اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 9, 2014 دوستان سلام. بعد از مدت ها تایپ کردن این داستان، وقتی به عنوان یه مخاطب بهش نگاه کردم، تصمیم گرفتم که دستی به سر روش بکشم تا هم موضوع مشخص تر بشه هم اینکه فصل ها رو از هم تفکیک کنم تا خواننده احساس خستگی نکنه. البته از پیشنهادات دوست عزیزم راداگاست برای بهتر شدن نوشته هم ممنونم. موضوع داستان مربوط به پسری هست به اسم دنیل که طی یک پروسه ی عجیب و غریب به دنیایی وارد میشه که ما به نام "آردا" میشناسیم. طی این داستان و ماجرای عجیب که البته یکی از عناصر اصلیش پدربزرگ دنیل هست، سعی کردم همونجوری که از اسمش پیداست سعی کردم موضوع بازگشت ارباب تاریکی رو که احتمالا در اواخر دوران چهارم اتفاق میفته رو بیان کنم. برخی شخصیت ها رو میشناسیم و بعضی هاشون برامون جدید هستند. من هرچند تو زبان های آردا و معانی اسم ها هیچ سررشته ای ندارم (مخصوصا در قیاس با جناب تور ) اما سعی کردم که اسم ها حداقل به گوش مخاطب عجیب و ناآشنا نیاد. به هر حال امیدوارم که ازش خوشتون بیاد و خسته کننده نباشه. فصل اول: اینجا کجاست؟ این یک داستان نیست. ولی مطمئن نیستم بشه اسمش رو واقعیت گذاشت. چون هنوز هم نتونستم در این مورد به نتیجه ی قانع کننده ای برسم. همه چیز فقط اتفاق افتاد و تموم شد. همین. حقیقتش تا تصمیم بگیرم که روی کاغذ بیارمشون خیلی با خودم کلنجار رفتم. تا اینکه به خودم گفتم دیگه بسه. هرچی که بود رو مینویسم.برام مهم نیست کی، چی فکر میکنه. هرچند حرفایی از این دست رو نمیشه به سادگی به زبون یا روی کاغذ آورد. اونم تو این دوران که خیلی ها خیلی چیزا یادشون رفته. اسم من دنیل هست. سی وسه سالمه.زندگی آرومی دارم. تا قبل از اون اتفاقات هم همینطور بود. آروم و بی اتفاق. تنها زندگی میکردم. شغلم روزنامه فروشی بود. سر یه چهاراه شلوع یه مغازه کوچیک داشتم. از اول دوست نداشتم این شغل رو انتخاب کنم. دوست داشتم موزیسین بشم. ولی خوب، نشد. خانواده ی فقیری بودیم. پدرم توان پرداخت خرح تحصیلات این رشته رو نداشت. برای همین بعد از اینکه خودش بازنشسته شد، مغازه رو به من سپرد: - گوش کن دنی! سعی کن تو جایی که قرار میگیری مفید واقع بشی. حتی اگه دلخواهت نباشه. لیاقتت رو ثابت کن پسر! و بعد از اون زندگی من به این شکل که میبینید شروع شد. به مرور به اوضاع عادت کردم و احساس میکردم شغل بدی هم نیست. بدون اینکه بخوام در جریان همه ی اتفاقات مهم دنیای خودم قرار داشتم. اتفاقاتی که نه درکشون میکردم و نه میخواستم بکنم. به نظرم هیچ چیز تازه ای نبود که بخوام بهش توجه کنم. همیشه همینجوری بود و خواهد موند. این روند یکنواخت و تکراری ادامه داشت تا اینکه پای من به انفاقاتی باز شد که حتی توی خوابم تصور نمیکردم. من پدربزرگم رو حدود دو سال پیش از دست دادم. از اون دسته آدمایی بود که بودن یا نبودنش هیچ فرقش تمیکرد.به جرات میتونم بگم جز کارها و حرفهایی که نکردن یا نگفتنش ممکن بود جونشو به خظر بنداره ازش سر نمیزد.خیلی آروم و بی تفاوت بود. نسبت به همه چیز. از این بابت من خیلی شبیهش بودم. ولی در عین حال خیلی ساده خودش رو با شرایط وفق میداد.به حرف های خنده دار میخندید، به حرفای جدی گوش میداد و با شنیدن حرفای غم انگیز سرش رو پایین می انداخت و سکوت میکرد. در این مورد من اصلا شبیهش نبودم. همین رفتارهاش به هیکل تنومند و نخراشیده اش که میگفت توی جنگ به این حال و روز افتاده، حالت مرموزی میداد. دستهای پت و پهن، فد متوسط، صورت پر از چین و چروک و پاهای از هم فاصله گرفته اش خیلی توی ذوق میزد. صورتش بی روح ترین صورتی بود که توی عمرم خواهم دید. چشماش مثل دو تا حفره ی سیاه مه گرفته بودند. نه چیزی آنچنان خوشحالش میکرد و نه خیلی ناراحت. ولی وای به روزی که عصبانی میشد.به هیچ وجه قابل کنترل نبود. یک بار پسر عموم رو از روی عصبانیت بلند کرده بود رو سرش و کوبیده بود زمین. دست پسر عموم شکست و عموم تا آخر عمرش با پدر بزرگ حرف نزد. و پدربزرگ بیشتر از پیش گرفته تر و بی احساس تر شد. با همه ی این حرفها، گاهی به من، و فقط به من محبت هایی میکرد. بی دلیل و ناگهانی... و من الان دلیلش رو می فهمم! 30 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 9, 2014 (ویرایش شده) ماجرا از یک شب سرد پاییزی شروع شد. یادم میاد برای قرض گرفتم یه بخاری برقی قرار بود برم خونه پدربزرگ. بارون شدید و باد تندی میومد. چشم ها و گوشام پر از آب شده بودن و ضربات باد مثل شلاق تو سر و گردنم میخورد. چند سالی میشد که طوفان های موسمی خیلی شدید تر شده بودن. بالاخره رسیدم در خونه و زنگ زدم. مادر بزرگ تقریبا بلافاصله در رو باز کرد و گفت: دنیل! چقدر دیر کردی! خیس آب شدی! جواب دادم: سلام مادر بزرگ. منو ببخشید. کارم طول کشید. با گفتن این جمله خودمو انداختم تو خونه. گرمای توام با بوی قهوه منو به نشئگی انداخت.در حالیکه بارونیم رو از جارختی آویزون میکردم پرسیدم: پدربزرگ کجاست؟ گفت: تو اتاقشه. طبق معمول با خرت و پرتاش ور میره. بخاری تو اتاق زیر شیروانیه. میخوای باهات بیام؟ جواب دادم: نه. ممنون. خودم میرم. باید زود برگردم خونه. از ترس بیدار شدن پدربزرگ خیلی آروم رفتم سمت اتاق های طبقه بالا. با گذاشتن یه نردبان رفتم اتاق زیر شیروانی. بخاری به جایی درست بالای اتاق پدربزرگ بود. با احتیاط رفتم طرفش. در حین برداشتن بخاری احساس کردم صدای پدربزرگ اومد. محض کنجکاوی از لای تخته های سقف اتاق پدربزرگ که نور خیلی کمی ازش بیرون میزد سعی کردم توی اتاق رو ببینم. به محض دیدن، از تعجب سر جام خشکم زد. پدر یزرگ با اون هیکل تنومندش روی دو زانو کف اتاق نشسته بود. یه کاغذ شبیه نامه های قدیمی دستش بود و در حالی که میخوند، با یه حرکت ریتمیک مثل پاندول ساعت عقب و جلو میرفت. هر از گاهی شونه هاش میلرزید و ناگهان انگار صدایی شنیده باشه ساکت و بی حرکت میشد؛ درست مثل یه سنگ. بعد از چند دقیقه و اطمینان از نبود کسی، دوباره همون کارا تکرار میشد.ولی هیچ کدوم از این حرکات، به اندازه ی چیزایی که میگفت عجیب نبود. به یک زبون عجیب و غریب که فکر نمیکنم هیچ کسی توی این دوره زمونه شنیده باشه، نامه یا نمیدونم چی رو میخوند، با همون کلمات رو به بالا ضجه های آروم میزد و گاهی هم سرش رو توی دستاش میگرفت و در حالی که به شدت میلرزید به سمت چپ یا راست متمایل میشد... پدر یزرگ با اون هیکل تنومندش روی دو زانو کف اتاق نشسته بود. یه کاغذ شبیه نامه های قدیمی دستش بود و در حالی که میخوند، با یه حرکت ریتمیک مثل پاندول ساعت عقب و جلو میرفت. هر از گاهی شونه هاش میلرزید و ناگهان انگار صدایی شنیده باشه ساکت و بی حرکت میشد؛ درست مثل یه سنگ. بعد از چند دقیقه و اطمینان از نبود کسی، دوباره همون کارا تکرار میشد.ولی هیچ کدوم از این حرکات، به اندازه ی چیزایی که میگفت عجیب نبود. به یک زبون عجیب و غریب که فکر نمیکنم هیچ کسی توی این دوره زمونه شنیده باشه، نامه یا نمیدونم چی رو میخوند، با همون کلمات رو به بالا ضجه های آروم میزد و گاهی هم سرش رو توی دستاش میگرفت و در حالی که به شدت میلرزید به سمت چپ یا راست متمایل میشد... دوستان سلام. امیدوارم این ماجرا به دلتون نشسته باشه تا اینجا. من منتظر حرفها و پیشنهادات شما هستم. در ضمن بابت نحوه ی ارسال پست ها عذر میخوام.یه کم ناشی گری کردم.سعی میکنم دیگه تکرار نشه. ویرایش شده در مه 10, 2014 توسط تور سهو نگارشی 24 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 10, 2014 (ویرایش شده) انقدر از دیدن این صحنه ها تعجب کرده بودم که عرق سردی تمام بدنم رو پوشونده بود. مثل بچه ای شده بودم که یواشکی برای اولین بار چیزی رو میبینه که نباید ببینه. تعجب نکنید. اگه شما پدربزرگی مثل مال من داشتین خوب درک میکردین که چی میگم. وقتی پدربزرگ تا اون حد مراقب اطرافش بود، حتما دلش نمیخواست کسی اون رو تو اون شرایط ببینه و اگر کسی پنهانی اونو میدید و پدربزرگ متوجه میشد، معلوم نبود چه بلایی سرش میاره. با به یاد آوردن عصبانیت هاش، ترس سراسر وجودم رو گرفت و وادارم کرد خیلی آروم و بی سروصدا بلند شم و برم سمت خروجی. فقط میخواستم سریع از اونجا دور شم بدون اینکه دردسری درست بشه. اومدم پایین و نردبان رو گذاشتم سر جاش. وقتی برگشتم طرف پله ها، از تعجب و ترس نفسم بند اومد؛ در اتاق پدربزرگ تا نیمه باز بود و خودش هم لای در ایستاده و به من زل زده بود؛ ساکت و بی حرکت، مثل سنگ!!! بعد از مدتی سکوت نفسگیر با صدایی که انگار از ته وجودش در میومد گفت: اینجا چه غلطی میکنی بچه؟ جرات حرف زدن نداشتم. بخاری رو کمی آوردم بالا تا ببینه. کمی به بخاری زل زد بعد دوباره چشماش رو دوخت به من. در حالیکه نور از پشت بهش میتابید ظاهر مخوفی داشت. چشماش مثل دو تا حفره ی سیاه بزرگ و کوچک میشدن، لای دهنش کمی باز بود و صدای نفس هاش خفیف به گوش میرسید. ناگهان فریاد زد. فریادش انگار صدای خودش نبود. انگار یه موجود دیگه هم باهاش فریاد زد: یالله بزن به چاک، گورتو گم کن!!! نفسم رو که از ترس حبس کرده بودم به آرومی بیرون دادم و با قدم های شمرده ولی تند از کنارش رد شدم... چه بوی عجیبی می داد ... ویرایش شده در مه 10, 2014 توسط تور سهو نگارشی 20 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 10, 2014 به سرعت از پله ها اومدم پایین. بدون اینکه از مادربزرگ سراغی بگیرم، بارونیم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. بارون کمی آرومتر شده بود ولی باد شدیدتر از قبل همچنان داشت میوزید. شالگردنم رو سفت تر کردم و سعی کردم به افکارم نظم بدم. پدربزرگ چیکار داشت میکرد؟ یه جور مراسم مذهبی بود یا یه نامه ی غم انگیز از دوستی از کشور دیگه؟ هر کدوم از این فرضیات در مقابل شخصیت پدربزرگ مسخره به نظر می اومد. چون در مقابل بدترین یا بهترین خبرها هم چنین عکس العمل هایی نشون نمیداد. با این حال قضیه ی امشب رو تصمیم گرفتم به عنوان یک راز از پدربزرگ پیش خودم نگه دارم و با کسی در میون نگذارم و این حس دوگانه ی لذت و ناشناختگی یه جورایی احساس افتخار احمقانه ای بهم دست داد: عالی شد؛ من چیزی از پدریزرگ میدونم که کسی ازش خبر نداره! به خودم گفتم منتظر زمان میمونم تا ته و توی قضیه رو بیشتر در بیارم. با این افکار رسیدم خونه، با این افکار دوش گرفتم و با این افکار خوابم برد. سه روز از این ماجرا گذشته بود. صبح رفتم سرکار، تا نزدیک ظهر که کارم تموم شد و داشتم در حالیکه یه آبنبات رو سق میزدم میرفتم سمت خونه.مردم رو تماشا میکردم که داشتن خودشون رو برای ناهار میرسوندن به رستوران ها و کافه ها. ناگهان احساس کردم بین جمعیت شلوغ قیافه ی آشنایی دیدم. با کنجکاوی رفتم سمت جمعیت و ... درسته... خود پدربزرگ بود. تقریبا پنجاه متر جلوتر از من داشت راه خودش رو از بین مردم باز میکرد. یه پالتوی ضخیم پوشیده بود و داشت به سمت خارج شهر میرفت. دوباره همون حس ماجراجویی و تفاخر سراغم اومد: باید بفهمم موضوع چیه، ولی ایندفعه بی سر و صدا و بدون دردسر. چشم ازش برنداشتم که گمش نکنم. زیاد کار سختی نبود. از فاصله ی یک مایلی هم میشد پدربزرگ رو بین پنجاه نفر آدم به راحتی تشخیص داد. از این فکر خنده م گرفت. از آخرین خیابون ها هم رد شدیم. اینجا جمعیت و ساختمون ها کمتر میشد و این کار منو سخت تر میکرد. احتیاط بیشتری به خرج دادم. حدس زدم که داره میره سمت ایستگاه راه آهن متروکه و کمتر کسی پیدا میشد که کار خاصی اونجا داشته باشه. به محوطه ی ایستگاه رسیدیم. یه ساختمون قدیمی با چند تا خونه ی چوبی که به صورت نا منظم اطرافش ساخته شده بود و دور تا دور این محوطه پر از درخت های بزرگ و قدیمی بود.ظاهرا زمانی محل سکونت کارکنان اینجا بوده که بعد از انفجار معدن و آتش سوزی که تو جنگل های اطراف این خونه ها اتفاق افتاد بلااستفاده موند. ایستگاه تعطیل شد و همه ی کارکنانش برگشتن به خونه هاشون. پشت دیوار مخروبه ی ایستگاه پنهان شدم. پدربزرگ رفت به طرف یکی از خونه ها. از پله ها رفت بالا. دم در ایستاد و پالتوش رو درآورد. مدت نسبتا زیادی رو دم در تعلل کرد. احساس میکردم زیر لب داره چیزی میگه. بعد از مدتی با حالتی شبیه به منصرف شدن از پله ها اومد پایین و ایستاد. کمی به آسمون خیره شد. و اینبار مصمم تر از قبل به طرف خونه راه افتادو تقریبا بدون تعلل وارد خونه شد. روی زمین نشستم و با خودم گفتم: خب آقای مامور مخفی! حالا نوبت توئه. معلوم نیست تو اون خونه چی منتظرته. ولی ایرادی نداره. برای سردرآوردن از زندگی پدربزرگ باید ریسک کرد. بهاش هرچی میخواد باشه. به خودم تشری زدم و بلند شدم که برم سمت اون خونه. . . سمت سرنوشتم . . . 21 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 11, 2014 در حالیکه از پشت ساختمون ها و دیوار ها سرک میکشیدم، رسیدم به خونه ای که پدربزرگ رفته بود توش. چند لحظه صبر کردم که ببینم صدایی میاد یا نه. صدای یه اره برقی از یه جای خیلی دور و صدای زوزه ی باد بین سنگ ها و علف ها. البته که سکوت مشکوکی بود. ولی کم کم از این ماجرا خوشم اومده بود. تصمیم گرفتم آروم وارد خونه بشم. خونه ها از چوب ساخته شده بود و این به این معنی بود که کوچکترین حرکتی باعث تولید صدا میشد. برای همین کفشهام رو درآوردم و از پله ها رفتم بالا. پالتوی پدربزرگ همونجا افتاده بود. در هم تا نصفه باز بود. نزدیکتر که شدم بوی غلیظ و تهوع آوری به دماغم خورد. به قدری منزجرکننده بود که به سرفه اقتادم. یه جور بوی سوختگی بود. سوختن چوب، پارچه. ولی با بوی تعفن و کثافت ترکیب شده بود که قابل تحمل نبود. هرچقدر هم که بیشتر وارد خونه میشدم بیشتر و بیشتر میشد. شالگردنم رو دور دهنم بستم و وارد شدم. خونه عبارت بود از یه نشیمن، یه آشپزخونه در گوشه سمت چپش، دوتا پنجره سمت راست و یک پنجره سمت چپ و یه راه پله ی باریک که ظاهرا میرفت طبقه بالا به طرف اتاق خواب ها. خالی خالی، بدون حتی یه صندلی درب و داغون. قاعدتا پدربزرگ طبقه ی بالا بود. با تردید تصمیم گرفتم که برم بالا. پاورچین پاورچین رفتم سمت پله ها و شروع کردم به بالا رفتن. بوی زننده الان دیگه از زیر شالگردن هم غیر قابل تحمل بود. هر از چندگاهی به عق زدن می افتادم و اشک توی چشمم جمع میشد. آخرین پله رو هم رفتم بالا. ته یک راهروی نسبتا طولانی یه در پوسیده و کهنه بود که نور ضعیفی از زیرش مشخص بود. به آرومی خودم رو بهش رسوندم و گوش دادم.صدای جابجا کردن چیزی رو شنیدم. مثل کشیدن سنگ روی زمین. مدت کوتاهی این صدا میومد و دیگه قطع شد. برای یک لحظه تصمیم گرفتم برگردم. ولی دستم ناخودآگاه دستگیره رو چرخوند و در باز شد. غیرمنتظره ترین صحنه ای رو که میشه از یه اتاق خواب تصور کرد رو مجسم کنید: کف اتاق پوشیده از سنگ بود که به صورت نامنظمی تا ارتفاع مشخصی از دیوار هم بالا میرفت. سنگ های درشت، کوچیک و سیاه رنگ. وسط این سنگ ها دهانه ی یک چاه رو میشد تشخیص داد که کمی برآمده بود. دود سیاهی ازش بیرون میزد که منو مطمئن کرد بوی گند از همونجاست. بالای دهانه ی چاه، یه چراغ بود. به شکل یه فانوس طلایی که نور آبی رنگی ازش بیرون میزد. هرچند فوق العاده زیبا بود ولی وجودش توی یه همچین جایی کاملا غیرعادی و مرموز بود. این وسط پدربزرگ کجا بود؟ به محض اینکه این سوال تو ذهنم اومد، صدای بسته شدن در رو شنیدم و با ترس به عقب برگشتم. پدر بزرگ پشت سرم بود و به من خیره شده بود... تقریبا با فریاد گفتم:پدربزرگ!!... 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 11, 2014 کمی خیره به من نگاه کرد و با لحن نسبتا آرومی گفت: آروم باش دنیل. چیزی برای ترسیدن نیست. در حالیکه از تعجب و کمی ترس و همینطور بوی گند به لکنت افتاده بودم گفتم: ش..ش..شما اینجا چیکار میکنید؟ این ... این بوی گند مال چیه؟ فریاد زد: گفتم آروم باش بچه... وقت زیادی ندارم که برای سوال های احمقانه ت تلف کنم. صداش دورگه بود، مثل دفعه ی قبل که انگار یه موجود دیگه باهاش فریاد زده بود. در برابر چشمای بهت زده ی من شروع کرد به جمع کردن چند تا از اون سنگ ها جلوی در. انگار میخواست مسدودش کنه. از این کارش اصلا حس خوبی بهم دست نداد. پرسیدم: چیکار میکنی پدربزرگ؟ جوابی در کار نبود. میخواستم دو مرتبه سوال کنم که بوی گند کار خودش رو کرد. توی گوشه ای از اتاق بالا آوردم. پدربزرگ نیم نگاهی به من انداخت و زیر لب با عصبانیت یه چیزایی به زبانی شبیه اون شب گفت و به کارش ادامه داد. کمی که حالم بهتر شد سرم رو بالا آوردم. کارش تموم شد و فانوس رو توی دستش گرفت. به محض اینکه لمسش کرد، نور فانوس چند برابر شد. طوریکه نمیشد بهش خیره شد. به اینجا که رسید پدر بزرگ از حرکت ایستاد. مثل سنگ ثابت و بی حرکت شده بود. هیکل تنومندش با نفس کشیدن بالا و پایین میرفت وآب دهانش رو پی در پی قورت میداد. سکوت مطلق بود. فقط صدای منقطع نفس کشیدن من و خس خس نفس پدربزرگ به گوش میرسید. بعد از مدتی همونطوری که به زمین زل زده بود گفت: دنیل! جوابی ندادم. به آرومی سرش رو بالا آورد. چشماش در گشادترین حالت ممکن بود و این بار برق میزد. چروک های پوستش عمیق تر به نظر میرسید.ظاهر هولناکی داشت. گفت: گوش کن پسرم! (از شنیدن کلمه پسرم جا خوردم) متاسفم که اوضاع اونجوری که میخواستم و خواهی خواست پیش نمیره. چیزی ندارم بهت بگم. جز اینکه الان روی لبه ی پرتگاهی ایستادی که تفدیر توئه. دستپاچه گفتم: پدربزرگ؟ راجع به چی داری حرف میز... فریاد زد: گوش کن بچه! به فدری بار نفرین رو بر دوش کشیدم که دیگه رمقی برای ادامه دادن برام نمونده! تن صداش اومد پایین تر، انگار با خودش حرف میزد: تنها امیدم این بود که اونقدر تحمل داشته باشم یا بهم داده بشه که بتونم این بار رو از گردنم بندازم... من دیگه خسته شدم... خیلی خسته ... گفتم: پدربزرگ! من ... انگار یهو به خودش اومد و برگشت سمت من: گوش کن دنیل. میدونم گیج و سردرگمی. انتظاری جز این ندارم. ولی باید صبور باشی و به من اعتماد کنی. این رو گفت و آروم به طرفم اومد. ناخودآگاه دستم رو به نشانه ی توقف به طرفش گرفتم. تمام بدنم رو عرق سردی پوشونده بود. ظاهر ترسناکی پیدا کرده بود و چشمهاش به نظر می اومد پر از پلیدی بودن. با تحکمی ساختگی گفتم: چیکار میکنی؟ گفتم چیکار میخوای بکنی؟ با لبخندی ساختگی گفت: دنیل ... فریاد زدم: ازم دور شو ... گفتم ... با حرکت خیلی سریعی ساعدم رو گرفت. موج درد تمام بدنم رو گرفت طوری که حتی نتونستم داد بزنم. احساس کردم استخونام داره خرد میشه. اصلا فکرش رو نمیکردم که پیرمرد تو این سن چنبن قدرتی داشته باشه. در حالیکه بریده بریده نفس میزدم و عرق از صورتم میچکید، زل زدم به چشماش. لبخند کم رنگ و پر از اضطرابی رو تو صورتش تشخیص دادم: دنیل ... پسرم ... منو ببخش ... با قدرت منو کشید و هل داد توی چاه ... فریادزنان نگاهم به طرف دهانه چاه چرخید. حلقه نور کوچک و کوچکتر ... و پدر بزرگ دور و دورتر میشد ... فریاد ... فریاد ... فریاد .... و تاریکی مطلق ... 20 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 12, 2014 در داستان ها و ترانه ها گفته شده که افسانه ها در کنار ما و همراه با ما به زندگی خویش ادامه میدهند. از خود وجودی جداگانه دارند که حافظه ی آنانی هستند که آنان را رقم زده و زیسته اند. مملو از شکست ها و پیروزی ها، اشک ها و لبخند ها، سوگواری ها و جشن ها. اگر اندکی باورشان کنی، حتی با وجود گذشت قرن ها و هزاره ها و دوران های بیشمار نیز میتوانی صدای خنده های آنان، صدای گریه هایشان، صدای سخن گفتن شان، صدای خطابه های آنان برای تهییج مردانشان به نبرد، صدای چکاچک شمشیرهاشان ... و صدای به خاک افتادنشان را بشنوی. گاهی یک مرد تقدیر خویش را برمیگزیند و در پی اش میرود. گاهی نیز مردی برای تقدیری برگزیده میشود. تقدیر هر مرد فراتر از آنچیزیست که بتوان آنرا برای دیگری بازگو کرد. زیرا فقط خود وی است که آنرا میفهمد و می زید. درست مانند این که تنها عاشق میداند که در ورطه ی عشق افتاده است، نه هیچ کس دیگر. دنیل به آرامی چشمانش را گشود. بوی زننده و گندناک او را به خود آورد که در هر نفس، آن را فرو می برد و بیرون می فرستاد. اما این کمترین چیزی بود که آزارش میداد. در تاریکی مطلق سقوط کرده بود و هیچ چیز از اطرافش نمی دانست. با سرانگشتانش سنگ ها را لمس کرد. تلاش کرد تا کمی به موقعیتش واقف شود ولی بی نتیجه بود. عزم برخواستن کرد. با کمترین حرکت موجی از درد در دستان و پشتش آغاز شد. فریاد درد داشت از گلویش خارج میشد که دستان زمخت و قدرتمندی بر دهانش فرود آمد. وحشت زده شد. ولی توان تقلا نداشت. در کورسوی نوری کم رنگ چشمانش به تاریکی آشنا شد و توانست چهره ی پدربزرگ را تشخیص دهد. بسیار مضطرب در حالی که دستش را بر دهان دنیل گذاشته بود، پشت تخته سنگی گویا در حال پاییدن چیزی یا کسی بود. چشمانش همچون دو حفره ی سیاه در حال گردش به اطراف بود و به تندی نفس میزد. دنیل سعی کرد چیزی را به او بفهماند. پدربزرگ نگاه کوتاهی به او کرد و گفت: با کوچکترین صدایی هر دوی ما را به کشتن میدهی. کمی صبر کن. تا وقتی تو را همراه با من ندیده اند جانت در امان است. دنیل بی آنکه چیزی از حرف های او بفهمد نفس دردناکی بیرون داد. ناگهان پدربزرگ بی آنکه حرفی بزند نگاه مردد و مضطربی به او انداخت و به آرامی دستش را از دهانش برداشت. با اطمینان کمی از اینکه دنیل آرام خواهد ماند به سرعت از کنارش برخواست و رفت. دنیل صدای پای او را میشنید که دور و دورتر میشد. سپس صدایی دیگر. صدای راه رفتن شخصی دیگر و دیگری. همینطور بیشتر و بیشتر میشدند. گویا ارتش کوچکی بودند که در کنار هم رژه میرفتند. از حرکت بازماندند و مدت کمی سکوت برقرار شد. دنیل صدای پدربزرگ را شنید که سخن میگفت. به زبانی که آن شب در خانه ی او شنیده بود. با این تفاوت که این بار صدای موجودی که گویی همراه او سخن میگفت قوی تر بود. صدایی خشن و کمی خوفناک. سپس شخص دیگری سخن گفت، اگر بتوان نامش را شخص گذاشت. با لحنی شبیه پدربزرگ ولی بسیار هولناک تر و با صدایی که صدای پدربزرگ در کنارش دلنشین مینمود. کلماتی را گویی با خشم و کینه ای غیرقابل وصف ادا نمود و به دنبال آن گویی صدها تن نعره هایی کشیدند که پژواکش سقف ها را به لرزه درآورد. و دنیل در حالی که از شدت ترس حتی قادر به نفس کشیدن نبود، فهمید که در محیط محصوری هستند. جایی شبیه به یک غار یا دالانی سنگی. صدای نعره ها کمی بعد با صدای گام ها آمیخته شد. گویی ارتش کوچک در مسیر خویش به راه خود ادامه داد. دنیل در اثر درد و خستگی، به تدریج صداها را گنگ تر و مبهم تر میشنید. تا اینکه نعره هایشان دور و دورتر شد. در این حین پدربزرگ نزد او آمد و گفت: دنیل.. بلند شو پسرم... باید راه بیفتیم... ولی دنیل کم کم در خوابی عمیق و مضطرب فرو رفت. پدربزرگ ضربات محکمی به صورت او زد: دنیل ... دنیل .... 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 12, 2014 پسرک با وزش نسیم ملایمی بر صورتش به هوش آمد. گرمای خورشید را بر گونه هایش احساس کرد. صدای نهری را میشنید. به آرامی چشمانش را گشود و خود را زیر درختان یافت و مدتی تلالو کم رنگ خورشید از لابلای درختان را نظاره کرد. توان برخواستن نداشت. با مشقت غلت خورد و خود را به طرف صدای آب کشید. پس از طی مسافتی کوتاه نیمه ی بدنش را در آب انداخت و از آن نوشید و با مشقتی دوچندان خود را از آب بیرون کشید و روی سبزه ها انداخت. هیچ صدایی به گوش نمیرسید. تمام آبه آرامی صدا زد: پدربزرگ..! پدربزر.. صدای پا به گوشش خورد و بی حرکت ماند. صدا نزدیک تر میشد. موجودی خس خس کنان و لنگ لنگان نزدیک میشد. سعی کرد خود را به زیر درختچه ای در آن نزدیکی برساند. با اضطراب و ترس خود را روی زمین کشید و زیر بوته ای پنهان شد و ساکت به بیرون خیره ماند. موجود با پیکری سیاه رنگ و پاهای از هم فاصله گرفته، دست های آویزان و موهای زرد رنگ آشفته در حالیکه هر نفسش گویی کاری نفس گیر بود از بین بوته ها بیرون آمد. گویی در جستجوی چیزی بود. زمین را بو کشید و به ناگاه به جایی که پسرک پنهان شده بود نگاه کرد و دنیل، در پشت آن همه پلشتی و نکبتی که از سروروی آن موجود میریخت، گویی شمایلی از پدربزرگش را دید! تمام جهان سکوت کرده بود و نظاره گر بهت و حیرت پسرک بود. پس از لختی درنگ، زیر لب زمزمه کرد: پدربزرگ... پدربزرگ به سمتش آمد. پسرک در بهت تمام حرکاتش را نظاره میکرد. پیرمرد دستانش را به سمت پسرک دراز کرد و گفت: بیا بیرون دنیل.. فعلا چیزی برای ترسیدن نیست. در امانیم. با خفقان سخن میگفت. اصلا متوجه بهت پسرک نشده بود. با دبدن تعلل وی در بیرون آمدن، چشمانش لرزید و ناگهان صدای زوزه مانندی بیرون داد. در حالی که صورتش را پوشانده بود با صدای خرناس مانندی روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن کرد. دنیل همچنان بهت زده به آنچه پیش چشمانش میگذشت خیره شده بود. نمیدانست کدام را باور کند: این همه نکبت؟ یا تقلای این موجود پدربزرگ مانند به حفاظت از جانش را؟ با اطمینان از اینکه خطری حداقل از این موجود متوجهش نیست از مخفیگاه بیرون خزید. در میان خرناس ها و زوزه های خفیف، گویی صدای گریه شنید، گریه ای انسانی. گریه ای که پشت این وضع فلاکت بار، نشان از حضور یک قلب میداد. پس از کمی نظاره کردن وی در این حالت، دلش به درد آمد. به یاد آورد که با تمام این اوصاف و ظاهر مخوف، این پدربزرگش بود که به این حال و روز افتاده بود. به یاد محبت هایی افتاد که گاه و بیگاه در حق او روا میداشت. هرچند همیشه با کمی خشونت و عتاب. به سختی از جا برخاست و به سمتش رفت. پدربزرگ هنوز در حال گریستن بود. درکنار وی به زانو نشست. پس از مدتی دستش را بر پشت وی نهاد. تقلا و گریه ی پدربزرگ آرام گرفت. به آرامی به سوی او بازگشت و پسرک را نگاه کرد. دنیل نگاهش را به چشمان کریه و اشک آلود پدربزرگ دوخت ... 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 13, 2014 پس از مدتی سکوت با صدایی اندوهگین پرسید: پدربزرگ! چه شده است؟ چه بلایی بر سرتو آمده است؟ اینجا کجاست؟ پدربزرگ مکث طولانی کرد.سپس با همان صدای خوفناک پاسخ داد: جواب این سوال و سوال های بعدی تو پسرم، نزد مردمی داناتر از پدربزرگت است. حتی اگر جواب را بدانم از بازگو کردن و یادآوری آنها می ترسم. دنیل که چیزی از سخنانش نفهمیده بود با استیصال و درماندگی گفت: پرسیدم اینجا کجاست؟ شبیه جایی نیست که از چاه به آنجا افتادم. من میخواهم برگردم به آن غار یا هر چه که بود. میخواهم بازگردم به وطنم... پدربزرگ پاسخ داد: نه شبیه نیست. بعد از اینکه از هوش رفتی، دو شبانه روز تو را بر دوش کشیدم و ار آن مکان نفرین شده دور کردم. در گذشته ها ی دور محل زندگی مردمان بود، لیکن اینک ماوا و جولانگاه پلیدی شده است. بازگشتی در کار نیست. اگر میخواهی بازگردی باید تنها بروی.. پسرک با صدایی بغض آلود پرسید: منظورت چیست که بازگشتی در کار نیست؟ میتوانیم بازگردیم ... باید بازگردیم. تو حتما میدانی که ... پیرمرد با فریادی ضجه مانند از روی استیصال گفت: کمی آرام باش پسر. زندگی تو و من به افسانه ها گره خورده است. تو به سبب من، و من به سبب آنچه زیسته ام. دلیلش را نمیدانم. تنها چیزی که برایم اهمیت دارد این است که این نفرین جانکاه را به پایان برم. و در این راه هرآنچه باید را حاضر به از دست دادنم. حتی زندگی خود را. هرچند تقدیر، بعد از مرگ نیز گریبانگیر من خواهد بود. اما باشد که در آن هنگام نور رهایی را با چشمان محتضرم ببینم. دنیل بی آنکه کلامی بگوید، سردرگم چشمانش را به زمین دوخت. بی آنکه چیزی بداند و تصمیمی گرفته باشد، احساس میکرد در گیرودار ماجرایی افتاده است. هرچند در حال حاضرخطری تهدیدش نمیکرد، اما دلشوره ای در جانش افتاده بود که خبر از پایان خوشی نمیداد، نه برای خودش، ونه برای پدربزرگ. هرچند این پایان برای وی محتمل تر مینمود. پیرمرد نگاهی به وی کرد.لبخند کریهی بر صورت نشاند و گفت: همانگونه که گفتم انتظاری جز این از تو ندارم. اما اینک برخیز. هوا رو به تاریکی میگذارد و در تاریکی امنیت کمتری نصیب ما میشود. باید به جانب غرب برویم. مسیر خود را از لابلای درختان آغاز کردند. پیش رویشان به نظر میرسید جنگلی سترگ و در هم تنیده قرار داشت. از همین ابتدای مسیر که گاه و بیگاه از لای درختان پیدا و پنهان میشد، پسرک میتوانست حدس بزند که جنگل کهنسالی ست. درختان به طرز حیرت آوری تنومند و سربه فلک کشیده بودند. پس از مدتی نور خورشید به سختی راه به کف جنگل می یافت. اما در سرتاسر مسیرشان نسیمی خنک میوزید که رایحه ی خوشی با خود داشت و خبری از هوای دم کرده و خفه گون جنگل نبود. در جای جای مسیر میدانچه هایی بود که عاری از درخت بودند و نور خورشید مستقیم بر آنها می تابید. گویی محل تجمع کس یا کسانی بودند. دنیل میدید که پدربزرگ با نزدیک شدن به میدانچه ها مخفیانه تر و با احتیاط بیشتری حرکت میکرد و نگاهش بیشتر اطرافشان را می پایید. حال رو روز پسرک همچنان اسف بار بود. درد پشتش آرام شده بود ولی دستانش هنوز آویزان و بی توان بودند. پدربزرگ پیش روی او شلنگ انداز راه میرفت. با این حال سرعت زیادی داشت و دنیل به سختی پا به پای او پیش میرفت. هر از گاهی پدربزرگ شاخه ای از درختی را پایین میکشید و میوه ای را کنده و به دنیل میداد: فعلا به میوه ها اکتفا کن. امیدوارم امشب غذای مناسبی نصیبت شود. هیچ کدام از میوه ها قابل خوردن نبودند. حداقل برای پسرک؛ ولی پیرمرد با ولع خاصی و به طرز عجیبی آنان را در زمان کوتاهی میخورد و اعتنایی به او نمیکرد. ساعاتی را به همین منوال مخفیانه و دزدانه طی کردند. تا اینکه نور خورشید در جنگل کاستی گرفت و دنیل فهمید که شب فرا میرسد. زانوانش در هر قدم به لرزه می فتاد و چشمانش در هنگام راه رفتن به زمین دوخته بود. بیا پسرم... کمی جلوتر... صدای دورگه و آهسته ی پدربزرگ را شنید و سرش را بالا آورد ولی از شدت ضعف چشمانش تیره شد و برزمین افتاد. پدربزرگ بازگشت و سعی کرد او را ازجا بلند کند. اما پسرک هیچ توانی نداشت. او را به آرامی بر زمین گذاشت و مدتی را به اطراف خیره شد. سپس به پسرک گفت.همینجا بمان. به زودی بازمیگردم. دنیل خسته تر از آن بود که جوابی به او بدهد. چشمانش را بست و به صدای پاهای پدربزرگ که دور میشد گوش داد. پس از چندی سکوت برقرار شد و در این سکوت چشمان پسرک کم کم سنگین شد. دقایقی به همین منوال گذشته بود که احساس کرد از اطراف کس یا کسانی مراقب او بوده و لابلای درختان در جنب و جوش هستند. چشمانش را باز کرد و تاجایی که میدان دیدش بود اطراف را از نظر گذراند و به نقطه ای در دوردست در میان درختان خیره شد. مرد سپیدپوشی را دید که دست بر درختی نهاده و از دور دست او را زیر نظر گرفته بود. کمی چشمانش را باریک تر کرد تا بهتر ببیند. حالا دو تا شده بودند. گویی دیگری زنی به مانند مرد سپیدپوش بود. هر دو قامت و موهای بلندی داشتند و لباس هایشان در نسیم باد به نرمی به اهتزاز درمی آمد. دنیل دید که زن به مرد نزدیک شد و در حالیکه به دنیل نگاه میکرد به آرامی دست مرد را گرفت و گویی که ترغیب به رفتنش میکرد دست مرد را کشید و مرد با اکراه در حالی که همچنان هر از گاهی به پشت سر نگاه میکرد به دنبال زن به راه افتاد. دنیل نیم خیز شد تا بهتر ببیند. اما جز درختان درهم تنیده که در هوای گرگ و میش غروب فرو میرفتند، چیزی ندید... 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 14, 2014 پس از مدتی پدربزرگ بازگشت. در دستانش ریشه های گیاهان سفیدرنگی بود. کاسه ای چوبی نیز در دست داشت که درون آن مایعی سفیدرنگ مثل شیر بود. پسرک را به پشت برگرداند و به درختی تکیه اش داد. کاسه را به لبانش نزدیک کرد. بوی اشتها آور آن پسرک را وادار کرد که آن را لاجرعه سرکشید. گویی جانی تازه یافت. چشمانش را به آرامی گشود و چهره ی کریه پدربزرگ را از نظر گذراند. تمامی تصوراتش از او به تدریج رنگ می باخت و تغییر میکرد. در وضعیتی که به آن دچار بود، هم نشیشنی آن هم با این شمایل و بدون آنکه به کوچکترین سوال او پاسخ دهد آزرده خاطرش کرد. پیرمرد که گویی افکار وی را از چشمانش خوانده باشد، چهره در هم کشید و به سراغ روشن کردن آتش رفت. ساعاتی از غروب گذشته بود و تاریکی بر جنگل حاکم شده بود. دنیل همچنان پشت به درخت داده بود و غذا میخورد. ریشه هایی که پدربزرگ جمع کرده بود روی آتش پخته شده و بسیار خوشمزه از آب درآمده بود. برای پسرک این موضوع که چه بودند و از چه گیاهی بودند مهم نبود. بس که در این مدت چیزی جز آب و میوه های بدمزه و نارسیده به دهان نگذاشته بود، با ولع آنها را به دندان میکشید. آتشی پریده رنگ در وسط میسوخت و پدربزرگ خیره به این آتش هر از گاهی تکه ای میوه در دهان میگذاشت و به آرامی میخورد. پس از خوردن غذا، دنیل به پدربزرگ نگاه کرد. چشمان کم فروغ پیرمرد در برابر حرارت آتش کم کم بسته میشد. پسرک پرسید: پدربزرگ؟ چشمانش گشادتر شد و سرش را بالا آورده و به او نگاه کرد. دنیل پرسید: به اندازه ی کافی سکوت کرده ای. نمیخواهی اندکی از این دنیای ناشناخته را به من بشناسانی؟ پیرمرد کمی به دنیل نگاه کرد و دوباره نگاهش را به آتش دوخت. سکوت طولانی برقرار شد. گویی با این سوال، پیرمرد غرق در افکاری شده بود که از بازگو کردنشان میترسید. این بود که دنیل دوباره گفت: پدربزرگ؟ و این بار پاسخ آمد. گذشته ی من تاریک است پسرم. جز خاطرات مبهم چیزی در خاطرم نمانده. آنهایی هم که در خاطرم مانده اند دردناک و جانکاه اند. من تمام عمرم که به سالین دراز میرسد را با یادآوری و مرور آنان سپری کرده ام. دنیل با تعجب پرسید: مگر شما چقدر عمر کرده اید پدربزرگ؟ پیرمرد پاسخ داد: بیشمار. بیش از هزاران سال... از زمانی که جهان در آرامش بود و خبری از پلیدی نبود. پسرک در حالی که با شگفتی به او خیره شده بود پرسید: هزاران سال؟! چگونه چنین چیزی ممکن است؟ باور نمیکنم... پیرمرد پاسخ داد: ادعا نکردم که باور کردنی است. ولی به تدریج باور خواهی کرد. بسیار چیزهایی که در جهان تو باورنکردنی ست، در اینجا پیش پا افتاده و بی اهمیت جلوه میکند. پسرک پرسید: اینجا کجاست پدربزرگ؟ اینجا دنیایی ست میان دنیای تو و دنیای روشنی که به فراسوی مدارات این جهان رفته است. من به اینجا تعلق دارم. در این دنیا جز شما انسان ها مخلوقات دیگری نیز زندگی میکنند. هرچند در این دوران شمارشان کاستی گرفته است. ولی هنوز هستند. اینجا محل مصاف دادن پلیدی با روشنایی ست. از دیرباز چنین بوده است. جنگ های بیشماری اتفاق افتاده است. شکست های بیشماری حاصل شده است. ولی روشنایی و حقیقت همیشه در آخرین دم پیروز گشته است. نبرد ها همچنان ادامه دارد. هنوز افرادی هستند که پایمردانه در برابر ارباب تاریک ایستاده اند و شجاعانه نقشه های پلیدش را نقش بر آب میکنند، هرچند بزرگترین و قدرتمندترین دشمنان پلیدی در روزگاران گذشته از این دیار رخت بربسته اند. پیرمرد سکوت کرد. به اندازه ی کافی در سخنانش حرف های مبهم بود که دنیل چیزی از آن سردرنیاورد. ولی یک چیز بیشتر از بقیه سردرگمش کرد. پس از لختی سکوت گفت: "ما" انسان ها؟ پدربزرگ با ریشخندی مأیوسانه پاسخ داد: تو چه می اندیشی؟ کدام انسان در زندگی ات را شبیه من دیده ای؟ شبیه من به این فلاکت و زبونی؟ دنیل بریده بریده پرسید: پس ... شما ....؟ پیرمرد پاسخ داد: زمانی در گذشته ... سخنان پیرمرد ناگهان قطع شد. گویی ضربتی خورد و زوزه کشان برزمین افتاد. دنیل مبهوت به ماوقع خیره شد. تااینکه ضربت زننده از پشت درخت بیرون آمد. مردی بود با پیکری کشیده و تنومند. موهای صاف ، بلند و سیاهش بر شانه هایش ریخته بود. نگاه تیزش را اندکی به موجودی که در پیش پایش تقلا میکرد و سپس به پسرک دوخت. دنیل تاب نگاه شکافنده اش را نیاورد و در حالی که کشان کشان به عقب میرفت به پدربزرگ نگاه کرد. صدایی از تاریکی به گوشش رسید، صدایی رسا و دلنشین: ترهات مضحکت را برای اربابت نگه دار موجود مفلوک . . . پسرک به سمت صدا چرخید. مردی قدبلند با چهره ای راسخ به او نگاه میکرد... 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 14, 2014 دنیل در تاریک و روشن او را دید که به همراه چند تن دیگر به آرامی نزدیک میشوند. از ترس و اضطراب به نفس افتاده بود. مسلح بودند. هریک سپری به دست داشت که بر روی آن نقش های عجیب حک شده بود. ونیز نیزه ای که تیغه های آنها پهن و بلند بودند. آرام و با طمأنینه راه میرفتند و حرکاتشان سنجیده و محکم بود. فردی که سخن گفته بود اما سپر یا نیزه نداشت. تنها شمشیری حمایل کمرش بود که نیام آن از چوب بود. به آرامی به طرف پدربزرگ رفت و بالای سرش ایستاد. پیرمرد از شدت ضربه هنوز در تقلا بود و زیر لب زوزه میکشید. اندکی بعد به خود آمد و سعی کرد برخیزد. در حین برخواستن گفت: "سرورم .. من ...." مرد نگذاشت سخن وی تمام شود. با ضربتی دیگربر پهلویش پیرمرد را نقش زمین کرد. اینبار صدایی از پدربزرگ برنیامد و بی حرکت بر زمین افتاد. دنیل زیر لب با خشم خفیفی گفت: "رهایش کنید..." مرد که صدابش را شنیده بود نگاهی به وی افکند و به طرفش آمد. دنیل کمی دیگر کشان کشان به عقب رفت تا اینکه از پشت سر به پاهای مرد دیگری تکیه داد. آنکه سخن گفته بود اینک کاملا در برابرش بود و ایستاده او را نظاره میکرد. سپس روی پنجه ی پاهایش نشست و از نزدیک به چشمانش خیره شد. چشمانش کبود رنگ بودند. صورت خوش ترکیب و شکیلش بسیار گیرا و جذاب بود. اما نگاهش گویی بی پرده افکار را میکاوید و تا عمق جان نفوذ میکرد. دنیل سرش را پایین انداخت. مرد با دستانش سرش را با تندی بالا کشید و گفت: "ما اینجا غریبه ها را خوش آمد نمی گوییم. مخصوصا غریبه هایی که همراه این هستند". با حرکت سرش به پدربزرگ اشاره کرد. "که هستی؟ نامت را بگو." پسرک پاسخ داد: "نامم دنیل است". مرد اندکی سکوت کرد. سپس ابروانش را بالا انداخت و گفت: "همین؟" دنیل خیره به زمین گفت: "بله." مرد با لبخندی بر لب در حالیکه به او نگاه میکرد کلماتی بر زبان راند که پسرک چیزی از آن نفهمید. به دنبال آن همراهانش نیز خندیدند. دنیل آنها را از نظر گذارند و دوباره به چشمان او نگاه کرد. مرد پرسید: "اینجا به دنبال چه هستی؟" پسرک پاسخی نداشت. سکوت به درازا کشید. صدای پدربزرگ از پشت سر به گوش رسید: "سرورم..." ابروان مرد گره خورد. یکی از همراهان با عزم ضربت زدن به سمت پیرمرد میرفت که صدای مرد که به زبان خودشان با تحکم چیزی گفت، او را متوقف کرد. پدربزرگ با لرزش از جا برخواست و کشان کشان از پشت به مرد نزدیک شد و گفت: "سرورم! اجازه بدهید سخن بگویم. از او پاسخی نخواهید شنید چرا که چیزی نمیداند. ما دو روز است که آمده ایم. عزم رفتن به غرب را داریم. باید با فرمانروا سخن بگویم. خبرهای بدی دارم که حتما باید بازگو کنم." مرد برخواست و رو پدربزرگ کرد و گفت: "خبرهایت را بگو." پدربزرگ در حالی که خس خس میکرد به زمین خیره شد و گفت: "با فرمانروا در میان خواهم گذاشت. من از جانب او گسیل شده ام." همراهان به مرد خیره شدند. مرد مدتی سکوت کرد و سپس نفسی کشید و گفت: "بارها در صدد آن بودم که تو را از بار زیستنی ابن چنین مشمئزکننده و تهوع آور خلاص کنم ارباب. اما قید و بندی چنین نفرین شده را با مرگ از تو دریغ کردن نابخردانه است. زنده بمان و تحمل داشته باش." با این حرف همراهان مرد به خنده افتادند. دنیل به پدربزرگ نگاه کرد. پیرمرد به تندی نفس میزد. دستانش را مشت کرده و چشمانش را به زمین دوخته بود. دنیل به طرفش رفت. مرد کمی پیش تر حرکت کرد. در حالیکه میرفت با صدای بلند چیزی به همراهانش گفت و دو تن از آنان با ضربت ته نیزه پیرمرد را به پیش راندند و به دنبال او دنیل نیز به راه افتاد در حالیکه مردان مسلح پشت سر آنها بودند... 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 15, 2014 تا سپیده ی صبح بدون توقف در حال حرکت بودند. جنگل پهناور گویی انتهایی نداشت. در مسیرشان از تپه های جنگلی و رودخانه های کوچک بسیاری عبور کردند. هر از گاهی کنار رودخانه ای توقف میکردند. آبی نوشیده و لختی استراحت میکردند. برخی از مردان از کوله هایشان مختصر آذوقه ای بیرون آورده و میخوردند. در یکی از این توقف ها چند تن از مردان دو به دو در حال گفتگو بودند. پدربزرگ در حالیکه به پهلو به درختی تکیه داده و نشسته بود آنان را می پایید. دنیل نیز کمی آنطرف تر در حالیکه به گذر آب و درختان مینگریست مشغول خوردن تتمه ی ریشه هایی بود که پدربزرگ جمع آوری کرده بود. "بگیر مرد جوان.غذای بهتری برای خوردن هست." دنیل نگاهش را بالا آورد. مرد سخنگو بالای سر او ایستاده بود و چیزی شبیه نان به او تعارف میکرد. دنیل نگاه بی تفاوتی به او انداخت و دوباره به آب خیره شد. نوعی کینه از او را در اندرونش احساس کرد. هرچند از رفتار و سخنان او نسبت به پدربزرگ هیچ نمی فهمید و هرچند آنچه میدید کالبد استحاله یافته ای از پدربزرگش بود، اما جرات اعتراض و مقابله را نیز نداشت. اینان میتوانستند خطرناک از کار درآیند. مرد با لبخندی بر لب نان را پیشتر آورد و گفت: "بخور. راه درازی در پیش داری." بوی اشتها آور نان به مشامش خورد و آنرا بی تعلل گرفت. به نرمی موم بود هنگامی که میخوردی و شیرین، اما نه شیرین چون عسل. با خوردنش دنیل احساس کرد مدت ها غذا خورده است از هر آنچه طبیعت میتوانست ارزانی کند. نان بوی مرغزاران زرین و طعم میوه های بهار را برایش تداعی کرد. مرد گفت: "تا یک روز و نیم دیگر از جنگل خارج میشویم. سپس شمارا به مردانم در کوهستان میسپارم تا از آن عبور کنید و به غرب ..." "چرا چنین کردی؟" مرد به دنیل نگاه کرد. گویی منتظر ادامه ی سخنش بود. دنیل ادامه داد: "چرا او را به ریشخند میگیری؟ چرا او را می آزاری؟ او با شما کاری نداشت!" مرد با لبخند پرسید: "او را میشناسی؟" دنیل گفت: "او پدربزرگ من است..." لبخند مرد محو شد. از جا برخاست و به دوردست خیره شد. پس از لختی درنگ گفت: " این تقدیر اوست. او نفرینی را بر دوش میکشد که به گمانم تنها با مرگ برداشته خواهد شد. ما تنها یاری اش میکنیم. همین." دنیل با کمی خشونت پرسید: "این چگونه یاری است؟ او را میزنید و تحقیر میکنید. در دنیای من یاری کردن معنای دیگری دارد." مرد گفت: "دنیای شما تنها سایه ای از حقیقت را بر خود دارد. آنچه میبینی شبحی بیش نیست. نگاهش کن." نگاه دنیل به سمت پدربزرگ چرخید.یا دست ها و ناخن های رقت انگیزش سبزه های روی زمین را میکند و طرحی میکشید. هر از گاهی صدای خرناسی میداد و آب دهانش آویزان بود.حقیقتا ظاهر مشمئزکننده ای داشت. مرد گفت: "این حقیقت وجودی اوست. چیزی که بوده و هست و خواهد بود." دنیل پرسید: "وبه خاطر حقیقتی که دارد با او چنین میکنی؟ دست کم در حقیقتش صادق است." مرد سکوتی طولانی کرد. از لابلای درختان به آسمان خیره شد و گفت: "نه. به خاطر حقیقت یا صداقتش نیست. وجود نژاد او در گذشته های دور مصائب زیادی را بر همنوعان من وارد کرده است. ما مدت زیادی با این قوم در جنگ بوده و هستیم. اینان موجودات و مخلوقات پلیدی هستند که از سال های قبل از طلوع خورشید سرزمین ما را آلوده و ویران میکردند. ما بارها با اینان و اربابانشان در جای جای این سرزمین جنگیده ایم و خون داده ایم. هنوز هم خاطرات غم انگیز به خاک افتادن دوستان و همرزمانم به دست امثال اینان را به یاد دارم. وجودشان انباشته از پلیدی و ضدیت با هر چیزی ست که زیبا و به یاد ماندنی ست. چه بسیارشهرها و سرزمین های زیبایی که از دژخیمی اینان با خاک یکسان شد و به خاطره ها پیوست.گمان میکنم حال میفهمی که چرا سلوک من با او اینگونه است." دنیل در سکوت به چشمان مرد خیره شد. درخشش خیره کننده ای داشتند. بدون اینکه دلیلش را بداند غم های او را حس میکرد. اما چیزی ذهنش را آشفته کرده بود. با کمی تأنی پرسید: "تو انسان نیستی؟" مرد با خنده نگاهش کرد و گفت: "نه! من و همراهانم الف هستیم. فرزندان مهتر ارو. فقط کمی با شما متفاوتیم." و خنده ی عمیق و دلنشینی سر داد. دنیل کمی با بهت نگاهش کرد و کم کم خندید. خنده ی الف کم کم فروکش کرد و نگاهش را به زمین دوخت. پس از لختی به پسرک نگاه کرد و گفت: "نمیدانم چه چیز باعث حضور تو در اینجا شده است. ولی به یقین مقصود بدی نیست. تو شبیه بسیاری از همنوعانت هستی که در گذشته های دور خویشاوند ما بودند. بسیاری از آنان را میشناختم. مردانی سلحشور و نیک ذات بودند. خنده هایشان عمیق و خشمشان هولناک بود. اما به وفاداری شناخته شده بودند. اگر پیمانی می بستند تا پای جان پایمردی میکردند. وحشت اربابان پلید از آنان کمتر از ما نبود." دنیل به دوردست خیره شد. الف پس از لختی درنگ خندید و گفت: "سخن گفتنی بسیار است. حال برخیز برویم. راهمان دراز است و آفتاب امروز زیبا." سپس برخاست و به زبان خود چیزی به همراهانش گفت. آنان که نشسته بودند برخواستند و آنان که ایستاده بودند به سویش آمدند. پدربزرگ نیز سلانه سلانه به راه افتاد. الف چند گام دور شده بود که دنیل صدایش زد: "نام تو چیست؟" الف بازگشت و کمی نگاهش کرد. سپس نزدیکتر شد و در نزدیکی او کمی سرش را خم کرد. دستش را بر سینه گذاشت و سپس به سوی او باز کرد و با لبخند گفت: " نام من گلورفیندل است." . . . 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 16, 2014 دنیل که از صحبت با الف گویی نیرویی تازه در او دمیده شده بود به پاخاست و به راه افتاد. طبق گفته ی الف یک روز و نیم دیگر در راه بودند. پس از یک روز طی مسیر کم کم از تراکم درختان کم شد. در اکثر جاهای مسیر آسمان صاف برفراز سرشان پیدا بود. الف به دنیل گفت:" برای این جنگل در روزگاران گذشته تقدیرهای زیادی رقم خورده است. زمانی سبزیسشه اش می نامیدند و زمانی با مأوا گرفتن پلیدی نامش سیه بیشه شد؛ مکانی هولناک و نفرین شده. اما حتی در آن دوران هم گروه کوچکی از همنوعان من در اینجا ساکن بودند هر چند با هم مراودات زیادی نداشتیم. تا اینکه پس از برافتادن ارباب تاریکی در جنگی هولناک، مردمان ما به تدریج از دره های پنهان و جنگل های محروس خارج شده و در این سرزمین پراکنده شدند. این جنگل نیز روز به روز زیباتر و دلگشاتر شد. زمان زیادی از آن دوران میگذرد. همه چیز در صلح و آرامش بود. تا اینکه همنوعان پدربزرگت مدتی است دوباره رو به فزونی گذاشته و گستاخ تر شده اند. فرمانروای ما بیمناک گشته و مرا برای سرکشی و مراقبت و نیز جمع آوری اخبار به اینجا گسیل داشته است. هرچند تا کنون خبر مهمی به دست نیاورده ام." دنیل قصد داشت از آنچه در لحظه ی سقوطش شنیده و دیده بود برای وی سخن بگوید که یکی از همراهان الف که مدتی بود جلوتر از گروه حرکت میکرد، بازگشت و چیزی به گلورفیندل گفت. الف در پاسخ گویا چیزی از وی پرسید و قراول به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. آنگاه الف به آرامی رو به همراهانش کرد و چیزی به آنها گفت. بیشتر آنان به طرفین جاده ی جنگلی رفته و لابلای بوته ها ناپدید شدند. گلورفیندل به طرف پدربزرگ رفت. پدر بزرگ نگاه مردد و مضطربی به وی انداخت. ناگهان زوزه ای کشید و با ضربت شانه اش به آنکه نزدیک او بود خود را از دست او رها کرد و به طرف راهی که از آن آمده بودند فرار کرد. گلورفیندل نگاهی به الف کرد و الف که گویا منظور او را فهمیده باشد، به سرعت خارق العاده ای نیزه اش را نشانه گرفت و بر خلاف جهت پرتاب کرد. نیزه به سرعت تیری صفیرکشان به پرواز در آمد و ته آن بر پشت شانه ی پدربزرگ فرود آمد. پیرمرد بدون کوچکترین صدا بر زمین افتاد و بی حرکت ماند. الف به سرعت بر سر او حاضر شد. از خورجینش چیزی ردا مانند بیرون آورد و به روی او انداخت و سپس از جاده بیرونش برد و پشت بوته ها پنهان شد. دنیل که حیرت زده شاهد این صحنه ها بود ناگهان با فریادی گفت: "پدربزرگ ..." و به سمتش دوید. دست گلورفیندل از پشت نگاهش داشت و گفت: "نگران نباش. زنده است. حال آرام باش و نزد "ایچیلن" بمان." با نیشخندی ادامه داد: "به زودی با خویشان پدربزرگت دبدار میکنی." پسر را به طرف الف دیگر هدایت کرد و خود در وسط جاده ایستاد. دنیل در پناه الف در میان بوته ها جای گرفت. سکوت محض همه جا را فرا گرفته بود. گلورفیندل را میدید که دست چپش را بر قبضه ی شمشیر گذاشته، پای راستش را کمی جلوتر گذاشته و سرش را بالا گرفته بود. لباس های سپیدش از زیر زره نازک و زرد رنگش در اهتزاز بود. درست به سان موهایش که چون نوری طلایی رنگ درنسیم ملایم بر چهره اش میوزیدند. دنیل حیرت زده نگاهش کرد. با به یاد آوردن آنچه در غار شنیده بود تنش لرزید و زیر لب گفت: "خطرناک است... کشته خواهد شد... چرا پنهان نمی شود؟" ایچیلن پاسخ داد: "ترفند زیرکانه ایست. تماشا کن." اندکی بعد هیاهویی از سمت دیگر جاده شنیده میشد که کم کم نزدیک و نزدیک تر می آمد. گلورفیندل سرش را پایین آورد و از بالای ابروان به جاده خیره شد. گروهی آشفته و لنگ لنگان از پیچ جاده پدیدار شدند. با دیدن الف توقف کردند. سپس یکی از آنها نعره ای کشید و لابلایش چیزی به دیگران گفت. صدای نعره ها بالا گرفت و به دنبالش کوبش گام ها سریعتر شد. دنیل مطمئن شد که اگر اندکی سرش را بیرون بیاورد آنها را خواهد دید. ولی یارای این کار را نداشت. نگاه گلورفیندل به سرعت اندکی به راست و اندکی به چپ چرخید و شمشیرش را با سرعتی حیرت آور بیرون کشید. صدای خفه گونی بلند شد و سری مهیب و متعفن، درست مقابل چشمان دنیل در کناره ی جاده به زمین غلطید. بسیار کریه تر، متعفن تر و پلید تر از پدربزرگ بود! شمشیر گویی شعله ای آبی رنگ بود که در دستان الف در تلاطم بود. گلورفیندل میچرخید و تابش میداد و در هر ضربت پیکری مهیب نقش زمین میشد. بوی تعفن فضا را پر کرده بود و جز صدای چکاچک شمشیر و نعره های موجودات مهیب صدای دیگری نمی آمد. الف بی هیچ واهمه ای در حالیکه برق چشمانش هر از گاهی از زیر موهایش که بر صورتش میچرخیدند، میجنگید و حلقه ی گردش تنگ و تنگ تر میشد. گویی تعداد بیشماری بودند. نبرد داشت مغلوبه میشد که الف با ضربتی سهمگین شمشیر را عمودی و با دو دست بر سینه ی موجود فرو کرد. شمشیر پشتش را شکافت و پیکرش را بر زمین دوخت. آنگاه الف برای نخستین بار فریادی کشید. چنان بلند و درنده که گروه محاصره کننده به تزلزل افتاد و چند گام به عقب رفتند.همراهان الف خاموش و خیزان بیرون جستند و از چند سو بر آنان فرود آمدند. در مدت کوتاهی کشته ها بیجان بر زمین افتاده بودند و الف ها ضربات آخر را فرود می آوردند ... 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 16, 2014 در تمام این لحظات دنیل زیر بوته ها پنهان شده بود و با ترس و تعجب نگاه میکرد. موجودات پلید روی هم تلمبار شده بودند. بویی گندناک تمام فضا را آلوده کرده بود و پسرک را به تهوع می انداخت. بسیار شبیه بویی بود که در آغاز به مشامش خورده بود. ولی اینجا تحمل کردنش آسان تر بود. گلورفیندل لحظه ای نگاهش به دنیل افتاد و با خنده گفت: "بیا بیرون ارباب جوان." دنیل به آرامی بیرون آمد و به عرصه ی نبرد نگاه کرد. الف ها مشغول خارج کردن لاشه ها از جاده بودند. گلورفیندل جوی آب کوچکی پیدا کرده و مشغول شستن شمشیرش بود. سپس برخاست و چیزی به یکی از همراهانش گفت. الف به سمت جایی رفت که پدربزرگ را در آن پنهان کرده بود. ردا را از زیر بوته ها بیرون کشید و به طرفی انداخت. سپس ضربتی به پیکر پدربزرگ زد ولی پدربزرگ تکانی نخورد. قصد ضربه ی دوم را کرده بود که گلورفیندل چیزی به او گفت و سپس با خنده پسرک را نگاه کرد. الف از زدن ضربه منصرف شد . با ته نیزه به آرامی پیرمرد را تکان داد. کم کم پدربزرگ به هوش آمد و با دست ته نیزه را از خود دفع کرد و برخاست. کمی در همان حال ماند. و به سمت لاشه ها برگشت. ناگهان صدای خنده مانندی بیرون داد و شلنگ انداز به طرفشان آمد. ناشیانه خود را میچلاند و جست و خیز میکرد و هر از گاهی لگدی حواله ی یکی از لاشه ها میکرد. شادی اش که فروکش کرد به طرف دنیل آمد و گفت: "پسرم. حالت خوب است؟ صدمه ای که به تو نزدند؟" دنیل با حرکت سر گفت نه. گلورفیندل از پشت سرش گفت: "امیدوارم از من رنجیده نباشی ارباب. پلشتی و نکبت شما از فرسنگ ها نیز همنوعانتان را به خود جلب میکند." الف های دیگر خندیدند و پدربزرگ نگاهی تند به آنان انداخت. سپس آماده ی حرکت شدند. الفی به سرعت جلوتر رفت و گروه به راه افتاد. دنیل در کنار پدربزرگ راه میرفت. مراقبت از وی کمتر شده بود و آزادانه در گروه راه میرفت. حوالی ظهر بود که گویی به حاشیه ی جنگل رسیده بودند. زمین کم کم سنگلاخی میشد و راه رفتن اندکی دشوار. دنیل به پیش رو نگریست و کوه های عظیمی را دید که در برابر چشمانش صف کشیده بودند. از شمال تا جنوب. انگار تمامی نداشت. از پدربزرگ پرسید: "آنجا کجاست؟" پیرمرد پاسخ داد: "آنجا کوهستان باستانی است. رشته کوه عظیمی که سرزمین های شرقی را از غرب جدا میکند. مقصد ما ورای آن کوه هاست." "چگونه از آنجا عبور خواهیم کرد؟" "از کوره راه ها و مسیرهایی که فقط خودشان میدانند. اگر تنها بودیم من تو را از جای بهتری عبور میدادم. دورتر است ولی امن تر نیز هست." پسرک پس از کمی سکوت با کمی تأنی پرسید: "آنها که کشته شدند همانهایی بودند که در غار با آنها مواجه شدی؟" پدربزرگ خس خس کنان گفت: "کشته شدن سعادتی بس بزرگ است. بهتر است بگویی روح پلیدشان کالبد نفرین شده شان را رها کرد و به دوزخ گریخت. نه. آنها نبودند. ولی از همان تیره ی ملعون بودند." دنیل زیر لب گفت: "شبیه تو بودند..." پدربزرگ گفت: "آری. در چشم مردمان این سرزمین من نیز چون آنان هستم. آنها را اورک می نامند." "پس چرا با تو کاری ندارند؟" پدربزرگ گفت: "اگر در اختیار خودشان بود مدت ها پیش من نیز مانند لاشه هایی که دیدی در حال گندیدن بودم. اما به آنها گفته شده است که تقدیر من به دست آنها رقم نخواهد خورد. خوش اقبالی من است که مردمی هستند مطیع فرمانروایانشان." دنیل پرسید: "چه اتفاقی برایت افتاده است؟" چهره ی پیرمرد تیره تر شد. به کوه ها خیره شد و گفت: "زمان بسیار است فرزندم. در وقت مناسب همه چیز را خواهی دانست." گروه کم کم از دامنه ها و سبزه زارها عبور کرد. ارتفاع مسیر به آرامی بیشتر و بیشتر میشد. در جای جای دامنه ها، ستون هایی از سنگ به مانند باروهای دیده بانی افراشته شده بود. اما فروریخته و قدیمی به نظر میرسیدند. گلورفیندل گویا به الف ها گفت که پراکنده شوند. هرکدام به سمتی رفته و در حالی که در دیدرس فرمانده بودند به مسیر ادامه دادند. مسیر سخت تر و سخت تر میشد البته برای پیرمرد و دنیل. حال دیگر کاملا چهاردست و پا بالا میرفتند. اما الف ها به سبکی نسیم از سنگی به سنگ دیگر میپریدند و صعود میکردند. پس از مدتی طی مسیر در جانب راست یکی از الف ها دستش را بالا برد و به جایی در سمت راست خود اشاره کرد. گلورفیندل به آنانی که در سمت چپ خود بودند علامت داد و گروه اندک اندک متمرکز شد و به سمت راست متمایل شدند. پس از چندی در یک دامنه ی کم شیب به فرورفتگی نسبتا بزرگی برخوردند که در انتهای آن دری سنگی به چشم میخورد. گروه در ابتدای فرورفتگی متوقف شد و گلورفیندل به سمت درب سنگی رفت. عرض و طول درب طوری بود که سه مرد در کنار هم از آن عبور میکردند. گلورفیندل در برابر درب ایستاد و با صدای بلند کلماتی به زبان راند. پس از چندی از درون صدایی آمد و درب رو به بیرون باز شد. مردی که گویا او هم الف بود بیرون آمد و در برابر گلورفیندل تعظیم کرد. شروع به گفتگو کردند. هر از چند گاهی گلورفیندل، دنیل و سپس پدربزرگ را مورد اشاره قرار میداد. الف جدید با سوء ظن غریبه ها را نگاه میکرد و گویا در اعتراض چیزی به فرمانده میگفت. دنیل با تردید با آنها نگاه کرد. میخواست از پدربزرگ چندوچون ماجرا را جویا شود که دید پیرمرد در پشت یکی از الف ها پنهان شده و نگاهش را از نگاه الف جدید میدزدد. گفتگو پس از مدت طولانی پایان یافت. آنگاه گلورفیندل به سمت گروه آمد و چیزی به همراهانش گفت. سپس به سمت پیرمرد رفت و گفت: "خب ارباب! از اینجا به بعد در اختیار او هستی. میدانی که با ورود به این دالان راه فراری نداری. سریعتر برو و اخبارت را به فرمانروا برسان." پدربزرگ با کمی تعلل، به الف نزدیکتر شد وبا لحنی ملتمسانه گفت: "سرورم. نیازی نبود. من راه بهتری بلد بودم." الف گفت: "بهتر و طولانی تر. ما وقت نداریم." آنگاه به سمت دنیل چرخید و با لبخندی گفت: "بدرود مرد جوان. باشد که یکدیگر را باز بینیم. حال برو و همه چیز را دریاب." دنیل با تردید نگاهش کرد و لبخندی زد. گروه بازگشت و پیرمرد و پسرک به سمت الف جدید که مغرضانه نگاهشان میکرد حرکت کردند... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 17, 2014 الف جدید دژم چهر و تندخو به نظر میرسید. قامتی نسبتا بلندتر از الف های دیگر داشت. اما به همان تنومندی بود. جز زره ی نقره ای که در بر کرده بود و شنلی که به همان رنگ بر دوش افکنده بود، باقی لباس هایش سیاه بود. جنگ افزاری به همراه نداشت. تنها خنجری به کمر بسته بود. موهای تیره، صورتی استخوانی، چشمان سیاه نافذ و فک زیرین کمی برآمده داشت که به چهره اش جدیت و خشونت میبخشید. دنیل دید که پدربزرگ او را به میان افکنده و از الف دوری میکند. الف بی هیچ کلام و حرکتی به سمت درب سنگی رفت در آستانه ی در ایستاد تا تازه واردان داخل شوند. سپس درب را با حرکت تندی بست و گفت: "به دنبالم بیایید." صدای پر طنین و گیرایی داشت. جلوتر حرکت کرد.دنیل در پشت سر او و به دنبالش پدربزرگ به راه افتادند و صدای گام هایشان در طول دالان منعکس شد. دالانی بود دراز و بی انتها. دیوار ها و سقف دالان را به دقت تراشیده بودند و در جای جای مسیر چراغ هایی از سقف آویزان بود. با اینکه فاصله ی چراغ ها از هم دور بود اما سراسر دالان روشن و پرفروغ بود. نوری آبی رنگ از آنها ساطع میشد که غیرقابل خیره شدن بود. اما نزدیک تر که شدند، دنیل از فرط تعجب و در عین حال ترس از الف جدید، در حالی که نیم نگاهی به او داشت، به آهستگی و زیر لب گفت:" پدربزرگ! این فانوس ها ..." پدربزرگ با صدایی لرزان گفت: "بله درست است. قبلا دیده ای. حال به راهت ادامه بده." الف از بالای شانه اش نگاه تندی به آنان انداخت. هر دو ساکت شدند. مسیر همچنان ادامه پیدا کرد تا اینکه به محوظه ی باز و میدان مانندی رسید. در اینجا مسیر منشعب میشد: دالانی در روبرو قرار داشت. دالانی به سمت چپ و دالانی به سمت راست میرفت. دریچه ای نیز در سقف تعبیه شده بود که با خیره شدن گویا انتهایی نداشت. نیز دریچه ای در کف میدانچه بود. در اطراف روی دیوار ها شمشیرها، سپرها و نیزه های زیادی تعبیه شده و آویزان بود. پدربزرگ به اینجا که رسید به آرامی به گوشه ای رفت و نشست. دنیل نیز به دنبالش رفته و کنارش ایستاد. الف همچنان ساکت به طرف یکی از دیوار ها رفت و بزرگترین شمشیر را که گویی متعلق به او بود برداشت و به کمرش بست. سپس از خورجینی که بر زمین قرار داشت مشکی درآورده و نوشید. نیم نگاهی به تازه واردان انداخت و به طرفشان آمد. مشک را به طرف دنیل گرفت و گفت: "بگیر و بنوش." دنیل مشک را گرفت و چند جرعه نوشید. الف به سمت دیگری رفت. دنیل با نگاهش تعقیبش کرد و سپس به آرامی مشک را به پدربزرگ داد. مشک نزدیک دهانش بود که الف به سرعت بازگشت و مشک را به تندی گرفت و با ضربتی محکم پدربزرگ را نقش زمین کرد. پیرمرد بی هیچ واکنشی برخواست و به همان گونه که بود بر زمین نشست. صدای گام هایی از دالان سمت راست به گوش رسید. دو الف به شمایل الف پیشین وارد شدند و دربرابرش اندکی تعظیم کردند. نگاهشان به تازه واردین افتاد و یکدیگر را نگریستند. سپس به سمت فرمانده رفتند و نزدیک او چیزهایی گفتند. فرمانده بدون اینکه نگاهشان کند در حالی که نیام شمشیرش را بر کمرش سفت تر میکرد پاسخ داد. مکالمه ی کوتاهی رد و بدل شد و پس از آن فرمانده به سمت تازه واردین رو کرد وگفت: "برخیزید. حرکت میکنیم." وراد دالان روبرویی شدند. مدتی راه پیموده بودند که پدربزرگ در حالیکه صدایش گویی از درون چاهی بیرون می آمد و به زحمت شنیده میشد گفت: "سرورم. گمان میکردم به جانب راست خواهیم رفت." الف بی آنکه جوابی بدهد همچنان ادامه داد. پدربزرگ کم کم دنیل را پشت سر گذاشته و به الف نزدیک شد. مجددا گفت: "سرورم..." الف کلامش را قطع کرد و گفت: "از جانب غربی کوه خارج خواهیم شد. از آنجا شما رابه نگهبانان سرحد غربی خواهم سپرد." پدربزرگ خس خس کنان گفت: "ولی سرورم آنجا هنوز در سیطره ی دشمن است. من بیم آن دارم که ماموریتم ناتمام بماند و به موقع نزد فرمانروا نرسم." الف با سرعت بازگشت و شمشیرش را کشید و لبه ی کندش را زیر گلوی پیرمرد گذاشت و با خشم گفت: "در این سرزمین خطری تو را تهدید نمیکند. نام فرمانروا را اینچنین لق لقه ی دهانت نکن. تو فرمانروایی نداری. موجودی ملعون و آواره ی تقدیری شوم فرمانروا نیاز ندارد. اگر تفقد خویشاوندم نبود، مدت ها پیش این تن را از بار سنگینی این سر خلاص میکردم. حال دهانت را ببند و راه بیفت." صدایش از خشم دورگه شده بود و میلرزید. پدربزرگ به رعشه افتاده بود و توان کوچکترین حرکتی نداشت. الف مدتی در چشمان او نگاه کرد و کم کم شمشیرش را از گلوی او دور کرد. پیرمرد بر زمین افتاد و نفس نفس میزد. الف شمشیرش را در نیام فرو برد و به راه افتاد. دنیل به پدربزرگ نزدیک شد و کمکش کرد که برخیزد و پیرمرد لرزان و بیمناک برخواست. مسیر در پیچ و تابی ملایم جلو میرفت و هر از گاهی به میدانچه هایی به مانند قبلی بر میخوردند که در آن چند الف دیگر مشغول سخن گفتن یا استراحت بودند. همگی سر تا پا مسلح بودند به نحوی که گویا در خارج از این دالان ها نبردی در جریان بود. فرمانده در هر میدانچه اندکی توقف میکرد و چیزهایی از دیگران میپرسید. پاسخی میگرفت و دستوراتی میداد و به راهش ادامه میداد. پسرک زمان را گم کرده بود و نمیدانست چه ساعتی از شبانه روز است. مدت های طولانی راه رفتند. کم کم خستگی بر آنها مستولی میشد که اینکه به محوطه ی بازی رسیدند که بزرگتر از میدانچه های قبلی بود و محل هایی برای استراحت و خواب داشت. در جای جای آن الف ها مشغول استراحت یا تعمیر سلاح هایشان بودند. با دیدن فرمانده به پا خواستند. الف چیزی با صدای بلند گفت . دیگران با فریاد پاسخ دادند. فرمانده در اینجا به تازه واردان گفت: "امشب را در اینجا خواهید ماند. فردا صبح حرکت میکنیم و تا غروب به آن سوی کوهستان میرسیم." پدربزرگ در گوشه ای روی زمین نشست و دنیل نیز بالای سر او اطراف را نظاره میکرد. نگهبانان با عبور از کنار آنها نگاه های مردد و گاها خشمگینی به آنها می انداختند. یکی از آنها طبقی از غذا برایشان آورد و پیش رویشان بر زمین گذاشت. مقداری غذا شامل آب، نان و میوه در آن بود. دو غربیه به آرامی شروع به خوردن کردند. با اینکه توقفگاهشان نوعی پادگان بود اما در نوع خود به طور منحصر به فردی تزئین شده و آراسته بود. هرچند در اعماق کوه بودند ولی هوا به نظر تمیز و تازه میرسید. سرتاسر دیوار های این محوطه پر بود از نقش و نگارهای عجیب و افسانه ای. تصاویر مردمان الف در نبرد با اورک ها، تصاویر مردمانی عجیب با ریش های دراز و چهره های مخوف و ... و تصاویری از شخصیت هایی به نظر برجسته که بزرگتر و پرجلاتر بودند. یکی از آنها تصویر مردی از پشت را نشان میداد که با ظاهری استوار ایستاده بود. لباس سرتاسر سیاهی پوشیده بود و شمشیری سیاه در دست داشت. لبه ی آن شمشیر به سپیدی میزد، گویی نوری از خود ساطع میکرد. در برابرش هیبتی مهیب به مانند توده ابری سیاه و هولناک قد برافراشته بود و از چشمانش نوری سرخ بیرون میزد. دنیل به نقاشی نزدیک تر شد و به آن خیره ماند. با دیدن آن احساس عجیبی در دلش زنده شد. گویی این تصویر را دیده بود و یا به خاطر داشت. مدت ها به آن نگاه کرد و سعی کرد به خاطر بیاورد که کجا آن را دیده است، اما هر چه بیشتر فکر کرد سردرگم تر شد. "به چه مینگری؟" صدای پر تحکمی او را به خود آورد. سراسیمه بازگشت و در برابرش فرمانده را دید. بدون اینکه حرفی بزند آرام از برابرش رد شد، به سمت پدربزرگ رفت و در کنارش نشست. پدربزرگ آرام گفت: "از او دوری کن. موجود خطرناکی است." "او را میشناسی؟" پدربزرگ گفت: "بهتر از هرکسی در این سرزمین. پدر و برادرانش را نیز میشناختم. مردمان جنگجو و سرکشی بودند. اما آنان سالیان بیشمار قبل کشته شده و به ترانه ها پیوستند." دنیل جرعه ای آب نوشید. سپس پرسید: "الف ها میمیرند؟" پدربزرگ گفت: "نمیمیرند، کشته میشوند. در غیر این صورت عمر بی پایان دارند و جاودانه میمانند. برخی از اینان که میبینی یک بار متولد شده و تا کنون زنده اند. مانند فرمانده. او روزهای پیش از روزگاران را نیز به یاد دارد..." پدربزرگ لختی سکوت کرد و سپس با اشاره به دنیل گفت نزدیکتر بیاید. آنگاه در گوشش زمزمه کرد: "تقدیر این سرزمین، زمانی بازیچه ی دست او، پدر و برادرانش بود." دنیل نگاهش را به طرف فرمانده گرداند و به او خیره شد. الف دژم چهر داشت شمشیرش را تیز میکرد ... 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 17, 2014 پسرک شب را در رویایی آشفته به صبح رساند. آن شب اولین شبی بود که در این سرزمین به اختیار می خوابید. رویاهایش سرشار از تصاویری از یک دشت بزرگ و سرسبز، گروهی از الف ها که به سوی دریا میروند، مردی که در آن تصویر دیده بود و پدربزرگ بود. میتوان گفت از هیچکدام آنها چیزی نمی دانست. رویاهای پسر در جهان خود همیشه معنایی داشت. اما در اینجا گویی همه چیز قاعده ای دیگر داشت. صبح با صدای گام های سربازان که از کنارش رد میشدند بیدار شد. پدربزرگ بالای سرش روی زمین نشسته بود و فرمانده جایی دورتر با الفی صحبت میکرد. سپس به طرف آنها آمد و گفت: "برخیزید، حرکت میکنیم". دنیل برخواست و به دنبال الف حرکت کرد و پدربزرگ در پی او روانه شد. این بار نه دنیل و نه پدربزرگ تشخیص نداند که به کدام سو روانه شدند. اما پبرمرد با هر گام که به جلو برمیداشتند متزلزل تر میشد. ساعات زیادی در طول دالان پیش رفتند، گاهی به چپ . گاهی به راست متمایل میشدند. گاهی از دریچه های سقف بالا میرفتند و گاهی نیز در دریچه های کف دالان ها فرود می آمدند و در تمام این مدت جز در هنگام ظهر که برای خوردن مختصر غذایی توقف کردند استراحت دیگری نداشتند. به نظر میرسید که ساعاتی از نیمه روز گذشته بود. از دور دنیل دید که دوباره به یکی دیگر از محوطه ها نزدیک میشدند. هیاهویی در آنجا در جریان بود. الف با نزدیک تر شدن به آنجا گام هایش شتاب بیشتری گرفت و دوید. پیرمرد و دنیل به دنبالش روان شدند. طی مدت کوتاهی به میدانچه رسیدند و با تعجب بدانجا خیره شدند. گروهی از الف های مسلح در میدانچه پراکنده بودند. برخی از آنان به طرز وجشتناکی زخمی شده و در گوشه ای دراز کشیده بودند. برخی دیگر که توانی داشتند یا زخمی برنداشته بودند در حال رسیدگی و تیمار بقیه بودند در حالیکه زره و لباسهایشان را لکه های سیاه رنگی ملوث ساخته بود. الفی دیگر در گوشه ای با فرمانده در حال صحبت کردن بود. فرمانده با عتاب فراوان بر سرش فریاد میزد و الف با استیصال چیزهایی به وی میگفت و به طرف تنها خروجی دالان اشاره میکرد. فرمانده کلامش را با فریادی قطع کرد، نیزه اش را از دستش کشید و بر زمین کوفت. الف تعظیمی در برابر وی کرد. فرمانده به سمتشان آمد و گفت: "مدتی باید همینجا بمانید. با تاریک شدن هوا شما را روانه خواهم کرد." پدربزرگ در حالیکه عرق بر صورتش نشسته بود کمی نزدیک تر شد و گفت: "سرورم این کار خطرناکی است. تا به نگهبانان سرحد غربی برسیم معلوم نیست زنده بمانیم یا نه. من به تنهایی گلیم خود را از آب بیرون خواهم کشید اما با حضور غریبه ای در کنارم، اوضاع وفق مراد من پیش نخواهد رفت." فرمانده نگاه تندی به وی انداخت و گفت: "پس تلاشت را بیشتر کن. شاید زمان آن رسیده است که ثابت کنی زندگی ات بیهوده نبوده است." سپس چیزی به الف دیگر گفت و به سمت خروجی دالان رفت. در حین رفتن شمشیرش را از نیام کشید و دنیل دید که شمشیر با پرتو آبی رنگی درخشیدن گرفت. پدربزرگ بر زمین نشست و دستانش را روی سر گذاشت و مانند آن شب شروع به زاری کرد. دنیل پرسید: "پدربزرگ؟ چه خبر شده است؟" پیرمرد پاسخی نداد. پسرک به طرف الفی دیگر رفت. روی زمین نشسته بود و به دیوار دالان تکیه داده بود. زرهش از شانه ی سمت راست به صورت مایل تا پایین سینه ی چپش شکافته شده بود. الف چشمانش را بسته بود و به آرامی نفس میکشید. دنیل پرسید: "آن بیرون چه خبر است؟" الف به آرامی چشمانش را گشود و نگاهش کرد. پس از لختی درنگ گفت: "اورک ها راه میانبر ما از کوهستان را یافته اند. از امروز صبح به عزم مسدود کردنش از دامنه ها بالا میکشند. با اینکه ما در موقعیت بالاتر بودیم ..." دیگر ادامه نداد. دنیل جرعه ای آب برایش آورد و الف با ناتوانی نوشید و با لبخند نگاهش کرد. پسرک برخاست و نزد پدربزرگ برگشت. پیرمرد کماکان در حال لابه کردن بود. دنیل بر زمین نشست و گفت: "ای کاش به دنبالت نمی آمدم، ای کاش وارد آن خانه نمیشدم." پیرمرد آرام گرفت. سرش را بالا آورد و به دنیل نگاه کرد و دید رنگ به رخسار ندارد و به تندی نفس میکشد. سپس با صدایی لرزان گفت: "پسرم. به اندازه ای زیسته ام که ایمان بیاورم به اینکه هر اتفاقی دلیلی دارد. هر چند در آن لحظه درکش نمیکنی و شاید سالیان سال طول بکشد. اما بالاخره روزی خواهی فهمید. اینجا، در این لحظه فقط به این امیدوارم که از دست این فرمانده ی ابله خلاص شوم و راهم را خودم انتخاب کنم. آنان به آنچه من میدانم واقف نیستند. تحمل داشته باش. چیزی باش که من از تصمیمم نادم نگردم." دنیل نگاه کم رنگی به وی انداخت و سر به گریبان فرو برد. لحظات پر اضطرابی را سپری میکردند. زخمی ها پی در پی وارد میشدند و در گوشه ای آرام میگرفتند. قریب به دو ساعت منتظر بودند. تا اینکه ورود زخمی ها کند و کندتر و سرانجام قطع شد. اوضاع کم کم آرام گرفت. پس از مدتی الفی چراغ به دست وارد شد و به تازه واردان گفت: "به دنبالم بیایید. فرمانده شما را فراخوانده است." دنیل نگاهی به پدربزرگ کرد. پیرمرد هرچند با اکراه برخاست و به دنبال الف به راه افتاد. مدتی راه رفتند تا به دری سنگی رسیدند. مشابه آنچه در ورود به کوهستان دیده بودند. در با کمی فشار باز شد. سه نفر بیرون رفتند و دنیل از آنچه پیش رو میدید متعجب ماند. دشتی پهناور و سرسبز در برابرش گسترده بود که زیر نور مهتاب حالتی رازآلود داشت. انعکاس مهتاب در رودخانه ها و صخره هایش چشم نواز بود. دنیل پس از لختی درنگ به یاد آورد که آنجا را در خواب دیده است. همان دشت بود، مطمئن بود. به آرامی از فرورفتگی بیرون رفتند. پدربزرگ با اضطراب به اطراف مینگریست و لنگ لنگان به پیش میرفت. تا اینکه به لبه ی شیب رسیدند. چند تن مسلح ایستاده بودند و پایین را نگاه میکردند. دنیل با ترس در کنارشان ایستاد. از جانب سمت راست صدایی شنید. درنگ! به سمت صدا برگشت ولی چیزی ندید. تا اینکه بین صخره ها حرکتی را تشخیص داد. الفی بود کماندار. لباس هایش به رنگ صخره ها بود و اگر حرکت نمیکرد به هیچ وجه قابل تشخیص نبود. چشمانش میدرخشید و در تاریکی چیزی را آن پایین در میان بوته ها تشخیص داد. درنگ! تیر زوزه کشان به پرواز درآمد و پس ار چند لحظه صدایی از بیشه برخاست. موجود هلاک شده بود. کماندار همچنان که به پایین خیره شده بود تیری از تیردانش که بر زمبن گذاشته بود برداشت، بر چله ی کمان گذاشت و منتظر ماند. صدای فرمانده از پشت سرشان آمد: "میتوانید بروید." هردو برگشتند و پدربزرگ به طرفش رفت و با صدایی لرزان گفت: "سرورم! آنها هنوز آنجایند. میتوانم بویشان را حس کنم. کار خطرناکی است. بهتر است کمی بیشتر به شمال برویم." فرمانده به آرامی گفت: "از پایین دامنه ها تا برج های نگهبانی راه درازی نیست. با کمی پنهانکاری میتوانید به آنجا برسید. هوا تاریک است. بهتر است عجله کنید." اما پدربزرگ از نگاهش که گویا لبخندی پلید در آن موج میزد دانست که گفته های خود را باور ندارد. از اینرو پیرمرد دوباره گفت: "پس دست کم دو نفر را با ما همراه کنید تا قسمتی از مسیر را محافظمان باشند." الف گفت: "مردان من در اختیار من هستند و هرکجا که بخواهم گسیلشان خواهم کرد. حال برو." پیرمرد سرش را پایین انداخت و در حالی که بازمیگشت با طعنه ای زیر لب گفت: "بله ... بله ... مردان شما ..." سپس رو به دنیل کرد و با خشم گفت: "برویم." به آرامی و با احتیاط در حالی که به صخره ها چنگ میزدند سرازیر شدند. دنیل نگاهی به بالا کرد و فرمانده را دید که با نگاهی درخشان تعقیبشان میکرد... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 18, 2014 صدای غلطیدن سنگ ها و فروریختن سنگریزه ها پیرمرد را به ستوه آورده بود. گویا هر چقدر میخواستند بی سر و صدا پایین بخزند هیاهوی بیشتری بر میخواست. در پایین دست کم کم به بوته ها نزدیک تر میشدند و صدای خس خس پدربزرگ بیشتر و بیشتر میشد. ناگهان توقف کرد و مدتی طولانی به پایین خیره شد. سپس گفت: "بی فایده است. پیدامان میکنند. باید برگردیم..." دنیل که پایش را به تخته سنگی تکیه داده و بالاتر از پدربزرگ نشسته بود خواست چیزی بگوید که ناگهان تخته سنگ لغزید. سرازیر شد و به روی پدربزرگ افتاد. پیرمرد و پسرک در میان انبوهی از سنگریزه و صخره های ریز و درشت غلطیدند و از دامنه پایین رفتند و در میان بوته ها افتادند. پیرمرد بلافاصله برخواست و به سمت پسرک رفت. جوی خون باریکی از لابلای موهای پسرک بر پیشانی اش دویده بود. سرش را بلند کرد و صدایش زد: "دنیل... دنیل ... دنی..." صدایی در میان بوته ها توجهش را به خود جلب کرد. به سمت صدا برگشت. یک اورک از میان بوته ها بیرون خزیده و از پشت نگاهش میکرد. قبل از اینکه کوچکترین حرکت یا صدایی از او سر بزند، زوزه ی تیری نزدیک و نزدیک تر شد و بر پیشانی اورک نشست. اورک به زانو بر زمین افتاد. پیرمرد به بالای دامنه ها نگاه کرد و الفی را بین صخره ها تشخیص داد که گویا تا بخشی از مسیر بنا بود حمایتشان کند. صدای ناله ی دنیل نگاهش را به طرف پسرک چرخاند: "بیدار شو پسرم. باید ادامه دهیم. اگر تنها مدت کوتاهی زنده بمانیم سفرمان به پایان میرسد. برخیز." دنیل به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. کمی طول کشید تا بتواند سر پا بماند. آنگاه در حالیکه پدربزرگ دستش را گرفته بود کشان کشان به دنبالش به راه افتاد. مانند موش میان صخره ها میخزیدند و پیش میرفتند. هر از گاهی اورکی سر راهشان پیدا میشد و بی درنگ با اصابت تیری نقش زمین میشد. دنیل نگاهی به پشت سر انداخت. دامنه ها در مسافتی دوردست از نظر ناپدید میشد. فکر کرد که چگونه از این مسافت تیرش به هدف میخورد. پدربزرگ گفت: "تیراندازی شان بی نقص است ولی خردشان ناقص است." مدتی به همین منوال خزیدند و پیش رفتند. تا اینکه به مرز بیشه ها رسیدند. بوته های انبوه گیاهان و در پشت سر آنها درختان. پیرمرد نگاهی به صخره های پشت سر انداخت و گفت: "گوش کن پسرم. کماندار دیگر با ما نیست. در میان جنگل کاری از او ساخته نیست. تنها کاری که میتوان کرد این است که مستقیم از جنگل عبور کرده و به رودخانه برسیم. شاید آنجا به پیشوازمان بیایند. اما باید سریع برویم. تا هنگامی که توجهشان به ما جلب نشده است بی سر و صدا پیش خواهیم رفت. اما به محض اینکه ما را دیدند باید با نهایت توانمان بدویم. اینجا پایان کار ما نخواهد بود. آماده ای؟" پسرک در حالی که ضربان قلبش را میشنید سرش را تکان داد. برخواستند و وارد جنگل شدند. کمی جلوتر در جانب چپ یا راست خود در میان انبوه درختان سوسوی آتشی را میدیدند که پیکرهای اورک ها در اطراف آنها در حرکت بودند. پدربزرگ گفت: "تعدادشان خیلی زیاد است..." دنیل در پیش رو و پیرمرد از پشت سر میرفت. هر از گاهی صدای نعره ای آنها را سر جایشان میخکوب میکرد با این حال با گام هایی لرزان و در عین حال شتاب زده به جلو میرفتند. کم کم سوسوی آتشی را در پیش رو تشخیص دادند. کمی به راست متمایل شدند تا از رودررو شدن بپرهیزند. دنیل دیگر فقط به جلو نگاه میکرد و سعی کرد به چیزی توجه نکند. ناگهان پدربزرگ به آرامی گفت: "سریعتر برو..." دنیل به سرعت گام هایش افزود. صدای نفس پدربزرگ کم کم داشت آزارش میداد و احساس میکرد بیشتر جلب توجه میکند. پدربزرگ گفت: "دنیل... سریعتر.." پسرک حال چند گام در میان میدوید. ناگهان احساس کرد در طرف چپ چیزی برابر با آنان در حرکت است. ابتدا پنداشت دچار توهم شده است اما کمی که گذشت پرهیب سیاه نزدیکتر شد و صدای خرناس های گوشخراشش به وضوح شنیده میشد. سر پسرک به دوران افتاد. ناگهان پدربزرگ گفت: "بدو ... فرار کن..." و پسرک دوید. آخرین توانش را به زانوانش داد و دوید. اورک با دیدن فرار آنها نعره ای زد و سر در پی شان گذاشت. از لابلای درختان و بوته ها میپریدند در حالی که شاخه ها به صورتشان میخورد و زخمی شان میکرد. نفس هایشان به شماره افتاده بود. اورک گویا نزدیک و نزدیک تر میشد و در لابلای نفس هایش نعره های خفیف میزد. دنیل احساس کرد اکنون دو نفر در تعقیبش هستند. بر سرعت گام هایش افزود و از بالای صخره ای جهید. گریز همچنان ادامه داشت که ناگهان دنیل صدای نعره هایی را شنید که در پشت سرش در هم آمیخت. صداهایی وحشتناک که گویی دو حیوان درنده به جان هم افتاده اند. در میان نعره ها صدای پدربزرگ را شنید که ضعیف و ضعیف تر میشد: "فرار کن پسرم... فرار کن..." دنیل برگشت و دید که اورک از پشت دندانش را بر شانه های پیرمرد فرو کرده است. با اینحال پیرمرد همچنان میدوید و با دست سعی میکرد او را از خود جدا کند... گام هایش کم کم به تزلزل افتاد و عقب ماند... و همچنان فریاد میزد: "فرار کن ... فرار کن..." دنیل اما ایستاد. خون به چهره اش دوید.دندانهایش را برهم فشرد وبدون اینکه بداند چه میکند به سمت آنان شروع به دویدن کرد. در بین راه دستش را دراز کرد و از شاخه ای محکم آویزان شد. شاخه به تردی شکست و دنیل بر زمین افتاد. اما برخواست، شاخه ی شکسته را برداشت و با سرعت بیشتری دوید. پدربزرگ حال کاملا مغلوب شده بود و مذبوحانه تقلا میکرد. اورک همچنان دندان هایش را بر شانه ی پیرمرد فرو کرده بود و به چپ و راست میکشیدش. دنیل چند گام دیگرنزدیک آنان بود. فریاد کشید، چنان فریادی که احساس کرد گلویش خراشیده شد. اورک سرش را بالا گرفت و پسرک شاخه ی شکسته ی نوک تیز را با فریاد در دهان اورک فرو کرد. فرو کرد و به عقب فشار داد. اورک از پشت بر زمین و به رعشه افتاد. به سمت پدربزرگ بازگشت. دستش را به زیر پهلوی پیرمرد برد و به سختی از جا بلندش کرد و به راه افتاد. پیرمرد در حالی که سرش آویزان بود زیر لب گفت: "احمق... فرارکن..." و دنیل در حالیکه نفس میزد قاطعانه گفت: "با هم میرویم." در پشت سرشان هیاهویی بر پا شده بود. از همین حالا دنیل فهمید که چند اورک بر سر لاشه ی اورک مرده ایستاده و نعره میزنند. سپس بو کشیده و به دنبال فراریان به راه افتادند. مدتی نکشید که پسرک در دیدرسشان بود. بر سرعت گام هایشان افزودند و نعره زنان نزدیکتر شدند. کم کم از تراکم درختان کم شد. دنیل در پیش رو دیواره ای سنگی را تشخیص داد که برج هایی روی آن بود. مشعل هایی روی دیوار در حرکت بودند و دنیل با شادی الف ها را دید. اما صدای خرناس و گام های سنگین اورک ها لبخند را از لبانش محو کرد. پدربزرگ حال هر از گاهی پاهایش روی زمین کشیده میشد و این فراتر از توان پسرک بود با این حال با ناله های منقطع پدربزرگش را به دوش میکشید. از جنگل خارج شدند و در تیررس دیوارها بودند. اما اورک ها دیگر رسیده بودند. امید پسرک به یاس گرایید. یک اورک در چند قدمی او بود که دنیل فریاد زد: "کمک... کمک کنید..." جنب و جوشی را روی دیوار دید. چند مشعل در یک جا جمع شدند. اورک از پشت جامه ی او را درید اما دنیل بلندتر فریاد زد: "کمک... کمک..." نسیم تند گذر تیر را روی گونه اش احساس کرد و اورک پشت سرش به زمین غلطید. تیر تا نصفه در چشم اورک فرو رفته بود. تیرها زوزه کشان از برابرش میگذشتند و با صدای خفیفی به اورک ها برخورد میکردند. دیگر کسی پشت سرش نبود. از سرعت گام هایش کم کرد و به آرامی و تقلا ره میرفت. پیرمرد حالا کاملا بیهوش بود. دنیل دروازه ی بزرگی را دید و به سمتش رفت. کم کم چشمانش سیاهی رفت، پدربزرگ را رها کرد و درست در برابر دروازه به زمین افتاد... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 18, 2014 (ویرایش شده) فصل دوم: حل معما پس از آن پسرک از آنچه پیرامونش رخ میداد جز صداهای مبهم و تصاویر تیره گون چیزی نفهمید. تنها چیزی که به خاطر داشت این بود که از برابر دروازه بلندش کردند و به درون بردند و دیگر هیچ ... مدت زیادی گویا در خواب بود، شاید نزدیک دو روز. به آرامی چشمانش را گشود. روی بستری نرم آرمیده بود در خانه ای بزرگ و چوبی. کمی به سقف خیره ماند و به صداهایی که میشنید گوش فرا داد. همهمه ی مردمی در بیرون، صدای آواز پرندگان و صدای رودخانه ای را شنید که در جریان بود. کمی سرش را به اطراف چرخاند. یک صندلی در کنارش بود که شنلی روی آن گذاشته بودند. در میز کوچکی کنار تختش طبق کوچکی بود که کمی میوه و ظرفی آب در آن بود. احساس تشنگی دستش را به طرف ظرف آب برد. در همان حین مردی وارد اتاق شد. به محض دیدن پسرک با لبخند به طرفش آمد و گفت: "بالاخره به هوش آمدی. گرسنه هستی؟" دنیل به او خیره شد. الف نبود. پوستی گندم گون، چشمانی به رنگ روشن، موهای قهوه ای رنگ، ریشی کوتاه و آراسته، قدی نسبتا بلند هیکلی تنومند و چهارشانه و گام هایی استوار داشت. دنیل کمی به او خیره شد و با حرکت سر به او فهماند که گرسنه است. مرد با صدای بلند گفت: "کاران. غذا بیاور." سپس آمد وبر صندلی کنار تخت نشست و با لبخند به او نگاه کرد. کمی بعد مردی کوتاه قد وارد شد و سینی بزرگی از غذا آورد و آن را روی تخت در دسترس پسرک گذاشت. دنیل بی معطلی شروع به خوردن کرد. مرد قد کوتاه تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. مدتی بی آنکه سخنی ردوبدل شود گذشت. دنیل پس از لختی خوردن کمی آب نوشید و دوباره به مرد نگاه کرد. مرد همچنان با لبخند نظاره گر او بود. پسرک گفت: "تو الف نیستی." مرد گفت: "نه. انسانم همانند تو. جز مردمان الف با کسی دیدار نکرده ای. اینجا سرزمین آنهاست." پسرک پرسید: "نام تو چیست؟" مرد گفت: "نامم هارادال است، پسر هارامل. نام تو چیست مرد جوان؟" "دنیل." مرد کمی منتظر ماند، سپس گفت: "همین؟" دنیل به یاد خنده ی الف ها افتاد و گفت: "دنیل، پسر ویکتور." و از حرفی که زده بود به خنده افتاد. گمان نمیکرد این مردم معنای دنیل ساموئلز را بدانند. مرد کم کم جدی تر شد و با لحن محکمی گفت: "دیده بانان همه چیز را برایمان تعریف کردند. کار قهرمانانه ای کردی. از کجا او را بر دوش میکشیدی؟ چرا فرمانده ماگلور کمکتان نکرد؟" دنیل پرسید: "ماگلور؟" مرد با تعجب گفت: "فرمانده ماگلور، فرمانده ی نگهبانان کوهستان. هرچند با آن موجود رذل میانه ی خوبی ندارد. اما دستور مستقیم فرمانروا بود که تمامی سپاهیان در هر حال حامی او باشند و کمکش کنند تا بازگردد." دنیل به آرامی سرش را بالا آورد. با به یاد آوردن رفتاری که با پدربزرگ کرده بودند و مرور سخنان این مرد درباره ی او، با خشمی که از صدایش میبارید گفت: "آن موجود رذل پدربزرگ من است. من او را بر دوش نکشیدم. او برای نجات جان من، جان خود را به خطر انداخت. من نیز به یاری اش شتافتم و از مهلکه بیرون آوردم. اگر مجبور شوم باز هم اینکار را خواهم کرد و در این راه نیز به کمک فرمانده ماگلور یا دستور فرمانروایتان وقعی نخواهم نهاد..." مرد با چشمان گشاد و دهانی نیمه باز از تعجب، کمی نگاهش کرد، لبخند کم رنگی بر لبش آورد و گفت: "به هر حال کار قهرمانانه ای بود." و به بیرون از پنجره خیره شد. دنیل پرسید: "کجاست؟" مرد پاسخ داد: "بیرون خانه است. در حیاط." بدون اینکه حرفی بزند از تخت پایین آمد و به سمت بیرون رفت، در حالیکه مرد با نگاه شگفت زده دنبالش کرد. دنیل از خانه خارج شد و محوطه را از نظر گذراند. چند خانه مانند آنکه در آن بود در محوطه ساخته شده بود. فضای پوشیده از درختی بود که رودخانه ای از میان آن میگذشت. در دوردست دیوار سنگی را دید که از آن وارد شده بودند و دانست که با ورود به این محوطه ، جایی نرفته و در تمام این مدت همینجا بوده ست. در جای جای محوطه مردمان سرگرم آمد و شد و گفت و گو و مسلح بودند. از الف ها گرفته تا انسان های قد کوتاهی که ریش های درازی داشتند و با گام های سریع، چهره های خشن و صدای بم و دورگه که با کلماتی ضمخت از گلویشان خارج میشد از برابرش رد میشدند. دنیل آنها را در نقاشی های درون دالان ها دیده بود. اما از نزدیک خطرناک تر به نظر میرسیدند. دنیل به راه افتاد و در محوطه پیش رفت. مردمان گاهی او را به هم نشان میداده و با هم حرف میزدند. اما دنیل توجهی نمیکرد . فقط به دنبال پدربزرگ بود. مسیر طولانی را در کنار رودخانه طی کرد تا اینکه از دور دست پدربزرگ را دید که خارج از محوطه در میان درختان زیر سایه بانی نشسته است. شتابان به طرفش رفت و با صدای بلند گفت: "پدربزرگ..." پیرمرد او را دید، برخواست و سلانه سلانه به طرفش آمدو درحالیکه از شوق به نفس افتاده بود در آغوشش گرفت. دنیل خندان دستانش را بر بازوهای پدربزرگ نهاد و گفت: "شما زنده اید. فکر نمیکردم از جان سالم به در ببرید." پدربزرگ پاسخ داد: "آه پسرم زخم های بدتر از این نیز مرا به زانو در نیاورد. اما این بار گمان میکردم که اقبال خوشی نصیبم نخواهد شد." دنیل کمی نگاهش کرد و در حالیکه بغض کرده بود گفت: "چرا آنکار را کردید؟" پیرمرد ناتوان بر زمین نشست و چشم دنیل بر زخمش افتاد. جای دندان های اورک عمیق و کاری روی بدن تیره گون پدربزرگ پیدا بود. از دیدنش پسرک دل آشوبه گرفت و پیرمرد را از پشت به درختی تکیه داد. آنگاه پدربزرگ گفت: "کاری جز این نباید میکردم. هر چند دلیلش هنوز بر من که نجاتت دادم نیز آشکار نیست. اما همانگونه که گفتم، منتظر گذر زمان هستم تا دلیلش را بدانم." دنیل جرعه ای آب به او داد و در کنارش بر زمین نشست. گفت: "چرا از تو مراقبت نکردند؟ چرا زخمت را درمان نکردند؟" پیرمرد مستأصل پاسخ داد: "همینقدر که مرا به داخل دیوار راه دادند برایم کافی ست. زخمم به آرامی بهتر خواهد شد." پسرک پرسید: "پدربزرگ تا کی اینجا میمانیم؟" پیرمرد پاسخ داد: "تا زمانی که بتوانم راه بروم." پسرک مصمم به طرفش برگشت و گفت: "پس وقت آن است که برایم بازگو کنید که چه اتفاقی افتاده است. چرا که دیگر تحمل چنین رفتارهایی نسبت به شما را ندارم. اگر گذشته ی شما را بدانم شاید بتوانم سنجیده تر رفتار کنم." پیرمرد کمی با تعجب نگاهش کرد. سپس در جایی که نشسته بود جابجا شد، گویی قصد داشت صحبتی طولانی بکند. نفسی کشید و شروع کرد.. ویرایش شده در مه 22, 2014 توسط اله ماکیل 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 19, 2014 "اولین چیزی که دیدم ستارگان بودند و اولین صدایی که شنیدم صدای آب. مدت ها دراز کشیده و خیره مانده بودم. زیباترین عرصه در برابر چشمانم گسترده بود و گویی با من سخن میگفت. چنان لذت بخش بود که میخواستم همانگونه که بودم بمانم و در این عرصه غور کنم. دستانم را بر زمین و روی گیاهان کشیدم و از شادی به وجد آمدم. برخواستم و بر زمین نشستم و نگاهم به آنانی افتاد که در فاصله هایی نزدیک و دور کم کم برمیخواستند. برخی زود تر به پاخاسته و در اطراف راه میرفتند. دستانشان را بر درختان میکشیدند، کنار جوی، مشتی آب برمیداشتند و دوباره در جوی آب میریختند و با شگفتی به آن خیره میشدند. برخواستم و به طرفشان رفتم. مدتی در مقابل هم میماندیم و خیره به هم لبخند میزدیم. برخی از ما کم کم صداهایی در آورده و بر هر چیزی نامی میگذاشتند. دیگران نیز به تأسی از آنان تکرار کرده و نام آنان را به هم یاد میدادیم..." پیرمرد لختی درنگ کرد و ادامه داد: "پس از مدتی در کنار هم جمع شدیم. من به بالای تپه ای اشاره کردم و بدان سو روانه شدیم؛ به آرامی تپه را بالا رفته و شگفت زده نگاه کردیم؛ در دشتی پهناور گروه بیشماری از همنوعان ما، برخی در گروه های منظم و برخی نیز جداگانه در حال گشت و گذار بودند. چنان زیاد که تمام عرصه ی دشت را پرکرده بودند... ما که تا آن لحظه گمان میکردیم تنها هستیم، با شادمانی از تپه پایین آمدیم به سمت آنان رفتیم. ما را خوشامد گفته و پذیرا شدند. گویا مدتی بود آنان با کلام با یکدیگر سخن میگفتند و به سهولت مقصود یکدیگر را درمیافتند. ما نیز به تدریج با ممارست در مدت کمی به زبانشان آشنا شدیم و در خیل عظیم جای گرفتیم. پس از آن در این گستره ی جدید که برایمان پر از رمز و راز و شگفتی بود به راه افتادیم. حیواناتی را میدیدم که در اطراف ما در حال جست و خیز بودند. گیاهانی زیبا، درختانی بلند و تناور که سر به آسمان میساییدند. کوه ها و رودخانه های عظیم... همه و همه چیزی برای بازگو کردن و یاد دادن داشتند. به راستی روزگار سعادت باری بود." پدربزرگ سرفه ای کرد و به نفس افتاد. جرعه ای دیگر از آب نوشید و ادامه داد. "در میان ما گروهی از مردمان بودند که از دیگران به راحتی قابل تشخیص بودند. هم به سبب ظاهرشان و هم به سبب رفتارهایشان. برخی بودند که در امور چیزهایی که خیل عظیم به آن برمیخورد و ناشناخته بود، بیش از دیگران کنجکاوی کرده و به سرعت زمام امور را در دست میگرفتند. در میان خیل عظیم به راحتی به سبب صدای بلند گقتارشان، موهای سیاهشان و رفتار ارباب منشانه ای که داشتند انگشت نما بودند. به راحتی دیگران را در میان خود نمیپذیرفتند و اگر اینکار را میکردند او را چون خود میپنداشتند. شخصی را به عنوان رهبر خود برگزیده و مطیع او بودند. نام او "فینوه" بود. مردی با رفتار آرام و سنجیده. در خارج از خیل خود دوستی داشت به نام "الوه". نخستین کسانی بودند که یکدیگر را دیده بودند و نخستین کسانی بودند که با یکدیگر سخن گفته بودند. "الوه" نیز خیلی متعلق به خود را رهبری میکرد. قامت هیچ کس در خیل عظیم به بلندای او نبود... آه ... دنیل ... باید او را میدیدی. موهایش به رنگ سپیده ی صبح بود، قبل از طلوع خورشید. چشمانش نیز به سان موهایش بود که وقتی بدان ها خیره میشدی، گویی در چشمه ای مینگریستی که در زلالی آبش میشد سنگ های نقره ای بسترش را دید. مهربان بود. بسیار مهربان. مردمش او را می پرستیدند و هیچگاه از دورش پراکنده نمیشدند. من نیز از سرسپردگان او و اغلب همراه او بودم. مرا "آدانل" نامیده بود." پیرمرد سکوت کرد و به دور دست خیره شد. دنیل پرسید: "کشته شد؟" پدربزرگ لبخندی دردناک بر لب راند و با سر گفت آری. پسرک پرسید: "اورک ها او را کشتند؟" پدربزرگ همچنان خنده بر لب گفت: "اورک ها هیچگاه دستشان به او و مردمش نرسید. او در افسونی گرفتار شد که در نهایت جانش را بر سر آن نهاد." پس از لختی درنگ ادامه داد: "اما گروه دیگری نیز بودند. همیشه و در همه حال با هم بودند و در میان خیل عظیم هیچگاه کاری شاق و غیرمترقبه از آنان سر نمیزد. بسیار خردمند و آشتی جو بودند اما یک خصیصه ی بارز داشتند. بسیار بسیار زیبا بودند. موهایشان به سان انعکاس خورشید در آبگیر بود و چشمانشان آبی چون آب. زیبایی آنان احترامی برایشان به ارمغان آورده بود که دیگران از آن برخوردار نبودند. مغرور و راست قامت بودند و همیشه لبخند بر لب داشتند. رهبرشان "اینگوه" نام داشت که زیباترینشان بود. او نیز دوست فینوه بود اما چندان رغبتی به الوه و مردمش نداشت. هرچند همیشه رفتار دوستانه ای با او داشت. من به خیل اینگوه نزدیک از مردمم بودم. آنان با من مهربان بودند و مرا در میان خود میپذیرفتند. زیبایی آنان مرا سرشار میکرد و به بودن با آنان همیشه راغب بودم. اما این همه ی ماجرا نبود." پیرمرد خنده از لبانش محو شد. چهره اش تیره تر شد و ادامه داد: "دختری در میان خیل اینگوه بود که زیبایی او مرا مدهوش میکرد. "ته آنیس" صدایش میکردند. چنان دلربا بود که من ساعت ها به او خیره میشدم و بی خبر از اطرافم در رویاهایم سیر میکردم. او از تمام مردمش زیباتر بود. چشمانش نیز به رنگ موهایش بود. هنگامی که میخندید صدای جویبار را به خاطرت می آورد. و هنگامی که از کنارت عبور میکرد، گویی نسیمی که از گلستان زیبایی عبور کرده بر صورتت می وزید. دخترک نیز گاهی دزدانه مرا می پایید و من از دیدن این، چون نسیم به پرواز در می آمدم. زمان گذشت و دل دختر به من مایل گشت. گاهی دست در دست هم در اطراف محل اتراق مردمانمان در میان درختان سیر میکردیم و میخندیدیم. با هم به چیزهای ناشناخته خیره میشدیم و چندوچون آنرا درمی یافتیم. به راستی که روزگار سعادت باری بود." پدربزرگ گاه گاه در میان سخنانش سکوت میکرد و به نقطه ای نامعلوم خیره می ماند. هر چقدر بیشتر سخن میگفت چهره اش تیره تر میشد و چشمانش گشاد تر. گویی از به یاد آوردن میهراسید: "روزی با ته آنیس در کنار جویباری بودیم. او سرش را بر شانه ی من گذاشته بود و من ناشیانه ترانه ای برای او میخواندم. ناگهان صدای شیپوری بلند بر آسمان طنین انداز شد. بلند، گوشخراش و رعب آور.. ته آنیس از جا چرید و هر دو به پا خواستیم. به چشمان یکدیگر نگریستیم و به سمت مردمانمان دویدیم. در آن زمان خیل عظیم در جلگه ای که ازاطراف با تپه هایی خرم محصور شده بود منزل کرده بودند. از تپه ی مشرف به جلگه بالا رفتیم و نگریستیم. خیل عظیم به نقطه ای در بالای تپه ها خیره مانده بود. رد نگاهشان را تعقیب کردیم و او را دیدیم: سواری عظیم الجثه و سپیدپوش نشسته بر اسبی به رنگ طلایی که سم هایش را بر زمین میکشید، بالای تپه ای ایستاده و به خیل عظیم خیره شده بود. تابناک بود و هول انگیز، حتی از فاصله ی دور نیز تلألو نگاهش که مانند ستارگان در آسمان تیره درخشش داشت، چشم را خیره میکرد. اندکی بر اسبش نشسته و ما را نظاره کرد. برخی از مردمان با اضطراب فریادی کشیدند و به سمت تپه های دیگر گریختند. اما برخی نیز بر جای ایستاده و حتی برخی به طرف سوار رفتند. بیشتر آنان مردمان فینوه بودند که گویی هراسی از تازه وارد نداشتند. سوار بزرگ، شیپورش را بیرون کشید و در آن دمید و به سمت دیگر تپه سرازیر شد. اسب بزرگش شیهه ای کشید و از سم های آن بر سنگ های تپه رد آتش برجا ماند... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 19, 2014 (ویرایش شده) "همهمه ای در میان خیل عظیم افتاده بود. مردمان گروه گروه دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن میگفتند. من و ته آنیس از تپه ها پایین آمدیم و هرکدام به طرف همنوعان خود رفتیم. گروه بزرگی از مردم از همین حالا به طرف تپه های مجاور، خلاف جایی که سوار بزرگ در آنجا بود میرفتند. قصد داشتند از او دور شده و به دوردست سفر کنند. من شتابان به طرف رهبر گروه خود رفتم. الوه در میان مردم خویش ایستاده بود و با فینوه سخن میگفت. فینوه گفت: "دلیلی برای ترسیدن از او نیست. او اگر میخواست آسیبی به ما بزند این کار را میکرد. گمان نمیکنم کسی بین ما توان رویارویی با او را داشته باشد." مردم فینوه زیرلب گفتند: "آری... درست است... باید در پی اش برویم..." الوه نگاهش را به طرف اینگوه و مردمش گرداند. آنها از هم اکنون در یک جا جمع شده و قصد داشتند به دنبال سوار سپیدپوش بروند بروند. کسی دوان دوان به میان جمع آمد. الوه رو به او کرد و گفت: "چه گفتند؟" مرد گفت: "گفتند ما به جنگل باز میگردیم سرورم. تا زمانی که بر ما آشکار نگردد که او که بوده است، قصد مصاف یا آشنایی با هیچ غریبه ای را نداریم." الوه نگاهی به فینوه و مردمش انداخت و سپس سرش را بالا گرفت و صدایش در میان مردم طنین انداز شد: "گوش کنید. گمان نمیکنم دراین سرزمین به جز ما موجودی باشد که بتواند با کلام سخن بگوید. من نیز چون دوست خود فینوه از او هراسی نیافتم. اما اگر مرا به عنوان رهبر خویش برگزیده اید، من نیز به شما وامیگذارم. انتخاب میکنیم؛ یا به دنبال سوار میرویم، یا همینجا میمانیم و یا از او دوری جسته و به جای دیگری میرویم." خیل مردم یکصدا فریاد زدند: "به دنبالش میرویم... برویم..." الوه لبخندی از رضایت به فینوه انداخت و گفت: "حرکت میکنیم." سپس رو به من و چند نفر دیگر گفت: "مردم را جمع کنید. حرکت میکنیم..." بدون توجه به فرمان او نزد ته آنیس رفتم و با شوق گفتم، ما نیز با شما خواهیم آمد. دخترک لبخندی زد و پنجه های کوچکش را از دستانم کشید و به سمت مردمش دوید." پدربزرگ سکوت کرد.گویا توان ادامه نداشت. دنیل با چشمانی منتظر و متعجب پرسید: "این اتفاقات کی افتاده است پدربزرگ؟" پیرمرد آهی کشید و گفت: "سالیان دراز قبل. هزاران سال پیش. زمانی که ما اولین مخلوقاتی بودیم که پا بر سرزمین نهادیم." دنیل نگاهی از سردرگمی به رودخانه انداخت و پرسید: "بعد چه شد؟" پیرمرد ادامه داد: "حتی با اینکه گروهی از ما جدا شدند، ما همچنان عده ی بسیار زیادی بودیم. مدت زیادی در تاریکی شب و زیر نور ستارگان به دنبال سوار بزرگ راه میرفتیم و اتراق میکردیم. تا اینکه دوباره او را دیدیم. با همان هیبت اما این بار دلنشین تر و دوستانه تر از دوردست سوار بر اسب به ما نزدیک شد. مردم کمی عقب نشستند. اما رهبران ما با تأنی به طرف او رفتند. از اسب پیاده شد و به طرفشان گام برداشت. در هر گام نورهایی به شکل ستاره هایی کوچک از دامانش بر زمین میریخت. چهره اش تابناک بود و چشمانش میدرخشیدند. با صدایی که در جان ها رسوخ میکرد با رهبران و سپس با ما سخن گقت. خود را اورومه نامید و گفت به عنوان قاصد خداوندگاران غرب به میان ما آمده است. سخن از دیاری گفت که در دوردست بود و ما را بدانجا دعوت میکرد، نزد اربابان و ما را در این مسیر راهنمایی خواهد کرد. رهبران به تردید افتادند. سوار بزرگ بدون توجه به تردید آنان بر اسبش نشست و گفت که در این دعوت اجباری در کار نیست و ما به عنوان میهمان در سرزمین آنها ساکن خواهیم شد و اگر خواستیم میتوانیم بازگردیم. سپس بر اسبش نشست و دور شد. مدت ها دور شدن اورا نظاره کردیم. رهبران به میان ما آمدند و ما به گردشان حلقه زدیم. اینگوه و مردمش خواستار رفتن بودند. اما الوه کمی در تصمیم تعلل داشت و فینوه نیز به خاطر تعلل الوه درنگ میکرد. گفت و گوهای بسیاری شد. تا اینکه رهبران گفتند ما سه تن با او خواهیم رفت و اگر آنجا را سعادت بار یافتیم بازگشته و همگی با هم سفر خواهیم کرد. مدتی سردرگم و مردد به راهمان ادامه میدادیم و اتراق میکردیم تا اینکه مردم ما از حرکت باز ماند." دنیل با تعجب پرسید: "چرا؟" پدربزرگ پاسخ داد: "رهبر ما در میانمان نبود. مدت ها در اطراف به دنبالش گشتیم و صدایش زدیم. اما بی فایده بود. گمان میکردیم که اتفاقی برایش افتاده است. زیرا او مردی بود که هیچوقت در طول سفر کوتاهمان مردم خود را تنها نگذاشته بود. گروه گروه خویشان من در جهات مختلف دور میشدیم و به دنبال فرمانروا میگشتیم. اما مدت زیادی گذشت... و اورا نیافتیم... کم کم مردمان دیگر ندای رفتن سر دادند و من از این خبر اندوهگین شدم. چرا که مردم ته آنیس بیشتر از همه راغب به رفتن بودند. مدتی سعی کردیم تا فینوه را به خاطر دوستی دیرینش با الوه از رفتن بازداریم، اما مردم وی به تدریج معترض شده و بنای رفتن گذاشتند. هرچند ما نیز میخواستیم با آنان راهی شویم اما بیشتر مردم خواهان ماندن و بازگشتن رهبرمان شدند. ساعت تلخی بود. مردمان دیگر آماده ی رفتن میشدند. برای آخرین بار با ته آنیس در اطراف میگشتیم. هر دو ساکت بودیم و بدون اینکه چیزی برای گفتن بیابیم دستان هم را بیشتر میفشردیم. تا اینکه به کنار جویباری در آن حوالی رسیدیم و نشستیم. ته آنیس گفت: "بیا با ما برویم. فرمانروایتان دیر یا زود بازخواهد گشت و مردمت به دنبال ما خواهند آمد." اندوهگین به چشمان زیبایش نگریستم و گفتم: "اگر چنین است که میگویی، ماندن و با فرمانروا آمدن را ترجیح میدهم. نمیخواهم از میان مردمم تنها کسی باشد که پشت به خویشاوندانش میکند." دخترک گفت: "پس من در آن سرزمین به انتظارت خواهم نشست آدانل. بمان و پیمانت را پاس دار." و اندوهگین به جوی آب خیره شد. صورتش را به طرفم گرفتم و گفتم: "غم این لحظه تا ابد بر دلم خواهد ماند بانوی ستارگان. اما به انتظار شادی پایدار خواهم نشست." دخترک با لبخند مرا نگاه کرد. ناگهان لبخند از لبانش محو شد و با چشمانی وحشت زده به جایی در پشت سر من خیره ماند، برخواست و فریادی کشید و گریخت. چند گام ناباورانه به دنبالش رفتم و صدایش زدم. اما او بی توجه گریخت و از نظر پنهان شد. به ناگاه چشمانم سیاهی رفت و همه چیز از نظرم پنهان شد. در تاریکی مطلق فرو رفته بودم. در حالی که کورانه به اطراف گام برمیداشتم، پایم به سنگی گرفت. به زمین افتادم. سرم به سنگی دیگر خورد و دیگرهیچ نفهمیدم..."... ویرایش شده در مه 22, 2014 توسط اله ماکیل 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 20, 2014 "به آرامی چشمانم را باز کردم. گویا در سیاهچاله ای بودم شبیه به یک غار. سنگ ها و ستون های بد شکل که از آنها آب میچکید اطرافم را گرفته بود. محوطه ی محدودی بود که در کف آن تخته سنگ های گرد و کوتاه قرار داده بودند و من روی یکی از آنها نشسته بودم. هیچ نوری نبود. محیط تنها با نوری پریده رنگ روشن شده بود که منشا آن معلوم نبود. از دیوارهای غار صدای ناله می آمد، ناله ی کسی نبود. نمیدانم. به نظر میرسید خود دیوارها و سنگ ها در حال نالیدن بودند. خواستم برخیزم اما نتوانستم. دست ها و جوارحم گویی به فرمان من نبودند و کرخت از اطراف تخته سنگ آویزان بودند. وحشت زده نبودم. چرا که نمیدانستم کجا هستم و چه چیز در انتظار من است. از همین رو فریاد زدم. فریاد بلند و پی در پی که شاید کسی بشنود و پاسخ دهد. در واقع پاسخی نیز آمد اما نه چندان خوشایند." پدربزرگ که به نفس افتاده بود و صورتش غرق عرق بود، چشمانش را بست و در همان حال ادامه داد: " نمیدانم از کجای غار ظاهر شد. فقط او را دیدم که روبروی من ایستاده است. اگر بتوان نامش را قامت گذاشت، قامت بلندی داشت و ردای تیره و بلندی در بر کرده بود که باشلقش را برداشته بود. صورتش را ندیدم. گویی توده ی مه تاریکی در اطراف صورتش شناور بود. اما چشمانش را میتوانستم ببینم. سرخ و نورافشان و خوفناک به من خیره شده بودند. با او سخن گفتم: "که هستی؟ اینجا کجاست؟" پاسخی نداد. به آرامی دست چپش را به طرف صورتم آورد و پنجه اش را در برابر چشمانم گرفت. انگشتانش را دیدم که به آرامی تبدیل به دم خزنده ای مارگونه شده و کورمال کورمال به طرف صورتم میخزیدند. خون به چهره ام دوید و قلبم به تپش افتاد. سعی کردم صورتم را دور کنم اما نتوانستم. انگشتان مارگونه اش به منفذهای صورتم لولیدند. یک انگشت در دهانم، دوتا در بینی ام و دو تا در گوش هایم فرو رفتند. به خفقان افتاده بودم و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. مذبوحانه تقلا میکردم که خفه نشوم . اشک از چشمانم جاری شده بود. ناگهان احساس کردم چیزی از او در من جاری شد. چیزی گرم، متعفن و شوم... با هر بار جاری شدن گویی از درون، استخوان های سرم را با پتک ویران میکرد... موجی می آمد و در جسمم رسوخ میکرد . با هر موج، دست ها و پاهایم به هوا پرتاب میشدند... و هیچ صدایی از من خارج نشد... آنقدر به این کار ادامه داد که جسمم فرسوده شد و بر زمین افتادم..." دنیل حیران و متعجب به پدربزرگ خیره شده بود. پیرمرد چشمانش را گشود و دنیل قطرات اشک را در چشمانش دید. زیر لب گفت: "پدربزرگ..." پیرمرد ادامه داد: "نمیدانم چه مدتی در همان حال بودم. اما وقتی به هوش آمدم دوباره خود را بر تخته سنگ و انگشتان او را در برابرم یافتم. فریادم را اجازه ی بیرون آمدن از گلویم نداد... دوباره امواج درد ... و دوباره بر زمین افتادم. این کار را چندین و چند بار تکرار کرد. به حدی که شمارش آن برایم ممکن نبود. در دفعات آخر ضعیف تر از آن بودم که مقاومتی کنم و خود را به آسانی به او میسپردم... تا اینکه یک بار وقتی به هوش آمدم او را در برابرم ندیدم. توان حرکت داشتم. پس برخواستم و به راه افتادم. از لابلای سنگ ها دالانی را دیدم که ادامه داشت. آن را دنبال کردم و به تالاری انباشته از سنگ رسیدم و با تعجب پشت تل سنگ ها روشنایی را نظاره کردم. با مشقت زیادی در حالیکه نمیتوانستم به راحتی نفس بکشم از توده سنگ ها بالا رفتم و از تالار خارج شدم. گلویم صداهای عجیبی میداد و اندامم به سفتی سنگ شده بودند. به سختی دویدم و خود را در میان جنگل ها پنهان کردم. صدای جویباری به گوشم رسید و تشنگی مرا به طرف آب کشاند. به محض اینکه انعکاس صورتم را در آب دیدم مانند صاعقه زدگان بر جایم خشکیدم. موجودی دیگر مرا نظاره میکرد. با صورتی سیاه، دندان های برآمده چشمانی زرد رنگ که پلیدی از آنان میبارید و آب دهانش جاری بود و انعکاس آب را برهم میزد... دوباره و چند باره به آب نگاه کردم اما این خود من بود. دستم را بر صورتم کشیدم و حقیقت تلخ را لمس کردم. صدای نفس هایم با ضجه آمیخته شد و کم کم به گریه افتادم. اما گریه نبود. زوزه ای بود گوشخراش که هر دم که از گلویم برمی آمد بر محنتم می افزود. دبوانه وار خود را بر درختان و سنگ ها میکوبیدم و میخواستم همانجا بمیرم. اما در نهایت ضعف بر زمین افتادم و نومیدانه به صدای ناله هایم گوش سپردم." پیرمرد مدتی درنگ کرد. عرقش صورتش را پاک کرد و ادامه داد: "مدتی بر همان حال بر زمین افتاده و زار میزدم. ناگهان به یاد خویشاوندانم افتادم. با استیصال برخاستم و به راه افتادم. بدون آنکه دلیلش را بدانم احساس میکردم به بیماری با نفرینی دچار شده ام که شاید به یاری خویشانم شفا بیابم، شاید هم به یاری آن سوار بزرگ. پس مدت های طولانی از کوه ها و رودخانه ها عبور میکردم و به دنبال خیل عظیم میگشتم. به دنبال ته آنیس. آنچنان عطش دیدار داشتم که شمایلم را فراموش کرده بودم. پس از مدتی از دوردست مردمم را دیدم که در دشتی بزرگ اتراق کرده بودند. شتابان به سمتشان رفتم و پشت صخره ای پنهان شدم. نمیدانستم اگر به سمتشان بروم مرا چگونه خواهند یافت. مدت ها از دوردست نظاره گرشان بودم و به دنبال مردم اینگوه میگشتم تا اینکه در گوشه ای از خیل عظیم آنان را یافتم. در نزدیک ترین جای ممکن پنهان شدم و چشمانم به دنبال ته آنیس بود. در میان گروهی از دخترکان دیدمش که نشسته بود و نومیدانه نگاهش را بر زمین دوخته بود. احساس کردم که آزرده و غمگین است. مدتی طولانی به او نگریستم به امید اینکه اندکی از مردمش فاصله بگیرد تا من بتوانم او را دیده و طلب یاری کنم. اما او نیامد. مردمان همه کنار هم بودند و کسی از خیل عظیم جدا نمیشد." پدربزرگ حال به هق هق افتاده بود و از صدایش ضجه می بارید: "پس از مدت طولانی انتظار با خود گفتم که دیگر بس است. به طرفش خواهم رفت. اگر با آنها سخن بگویم مرا خواهند پذیرفت. برخاستم و با گام های مردد از پشت درختان خارج شدم. حال کاملا در معرض دیدشان بودم. ته آنیس همچنان خیره به زمین مانده بود که صدایش کردم: "ته آنیس..." دخترک از جا پرید و مرا نظاره کرد. قبل از اینکه بتوانم حرف دیگری بزنم جیغی بلند کشید. به دنبال آن همهمه و فریادی در میان خیل افتاد و همه به سمت من بازگشتند. فریاد زدم: "نه... از من مهراسید... منم ... آدانل... من گم شده بودم." اما گویی از کلام من چیزی نمیفهمیدند. سلانه سلانه به طرفشان رفتم اما زنان و دختران با فریاد از برابرم گریختند و فریاد های من که ته آنیس را صدا میزدم در هیاهوی آنها گم شد. چند تن از مردانشان به طرفم آمدند و با چوب هایی که در دست داشتند سعی کردند مرا طرد کنند. من همچنان تلاش میکردم که به سخنانم گوش کنند. اما مطمئن شدم که سخنانم برای آنها جز زوزه ها و خرناس هایی نامفهموم نبود. کمی بعد ساکت ماندم و تقلایی نکردم. به چهره های مردانشان که بر سرم فریاد میزدند نگاه کردم. نگاهم به دنبال ته آنیس میگشت اما او را نمیدیدم که ناگهان ضربتی به گردنم خورد و نقش زمین شدم. دیگر مجال ماندن نبود. کشان کشان خودم را دور کردم و به پا خاستم و به راه افتادم در حالیکه نگاهم هر از گاهی به سوی مردمم بازمیگشت... به سوی خویشانم که دیگر جایی در میانشان نداشتم... من طرد شده بودم..." دنیل با چشمانی اشک بار به پدربزرگ خیره شد. پیرمرد شانه هایش لرزید، دستانش را بر صورتش گذاشت و دردمندانه گریست... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 20, 2014 (ویرایش شده) پیرمرد مدت زیادی زار زد و گریست. دنیل لحظه ای به آنچه بر سر پدربزرگ گذشته بود فکر کرد. سالیان چنین بی شماری را با چنین میراث شومی به سر کرده بود و در این سرزمین که هنوز برای پسرک ناشناخته و پر از خطر بود زندگی کرده بود. اکنون میفهمید چرا دیگران با اینگونه اند. تمام آن اهانت ها و ضرب و شتم ها به خاطر چیزی بود که در ید اراده ی پیرمرد نبود. با این حال در تمام این سالیان همچنان زیسته و ادامه داده بود و به این نقطه رسیده بود و ظاهرا همین برای او کافی بود. حس افتخار توام با ترحمی ناچیز بر دل پسر سایه افکند. اشک چشمانش را زدود و دستانش را بر بازوهای پیرمرد گذاشت. پدربزرگ کم کم آرم گرفت و به درخت تکیه داد. صدای نفس هایش کم کم فروکش کرد و بی حرکت ماند. دنیل پرسید: "بعد چه شد؟" پیرمرد پاسخ داد: "دیگر در آن میان جایی نداشتم. بارها و بارها به همنوعان سابقم در جای جای این سرزمین برخوردم. اما آنان نیز رفتار مشابه خویشاوندانم را با من داشتند. حتی چند بار به سختی جان به در بردم. تا اینکه دانستم بیشتر از این جستوجو بی حاصل است. مدتی روزگارم را در میان غارها و کوهستان های خالی از سکنه میگذراندم. تمام آنچه بر من گذشته بود را مرور کرده و بر تقدیر شوم خود نفرین میفرستادم. تمام وجودم پر از کینه و نفرت شده بود هر آن چه پیش رو میدیدم را ویران و تباه میکردم. چرا که لذتی نمیتوانستم از آن ببرم. این کینه و عداوت نسبت به این سرزمین آنچنان در وجود من ریشه دوانده بود که میخواستم هر آن چه هست و نیست و خواهد بود را به آتش بکشم و از بین ببرم. اما تنها بودم. تا اینکه یک روز به گروهی از همنوعان جدیدم برخوردم. دسته ای اورک بودند که خود را به جویباری افکنده و آلوده اش میساختند. بی تعلل به میانشان رفتم و هماهنگ با آنان هر آنچه میکردند من نیز تبعیت میکردم. به راه افتادند و به سمت شمال رفتند. چشمانم به برج و بارویی افتاد که سر به آسمان میکشید. آنجا پناهگاه ما بود. در حالیکه سرشار از کینه ودر عین حال هراسناک بودم به نزد "او" بازگشتم." دنیل پرسید: "او کیست؟" پیرمرد پاسخ داد: "خداوندگار تاریکی. نامش را نمیدانستیم. او را ارباب صدا میکردیم. هم او را میپرستیدیم و هم از او میترسیدیم. بعدها دانستم که نامش "مورگوت" است. تحت فرمان او به جنگ های زیادی گسیل شدم و بسیار کشتار کردم. اعمالم هم برایم لذت بخش بود و هم زجرآور. اما قید و بند او بر من چنان استوار بود که یارای ایستادگی در برابرش را نداشتم. سالهای بیشمار سپری شد تا اینکه سپاهی بزرگ و درخشان در برابرش صف آرایی کرد. من دانستم که این بار جان سالم به در نخواهم برد. دزدانه و پنهانی از صفوف سپاهش جدا شدم و به کوهستان پس پشتمان گریختم. تمامی سپاهیانمان چون مورچگان در برابر سیل نابود شدند و کوهستانمان به ویرانه ای بدل شد. او را دیدم که به زنجیر کشیدند و با خود بردند. سپاهیان کم کم پراکنده شدند و باد، غبار جنگ هولناک را پراکنده کرد. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا اندوهگین. سرافکنده و سردرگم در این سرزمین میگشتم و روزگارم به سختی میگذشت. تا جایی که میتوانستم از این سرزمین دور شدم و به جانب شرق رفتم. آنچه رخ میداد برایم اهمیتی نداشت. جهان از آن روز بسیار تغییر کرده است. بسیاری از زمین ها زیر آب رفتند و نابود شدند. بسیار لشکرکشی ها صورت گرفت و جنگ های زیادی رخ داد. اما من در گیرودار این حوادث نبودم. مدتی پیش از این اما همه چیز برایم تغییر کرد. سعی میکردم که خود را به ندیدن و ندانستن بزنم. اما این حقیقت را دردرون حس میکردم و نمیتوانستم نادیده بگیرمش. پسرک پرسید: "کدام حقیقت؟" پیرمرد با صدایی آهسته پاسخ داد: "مدتی است بوی او را در این جهان میشنوم. این بو هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. گمان میکردم در این فکر تنها هستم. اما گویا فرمانروا نیز این را فهمیده است. گمان میبرد دورانی که از روزگاران گذشته پیشگویی شده، نردیک است. او در حال بازگشت است و تخم و ترکه و خادمان منحوسش مقدمات بازگشتش را فراهم میکنند. همانگونه که گلورفیندل گفت اورک ها روز به روز بیشتر و گستاخ تر میشوند و از همین الان بسیاری از سرزمین های آزادمردمان را مورد دست اندازی قرار میدهند." دنیل پرسید: "فرمانروا کیست؟ یک الف است؟" پیرمرد گفت: "نه. انسان است. از دودمان پادشاهان باستانی است که ازهزاران سال پیش در این سرزمین فرمانروایی میکردند." پسرک گفت: "چه زمانی او را خواهیم دید؟" پدربزرگ پاسخ داد: "شورایی تشکیل خواهد شد که فرمانروایان و امیران سپاه آنان گرد هم خواهند آمد تا درباره ی این موضوع رایزنی کنند. من نیز بدانجا خواهم رفت. اگر با من بیایی شاید بتوانی او را ببینی." پیرمرد سپس کمی به پشت متمایل شد و چشمانش را بست. دنیل برخواست و کمی به اطراف نگاه کرد و خواست سوال دیگری بپرسد که فکر کرد پیرمرد به خواب رفته است. آنگاه غرق در تفکر در ساحل رودخانه به راه افتاد. پس جنگی در راه خواهد بود. هر چند زمانش بر او آشکار نبود اما دانست که گواهی دلش بر پایانی نه چندان خوش بیراه نبوده است. اما دلیل حضور خود در میان این مردمان را نمیدانست و افکارش آشفته بود. هنوز سوالات بسیاری داشت که جوابی برای آنها نمی یافت و کسی نیز برای یافتن جواب کمکش نمیکرد. از این فکر احساس استیصال کرد و با درماندگی به طرف خانه ی چوبی به راه افتاد. تا حوالی ظهر بی آنکه کاری انجام دهد در اطراف در گشت و گذار بود. غذایی مختصر از هارادال گرفت و تنها در گوشه ای خورد. سپس در گوشه ای نشست و به رفت و آمد ها خیره شد. مردمان هر یک مشغول کاری بودند. انسان های کوتاه قد ریش دار در گوشه ای جمع شده و به زبان خود با صدای بلند گفنگو میکردند. انسان ها و الف ها نیز دو به دو مشغول گشت و گذار یا صحبت کردن بودند و کسی از آنان به مردمان کوتاه قد اهمیتی نمیداد. همگان گویا منتظر خبر یا در انتظار کسی بودند و دنیل همچنان که در این افکار غوطه ور بود کم کم به خواب رفت. مدت زیادی نگذشته بود که با صدای شیپوری از خواب پرید. دید که همه در حال جمع شدن در محوطه هستند و او نیز به آرامی به طرفشان به راه افتاد. کمی بعد چند سوار را دید که از سمت دیوار به طرف محوطه می آمدند. کمی دقت کرد و سواری که پیشاپیش می آمد را شناخت. گلورفیندل بود و در پشت سرش همراهان او. در میان آنان الف دژم چهر را نیز دید. همانکه به گفته ی هارادال نامش ماگلور بود. اما تنها آمده بود. گلورفیندل از دور او را دید و با لبخندی از اسب پیاده شد. دنیل دید که پدربزرگ نیز به آرامی از استراحتگاهش به طرف محل اجتماع می آمد. صدای الف را شنید که سخن میگفت: "همگی گوش کنید. فرمانروا شمارا به جانب خویش خوانده است. با غروب خورشید حرکت میکنیم و صبح به شهر سپید میرسیم. هر آنکس که اینجا حضور ندارد را مطلع کنید." دنیل به پدربزرگ نگاه کرد. پیرمرد با چشمانی مضطرب به گلورفیندل مینگریست... ویرایش شده در مه 20, 2014 توسط اله ماکیل 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 21, 2014 (ویرایش شده) الف ها به یکی از خانه های چوبی رفتند تا کمی استراحت کنند اما ماگلور در گوشه ای از محوطه به تیمار اسبش مشغول شد و دنیل دورادور او را نگاه میکرد. کمی بعد به طرفش به راه افتاد. تصمیم داشت تا کم کم خود پاسخ سوال هایش را دریابد. هرچند شخص بدی را برای آغاز کار برگزیده بود اما این باعث میشد تا بر واهمه ی خود غلبه کند. ماگلور زین اسب را پایین گذاشته بود و گویا با او سخن میگفت و اسب هر از گاهی سر را بالا می آورد و پوزه اش را بر گردن صاحبش می مالید. دنیل به او نزیدک تر شد و ایستاد. الف همچنان به کار خود مشغول بود. دنیل با اندکی لکنت گفت: "وقتی ما را از تپه ها پایین فرستادید... اورک ها به ما حمله کردند..." الف هیچ واکنشی نشان نداد. پسر ادامه داد: "به سختی موفق به فرار شدیم... چیزی نمانده بود که پدربزرگ کشته شود... اگر کسی را با ما همراه میکردید شاید این اتفاق نمی افتاد." الف بدون اینکه پاسخی به او بدهد سر اسب را به طرف علف های کنار جاده کشید. سپس بازگشت و جنگ افزار و خورجین خود را گشود و به مرتب کردن آنها مشغول شد. پسرک که کمی ترسش فرو ریخته بود ادامه داد: "دلیل کینه ی شما به او را نمیدانم. اما گذشته ی او را میدانم. یعنی به تازگی دانسته ام. او پلید نیست... تنها در پی آن است که چیزی را تغییر دهد... چیزی که به اختیار خود آن را برنگزیده است..." الف هبچ واکنشی به حرف های او نشان نداد. دنیل سردرگم کمی به او و کمی به اطراف نگاه کرد. حرف زدن با او بی فایده بود. بازگشت تا نزد پدربزرگ برود. چندقدمی دور نشده بود که الف گفت: "چیزی تغییر نخواهد کرد. دست کم او تغییرش نخواهد داد." و دیگر هیچ نگفت. دنیل به طرف او بازگشت اما الف بی آنکه به او توجهی کند جنگ افزار و خورجنش را برداشت و به طرف خانه ای رفت که گلورفیندل و دیگران در آن بودند. صدای پدربزرگ را شنید: "به تو چه گفت؟" دنیل در حالیکه الف را نگاه میکرد که دور میشد، به آرامی گفت: "چیز مهمی نگفت." پدربزرگ گفت: "گذر سالیان دراز بر خرد او چیزی نیفزوده است. بیا برویم کمی غذا بخوریم." و به طرف خانه ای به راه افتاد و دنیل کمی بعد به دنبالش رفت. از هارادال کمی غذا گرفتند و دنیل آنرا نزد پدربزرگ آورد تا در گوشه ای از محوطه بخورند. در حین خوردن غذا پدربزرگ گفت: "به سبب من به تو نیز با تردید و بی اعتمادی مینگرند." دنیل پرسید: "چه کسی؟" پیرمرد پاسخ داد: "همه. از الف ها گرفته تا انسان ها. میپندارند که ما جاسوسان ارک ها هستیم." دنیل لقمه ای در دهان گذاشت و گفت: "به افکار آنان اعتنایی ندارم. اما گفتارشان بیراه هم نیست پدربزرگ. ابن را فقط برای اطمینان خود میپرسم. چرا فرمانروا به تو اعتماد کرده است؟" پیرمرد لقمه را فرو برد و گفت: "او نیز تنها به سبب هشداری که از گذشته و پیشینیانش به او رسیده است چنین میکند. وگرنه اورک ها در این سرزمین بی هیچ کلامی به دم تیغ سپرده میشوند." دنیل پرسید: "چه هشداری؟ چه کسی این هشدار را به او داده است؟" پدربزرگ گفت: "شاید خود او برایت بازگو کند. اما دل قوی دار. تا زمانی که حمایت او با ماست خطری تهدیدت نمیکند." و کریهانه خندید. دنیل نیز با بی میلی خندید. خورشید غروب کرده و آسمان هنوز سرخ رنگ بود که الف ها از خانه بیرون آمدند. گلورفیندل با صدای بلندی گفت: "حرکت میکنیم." همگی به راه افتادند. مردان قد کوتاه جلوتر رفته بودند. به دنبال آنان انسان ها و الف ها با هم به راه افتادند و دنیل و پدربزرگ نیز کمی عقب تر و بافاصله به دنبالشان می آمدند. مدت زیادی سپری نشده بود که دنیل صدای گام های آرام اسبی را از پشت سرش شنید. پدربزرگ نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و سوار را دید. سپس گام هایش را سریعتر کرد و از دنیل جدا شد. دنیل کنجکاوانه نگاهی به پشت سر انداخت و ماگلور را دید که با نزدیک شدن به او، چالاک از اسب پایین جست و در کنارش شروع به راه رفتن کرد. دنیل نسبت به همنوعانش در دنیای خود قامت بلندی داشت، اما اینجا در کنار او نحیف و ناتوان به نظر میرسید. جنگ افزارهای الف با هر قدمش صدا میداد و زیر نور ستارگان ظاهر مهیبی به او میبخشید. پدربزرگ سعی میکرد که فاصله اش را با آنان حفظ کند. دنیل به تدریج از این وضع معذب میشد که الف سخن گفت: "موجود کریهی است. اما کارت در نجات دادنش قابل ستایش است. مدت هاست که دیگر توان دفاع از خود را ندارد." دنیل از خشم دندانهایش را به هم فشرد و به آرامی گفت: "چون پیر و ناتوان است." ماگلور نگاهی به او انداخت و گفت: "خشم تو را احساس میکنم. اما بدان که این خشم در کینه ی من نسبت به پدربزرگت تغییری حاصل نخواهد کرد." پسرک با عتاب به او گفت: "پس دست کم نزد من او را اینچنین تحقیر نکن. تو نیز بدان که وقتی جانم را برای او به خطر انداختم، تحمل سخنانی اینچنین برایم آسان نیست." الف با صدای بلند قهقهه ای سر داد و گفت: "پس آتش خشم ناشی از خویشاوند دوستی انسان ها، دوست و دشمن را به یک شکل میسوزاند. پیشینیان تو احترام بیشتری در کلامشان بود." دنیل سکوت کرد. سپس به آرامی گفت: "من او را دوست میدارم. چون او را قابل ملامت نمیدانم. گمان میکردم شما نیز این را میدانید." الف مدت درازی سکوت کرد. سپس گفت: "من زمانی دست از ملامت و تحقیر او خواهم برداشت که خندان بر سر جنازه ی او ایستاده باشم. او شایسته ی چنین تفقدی نبود." دنیل به چشمان الف نگاه کرد و گفت: "کسی نسبت به او تفقدی نکرده است." ماگلور نفس بلندی کشید و گفت: "نه اکنون. هرچند باورش برایم مشکل است. اما فرمانروا به من گفته است که در سالیان دراز پیش، از جدش، آخرین فرمانروای بازمانده از نسل پادشاهان دریاها که او نیز از خویشاوند من، دختر عمویم شنیده بود، نقل شده است که در روزهای بازگشت تاریکی، موجودی از خادمین دشمن که سالیان دراز از عمرش میگذرد، در برافتادن ارباب مرگ نقش مهمی ایفا خواهد کرد. فرمانروا نیز از سرپیچی از هشدار اجدادش میهراسد." دنیل در حالیکه با تعجب منتظر ادامه ی سخنان الف بود، پرسید: "او که بود؟ چگونه چنین چیزی را دریافته بود؟" الف گفت: "او سالیان پیش از این سرزمین رخت بربست و سرزمین روشنایی رفت. مدت های درازی در این سرزمین زیسته و شاهد زخم ها و مرارت های آن بود. اما خسته و فرسوده شده بود." الف با لبخندی ادامه داد: "اما ظاهرا هنگام رفتن نیز دلواپس این سرزمین بود. وگرنه چنین میراثی برای ما باقی نمیگذاشت." با دستش به پدربزرگ اشاره کرد و ادامه داد: "حال همه چیز در گرو این پیش بینی و تلاش این اورک است. تلاش های سالیان دراز من و خویشانم برای مقابله با اربابش راه به جایی نبرد و اینک اوست که در برابر چشمانم در آمد و شد است و از من میخواهند که کمکش کنم... رقت انگیز است..." دنیل متعجب به ماگلور نگاه کرد. چشمان الف در تاریکی با درخششی مهیب به پیرمرد خیره شده بود... ویرایش شده در مه 21, 2014 توسط اله ماکیل 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 22, 2014 دنیل چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. سخنان الف تا حدی او را نسبت به آنچه که پدربزرگ از بازگو کردنش طفره رفته بود، آگاه کرد. اما کینه ای که در دل ماگلور بود مضطربش کرده و او را نسبت به زندگی پدربزرگ نگران ساخت. حرکت گروه شتاب بیشتری به خود گرفته بود. ساعاتی را درتاریکی شب سپری کردند تا اینکه سپیده ی صبح از مشرق سر زد. گروه مردان کوتاه قد از پیش رو نمایان شدند که با سرعت کمی در مسیر بودند. اندکی بعد گروه از پشت سر به آنان رسید و گلورفیندل با خنده گفت: "سریعتر بیاید اربابان. گمان نمیکنم فرمانروایتان شفاعت من برای دیرآمدنتان را بپذیرد." الف ها دزدانه خندیدند. یکی از مردان کوتاه قد به تندی به گلورفیندل گفت: "ما راه رفتن بر روی زمین را ترجیح میدهیم. وگرنه ما باید شفاعت شما را نزد فرمانروایتان میبردیم." همراهانش شروع به غرولند کردند و گلورفیندل با لبخند به راهش ادامه داد. ماگلور سوار بر اسبش شد و با کمی سرعت به نزد او رفت و به آرامی در کنارش شروع به صحبت کرد. دنیل خود را به پدربزرگ رساند و پرسید: "اینها که هستند پدربزرگ؟" پدربزرگ پاسخ داد: "دورف. کوتوله هایی که از زمان باستان در این سرزمین زندگی میکنند و به هیچ کاری هم نمی آیند. زمانی که از دالان ها عبور میکردیم، دریچه هایی را میدیدی که در کف زمین بودند. اگر آنها را پایین تر بروی به مسکن باستانی آنها برمیخوری. مردمان ثروتمندی هستند. از گذشته با الف ها میانه ی خوبی نداشتند. اما اکنون یکی از قدرتمند ترین متحدان هم محسوب میشوند. البته این فقط نظر فرمانروایشان است. سلوک مردمش با الف ها هنوز به سیاق اجدادشان است." دنیل پرسید: "مردمان جنگاوری به نظر میرسند." پیرمرد گفت: "بله، بله. با هرکسی که قصد آزار یا توهینشان را داشته باشد بیرحمانه وارد نبرد میشوند. بیشتر عمرشان را در غارها و معادن خود به سر برده و به ثروت اندوزی مشغول میشوند. در گذشته های دور جنگ هولناکی میان آنان و الف ها درگرفت که آن هم بر سر ثروت بود. فرمانروایشان دورفی است به نام "هازال". بسیار ثروتمند و مورد احترام مردمش است. فرمانروا او را نیز به شورا دعوت کرده است. چرا که اگر دورف ها نیز به جنگی که پیش بینی میشود بپیوندند قدرت مردمان آزاد بسیار فراتر خواهد رفت." پدربزرگ به پیش رو نگاه کرد و گفت: "رسیدیم. شهر سپید ... نگاه کن..." دنیل نگاه کرد. در دشتی پهناور شهری را دید که زیر نور کم رنگ آفتاب میدرخشید. شهر در گستره ای از شمال تا جنوب گسترده و خانه ها و مزارع را در سرتاسر شهر پراکنده و نهرهای بسیاری از میان باغ های آن عبور میکرد. در مرکز شهر ارگی بلند قرار داشت که گنبد سپیدرنگ و بزرگی در مرکز آن به چشم میخورد. درفاصله ی کمی از شهر دیوار بزرگی قرار داشت که تا آنجا که چشم توان دیدن داشت به شمال و جنوب کشیده شده بود. هرآنقدر که به شهر نزدیک تر میشدند، هیبت و جلال آن بیشتر خودنمایی میکرد. دنیل پیش خود اندیشید که به راستی شهری شایسته ی یک فرمانرواست. پس از پشت سر گذاشتن چند تپه ی کوچک کم کم به دیوار ها نزدیک میشدند. روی هم رفته شهر نسبت به مناطق پشت سر در زمین پست تری بود و شیب زمین در مسیر شهر کاملا ملموس بود. وقتی کاملا در دیدرس شهر قرار گرفتند، گلورفیندل شیپورش را بیرون آورده و در آن دمید. مدت کوتاهی بعد از بالای دیوارها آوای شیپوری دیگر به وی پاسخ داد. گروه کمی به جانب راست متمایل شد و زیر سایه ی دیوار بلند در برابر دروازه ی عظیم توقف کرد. دروازه از فولاد ساخته شده و فلزی از حلقه های به هم پیوسته به رنگ نقره ای رویش را پوشانده بود. روی دروازه شمایلی از مردی بلند قد با نقره نقش بسته بود که شمشیری بلند را در دو دست گرفته و نوک آن را بر زمین فرو کرده بود. چهره ای راسخ داشت و چشمانش گویی تا فراسوی کوه های باستانی را میکاوید. دنیل داشت خطوط ناآشنای حک شده بر شمشیر را نگاه میکرد که دروازه با صدایی مهیب گشوده شد و نور خورشید از میان آن بر چهره ی اعضای گره افتاد. شهر در سپیده ی صبح گویی کم کم از خواب برمیخواست. هر از گاهی چند سرباز مسلح از برابرشان عبور میکردند و نگاهی مردد به تازه واردان می انداختند. زیاد از دیوار ها دور نشده بودند که سواری از راه رسید. نیزه اش را بالا برد که نوعی سلام به نظر آمد. به دنبال آن گلورفیندل و ماگلور نیزه هایشان و دو تن از دورف ها، تبرهایشان را بالا بردند. سوار از اسب پیاده شد و به سمت مسافران آمد و با صدایی رسا گفت: "به نام فرمانروا ورود شما را خوشامد میگویم. شورا در نیم روز در مقر خود در ارگ تشکیل خواهد شد. من شما را به طرف استراحتگاهتان..." گلورفیندل کلامش را قطع کرد و گفت: "از دیدنت خوشحالم "بارگان". نیازی به این سخنان نیست. ما راه را بلدیم." مرد کلاهخودش را برداشت در حالیکه لبخندی بر لب داشت به طرف گلورفیندل آمد. الف او را برادرانه در آغوش گرفت. مرد به کناری رفته و با دست و احترام راه را به الف نشان داد. دیگران به دنبال گلورفیندل حرکت کردند. بارگان نگاهی به ماگلور کرد و تعظیمی کوتاه نمود و الف با حرکت سر احترامش را پاسخ گفت. سپس همچنان منتظر ماند تا همگان رد شدند اما از دور نگاهی به دنیل و پدربزرگ کرد، منتظرشان نمانده و به دنبال گروه به راه افتاد. گروه از میادین زیاد و گذرگاه های متعددی عبور کرد. شهری زنده و خرم به نظر میرسید. در هر طرف مجسمه و پیکره ای از شخصی قرار داشت که در زیر آن بر لوحی سنگی کلماتی حک شده بود. دنیل از پدربزرگ پرسید: "اینها به زبان الفی است؟" پدربزرگ پاسخ داد: "بله. مردم اینجا غالبا قادر به تکلم به زبان الفی هستند. زبان الفی زبان حکمت و آموزه هایشان است. اما در میان خود به زبان ما سخن میگویند." دنیل به پیکره ای که از کنارش رد میشدند اشاره کرد و گفت: "اینجا چه نوشته است؟" پدربزرگ که گویا نوشته را از بر داشت گفت: "خرامان سوار بر موج رفت ... و تلالو نگاه خیره اش به من... در غروب پاییز درخشیدن گرفت..." دنیل به پیکره خیره شد. زنی بود ایستاده و پوشیده در ردایی سپید که موهایش تا به دامانش میرسید. صدای پدربزرگ او را به خود آورد: "رسیدیم. گمان نمیکنم تو را به درون راه دهند. ولی تا جایی که میتوان رفت با من بیا." دنیل نگاهی به پیش رو افکند . ارگ بزرگ را در برابرش دید. از نزدیک بس مهیب تر و باشکوه تر جلوه میکرد. همانگونه که از دور دیده بود سپید بود. ساختمان عظیم از سنگ هایی به رنگ لاجوردی و سپید ساخته شده بود و نقش و نگارش چشم را خیره میکرد. محوطه ی بزرگی داشت که ورودی کاخ بود و در پس پشت آن، بناهای زیبا و چشم نواز به ترتیبی مثال زدنی ساخته شده و بالا رفته بود و در نهایت گنبدی سپید رنگ و بزرگ قرار داشت که از راس آن برجی باریک و سپید رنگ قد برافراشته بود. دنیل همچنان که به درب حیاط کاخ نزدیک میشد، در وسط حیاط درختی سپیدرنگ دید که نسبتا تنومند و پرشاخ و برگ قدکشیده بود. محو تماشای درخت بود که نگهبان کاخ روبرویش ایستاد و گفت: "شما نمیتوانید وارد شوید." پدربزرگ گفت: "با همراهان به مهمانخانه برو. در بازگشت تو را خواهم یافت." دنیل کمی به حیاط کاخ نگاه کرد و مردی را دید که از پله های کاخ به سمت مسافران پایین می آمد. درب کاخ بسته شد و دنیل خسته و سردرگم به دنبال مهمانخانه رفت... 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در مه 23, 2014 مردم در گوشه گوشه ی شهر کم کم پدیدار میشدند و به دنبال کسب و کار خود میرفتند. دنبل سعی میکرد از ساکت ترین و کم رفت وآمدترین جاها عبور کند تا کسی توجهش به او جلب نشود. با جامه هایی که به تن کرده بود، هر کسی که او را میدید مدتی میماند و براندازش میکرد و پسرک بی آنکه توجهی کند به راهش ادامه میداد. پس از مدتی گروهی از همراهانشان را دید که در برابر خانه ای نسبتا بزرگ توقف کرده و مشغول پایین آوردن ساز و برگشان از روی اسب ها بودند. پسرک مدتی دورادور انتظار کشید تا اینکه تمامی آنها به داخل خانه رفتند و سپس به دنبال آنها به راه افتاد. گویا این همان مهمانخانه ای بود که پدربزرگ گفته بود. در را باز کرد و به آرامی داخل شد. فضای نسبتا بزرگی داشت که در نقاط مختلف آن میزهای بزرگی گذاشته بودند. چند تن از مردم شهر، همراهان الف و بقیه ی دورف ها که فرماندهانشان به شورا رفته بودند، دور آنها نشسته و مشغول غذا خوردن بودند و با ورود پسرک هیچ واکنشی نشان نداده و به کار خود ادامه دادند. دنیل به طرف میزی رفت که در گوشه ای تقریبا دور از سالن اصلی قرار داشت و نشست. اندکی بعد دختر جوانی به طرف او آمد و یک لیوان به همراه تنگی کوچک روی میز گذاست و گفت: "چه چیزی میل دارید آقا؟" دنیل بدون آنکه بالا را نگاه کند گفت: "چیزی میل ندارم. اگر ممکن است جایی برای خواب به من بدهید." دخترک به سوی پیشخوان مهمانخانه نگریست. گویا چیزی به او اشاره کردند که در پی آن به دنیل گفت: "جایی برای خواب نداریم." دنیل نگاهی کرد و بدون اینکه چیزی بگوید برخواست و به سمت در خروجی رفت. در این حین صدایی او را به خود خواند: "بیا اینجا پسر ویکتور. به ما ملحق شو." به سمت صدا بازگشت. الفی بود که او را صدا میزد. نامش را به خاطر داشت، ایچیلن. اندکی به او نگاه کرد، از لابلای میزها به او رسید، الف کمی جابجا شد و جایی برای او باز کرد. به اشاره اش غذایی برای او آوردند و دنیل با اکراه شروع به خوردن کرد. الف گفت: "زمان خواب سپری شده است. نشست شورا زیاد طول نخواهد کشید. شاید به سمت کوهستان بازگردیم." اندکی نزدیکتر آمد و گفت: "آنان را شماتت مکن. با اینهایی که به تن کرده ای تو را یکی از خودشان نخواهند پنداشت." جرعه ای آب نوشید و گفت: "هارادال را به خاطر داری. اکنون در مهمانخانه است. او را پیدا کن و جامه ای مناسب بخواه. کمکت خواهد کرد." پسرک بدون اینکه پاسخی دهد به غذا خوردن ادامه داد. الف ها شروع به صحبت کردند و دنیل به آنها گوش فرا داد. با اینکه از حالاتشان فهمید که در خصوص موضوعی خطیر و نگران کننده حرف میزدند، اما زبانشان دلنشین بود. دوست داشت مدت ها نشسته و شاهد سخن گفتنشان باشد. یکی از آنان نگاه کوتاهی به وی کرد و به دیگران چیزی گفت و به دنبال آن همگی سرشان را به طرف پسرک گرداندند. ایچیلن با کمی لبخند گفت: "زبان ما را میفهمی؟" دنیل با سر پاسخ منفی داد. الف گفت: "یاد گرفتنش سخت نیست. کمی که با ما باشی، به سرعت فرا خواهی گرفت." در همین حین هارادال از پله هایی که به طبقات بالا منتهی میشد پایین آمد. ایچیلن او را فراخواند و خود موضوع را با وی در میان گذاشت. هارادال خنده ای کرد و به پسرک گفت: "بسیار خوب. با من بیا." دنیل برخواست و به دنبالش به راه افتاد. در خانه ی کوچکی کنار مهمانخانه جامه هایی جدید گرفت و به تن کرد. هارادال کمی نگاهش کرد و گفت: "برازنده است. اما به بیماران میمانی." دنیل پرسید:"چرا؟" هارادال به سرش اشاره کرد و گفت: "موهایت. گویی طاعون گرفته ای." دنیل دستی به سرش کشید و فهمید که منظور او کوتاهی موهایش است. زیر لب گفت: "بلند خواهد شد." از خانه بیرون رفت و به این فکر افتاد که مدتی را در شهر سپری کند. از کوچه های منتهی به کاخ عبور کرد و به طرف مرکز شهر به راه افتاد. خانه ها در کنار هم به ترتیب ساخته شده بودند و کف خیابان ها در بیشتر جاها سنگ فرش و در برخی جاها پوشیده از چمن بود و در آن درختانی چند در کنار هم کاشته شده بود. آنچه بیشتر از کسب و کار مردم دید این بود که اغلب به کار فلزکاری یا سنگتراشی میپرداختند و این برایش تعجب آور بود که مایحتاج روزانه ی خود را از کجا تهیه میکنند. چرا که تقریبا جایی را ندید که آذوقه یا خوراک بفروشند. با کمی دقت فهمید که در این شهر دادوستدی وجود ندارد. به نظر میرسید که مردم شهر، خود نیازهای یکدیگر را درک کرده و تامین میکردند و این باعث شگفتی او شده بود. به میدانی نزدیک شد که در آن مردی میان جمعیت نسبتا زیادی ایستاده و با صدای بلند گویا قصه ای تعریف میکرد. کودکان با اشتیاق در اطرافش ایستاده و در پشت سرشان نیز مردان و زنان کنار هم با دقت به او گوش میدادند. مرد لباس سفیدی پوشیده بود و ریش بلندی داشت. پیر بود و کتابی نیز در دست داشت. دنیل کمی به مردم نزدیک تر شد. راوی با شور و هیجانی وصف ناپذیر داستان مردی را میگفت که در زمان هایی بس دور، در میان تاریکی گام نهاد و پیروز اما در هم شکسته و ناتوان از آن خارج شد. جملاتی تاثیرگذار و هیجان انگیز داشت و وقتی سخن میگفت، هیچ صدایی از اطرافش به گوش نمیرسید جز صدای قدم های رهگذران. صدایی از پشت سر توجهش را جلب کرد: "تمام این داستان را میدانم." به سوی صدا بازگشت و دید مردی میانه بالاست که پیشبند آهنگران در بر کرده و پتکی نیز در دست داشت. دنیل پرسید: "داستان در مورد کیست؟" مرد گفت: "در مورد یکی از فرمانروایان باستانی که در روزگاران پیش زندگی میکرده است. تو اینجا غریبه ای. از شرق آمده ای؟" دنیل که فکر نمیکرد داستانش در اینجا خریداری داشته باشد گفت: "بله." مرد لبخندی زد و گفت: "مردمان شرق با افسانه ها زندگی نمیکنند. برای همین توجه تو برایم تعجب آور بود." در حالیکه به طرف آهنگرخانه اش حرکت میکرد پرسید: "نامت چیست؟" پاسخ داد: "دنیل،پسر ویکتور." مرد کمی براندازش کرد و گفت: "نام عجیبی داری. مردمان شهر من این روزها خبرهای خوش کمتری میشنوند. اوضاع بر وفق مراد پیش نمیرود. شرق دوباره متلاطم شده است، همینطور است؟" دنیل کمی به او خیره شد و گفت: "بله.همینطور است." مرد چهره اش جدیتر شد و آرامتر پرسید: "تو آنان را دیده ای؟ عده شان زیاد است؟" دنیل نمیدانست چه پاسخی بدهد و بدون اینکه بداند چرا، چنین پاسخی بر زبانش آمد: "تعدادشان اهمیتی ندارد. آنچه مهم است این است که همیشه آماده باشید." آهنگر با تعجب به او خیره شد و دنیل نگاهش را از او دزدید و به جمع مردم نگریست. پیرمرد داستانش را تمام کرده و مردم از اطرافش پراکنده میشدند. در همین اثنا صدای پای اسبی آمد و سواری از محافظان کاخ وارد میدان شد و با صدای بلند گفت: "دنیل...پسر ویکتور..." دنیل کمی با تعجب به او نگاه کرد. مرد آهنگر نیز چشمانش کمی به سوار و سپس به پسرک خیره میماند. سوار دوباره با صدای بلندتری گفت: "دنیل... پسر ویکتور..." پسرک با صدایی لرزان گفت: "من هستم." سوار کمی به او نگاه کرد و گفت: " به دستور فرمانروا باید به کاخ بیایید." سپس سر اسبش را کشید و به تاخت از میدان خارج شد. آهنگر همچنان به دنیل خیره شده بود... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست