل شده به کوهستان شرقی نزد ما خواهد ماند." دنیل به کاپیتان نگاه کرد. فارگالاین گفت: "اسبت را به جانب جنوبی قلعه ببر. تا کمی بعد بدانجا خواهم آمد." دنیل از اسب پیاده شد و به راه افتاد. راه باریکی بود که از میان میدان هایی تمرین مردان و دیوارهای بلند قلعه میگذشت و به سمت جنوب میرفت. کمی در راه پیش رفت و از هیاهوی اولیه ی محوطه ی قلعه کاسته شد. به محیطی بسته تر و ساکت تر رسید که درجانب شرقی اش بارویی بلند ودر مقابل آن ساختمان هایی کوتاه و یک شکل درکنار هم و درامتدادی طولانی ساخته شده بود. اسب را به تیرکی بست و به آرامی در محوطه شروع به قدم زدن کرده و اطراف را از نظر گذراند. مدت زیادی نگذشته بود که کاپیتان فارگالاین از راه رسید و درحالیکه به سمت ساختمان ها میرفت به دنیل گفت: "همراه من بیا." مسافت نه چندان زیادی را طی کردند و در برابر یکی از ساختمان ها ایستادند. فارگالاین در را باز کرد و گفت: "اینجا خانه ی موقت توست. از هم اکنون تا فردا صبح میتوانی استراحت کنی. با سپیده ی صبح کار خود را آغاز خواهی کرد." دنیل گفت: "کارم؟ چه باید بکنم؟" مرد با تعجب نگاهش کرد و گفت: "نمیدانم. برای چه کاری به اینجا آمده ای؟" دنیل گفت: "به من گفتند تا وقتی پدربزرگ بازگردد باید اینجا بمانم و دیگر هیچ." فارگالاین کمی او را برانداز کرد و گفت: "اینجا جای ماندن نیست. تمام آنانی که در بدو ورود دیدی برای انجام کاری به اینجا آمده اند. اگر گمان میکنی کاری برای انجام دادن نداری، فردا با سپیده ی صبح تو را به شهر خواهم فرستاد." با گفتن این حرف به سمت محوطه به راه افتاد. دنیل کمی از پشت سر رفتنش را نظاره کرد. سپس با صدای بلند گفت: "میتوانم به دنبال آنان بروم. هنوز از دیوار عبورنکرده اند..." فارگالاین بدون اینکه پاسخی بدهد به راهش ادامه داد و از نظر پنهان شد. دنیل با سردرگمی اطراف را نظاره کرد. دوباره همان حالت استیصال به سراغش آمده بود. در تمام زندگی اش این اولین باری بود که از بودن در جایی احساس بی ثمری میکرد. هرچند در دنیای خود نیز حال و روزی بهتر از این نداشت اما به هر حال کاری برای انجام دادن داشت و نیازی نبود به چیزی یا کسی تکیه کند. اما اینجا چون آوارگان در راه مانده از اینجا به آنجا روانه اش میکردند. اما تمام اینها به اندازه ی این فکر آزارش نمیداد که "راهی برای بازگشت ندارد." یا دست کم آن را نمیشناخت. با حالتی آشفته وارد خانه شد. فقط یک اتاق بود و دیگر هیچ و چهار تخت برای خوابیدن در چهارسوی اتاق گذاشته بودند. در وسط اتاق میزی قرار داشت که جای نشستن چهار نفر دور آن مشخص بود و چراغی کم نور روی آن در حال سوختن بود. همه چیز در غروب دلگیر به نظر می آمد. سست و بی رمق روی تختی ابتدا نشست و سپس دراز کشید. از بیرون صدای مبهم مردان در حال تمرین به گوش میرسید که کم کم رو به خاموشی می گذاشت. سکوتی رخوت بار فضا را آکنده کرد و پسرک کم کم پلک هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت. هوا تاریک شده بود که دو تن از سربازان وارد اتاق شدند و از دیدن پسرک روی تخت تعجب کردند. یکی از آنان پرسید: "این دیگر کیست؟" دیگری به آرامی پاسخ داد: "به دستور فرمانده به اینجا آمده است. گویا آواره ایست که از شرق به اینجا پناهنده شده است." دنیل از صدای سخنان آنان بیدار شد و به آرامی چشمانش را گشود. اما هیچ حرکتی نکرد و همانگونه که بود ماند. صدای راه رفتنشان را شنید که وارد شده، جنگ افزار خود را در گوشه ای گذاشته و پشت میز نشستند. هیچ کلامی نمیگفتند. گویا به شدت غمگین بودند. دنیل صدای ریختن شراب را میشنید که پی در پی میریختند و میخوردند. تا اینکه یکی از آنان سخن گفت: "فردا قاصدی روانه کنیم تا به همسرش خبر دهند." دیگری گفت: "قصد داشتم خودم این خبر را برایش ببرم. اما از زمانی که از تنگه حرکت کنیم تا بدینجا برسیم منصرف شدم." دنیل در حالیکه به دیوار خیره شده بود به سخنانشان گوش میداد. بیم آن داشت که اگر بدانند بیدار است دیگر کلامی نگویند و او نیاز به دانستن چیزهای بیشتری داشت. مرد اول گفت: "به او گفتم که به طرف برج سنگی نرود. دیده وران دیده بودند که گروه بزرگی از اورک ها به جانب آن میخزیدند." دوستش گفت: "او جسورتر از آن بود که به سخنان بزدلانی چون ما گوش دهد. فهمیده بود که اگر سواره نظام از کمین اورک ها اطلاع نیابد ناغافل در تیررس تیرهای آنان قرار خواهد گرفت." مدتی سکوت کرد و ادامه داد: "روح او در آرامش است. سرباز شجاعی بود." مرد اول گفت: "گویا از این پس باید با این تازه وارد شرقی هم سقف شویم. اما فردا به او بگو که بر بستر "گئوراد" نخوابد. این بستر از آن سلحشوران شجاع است، نه آوارگان و بی خانمان های شرقی." دنیل هیچ نگفت اما در چشمانش لرزشی احساس کرد. احساس کرد که چیزی یا کسی در درونش فریاد میزند و او را برمی انگیزد. هر آنچه بود صفاتی که به وی داده بودند برازنده اش نبود، دست کم بعد از نجات پدربزرگ. اما فریاد درونش چیزی فراتر را خطاب میکرد. چیزی عظیم تر و به یاد ماندنی تر. دستانش را مشت کرد و چشمانش را به هم فشرد و خود را به نشنیدن زد، کاری که تا پایان این ماجرا موفق به انجام آن نشد... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 26, 2014 (ویرایش شده) نزدیک سپیده ی صبح بود که کابوسی دید و هراسان از خواب پرید. بدنش را عرق سردی پوشانده بود و قلبش به تندی میزد. در کابوسش همان تصاویری را دید که در خواب آشفته اش در دالان های کوهستان دیده بود. اما این بار همه چیز دهشتناک تر بود. تپه ی سرسبز در حال سوختن بود، جنازه ی سلاخی شده ی پدبزرگ، مرد با شمشیر سیاه در حال فریاد زدن ... تنها الف ها را همانگونه دید: به سمت دریا میرفتند اما مغموم و درهم شکسته... دو سرباز خفته بودند و از بیرون صدای کوبیدن چکش به فلز می آمد. از جا برخواست و به آرامی در را باز کرده و به بیرون رفت. آسمان در سپیده ی صبح رنگ باخته بود و باد سرد و ملایمی از میان شاخه های درختان پشت خانه های کوچک میوزید. اطراف را از نظر گذراند و به یاد حرف های دیشب دو سرباز افتاد. فریاد درونش آرام گرفته بود اما پسرک همچنان متلاطم بود. به دستانش و سپس به آسمان خیره شد. به یاد سخنان فارگالاین و نیز به یاد سخنان پدرش افتاد آن زمان که در دنیای خود شغلی را به ناچار و بدون میل قلبی برای خود برگزیده بود. سینه اش را پر از هوا کرد و به طرف محوطه ی قلعه به راه افتاد. زندگی اش در اینجا آغاز شده بود. فارگالاین در گوشه ای از محوطه با چند سرباز در حال گفتگو بود. دنیل با نزدیک تر شدن به آنان دانست که درباره ی جنگی سخن میگفتند که آن بیرون جریان داشت. بدون واهمه درکنارشان ایستاد و با صدای محکمی به فرمانده گفت: "من چه باید بکنم فرمانده؟" فرمانده به سوی او بازگشت، سپس نگاه معنی داری به سربازان انداخت و گفت: "هر کاری که میتوانی. اما فعلا میتوانی از کمک به تیمار اسبان شروع کنی." پسرک لبانش را بر هم فشرد و با خود اندیشید. تیمار اسبان باید شروع خوبی باشد. بدون لحظه ای درنگ به طرف اصطبل ها به راه افتاد. راه را بلد نبود اما دیگر نمیخواست از کسی چیزی بپرسد. مسیر سم اسبان را تعقیب کرد و در جانب غربی قلعه در چمنزاری وسیع پشت خانه ها اصطبل ها را یافت. در کنار آنها حوض آبگیر مانندی بود که دو سطل نسبتا بزرگ در کنارش بود. به طرف آنها رفت. تا نیمه از آب پر کرد و در حالیکه آب سطل ها در اثر برخورد با پاهایش به بیرون می پاشید کشان کشان به طرف اولین اصطبل رفت و آبشخور اسبان را پر کرد. این کار را چندین و چند بار تکرار کرد و در تمام این مدت، فارگالاین از گوشه ای پنهانی او را نظاره میکرد. روزها از پی هم می گذشتند و هر روز اخبار بد و بدتری از بیرون به قلعه میرسید. نبرد ها شکل گسترده تری به خود گرفته و در اکثر نقاط شرق کوهستان باستانی جنگ ها و زدوخورد ها هر روز در جریان بود. دنیل روزها را پشت سر میگذاشت و جسته و گریخته از لابلای صحبت های فرمانده و یا سربازان در جریان ماوقع قرار میگرفت. تا میتوانست سعی میکرد فارغ از این قیل و قال به انجام کارهایش بپردازد و منتظر بماند. منتظر فرصتی که پیش آید و کاری را که لازم است انجام دهد. در اثر کار کردن متوالی و سختی هایی که در وظایف محوله برایش ایجاد میشد، اندامش کشیده تر و ورزیده تر شده بود. اما همچنان نسبت به کسانی که در قلعه مستقر بودند کوچک و نحیف به نظر میرسید. با اینحال کسی به ظاهر او اهمیتی نمیداد و سربازان رفته رفته به او اعتماد کرده بودند. چند بار فرمانده برای انجام کارهای جزئی و البته همراه با چند سرباز او را به بیرون دیوارها گسیل کرده بود و آنان بدون مواجه شدن با خطری به قلعه بازگشته بودند. سربازان به تدریج او را به میان خویش میپذیرفتند و به نام صدا میزدند. برخی نیز از زندگی او جویا میشدند اما دنیل هیچگاه از آنچه که اتفاق افتاده بود چیزی بر زبان نراند. میخواست او را یکی از خود بپندارند و بپذیرند. پس به هر آنچه که بر زبان ها شایع شده بود دامن میزد و خود را یک شرقی قلمداد میکرد که از خانه و کاشانه ی خود آواره شد و به غرب پناهنده شده است. دنیل گاه گاهی که کاری برای انجام دادن نداشت، در گوشه ای از محوطه می نشست و به تمرین سربازان نگاه میکرد و میدید که چگونه از جنگ افزار خود استفاده میکنند. از دور به سخنان فرمانده و آموزش هایی که بدان ها میداد گوش میکرد و ناخواسته آنها را یاد میگرفت و در ذهن خود ثبت میکرد. کم کم علاقه به در دست گرفتن جنگ افزار در او بیدار شد و تا مدت ها این تمایل را در خود مخفی میکرد؛ هر چند این پنهان کاری دیری نپایید. چرا که در نبود جنگ افزار، با ابزار کار خود حرکاتی را که یاد میگرفت تمرین میکرد. این امر در ابتدا باعث خنده ی سربازان میشد ولی به تدریج مایه ی تحسین آنان گشت و دنیل از اینکه در جهان تازه جایی و معنایی پیدا کرده بود خوشنود بود. روزی مطابق معمول اوقات بیکاری خود در گوشه ای نشسته و مبارزه ی دو تن را نظاره میکرد. یکی از آنان قدبلند و فراخ شانه بود اما دیگری با اینکه قدرتمند بود ولی در برابر حریفش کوتاه قد به نظر میرسید. در چشم به هم زدنی با نیزه ی چوبی پاهایش پی میشد و به زمین می افتاد. دنیل مدتی تلاش وی را نظاره کرد. وقتی برای چندمین باربه زمین خورد و برخواست، دنیل بی اختیار و گویی از حماقت وی به خشم آمده باشد به طرفشان رفت. سرباز دوباره عزم حمله کرد که دنیل فریاد زد: "دست نگه دار." هر دو به طرف او بازگشتند و منتظر ماندند. دنیل به آنها رسید و گفت: "اینگونه حریف او نمیشوی. باید از نقاط حیاتی بدن وی صرف نظر کنی چون از آنها به خوبی مراقبت میکند." سرباز مغلوب در حالیکه به نفس افتاده بود متعجب او را نگاه کرد. قبل از آن که پاسخی بدهد، سرباز قد بلند با خنده گفت: "آری درست میگوید. شاید این پسر راه و رسم مبارزه را بهتر از تو بلد است." دنیل بدون آنکه توجهی به وی بکند به سرباز مغلوب گفت: "به نقاطی ضربه بزن که پیش بینی نمیکند. اینگونه او را دستپاچه کرده و به راحتی حریفش خواهی شد." سرباز گفت: "قامت او بلند است و بر من احاطه دارد." دنیل گفت: "این برتری تو نسبت به اوست." سرباز قدبلند که کمی خشمگین شده بود با طعنه گفت: "ارباب شرقی. اینگونه یاد نمیگیرد. شاید در عمل به او نشان دهی." دنیل به سوی او برگشت و گفت: "من اجازه ی حمل سلاح ندارم." صدایی از پشت سر به او گفت: "ازین به بعد خواهی داشت، اگر حریف او شوی." دنیل هراسان به سمت صدا بازگشت و فرمانده دارن را دید. با تعجب گفت: "اما فرمانده..." فرمانده کلامش را قطع کرد و به سرباز مغلوب گفت: "نیزه ات را به او بده... شروع کنید..." سرباز نیزه اش را به دنیل داد و عقب تر رفت. سرباز قد بلند گام هایش را استوار کرده و نیزه اش را در دستش تاب داد. دنیل همچنان مبهوت به نیزه و سرباز خیره شده بود که با حمله ی او مواجه شد. چابک به عقب جست و نفسش را از راه بینی بیرون داد. باور کرد که مبارزه شروع شده است. کم کم سربازان دیگری اطراف آنان را گرفتند. سرباز قد بلند همینکه تا آن لحظه موفق نشده بود به دنیل ضربه ای بزند، خشمگین شده و پرتاب هایش با نعره های خفیفی همراه بود. کم کم صدای تشویق و خنده ی اطرافیان به گوش میرسید. دنیل خود را به عنوان هماورد او باور کرده بود. سرباز بی محابا به او هجوم می آورد اما دنیل که جثه ی کوچک تری داشت به راحتی ضربات او را دفع کرده و یا از برابرشان می جست. ناگهان در چشم به هم زدنی به پشت او رفت و با نیزه ی چوبی ضربتی سهمگین بر پشت زانوی وی فرود آورد. سرباز نعره ای زده و به زانو بر زمین افتاد. صدای فریاد تماشاکنندگان به هوا رفت و دنیل از فرط هیجان لبخند کم رنگی زد و آب دهانش را فرو برد. سرباز عزم برخواستن کرد اما دنیل با ضربتی بر پشتش او را نقش زمین کرد. صدای خنده و تحسین سربازان گوشش را پر کرد و به سمت فرمانده نگریست. دارن با لبخندی بر لب بازگشت و به سمت برج فرماندهی رفت... ویرایش شده در مه 26, 2014 توسط اله ماکیل 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 27, 2014 (ویرایش شده) سرباز قدبلند نگاهی غضب آلود به دنیل انداخته، به سختی از جا برخواست و به طرف خانه ها به راه افتاد. سرباز مغلوب با خنده در حالیکه نیزه ی چوبی را از دنیل میگرفت گفت: "ضربه ی خوبی بود اما نه برای یک تمرین. چیزی نمانده بود پایش را بشکنی." دنیل نفس زنان گفت: "از فرط هیجان بود." سرباز گفت: "هیچ کدام از ما نمیدانستیم که تو چنین مهارتی داری. از کجا آموخته ای؟" دنیل گفت: "غالبا شما را در حین تمرین نگاه میکردم. اینگونه نقاط ضعف یک مبارز را بهتر میتوان تشخیص داد." سرباز نگاهی به برج فرماندهی انداخت و گفت: "گمان میکنم فرمانده دارن از مبارزه ات رضایت داشت. شاید مجاب شده باشد که به جرگه ی نگهبانان شهر بپیوندی." دنیل با تعجب نگاهش کرد و گفت: "من تا کنون هیچ گاه در جنگی شرکت نکرده ام..." صدای فارگالاین از دوربه گوشش خورد: "دنیل. همراه من بیا." سرباز به فارگالاین نگاهی کرد و با خنده به دنیل گفت: "ما نیز شرکت نکرده بودیم." دنیل با گام هایی مردد به دنبال کاپیتان به راه افتاد. با هم از پله های برج بالا رفته و وارد اتاق فرماندهی شدند. دنیل در گوشه ای ایستاد و منتظر ماند. فرمانده دارن در پشت انبوهی از نقشه ها و طومارها پنهان بود. فارگالاین گفت: "فرمانده. دنیل اینجاست." فرمانده سرش را بالا آورد و گفت: "از امروز عضو نیروهای تحت فرمان مستقیم کاپیتان خواهی بود. دستور او به مثابه دستور من است. با او به گشت زنی در سرحدات خواهی رفت و مامور ردوبدل کردن پیغام های او از سرحدات با ما خواهی بود. حال نزد نگهبان انبار برو و جنگ افزاری مناسب حال خود بگیر." دنیل مدتی مردد ماند. فارگالاین ضربتی به شانه ی او زد و با حرکت سر به در اشاره کرد. دنیل با صدایی آهسته گفت: "فرمانده. از گروه گسیل شده به سرزمین های شرقی پیغامی ندارید؟ مدت زیادی است که رفته اند." فرمانده بدون اینکه سرش را از نقشه ها جدا کند گفت: "میتوانی بروی." دنیل با سردرگمی از اتاق بیرون رفت و به طرف انبار به راه افتاد. زرهی به همراه یک سپر، یک نیزه و یک شمشیر به او دادند. نیز کلاهخودی برداشته و بر سر گذاشت و به طرف خانه ها به راه افتاد. از آن روز تا مدتی نسبتا طولانی با سربازان دیگر به تمرین و مبارزه مشغول بود. گاهی به همراه کاپیتان به نگهبانی دیوار اول میرفتند. دنیل پیغام هایی را به فرماندهی می آورد و گاهی نیز همراه کاپیتان چند روزی را بر دیوار سپری میکردند. در این مدت هیچگاه با جنگ یا درگیری مواجه نشد و بیشتر همراه کاپیتان بود. اما همین امر باعث میشد تا از چندوچون کار سپاهیان بیشتر سر در آورد. دانست که سپاه اصلی شهر در جایی نزدیک کرانه های دریا در جنوب اردو زده و مستقر شده است. همینطور دانست که ارتش نسبتا بزرگی از الف ها به صورت پراکنده در آنسوی کوهستان باستانی در شرق همیشه در حال جنگ و گریز و نبردهای غافلگیرانه است اما سپاه اصلی آنان در پشت شهر سپید و کرانه های غربی دریاست. نیز مناسبات موجود میان ارتش های مختلف را آموخت و دانست که از نظر ظاهری قدرت برتر و پرچمداری سرزمین های غربی ار آن انسانهاست. ولی فرمانروا همیشه به اندرزهای الف ها گوش داده و عمل کرده است. فارگالاین یک بار به او گفت: "بعد از نبرد بزرگی که در سالیان بسیار قبل رخ داد و تاریکی بر افتاد، مردمان الف به آن سوی دریاها رفتند و برخی از آنان که ساکن سرزمین های شرقی بودند به میان انسان ها آمدند و پادشاه انسان ها آنان را خوشامد گفت. سال های طولانی صلح برقرار بود. تا اینکه در زمان شاه "انه رامیر"، طوفان تند و سیلاب های وحشیانه و مهلک سرزمین شاهان در جنوب شرق را به ویرانی کشاند. بسیاری از مردمان در اثر بیماری جان باختند. تا اینکه شاه مقر خود را تغییر داد و به جانب غرب آمد. جایی که اجداد دورش در دوران سوم پادشاهی غربی انسان ها را در آنجا بنیاد نهاده بودند. از همان زمان سرزمین های شرقی روز به روز نابسارده تر و سترون تر گشت. اکنون نیز تقریبا خالی از سکنه است ولی هنوز قلمروی فرمانرواست، هرچند که اورک ها مدتی است که دست درازی کرده و ملوثشان میکنند. در زمان پدربزرگ فرمانروا، شاه "گالادون" مردمان بسیاری از الف ها که به جانب دیار بی مرگان عزیمت کرده بودند، به این سرزمین بازگشتند. هرچند حضورشان شادی بخش و امیدوار کننده بود، اما شاه گالادون حضور آنان را به طالع نیک نگرفت. چرا که از اجدادش به او پیشگویی شده بود که زمانی خداوند تاریکی بازخواهد گشت و آنچه که در کتاب ها افسانه می نمود، رنگ حقیقت به خود خواهد گرفت. حال مدتی است که این اخبار شوم دهان به دهان میچرخد که در شرق سایه ای نو و قدرتمند در حال ظهور است. از آن زمان سپاه همیشه آماده ی نبرد است. اما من امیدوارم که این نبرد رخ ندهد. چرا که پیش بینی شده است که نبردی هولناک و سهمگین خواهد بود و جهان در اثر آن متلاشی شده و به تاریکی فرو خواهد غلطید..." دنیل این گفته ها را شنید و پریشان شد. اکنون میتوانست تعبیر کم رنگی از رویاهایش را درک کند. جنگی که در راه خواهد بود جنگی عادی و با مردمانی عادی نخواهد بود. جنگ با نیرویی پلید خواهد بود که از دیرباز بر این سرزمین سایه افکنده بود. تنها چیزی که دلش را به درد می آورد بی خبری از سرنوشت پدربزرگ و همراهانش بود. اکنون مدتی چهارماه بود که گسیل شده بودند و در این مدت هیچ خبری از آنان نشنیده بود. اگر اوضاع به آن قراری بود که فارگالاین میگقت و خود نیز دیده بود، در آن سوی کوهستان باستانی در هر قدم خطری تهدیدشان میکرد و آنان تعدادشان زیاد نبود. دلش گواهی بدی میداد. روزی از قلعه ی جنوبی به طرف دیوار اول حرکت کردند. این اولین بار دنیل بود که در آن مسیر از قلعه دور میشد. پانزده سوار بودند که به تندی میتاختند. چنان که فارگالاین گفته بود نبردها در تنگه ی جنوبی مدتی بود آرام گرفته بود و این برای فرمانده دارن شک برانگیز بود. ماموریت داشتند تا اوضاع را بررسی کرده و بازگردند. مدت زیادی نبود که از دیوار اول عبور کرده بودند. از میان جنگل ها به تندی میتاختند تا به اردوگاه سپاه برسند. پس از گذر از پیچ تندی از دور چند سوار را دیدند که به آهستگی پیش می آیند. دنیل چشمانش را باریکتر کرد تا بهتر ببیند. الف بودند و یکی را در میانشان شناخت... گلورفیندل بود. از اشتیاق لبخندی زد. نزدیک آنها بودند که فارگالاین با دست به سواران علامت داد و سرعتشان کم شد. فرماده از اسب پیاده شد و به طرف گلورفیندل رفت. الف نیز از اسب پایین جست و با خنده پیش آمد. دنیل به اطراف نگاه کرد. پدربزرگ همراهشان نبود. نگاهش از سواری به سوار دیگر میگشت و منتظر بود که گلورفیندل از ماوقع سخنی بگوید. فرگالاین تعظیم کوتاهی کرد و گفت: "فرمانده. مدت هاست که منتظر شما هستیم." گلورفیندل با چهره ای خسته و لحنی خسته تر گفت: "فرمانده فارگالاین. متشکرم. سفر سختی بود و همانگونه که میبینید ... تعداد ما کاستی یافته." فارگالاین گفت: "گمان میکردیم از جانب کوهستان باستانی بازخواهید گشت." گلورفیندل گفت: "ما نیز قصد همین کار را داشتیم. اما بیشه ی بزرگ کاملا در محاصره ی دشمن بود. از جانب تنگه ی جنوبی نیز مستقیم به پشت خطوط دشمن درآمدیم. لذا مجبور شدیم دامنه ها را بالا رفته و از کنار برج عظیم فرود آییم که به کمین اورک ها برخوردیم. تعدادی از ما کشته شدند." همهمه ای در میان سواران برخواست. قلب دنیل به تپش افتاد. دو فرمانده کمی از گروه فاصله گرفته و به آهستگی با یکدیگر صحبت کردند. دنیل دید که گلورفیندل چیزی به فرمانده گفت و فرمانده سکوت کرده و به پایین خیره شد. به طرف یکی از سواران الف رفت و از او پرسید: "نام من دنیل است." الف گفت: "نامت را میدانم پسر ویکتور." کلاهخودش را برداشت و دنیل ایچیلن را شناخت. با تأنی پرسید: "پدربزرگ کجاست؟" لبخند کمرنگ الف برچیده شد و نگاهش را به فرمانده اش دوخت. گلورفیندل بر اسبش جهید و با عتاب به همراهانش گفت: حرکت میکنیم." و به سرعت تاختند. دنیل از پشت سر فریاد زد: "فرمانده..." اما الف ها رفته بودند. فارگالاین سوار بر اسب به طرفش آمد و گفت: "دنیل." نگاهش را به فرمانده دوخت. فارگالاین به آرامی گفت: "ادامه میدهیم..." ویرایش شده در مه 27, 2014 توسط اله ماکیل 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 28, 2014 سواران به راه افتادند. دنیل از فرط نگرانی خشمگین شده بود. از اینکه هنوز او را از اخباری که داشتند مطلع نمیکردند، در حالیکه برای او مهم تر از هر کس دیگری بود. ضربات محکمی به اسب میزد و با شتاب پیش میرفت. ساعاتی چند راه پیمودند و به طرف کوهستان باستانی رفتند. کوهستان گویا در این نقطه ارتفاع کم میکرد و به تنگه ای منتهی میشد. تنگه ای دره مانند که با فاصله ی زیادی بین کوهستان باستانی و چند کوه مرتفع دیگر شکافی ایجاد کرده بود. فارگالاین در حین تاختن فریاد زد: "به ردیف پشت سر هم بتازید." سواران به دنبال هم تاختند و پیش رفتند. کمی بعد در منتهاالیه سمت چپ خود در میان انبوهی از درختان ستون سنگی عظیمی دید که مرتفع و استوار در انتهای دامنه ها سر به آسمان کشیده بود، سیاه رنگ و مخوف. دانست که این همان برج عظیمی است که گلورفیندل و یارانش در آن به وسیله ی ا ورک ها غافلگیر شدند. ناخودآگاه احساس کرد که شاید پدربزرگ هنوز آنجا باشد و از این احساس قلبش به تپش افتاد. در حین تاختن نگاهش مدام به آنجا بود و سعی میکرد نشانه ای ببیند. اما جز درختان در هم تنیده و سنگلاخ های بزرگ که نشان از جاری بودن رودی در گذشته داشت، هیچ ندید. ستون سنگی به تدریج دورتر شد و دنیل مایوسانه نگاهش را به پیش رو دوخت. سیاهی هایی از دور نمایان شد و پرچم ها و خیمه های سپاهیان کم کم نزدیکتر شدند و اندکی بعد سواران در میان لشکر بودند. فارگالاین از اسب پیاده شد و از نزدیکترین سرباز پرسید: "کاپیتان کجاست؟" سرباز تعظیمی کرد و گفت: "در خط مقدم اردوگاه هستند قربان." فارگالاین به راه افتاد و سواران نیز به دنبال او حرکت کردند. دنیل خیره به سربازان نگاه میکرد و میدید که غالبا افسرده و غمگین در کنار چادری نشسته و در حال غذا خوردن یا تعمیر سلاح هایشان بودند. اردوگاه بوی جنگ نمیداد و این نوعی رخوت بدانجا بخشیده بود. ماه های متوالی جنگیدن آنان را ناتوان ساخته بود. فارگالاین با ظاهری محکم و راسخ از میان خیمه ها میگذشت و به سواران خود نیز میگفت که چنین کنند. این در روحیه ی سربازان موثر واقع میشد. پس از مدتی نسبتا طولانی به مقدم اردوگاه رسیدند. بر فراز تپه ای صخره ای و مشرف به جلگه ای پست، دو مرد ایستاده بودند که یکی از آنان به نظر میرسید کاپیتان باشد. به جلگه ی پست مینگریستند و با یکدیگر سخن میگفتند. فارگالاین اسبش را به سربازی داد و به دنیل گفت: "با من بیا." به طرف دو مرد حرکت کردند. یکی از آنان فرگالاین و دنیل را دید و به مردی که به کاپیتان می مانست چیزی گفت. کاپیتان به طرف آنان برگشت و لبخندی زد و با صدای بلند گفت: "فارگالاین... کمتر تو را میبینم." سپس به همراهش گفت: "به نزد چابک سواران برو و خبر را برسان." سرباز تعظیمی کرد و به راه افتاد. فارگالاین به کاپیتان نزدیک شد و گفت: "کاپیتان تئورادون." دنیل کمی تئورادن را برانداز نموده و سپس تعظیم کوتاهی کرد. فارگالاین ادامه داد: "خسته به نظر میرسید." تئورادون گفت: "بله، بله. اما در حال حاضر گویا طوفان آرام گرفته است." به طرف جلگه اشاره کرد. دنیل مسیر اشاره اش را تعقیب کرد و نگریست و خشکش زد. هزاران هزار ارک در فاصله ای نه چندان زیاد در انتهای جلگه گویا اردو زده بودند. در هم میلولیدند و صدای نعره هایشان واضح و آشکار به گوش میرسید. دنیل به تندی نفس زد و چند گام ناخودآگاه به عقب برداشت. تئورادون با خنده او را نگاه کرد و خطاب به فارگالاین گفت: "از دیروز صبح دست از جنگیدن کشیده اند. بله، آنان دست کشیده اند. چرا که گمان میکنم اگر مدتی بیشتر طول میکشید تاکنون اثری از ما نمانده بود." نگاهش جدی تر شد و گفت: "کاپیتان. آنان دیگر مشتی موجود احمق نیستند. احساس میکنم شعوری قویتر آنان را هدایت میکند." فارگالاین چشم از ارک ها برداشت و به او نگاه کرد. تئورادون گفت: "دیروز صبح هنگامی که دیگر توان زدن یک ضربه بیشتر را نداشتیم، دست از جنگیدن کشیدند و تو گویی با استهزاء و خنده عقب نشستند. سربازان میخواستند حمله ور شوند، اما من مانع شدم. تعدادشان آنقدر بود که فقط با دیوانه وار جنگیدن مدتی میتوانستیم مهارشان کنیم. در همین حین بود که فوجی تقریبا سه برابر آنچه پیش رویمان بود، از پشت لشکرشان به آنها ملحق شد. به سختی روحیه ی سربازان را حفظ کردم. اما میدانستم که مرگمان حتمی است. اما آنان حمله نکردند. تا از همان زمان تا کنون در برابر ما صف کشیده و نعره میزنند." دنیل در حالیکه صدایش میلرزید پرسید: "چرا حمله نمیکنند؟" تئورادون مدتی سکوت کرد و در حالیکه به فوج اورک ها خیره شده بود گفت: "دلیلشان معلوم است. از حال و روز سربازانمان میتوانی بفهمی. آنقدر در برابرمان نعره کشیده و قداره هایشان را تاب دادند که برخی از سربازانمان از شدت ترس و کثرت آنان به گریه افتادند. گمان نمیکنم دیگر کسی حاضر به جنگیدن باشد. امید و روحیه شان از بین رفته است." فارگالاین در حالیکه چهره اش از یاس به تیرگی گراییده بود گفت: "شورا تصمیم گرفته است که ..." تئورادون سخنش را قطع کرد و گفت: "آنچه شورا تصمیم گرفته است برایم اهمیتی ندارد. از امروز صبح فوج فوج از برابرمان پراکنده شده و به سمت میناس تیریت روانه میشوند. یقین دارم که قصد رفتن به اردوگاه ساحلی ارتشمان در جنوب را دارند و برای این کار حتما باید کوه های بلند میناس تیریت را دوربزنند و کاری که با ما کردند را با ارتش مستقر در آنجا نیز بکنند. قاصدی را روانه کردم تا آمادگی رودررویی با آنان را داشته باشند." فارگالاین گفت: "کاپیتان. نگهداری این تنگه از دیرباز برایمان اهمیت داشته است. از اوضاع سپاهتان اطلاع کمی دارم. اما باید بگویم که تا میتوانید ایستادگی کنید. به محض اینکه بازگشتم نیروی بیشتری به اینجا روانه خواهم کرد." تئورادون لبخندی زد و دستش را بر شانه ی فارگالاین گذاشت و گفت: "دوست عزیزم. من برای این پادشاهی قسم خورده ام. اما گاهی انگیزه هایم حقایقی را که پیش چشمانم است تغییر نمیدهند. با این حال برو. برو و نیروهای بیشتری به اینجا گسیل کن. باشد که امیدهایمان به بازوهایمان قوت بیشتری بدهند." فارگالاین دستش را بر شانه ی او گذاشت و در چشمانش نگریست، گویی آخرین بار است که در آن چشمان مینگرد. لبخند تلخی زد و از او جدا شد. دنیل نیز تعظیمی کرده و به راه افتاد. تئورادون همچنان بر بالای تپه ایستاده بود و نظاره میکرد، در حالیکه باد موهایش را به اهتزاز درآورده بود. گروه بر اسب نشسته و به راه افتادند. دنیل بدون آنکه به چیزی بیندیشد بر اسب میتاخت. در آن روز تنها خبرهای ناگوار شنیده بود و احساس میکرد که این از توانش خارج است. همراهانش نیز سردرگم و پریشان در کنارش میتاختند و دنیل ترس و نومیدی را از نگاهشان میخواند. مدتی تاختند تا اینکه از لشکرگاه خارج شده و فاصله ی زیادی گرفتند. کم کم دوباره برج سیاه در جانب راستشان نمایان شد. داشتند از برابرش میگذشتند که ناگهان فارگالاین فریاد زد: "سپرها را حمایل کنید..." سواران سپرهای بزرگ را به جانب راست خویش گرفته و سرشان را تا حد امکان پایین آوردند. دنیل نیز به تاسی از آنان همین کار را کرد و در همین لحظه تیری سیاه بر سپرش نشست و مرتعش بر جای ماند. به دنبال آن تیرهای زیادی از جانب راستشان و از لابلای درختان دامنه ای که منتهی به برج عظیم میگشت بر سرشان باریدن گرفت. چند تیر بر گردن و کفل چند اسب فرود آمد که در اثر آن اسب ها روی دو پا برخواسته و سوارانشان را بر زمین زدند. فارگالاین نیز در میان آنان بود. پس از زمین خوردن به چابکی از حا برخواست و فریاد کشید: "همه در یک ردیف ... سپرها را به هم قفل کنید..." پانزده سرباز در طول جاده شانه به شانه ی هم قرار گرفتند و منتظر ماندند. دنیل در میان آنان ایستاده بود و در حالیکه از اضطراب بدنش به رعشه افتاده بود، از زیر کلاهخود به بیشه ها خیره ماند. مدت زیادی نکشید که تیراندازان از میان درختان بیرون جستند و شلنگ انداز به سربازان حمله کردند. اورک بودند و تعدادشان نسبت به سربازان تقریبا سه به یک بود. فارگالاین فریاد زد: "حمله کنید..." سربازان هجوم آوردند و درگیری آغاز شد. برخی از سربازان با شمشیر و برخی با نیزه میجنگیدند. دنیل اما همچون صاعقه زدگان بر جای خشکیده بود و مهلکه را مینگریست. سربازی شمشیر را در گلوی اورک فرو کرد و او را با ضربت پا به کناری انداخت. اورک تلو تلو خوران به دنیل خورد و به زمین افتاد. پسرک در اثر ضربه به خود آمد و فریادی کشید. نیزه را دردستش محکم کرد و حمله برد. صدای چکاچک شمشیر ها و نعره ی اورک ها و فریاد سربازان فضا را پر کرده بود، اما سربازان در حال شکست بودند. چند اورک دزدانه از بیشه ها بیرون خزیده و با زوبین سربازان را هدف میگرفتند. چهارتن از سربازان نقش زمین شده بودند. فارگالاین با شمشیرش اورکی را از پای درآورد و به دامنه ها نگاه کرد. هیاهوی اورک ها بیشتر میشد و تعدادشان رو به کاستی بود. رو به دنیل کرد. پسرک با فریاد و وحشیانه نیزه اش را تاب میداد و میجنگید. فارگالاین فریاد زد: "سوار شو... سوار شو و به سمت دیوار بتاز. برو و خبر را به دارن برسان..." دنیل نگاهش را به سمتش چرخاند. در همین لحظه تیری بر شانه ی فارگالاین فرود آمد و کاپیتان به زانو افتاد. اورکی به او حمله ور شد اما او شمشیرش را از دور پرتاب کرد و تیغ در گلوی اورک نشست. حال دیگر کاملا خلع سلاح شده بود. دوباره فریاد زد: "سوار شو و بتاز... خبر را برسان..." دنیل ناباورانه نگاهش کرد و از روی استیصال فریادی زد. به سمت اسب دوید که دورتر در حال شیهه کشیدن بود. به چالاکی بر آن نشست و برای آخرین بار نگاهی بر سربازان انداخت. سه تن ایستاده بودند و گردبرگردشان را اورک ها گرفته بودند. اشک در چشمانش دوید و با سرعت از آنجا دور شد ... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 29, 2014 صدای فریاد ها و نعره ها به زودی به خاموشی گرایید. به سرعت از میان درختان در جاده ی جنگلی میتاخت و به پیش میرفت. نجات یافته بود اما نمیتوانست باور کند. نوعی جنون گذرا بر او مستولی شده بود. جنونی که بعد از اولین نبرد برای هر سرباز اتفاق می افتد و گمان میکند که وظیفه اش را ادا کرده و جنگیده است و به زودی میفهمد که تنها نبرد کوچکی را از سر گذرانده و جنگ همچنان باقی است. در حالیکه اشک از چشمانش بر گونه هایش میلغزید و به سرعت خشک میشد، چهره ی همراهانش را به خاطر آورد. فارگالاین و سیزده سوار دیگر که جانشان را برای او از دست داده بودند و او بزدلانه گریخته بود. تلاش بسیاری کرد که خود را تسلی دهد: من چاره ای نداشتم. اگر میماندم خبری به شهر نمیرسید و آینده تاریک تر جلوه میکرد.. اما دوباره تلاطم در درونش برپا شد: او گریخته بود. فریاد وجدانش را میشنید.. ضربتی بر اسب نواخت و با شتاب بیشتری راند. پس از ساعاتی چند از دیوار اول گذشت. به طرف قلعه ی جنوبی تاخت و پس از مدتی بدانجا رسید. وارد قلعه شد، با شتاب اسبش را به دیرکی بست و به طرف برج فرماندهی به راه افتاد. فرمانده دارن در اتاقش بود. دنیل وارد شد و در برابر میز ایستاد و در حالیکه عرق بر پیشانی اش نشسته و به نفس افتاده بود گفت: "قربان... فرمانده..." دارن سرش را به آرامی بالا آورد. مدتی او را نگریست و سپس گفت: "از تنگه ی جنوبی چه خبر آورده اید؟" دنیل نفش بلندی کشید و در حالیکه بغض کرده بود: "قربان... کاپیتان فرگالاین..." دارن از پشت میز برخواست و به طرف او آمد و در برابرش ایستاد. به چشمان دنیل خیره شد و آرام تر پرسید: "اوضاع در تنگه ی جنوبی چطور است؟" دنیل مبهوت به او نگاه کرد. نمیدانست چگونه کلامش را ادامه دهد. گویا دارن خود دانسته بود که چه اتفاقی افتاده است. اگر اینگونه بود باید اخبار تنگه را هم میداشت. دنیل با تعجب و بریده بریده گفت: "سربازان خسته و ناتوان بودند... کاپیتان تئورادون... گفت فوج عظیمی به طرف مینیس تیریت حرکت کرده است و احتمال دارد به طرف اردوگاه جنوبی در کرانه ی دریا رفته باشد. قاصدی را روانه کرده بود... همینطور گفت نیروهای بیشتری لازم است." دارن نگاهش را به زمین دوخت و به پشت میز برگشت. از پنجره به بیرون خیره شد و سپس گفت: "نیروهای جدید را خواهم فرستاد. تو باید اخباری را که برایم گفتی به شهر سپید برده و به اطلاع فرمانروا برسانی. به او بگو که جنگ بزرگ در پیش است و سپاه جنوبی باید به طرف دیوار اول عقب نشینی کند. اگر این اتفاق نیفتد میان ناوگان هاراد و اورک ها به تنگنا خواهد افتاد و گمان نمیکنم بتوانند زیاد مقاومت کنند. پیغام را به طور کامل فهمیدی؟" دنیل سکوت کرد و بهت زده به فرمانده نگاه کرد. گویا نمیخواست از سرنوشت کاپیتان اطلاعی بیابد. با صدای خفه گون گفت: "بله قربان." پس از لختی درنگ به طرف در رفت. در حال بیرون رفتن بود که فرمانده گفت: نام آنجا "میناس تیریت" بود، شهر پادشاهی گوندور." دنیل با تعجب به طرف فرمانده بازگشت. دارن از برابر پنجره به سوی او چرخید. چهره اش به تاریکی گراییده و طنین صدایش حزن آلود بود. پرسید: "کجا از اورک ها کمین خوردید؟" بغض دنیل به گلویش بازگشت. گویا دردمندی پس از مدت ها همدردی یافته باشد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: "در برابر برج سیاه، کمی قبل از اردوگاه..." دارن کلامش را برید: " نام آنجا "آیزنگارد" است. گمان میکردم تا کنون نام ها را آموخته ای." دنیل گفت: "بله قربان. در برابر آیزنگارد کمین خوردیم. تعدادشان بیشتر از ما بود و بختی نداشتیم. بسیاری از پای درآمدند. اما..." نتوانست ادامه دهد. دارن با تحکم پرسید: "اما چه؟" دنل به چشمانش نگریست و گفت: "کاپیتان به همراه دیگران جنگید و مرا از مهلکه خارج کرد... که پیغام را به شما برسانم." دارن به آرامی به سمت پنجره بازگشت و دوباره به بیرون خیره شد. پرسید: "کشته شدنش را دیدی؟" دنیل مردد پاسخ داد: "خیر فرمانده. اما دیدم که تیر خورد." فرمانده واکنشی نشان نداد. پس از لختی گفت: "به سرعت برو و خبر را به فرمانروا برسان." دنیل سردرگم از اتاق خارج شد و به طرف محوطه رفت و سوار بر اسب شد. گمان نمیکرد فرمانده در ازای از دست دادن یکی از بهترین مردانش چنین بی تفاوت باشد. شاید این از دست دادن ها دیگر برایش اهمیتی نداشت. شنیده بود فرمانده در دورانی که مانند فارگالاین کاپیتان بود، در نتیجه ی بی دقتی اش شمار زیادی از سربازان در دامنه های شرقی کوهستان بزرگ جانشان را از دست داده بودند. اما فرمانروا به خاطر دلاوری و سلحشوری اش او را به عنوان فرمانده ی نگهبانان شهر برگزیده بود. دنیل به تدریج دانست که رفتار دارن، حزن از دست دادن کاپیتان و سربازان را در او به انگیزه مبدل کرده بود و از این امر شگفت زده و کمی آسوده شده بود. مهار اسب را کشید و به سرعت به طرف شهر سپید تاخت. خورشید در حال غروب بود که به دیوار دوم و دروازه ی شهر سپید رسید. کمی در برابر دروازه ایستاد و اندکی بعد وارد شد. به سرعت به طرف کاخ روانه شد. به یاد آورد که بعد از خروجش از شهر پس از رفتن پدربزرگ دیگر از دروازه ی دوم وارد نشده بود. شهر کم کم در تاریکی فرو میرفت که به مقابل دروازه ی کاخ رسید. یکی از نگهبانان پیش آمد و گفت: "که هستی؟" دنیل گفت: "از جانب فرمانده دارن پیغامی فوری برای فرمانروا دارم. باید هر چه سریعتر ابلاغ کنم." نگهبان گفت: "همینجا منتظر بمان." و به داخل حیاط رفت. دنیل مدتی را منتظر ماند و به نگهبانان خیره شد. طولی نکشید که نگهبان بازگشت و گفت: "همراه من بیا." با هم به داخل حیاط کاخ قدم گذاشتند و به طرف ساختمان ورودی رفتند. درخت سپید در تاریک و روشن غروب اسرارآمیز و شکوهمند مینمود. در حین عبور از کنار آن، دنیل احساس کرد که بوی فرح بخشی از آن به مشامش خورد، بویی که برایش ناشناخته و سحرانگیز بود. از نگهبان پرسید: "نام این درخت چیست؟" نگهبان بی هیچ پاسخی به راهش ادامه داد. از ساختمان ها و عمارت های بسیاری عبور کردند که شکوه آنان خیره کننده بود. پر از پیکره ها، تندیس ها و نقاشی های بزرگی که بر دیوارها آویخته شده بود. برخی از آنان را در دالان های کوهستان دیده بود و اینجا با عظمت بیشتری به تصویر کشیده شده بودند. مردمان زیادی در کاخ بودند. بیشتر انسان ها بودند اما در میانشان دنیل الف ها را نیز میدید که با هم در حال گفتگو بودند. پس از طی مسیری نسبتا طولانی به ساختمان بزرگ و مدوری رسیدند. دنیل حدس زد که این همان گنبد عظیمی است که از فاصله ی دور نیز قابل رویت است. در برابر دری بزرگ و منقش ایستادند. نگهبان به دنیل گفت: "فرمانروا در مقر شورا هستند. کمی اینجا منتظر بمان." دنیل در کناری ایستاد و نگهبان به درون تالار رفت. پسرک مدتی محو تماشای اطراف شده بود. در گوشه ای تصویری بزرگ نظرش را جلب کرد و به نظرش آشنا آمد. به طرفش رفت و در برابرش ایستاد. تصویر مرد سیاهپوش بود که در برابر هیبت تاریک ایستاده بود. پسرک با دیدن آن قلبش به ضربان افتاد و هنوز دلیل آن را نمی دانست. گویا سالیان سال با آن تصویر زندگی کرده و آن را لمس کرده بود. همچنان خیره به تصویر ایستاده بود که کسی صدایش کرد: "بیا پسر ویکتور..." دنیل به طرف صدا برگشت و گلورفیندل را دید که در برابر درب بزرگ ایستاده و نگهبان نیز کنارش بود. دنیل شتابان به طرفش رفت و گفت: "سرورم... شما...." گلورفیندل به نگهبان گفت: "میتوانی بروی." نگهبان تعظیمی کرد ورفت. سپس الف به دنیل گفت: "میدانم، میدانم. همه چیز را برایت خواهم گفت. اما گفتی که از دارن خبری آورده ای. فرمانروا در شوراست. خودت بیا و خبر را بگو." دنیل حرفش را فرو خورد. با اضطراب نگاهی به الف انداخت و سپس داخل شد... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 30, 2014 (ویرایش شده) به درون تالار قدم گذاشتند. تالار بزرگ و وسیعی بود که همانگونه که دنیل دیده بود گرد و مدور بود. دور تا دور آن را تندیس های بزرگ و مرمرین از اشخاص مختلف گرفته بود. برخی الف، برخی انسان و برخی نیز دورف بودند. سقف تالار از شیشه بود که نور کم رنگ ستارگان از پشت آن سو سو میزد. درست در وسط تالار میزی بزرگ و سپید قرار داشت که افرادی گرد آن نشسته بودند. گلورفیندل به آرامی در گوشش گفت: "فرمانروا همان است که شنلی لاجوردی بر تن کرده است. نامش نیز آناران است." دنیل با صدایی خفیف که خود نیز به سختی آنرا شنید زیر لب گفت: "بله." و به دنبال آن زمزمه کرد: "آناران...آناران..." افرادی که پشت میز نشسته بودند، سه الف، دو دورف و چهار انسان بودند. به جز یکی از الف ها که ماگلور بود هیچ کدامشان را نمیشناخت. آنان دور میز نشسته بودند و با یکدیگر گرم صحبت بودند که گلورفیندل و دنیل به سر میز رسیدند. نه تن به آرامی تازه وارد را نگریستند. دنیل با تنی لرزان تعظیمی کرد و گفت: "سرورم، فرمانروا آناران. از جانب فرمانده دارن پیغامی برای شما دارم." افراد در سکوت منتظر ماندند. فرمانروا از پشت میز برخواست و گفت: "پیغامت را بگو." دنیل او را نگاه کرد. چشمانی کبود رنگ داشت و رنگ مو و ریش های مرتبش نیز به همان رنگ بود. چهارشانه بود و میانه بالا و صدایش طنین قابل اعتماد و گرمی داشت و به شکل تاثیرگذاری بزرگوارانه سخن میگفت و رفتار میکرد. دنیل مبهوت به او نگاه میکرد که گلورفیندل به آرامی گفت: "پیغامت را بگو." دنیل به خود آمد و شروع به سخن کرد: "فرمانده دارن پیغام رساند که جنگ بزرگ در پیش است. ایشان گفتند که ارتش جنوبی باید به سمت دیوار اول عقب نشینی کند و گرنه در میان اورک ها و ناوگان ... ناوگان ..." گلورفیندل به آرامی گفت: "هاراد." دنیل ادامه داد: "... و ناوگان هاراد منکوب شده و مدت زیادی تاب نخواهد آورد." فرمانروا با لبخندی گفت: "پیغام خوبی نبود.اگر پیغام رسان خوبی داشت شاید مایه ی مسرت میشد." هشت تن به خنده افتادند. گلورفیندل به آرامی گفت: "کنار بایست." دنیل چند قدم دورتر شد و منتظر ماند. گلورفیندل پشت میز نشست و گفتگو ادامه پیدا کرد. یکی از دورف ها گفت: "خبر خوبی نیست." فرمانروا گفت: "با اینحال دستور عقب نشینی به ارتش نخواهیم داد. تا زمانی که آن تنگه و جلگه ی جنوبی گوندور در اختیار ماست امکان دفاع بیشتری داریم. فرمانده ماگلور. در کوهستان اوضاع از چه قرار است؟" ماگلور گفت: "تعداد زیادی از گذرگاه های ما توسط اورک ها شناسایی شده است. با اینحال هنوز جرات هجوم علنی به خود نمیدهند. ولی گمان نمیکنم این اوضاع مدت زیادی طول بکشد." دورف گفت: "منظورتان چیست؟" ماگلور گلویش را صاف کرد و گفت: "اگر تاکنون بر آنان مسلط بوده ایم به دلیل موقعیتمان است. وگرنه همه ی شما میدانید که تعداد نگهبانان کوهستان متجاوز از شش هزار نفر نسیت و این شش هزار نفر در سرتاسر شمال تا جنوب کوهستان پراکنده اند. بنابراین هیچگاه توان جنگیدن در یک نقطه را نخواهیم داشت." دورف با طعنه گفت: "و این پیشنهاد خود شما بود فرمانده ماگلور." الف پاسخ داد: "پیشنهاد من برای جلوگیری از دست اندازی چند اروک ترسان و شرقی های پراکنده بود، نه لشکری که قصد عبور از کوهستان را دارند." فرمانروا پرسید: "چرا گمان میکنید که قصد عبور از کوهستان را دارند؟ آن کوهستان به کلی صعب العبور است." ماگلور پاسخ داد: "در طول دوماه گذشته اورک ها گروه گروه به طرف ورودی ها هجوم می آورند و ترسی از تیرها و تیغ های ما ندارند. یقین دارم که بیش ار آنکه قصد نبرد داشته باشند، مرادشان شناسایی و یادگیری مسیرهاست." یکی از مردان گفت: "اگر هم شناسایی کرده و یاد بگیرند توان عبور را نخواهند داشت." گلورفیندل به سخن آمد و گفت: "اگر نگهبانان از عبورشان جلوگیری نکنند می توانند عبور کنند." دورف با خشم گفت: "چرا نباید جلوگیری کنند؟" گلورفیندل در سکوت به ماگلور نگاه کرد. همه ی حاضران نگاهشان به آن دو دوخته شد. گلورفیندل گفت: "فرمانده ماگلور؟" ماگلور سرش را بالا آورد و گفت: "مدتی است که دیده بانان ما سواران سیاه را میبینند که بر آسمان کوهستان پرواز میکنند.." فرمانروا با تعجب گفت: "سواران سیاه؟ این غیر ممکن است. در جنگ بزرگ تمام آنها نابود شده و از این سرزمین گریختند." ماگلور گفت: "خیر سرورم. آنان بازگشته و تعدادشان بسیار زیاد است. چنان مخوف هستند که حتی عقابان نیز از برابرشان میگریزند و چنان اوج پروازند که در تیررس ما قرار نمیگیرند. گمان من این است که تمام راه های عبور از کوهستان تاکنون تحت نظر آنان است. حق با فرمانده گلورفیندل است. اگر کاری کنند که سربازان ما جرات بیرون آمدن از دالان ها را نداشته باشند، ورودی ها کاملا در اختیار آنها قرار میگیرد و این کار دفاع از گذرگاه ها را غیرممکن خواهد ساخت." حاضران در بهت و سکوت فرورفتند. تا اینکه یکی از انسان ها به سخن آمد: "اگر کوهستان امنیت خود را از دست بدهد، دفاع از تنگه و سرزمین گوندور بی حاصل است. چرا که به یقین مراد آنها حمله به شهر سپید و بندرگاه های غربی خواهد بود و کوهستان کوتاهترین راه است." فرمانروا رو به گلورفیندل کرد و گفت: "فرمانده اطلاعات دیگری از ماموریت خود به دست نیاوردید؟" دنیل نگاهش را به گلورفیندل دوخت و با نگرانی منتظر پاسخش ماند. الف کمی سکوت کرد و گفت: "خیر سرورم. ما هنوز از آنچه که در تنها کوه میگذرد بی اطلاعیم. با اینحال میدانیم که در آنجا کارهای پلیدی صورت میگیرد. اورک ها در داخل تالارهای باستانی انباشته شده و به ندرت بیرون می آیند. گویا تنها مرادشان این است که از چیزی درون کوه حفاظت کنند. وگرنه هیچ لشکرکشی از آنجا به بیرون صورت نمیگیرد." دورف با خشم گفت: "آن کوهستان هیچ وقت مدت زیادی روی آرامش ندید. کاش پسر عمویم دعوا فرمانروا را اجابت کرده و به کوهستان می آمد. آن سرزمین دیگر جایی برای زندگی نبود." فرمانروا گفت: "فرمانروا هازال. اکنون زمان دریغ گذشته را خوردن نیست. تقدیر ما به مویی بند است. باید تدابیر دفاعی خود را با دقت بیشتری اتخاذ کنیم." "زمان، زمان دفاع نیست فرمانروا." همه به سمت الفی بازگشتند که سخن گفته بود. از جا برخواست. لباسی سرتاسر سپید پوشیده بود و سخنش بر دلها می نشست. دنیل کمی به او خیره شد و به یاد آورد که او را جایی دیده است. مدت زیادی چشمانش را بست و به ذهنش فشار آورد. سرانجام به یاد آورد و چشمانش را گشود. همان الفی بود که در جنگل عظیم او را همراه زنی دیده بود. زمان زیادی گذشته بود و وقایع زیاد، او را از ذهن دنیل پاک کرده بود ولی اکنون او را گویی بیشتر از هرکس دیگری میشناخت. در اطراف میز شروع به راه رفتن کرد و در همان حال کلامش را ادامه داد: "سواران سیاهی که فرمانده ماگلور از آنان سخن گفت، آنانی نیستند که در جنگ حلقه نابود شدند. از تبار شیطانی دیگری هستند که گاه و بیگاه از تنها کوه بیرون میخزند و در آسمان شرق به پرواز در می آیند. مرکب هایی بی سوارند که بر بادهای دوزخی میرانند و به هرجا که میرسند، دم شیطانی شان بود و نبود را به عدم میسپارد. تاکنون در این سرزمین دیده نشده اند. یا دیگر دیده نخواهند شد و یا تا ابد خواهند ماند. وحشتی که مستولی میکنند بسی ویران کننده تر از سواران حلقه است. چرا که آنان اربابی داشتند و اینان نیز ارباب دیگری دارند." همهمه ای در میان حاضران افتاد. الف با دستش آنان را به سکوت فراخواند و ادامه داد: "پیشگویی ها در حال تحقق است سروران. "او" در حال بازگشت است و این نبرد بر جریده ی این سرزمین از دیرباز نگاشته شده است. قلب من گواهی میدهد که دیر یا زود ماهیت پلید خود را بر مردم این سرزمین عیان خواهد کرد. تا آن زمان انتخاب ما بسیار مهم است. یا صبر میکنیم، و یا حمله میکنیم." حاضران در سکوت به او خیره شدند. فرمانروا برخواست و از الف پرسید: "سرورم؟ به کجا حمله کنیم؟" الف به سمت فرمانروا بازگشت و قصد سخن داشت که نگهبانی با شتاب درب را باز کرده و وارد شد. حاضران به سمت او چرخیدند. سرباز پیش آمد و تعظمیی کرد و گفت: "فرمانروا. اورک را در سرحدات شرقی در برابر دیوار اول دیده اند." دنیل قلبش به ضربان افتاد. نگاهی به گلورفیندل کرد و به طرف درب دوید و الف نیز به دنبالش روانه شد... ویرایش شده در مه 30, 2014 توسط اله ماکیل 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 30, 2014 شرمنده پارازیت میدم اما دیگه طاقت نیاوردم خیلی خیلی داستان جذابی نوشتین واقعا جای تقدیر داره فقط حیف که زیاد ازش استقبال نشد. در کل عالی نوشتید امیدوارم ادامش بدین چون تقریبا هر روز به امید "بازگشت" دارم میام سایت:| 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 30, 2014 (ویرایش شده) چنان با سرعت می تاخت که حتی الف نیز به گرد پایش نمیرسید. گلورفیندل از پشت سرش فریاد میزد: "صبر کن... صبر کن..." اما دنیل در حالیکه از فرط اشتیاقی جنون آمیز دیوانه وار بر اسب ضربه میزد، چون باد از میان کوچه ها و میادین می گذشت و به پیش میرفت. زمان به کندی میگذشت. پس از چندی دیوار شهر را پشت سر گذاشته و با سرعتی بیشتر در جاده ی جنگلی به پیش میتاخت. گلورفیندل حال دیگر بدون اینکه چیزی بگوید در کنارش بود و موهای طلایی اش در باد به پرواز در می آمد. پس از چندی به محوطه ی باز نزدیک به دیوار اول رسیدند. شب بر آسمان گسترده بود و ستارگان تلألو کم فروغی داشتند. از اسب پایین پریدند و به میان محوطه رفتند. الفی به آنان نزدیک شد و تعظیم کرد. گلورفیندل چیزی از او پرسید و الف پاسخ داده و به طرف یکی از خانه ها اشاره کرد. دنیل با فریادی از نگرانی پرسید: "چه گفت؟" الف به آرامی گفت: "با من بیا." و به سرعت به طرف یکی از خانه ها رفتند. هیاهویی در خانه برپا بود. دنیل حال دیگر صدای نعره های نامفهوم پدربزرگ را میشنید. وارد خانه شدند و به طرف اتاقی رفتند که هیاهو از آنجا بلند بود. پا به دورن اتاق گذاشتند و دنیل بر جایش میخکوب شد. پدربزرگ بر روی تختی دراز کشیده بود. دستش چپش از آرنج دریده و قطع شده بود و خون سرخ بسیار تیره ای که به سیاهی میزد از آن بیرون میریخت. رد پنجه ای مهیب بر صورتش بود که چشم راستش را تقریبا کور کرده بود. تمام لباس هایش بر تنش پاره شده و زخم های بسیاری بر بدنش دیده میشد. با اینحال وحشیانه فریاد میزد و نمیگذاشت کسی به او نزدیک شود: "رهایم کنید... موجودات مفلوک... مرگ پیش رویتان است... همگی در آتش سوخته و خاکستر خواهید شد..." همچنان نعره میزد و هر کسی که به او نزدیک میشد را چنگ زده و میدرید. انسان ها و الف هایی که آنجا بودند با چشمانی مضطرب و چهره هایی رنگ پریده به او مبنگریستند. گلورفیندل فریاد زد: "بیرون... همگی بروید بیرون." در چشم به هم زدنی اتاق خالی شد. دنیل او را صدا کرد: "پدربزرگ..." پیرمرد صدایش را شنید و نعره هایش قطع شد. سرش را بلند کرد و چشم خونبارش را بر دنیل دوخت. دستش را به طرف او بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: "پسرم..." دنیل به آرامی و بهت زده به طرفش رفت و دستش را گرفت. گلورفیندل نیز در آن سوی بستر به او نزدیک شد. دنیل گفت: "پدربزرگ... چه شده است؟" پیرمرد به چشمان او خیره شد و در حالیکه دستانش میلرزید گفت: "پسرم... مرا ببخش... من نباید تو را وارد این ورطه میکردم..." دنیل دوباره پرسید: "کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده است؟" پیرمرد چیزی نگفت و به سقف خیره ماند و شروع به لرزیدن کرد. گلورفیندل با پارچه ای ضخیم دستش را از شانه محکم بست و خونریزی تا حد زیادی کاهش یافت. زیر سر پیرمرد را بلندتر کرد. لبخندی زد و دستش را بر سینه ی او گذاشت. نفس های پیرمرد آرام گرفت و لرزشش فرو کاست. دنیل در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود بازوی پدربزرگ را گرفته و به او خیره مانده بود. پس از لختی گلورفیندل به آرامی گفت: "آدانل..." پدربزرگ نفسش ایستاد و به چهره ی زیبای الف خیره شد و بریده بریده گفت: "سرورم... چه گفتی؟" دنیل با چشمان اشک بار و متعجب نگاهش به سوی الف چرخید. گلورفیندل ادامه داد: "آرام باش. گمان نمیکنم مقصود بانو گالادریل از پناه دادن تو این بود که اکنون با نعره هایت باعث وحشت دوستانت شوی." پیرمرد مدتی بهت زده به او نگریست. کم کم لبخند محتضری بر لبانش نشست و به سختی نفسش را بیرون داد. کمی به الف نگاه کرد ... و به گریه افتاد. چنان کودکانه که دنیل لرزش اشک را در چشمان گلورفیندل دید. الف همچنان به او نگاه میکرد و دستش را بر سینه ی او گذاشته بود. تلاطم پیرمرد آرام گرفت و چشمانش را بست. پس از لختی گلورفیندل گفت: "حال تعریف کن. در دامنه ی تنهاکوه از یکدیگر دورافتادیم و دیگر تو را ندیدیم. بعد از آن چه شد؟" پیرمرد به آرامی چشمانش را گشود و گفت: "در میان گروهی اورک خود را پنهان کردم و به طرف تنهاکوه رفتم. تمام رودخانه ها خشکیده شده و از زمین بخار متعفنی برمیخیزد. هر آنچه رستنی است نابود شده و از میان رفته است. برهوتی وحشتناک که هر جنبنده ای را به خفقان می اندازد..." چهره ی گلورفیندل در هم کشیده شد و گفت: "ادامه بده." چشمان پیرمرد از وحشت گشاده شد و ادامه داد: "فوج فوج به طرف کوه میرفتند. با کثرتی که حتی در خواب هم ندیده بودم. وارد تالارهای باستانی شدیم و به طرف طبقات تحتانی رفتیم. آنقدر پایین رفتیم که دیگر گرما غیر قابل تحمل شد. در تالاری وسیع و پهناور جمع شده بودند و در یکدیگر میلولیدند. اما گویا این آغاز مراسمشان بود. از انتهای تالار صدای نعره ی اورک ها به هوا برخواست و نوری مهیب از آنجا درخشیدن گرفت. اورک ها راه را برای آنچه که می آمد باز کردند. کوبش گام هایشان تالار را به لرزه در آورده بود... و پس از لختی وارد تالار شدند..." پیرمرد به نفس افتاده و رنگ از چهره اش پریده بود. گلورفیندل با صدایی گرفته پرسید: "آنجا چه دیدی؟" پیرمرد هراسان و بریده بریده گفت: "وا...والارائوکار..." گلورفیندل دندانهایش را بر هم فشرد و گفت: "بالروگ..." دنیل هراسان پرسید: "بالروگ دیگر چیست؟" گلورفیندل چهره اش به تاریکی گرایید. از کنار بستر دور شد و دربرابر پنجره ایستاد. در حالیکه به بیرون خیره شده بود گفت: "دیوهای آتش. موجودات قدرتمندی که توسط خداوند تاریکی اسیر شده و تبدیل به دهشتناک ترین خادمان او شدند. پس کابوس هایم به واقعیت تبدیل شدند. آنها تنها به موجودی قدرتمند تر از خود پاسخ میگویند . . . و تنها یکی است که این توانایی را دارد." به طرف درب به راه افتاد و گفت: "باید فرمانروا را از این خبر مطلع کنم." پدربزرگ در حالیکه با التهاب فراوان ضجه میزد، گفت: "دیر شده است سرورم..." الف بر جا میخکوب شد. از بالای شانه هایش نگاه مضطربی به او انداخت. دنیل به پدربزرگ نگریست. پیرمرد رنگی به رخسارش نمانده بود. با حال نزار گفت: "به نظرم رسید گوی شیشه ای عظیمی را تا نیمه در دیوار فرو کرده بودند. نوری سیاه از آن به بیرون می تابید. نوری که پلیدی در آن موج میزد. یکی از آنان به طرف گوی عظیم رفت و خود را به آن چسباند..." الف به طرف پدربزرگ بازگشت و بالای بسترش ایستاد. نگاهش را به دهان او دوخت. پیرمرد همچنان که نفس میزد گفت: "دو دستش را در گوی فرو برد... آتشش فروکش کرد... دیدم که نور سیاه به درون او میخزید و او را در برمیگرفت... بالروگ نعره میزد و پاهایش را بر زمین میکشید... کمی بعد پیکرش در هم شکست و خاموش و دودناک بر زمین افتاد..." گلورفیندل خاموش و دژم چهر به او نگاه میکرد. پیرمرد ساکت ماند. گویی در خلسه ای عمیق فرورفته بود. گلورفیندل تکانی به او داد و با صدای بلندی گفت: "سخن بگو پیرمرد..." پدربزرگ به خود آمد و در حالیکه آب دهانش را فرو میداد گفت: "کمی بعد بالروگ از جا برخواست... اما ... دیگر بالروگ نبود ..." چشم خونبارش را به طرف الف گرداند و با صدایی آهسته گفت: "او را دیدم... ما بختی نداریم ... سرورم..." گلورفیندل چشمانش را بست و سر به زیر افکند... ویرایش شده در مه 31, 2014 توسط اله ماکیل 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
گیملی 30 ارسال شده در مه 31, 2014 درود باید بگم فوق العاده است همینطور ادامه بده راستی این ماجرای بعداز جنگ حلقه است دیگه؟ بدرود 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 1, 2014 (ویرایش شده) پدربزرگ بیهوش شده بود. الف مدت زیادی در همان حال ایستاد و صدای نفس های لرزانش در اتاق پیچیده بود. دنیل بهت زده گاهی پیرمرد و گاهی الف را نگاه میکرد. پس از لختی با صدایی گرفته پرسید: "سرورم؟" گلورفیندل سرش را بالا آورده و با چشمانی کم فروغ به او نگریست. دنیل گفت: "چه باید کرد؟" الف گفت: "به سرعت به طرف شهر سپید رفته و با فرمانروا سخن خواهم گفت. درنگ بیشتر جایز نیست." دنیل گفت: "سرورم شاید بهتر باشد که منتظر بمانیم تا خود او اخبار را برای فرمانروا ببرد؟" الف پاسخ داد: "نه. با این حال و روزی که دارد معلوم نیست کی توان راه رفتن را داشته باشد. تو همینجا بمان." صدایی از پشت سرشان آمد: "نیازی به عجله نیست فرمانده." به طرف صدا بازگشتند، ماگلور بود. در آستانه ی در ایستاده بود و چهره اش حالت مهیبی داشت. گلورفیندل به آرامی گفت: "این خبری نیست که فرمانروا از آن بی خبر بماند. باید ارتش را به عقب بخوانیم. دور از دیوارها دانه دانه افرادمان را نابود خواهد کرد." ماگلور پرسید: "چه کسی نابود خواهد کرد؟" گلورفیندل نگاهی مردد به او انداخت و گفت: "تو سخنان او را شنیدی. میدانی که در مورد چه سخن میگفت." ماگلور به آرامی بر سر بستر پدربزرگ رسید. نگاهی تحقیرآمیز به بدن پاره پاره ی اوانداخت و گفت: "من به سخنان این اورک اعتمادی ندارم. چرا که اگر قید و بند "او" همچنان پس از سالیان دراز بر او مانده باشد چشمان او از دیدن حقیقت عاجز است." گلورفیندل پرسید: "مقصودت از این سخنان چیست؟" ماگلور انگشت اشاره اش را در خون پدربزرگ فرو برده و در برابر چشمانش گرفت. سپس گفت: "او" توان بازگشت را ندارد فرمانده. تو این را بهتر از هر کس دیگری میدانی. تا زمانی که دنیا فروریزد و چیزی بر جای نماند، در پس دیوارهای شب در پوچی خواهد پوسید. اورک ها تنها و تنها آن دیوهای آتش را فراخوانده اند. دست کم تو نباید از یک بالروگ بترسی." و نگاهی پرمعنی به گلورفیندل انداخت. گلورفیندل گامی به طرف او برداشت و گفت: "نگرانی من از سر ترس نیست. این سرزمین دیگر تاب جنگ ویران کننده ی دیگری را ندارد ماگلور. مردمان بسیاری در این سرزمین زندگی میکنند و نیت فرمانروا حفظ جان و زندگی آنهاست، نه سنجش جنگاوری مردانی چون ما..." گامی به ماگلور نزدیک تر شد و گفت: "وگرنه من از رودررو شدن با یک بالروگ هیچگاه هراسی نخواهم داشت." چشمانش درخشیدن گرفت و ماگلور با لبخندی رویش را از او برتافت. دنیل متعجب به آنان خیره شده بود و به سخنانشان گوش میداد. ماگلور در برابر پنجره ایستاد. در حالیکه به کوهستان خیره شده بود گفت: "مقصود من این بود که هرچقدر میتوانیم باید از نزدیک شدن آن لشکر به شهر جلوگیری کنیم. با اینکار تنها راه را برای آنها باز میکنیم. وظیفه ی سربازان جنگیدن است و نه چیز دیگر." گلورفیندل با تحکم گفت: "و وظیفه ی یک فرمانروا جلوگیری از کشته شدن سربازانش بدون دلیل و علت است... هرچند این وظیفه از دیرباز در خاندان شما به فراموشی سپرده شده است." ماگلور به تندی به طرف او برگشت و گفت: "فرمانده گلورفیندل. آنچه گذشته است باید به فراموشی سپرده شود. من در این هزاران سال در این سرزمین نمانده ام که اینک از طرف خویشاوندم به ریشخند گرفته شوم." در برابر گلورفیندل ایستاد و گفت: "من به تنهایی میراث شوم خاندانم را به دوش خواهم کشید. اگر قصد یاری مرا نداری دست کم به باد تمسخرم مگیر." دو الف مدتی در چشمان هم خیره شدند و دنیل نیز با نگاه پرسشگرانه آن دو را مینگریست. کمی بعد، گلورفیندل لبخندی زده، دستش را بر شانه ی ماگلور گذاشت و گفت: "البته. در این شرایط ما کاری به جز یاری کردن یکدیگر نداریم. حال از تو میخواهم به کوهستان بروی. مردانت را برای همه چیز آماده کن. دستور فرمانروا را با پیکی به تو خواهم رساند." و دوستانه از او جدا شد. ماگلور مدتی در اتاق ماند. گاهی بر بستر پدربزرگ می آمد و گاهی از پنجره به بیرون خیره میشد. خشمگین بود و سردرگم، گویا منتظر بود که پیرمرد به هوش آید. دنیل بی آنکه کلامی بگوید سر به زیر افکنده و گام های او را مینگریست. پس از لختی سکوت که به شدت آزاردهنده بود، به آرامی پرسید: "فرمانده. کدام میراث شوم؟" و ماگلور باز پاسخی نداد. همچنان بی قرار و آشفته طول اتاق را پشت سر هم طی میکرد. دنیل دیگر چیزی نگفت. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه ناگهان ماگلور با شتاب به بیرون رفت. کمی بعد دنیل صدایش را شنید که در محوطه با کسی سخن میگفت. از پنجره بیرون را نگریست و دید که ماگلور به دو الف دیگر چیزی گفت و بعد هر سه شتابان بر اسب هایشان پریدند و به سرعت به طرف دیوار و کوهستان تاختند. دنیل بر سر بستر پدربزرگ بازگشت و نشست. پاسی از شب گذشته بود که مردی به اتاق آمد و شروع به پرستاری از او کرد. دست او را از ناحیه ی قطع شده سوزاند و پس از گذاشتن مرهمی آن را بست. زخم های کوچک و بزرگش را مداوا کرده، آنچه لازم بود به دنیل گفت و سپس آنجا را ترک کرد. غروب روز بعد پیرمرد کم کم به هوش آمد و آب خواست. دنیل که تمام طول روز بر بسترش حاضر بود، آنچه لازم داشت برایش مهیا ساخت. پیرمرد با حالی نزار و با مشقت زیاد کمی غذا و آب خورد و سپس چشمانش را گشوده کمی به اطراف نگریست. از دنیل پرسید که چه مدت خوابیده است و پسرک به او پاسخ داد. سپس ناگهان در بستر نیم خیز شد و با اضطراب گفت: "باید فرمانروا را مطلع کنم.." و عزم رفتن کرد. دنیل او را با تندی به بستر بازگرداند و گفت: "آرام باش پدربزرگ. فرمانده گلورفیندل تمامی آنچه گفتی را برای فرمانروا بازگو خواهد کرد." پدربزرگ همچنان مضظرب کمی به دنیل نگریست و گفت: "من چه گفتم...؟" دنیل گفت: "از آنچه در دالان های باستانی دیدی... بالروگ ها..." پیرمرد ساکت شد و به سقف خیره ماند. دنیل با تردید گفت: "پدربزرگ. پس از گفتن اخبار به فرمانده از هوش رفتی. چیزی هست که نگفته باشی؟" پدربزرگ کمی بعد با صدایی لرزان پاسخ داد: "قصد حمله به گذرگاه های کوهستانی را داشتند. میخواهند از مسیر مستقیم کوه ها عبور کرده و به دیوارهای شهر سپید هجوم آورند." دنیل از جا برخواست و هراسان گفت: "پس برای همین بود که دیشب فرمانده ماگلور با شتاب به طرف دیوار تاخت." پیرمرد نیم خیز شد و گفت: "دیشب؟!... تنها رفت؟" دنیل گفت: "با دو الف دیگر که گویا از کوهستان آمده بودند رفت. بعد از رفتن گلورفیندل مدتی بر بستر تو مانده بود. گویا میخواست چیزی از تو بپرسد. اما تو بیهوش بودی." پیرمرد به نفس افتاد و سعی کرد از جا برخیزد. دنیل با استیصال دست او را گرفت و کمکش کرد. پدربزرگ گفت: "خوب گوش کن. هرچه سریعتر به شهر سپید برو و این خبر را به فرمانروا برسان. دنیل با تمام سرعت برو." صدای گام هایی شتابان از بیرون اتاق آمد. به طرف در نگاه کردند. هارادال به همراه یک مرد دیگر وارد اتاق شدند. هراسان بود و از صدایش اضطراب میبارید. رو به پدربزرگ کرد و گفت: "سریعتر برخیز. همراه سواران به شهر سپید خواهی رفت." پیرمرد برپا ایستاد و گفت: "چه شده سرورم؟" هارادال بدون اینکه پاسخی به وی بدهد رو به دنیل کرد و پرسید: "فرمانده ماگلور دیشب تا چه ساعتی اینجا بود؟" دنیل کمی به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: "پاسی از نیمه شب گذشته بود سرورم. سپس به تندی با دو تن از یارانش به طرف کوهستان تاخت." هارادال نگاهی به همراهش کرد و گفت: "شیپور را به صدا درآورید." رو به پدربزرگ کرد و گفت: "برخیز پیرمرد. با سواران حرکت کن و به شهر سپید برو." سپس رو به دنیل کرد و گفت: "تو با من بیا..." پیرمرد با فریادی از نگرانی گفت: "سرورم... چه شده است؟" هارادال نگاه مضطربی به او کرد و گفت: "به کوهستان حمله شده است..."... ویرایش شده در ژوئن 1, 2014 توسط اله ماکیل 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تهانو 295 ارسال شده در ژوئن 1, 2014 سلام. مثل همیشه زیبا و عالی! کاش استاد زنده بودن و داستان های زیبای شما رو میخوندن. همیشه ادامه یافتن داستان های استاد تالکین آرزوی من بوده. امید وارم در این راه و تمام مسیر های زندگیتون موفق باشید. بی نهایت ممنونم. 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 1, 2014 سلام. مثل همیشه زیبا و عالی! کاش استاد زنده بودن و داستان های زیبای شما رو میخوندن. همیشه ادامه یافتن داستان های استاد تالکین آرزوی من بوده. امید وارم در این راه و تمام مسیر های زندگیتون موفق باشید. بی نهایت ممنونم. ای وای!اصلا مقایسه خوبی نبود!به هرحال مرسی. :| 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 2, 2014 (ویرایش شده) دو مرد پدربزرگ را به طرف حیاط بردند. دنیل نیز به دنبال هارادال سوار بر اسب شده و به طرف دیوار تاختند. صدای شیپوری مهیب طنین انداز شد. کمی بعد صدای شیپوری دورتر از جانب جنوب و صدایی ضعیف تر از مسافتی دورتر از آن شنیده شد. سربازان پیاده و سواره به طرف دیوار میرفتند. همهمه ای در میان محوطه و برسر باروهای دیوار دیده میشد. کمی بعد همگی بر سر دیوار مستقر شده و نگاهشان را به کوهستان دوخته بودند. در سکوت مطلق شبانگاهی صدای وزش بادی سرد شنیده میشد. سربازان با اضطراب به کوهستان و بیشه ی پیش رو نگاه میکردند. دنیل کمی پایین تر از دروازه به طرف جنوب در میان چند کماندار ایستاده بود و نظاره میکرد. همه چیز در سکوتی هولناک فرو رفته بود. صدای سواری از پشت سرشان در محوطه شنیده شد و سربازان به طرف او بازگشتند. سواری بود که گویا از قلعه ی جنوبی آمده بود. نزدیک دیوار ایستاد و بالا را نگریست. هارادال شمشیرش را بلند کرد. سرباز بلافاصله ندا داد: "کاپیتان. قلعه ی جنوبی و قلعه ی میانی درگیری های دامنه ها و کوهستان را دیده اند. فرمانده دارن پیغام فرستاد که گروهی کماندار و نیزه دار را بدینجا گسیل کرده است. پس از چندی به اینجا خواهند رسید." هارادال با صدای بلند گفت: "به طرف دیوار دوم بتاز و به سرنگهبان دیوار بگو گروهی از افرادش را به اینجا روانه کند." سرباز با شتاب به طرف غرب تاخت و هارادال نگاهش را به بیشه ها دوخت. زمان به کندی میگذشت. سربازان سرآسیمه بر روی دیوار ها در حرکت بودند. نگاهی به بیشه ها و نگاهی به سمت جنوب و در انتظار مردان بیشتر بود. دنیل نگاهی به همرزمانش انداخت. همگان گویا میدانستند که با این تعداد کم قادر به دفاع نخواهند بود. هر چند دیوار کاملا غیرقابل نفوذ بود. اما در طول سالیان دراز گذشته هیچ موجودی به نزدیکی دیوارها حمله ور نشده بود و این میتوانست طلیعه ی فجایع بعدی باشد. ناگهان صداهای مهیبی از ارتفاعات کوهستان شنیده شد. سربازان هراسان بدان سو نگریستند. گویا چیزی مدام در حال انفجار بود. از دوردست جنوب آغاز شده و به تدریج به طرف شمال آمد، پی در پی و تندر آسا. همهمه در میان سربازان و هراس در دلشان افتاد. هارادال فریاد زد: "در یک صف قرار بگیرید، پراکنده نشوید..." سربازان سردرگم در کنار یکدیگر قرار گرفتند. یکی از آنان که نزدیک فرمانده بود به آرامی پرسید: "صدای چه بود کاپیتان؟" هارادال بی آنکه پاسخی دهد با صورتی عرق کرده چشمانش را باریک تر کرد و به کوهستان خیره شد. صدای انفجار ها همچنان به گوش میرسید. تا اینکه کمی بعد به تدریج آرام گرفته و سپس قطع شد. در همین حین صدای پای اسبان زیادی در پشت سرشان از محوطه شنیده شد. همگی نگاه کردند و سواران پرتعداد الف را دیدند که در میان آنان قاصدی که هارادال روانه کرده بود دیده میشد. گلورفیندل از میان آنان به چالاکی از اسب پیاده شد. در میانشان راه رفت و با صدای بلند چیزی به آنان گفت. سپس شمشیرش را کشید و جمله ای را فریاد زد. به دنبال آن همراهانش با فریادی به او پاسخ دادند. دل سربازان روی دیوار گرمتر شد و استوارانه نیزه ها و کمان هایشان را در دست فشردند. نیزه داران در پشت دروازه ایستادند و کمانداران الف بر روی دیوارها مستقر شدند. گلورفیندل نزد هارادال آمد و گفت: "کاپیتان. از نگهبانان کوهستان خبری ندارید؟" هارادال گفت: "خیر فرمانده. هنوز هیچ کدامشان را ندیده ایم." گلورفیندل مدتی به بیشه ها خیره شد و سپس گفت: "از دامنه ها سرازیر شده اند. آماده باشید." هارادال به بیشه ها خیره شد. مدتی در سکوت سپری شد و سپس صدای نعره ها و شکستن شاخ و برگ درختن در زیر پاهای اورک ها از بیشه برخواست. گلورفیندل در طول دیوار به راه افتاد و با صدایی رسا و مهیج کمانداران را برانگیخت: "خوب گوش کنید... من در برابر خود هیچ چیز تازه ای نمیبینم... مشتی موجود رقت بار که شایستگی شان برای تیغ ها و تیرهای شما را از دیرباز روزگاران ثابت کرده اند..." کمانداران با صدای بلند خندیدند. دنیل لبخندی کم رنگ و ناشی از هیجان بر صورتش نشست. صدای نعره های اورک ها هردم نزدیک و نزدیک تر میشد. الف با چشمانی درخشان و صدایی دوچندان رساتر فریاد زد: "امشب هیچ تیری به خطا نخواهد رفت..." کمانش را به دست گرفت و تیری از ترکش خارج کرد. موج کمانداران تیرها را بر چله ی کمان گذاشتند. نعره ی اورک ها حال به وضوح شنیده میشد. الف فریاد زد: "به نام فرمانروا...." تیر را بر چله گذاشت و به نرمی کشید: "آماده ...." صدای زه کمان ها به هوا برخواست. موج اورک ها از بیشه بیرون جهید. الف فریاد زد: "تیربارانشان کنید..." صدای صفیر تیرها به هوا رفت و موج اورک ها نقش زمین شدند. کمانداران به نرمی تیری دیگر درآورده و بر چله گذاشتند. بی وقفه و با صلابت تیرها رها میشدند و محوطه ی مقابل دروازه از خون اورک در سیاهی شب تیره تر مینمود. کشته ها بر روی هم تلنبار شده و اورک ها با نعره های بلند، وحشیانه از بالای سر اجساد پریده و به طرف دروازه هجوم می آوردند. گلورفیندل در حال تیراندازی فریاد زد: "کاپیتان... تعدادشان زیاد است... از دروازه محافظت کنید..." هارادال به سرعت باد خود را به دروازه رساند و با گروهی نسبتا بزرگ در پشت دروازه تجمع کرد. نگاه نیزه داران در بالای دیوار به گلورفیندل دوخته شده بود. کمانداران بی وقفه هدف گیری کرده و تیراندازی میکردند. صدای نعره های اورک ها و کوبیدن دروازه به گوش میرسید. گلورفیندل فریاد زد: "آماده...." نیزه داران آماده ی یورش شدند. الف دوباره فریاد زد: "دروازه را باز کنید..." به محض باز شدن دروازه پوزه ی اورکی از لای دروازه نمایان شد. هارادال در سکوت نیزه را در دهان موجود فرو کرد. دروازه تا نیمه باز شد و کاپیتان فریاد زد: "حمله کنید..." نیزه داران با فریاد بیرون جستند و نبرد تن به تن آغاز شد. نعره های اورک ها و گاه گاه در لابلای آن فریاد مرگ یک سرباز دلهره آور بود. اما با اینحال سربازان دلیرانه میجنگیدند و توجهی به کثرت دشمن نداشتند. به تدریج اورک ها را به عقب رانده و در تیررس تیرها قرار دادند اما عقبه ی فوج اورک ها همچنان از پشت اضافه میشد. هارادال هر ازگاهی فریاد بلندی میکشید و نیزه داران را که به شکل نیم دایره ای در برابر دروازه در نبرد بودند به جلو میراند. اما تعدادشان رو به کاستی بود و اورک ها همچنان بیشمار از بیشه ها بیرون میجهیدند. گلورفیندل ناگهان فریاد زد: "کاپیتان... پیشروی نکنید..." هارادال توقف کرد و سربازان در کنارش به جنگیدن ادامه دادند. یک اورک شلنگ انداز به سربازان نزدیک شد و تیغش را از دور پرتاب کرد. تیغ بر سینه ی سربازی در کنار دنیل نشست و نقش زمین شد. گروه به هم فشرده تر شد. سربازان به تدریج خود را باخته و خسته بودند و اگر حمایت کمانداران نبود همگی قتل عام میشدند. صدای فریادهایی از بیشه به گوش رسید. نیزه داران ایستادند و نگریستند. برای چند لحظه از کثرت اورک هایی که از بیشه بیرون میجهیدند کمتر شد و اغلبشان گویی از برابر چیزی از بیشه ها میگریختند. گلورفیندل دستور توقف داد و نظاره کرد. اورک ها حالا از برابر نیزه داران به طرف بیشه ها هجوم می آوردند. به مثابه شعله هایی سپید رنگ و درخشان، ماگلور و همراهانش از بیشه ها بیرون جهیدند. چنان متهورانه میجنگیدند که نیزه داران و کمانداران بهت زده بر جای ایستادند و نظاره شان کردند. تعداد نگهبانان کوهستان بیشتر از بیست نفر نبود اما هیچ اورکی حتی به نزدیکی آنان نمیرسید. ماگلور در مرکز گروه کوچکش، شمشیر بزرگ و براقش را جنون آمیز تاب میداد و اورک ها را سلاخی میکرد. دنیل هراسان و مضطرب به هارادال گفت: "کاپیتان. به یاریشان بشتابیم." اما هارادال دستش را به حالت توقف بالا برد و در سکوت، تو گویی منظره ای باشکوه را مینگرد به مهلکه خیره شد. به سرعت زیادی بیشتر اورک ها سلاخی شده و بر زمین افتادند. الف ها آنان محاصره کرده و گرد بر گردشان ایستادند. اورک ها که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد، مستاصل نعره میکشیدند و الف ها با چشمانی خوفناک بدانها خیره شده بودند. ماگلور چیزی گفت و در پس آن نیزها و شمشیرها با سرعتی برق آسا، همه ی اورک ها را چون برگی که از شاخه فرو ریزند نقش زمین کرد. همه را جز یکی. ماگلور به او نزدیک شد. اورک زیر لب به زبانی خشن و نامفهوم به او چیزی گفت. اما ماگلور همچنان با سری افکنده نزدیکتر رفته و با ضربتی به زمینش انداخت. پایش را بر سینه اش گذاشته و نوک شمشیرش را بر گلویش قرار داد. سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست و شمشیر را به آرامی فرو کرد. اورک به رعشه افتاد و خون سیاه از دهانش به بیرون ترواید. تیغ همچنان فرو رفت تا اینکه از پس گردن بیرون زد و بر زمین فرو رفت. گلورفیندل دوان دوان از پشت نزدیک شد و نگاه کرد. ماگلور زیر نور ماه بی حرکت مانده بود. گلورفیندل به آرامی صدایش زد: "ماگلور..." و ماگلور چشمان اشکبارش را گشود... ویرایش شده در ژوئن 2, 2014 توسط اله ماکیل 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 3, 2014 سربازان آهسته به گروه الف ها نزدیک شدند، الف هایی که هیچ نشانی از شادی در چهره هاشان پیدا نبود. همگی مغموم و سرافکنده در اطراف فرمانده شان جمع شده و جنگ افزارشان را پاک میکردند. ماگلور همچنان بی حرکت در زیر نور ماه ایستاده بود و گلورفیندل، هارادال و دیگر سربازان یارای سخن گفتن با او را نداشتند. ظاهر دلهره آورش نشان از این داشت که جنونش حتی با وجود کشتار آن همه اورک تسلی نیافته بود. گلورفیندل بار دیگر به آرامی گفت: "فرمانده..." ماگلور پس از لختی، به آرامی سرش را پایین گرفت و شمشیرش را از گردن اورک بیرون کشیده و در نیام فرو کرد. سپس در حالیکه به آرامی به طرف دروازه حرکت میکرد، با صدایی گرفته و حزن آلود به گلورفیندل گفت: "او بهترین سرباز مرا سلاخی کرد." الف ها به آرامی به دنبال فرمانده شان به راه افتادند. گلورفیندل نگاهی به بیشه ها انداخت و با صدای بلند رو به سربازان گفت: "جنازه ها را تلمبار کرده و سوزانده، سپس دروازه را ببندید." دنیل به همراه سایر سربازان مشغول جمع کردن اجساد شدند. هنوز از بیشه ها و از مسافتی دوردست صدای انفجار و نعره های اورک ها شنیده میشد. بوی تعفن فضا را پر کرده بود و سربازان با چهره هایی در هم کشیده اجسا را تلمبار کرده و آتش زدند. سپس به درون دیواررفته و دروازه را بستند. کمی دورتر از دیوار ماگلور بر سنگی در کنار درختان نشسته بود و الف ها مشغول خوردن غذا یا تیز کردن شمشیرهاشان بودند. در اطراف ماگلور هارادال و چند سرباز دیگر ایستده بودند. دنیل به آرامی به طرف آنان رفت و به سخنانشان گوش داد. هارادال پرسید: "کی این اتفاقات افتاد فرمانده؟" ماگلور جرعه ای آب نوشید و گفت: "دیشب ساعاتی مانده به سپیده ی صبح بود که دو تن از نگهبانان برایم پیغام آوردند. هنگامی که به کوهستان رسیدم خبردار شدم که در جانب شرقی، جنگی هولناک میان اورک ها و نگهبانان در درون تالارها در گرفته است." هارادال با تعجب پرسید: "چگونه نفوذ کرده بودند؟" ماگلور پاسخ داد: "یکی از نگهبانان به من گفت که در زمان جابجایی کمانداران، یکی از سواران سیاه وارد دروازه شده و همه ی نگهبانان آن حوالی را سلاخی کرده و به سرعت خارج شده است، بعد از آن درب سنگی تا مدت ها باز مانده بود. تا اینکه یکی از نگهبانان به تاخیر بازگشت کماندار مشکوک شده و به طرف خروجی میرود. اما به جای مواجهه با کمانداران، با خیلی از اورک ها مواجه میشود که مانند مور و ملخ در دالان ها سرازیر میشدند. تمام نگهبانان جانب شرقی تا مدت ها ایستاده و مقاومت کردند. اما سواران سیاه با سرعت زیادی وارد دالان ها شده و راه را برای اورک ها باز کردند. هنگامی که من رسیدم تمام دالان های مرکزی به جولانگاه آنان تبدیل شده بود." هارادال پرسید: "اآنها که هستند فرمانده؟" ماگلور سرش را تکان داد و گفت: "نمیدانم کاپیتان. حتی نامی که به آنان داده ایم نیز وصف بیهوده ای از آنان است. سوار نیستند. در تمام زندگی خویش حتی یک بار نیز با چنین چیزی روبرو نشده بودم. اهریمنان هولناکی هستند. چون توده ابری تیره و متورم به این سو و آنسو میروند. جسمی ندارند که شمشیر یا نیزه در آن فرو رود. هنگامی که نزدیک ما میشدند، چنان تف سوزانی به خود میگرفتند که حرارتش چهره ها را بریان میکرد. جنگیدن با آنان غیر ممکن است. دست کم از هیچ سربازی ساخته نیست." هارادال با چهره ای عرق کرده به سمت دیوار نگریست. سربازانی که نزدیک آنان بودند پریشان و هراسان یکدیگر را نگریستند. دنیل قلبش به ضربان افتاد. اگر فرمانده ی دلیر و سلحشور کارکشته ای چون ماگلور که سالیان سال از کوهستان مراقبت کرده بود چنین چیزی میگفت، هیچگونه امید به مقاومتی برای سایرین قابل تصور نبود. هارادال پس از لختی درنگ گفت: "هازال از آنچه پیش آمده مطلع گشته است، اینطور نیست فرمانده؟" ماگلور گفت: "نگهبانان ورودی های غربی را نزد آنان فرستادم. تعدادشان به هزار نفر میرسید. به آنها گفتم که آنچه پیش آمده را با او در میان گذاشته و منتظر دستور فرمانروا باشند." صدای همهمه ای از میان بیشه ها برخواست. فرمانده و کاپیتان بدان سو نگریستند. مردان گسیل شده ی فرمانده دارن بودند که بسیار دیر رسیده بودند. مردی از میان سربازان خارج شده و به طرف آنان آمد. تئورادون بود. هاردال با شگفتی به طرف او رفت و گفت: "تئورادون! اینجا چه میکنی؟" تئورادون خنده ای بلند کرد و گفت: "هارادال! گمان نمیکردم هنوز زنده باشی. اورک ها را کشتید؟" هارادال گویی پرسش او را نشنیده باشد پرسید: "تنگه در چه حال است؟" تئورادون به تدریج لبخندش فروکش کرده و سکوت کرد. سپس گفت: "دستور فرمانروا بود. عقب نشینی کرده و به داخل دیوار آمدیم. ارتش جنوبی نیز در حال عقب نشینی است. فرمانروا در حال جمع آوری تمام قواست. گویا به جانب شرق لشکرکشی خواهد شد." ماگلور که از دور دست این سخنان را شنید، به تندی از جا برخواست و همراهانش را با صدای بلند فرا خواند. الف ها به دنبال او به راه افتادند و به سمت دیوار شهر حرکت کردند. هارادال با نگاه آنان را تعقیب کرد. تئورادون که حال دیگر کاملا جدی و نگران به نظر میرسید، از هارادال پرسید: "او فرمانده ماگلور بود؟ اینجا چه میکند؟" هارادال به آرامی رو به او کرد و گفت: "کوهستان به تصرف اورک ها در آمده است.." تئورادون چهره در هم کشید و بهت زده پرسید: "تمام کوهستان؟" هارادال با حرکت سر پاسخ داد. تئورادون چند گام به طرف دیوار رفت و به کوهستان خیره شد. سپس گفت: "پس آنچه دهان به دهان میگردد درست از آب درآمده است. جنگ در حال آغازیدن است. پیشگویی ها تحقق یافته و افسانه ها به حقیقت بدل میشوند." خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد: "در کودکی به این افسانه ها گوش میدادیم. لذت میبردیم و خود را جای قهرمانان آن میگذاشتیم. حال که در گیرودار آنان قرار گرفته ایم... آنچنان هم که گمان میبردم لذت بخش نیست." با خنده ای به طرف هارادال بازگشت و گفت: "اینطور نیست کاپیتان؟" هارادال با نگاهی مضطرب به او خیره شد و پاسخی نداد. تئورادون با خنده به طرف او آمد و نگاهش به دنیل افتاد. با تعجب به طرف او آمد و گفت: "تو باید همان جوانی باشی که همراه فارگالاین برای سرکشی به اردوگاه تنگه ی جنوبی آمده بودید، همانکه همیشه همراه آن اورک است، اینطور نیست؟" دنیل گفت: "بله سرورم." تئورادون گفت: "پس فارگالاین تو را از آن مهلکه خارج کرد. فرمانده دارن آنچه پیش آمد را برایم بازگو کرد. اما نگفت که آن سرباز تو بودی." چند گام دیگر به دنیل نزدیک تر شد و با صدایی گرفته و کمی توام با سوءظن به او گفت: "امیدوارم که اعتماد به تو و پدربزرگت، از سوی هر کس که باشد، منجر به نتایج شومی نشود." نگاهش پر کینه و تند بود. دنیل سر به زیر افکند و چیزی نگفت. هارادال از پشت سر او را صدا کرد و گفت: "تئورادون. نگهبانی دیوار را بر عهده بگیر. من به جانب شهر خواهم رفت." کاپیتان همچنان که به دنیل خیره شده بود گفت: "بسیار خوب کاپیتان." سپس به تندی بازگشت و به سمت دیوار رفت و سربازانش را فراخواند. هارادال در حالی که او را نگاه میکرد به دنیل نزدیک شد و گفت: "مرد بسیار دلیری است. او در جلگه ی جنوبی همراه با خانواده ی خود زندگی میکرد. در آن هنگام هنوز مرد جوانی بود. روزی راهزنان و غارتگران هاراد به منزل آنها حمله ور میشوند. او نیز در صدد دفاع از خانه و خانواده اش برمی آید. اما اقبالش زیاد بلند نبود." دنیل به هارادال نگاه کرد و کاپیتان ادامه داد: "هارادریم ها در پیش چشمانش همسر و دو فرزندش را به قتل میرسانند. او نیز تا حد جنون خشمگین گشته و یک تنه هفده مرد جنگی را قتل عام میکند. نگهبانان ما او را در حالیکه بیهوش بر مزار خانواده اش افتاده بود می یابند و به قلعه ی جنوبی می آورند. از آن روز زمان زیادی میگذرد اما آن جنون هنوز در وی مرتفع نشده است." دنیل ناراحت و متعجب پرسید: "او نیز چون فرمانده ماگلور به پدربزرگ کینه میورزد؟" هارادال لبخند کم رنگی زد و گفت: "نه. نسبت به تو کینه میورزد. فارگالاین بهترین دوست او بود." ... خب دوستان اینجا فصل دوم هم تموم شد. میخوام یه اونتراکت بدم برای صحبت و نقد و حرف و حدیث. در خدمت همگی هستم. بسم الله. 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 9, 2014 فصل سوم: پیغام رسانان مراقبت از دیوار دو چندان شده بود. تعداد زیادی از کمانداران شبانه روز روی دیوار مشغول نگهبانی بودند و سپاه نسبتا بزرگی نیز پشت هر دروازه اردو زده بود. ارتش بزرگ عقب نشینی کرده و در منتهاالیه سرحدات جنوبی مستقر شده بود. تمامی فرماندهان مدام بین دیوارها و شهر سپید در رفت و آمد بوده و در مقر شورا بارها گرد هم آمدند. از زمان درگیری برابر دروازه سه ماه سپری شده بود و هنوز هیچ تصمیمی از طرف فرمانروا اعلام نشده بود و این امر مایه ی سردرگمی و آشفتگی سپاهیان گشته بود. هیچ کس از اهالی شهر مجاز به خروج از دیوارها نبود و آنانی نیز که در بیرون دیوارها زندگی میکردند به زودی در حالیکه خانواده هایشان به اسارت و کاشانه شان به تاراج رفته بود به داخل دیوار پناهنده شدند. کوهستان بزرگ به تدریج در مهی تیره و غلیظ فرو رفته بودو صدای نعره های اورک ها بی وقفه از بیشه های منتهی به دامنه های غربی شنیده میشد. بارها کم تعداد از بیشه ها بیرون جسته و به طرف دروازه ها حمله ور میشدند که به سرعت و سهولت توسط کمانداران از پای در می آمدند. این در بدو امر باعث سرور و بالیدن روحیه ی سربازان میشد ولی به تدریج به کاری عبث و بیهوده و موجب تحلیل توان و اتلاف تیرهایشان تبدیل شد. ارتباط با دورف های کوهستان و مردم هازال به کلی قطع شده بود. دیده وران گزارش میدادند که که اورک ها با گذر از دالان های نگهبانی به جانب غربی کوهستان دسترسی پیدا کرده و آزادانه در حال گشت و گذارند. هرچند تمامی سربازان و فرماندهان باور داشتند که تا زمانی که دورف ها دروازه های پنهانی خود را نگشایند، هیچ موجودی پا به داخل تالارها نخواهد گذاشت، اما محصور شدن متحدین قدرتمندشان در کوهستان و عدم توانایی خروج آنان حقیقتی تلخ بود که در این اوضاع بر التهاب و یأس آنان دامن میزد. در این میان دنیل همواره همراه گروهی از سواران در طول دیوار به کار گشت زنی و ردوبدل کردن اخبار بین قلعه ها و شهر سپید مشغول بود. گاهی نیز بر همراه کمانداران بر دیوار ایستاده و بیشه ی روبرو را زیر نظر میگرفت. او نیز همانند همرزمانش سردرگم و مضطرب بود و انتظار کشیدن در این شرایط برایش خفقان آور مینمود. از پدربزرگ هیچ اطلاعی نداشت. مدت ها بود که گلورفیندل یا هارادال را ندیده بود تا از احوال پیرمرد مطلع شود. دست کم به این دلخوش بود که در شهر خطری او را تهدید نخواهد کرد، هرچند این دلخوشی در شرایط پیش آمده کم اهمیت جلوه میکرد. شبی از شب ها بر دیوار ایستاده و بیشه ها و کوهستان مه گرفته را از نظر میگذراند. بادی سرد و گزنده بر دیوار میوزید و مهتاب کم فروغ پشت ابرهایی تیره و متراکم بر در حال تلألو بود. مدتی به آنچه از سر گذرانده بود و به آنچه پیش رو داشت می اندیشید. در دنیایی که زندگی میکرد دغدغه ای نداشت. شب را به روز میرساند و روز بعد را نیز به امید فرا رسیدن شب سپری میکرد. نه درد همنوعانش را وقعی مینهاد و نه کسی به آلام او توجهی میکرد. اما در اینجا قواعد دیگری حاکم بود. اینجا انسان ها برای یکدیگر کشته میشدند و از این کار ابایی نداشتند. گویی زندگی مشترک و واحدی داشتند که بقای دیگری به بهای فقدان خود برایشان معامله ای عادلانه بود. به یاد فارگالاین و پدربزرگ افتاد. پدربزرگ که در دنیای خود حتی گاهی دیده نمیشد، اینجا برای نجات جان او و تلاش برای پیروزی تا مرز کشته شدن پیش رفته بود. از این افکار احساس شرم میکرد. احساس اینکه مانند باری است بر دوش دیگران که او را به این سو و آنسو میکشند تا نجاتش دهند. به سربازان نگریست. چهره هاشان را غمی مبهم فرا گرفته بی انگیزه و سردرگم در انتظار جنگ بودند. جنگی که چنان که مینمود بسایر ویران کننده و مصیبت بار جلوه میکرد. سرش را به زیر افکند و چشمانش را بست. دوباره به یاد سخنان پدرش افتاد و شعله ای در دلش فروزان شد. ندایی در درونش برخواست و قلبش به ضربان افتاد. باید کاری میکرد اما نمیدانست چه باید بکند. از آن پس دلگرم تر شد. در انجام وظایف محوله دقت و سرعت بیشتری به خرج میداد و در مواقعی که کاری برای انجام دادن نداشت در میان سربازان به بذله گویی میپرداخت و به سربازان روحیه میبخشید. مشکلات این مردم برایش اهمیت یافته بود و تمام تلاشش را میکرد که گامی در حل شدن آنها و تسکین دل و آلام همرزمانش بردارد. چهارماه از زمان بسته شدن دیوار گذشته بود و در تمام این مدت روزی نبود که خبری شوم و مأیوس کننده به دیوار نرسد. هنوز هیچ اقدامی برای لشکرکشی صورت نگرفته و هیچ تصمیمی نیز برای اینکار گرفته نشده بود. روزی دنیل در جمع سربازان ایستاده و سخنان تئورادون را شنیده بود که تا زمانی که کوهستان امنیت خود را باز نیابد، هیچ سپاهی از تنگه ی جنوبی گسیل نخواهد شد. چرا که اگر سپاه به شرق اعزام شود در حالیکه دیوارها از جانب کوهستان بی دفاع بمانند انتظار هر چیزی را باید داشت. و مدت زیادی نگذشت که درستی سخنان وی بر همه ثابت شد. صبح روزی سرد بود که دنیل در حالیکه در برابر دروازه با گروهی از سربازان در حال تعمیر و رسیدگی به سلاح هایشان بودند، فرمانده دارن را دید که همراه گروهی از سواران از جانب شهر به دروازه نزدیک میشدند. همهمه ای در میان سربازان افتاد و همگی به پا خواستند. دنیل با عجله و اشتیاق به سمتش دوید و در کنار اسبش شروع به راه رفتن کرد. گفت: "فرمانده. از پدربزرگ خبری دارید؟" دارن در حالیکه پیش رو را مینگریست با لحنی خشک گفت: "از پشت سر می آید." دنیل با تعجب به مسیر آمدنشان خیره شد. اندکی بعد پدربزرگ را دید که از پشت درختان نمایان گشته و لنگ لنگان آهسته پیش می آمد. منتظرش ماند تا اینکه پیرمرد به او رسید. گفت: "پدربزرگ. حالتان خوب است؟ مدت هاست که از شما بی خبرم." پدربزرگ نیم نگاهی به او کرد و در حالی که از برابرش میگذشت مانند دارن به آهستگی گفت: "خوبم دنیل." و با لبخندی کم رنگ ادامه داد: "حال دیگر سربازی تمام عیار شده ای." دنیل که انتظار خوشحالی بیشتری داشت، با تعجب کمی از پشت سر پیرمرد را نظاره کرده سپس درکنارش به راه افتاد. پرسید: "پدربزرگ؟ چه اتفاقی افتاده است؟" پیرمرد پاسخ داد: "اتفاقی نیفتاده است. برای جمع آوری اخبار به آن سوی دیوار خواهم رفت." دنیل از فرط تعجب از حرکت ایستاد. پدربزرگ بی توجه به او به سمت دارن و همراهانش رفت که در برابر دروازه منتظر او بودند. دنیل از پی اش دوید و خود را به رساند. دارن خطاب به پدربزرگ گفت: "بسیار خوب. از اینجا به همراه دیگران تا انتهای دیوار در شمال خواهی رفت. باید از خود را از کوره راه ها به دروازه ی پنهان دورف ها در شمال برسانی و پیغام فرمانروا را به آنها برسانی. همانگونه که شنیدی باید از هرگونه درگیر شدن بپرهیزی. این تنها بخت ماست و نمیتوانیم آن را از دست بدهیم. متوجه شدی؟" پدربزرگ مغموم و سرافکنده به اشارت سر اکتفا کرد. دنیل که تا اینجا مبهوت به سخنان دارن گوش میداد ناگهان گفت: "فرمانده... این کار خطرناک است. در میان بیشه ها اورک ها بیشمارند و با تمام وجود از هر راهی که به دروازه ی دورف ها میرسد مراقبت میکنند. او هرگز نمیتواند به آنجا برسد." دارن با تحکم گفت: "این تصمیم فرمانرواست. تو نیز بهتر است به کاری که به تو محول شده است مشغول شوی." دنیل بی توجه به تحکم او گفت: "قصد دارید او را با پای خود به پیشواز مرگ بفرستید؟ حال و روزش را ببینید. او دست ندارد و به سختی توان راه رفتن دارد. چگونه از او چنین انتظاری دارید؟" سربازان به دور آنان جمع شده و مضظرب به سخنانشان گوش میدادند. دارن از اسب پیاده شد و به طرف دنیل آمد. در برابرش ایستاد و گفت: "گمان میکنی جان قاصدانی که پیش از این پیرمرد به طرف تالارها فرستادیم ارزش کمتری داشت؟" دنیل کمی هراسان گفت: "خیر فرمانده. مقصود من این است که باید شخص بهتری را روانه ی این ماموریت کرد. کسی که دست کم توان دفاع از خود یا پیمودن راه را داشته باشد." دارن ناگهان با صدایی آکنده از خشم فریاد زد: "فرمانروا برای تصمیماتش پاسخگوی هیچکس نیست سرباز ابله. حال گورت را گم و به وظایف خودت بپرداز...." اما دنیل در حالیکه به تندی نفس میزد، همچنان چشم در چشم او ایستاده بود. دارن که گویی صدایش از عصبانیت خفه گون شده بود به صورت دنیل نزدیک تر شد و گفت: "سخنانم را شنیدی سرباز؟" صدای گرفته ی پربزرگ از پشت سر به گوش رسید: "دنیل. آرام باش. مداخله نکن. این تصمیم خود من بود." دنیل او را نگریست و با صدایی لرزان و بغض کرده گفت: "پدربزرگ!" چند گام به او نزدیکتر شد و گفت: "چرا چنین تصمیمی گرفتی؟ میدانی که مرگت حتمی است." پدربزرگ سرش را بالا آورد و دنیل به چشم بسته ی او خیره شد. پیرمرد با لبخندی تلخ گفت: "به هر حال مرگ حتمی است. من انتخاب دیگری ندارم پسرم." دنیل شانه های او را گرفت و گفت: "بگذارهمراهت بیایم. من میتوانم از تو محافظت کنم." پدربزرگ گفت: "البته که میتوانی. اما من به جنگ نخواهم رفت که نیاز به محافظت داشته باشم. باید پنهانی و دزدانه بروم. حال برو و منتظر باش. ممکن است خیلی زود بازگردم." دنیل خواست سخن بگوید اما پدربزرگ به طرف دارن رفت. دارن چیزی را به همراهان او گفت و روانه شان کرد. دنیل همچنان که دور شدن آنان را مینگریست، با حالتی سردرگم و آشفته مسیر کوتاهی را به چپ و راست می پیمود و زیر لب زمزمه میکرد: "منتظر باش...منتظر باش..." مدت زیادی به همین منوال گذشت. در درونش تلاطمی بر پا بود. دیگر تاب غیبتی طولانی و بی خبری محض را نداشت. سرانجام تصمیمش را گرفت. زیر لب گفت: "منتظر نخواهم ماند..." بدون آنکه جلب توجه کند در مسیری که پدربزرگ و همراهانش رفته بودند به راه افتاد... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 10, 2014 گروه از میان جاده ی باریکی که در امتداد دیوار ادامه داشت در سکوت به پیش رفته و هر از گاهی با نگهبانان روی دیوار علامت هایی را با یکدیگر رد و بدل میکردند. شیب زمین کم کم به طرز ملموسی افزایش پیدا کرده و هوا به تدریج سرد و سردتر میشد. از زمان تاریک شدن هوا از انبوهی و تعداد درختانی که پرشمار در برابر دیوار روییده بودند کاسته شد و گیاهی جز بوته هایی کوتاه که در زم سرما بی برگ و به یک سو خمیده شده بودند به چشم نمیخورد. دنیل کم کم تاب و توان از دست داده بود. فرصت نکرده بود هیچ غذا با آبی با خود بردارد. تنها یک شمشیر و یک نیزه به همراه داشت که آنها نیز با وزن سنگینی که داشتند برای دنیل طاقت فرسا تر شده بود. کوهستان باستانی کم کم در پیش رو به سمت غرب متمایل میشد و دیوار در آنجا خاتمه می یافت. نگهبانان کم تعداد تر بودند و همان تعداد کم نیز از شدت سرما در اتاقک های کوچکی که در انتهای دیوار ساخته شده بود نشسته بودند. دنیل که دورادور و دزدانه تعقیبشان میکرد دید که با نزدیک شدن به انتهای دیوار یکی از سربازان شمشیرش را محکم و با ضرباهنگ مشخصی به سپرش کوبید. کمی بعد دو سرباز از اتاقک خارج شده و گروه را دیدند. یکی از آنان بازگشت و نردبانی محکم را به پایین فرستاد. پدربزرگ کمی تعلل کرد. سپس بالاپوش خود را از تن خارج کرده و تنها پوستینی بدرنگ به تن کرد. سربازان کیسه ی بسیار کوچکی را به پدربزرگ دادند و کمکش کردند که از نردبان بالا رود. پیرمرد به سختی و با مشقت فراوان از نردبان بالا رفت و بر روی دیوار ایستاد. نردبان بالا کشیده شد و یکی از سربازان با علامت دست چیزی به نگهبانان گفت وگروه از مسیری که آمده بودند بازگشتند. دنیل مدتی را در میان بوته ها پنهان شد و منتظر ماند. وقتی کاملا مطمئن شد که کسی در اطراف نیست به آرامی به سمت دیوار رفت و در پناه دیوار بر زمین نشست. کمی اطراف را برانداز کرد تا ببیند که به جز دیوار از کدام راه میتوان خارج شد. اما کوهستان شیب تندی داشت که عبور از آن غیر ممکن مینمود. حتی اگر میتوانست عبور کند زمان زیادی را باید صرف اینکار میکرد و مطمئن نبود که بعد از آن بتواند پدربزرگ را پیدا کند. نمیدانست که چه اتفاقی خواهد افتاد. حتی نمیدانست که در بیرون دیوار در این منطقه اورک ها به کثرت مناطق جنوبی هستند یا نه. تردید او را به دلهره انداخته بود و به تندی نفس میزد. اگر ماموریت پدربزرگ را با خطر مواجه کند، اگر پیغام به مردمان دورف نرسد، اگر به دست دشمن اسیر شوند و نقشه ای که از آن اطلاع نداشت برملا شود ... در یک لحظه تمام افکارش را از سر بیرون ریخت و برخواست. نیزه اش را به دست گرفت و به همان ضرباهنگی که سرباز بر سپرش نواخته بود، شمشیرش را بر نیزه کوبید. تنها صدای زوزه ی باد بود که به گوش میرسید و کسی از اتاقک بیرون نیامد. چندی بعد دنیل دوباره تکرار کرد. اینبار در اتاقک باز شد و سربازی به لبه ی دیوار آمد. در پایین دست دنیل را نگریست. دنیل منتظر بود که چه واکنشی خواهد دید اما سرباز به همانگونه که بود بر جای ایستاد. گویا انتظار حضور سرباز دیگری را نداشت و دیدن او در نیمه شب آن هم پایین دیوار برایش عجیب مینمود. دنیل احساس کرد که راه به جایی نخواهد برد. ناگهان بی هیچ گونه آمادگی قبلی نیزه اش را بالای سر برد و نگاه داشت. سرباز کمی به او خیره شد و سپس او نیز شمشیرش را بالا برده و به طرف نردبان رفت. دنیل نفسی به آسودگی کشید. نردبان پایین آمد و دنیل از آن بالا رفت. سرباز بدون اینکه کلامی بگوید نردبان را بالا کشید. با حرکت سر به دنیل اشاره کرد و با هم به داخل اتاقک رفتند. چهارسرباز دیگر در اتاقک نشسته بودند و با سوءظن به او مینگریستند. دنیل در عین حال که سعی میکرد به نگاه های آنان بی تفاوت باشد در گوشه ای نشست. سربازی که او را به داخل راه داده بود درب را بست و از او پرسید: "چه پیغامی داری؟" دنیل کمی سکوت کرد و گفت: "از جانب فرمانده دارن آمده ام. میخواست بداند که ماموریت را به انجام رسانده اید یا نه." یکی دیگر از سربازان پرسید: "کدام ماموریت؟" دنیل به او نگاهی کرد و گفت: "ماموریت گسیل کردن آن اورک به خارج از دیوار." سرباز پاسخ داد: "هر آنچه بود را به همراهانش گفتیم. از کدام مسیر آمده ای؟ چرا از روی دیوار نیامدی؟" دنیل عرق به چهره اش نشست و گفت: "به کمین کمانداران اورک خوردم. مجبور شدم مسافت کوتاهی بعد از دروازه از دیوار پایین بیایم و به سرعت خودم را به اینجا برسانم." سربازان سردرگم یکدیگر را نگریسته و دوباره به دنیل خیره شدند و دنیل که دیگر تاب نگاه های بدگمانشان را نداشت گفت: "به هر حال اگر او را از دیوار روانه کرده اید، من باید بازگردم و پیغام را به فرمانده برسانم." سرباز با بد گمانی کمی به او نگاه کرد و گفت: "اورک را روانه ی کوهستان کردیم. میتوانی بروی." دنیل برخواست و به طرف خروجی رفت. در آستانه ی در بود که صدای یکی از سربازان او را از حرکت نگاه داشت: "صبر کن..." دنیل به طرف او بازگشت. سرباز از جا برخواست. به او نزدیک شد و گفت: "تو همراه آن اورک نیستی؟ همان جوان شرقی که با او به داخل شهر آمد؟" دنیل سکوت کرد و خون به چهره اش دوید. پاسخی به او نداد و همین امر سربازان را بدگمان تر کرد. یکی از آنان پشت سر او در برابر درب ایستاد تا مانع خروجش شود. سربازی که پرسش کرده بود دوباره به سخن آمد: "برای چه او را تعقیب میکنی؟" دنیل گامی به عقب برداشت و گفت: "من در تعقیب کسی نیستم. همانگونه که گفتم از طرف فرمانده آمده ام." سرباز بدون اینکه به کلام او توجهی کند به دیگران گفت: "همینجا خواهد ماند. مطمئنم که برای جاسوسی به اینجا آمده است." سپس به سرباز بیرونی گفت: "به فرمانده پیغام بفرست." دنیل دانست که درنگ جایز نیست. یا باید از همینجا فرار کند و یا اینکه چون اسیران به دروازه و نزد دارن بازگردد و با آنچه که از دارن سراغ داشت، حتما او را زندانی میکرد. در یک لحظه تصمیم گرفت و با خیزی سریع سرباز پشت سرش را نقش زمین کرده و از درب اتاقک خارج شد. سربازان در سکوت به دنبال او خارج شده و در پی اش دویدند. دنیل با شتاب در طول دیوار به سمت جنوب دوید و نگاهش هراسان در آن سوی دیوار به دنبال جایی بود که بتواند با پرش بر آن فرود آید اما ارتفاع دیوار بلند بود و یارای اینکار را نداشت. سربازان در حال دویدن کم کم به او نزدیک میشدند. دنیل سرانجام ناگزیر با پرشی بلند از روی دیوار پرید. سربازان با تعجب بر جا میخکوب شدند. از اقبال بلندش بر تل خاک نرمی فرود آمد و تنها زانویش به سنگی برخورده و مجروح شد. اما ازجا برخواست و سلانه سلانه از برابر دیدگان سربازان دور شده و در میان سنگلاخ های دامنه های کوهستان ناپدید شد. خود را با زحمت و تقلا به پشت تخته سنگی رساند و نشست. دستش را بر زانویش گذاشت و محکم فشار داد. از شدت درد دندان هایش را به هم فشرد و چشمانش را بست. گرمی خون را زیر دستانش حس کرد و فهمید که اینچنین توان ادامه دادن نخواهد داشت. تکه پارچه ای از لباس زیرینش پاره کرد و زانویش را محکم بست. خونریزی به تدریج متوقف شد، دنیل سرش را به تخته سنگ تکیه داده و مدتی در همان حال ماند. آنچه در دقایقی پیش گذشته بود را به سرعت مرور کرد و از به یاد آوردن کارهایی که انجام داده بود، لبخندی بر لبش نشست و از این حس دقایقی چند لذت برد. به یاد آورد که زمان زیادی از تردید و سردرگمی اش برای اینکه چه باید بکند نگذشته بود. حال اینجا در سوز سرمای طاقت فرسا، بیرون دیوار با پای زخمی به دنبال پدربزرگ بود. لحظه ای اندیشید که همه چیز به سرعت اتفاق افتاد و مجالی برای آماده شدن نداشت. گرسنگی از هم اکنون آزارش میداد و از اینکه نمیدانست چه مدتی را باید بدون غذا سپری کند احساس درماندگی میکرد. در همین افکار غرق بود که صدای نعره ی اورک ها از دوردست او را به خود آورد. به یاد پدربزرگ افتاد. تردید را کنار گذاشته، نفس عمیقی کشید و برخواست و با احتیاط در میان سنگلاخ دامنه ی کوهستان به پیش رفت... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 11, 2014 چشمانش مدام به هر سو میچرخید و مراقب بود. هر چند سکوت حاکم بود و صدای اورک ها از مسافتی دور به گوش میرسید، اما این سکوت دلهره آورتر بود. هر آینه ممکن بود موجودی از لابلای سنگ ها پدیدار گشته و آنچه نباید، اتفاق می افتاد. هر از گاهی صدای برخورد زره اش با سنگ ها بر میخواست و او از حرکت می ایستاد و با اضطراب گوش میکرد. اما تنهاصدای زوزه ی باد سرد بود که در میان سنگلاخ به گوش میرسید. برای آرامش خاطر بیشتر زره اش را از تن به در کرد و در گوشه ای میان سنگ ها پنهان کرد تا بی سروصداتر به پیش رود؛ و این اولین اشتباهش بود. به دنبال ردی از پدربزرگ بود. اطراف را از نظر گذراند و دید که از دیوار بسیار دور شده است. آنگونه که دارن گفته بود دروازه ی پنهان دورف ها باید جایی در دامنه های شمالی کوهستان باشد اما هیچ نشانه ای به چشم نمیخورد. تصمیم گرفت تا خود به جستجوی دروازه باشد زیرا در این شرایط امیدی به یافتن پدربزرگ نبود تا با تعقیب او از دور، هم مراقب او باشد و هم اینکه راه پنهان را بیابد. آسمان به تدریج روشنایی پریده رنگی به خود میگرفت که نشان از فرا رسیدن صبح بود. به گام هایش شتاب بیشتری داد. کمی بالاتر رفته و از جایی مرتفع تر اطراف را از نظر گذراند. ناگهان نگاهش بر جایی خیره ماند. در شیب مشرف به دامنه ی شمالی موجودی را دید که لابلای سنگ ها به سختی راه میرود. چشمانش را باریک تر کرد تا نشانه ای از پدربزرگ را در او ببیند، اما موجود در میان سنگ ها از نظر پنهان شد. کمی سرش را پایین تر آورد و مدت زیادی فکر کرد. نمیدانست با چه چیز روبرو خواهد شد اما جسارت او در خروج از دروازه شهامتش را بیشتر کرده بود. با خود فکر کرد که اگر پدربزرگ باشد او را خواهم یافت و اگر اورک باشد بی سرو صدا او را خواهم کشت. به آرامی از دامنه پایین آمد و به طرف جایی که موجود را در آن دیده بود رفت. ارتفاع به تدریج کمتر شد و به محوطه ی باز میدان گونه ای رسید. کمی گود تر و پست تر بود و همین باعث تردید دنیل شد. از اطراف به خوبی قابل رویت بود و کار خطرناکی به نظر میرسید. اما به خود نهیب زد و با آرامی وارد میدانچه شد. از لابلای سنگ ها پیش رفت و پس از مدتی صدایی خس خس موجودی را از فاصله ای نه چندان دور شنید. بر جای ماند و مدتی گوش داد و سپس همچنان مردد به آهستگی پیش رفت. صدا حال دیگر در نزدیکی اش بود. دزدانه از پشت سنگی نگاه کرد و او را دید. پشت به دنیل گویا مشغول به کاری بود. مدت زیادی نگذشته بود که دنیل دید با دو دست سنگی را برداشت و بر چیزی کوبید. دنیل مطمئن شد که پدربزرگ نیست. به آرامی شمشیر را در دستش فشرده، از پشت سنگ بیرون آمد و به اورک نزدیک شد؛ و این دومین اشتباهش بود. بدون اینکه مجالی به او دهد شمشیرش را از پشت فرو کرد. اورک مذبوحانه تقلا کرد و رعشه کنان بر زمین افتاد. دنیل بی درنگ شمشیر را بیرون کشید و با احتیاط به سمت دیگر میدانچه رفت اما ناگهان صدایی مهیب او را از حرکت نگاه داشت. به سمت صدا برگشت و اورک را دید که در آخرین نفس هایش شیپوری را بیرون آورده و بی وقفه در آن می دمید. هراسان و دستپاچه به طرفش رفت و با ضربتی دیگر او را ساکت کرد. هیاهویی از اطراف برخواست. دنیل مضطرب و درمانده اطرافش را از نظر گذراند. هر آن ممکن بود اورک ها بدانجا سرازیر شوند و در آن صورت هیچکاری از دست او بر نمی آمد. بدون لحظه ای درنگ به سمت دیگر میدانچه رفت و خود را به زحمت در میان تخته سنگ هایی پنهان کرد و بیمناک منتظر ماند. پس از لختی تعدادی اورک که متجاوز از انگشتان دست نبودند به میان میدانچه سرازیر شدند. یکی از آنان سپر دنیل را به همراه داشت و آنرا وحشیانه در دست تاب داده و به دیگران نشان میداد. اورک دیگر نگاهی به جسد انداخت و شیپوری بیرون آورد. دیگران نیز چنین کرده و یکصدا دمیدند. بلندتر، مهیب تر و دلهره آورتر. دنیل بر جایش لرزید و دانست که در دردسری بزرگ افتاده است. توان تصمیم گیری نداشت و سردرگم اطراف را نگاه میکرد. صدای شیپور اورک ها خاموش شد و به اطراف میدانچه پراکنده شدند. خود را برای همه چیز آماده کرد. نیزه اش را بر زمین گذاشت در پشت تخته سنگی آماده ی حمله شد. اورک ها نزذیک تر میشدند. صدایی از پشت سر توجهش را جلب کرد. صدایی مانند کوبیدن دو سنگ به یکدیگر بود. به سرعت بازگشت و سری سیاه را دید که از لابلای سنگ ها در فاصله ای نه چندان دور او را مینگرد. با دقت خیره شد و لبخندی بر لبانش نشست. پدربزرگ بود. پیرمرد به تندی پشت تخته سنگی پنهان شد و دنیل بدون تعلل به دنبالش رفت. اما بسیار دیر شده بود. اورکی او را از پشت سر دید و نعره ای زد. صدای گام هایش نزدیک تر شد و دنیل ناگهان از حرکت باز ایستاد. گویی ترسش یکباره فرو ریخته بود. استوار رویش را به طرف اورک برگرداند. موجود با دهانی باز و نعره کشان به او حمله ور شد و دنیل با سرعتی زیاد نیزه را که به زمین گذاشته بود برداشت و از فاصله ای دور در سینه ی اورک فرو کرد. قداره از دست موجود افتاد و با دستانش نیزه را گرفت. دنیل با قدرت فشار بیشتری داد ونیزه از پشت اورک بیرون زد. گروه کم تعداد از اطراف به او حمله ور شدند. اما دنیل میلی به فرار در خود نمیدید، گویی اورک ها را نوعی سرگرمی می پنداشت. نیزه را رها کرد و اورک ها گرداگردش را گرفتند. به سهولت از برابر تیغ ها و ضرباتشان کنار رفته و با هیجان لبخند میزد. اگر اورکی نیز بیش از حد به او نزدیک میشد با ضربه ای او را نقش زمین میکرد. در مدت کوتاهی تعداد اورک ها به دو تن فرو کاست. یکی از آنان دورادور دنیل را می پایید اما دیگری مذبوحانه حمله ور شد و در لحظه ای جسدش بر زمین افتاد. دیگری خرناس کشان به عقب رفت و گویی یارای حمله نداشت. دنیل به او نزدیک شد و اورک پا به فرار گذاشت. از پشت دور شدن او را نگریست و نفس هایش را به آرامی بیرون داد. بهت زده بر جای مانده بود و نبرد کوچکش را مرور میکرد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده بود. گویا در آن دقایق کسی دیگر شده بود. هیچگاه تا این حد آرام و با طمأنینه نجنگیده و گویی بیش از آنکه بترسد از آن لذت برده بود. صدای اورک ها که هر لحظه نزدیکتر میشد او را به خود آورد. ناباورانه نیزه اش را از سینه ی اورک بیرون کشید و شتابان به سمتی رفت که پدربزرگ را دیده بود. پیرمرد کمی دورتر از جایی که دنیل او را دیده بود، در میان چند تخته سنگ ایستاده بود. صدای نعره ی اورک ها دم به دم نزدیک تر میشد. پدربزرگ بدون آنکه منتظر او بماند، بازگشت و دوباره در پشت سنگ ها پنهان شد. دنیل با شتاب به دنبالش رفت و او را دید که همچنان از دامنه ها پایین رفت و کمی پایین تر در کنار تل عظیمی از صخره ها ایستاد. گویا با سکوت به او میگفت که "همینجاست، رسیدیم." دنیل به تل بزرگ رسید و با تعجب دهانه ی غار مانندی را در آن تشخیص داد. بدون درنگ به درون آن رفت. مدتی طول کشید تا چشمانش به تاریکی عادت کرده و پدربزرگ را در گوشه ای نشسته در تاریکی ببیند. کورمال کورمال به طرفش رفت و نجوا کنان گفت: "پدربزرگ. نترسید. من اینجا هستم." صدای پدربزرگ را شنید که گویی با خشمی فروخورده به او گفت: "صدایت را ببر و همانجا که هستی بنشین." دنیل مبهوت بر جای ماند و نشست. صدای پای اورک ها در بیرون غار به گوش میرسید که به دنبال آوای شیپورهای هم قطارانشان بدین سمت می آمدند. دنیل شمشیرش را در دست فشرد و به نور کمرنگی که به درون غار میتابید خیره شد. پدربزرگ گویی اینکه مرده باشد، بی حرکت و ساکت در گوشه غار نشسته بود. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه به تدریج از هیاهوی بیرون کاسته شد و دوباره سکوت مرگبار برقرار شد. دنیل صدای پدربزرگ را شنید که نجوا کنان گفت: "هیچ تصوری از کار احمقانه ای که کردی داری؟" دنیل متعجب سرش را به سوی او چرخاند و پدربزرگ ادامه داد: "میدانی که به کلی نقشه و پیغام فرمانروا را تباه کردی؟" دنیل همچنان بهت زده به او مینگریست... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 12, 2014 مدتی طولانی به سکوت گذشت. سرانجام دنیل گفت: "پدربزرگ من برای محافظت از شما آمدم." پیرمرد بدون توجه به او با خشم زیر لب گفت: " به خاطر حماقت تو حال باید از میان فوجی از اورک ها عبور کنم و به سمت دروازه روانه شوم؛ در حالیکه یک سرباز احمق را به دنبال خود میکشم." از شنیدن این حرف دنیل برافروخته شد و گفت: "اگر به گروهی از آنان بر میخوردی و میفهمیدند که قصد چه کاری داری چه میکردی؟" پدربزرگ با صدایی بلندتر و در حالیکه نیم خیز شده بود گفت: "من نیازی به حمایت تو ندارم. دیگر کافی است. مدتی همینجا منتظر میمانی و پس از آرام شدن اوضاع به طرف دیوار باز میگردی. برایم اهمیتی ندارد که دارن با تو چه خواهد کرد. باید تاوان تمرد خود را بپردازی." دنیل چیزی نگفت و سر به زیر افکند. مسلما تا اینجا نیامده بود که حال سرافکنده بازگردد و تمسخر و استهزاء همرزمانش را تحمل کند. وانمود کرد که به طرف دیوار بازخواهد گشت اما بر آن بود که با روانه شدن پدربزرگ به آرامی تعقیبش کند و از دور مراقبش باشد. یقین داشت که با حضور اورک ها، پیرمرد در انجام ماموریتش به دردسر خواهد افتاد. از طرفی این مشکل را خود او به وجود آورده بود و حال نمیتوانست او را در نیمه راه رها کند. خورشید دیگر در آسمان بود و از زم سرما کمی کاسته شده بود. هیاهوی اورک ها به کلی خاموش شده و سکوتی مرموز در سنگلاخ برقرار بود. پدربزرگ به آرامی برخواست و کشان کشان به طرف بیرون به راه افتاد. وقتی به برابر دنیل رسید ایستاد و گفت: "فکر احمقانه ای نکن دنیل. اگر تعدادشان بیشتر شود، حتی اگر سه بار دلیرانه تر بجنگی نیز کشته خواهی شد." دنیل به او نگریست. نگرانی را در چشم پدربزرگ دید و لبخندی زد. پیرمرد با چهره ای گرفته چیزی زیر لب گفت و از غار بیرون رفت. دنیل کمی منتظر ماند و سپس به دنبالش از غار بیرون آمد و از پشت تخته سنگی او را نظاره کرد. پدربزرگ در جهت شرق دور میشد و هر از گاهی ایستاده و اطراف را می پایید. سپس به آرامی پیش تر رفت و پشت تخته سنگ ها از نظرپنهان شد. دنیل نفسی کشید و مضطرب به دنبالش به راه افتاد. تعقیب پدربزرگ تا نزدیک نیمروز ادامه داشت و دنیل به تدریج از فرط گرسنگی و درد جراحت پایش به تنگ آمده و درمانده شده بود. با این وجود سایه به سایه در تعقیب بود و چشم از او بر نمیداشت. دامنه های کوهستان حال دیگر در جانب راست مانده بود و دنیل احساس میکرد که به زودی به دروازه خواهند رسید. اما متعجب بود که در تمام مدت راهپیمایی شان حتی به یک اورک نیز برخورد نکرده بودند و این موضوع او را نگران میکرد. وقتی مدت کمی نیز به راهش ادامه داد دانست که نگرانی اش بیراه نبوده است. با متمایل شدن به جانب شرقی کوهستان پدربزرگ گویا در مسیری شیب دار به طرف دامنه ها سرازیر شد و به درون دالانی بدون سقف به پایین رفت. دنیل کمی ایستاد و گوش داد. صدای همهمه ی اورک ها و هر از گاهی نعره ی برخی از آنان شنیده میشد. مخفیانه و با احتیاط پیش رفت و از پشت تخته سنگی به درون دالان نگاه کرد. تعداد زیادی اورک در انتهای دالان جمع شده بودند و در برابرشان تخته سنگی عظیم و صیقلی قرار داشت. حدس زد که باید همان دروازه ی پنهانی باشد. دید که پدربزرگ کشان کشان به طرف اورک ها رفت. یکی از آنان که جثه ی بزرگتری نسبت به دیگران داشت به طرفش آمد و با زبانی نخراشیده و ناهنجار چیزهایی را به پدربزرگ گفت. پیرمرد ایستاد و در پاسخش کلماتی را با فریاد و عتاب بر زبان آورد. اورک بزرگ ناگهان با قداره اش بر شانه ی پیرمرد کوبید و پیرمرد لرزان به زانو افتاد. دنیل دندان هایش را بر هم فشرد و نیم خیز شد. اما دید که پدربزرگ با تقلا از جا برخواست و خطاب به اورک بزرگ و دیگران چیزهایی گفت که به دنبالش تمامی آنان نعره های بلندی کشیدند و به آرامی به طرف خروجی دالان به راه افتادند و پدربزرگ نیز به آنان ملحق شد. دنیل چند گام عقب تر رفت و خود را پشت تخته سنگی بزرگ پنهان کرد. اورک ها از دالان خارج شده و به طرف شرق رفتند. پدربزرگ مدتی را با آنان همراه بود سپس به آرامی و دزدانه سرعتش را کمتر کرد و از آنان عقب ماند. وقتی به اندازه ی کافی دور شدند، پیرمرد بازگشت و به سرعت وارد دالان شده خود را به برابر صخره ی صیقلی رساند. کمی اطراف صخره را برانداز کرد و سپس در جانب راست آن ایستاد. هراسان و با عجله کیسه ی کوچکی را که به او داده بودند از زیر پوستینش خارج کرد. چیزی را از آن درآورد و سعی کرد در لابلای صخره های منتهی به تخته سنگ صیقلی پنهان کند. اما دیر شده بود. یک اورک از دامنه های پرشیب بالای دروازه پیرمرد را زیر نظر گرفته بود و پدربزرگ بی خبر از دشمن همچنان در حال کلنجار رفتن با صخره ها بود. اورک بی سر و صدا از تخته سنگ ها فرود آمد و به قسمت فوقانی دروازه نزدیک شده و ناگهان مسافت زیادی را با پرشی بلند پایین پریده و درست پشت پدربزرگ فرود آمد. پیرمرد هراسان بازگشت و به صخره ها تکیه داد. اورک خرناس کشان به او نردیک شد و بدون هیچ کلامی شمشیرش را بالا برد. پدربزرگ چشمش را بست و خود را برای مرگ آماده کرد، اما شمشیر فرود نیامد. نوک نیزه ای از سینه ی اورک بیرون زد و موجود با نعره ای مهیب بر زمین افتاد. دنیل از پشت اورک هویدا شد و بر سر جنازه رسید. نیزه اش را بیرون کشید و با لبخندی به پدربزرگ گفت: "حال به اتفاق هم پیغام را خواهیم رساند." پدربزرگ در حالیکه عرق بر چهره اش نشسته بود مدتی خیره به دنیل نگاه کرد. سپس گفت: "میدانستم که بازنخواهی گشت. حال تنها اقبال بلند ماست که ما را از این مخمصه رهایی خواهد بخشید." لبخند دنیل از لبانش محو شد و گفت: "کدام مخمصه؟ مگر این دروازه ی دورف ها نیست؟" پیرمرد با صدایی لرزان گفت: "بله، همین است. اما گمان نمیکنم که تا زمان باز شدنش زنده بمانیم." صدای هیاهوی اورک ها از بیرون دالان به گوش رسید. دنیل هراسان نگاهی به بیرون دالان انداخت و شمشیرش را از نیام بیرون کشید. پدربزرگ ادامه داد: "حال دیگر من برای فرمانروا هیچ ارزشی ندارم. اگر اورک ها بدینجا برسند مرا خواهند شناخت و دیگر جاسوس کارآمدی نخواهم بود. گمان میکنم اکنون فهمیده ای که چرا نباید به دنبالم می آمدی..." دنیل به تندی نگاهش را بر پدربزرگ دوخت. صدای اورک ها نزدیکتر شد و هر آن ممکن بود به دالان سرازیر شوند. پیرمرد استیصال از چهره اش میبارید و با درماندگی به طرف دروازه بازگشت و دست لرزانش را بر آن گذاشت. دنیل چند گام به طرف او رفت و رو به خروجی دالان ایستاد و گفت: "تا زمان باز شدن دروازه زنده خواهیم ماند. من برای مردن اینجا نیامده ام..." هنوز کلامش را تمام نکرده بود که فوج اورک ها به دهانه ی دالان رسیده و آن دو را دیدند. اورک بزرگ دیگران را کنار زده و وحشیانه پیش آمد. با صدایی بلند به دیگر اورک ها چیزی گفت و آنان شلنگ انداز خود را از در امتداد دیوار دهانه ی دالان به بالای سر دنیل رساندند. تنها امید دنیل عرض کم دالان بود که به او این امکان را میداد که تنها از روبرو جنگیده و خطری از پشت سر او را تهدید نکند. اما اوضاع آنچنان نیز نگران کننده و خطرناک پیش نرفت. صدای گام های اورک بزرگ در گوش های دنیل طنین انداز شد و ناگهان او را به حالتی خلسه وار فرو برد. حالتی شبیه به آنچه که صبح آنروز برایش پیش آمده بود. حرکت های اورک برایش آهسته تر مینمود و میتوانست به راحتی آنان را پیش بینی کند. اورک گرزی بزرگ را در دست گرفت و به شدت تاب داد و دنیل از برابرش کنار رفت. موجود در اثر سنگینی گرز با جثه ی بزرگش تاب خورد و نقش زمین شد. اکنون بهترین زمان بود اما گویی دنیل ندایی را در درونش شنید که او را بر جا متوقف کرد. نیزه اش را در دست فشرد و خود را آماده کرد. اورک با سرعتی برق آسا از جا برخواست و نعره کشید. دنیل چشم در چشم او دوخت و او نیز فریاد بلندی کشید. برای لحظاتی سکوت برقرار شد. تنها صدای نفس های دو هماورد بود که در دالان پیچیده بود. اورک گرز را به کناری انداخت و قداره ای دراز و پهن را در دست گرفته و دوباره حمله ور شد. پی در پی ضربه میزد و دنیل با نیزه و یا با کنار کشیدن، از خود دفاع میکرد. بازوهای دنیل تاب ضربات سنگین اورک را نداشت و قامتش در هر ضربه خمیده میشد. اما همچنان با زیرکی و آرامش میجنگید. اورک بزرگ به نفس افتاده بود و درماندگی اش هویدا بود. شمشیرش را با ضربتی دیگر فرود آورد اما دنیل چابک گامی به عقب برداشته و برق آسا شمشیرش را از نیام کشید و در ران اورک فرو برد. نعره ی اورک همراهانش را به لرزه انداخت. دنیل اینبار مجالی نداد و شمشیر را بیرون کشیده و در گلویش نشاند. چشمان اورک بزرگ گشاده شد و به پشت بر زمین غلطید. اورک های دیگر کمی تعلل کرده و سپس با نعره در دالان سرازیر شدند. صدای نعره های آنان گویی او را از خوابی سنگین بیرون می آورد. به خود آمد و چند گام به عقب برداشت. نیزه را به کناری انداخته وشمشیر را در دست راستش گرفت. دیگر کاملا هشیار شده بود و به تندی نفس میزد. عرصه بر او تنگ شده بود و توان رویارویی با چند تن را در آن مکان محصور نداشت و همین باعث شد تا با دستپاچگی و بیمناک بجنگد. در هیاهوی دست های زیادی که به طرفش حمله ور شده بودند، شمشیری بر شانه اش فرود آمد و زخمی عمیق بر جای گذاشت. دستش کرخت شد و آویزان ماند. عرصه ی مصاف به پدربزرگ نزدیکتر میشد و دنیل میدانست که او توان دفاع از خود را ندارد. فریاد بلندی کشیده، شمشیر را به دست دیگرش داد و ناشیانه در سینه ی اورکی فرو برد. به دنبال آن زخمی دیگر بر پایش نشست و اینبار به زانو درآمد. دیگر دفاع بی فایده بود و نومیدانه ضربات را از خود دفع میکرد. در آخرین لحظات و زمانی که خود را مهیای مرگ میدید، تیرهایی از پشت سرش زوزه کشان اورک ها را نقش زمین کرد. به عقب بازگشت و دورف ها را دید که سرتا پا مسلح از دروازه ی باز شده بیرون جستند و در زمان کوتاهی اورک ها را قلع و قمع کرده و معدود باقیمانده هایشان را فراری دادند. خسته و درمانده و زخمی، کشان کشان به عقب رفت و به دیوار دالان تکیه داد. یکی از دورف ها فریاد زد: "تا زمانی که بازنگشته اند، دروازه را ببندید." دو تن از آنان دنیل را بلند کرده و با خود به درون دروازه بردند. در آستانه ی دروازه پدربزرگ را دید که ناباورانه او را نگاه میکرد... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 14, 2014 دروازه با صدای بلندی بسته شد. بیشتر شبیه چند سنگ عظیم بود که روی یکدیگر میغلطیدند، نه شبیه یک دروازه و دنیل با خود اندیشید که از درون پنهانی تر به نظر میرسد تا از بیرون. توان راه رفتن نداشت و با کوچکترین فشار پایش به زمین، سوزش زجرآوری در بدنش جاری میشد. چشمانش را بست و بدنش را به دورف هایی سپرد که او را با خود میبردند. اما ناله نمیکرد. در حقیقت نوعی احساس سبکی به او دست داده بود. از اینکه ناکام نشده بود، از اینکه جان پدربزرگش را نجات داده بود و ماموریتشان را به انجام رسانده بود خوشحال بود. اما این موفقیت را درک نمیکرد. حالاتی که برایش پیش آمده بود غیر قابل توصیف بود. اگر با خود بود به راحتی از آن مهلکه میگریخت و جانش را نجات میداد، اما اینکار را نکرد. صدایی از درونش میشنید. این صدا را از وقتی که پا به این عرصه گذاشته بود میشنید اما آن روز واضح تر و رساتر آنرا حس میکرد. گویی کسی از درون با او سخن میگفت. به او میگفت که چگونه بجنگد، چگونه بکشد و چگونه زنده بماند و این افکار در عین حالی که به او نوعی آسودگی خیال میبخشید، نگران و سردرگم اش میکرد. مدتی را در راهروهایی که شیبی ملایم رو به پایین داشت طی کردند. این راهروها در جای جای مسیر در جهات مختلف منشعب شده و به مرور عریض تر میگشتند. سقف راهرو ها کوتاه بود ونفس کشیدن در آن دشوار مینمود، چرا که هوایی گرم از پایین دست راهروها به طرف بالا جریان داشت که نشان از فعالیت و زندگی دراعماق راهروها بود. سرتاسر دیوارهای این راهروها از سنگی یکپارچه تراشیده شده و سطح آن کاملا صاف و صیقلی بود. هر از گاهی نوشته هایی نیز روی آنها به چشم میخورد که برای دنیل ناآشنا بود. گروه گروه نگهبانان دورف در جای جای مسیر دیده میشدند. چهره های مخوفی داشتند و نقاب هایی بر چهره گذاشته بودند که تنها چشمانشان از آن پیدا بود. زره های بلندی در بر کرده بودند که کاملا به اندام ورزیده و تنومندشان چسبیده بود و هر کدام نیزه در دست داشته و شمشیری حمایل کمرشان بود. مدتی طولانی در راهروها پایین رفته و به جانب چپ و راست متمایل شدند. پس از مدتی از شیب راهرو کاسته شد و وارد تالاری با سقفی بلند و مرتفع شدند. قندیلی بزرگ از سقف این تالار آویخته شده بود که تمام تالار را چون روز روشن میساخت. گروه نگهبانان پس از مدتی به سکویی مرتفع، مدور و بزرگ رسیدند که تنها راه دسترسی به آن از جانب دروازه همان مسیری بود که آمده بودند. دور تا دور این سکو دیواری نسبتا بلند ساخته شده بود که بر روی این دیوارها دورف ها با زوبین هایی در دست در حال نگهبانی بودند. چند دورف در میانه ی آن سکو نشسته و با یکدیگر گفتگو میکردند. با ورود نگهبانان همگی از جا برخواستند و به طرفشان آمدند. سردسته ی نگهبانان گفت: "ارباب. اینان قاصدان فرمانروا هستند. این اورک و این سرباز که برای محافظت از او همراهش بود." نگهبانان راه را برایشان باز کردند و یکی از دورف ها به پدربزرگ نزدیک شد و گفت: "پیغامی همراهت هست یا اینکه خود با فرمانروا سخن خواهی گفت؟" پدربزرگ گفت: "خیر ارباب. پیغامی با خود نیاوردم. راه پر خطر بود و همراه داشتن نامه ای مکتوب کاری عاقلانه نبود. اجازه بدهید نزد فرمانروا هازال بروم. اما قبل از آن استدعا دارم به جراحات آن سرباز رسیدگی کنید." دورف به دنیل نگاه کرد و به طرفش آمد. زخم های او را برانداز کرد و گفت: "تنها تو را برای همراهی گسیل کردند؟" دنیل که از فرط خونریزی توان سخن گفتن نداشت، تنها سرش را بالا گرفت و به دورف نگاه کرد. رنگش پریده و لبانش خشک شده بود. یکی از نگهبانان به سخن آمد و گفت: "بله ارباب. به تنهایی راه دالان را در برابر اورک ها مسدود کرده بود. اگر کمی دیرتر رسیده بودیم کشته میشد." دورف در سکوت نگاهی تحسین آمیز به او کرد و به نگهبانان گفت: "او را به شفاخانه برده و مداوایش کنید. سپس هر دو را به تالار شاهی ببرید." نگهبانان همراه به طرف دروازه بازگشتند و دورف ها همراه پیغام رسانان به طرف راهرویی دیگر رفتند که به نظر میرسید تنها راه خروج از آن محوطه است. پس از مدتی طی مسیر، راهروها به انتها رسید و وارد محوطه ی میدان مانندی شدند که گذرگاه های بزرگتری در جهات مختلف از آن جدا میشد. سقف بسیار مرتفع تر از آنی بود که در ورود به سکوی نگهبانی دیده بودند. نیز تا چشم کار میکرد گذرگاه ها و میادین وسیعی درعمق کوه ساخته شده و پایین رفته بود. تنها راه اتصال این میادین به یکدیگر همین معبرها بودند و فواصل بینشان خالی بود، تو گویی در هوا معلق بودند. دنیل با حال نزارش اطراف را مینگریست و با خود می اندیشید که به راستی مسکن بزرگ، شکوهمند و شاهانه ایست. مردمان دورف در هر طرفی در آمد و شد، گفتگو و یا ساختن چیزی بودند. چنان پرشمار بودند که صدای همهمه و فعالیتشان تمام تالار را فراگرفته بود. نگهبانان از برخی میادین عبور کرده و وارد محوطه ای محصورتر شدند. محیطی بسته که در اطراف آن قفسه هایی رو ی دیوار تعبیه شده بود که پر از شیشه های بزرگ و کوچک بود و در چند جا تخت های کوچکی نیز گذاشته بودند. یکی از دورف ها فریاد زد: "ارباب میراک!" دورفی پیر از گوشه ای از محوطه پدیدار شد و به طرفشان آمد. نگهبان به او گفت: "این دو تن به حضور فرمانروا خواهند رسید. زخم هایشان را ببیند و غذایی به آنان بده. تا دقایقی دیگر بازخواهیم گشت." دورف پیر به سراغ دنیل رفت و با تیغ کوچکی که داشت بالاپوشش را پاره کرده و مدتی به شانه اش نگاه کرد. ابروانش را در هم کشید و به جانب یکی از قفسه ها رفت. شیشه ی کوچکی به همراه ظرفی بزرگ تر را با خود آورد و بدون درنگ محلول شیشه را بر شانه ی دنیل ریخت. سوزش آن دنیل را به خود آورد و فریادی کشید اما دورف بدون توجه به فریاد او مرهمی از طرف دیگر خارج کرده بر شانه اش گذاشت و زخمش را بست. همین کار را بر زخم پایش نیز انجام داد. سپس به طرف پدربزرگ رفت اما پیرمرد با اشاره ی دست به او گفت نیازی ندارد. دورف در حالی که به دنیل اشاره میکرد به پدربزرگ گفت: "این مرهم کارساز نخواهد بود." و به طرف دیگر محوطه رفت تا برایشان غذایی بیاورد. پدربزرگ با پریشانی دنیل را نگاه کرد اما هیچ نگفت. دنیل سرش را به دیوار تکیه داده بود. کم کم خنکی مرهم را بر زخم هایش حس میکرد و تلاطمش آرام گرفته بود. نگهبانان کمی دیگر بازگشتند و پیغام رسانان را به طرف تالار شاهی همراهی کردند. دنیل حال دیگر به تنهایی و هرچند به سختی راه میرفت و حتی وقتی که سرگیجه گرفت و چیزی نمانده بود که از لبه ی گذرگاه به پایین پرت شود اجازه نمیداد کسی به او کمک کند. مدتی را به گمان دنیل در خیابان ها و میادین به طرف جنوب کوهستان راه رفتند. تالارهای بسیاری را پشت سر گذاشتند که هر کدام جذابیت و شکوهی خاص داشت. تا اینکه به طاق بلند و دروازه مانندی رسیدند که در دو طرف راهرو منتهی به آن نگهبانان به ردیف ایستاده بودند. دنیل سلاح هایش را به نگهبانان تحویل داد و از دروازه وارد شدند. تالاری دراز و مملو از ستون های عظیم بود که در انتهای آن اورنگ پادشاهی فرمانروا هازال به چشم میخورد. امیران سپاه و نجیب زادگان دورف در اطراف تخت هازال ایستاده و صدای گفتگو و همهمه ی آنان در ورودی تالار به گوش میرسید. با صدای گام های نگهبانان تعداد زیادی از آنان سکوت کرده و به طرف تازه واردان بازگشته و بدان ها خیره شدند، گویی که منتظر آنان بودند. نگهبان پیش رفته تعظیمی کرد و گفت: "ارباب. قاصدان فرمانروا آناران هستند که کمی حوالی نیم روز وارد کوهستان شدند و پیغامی با خود دارند." هازال با اشارت دست آنان را فراخواند. پدربزرگ و دنیل جلوتر رفته و تعظیمی کردند. تالار در سکوت فرو رفت و پدربزرگ چنین سخن گفت: "ارباب هازال. فرمانروا شما را به جنگ فراخوانده است." شروع خوبی نبود. همهمه در میان حاضران افتاد و هازال آنان را به سکوت فراخواند. پدربزرگ ادامه داد: "مدت هاست که در این مورد در شهر سپید مشغول رایزنی و مشورت هستند. فرمانروا گفت که سکوت و انزوا بیش از این جایز نیست. حتما مطلع هستید که نگهبانان کوهستان در حدود چهار ماه پیش از کوهستان رانده شده و هم اکنون دالان های بالای سر شما به جولانگاه دشمن مبدل شده است. ارتش نمیتواند به شرق گسیل شود مگر اینکه فرمانروا از امنیت کوهستان اطمینان حاصل کند. اگر چنین شود، دو سپاه میتوانند در مرزهای بیشه ی بزرگ به یکدیگر ملحق شده و به جانب تنها کوه، که به گمان ما کانون تجمع دشمن است حمله کنند. فرمانروا این درخواست را به پاس اتحاد و مودتی که از دیرباز بین انسان ها و دورف ها برقرار بوده مطرح کرده و امیدوار است که این اتحاد در این شرایط که امید دیگری به جز سلحشوری و جنگاوری دورف ها در پیش رو نیست، عاقبت خوشی را برای این سرزمین رقم زند." هازال به فکر فرو رفت و لختی اندیشید. باردیگر همهمه در میان حاضران افتاد. یکی از آنان رو به پدربزرگ گفت: "فرمانروا تصوری از لطماتی که سپاه دورف ها باید متحمل شود دارد؟" پدربزرگ گفت: "خیر ارباب. در این شرایط سنجش این لطمات نفعی برای این سرزمین نخواهد داشت. از سوی دیگر لطمات وارد شده به این سرزمین، آن هنگام که پلیدی در غرب جای گرفت بسی بیشتر از لطمات دورف ها خواهد بود." مدتی حاضران با نگرانی با یکدیگر گفتگو کردند. تا اینکه هازال به سخن آمد: "فرمانروا برای اینکار چه کمکی به ما خواهد کرد؟" پدربزرگ گفت: "تنها کمکی که میتوان کرد. و آن این است که از رسیدن کمک به دشمن از جانب غربی کوهستان پیشگیری کند. در اینصورت سپاه دورف ها میتواند به راحتی نیروهایش را متمرکز کرده و جانب شرقی کوهستان را تخلیه کند." همه ی حاضران نگاهشان به هازال دوخته شده بود. دورف پس از لختی اندیشیدن از جای برخواست. تبرزینش را در برابرش گرفت و گفت: "تصمیمم را بشنوید." همگی با اضطراب به او نگریستند. هازال ادامه داد: "ارتش خود را به طرف دالان های کوهستانی روانه خواهم کرد. در کوتاهترین زمان ممکن کوهستان را باز خواهیم گرفت. اما سپاه فرمانروا باید وعده ی کمکش را به هنگام عملی کند. وگرنه سپاه ما مدت زیادی را نمیتواند در کوهستان از خود دفاع کند. باشد که در این ایام خطیر، سلاح هایمان در کنار هم پلیدی را برای آخرین بار براندازد." امیران سپاه مشتهایشان را گره کردند و تبرهای خود را در دست فشردند. هازال تبرزینش را بالا گرفت و فریادی پرطنین برآورد: "مرگ... یا پیروزی..." و به دنبال آن صدای فریاد ها در تالار طنین انداز شد... 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 15, 2014 (ویرایش شده) پیغام رسانان به استراحتگاه دورف ها رفتند تا پس مدتی استراحت، نیمه شب از دروازه ی جنوبی دورف ها خارج شده و به شهر سپید بازگردند. زخم های دنیل بسته شده بود اما مدام سورش خفیفی را در آنها حس میکرد، سوزشی کلافه کننده که بی وقفه ادامه داشت. پدربزرگ از زمان ورودشان به تالارها کلامی با او سخن نگفته بود. حتی از رویارویی و همکلام شدن با او نیز اجتناب میکرد و این برای دنیل عجیب می نمود. بارها تلاش کرد تا به طرق مختلف اورا به سخن آورد اما بی حاصل بود. دنیل نیز بیش از این اصراری برای اینکار نداشت و دو تن در سکوت استراحتگاه بر بستری نشسته و غرق در افکار خود بودند. دنیل در حال وارسی کردن زخم پایش بود و سعی میکرد به طریقی از سوزش آن بکاهد تا بتواند کمی بخوابد. پدربزرگ نیزدر حالیکه کمی دورتر از او دراز کشیده بود هر از گاهی نگاهی به او میکرد. تا اینکه سرانجام به سخن آمد: "تقلای بیهوده نکن. آن زخم ها مرهم بهتری میخواهد." دنیل خوشحال شد، اما در حالیکه سعی میکرد آنرا در چهره اش بروز ندهد گفت: "چیز مهمی نیست. بهتر شده است." پدربزرگ گفت: "تیغ هاشان زهرآگین بوده است. رنگ به چهره نداری و نفس هایت سنگین تر شده است." دنیل با لحن خشکی گفت: "حال من خوب است پدربزرگ." پیرمرد کمی سکوت کرد و سپس گفت: "باید به سرعت خود را به کرانه های غربی نزد الف ها برسانی. وگرنه مدت زیادی طول نخواهد کشید به ورطه ی جنون افتاده و خواهی مرد." دنیل نگاهش را به او دوخت و گفت: "پس آنگونه که گمان میکردم نسبت به سلامت من بی اعتنا نبوده ای." پیرمرد کلامی نگفت و دنیل نیز دوباره به کار خود مشغول شد. لختی به سکوت گذشت تا اینکه پدربزرگ گفت: "در نبرد با آن اورک... چرا فرار نکردی؟" دستان دنیل از حرکت ایستاد. ظاهرسازانه لبخندی زد و گفت: "اگر فرار میکردم اکنون اسیر و یا کشته شده بودیم..." پدربزرگ کلامش را برید و گفت: "مقصودم را فهمیده ای. به من بگو و حاشا نکن. مدت زیادی است که به چنین حالاتی دچار میشوی؟" دنیل دانست که انکار بیهوده است. سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: "نه. نمیدانم چگونه اتفاق می افتد." پدربزرگ برخواست و نشست و به او خیره شد. دنیل ادامه داد: "در چنین مواقعی که مرگ خود را نزدیک میبینم، اندامم گویی به فرمان من نمی مانند. گمان میکنم که کسی دست مرا گرفته و میجنگد. قدرتی و ذکاوتی در خود می یابم که تا کنون هیچگاه تجربه نکرده ام. برایم عجیب است. عجیب و لذت بخش. اما وقتی به خود می آیم سنگینی زیادی در خود حس میکنم." پدربزرگ بهت زده به او می نگریست و به سخنانش گوش میداد. دنیل لبخندی زد و گفت: "اما همین برایم کافی است که که جان به در میبرم. اهمیت دیگری نمی دهم." پدربزرگ گفت: "به هر حال در خصوص این موضوع حتما باید با فرمانروای الف ها سخن گفت. ممکن است برایت خطرناک باشد. حماقتی که در تو هست به اندازه ی کافی خطرناک است. اگر به این توهم دچار شوی که شکست ناپذیرهستی، هم خود و هم دیگران را به دردسر خواهی انداخت." دنیل خنده ای عمیق کرد و به سرفه افتاد. سپس گفت: "بسیار خوب. قدردانی تو را به خاطر نجات جانت میپذیرم پدربزرگ. حال بگذار کمی استراحت کنم. اگر فردا زنده به شهر سپید رسیدیم نزد فرمانروای الف ها خواهم رفت." پدربزرگ پریشان حال به پهلو غلطید و چشمانش را بست. دنیل نیز با تقلا دراز کشید و هر دو تقریبا بلافاصله به خواب رفتند. نیمه های شب بود که یک نگهبان دورف هر دو را بیدار کرد: "برخیزید. تا دروازه ی جنوبی راه درازی در پیش داریم. باید تا قبل از سپیده ی صبح خود را به دیوار برسانید." پیغام رسانان با اکراه از جا برخواستند و به دنبال دورف به راه افتادند. تالارها اکنون در تکاپویی غیر قابل وصف بودند. دسته دسته سربازان در میادین و معبرها صف آرایی کرده و در حال آماده باش بودند. دنیل به آهستگی به پدربزرگ گفت: "فرمانروا چقدر به توان اینان تکیه کرده است؟" پیرمرد پاسخ داد: "بسیار زیاد. باید جنگیدنشان را ببینی. مانند گلوله های آهنینی هستند که در میدان میچرخند و قتل عام میکنند. گمان نمیکنم مدت زیادی طول بکشد که کوهستان را پس بگیرند." دنیل در حال عبور از تالارها ارتش دورف ها را نظاره میکرد. به سپاهیان ورزیده، به فرماندهان دلیر و نیز ماشین آلات جنگی بزرگشان نگاه میکرد و دلگرم میشد. مطمئن شد که با وجود چنین متحدی جنگ به نفع آنان به پایان خواهد رسید و از این احساس لبخندی بر لبانش نقش بست. پس از مدتی طی مسیر به دروازه ای کوچک رسیدند که با عبور از آن وارد محوطه ی کوچکی شدند که نقاله های کوچکی بر روی مسیرهای بخصوصی قرار داده شده بود. نگهبان گفت: "با اینها به سرعت به دروازه ی جنوبی خواهید رسید. نگهبانان الف تا جایی از مسیر را با شما خواهند آمد ولی با خروج از دروازه باید بر توان خود اتکا کنید. پیغام ارباب هازال را به سرعت به فرمانروا ابلاغ کنید و بگویید که ارتش را آماده ی نبرد کند. موفق باشید." دو تن سری تکان داده و بر نقاله ها نشستند. نگهبان اهرمی را کشید و نقاله به راه افتادند. به تدریج بر سرعت آن افزوده شد، به حدی که موهای دنیل در اثر باد به پرواز در می آمد. از دالان های بزرگ و کوچک بسیاری گذشتند که عظمتشان چشم را خیره میکرد. برخی خالی از سکنه ولی برخی دیگر مملو از جمعیت و سربازان بودند. قریب به دو ساعت طی مسیر کردند تا اینکه در انتهای مسیر، چشمان دنیل به نگهبانان الف کوهستان افتاد. گویی منتظر آنان بودند. نقاله بر مسیر مسطحی افتاد و آرام آرام از سرعتش کاسته و کمی مانده به انتهای مسیر متوقف شد. الف های نگهبان در پایین آمدن کمکشان کرده و سپس در گروهی کوچک به طرف دروازه ی جنوبی حرکت کردند. راهرو به تدریج پر پیچ و خم تر و دیوارهای آن نابسارده تر و بدشکل تر میشد. کمی دیگر به پیش رفتند و به دروازه رسیدند. الف ها به آرامی دروازه را گشودند و دزدانه خارج شدند. دنیل به پدربزرگ گفت: "از کجا خارج میشویم؟" پدربزرگ پاسخ داد: "از ارتفاعات مشرف به برج سنگی عظیم." دنیل با لبخند گفت: "آیزنگارد." پدربزرگ نگاه خشکی به او کرد و گفت: "گوش کن. نمیدانم آن بیرون چه در انتظار ماست و نمیدانم که تا کجا باید پیش برویم تا به سپاه خود برسیم. پس از تو میخواهم که حماقت نکنی و تنها پیش رو را بنگری. تو زخمی هستی و توان دیروز را نداری. کوچکترین تعلل در سرعتمان برابر با مرگ است. فهمیدی؟" دنیل پاسخی نداد. پدربزرگ به طرف او آمد و قصد داشت چیز دیگری بگوید که یکی از الف ها از بیرون بازگشت و با اشارت دست آنان را فراخواند. دنیل به طرف دروازه رفت و پدربزرگ از خشم چیزی زیر لب گفت و سپس به دنبالش روانه شد در حالیکه گروه کوچکی از الف ها نیز همراهیشان میکردند. از دروازه خارج شدند. هوا سرمای ملایمی داشت و آسمان را ابری تیره فرا گرفته بود. هیچ چیزی در پایین دست دامنه ها دیده نمیشد ولی در دوردست، جایی نزدیک برج سنگی سوسوی مشعل های دشمن به چشم میخورد. سکوتی رعب آور بر همه جا حاکم بود که هر از گاهی با صدای زوزه ی گرگ یا نعره ی اورک یا موجودات دیگری شکسته میشد. گروه در میان بوته ها و سنگلاخ های دامنه به زانو نشسته و منتظر بودند. کمی بعد از ارتفاعی پایین تر در میان سنگلاخ ها صدایی به گوش رسید. به دنبال آن یکی از الف ها با اشارت دست مسیری را به آنان نشان داد و خود جلوتر از همه رفت. مدتی پایین رفتند تا اینکه به الف دیگری برخوردند که در میان چند سنگ پنهان شده بود. مدتی آنجا منتظر ماندند تا اینکه صدایی مشابه از پایین دست به گوش رسید. گروه به همبن منوال مسافت هایی را فرود آمدند تا اینکه شیب دامنه کاسته شد و سنگلاخ ها در پشت سر ماند. در پیش رویشان سایه ای از آیزنگارد را میتوانستند ببیند. گروه متوقف شد. الف ها که در اطراف دنیل و پدربزرگ پراکنده بودند به طرف آنها آمدند و یکی از آنان گفت: "پیشروی بیشتر برای ما مقدور نیست. از اینجا به بعد باید با شتاب خود را به محدوده ی دیوار برسانید. هر از گاهی سواره نظام را دیده ام که کمی جلوتر از دیوار اورک ها را تارومار کرده و به دیوار عقب نشینی میکنند. اگر خوش اقبال باشید شاید به آنان بر بخورید. در اینصورت بدون خطر به دیوار خواهید رسید." پدربزرگ با دلهره به طرف الف خزید و خواست چیزی بگوید اما دنیل به میانشان آمد و گفت: "بسیار خوب. ما از اینجا به دیوار خواهیم رفت. به خاطر همراهیتان سپاسگزارم." الف متعجب به دنیل خیره شد و پس از کمی درنگ اشاره ای به همراهانش کرد وبه طرف دامنه ها بازگشتند. دنیل با لبخند به پدربزرگ نگاه کرد و دید پیرمرد متعجب و خشمگین او را مینگرد. بدون هیچ کلامی با احتیاط به طرف غرب به راه افتاد در حالیکه پیرمرد او را تعقیب میکرد... ویرایش شده در ژوئن 16, 2014 توسط اله ماکیل 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 16, 2014 (ویرایش شده) دوتن به آرامی و با احتیاط به پیش میرفتند. آیزنگارد عظیم و مخوف کم کم در برابرشان به وضوح دیده میشد. بدون آنکه به آن نزدیک شوند کمی به جانب غرب متمایل شدند و از نزدیک دامنه های کوهستان به جانب دیوار حرکت کردند. دنیل به خاطر اتفاقاتی که در اینجا برایش افتاده بود دلهره ی بسیاری داشت. کمی پایین تر بود که فارگالاین به همراه سواران دیگر به خاطر نجات او و رساندن پیغام قتل عام شدند. هنوز نیز رویدادهای آن روز را میتوانست به وضوح تجسم کند و از اینکار دلش به درد می آمد. گاهی دنیل و گاهی پدربزرگ جلو می افتادند و با توقف های کوتاه و اطمینان از اینکه خطری پیش رو نیست به راهشان ادامه میدادند. حال دیگر کاملا در تنگه ی جنوبی بودند و پدربزرگ خطر را بیش از پیش احساس میکرد. توقف کردند و پیرمرد با دقت به اطراف خیره شد. چشمانش با اضطراب تاریکی مه آلود را میکاوید و سعی میکرد مسیر کم خطر تری را انتخاب کند. اما مستأصل و درمانده شده بود. دنیل گفت: "پدربزرگ؟ از کدام سو برویم؟" پدربزرگ مکثی کرد و گفت: "آرام تر سخن بگو... نمیدانم. گویا در تمام عرض تنگه پراکنده شده اند. باید چند تن از الف ها با ما می آمدند." دنیل گفت: "چند تن از آنان کمکی به ما نمیکرد. هیاهوی بسیاری به راه می افتاد. اگر احتیاط کنیم، من می توانم از عهده ی دو یا سه اورک برآیم." پدربزرگ نگاهی به او انداخت و به آرامی لبخند زد. پس از کمی سکوت گفت: "پسر بچه ی کوچک و ترسوی گذشته، امروز به راحتی در مورد کشتن سخن می گوید، اینطور نیست؟" دنیل با لبی خندان گفت: "آن پسر بچه ی کوچک و ترسو در گذشته مانده است. امروز نام من دنیل است و به تنها چیزی که می اندیشم نجات جان خود است. اگر بهای اینکار کشتن چند اورک باشد با طیب خاطر خواهم پرداخت." پدربزرگ دوباره به اطراف خیره شد. مدتی نسبتا طولانی به سکوت گذشت تا اینکه پدربزرگ گفت: "زمانی که به دنیا آمدی از تماشا کردن تو بسیار لذت میبردم..." چشمان دنیل از تعجب گشاده شد. پدربزرگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت: "بله. بسیار کنجکاو و بازیگوش بودی. تا حدی که مایه ی اعجاب همگان میشدی. همیشه طالب آن چیزی بودی که ورای دسترس تو بود و تا زمان نوجوانی این خصیصه در تو به بهترین شکل بالید و شکوفا شد." دنیل همچنان متعجب گفت: "تاکنون در این مورد هیچ سخنی از تو نشنیده بودم." پیرمرد بی توجه به او، ادامه داد: "اما پدر احمقت زندگی تو را تباه کرد و از تو موجودی پوچ و بی ارزش ساخت. به او گفتم که تو را درسرنوشت خود سهیم نکند. حاضر بودم هر آنچه لازم بود را به تو ببخشم اما برای یک روز هم که شده تو را به سرزندگی و شادابی نوجوانی ات ببینم. اما متوجه شدم که تو نیز زندگی بی ارزشت را پذیرفته ای. پس تقلا و اصرار من بیهوده بود." دنیل که کمی آزرده شده بود، با تلخی گفت: "او چاره ای نداشت. آنچه من به دنبال آن بودم بهای زیادی داشت. حتی اگر او نیز حاضر به اینکار بود من نمیپذیرفتم." پیرمرد لحن خشکی به خود گرفت و گفت: "این وظیفه ی هر پدر است که در تحقق سرنوشت فرزندش کمکش کند. اهمیتی ندارد که اینکار چه بهایی دارد." دنیل با لحنی کمی تند گفت: "همانگونه شما کمکش کردید؟ من به خاطر ندارم که حتی کوچکترین محبتی از شما نسبت به او یا خانواده تان دیده باشم. شما به قدری خشمگین و منزوی بودید که هیچ کدام از ما جرأت سهیم شدن در دنیای شما را نداشتیم. کوچکترین تلاش ما برای اینکار با ضرب و شتم و ناسزا و خشم شما روبرو میشد. حال چگونه سخن از کمک به تحقق سرنوشت میزنید؟" خشمش به تدریج فوران کرده بود و تمام آنچه که در زندگی اش به یاد داشت در نظرش مجسم میشد. برایش قابل قبول نبود که پدربزرگ در مورد پدرش اینچنین سخن بگوید. پیرمرد اما سکوت کرده و سرش را به زیر افکنده بود. دنیل که احساس میکرد کمی در خشمش افراط کرده است، با لحنی آرام تر گفت: "به هر حال اینجا جای چنین سخنانی نیست. نزدیک سپیده دم است. بهتر است هرچه سریعتر به دیوار برسیم." به آرامی عزم برخواستن کرد که کلام پدربزرگ با صدایی لرزان او را بر جایش میخکوب کرد: "او پسر من نبود..." احساس کرد که کلام پدربزرگ را به اشتباه شنید. به آرامی نشست و با صدایی گرفته گفت: "چه گفتی پدربزرگ...؟" پیرمرد چشمانش را بست و بدون وقفه با صدایی که اضطراب از آن میبارید شروع به سخن کرد: "نه پدرت و نه عمویت فرزندان حقیقی من نیستند. تو و پسر عموهایت نیز نوادگان من نیستید. شما فرزندان پدرانتان هستید. من آنان را به فرزندی پذیرفتم و بزرگشان کردم. نمیتوانستم فرزندی از خود داشته باشم که این نفرین را برای او به میراث بگذارم. زندگی ابدی من سرشار از تلخی و مرارت بوده است. گمان میکنی یک موجود که از ازل در حال زیستن است و تا ابد خواهد زیست، در دنیای شما با آنهمه گیرودار و محاسبه چگونه میتواند زندگی کند؟ سالهای بیشماری را در آن جهان از جایی به جای دیگر و از سرزمینی به سرزمین دیگر میرفتم تا شناخته و انگشت نما نشوم، تا بتوانم برای خود یک زندگی هرچند کوتاه داشته باشم، تا رازم را پنهان کرده و نفرینم را فراموش کنم. هفت بار ازدواج کردم و هفت بار همسرانم را به خاک سپردم. سپس رها کرده و به کشور دیگری رفتم. اما اینبار دیگر ...." دنیل به میان کلامش دوید و در حالی که درماندگی و آشفتگی از صدایش میبارید گفت: "صبر کن...صبر کن..." تاب هضم اینهمه حقیقت تلخ را نداشت. در حالیکه به تندی نفس میزد، بریده بریده گفت: "دروغ میگویی، اینها ساخته و پرداخته ی ذهن توست که کوتاهی های خود را در حق خانواده ات توجیه کنی، باور نمیکنم..." پدربزرگ کلامش را برید و گفت: "باور خواهی کرد. هرچند اکنون این انتظار را از تو ندارم..." صدای اورک ها که در اطراف پیچیده بود او را به خود آورد و ادامه داد: "پیشتر باید اینها را با تو در میان میگذاشتم. اما فرصتی دست نداد. حال برخیز برویم. اینجا دیگر جای ماندن نیست." دنیل سردرگم و خشمگین پرسید: "صبر کن پدربزرگ... پدر و عمویم از اینهایی که گفتی باخبرند؟" پدربزرگ در حالی که به آرامی و با احتیاط به پیش میرفت با صدای آهسته و مضطرب گفت: "باید به دیوار برسیم. همه چیز را برایت خواهم گفت." و در حالیکه نگاهش را از نگاه دنیل میدزدید ادامه داد: "تو نیز سعی کن دیگر مرا پدربزرگ خطاب نکنی." دنیل از خشم دندان هایش را بر هم فشرد ودر حالی که زخم شانه و پایش او را به ستوه آورده بود، به دنبال پیرمرد روانه شد. آنچنان سردرگم بود که احتیاط زیادی به در حفظ سکوت به خرج نمیداد. بی محابا پایش را بر صخره ها میگذاشت و آنها را میغلطاند. پدربزرگ که میدانست او از سر خشم چنین میکند، هر از گاهی تنها به گفتن "آرامتر... ما را به کشتن خواهی داد..." اکتفا میکرد اما دنیل بی توجه به او همچنان خشمگین و مضطرب به پیش میرفت. آسمان روشنایی رنگ باخته ای به خود گرفته بود و دو تن در حال خروج از تنگه بودند. نزدیک شدن به دیوار آنان را بی پرواتر ساخته و بدون احتیاط در راهی که از اطراف به خوبی قابل رویت بود به پیش میرفتند. پدربزرگ از اقبال بلندشان خشنود به نظر میرسید. اما دنیل با چهره ای گرفته از خشم و درد بی امانش جلوتر از او راه میرفت. صدای نفس های پدربزرگ کلافه اش کرده بود و سعی میکرد تا زمانی که به دیوار برسد به هیچ چیز نیندیشد. صدایش را شنید که نفس زنان گفت: "دنیل... آرامتر... نمیتوانم به تو برسم..." اما دنیل بی توجه به او زیر لب گفت: "تو موجود حقیر... تمام زندگی ات بر دروغی بی شرمانه استوار بود و تو با بی شرمی بیشتر آن را حتی از فرزندانت نیز پنهان کردی..." پدربزرگ دیگر توان پیشروی را نداشت و از حرکت ایستاد. در حالیکه به زانو افتاده بود به دنیل گفت: "بسیار خوب... تو پیشتر برو و خبر را به دارن برسان... من از پشت سر خود را ..." کلامش با هیاهویی وحشتناک بریده شد. دنیل هراسان به عقب بازگشت و تعداد زیادی اورک را دید بر سر پدربزرگ ریخته و سعی داشتند او را بگیرند. در یک لحظه هر آنچه بود را فراموش کرد. فریاد بلندی کشید و گفت: "پدربزرگ..." و نعره زنان به طرف اورک ها هجوم آورد. اما فاصله اش زیاد بود و به موقع نرسید. نیزه ی یکی از اورک ها از جلوی شانه ی پدربزرگ بیرون زد و پیرمرد از درد به زانو افتاد. اورک نیزه را چرخاند و توان هر حرکتی را از پیرمرد سلب کرد. دنیل شمشیرش را کشید و نزدیکتر شد اما یکی از اورک ها شمشیرش را بر گلوی پدربزرگ قرار داد و دنیل بر جایش ایستاد. با فریاد گفت: "تحمل کن پدربزرگ... نجاتت خواهم داد..." اورک ها با استهزا و ریشخند اطراف پدربزرگ ایستادند و او را نگریستند. هیچکدام حمله نمیکرد و دنیل نیز یارای حمله به آنها را نداشت. اورکی بزرگ شبیه آنی که در ورودی دروازه دیده بودند از پشت به پدربزرگ نزدیک شد. دنیل شمشیرش را در دستش فشرد و نگاهی غضبناک به او کرد. پدربزرگ که صدای گام هایش را شنیده بود با ضجه های درد، بریده بریده گفت: "گوش کن دنیل... فرار کن... به دیوار برو و پیغام را ..." کلامش تمام نشد. اورک بزرگ با قدرت تیغش را فرو آورد و سر پدربزرگ چون گویی سیاه تا پیش پای دنیل غلطید... اورک دیگر نیزه اش را بیرون کشید و با ضربت پا بدن رعشه کنان پدربزرگ را نقش زمین کرد. گوشهایش از شنیدن بازماند و چشمانش سیاهی رفت. بدنش سست شد. شمشیرش از دستش افتاد و چون سنگ به زانو درآمد... زیر لب گفت: "پدربزرگ..."... ویرایش شده در ژوئن 16, 2014 توسط اله ماکیل 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 17, 2014 (ویرایش شده) چشمش بر سر پدربزرگ خیره مانده بود. هیچ ادراکی از آنچه پیش آمده بود نداشت. همچنان بر دو زانو بر زمین افتاده و مدام زیر لب کلمه ی پدربزرگ را تکرار میکرد. صدای اورک ها مبهم و نامفهوم در گوش هایش طنین انداز شده بود و او هیچ توجهی به آنان نداشت. گریه نمیکرد اما اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر بود. یک اورک ضربتی بر سر او نواخت و نقش زمینش کرد و او همچنان به چشمان کم فروغ پدربزرگ که گویا به او خیره شده بود نگاه میکرد. توان هیچکاری نداشت. اندامش به فرمان او نبودند و برایش اهمیتی نداشت که چه بر سرش خواهد آمد. شنید که اورک بزرگ چیزی به دیگران گفت و به راه افتاد. دو اورک به طرف او آمده طنابی به پاهایش بستند و او را کشان کشان به دنبال خود بردند. تقلای کوچکی کرد که مقاومت کند اما بی حاصل بود. در همان حال که بدنش بر سنگ ها و شن ها کشیده میشد به آسمان خیره مانده بود. به تدریج بخشی از وجودش گویی از توهمی یخ زده خارج میشد. خود را مقصر میدید. خشم بی موقع اش و بی توجهی اش به پدربزرگ منجر به مرگش شده بود. نمیتوانست با این حقیقت تلخ کنار بیاید. حتی اکنون نیز که پیشینه ی زندگی پدربزرگ را فهمیده بود، از عذاب وجدانش کاسته نمیشد. ندای درونش را پیوسته واضح تر میشنید. ترغیبش میکرد به ایستادن و مقاومت کردن، اما خود او بیش از این تمایلی به ادامه دادن نداشت. کسان بسیاری به خاطر او جانشان را از دست داده بودند اما دیگر تاب تحمل این را نداشت. به ابرهای پریده رنگی خیره شد که در آسمان با وزش باد در حرکت بودند. به یاد آخرین لحطات مرگ پدربزرگ افتاد. آخرین کلامش: "فرار کن ... و پیغام را..." ناگهان گویی شعله ای در درونش زبانه کشید. سرش را به جانب چپ گرداند و برج عظیم سنگی را دید که در دوردست دامنه ها کم کم در پس پشت میماند. دور شدن از غرب او را به خود آورد. چشمانش گشاد تر شد و تصمیمش را گرفت و ندای درونش گویی پاسخ او را شنید. برق آسا پاهایش را از دست اورک ها رهانید. قبل از آنکه دو اورک فرصت واکنش بیایند، از جا پرید و خنجر کوچکی را که حمایل کمر یکی از آنان بود بیرون کشید و دو تن را نقش زمین کرد. اورک های دیگر که به خاطر سرعتشان کمی جلوتر افتاده بودند با دیدن این صحنه نعره ای کشیدند و دیگران را فراخواندند. فوج اورک ها به طرف او سرازیر شد و اطرافش را گرفته و محاصره اش کردند. به آهستگی خم شد و شمشیریکی از اورک های کشته را به دست گرفت و با چهره ای سنگی چهره های نخراشیده و زمخت آنان را از نظر گذراند. آنچنان چهره ی مهیبی به خود گرفته بود که هیچ کدامشان یارای هجوم را نداشتند. اورک بزرگی که سر از تن پدربزرگ جدا کرده بود وحشیانه از پشت سر اورک ها رسید و قدم در درون حلقه ی محاصره گذاشت. دنیل هیچ واکنشی نشان نداد و همچنان شمشیر به دست با سری افکنده منتظر بود. به خوبی میدانست که فکر و جسمش گویی در اختیار نیرویی برتر و ناآشنا قرار دارد اما برای رها شدن از عذاب کشته شدن پدربزرگ خود را به دست آن سپرده بود و مقاومتی نمیکرد. اورک بزرگ هجوم آورد، چنان وحشیانه که دنیل حتی در آن حال نیز از هیبت هجوم او یکه خورد. به سرعت گامی به عقب برداشت و شمشیر زشت و بدترکیب اورکی را بالای سرش گرفت. اورک سه ضربه به او وارد کرد اما از زدن ضربه ی چهارم ناتوان ماند؛ شمشیر دنیل دستش را از شانه چنان برید که اندام اورک تنها به پوستی آویزان ماند. خون سیاه از بریدگی تراوش میکرد و اورک تلو تلو خوران و نعره زنان به عقب رفت و بر زمین افتاد. اورک ها نگاهشان از اورک بزرگ به دنیل میگشت و دستپاچه نعره میزدند. جوان چند گام به جلو برداشت و حلقه ی محاصره فراخ تر شد. اورک بزرگ ناشیانه شمشیرش را به طرف دنیل پرتاب کرد و کشان کشان به عقب خزید اما دنیل بدون درنگ و تأنی شمشیر را تاب داد و سر اورک بزرگ از شانه اش فرو افتاد.اورک ها هراسان از اطراف او پراکنده شدند اما از پشت سرشان هیاهویی برخواسته بود. فوج عظیمی از اورک ها چون سیلی سیاه رنگ از تپه های کم ارتفاع تنگه به سمت غرب در حال سرازیر شدن بود. اورک ها نعره زنان به طرف همنوعانشان بازگشتند و دنیل همچنان از پشت سر به آنان خیره شده بود. لشکر بزرگ اما پراکنده ای به نظر میرسید و در مسافتی از شمال تا جنوب به پیش می آمدند. واضح بود که دنیل را دیده بودند، چرا که به تدریج به سمت وسط لشکر متمرکز شده و با سرعت بیشتری به پیش آمدند. حال دیگر دنیل میدانست که مجال ماندن نیست و باید بگریزد اما نمیتوانست. به نوعی رخوت جنون آمیز مبتلا شده بود، شبیه آن حالاتی که سربازان در بحبوحه ی جنگ بدان دچار میشوند و دیوانه وار در برابر دشمن می ایستند. میدانست که باید بازمیگشت، باید پیغام هازال را به دارن میرساند اما نکرد. دستش را دید که بی اختیار شمشیر را به طرف فوج اورک ها گرفت و با گام هایی استوار به طرفشان رفت. فوج اورک ها همچنان پیش می آمد و نزدیکتر میشد و دنیل همچنان به سمتشان گام برمیداشت. دلش به لرزه افتاد و چشمانش را بست. اما شنید که از صدای کوبش گام های اورک ها کاسته شد. چشمانش را گشود و نگریست. فوج از حرکت ایستاده بود. کمی بعد صدای کوبش گام های بیشماری از پشت سرش که مدام در حال نزدیکتر شدن بود برخواست. از حرکت ایستاد و گوش داد. صدای شیهه ی اسبان، صدای فریاد هر از گاه سواران و صدای کوبیدن نیزه ها بر سپرها را شنید. لبخندی بر لبانش نقش بست و به آرامی به عقب بازگشت. در همان حال سواره نظام شهر سپید، کوبنده و رعد آسا از طرفین او عبور کرده و صدای فریاد هایشان به آسمان برخواست. موهای دنیل در تلاطم عبور آنان در میان گرد و خاک به پرواز درآمد. از پشت سرش صدای نعره های اورک های نگون بخت را شنید که در زیر سم اسبان هلاک شده و به خاک می افتادند. سواران همچنان چون رودی آهنین به چالاکی از برابرش عبور کردند تا اینکه صدای چکاچک شمشیرها و نیزه ها به تدریج فروکش کرد و آرام گرفت. به خود آمده بود. گویی از خوابی گران برخواسته بود. نفسی عمیق کشید و به پیش رو نگریست. در دوردست افق دیوار را میدید که نور کم رنگ سپیده ی صبح خودنمایی میکرد و نزدیکتر در مسافتی نه چندان دور... جنازه ی پدربزرگ را تشخیص داد که چون سنگ سیاهی بر زمین افتاده بود. قلبش به تپش افتاد و در حالی که بغض کرده بود به طرفش دوید. مدتی دوید تا اینکه به بالای سر جنازه رسید. به زانو در کنارش نشست و بغضش شکست. گریست ... و گریست در حالیکه دستش را بر شانه ی بریده ی او گذاشته بود. کلماتی بر زبانش جاری میشد که در ضجه هایش نامفهوم بود. پس از لختی از جابرخواست و با شانه هایی افتاده سر پدربزرگ را در کنار جنازه اش قرار داد و کمی به آن نگاه کرد. گویی تازه یقین پیدا کرده بود که همه چیز تمام شده است و دیگر او را نخواهد دید.شمشیرش را که بر زمین افتاده بود برداشت و در نیام فرو کرد. خسته بود و غمگین. اطراف را از نظر گذراند تا وسیله ای بیابد که جنازه را با آن به شهر ببرد. پاره الواری پهن از درختی تناور در آن نزدیکی افتاده بود. آن را برداشت و در کنار پدربزرگ قرار داد و با تقلا، سعی کرد تا جنازه را بر روی آن گذاشته و به طرف شهر بکشد. صدای نزدیک شدن سواران را از پشت سرش شنید اما دلمرده تر از آن بود که به سمتشان رفته یا تشکر کند. به نگاه کوتاه همراه با لبخندی اکتفا کرد و به کار خود مشغول شد. سواران به آرامی نزدیک شدند و مدتی به تلاش او نگاه کردند. دنیل بی توجه به کارش ادامه داد تا اینکه صدای دختر جوانی او را به خود آورد: "میبینید؟ افسانه ها به حقیقت می پیوندند. اما دیدن یک انسان در حالی که جسد یک اورک را بر دوش بکشد تا کنون در هیچ افسانه و هیچ ترانه ای شنیده نشده است." صدای خنده ی آرام سواران در پاسخ به سخن گوینده شنیده شد. دنیل به تندی نگاهش را به طرف گوینده برگرداند. اسبی جلوتر آمد و سوارش پیاده شد. کلاهخودش را برداشت و اولین چیزی که دنیل دید، موهای بلند و طلایی اش بود که بر شانه هایش میریخت. قامت بلندی داشت و شنلی نقره ای رنگ بر دوش افکنده بود. زره اش نیز به رنگ نقره ای و لاجوردی بود که تا بالای زانوانش را پوشانده بود. نزدیکتر که آمد، جوان به چهره اش نگاه کرد. صورت استخوانی و براقی داشت که چشمان سیاهش در آن خودنمایی میکرد. زیبا نبود، اما جذابیتی در آن بود جوان قبلا هیچگاه ندیده بود. در برابر دنیل ایستاد و با لحنی نسبتا محترمانه گفت: "شما باید پیغام رسانان فرمانروا باشید، اینطور نیست؟" دنیل با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: "بله." دختر مدتی را پرسشگرانه در چشمان او نگریست و سرانجام گفت: "جنازه را بر اسبی بگذار. با هم به شهر خواهیم رفت." و با شتاب به طرف اسبش رفت... پایان فصل سوم ویرایش شده در ژوئن 19, 2014 توسط اله ماکیل 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 20, 2014 فصل چهارم: کرانه های سیم گون سواره نظام آرام و منظم از تنگه خارج میشد. دنیل در میانه های صفوف آنان به چشم میخورد؛ در حالی که جنازه ی پدربزرگ را بر اسبی گذاشته و لجام آنرا گرفته و در حالیکه سرش را به زیر افکنده بود راه میرفت. یکی از سواران آب به او داد و دنیل گرفته و چند جرعه ای نوشید. فاصله ی زیادی از دیوار نداشتند. نمیدانست با رسیدن به دیوار چه چیز در انتظارش است. در حقیقت اهمیتی نیز نمیداد. تنها دلیلش از ادامه ی راه، جامه ی عمل پوشاندن به آخرین درخواست پدربزرگ بود، رساندن پیغام هازال به فرمانروا. آخرین درخواست پدربزرگ، آخرین لحظات زندگی اش را برای دنیل تداعی کرد. لحظات مرگش به سرعت برایش تداعی شد، چشمانش را بست و بغضی خفیف گلویش را گرفت. در افکار خود غرق بود که صدای دختر جوان او را به خود آورد: "نگهبانان به من گفته بودند که بدون اجازه ی فرمانده و پنهانی از دیوار خارج شده ای، حقیقت دارد؟" دنیل چشمانش را گشود و به دختر نگاه کرد. در جانب راستش سوار بر اسب برابر با او می آمد. دوباره سر به زیر افکند و با صدایی گرفته گفت: "بله، درست است." دختر لختی سکوت کرد و گفت: "فرمانده دارن به خاطر این تمرد بسیار خشمگین شده است. گویا با رسیدن به دیوارها زندانی ات خواهد کرد." به دقت دنیل را زیر نظر داشت تا واکنش های او را ببیند. اما دنیل همچنان بی تفاوت پاسخ داد: "اهمیتی ندارد." زخمش سوزش خفیفی گرفت و دستش را بر شانه اش گذاشت. دختر پرسید: "چرا به دنبالش رفتی؟ فکر نمیکنی اگر تنها میرفت بهتر بود؟" دنیل با صدایی واضح تر گفت: "نه اینطور فکر نمیکنم. به هر صحبت کردن بر سر آنچه اتفاق افتاده است بی حاصل است." دختر دانست که دنیل مایل به ادامه ی گفتگو نیست. کمی در سکوت در کنارش ادامه داد تا اینکه سواری به او نزدیک شد و گفت: "کاپیتان. به دروازه نزدیک میشویم." دختر سری تکان داد وگفت" بسیار خوب. شما به استراحتگاه بروید. ما با او به دروازه خواهیم رفت." سوار دور شد و در حال رفتن شاخی نسبتا بزرگ را به صدا درآورد و دنبالش سواره نظام به جانب جنوب متمایل شدند. تنها دنیل، دختر جوان و چهارسوار همراهش بر جای ماندند. دختر خطاب به او گفت: "سوار شو. باید به سرعت به دیوار برسیم." دنیل کمی اطراف را برانداز کرد و با اکراه بر اسب نشست. به آرامی شروع به تاختن کردند و وارد بیشه های برابر دیوار شدند. چهار سوار با کمی فاصله می راندند اما دختر نزدیک تر به دنیل بود که اکنون دیگر به وضوح رنگ به چهره نداشت و هر از گاهی با او سخن میگفت تا هشیاری اش زایل نشده و از اسب سقوط نکند. تا زمانی که به دیوار برسند اتفاقی نیفتاد. از بیشه ها خارج شدند و به آرامی به برابر دروازه رسیدند. دنیل دیوار را نگریست و به نظرش آمد که در میان سربازان، دارن را دید که او را مینگریست. گروه از دروازه ی جنوبی وارد شدند. سربازان در مقابل دروازه حلقه زده و با شگفتی به دنیل خیره شده بودند. دنیل در میانشان تئورادون را دید که بهت زده و سردرگم به او مینگریست. مدت زیادی طول نکشید دارن از قلعه به زیر آمد و با عجله و کمی خشمگین سربازان را کنار زده و به سواران نزدیک شد. دنیل با دیدن او از اسب پیاده شد و در حالیکه زخم هایش توان از او ربوده بود لنگ لنگان در برابر دارن ایستاد و تعظیمی کرد. سکوت برقرار شده بود. دارن کمی او و جنازه ی روی اسب را برانداز کرد و گفت: "با فرمانروا هازال دیدار کردید؟" دنیل با سری افکنده و صدایی گرفته گفت: "بله فرمانده." و بدون درنگ سرش را بالا گرفت و با صدایی بلندتر، به گونه ای که همگان بشنوند گفت: "فرمانروا هازال پیغام فرستاد که ظرف مدت کوتاهی کوهستان را آزاد خواهد کرد. تنها از ما خواست که در این مدت از گسیل شدن نیروی بیشتر از شرق برای کمک به دامنه های غربی کوهستان ممانعت کنیم. آنگونه که به ما اطمینان داد، حملاتشان ظرف چند روز آینده آغاز خواهد شد." سربازان فریادی از شادی کشیدند و نیزه ها و سلاح هایشان را بلند کردند. در آن هیاهو دنیل همچنان به چشمان دارن خیره شده بود. فرمانده با نگاهی که در عمق آن میشد لبخند رضایت را دید به او نگاه میکرد. پس از لختی خطاب به سربازان گفت: "بسیار خوب. پیغام را به فرمانروا خواهم رساند. باید آنچه هازال از ما خواسته است را به بهترین شکل انجام دهیم. پرقدرت و بدون نقص..." سربازان با هیجانی دوچندان، خطابه ی کوتاهش را پاسخ گفتند و در همان حال در اطراف پراکنده شده و در پی سامان دادن امور و آمادگی سپاه رفتند و از اطراف دنیل پراکنده شدند. دنیل همچنان بر جای ماند. دلش به درد آمده بود. کسی منتظر خود آنان یا نگران به سلامت بازگشتنشان نبود. تنها خبر مهم بود، همین. به طرف اسبش بازگشت و به جنازه ی پدربزرگ خیره ماند. دستش از زیر شنلی که بر رویش انداخته بودند آویزان بود. به طرفش رفت و شنل را بر روی آن کشید. بغض راه گلویش را بست و اشک در چشمانش حلقه زد. روزهایی را که با او سپری کرده بود به یاد آورد: خشمش را، خوشحالی های خنده آورش را، سکوتش را، زندگی پر ابهامش را ... و اینک مرگ بی اهمیتش را. دلش به سردی سنگ شده بود و دیگر به چیزی اهمیت نمیداد. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که جسد پیرمرد را به جایی برده و به خاک بسپارد. تاب رفتاری اینچنین بی تفاوت را نداشت. هوای صبحدم لطافت عجیبی داشت. نور خورشید از میان شاخه های درختان جلوه گری میکرد و صدای آواز پرندگان به گوش میرسید. در این احوال دنیل در حالیکه عنان اسب را در دست گرفته بود به بیشه زار پشت قلعه رسید. اسب را به درختی بست و با بیلی کوچک جایی را در میان درختان نشان کرده و به کندن مشغول شد. گودال به عمق مورد نظرش رسید. به طرف اسب رفت و سعی کرد جسد را پایین آورد، اما درد زخم هایش که گویی هر دم بیشتر میشد، توان این کار را از او سلب کرده بود. خشم و ناراحتی اش قابل توصیف نبود. حتی کسی به کمک او نیز نیامده بود. با اینحال دلش نمیخواست از کسی کمک بخواهد و تصمیم داشت به هر نحو که شده خودش اینکار را خاتمه دهد. عاقبت ناکام ماند و ناچار شد اسب را به دهانه ی گودال رسانده و جسد را در همان حال به درون آن بیندازد. دستش را بر روی جسد گذاشت و از فرط فشار تنهایی دندان هایش را بر هم فشرد. سپس به آرامی جنازه را از روی اسب به طرف گودال سرازیر کرد. جسد در حال افتادن بود که دستی قدرتمند آنرا گرفت و در پی آن شنید که کسی گفت: "اینگونه به خاک سپردن محترمانه نیست." به طرف گوینده برگشت. ماگلور بود. دنیل بهت زده به او نگاه کرد. سپس با صدایی گرفته از بغض گفت: "فرمانده..." ماگلور چشم در چشمش دوخت و دنیل لرزش چشمانش را دید. الف با صدایی که تسلی از آن می بارید گفت: "بگذار کمکت کنم..." بغض دنیل شکست و به گریه افتاد. ماگلور با چهره ای مغموم کمی به او نگاه کرد و سپس در سکوت جنازه را پایین آورده بر زمین گذاشت. کمی بی حرکت بر جای ایستاد و دنیل همچنان که در سکوت میگریست به او نگاه کرد. ماگلور سپس در حالیکه چیزی را زیر لب زمزمه میکرد جنازه را به آرامی در گودال گذاشت و بر رویش خاک ریخت تا اینکه به پشته ای تبدیل شد. دنیل به آرامی به طرف پشته رفت و در کنار آن ایستاد. دو تن مدتی را در سکوت در حالی که به پشته خیره شده بودند سپری کردند. دنیل گفت: "من باعث مرگش شدم. حقایقی را به من گفت که توان کنار آمدن با آنها را نداشتم. خشمگین شدم و او را به حال خود رها کردم." ماگلور چیزی نگفت و نفس بلندی کشید. دنیل نگاهی به او کرد و گفت: "فرمانده. گمان نمیکردم شما از او ..." ماگلور کلامش را برید و گفت: "باید زودتر به کرانه های غربی نزد فرمانروایمان بروی. زخم هایت باید معالجه شوند. وگرنه به زودی تو را از پای در می آورند." در همین حال از زمین چوبی پهن وبزرگ برداشت. خنجرش را بیرون کشید و کلماتی را بر روی آن حک کرد. دنیل با تعجب کارهای او را مینگریست. پس از نوشتن، الف آنرا در بالای پشته بر خاک فرو کرد و در حالیکه چهره اش را از دنیل میدزدید به راه افتاد و گفت: "به دنبال من بیا." دنیل کمی به حروف نوشته شده بر تکه چوب نگاه کرد. با صدای بلند به ماگلور گفت: "فرمانده. خواهش میکنم به من بگویید که بر روی ..." ناگهان چشمانش سیاهی رفت و سوزش شدید و بی امانی در شانه و زانویش آغاز شد. از شدت درد فریاد بلندی کشید و در حالیکه بدنش به لرزه افتاده بود به روی پشته افتاد. کمی در همان حال ماند و سپس بیهوش شد... 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 22, 2014 چشمانش بسته بود. بدون آنکه ببیند، احساس کرد در فضایی سپید و لایتناهی قرار دارد و صدایی مانند صدای موج های ساحل در آن طنین انداز است. در آن فصا که نوعی احساس شناور بودن میکرد، آرامشی بود که قبل از آن هیچگاه تجربه نکرده بود؛ آرامشی کامل و پایدار. گذرزمان را نمیدانست، زمانی وجود نداشت و گویی گذشته، حال و آینده در برابر وجودش ترسیم میشد. لذتی بی وصف در وجودش جاری شده بود اما ناگهان احساس کرد ابرهایی تیره و مملو از آتش از گوشه و کنار فضای سپید پدیدار شدند و به تدریج گردبرگردش را گرفتند. شعفش چون شعله ای کم سو فرو کاست و خاموش شد. توده های ابر که گویی شعوری پلید همراهشان بود او را احاطه کرده و گویی قصد تسخیر او را داشتند. تقلا کرد و در همان حال صدایی شنید، صدایی زنانه، اما پرطنین و شکوهمند: "سلاحی در تو فرود خواهد آمد ..." طنین کلام در اعماق جانش پیچید و انعکاس گرفت و به شکل فریادی دلهره آور و خروشان از او خارج شد... با فریادی نیم خیز شد و بر تخت نشست. به تندی نفس میزد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. کابوس هولناکی بود که پیوسته دربرابر چشمانش مجسم میشد. مدتی گذشت تا آرامش خود را باز یافت و نگاهی به اطرافش انداخت. در اتاقی کوچک و آرام بر تختی نشسته بود. پنجره های بزرگی که تا نیمه باز بودند، چند صندلی برای نشستن وظرفی آب که روی میزی بر کنار تخت قرار داشت، چیزهایی بود که به چشمش خورد. حدس زد که اینجا باید همان کرانه های غربی باشد که ماگلور از آن سخن گفته بود، سکونت گاه الف ها در کنار دریای غربی. نسیم معتدل و مرطوب دریا را در سینه حبس کرد و دوباره بر تخت دراز کشید. ناخودآگاه دستش را به طرف زخم شانه اش برد و لمسش کرد. گوشت بدنش در جای زخم ها سفت شده بود، گویی غده ای سنگ مانند در زیرپوستش قرار داشت. اما هیچ دردی حس نمیکرد. به سقف اتاق خیره شده بود و به اتفاقات چند روز گذشته می اندیشید. اندوه از دست دادن پدربزرگ در دلش فرو کاسته بود اما اهمیتش را از دست نداده بود. به یاد سخن پدربزرگ افتاد: "سعی کن دیگر مرا پدربزرگ خطاب نکنی..." چشمانش را بست و تلاش کرد تا به افکارش نظم ببخشد اما موفق نبود. صدای پایی شنید که به سمت اتاق می آمد. برخواست و منتظر ماند. الفی وارد اتاق شد. دنیل او را تنها دوبار دیده بود. یک بار در جنگل و یک بار در شورای شهر سپید و همانجا از سلوک فرمانروا با او فهمیده بود که شخص بسیار مهمی است. دستپاچه در حالیکه سعی میکرد از جا برخیزد گفت: "ام.. سرورم..." الف که لباسی سرتاسر سپید بر تن کرده بود، به طرفش آمد و با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد. دنیل بر جای نشست. الف بر صندلی در کنار تخت نشست و کمی نزدیکتر آمد. جامه ی دنیل را از بالای شانه اش کنار زد و به زخمش خیره شد. لبخندی زد و گفت: "مانند پدربزرگت جان سخت هستی مرد جوان." دنیل لبخند کم رنگی زد و گفت: "چندان عمیق نبودند." و لباسش را مرتب کرد. الف گفت: "تمام دیروز و دیشب را کابوس میدیدی و فریاد میزدی. مدت زیادی نیست که آرام گرفته ای." دنیل با صدایی گرفته گفت: "بله. مرگ او را هنوز باور نمیکنم." الف با چهره ای مملو از شفقت گفت: "اما آنچه که من از شب گذشته تا کنون شاهدش بودم، کابوس های ناشی از غم از دست دادن کسی نبود، تو اینطور فکر نمیکنی؟" دنیل رو به او کرد. الف با چشمانی خاکستری کنجکاوانه به او خیره شده بود. دنیل منظورش را فهمید و سردرگم نگاهش را به زمین دوخت. لختی درنگ کرد و گفت: "بله... نمیدانم... تنها آخرین کابوسی که دیدم را به خاطر دارم..." الف از کنارش برخواست و به طرف پنجره رفت. کمی به ساحل خیره شد و سپس گفت: "یک سرباز غریبه که مدت زیادی نیست در این جهان به سر میبرد، تنها از دیوار خارج میشود، تنها با دشمن میجنگد و در انتها سواران ما او را در حالی می یابند که تنها با شمشیری به طرف فوج عظیمی از دشمن گام بر میدارد." به طرف دنیل بازگشت و با لبخند گفت: "در این باره چه نظری داری؟" دنیل بهت زده گفت: "نمیدانم سرورم، عجیب است..." الف گفت: "بله. اما ارزش شنیدن دارد." به طرفش آمده، در کنار او نشست و گفت: "برایم بازگو کن. از آنچه در آن حالات حس میکنی بگو." دنیل کمی سکوت کرده و سپس آغاز کرد. از تمام آنچه که برایش پیش آمده بود گفت. در تمام مدتی که سخن میگفت، الف با دقت به او گوش فرا داده و سر تکان میداد. سخن دنیل به پایان رسید و پرسشگرانه به او خیره شد. الف کمی سکوت کرد، برخواست و به کنار پنجره رفت. دنیل گفت: "سرورم به چه می اندیشید؟" الف گفت: "آنچه اکنون خواهی شنید تنها نقل قولی است که از گذشتگان به من رسیده است و من تنها بازگو کننده هستم. آدانل را یکی از خویشاوندان من که سالیان پیش به وادی بی مرگان رفت برای ما به جا گذاشت. او سالیان دراز در برابر پلیدی مقاومت کرده و در راه نجات این سرزمین از یوغ تاریکی بی وقفه کوشید. در جنگلی باستانی در شرق کوهستان اقامت داشت. نامش گالادریل بود. از بزرگترین بازماندگان الف های برین در این سرزمین بود که پس از برافتادن تاریکی نیز مدت ها در آن جنگل ساکن بود. حکمتی بی پایان داشت و چشمانش تا فراسوی مرزهای زمان را می کاوید. پیش از عزیمتش به نزد نخستین فرمانروای انسان ها پس از برافتادن پلیدی رفت و به او درباره ی پدربزرگت هشدار داد." دنیل که متعجب به او خیره شده بود گفت: "چه هشداری سرورم؟" الف گفت: "در طومارهای فرمانروا اله سار نقل قولی از بانو گالادریل خطاب به شاه اله سار را خوانده ام." و با صدایی بلند که گویی خطابه ای ایراد میکند ادامه داد: "آنچه برافتاد روزی پرقدرت تر برخواهد خواست و این فرماروایی را در برابر آن تاب مقاومت نخواهد بود. فرزندان تو پس از تو بر این پادشاهی فرمان خواهند راند. در آن روزگاران کرده های تو برای مردمت افسانه خواهد نمود، همانگونه که کرده های نیاکان تو و من برای مردم این زمان افسانه می نماید. فرزندت را آگاه کن تا او نیز جانشینانش را هشدار دهد. فردی کهنسال از خادمان دشمن که او را پنهانی به تو خواهم سپرد، تقدیر این سرزمین را رقم زده و آخرین امید نجات را برایتان به ارمغان خواهد آورد..." تعجب دنیل قابل توصیف نبود. با چشمانی گشاده به الف خیره شده و به سخنانش گوش فرا داده بود. الف نگاهی به او کرده و ادامه داد: "زمانی که بازگشتم، از فرمانروا گالادون، جد فرمانروا آناران در خصوص این امر پرس وجو کردم و او در خفا مرا از صحت این امر مطلع کرد..." دنیل کلامش را برید و پرسید: "او در میان شما جایگاهی نداشت. سپاهیان از کوچکترین عملی برای آزردن او ابا نمی کردند، چگونه آن بانو به او اعتماد کرده بود؟!" الف لبخندی زد و گفت: "همانگونه که گفتم او حکمتی وسیع و بی پایان داشت که آنرا از دوران باستان به میراث برده بود. آدانل برایم باز گفت که هزاران سال پیش، زمانی که تاریکی سقوط کرد، او از کوهستان باستانی که در آن زمان متروک و بی سکنه بود خارج شد و به طرف شرق به راه افتاد. زمانی که از نزدیکی جنگل محل سکونت بانو عبور میکرده است، با ایشان روبرو میشود. بانو تقدیر سترگ و دیرینه اش را میخواند و از همین رو مخفیانه او را پناه داده و مدتی در التیام آلامش میکوشد.تا زمانی که عزم رفتن به غرب را میکند و حقیقت را برای آدانل بازگو میکند." دنیل سر به زیر افکند. افکارش آشفته و پریشان بود و نمیتوانست وقایع را در کنار یکدیگر قرار دهد. با صدایی گرفته گفت: "از زمانی که به اینجا پای گذاشتم، در گیرودار حوادثی افتادم که مرا از کنجکاوی در بدیهی ترین امور بازداشت، اما این از همه مبهم تر است..." الف به سوی او امد و پرسید: "کدام امور؟" دنیل به او نگاه کرد و پرسید: "اینجا کجاست؟ در چه زمان و مکانی از این دنیا واقع شده است؟" الف مشفقانه نگاهی به او کرد و گفت: "اینجا دنیای تو است، دنیایی که در آن زندگی میکنی... و یا به عبارت بهتر ... دنیایی که در آن زندگی خواهی کرد." دنیل چشمانش راباریک تر کرد و در سکوت به الف خیره شد. الف که معنای نگاهش را فهمیده بود در کناربسترش نشست، نفس بلندی و آه گونه کشید و گفت: "دنیایی که در آن زندگی میکردی آتیه ی جهانی است که ما در آن زندگی میکنیم. جنگ بزرگ بازپسین رخ داده و تاریکی بار دیگر ظهور کرده است. تمام سرزمین هایی که تاکنون دیده ای تحت سلطه ی پلیدی قرار گرفته است... تمام اشخاصی که تاکنون دیده ای کشته شده و از میان رفته اند. جهانی که در آن زندگی میکردی، جهانی زیر یوغ نفرت خداوند تاریکی است. هزاران هزار سال از نبرد بازپسین میگذرد و تو در فراسوی مرزهای زمان و مکان بدینجا خوانده شده ای تا مانع از تحقق تقدیر هولناک این سرزمین شوی..." دنیل هیچ چیز از سخنانش نفهمیده بود. گنگ و سردرگم سر به زیر افکند و تصویر دنیای خود را در ذهنش مجسم کرد. جنگ های بسیار، ویرانی های بسیار، کشته شدن انسان ها در گوشه گوشه ی جهان، بلایای مصیبت بار، بی تفاوتی همه از جمله خود او به این وقایع با اینکه در جریان همه ی آنها قرار میگرفت را به یاد آورد. اما نمیتوانست چنین چیزی را باور کند. ناباورانه به الف نگاه کرد منتظر ادامه ی کلامش ماند. الف نگاهش را از پنجره ی نیمه باز به دریا دوخت و گفت: "باورش کمی مشکل است اما گمان میکردم با ورودت بدینجا متوجه تفاوت ها خواهی شد." به دنیل نگاه کرد و گفت: "شمایل پدربزرگت همانی بود که در جهان خود میشناختی؟" دنیل بهت زده سرش را به نشانه ی نه تکان داد. الف ادامه داد: "پدربزرگت به وعده ای که به بانو داده بود وفا نکرد. او مدت ها قبل از ظهور تاریکی پی برده بود که ارباب سیاه در حال بازگشت است، اما از سر نومیدی و ترس به اعماق کوهستان رفت و پنهان شد. پلیدی بار دیگر ظهور کرد، فرمانروایی انسان ها سقوط کرد و جهان برای همیشه در ورطه ی تباهی گرفتار شد. پس از آن هزاران سال در تنهایی و خفا به زندگی ادامه داد تا اینکه به تو برخورد." دنیل با صدایی خفه گون پرسید: "من...؟" الف با لبخندی پاسخ داد: "بله. برایم بازگو کرده است که مدتی قبل از متولد شدن تو دچار کابوس هایی شده بود که در آنها به وی گفته شد که تنها راه زوال نفرین او، و در حقیقت تنها اقبال او برای انجام وظیفه اش در قبال این سرزمین که دیری در جرگه ی سپاه دشمن در تخریب و ویرانی آن کوشیده بود، این است که امید بازپسین را با خود به گذشته برده و در برابر تاریکی قرار دهد، باشد که طینت زمان بیدار شدنش را باز یافته و به مردم و "محبوبش" در آن سوی دریاها ملحق شود..." دنیل با چهره ای پریشان زیر لب گفت: "ته آنیس...." الف با چهره ای مهربان به سمت او بازگشت و دنیل سردرگم زیر لب گفت: "چگونه بعد از این مدت طولانی...؟" اینبار الف کلامش را برید و گفت: "عشق در زمان فرسوده نمیشود، از بین نمیرود و تا زمانی که قلب به امید آن می تپد، پایدار مانده و حتی به ورای مرزهای هستی می رسد." دنیل چشمانش را بست و تقلا کرد که خود را در ورطه ی این حقایق بهت آور بازیابد، اما نتوانست. زیر لب گفت: "سرورم... باورش مشکل است... و من نمیدانم چه باید بکنم... من ضعیف و بی اهمیتم..." الف نگاهی به او کرد و گفت: "تقدیر تو را نیز پدربزرگت برایت رقم زده است. اما من از آن بی اطلاعم. از زمانی که تو را در جنگل دیدم در صدد آن بودم که در تو نشانی از آخرین امید این سرزمین بیابم. اما جز تصاویری مبهم و سیاه در باطنت ندیدم. با این حال منتظر زمان خواهم ماند. آدانل کشته شده است و قلب من گواهی میدهد که نفرینش نیز زوال یافته است. اگر چنین باشد، تو باید همانی باشی که پیشگویی شده است." دنیل قلبش به تپش افتاد و به الف نگاه کرد. الف با لبخندی به او نزدیک شد و کمی در سکوت او را نظاره کرد. سپس گفت: "حال لختی بیاسای. به اندازه ای شنیده ای که بتوانی تصمیم بگیری." سپس با طمأنینه از بسترش دور شد و از اتاق بیرون رفته و دنیل را با طوفانی از تردید و ابهام در درونش تنها گذاشت... 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست