amir 284 ارسال شده در دسامبر 14, 2012 همان طوري كه در ابتدا اشاره شد جاماسب يكي از موثرترين اشخاص در ماجراي حلقه بود.ميگويند چون تالكين مشكل مالي داشت ونميخواست كتابش به داستاني نيم صفحه اي در يك روزنامه محلي تبديل شود شخصبت او را حذف كرد و اقداماتش را به سايرين نسيت داد تا بتواند چند كتاب ازش بيرون بياره عده ميگويند در روزي كه جاماسب از خواب برخواست و تصميم گرفت براي پايان دادن به مناقشات سرزمين ميانه شخصا اقدام كند ديد خوابش مياد(چون از اصيل ترين مردمان شيراز بود!)و گرفت خوابيد و اين اتفاقات در خواب برايش رخ داده هر چند كه او تا ابد در اسرار خواهد ماند باور کن اگه بری سر مزار تالکین و اینو بخونی مطمئن نیستم یه دست اسکلتی بیاد بیرون و از گردنت بکشه داخل و آنقدر ... و آنقدر کتک بزنه که حوص نکنی توخواب بری سرزمین میانه و حلقه رو به نامت نابود کنی {{ به دل نگیری ها ... عالی بود}} 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 26, 2013 1.نام: انتیر 2.نژاد : انسان نومه نور 3.محل زندگی: فورناست 4.زندگی نامه : یک جنگجوی تمام عیار بود در فورناست به دنیا امد واز محبت الهی طولانی بودن عمر برخوردار بود ولی یک سرباز بود در سال 1100 د.س به دنیا امد ودر سال {نمیدونم چیچی} به دست نومنوری های سیاه که به فرمانده ای شاه جادو پیشه که به فورناست حمله کرده بودند کشته شد زمانی که ویچ کینگ با ارتشش به دیوار های فورناست رسید او بر روی دیوار با همرزمانش بود حمله شروع شد جنگ تا 10 ساعت روی دیوار ها ادامه داشت او با شجاعت جنگید تمام همرزمان اطرافش کشته شدند و او با یک شمشیر ویک سپر مانده بود ارتش ویچ کینگ او را محاصره کرده بودند ولی او از جنگ دست بردار نبود یکی از سرباز ها به او حمله کرد و انتیر با یک ضربه شمشیر سر اورا از بدن جدا کرد دیگر سربازا هم حمله کردند ولی انتیر یک به یک ان ها رو کشت او تا چند ساعت دیوار را به تنهایی نگاه داشت ولی ناگهان یک نومنوری سیاه از پشت امد امد وتبرش را بالا برد وبه کمر انتیر فرو برد انتیل غرشی همانند شیر کرد و ان سرباز راتیکه تیکه کرد ولی ناگهان شاه جادو پیشه از دیوار بالا امد با تیغ مورگولی را درون شیکم او فرو کرد انتیر در همان جا کشته شد در ان روز فورناست فتح شد ولی یاد و خاطره ی انتیر به جا ماند و یک مجسمه ازجنس طلا در امون سول برای اودرست کردند او یکی از مبارز ترین انسانها بود. 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
MORGOMIR 1,688 ارسال شده در مه 26, 2013 (ویرایش شده) نام:آدرارسین نام شمشیر:گومکاتلوس نژاد:انسان محل زندگی:میناس ایتیل زندگی نامه:او آهنگری جوان درشهربزرگ میناس ایتیل بود . نام او آدرارسین به معنای پولاد دست بود .بسیاری از شمشیرهای سربازان نومنور را او ساخته بود.به او سپید موی نیز میگفتند. وی از قویترین سربازان میناس ایتیل بود زیرا در تمامیه مسابقات و فستیوال های سرزمینش اول بود او را قهرمان نیز خطاب می کردند .او تنها زندگی میکرد زیرا مادر پدرش در جنگ به دست ارک های کوهستان غربی کشته شده بودند.دوران دورانه شیرینی بود تا اینکه........صدای زنگ خطر شهر به صدا در آمده بود.صدای ناله ی ناقوس های شهرمردم را ترسانده بود .تمام مردم شهر به پناه گاه ها رفته بودند سرباز ها در جلوی در ورودی آماده ی نبرد بودند کمان دار ها آماده ی نبرد ناگهان آدرارسین که لباس تمام چرم وسیاهی که باشلقی از جنس ابریشم و به رنگ مشکی بر تن داشت و شمشیرش همانند دیوارهای شهرش می درخشید بر روی دیوار رفت تا بنگرد که چه در حال وقوع است و ارتشی تاریک از ارک ها را دید اما همه ی دید او این نبود او 9 سوار سیاه را دید آنها به صورت تهاجمی به سوی قلعه در حال حرکت بودند تیرها بر روی آنها اثری نداشت انگار که جادوی در کار بود .ارکها به وسیله نردبان هایی که از آهن سیه و زنگ زده ای درست شده بود بر روی دیوار ها ی میناس ایتیل رسیدند.جنگی خفناک در گرفت گفته شده آدرارسین بیش از 200 ارک را به تنهایی از پای در آورد.او در حال نبرد چشمش به جادویی فراتر از جادوی بزرگان خویش افتاد چشمانش خیره کنان به سواری که فرمانده دشمن بود افتاد .در حالی که لبخندی در چهره اش نمایان شد شمشیرش از دستش افتاد در همان زمان یکی از سربازان او را از خواب دیوانه وارش بیدار ساخت او در قسمتی از قصر سنگر گرفت تعداد زیادی از سربازان قلعه کشته شده بودند و تعدادی در حال فرار جان دادند.آدرارسین از تونل مخفی که خود هنگام کودکی پیدا کرده بود فرار کرد . میناس ایتیل و تمامیه مردمان نومنور شکست خورده بودند .آهنگر خسته کسی که زمانی در شهرش او را قهرمان صدا می کردند در حال فرار به سمت کوهستان بود.به اندازه ی کافی دور شده بود برگشت و نگاهی از بالای کوهی که بعد ها آن را کوه نفرین ها نام دادند سوگندی یاد کرد .در حالی که صدای کودکان و مردم بیگناه را میشنید و در حالی که شهرش را در آتشی سبز می نگرید و با صدای بلند قسمی را با خشم گفت:من آدرارسین روزی قوی ترین جادوگر کسی که مسلط بر تمام جادوهای سیاه مییشود خواهم شد .من آدرارسین قهرمان میناس ایتیل روزی تمام کوهستان های شمالی . غربی . وشرقی را با خون رنگ می کنم و انتقام مردمم را خواهم گرفت. گفته شده او دیگر دیده نشده . در سایه های کوهستان جادوهای ترسناک دیده شده و بعضی ها می گویند که شخصی با شنلی سیاه را در قسمت های شمالیه سیه پیشه دیده اند اما به الف ها نمیشه اعتماد کرد پایان ویرایش شده در مه 26, 2013 توسط MORGOMIR 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 28, 2013 خیلی قشنگ بود دمت گرم! حالا خودت نوشتی یا از یه داستان دیگه تقلید کردی؟ 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
MORGOMIR 1,688 ارسال شده در ژوئن 6, 2013 خیلی قشنگ بود دمت گرم! حالا خودت نوشتی یا از یه داستان دیگه تقلید کردی؟ نه دیگه قرار بود از روی تخیل باشه منم از روی تخیلم نوشتم حالا اگه شما جای دیگه مشابهش رو دیدی بفرمایید تا اصلاحش کنم:) 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژوئن 7, 2013 خواهش میکنم لطف دارید. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
baradil soldier of dale 1,529 ارسال شده در ژوئیه 1, 2013 (ویرایش شده) نام: بارادیل پسر باراگوند نژاد: :انسان دوران: از سال 2996 دوران سوم تا سال 57 دوران چهارم محل زندگی: شهر دیل واقع در دامنه ی تنهاکوه خصوصیات: جوانی با موهای بلند به رنگ قهوه ای تیره. فرزند باراگوند کارگزار شاه براند فرمانروای دیل. مهارت زیادی در تیراندازی با dale short bow و dale scout long bow دارد. در 24 سالگی در جنگ ایسترلینگ ها با دورف ها و مردمان دیل رشادت های زیادی نشان می دهد. در 30 سالگی تحت تاثیر ماجراجویی یاران حلقه که آوازه اش در سرزمین میانه پیچیده بود به دنبال جادوگران آبی به سرزمین های دوردست رون و هاراد و بیابان شمالی و فوررودویت سفر می کند تا ماجراجویی و داستان خودش را شکل دهد و نامش در تاریخ دیل و سرزمین میانه جاودان شود . عکس: همین عکس پروفایلم فقط حواستون باشه ایشون به اسماگ نگاه نمی کنه و داره یه نگاهی به وضعیت آب و هوا میندازه.در ضمن این عکس جوونی هاشه چون بارادیل فعلی ریش داره! ویرایش شده در ژوئیه 1, 2013 توسط baradil soldier of dale 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Dwarf 226 ارسال شده در ژوئیه 9, 2013 (ویرایش شده) نام:ایروک(اسمو خودم ساختم و برگرفته از نام دو دورف در اساطیر اسکاندیناوی) نژاد:دورف محل زندگی:اره بور و بعدها درموریا(البته بینش ماجراجویی زیادی داشته) زندگی نامه: این دورف در اره بور کارگر معدن بوده یعنی هر دقیقه یه چکش تو دستش بوده و تَ َ َ َق تَ َ َ َ َق می زده به کوه و از شانس خوبش بیشتر اوقات طلا یا الماس در می آورده وفقط به خاطر این یه خورده معروف شده بود. تا این که اسماگ به اره بور حمله کرد و این هم طبق معمول از شانس خوبش نجات پیدا کرد. حالا دورف ها آواره شده بودند و ایروک مانده بود که چیکار کنه تا اینکه همونجوری زندگیشو داشت تو کوه ها با یه قبیله ای میگذروند که ترین دورف ها را برای نبرد آزانولبیزارشروع به جمع کردن کرد و ایروک هم خیلی دوست داشت که به نبرد برود ولی چون سن کمی داشت و زیاد هم جنگ جو نبود او را قبول نکرده بودند. خلاصه ایروک که درشرق کوه های مه آلود با چهار نفر از دوستانش زندگی میکرد یه جوری فهمید که گروه تورین و شرکا همراه گندالف و یک هابیت دارند به سمتشان می آیند و الان در کوه های مه آلود هستند و به دوستانش گفت :که باید استقبال گرمی از آنها بکنند.دوستانش قبول کردند و شروع کردند به غذا جمع کردن تا اینکه تورین به آنها رسید و آنها غافلگیرانه برای آنها جشن گرفتند و غذاهارا آوردند که تقریبا نصفشان را بامبر خورد.وقتی که تورین وگروهش خواستند بروند ایروک و دوستانش به آنها گفتند:که ما هم میخواییم با شما بیاییم و با اسماگ بجنگیم. تورین از حرف آنان تعجب کرد وبه ایروک گفت:بهتر است در اینجا بمانید چون دسته ای از اورک ها در تعقیب ما هستند و اگر میتوانید آنهارا بکشید. ایروک بش برخورد و گفت:ولی ما که سلاحی نداریم تورین گفت:این مشکل خودتان است.و گروه با خنده آنجارا ترک کردند.ایروک به دستانش گفت:انگار چاره ای نداریم و باید سلاح درست کنیم.پس آنان تله و سلاح در دشتی که زندگی میکردند درست کردند و با ترسی عظیم منتظر آمدن اورک ها بودند.و این اول ماجراجویی آن پنج نفر بود. دوستان اگر قشنگ بود نظر بدید تا ادامش بدم. تصویری از شخصیت: همین آواتارم,البته مال زمانیه که هنوز مثل یه کارگر داشت تو اره بور کار می کرد.فقط نیمدونم چرا از اول پیر بوده؟؟؟؟؟؟عجیبه! ویرایش شده در ژوئیه 15, 2013 توسط The Dwarf 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Dwarf 226 ارسال شده در ژوئیه 13, 2013 (ویرایش شده) پس چرا نظر نمی دید؟؟اصلا نمی خواد بدید من داستانو ادامه میدم.:دی(بابا!شوخی بود.بدید) ایروک و دوستانش با تبرهایی که خودشان چند ساعت پیش ساخته بودند منتظر آمدن اورک ها بودند و گامبال(یکی از دوستان)با تیروکمانش بالای یک درخت برای زدن اورک ها با تیر,کمین کرده بود.آنها چند ساعت در آن دشت منتظر ایستادند و هر لحظه هم بر ترسشان افزوده می شد ولی از طاقتشان کم تر میشد.تا این که صبر ایروک زود تر از بقیه لبریز شد و اعصابش ناراحت شد و تصمیم گرفت که موبایلش را برای تماس با تورین سپر بلوط در بیاورد.(البته موبایل را من تو این داستان اضافه کردم)شماره ی تورین را به سختی در فهرست تماسش پیدا کرد(چون ماشاالله,شماره ی همه ی کارگران معدن های اره بور را داشت)و یک زنگ زد. تورین که با گروهش نزدیکی سیاه بیشه بودند,به اسم ایروک روی گوشیش نگاه کرد و با تعجب جواب داد:چیه؟!چی میگید؟!شماها هنوز نمردید!!.ایروک: نه بابا!این اورک ها که هنوز نیمدند!شب شد.تورین گفت:«یه لحظه صبر کن.»و تورین از روی موبایلش که پیشرفته تر بود,بااستفاده ازGPSآن محل دقیق اورک ها را پیدا کرد وبه ایروک گفت:درست اورک ها نیم کیلومتر با دشت شما فاصله دارند.یقینا نیم ساعت دیگر به شما می رسند.البته مواظب باشید چون آنها بوی دورف هارا از یک کیلومتری می فهمند.و این دفعه هم تورین با خنده قطع کرد. ایروک خبر را به دوستانش رساند ولی مطمئن نبود که حرف آخر تورین درست باشد بیشتر خودش دوست داشت که شوخی کرده باشد.تا این که آنها سیاهی ای از دور دیدند و سریع پشت درخت ها قایم شدند.اورک ها که نزدیک تر شدند,برای ایروک هم قابل شمارش شدند.ایروک در یک نظر آنها را شمرد و فهمید که بیست اورک هستند که پنج تایشان سوار بر وارگ هایی از گونداباد هستند.سرکرده شان هم یکی از فرماندهان آزوگ بود که از نبرد آزانول بیزار جان سالم به در برده بود.اورک ها در حال نزدیک شدن بودند ولی هنوز متوجه حضور دورف ها یا تله هایی که جلوی قدمشان بود نشده بودند.***** دو اورک سوار بر وارگ جلوترازهمه بودند و به خاطر همین اسیر تله هایی شدند که از دل زمین تیغ های آهنین بیرون میامد ودرجاجان سپردند.سرکرده فریادی زد و بقیه ی اورک ها هم ترسیدند چون فکر میکردند که تعداد زیادی دردشت هستند ولی لحظه هایی بعد چهار دورف کوچک از پشت درخت ها بیرون پریدند و به آنها حمله ور شدند. اول اورکها جا خوردند و می خواستند راحت آنها را بکشند اما وقتی دیدند که یکی از دورف های دیگر یعنی گامبال هم به آنها تیر پرتاب می کند اعصابشان بیشتر خورد شد و سرکرده به چند اورک دیگر دستور داد که وارد دشت شوند و آن دورف دیگر را بکشند.دو نفر از اورک ها از همان جا وارد دشت شدند و بقیه می خواستند دشت را دور بزنند و از پشت یا چپ و راست به درخت نزدیک شوند.در همین حین ایروک یک علامت داد و فریاد زد:گامبال,آتش.و گامبال هم یک تیر در آتش کرد و به مرز دشت شلیک کرد.وخیلی سریع و باور نکردنی دور تا دور دشت آتش گرفت(البته به جز اون جلو که داشتند میجنگیدند)و تعداد زیادی اورک که در حال وارد شدن به دشت بودند آتش گرفتند و بقیه هم نتوانستند وارد دشت شوند.آن دو اورک هم که از جلو وارد شده بودند در وسط دشت بوسیله ی مانند همان تله هایی که اول بودند اینبار با این تفاوت که تیغ های چوبی داشت تلف شدند.همه ی اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد. یکی از اورک ها با این که نمی خواست بگوید,ولی گفت:فرمانده,بهتر نیست عقب نشینی کنیم؟سرکرده دادی زد:نه!حداقل بذار یکیشونو بکشیم!ولی ایروک و دوستانش دلشان نمی خواست که کشته شوند و با عصبانیت و شجاعت و هر صفتی که به یک دورف جنگجو میتوان داد می جنگیدند.البته تبر یکی از دوستان نابود شد ولی موقعی که اورک طرف نیزه اش را برای کشتنش بالا برد آن دورف هم جاخالی داد و یک نیزه ی اورکی دیگر را برداشت و در چشم بر هم زدنی در دل آن اورک کرد. فرمانده هم با دیدن این صحنه با کمال بی میلی داد زد:عقب نشینی.(حالا انگار یه لشگر براش مونده بود که داد می زنه عقب نشینی.آخرش پنج شش تا اورک مونده بود با یه وارگ که اونم خودش سوارش بود!!!!)و همه ی اورک ها از آن دشت دور شدند.ایروک و دوستان هم باور نمیکردند که توانستند اورک هارا فراری بدهند.بیشتر,همه شان فکر می کردند که به قول تورین سپربلوطی کشته شوند.اورک ها هم باورشان نمیشد که از چند دورف کوچولوی کم تجربه درجنگ,شکست بخورند البته تله هاشان هم خیلی برای دورف ها سود داشت.وقتی پنج نفر کنار هم جمع شدند,به دورتادور دشت که در آتش می سوخت ومنظره ای زیبا در شب درست می کرد وبعد به سلاح های داغونشان و سلاح های افتاده ی اورک ها نگاه کردند.همچنین در این فکر بودند که با جسد این همه اورک و وارگ چه بکنند.و درآخرهم روی زمین در وسط دشت دراز کشیدند و تا چند ثانیه خندیدند. یه نظر بدید تا من بفهمم داستانم قشنگه یا نه!ادامش بدم یا نه! ویرایش شده در ژوئیه 22, 2013 توسط The Dwarf 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
lady galadriel 96 ارسال شده در ژوئیه 15, 2013 چه تاپیک باحالی.اولین بار که فیلم ارباب حلقه هارو دیدم دلم میخواست جادویی چیزی بشه من برم تو سرزمین میانه.همش واسه خودم خیال بافی میکردم.یادش بخیر عجب دورانی بود. نام:کاسیوپیه نژاد:انسان محل زندگی:گاندور زندگی نامه:متاسفانه نامشخص 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Dwarf 226 ارسال شده در ژوئیه 15, 2013 (ویرایش شده) ایروک و دوستانش بعد از این که جنازه ی آن اورک ها و وارگ ها را در گودالی بزرگ در کنار آن دشت خاک کردند,شروع کردند به جمع کردن وسایل خود در آن دشت.چون پنج تایشان می خواستند هر طور شده ماجراجویی را آغاز کنند وهمچنین کمکی هم به تورین سپربلوطی و شرکایش ونیز دربازپس گیری اره بور کرده باشند.با این که خودشان می دانستند که با کشتن اورک ها کمک زیادی کرده اند. آن ها تصمیم گرفته بودند که از رودخانه ی آندوین بگذرند و به گروه تورین که حدس می زدند در مرز سیاه بیشه در خانه ی بئورن هستند,برسند.پیش از ظهر سفرشان را شروع کردند و هرساعتی که میگذشت قدم هایشان را تندتر می کردند تا زودتر برسند.برای ناهار ایروک هم به تنهایی دو گراز شکار کرد و کباب کردند و خوردند.بقیه می خواستند بخوابند ولی ایروک رفتن گروه تورین از خانه ی بئورن را گوشزد کرد و گفت که تاقبل از اینکه آنها داخل سیاه بیشه شوند باید به آنها ملحق شویم.ولی نمی دانست که چگونه ملحق بشود.تِردوگ(یکی از دوستان)پیشنهاد کرد که مثل دفعه ی قبل غافلگیرشان کنیم.(همان کسی که دفعه ی قبل هم آن پیشنهاد را داد) ایروک تا این حرف را از دهان اوشنید می خواست ناسزایی بارش کند ولی جلوی دهانش را گرفت و گفت:اگر دفعه ی قبل آن پیشنهاد را نمیدادی شاید الان جز گروه تورین بودیم.تردوگ جواب داد: به من چه می خواستی پیشنهادم را قبول نکنی.حالا مگر نمی دانی که تورین مغرور است و جنگجو می خواهد.ماکه جنگجو نیستیم.ایروک آهی کشیدوراه افتادند تا به رود آندوین رسیدند. آن پنج نفر تا به حالا رودخانه را آنقدر خروشان ندیده بودند.به خاطر قد کوتاهشان نمی توانستند از رودخانه رد شوند.شاید اگر قد یک انسان راداشتند یا حتی اگر سوار یک اسبچه(pony)بودند,می توانستند از رودخانه رد شوند. ایروک حالا برای اولین بار در زندگیش افسوس خورد که کوتوله است و برای اولین بار آرزو کرد که قد یک انسان یا یک الف را داشت.ایروک گفت که باید حتما از روی یک پل رد شوند.پس بین آن پنج نفر بحث شد که از بالای رود بروند یا پایین آن.نزدیک بود که دعوایشان بشود تا این که ایروک با عصبانیت گفت:از پایین آن میرویم.گروه به سمت پایین راه افتادند.خیلی نرفته بودند که به یک پل قدیمی سنگی رسیدند که در دوردست آن سیاه بیشه پیدا بود.گروه روی پل رفتند ولی وسط آن که رسیدند دیدند که تقریبا دومتر از بین رفته بود و نمی توانستند از روی آن بپرند.گامبال پیشنهاد کرد که برگردند و یک پل دیگر پیدا کنند.ولی ایروک گفت:نه,اینطوری ممکن است دور شود و به تورین نرسیم.باید هر طوری شده از روی این پل رد شویم.تردوگ گفت:می خوایید شاخه ی درختان را بکنیم و یک پل موقت درست کنیم.ایروک نیشخندی زد و گفت:نه با طناب درست می کنیم.پس یک طناب برداشتند و به سنگی در آن طرف پل بند کردند و لاغر ترینشان را آنطرف پل فرستادند وآن هم بقیه ی طناب ها راگرفت و با کمک چهار دورف اینطرف یک صفحه ی طنابی تودرتو درست کردند و اگر می خواستند رد شوند باید بقیه دو طرف طناب را سفت می گرفتند چون ممکن است مثل پل معلق,برعکس شود و شخصی که در حال گذر است داخل رود بیفتد. تا این که ایروک این طرف پل ماند و کسی دیگر نمانده بود که این طرف طناب را نگه دارد پس ایروک با احتیاط و مثل یک بازی داشت رد میشد چون حفظ تعادل یک دورف خیلی دشوار است و لحظه ی آخر هم نزدیک بود بیفتد که دوستانش اورا گرفتند.حالا همه رد شده بودند و طناب هارا برداشتند و راه افتادند. کمی که به سمت شرق رفتند سیاه بیشه را خیلی واضح می دیدند و حالا نزدیک روسگوبل بودند اما آنجا نمی خواستند بروند,چون میدانستند که مقصد بعدی گروه تورین از دشت او خانه ی بئورن است(وقتی که گروه تورین در دشت او بودند بحث این پیش آمد که بعد از اینجا کجا بروند و نتیجه هم,خانه ی بئورن شد.)حالا داشتند به طرف شمال می رفتند تا به خانه ی بئورن برسند.چند سال پیش بعد از حمله ی اسماگ به اره بور که همه ی دورف های آنجا آواره شدند ایروک هم با یک قبیله از سیاه بیشه گذشته بود و همچنین از کنار خانه ی بئورن.یعنی چند سال پیش بئورن را دیدند که دمِ در خانه نشسته بود و نگاهش به سمت غرب بود.موقعی که قبیله ی ایروک از کنار آن رد میشدند,رئیس قبیله که فُرُوین نام داشت به قبیله گفت:من میخواهم صحبتی با بئورن بکنم.شما همینجا بمانید.ووقتی که رفت و برگشت,هیچکس از متن صحبت آن دو نفر خبردار نشد.ولی همه حدس میزدند که احتمالا فروین از بئورن سوالی کرده است و درخواست کرده که به او جایی را برای گذراندن زندگی قبیله اش معرفی کند و بئورن هم آن دشت را در غرب رود آندوین معرفی کرده است.ولی این یک حدس بود و زمانی که بعدها فروین برای ماهیگیری و دیدن آندوین به رودخانه رفت ودیگر برنگشت,دیگر هیچکس از افراد قبیله نمیتوانستند بدانند که بین بئورن و فروین درآن زمان چه صحبت هایی ردوبدل شده است.تا این که پسر فروین که جانشین او بود تصمیم گرفت قبیله را از آن دشت به سمت شمال ببرند و جایی دیگر را برای سکنی گزیدن انتخاب کنند که ایروک و چهار نفر دیگر مخالفت کردند و همانجا ماندند. ایروک در فکر آن روزگاران بود که خانه ی بئورن پیدا شد.نزدیک که شدند آن را سوت و کور یافتند.ایروک با خودش گفت:یعنی تورین از اینجا رفته اند وما دیر آمده ایم؟دوستانش گفتند:برویم تو و بفهمیم یا به سمت سیاه بیشه بدویم؟ایروک گفت:بهتراست ریسک کنیم وبرویم تو.هر چه باشد بئورن که مارا نمی خورد!ایروک قدمی برداشت و نزدیک در شد.کنارِدر وجلوی خانه اسکلت های کامل حیوانات یا پوستشان و وسایل شکار دیده میشد.تیروکمانی هم آنجا بود که روی زهِ آن جای انگشت یا یک دستِ انسان داشت و روی چوب آن هم کنده کاری زیبایی شده بود.گامبال به آن نگاهی کرد و آرزوکرد که این کمان کاش حالا مال خودش می شد یا بئورن آن را به او هدیه میداد.ایروک دستش را بالا برد و در زد.تق تق تق.صدایی آمد:بفرمایید تو. دوستان کمک کنید.دیگه اسم از تو ذهنم درنمیاد.شمام مثل من یخورده اسم از خودتون دربیارید و بگید.راستی چرا حروف ش ,ق,ز تو اسم افراد نیست؟یا اگرم هست خیلی کم هست؟ ویرایش شده در ژوئیه 15, 2013 توسط The Dwarf 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
lady galadriel 96 ارسال شده در ژوئیه 15, 2013 واو عجب ذهنی. خدا وکیلی چه جوری این همه اسم یادتون میمونه؟ 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
MORGOMIR 1,688 ارسال شده در ژوئیه 16, 2013 ادامه ی داستان آدرارسین آهنگر میناس ایتیل ------------------------------------------------------------------------------- در حالی که باران بر روی اجساد مردمان بی گناه میناس ایتیل آرام می گرفت گورتاروک فرمانده ی پیاده نزام ارتش انگمار در حالی که با راه رفتن بر روی اجساد به آن ها بی حرمتی میکرد به پادشاهش با صدایی آرام گفت:همه چیز تمام شد سرورم؟.........اربابش که بر روی تختی سنگی نشسته بود آرام بلند شد و در حالی که شمشیر بلند و عجیبی را حمل میکرد به گورتاروک رو کرد و گفت :هنوز نه.... راه را باز کنید.... راه را باز کنید ای آشغال ها .یک اورک شمالی نیزه به دست سواره نظامی را دیده بود و داشت ورود اربابش را آماده می ساخت.دروازه ی شکسته ی شهر با صدایی همانند زوزه ی گرگ در حال باز شدن بود و در آن لحظه شخصی که سوار بر اسب بود آرام آرام وارد قصر شد .سکوتی هولناک فضای قصر را پر کرده بود در حالی که ارک های شمالی و ارک های تبعیدیه موردور سر تعظیم کرده بودند از اسبش پیاده شد.ظاهرش رنگ پریده..قدی بلند .موه های سفید رنگش بر روی شانه های تنومندش آرام گرفته بود..شمشیری به کمر داشت که تا بحال در میان مردان دیده نشده بود.شنلی سیه پارچه و تاجی که به سر داشت نشان دهنده ی این بود که جنگجویی که وارد میناس ایتیل شده بود اولین پادشاه انسان ها دست راست جادو پیشه ی انگمار معروف به مورگومیر می باشد. با صدایی گرفته :در خدمتم ارباب.زیبا تر از این نمیشد اطرافش چنان جنازه های انسان ها را نگاه می کرد که از مرگ هم نوع های خود خیلی خوشحال است. برای حمله ی دیگری آماده می شویم سرورم؟در حالی سولش را پرسید که به شمشیرش همانند عصا تکیه داده بود. خیر باید آماده ی ساخت قلعه ای نو باشیم در سریع ترین سرعت ممکن .جنگ بزرگی در راه است و باید دیگر دوستان را نیز خبر کنیم. کاملا درسته ........... همیشه اینگونه سخن می گفت آرام و خلاصه .بیشتر نومنور های تاریک دیده اند که در خلوت چگونه خود را سرزنش کار های گذشته اش می کند مردی ساکت و ترسناک . در میان جنگل های تاریک بدنی بی جان آرام گرفته بود.لباسی کثیف و کاملا کهنه بر تن داشت .اگر باران نمیزد حتما تا الان مرده بود به نظر بی خطر است؟ هنوز عجولانه نظر میدهی تانار. من می گویم باید به او کمک کنیم بدنش زخم ها ی بدی برداشته است. ارادور و کلانیر کمک کنید بلندش کنیم .باید برگردیم........اینجا دیگر امن نیست. ادامه دارد 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Dwarf 226 ارسال شده در ژوئیه 17, 2013 (ویرایش شده) ایروک با ترس و تردید در را باز کرد و وارد شد.مردی میانسال را دیدند که ریشی معمولی داشت و با پیراهن و شلوار روی صندلی جلوی شومینه در حال کشیدن چپق بود.او با اشاره ی دست آن پنج نفر را به نشستن روی صندلی های کنار میزشان دعوت کرد.بعد از این که نشستند,ایروک با احترام پرسید:"شما بئورن هستید؟"بئورن جواب داد:"بله و شما؟"ایروک خودش و دوستانش را معرفی کرد وتا کلمه ی آخر را گفت بئورن خنده ی بلندی سرداد.ایروک دلیل کار را پرسید.وبئورن گفت:"موقعی که گندالف و گروهش در اینجا بودند,داستان شما را برای من تعریف کردند و احتمال زیاد می دادند که شماها مرده اید."حرفش که تا این جا رسید ایروک به میان کلامش پرید و گفت:"راستی گندالف و تورین اینجا بودند؟"بئورن به خاطر این که صحبتش را قطع کرده,نگاه غضب آلودی به او کرد وبعد گفت:"بله.مگر معلوم نیست!این چپق را او به من هدیه کرده.و نمیبینی که اینجا این همه ریخت و پاشیده است؟"ایروک نگاهی به چپق در دستش و بعد به تهِ اتاق انداخت و به نشانه ی تایید سرش را تکان داد.بئورن ادامه داد:"داشتم می گفتم که آن ها فکر می کردند شما به دست آن اورک ها مرده اید.ولی من به شان می گفتم که شماها حتما از پس آن اورک ها بر می آیید و زنده می مانید.حالاهم که میبینم حرفم بیهوده نبوده."ایروک دلیل این که چرا او مطمئن بوده آنها می توانند آن اورک ها را بکشند,را پرسید. بئورن:"وقتی که شما رئیس قبیله ای به آن شجاعی دارید,حتما افرادش هم مثل اویند."ایروک با شنیدن این جمله ناگهان دوباره به فکر آن دوران افتاد و همچنین به یاد سوالش افتاد که درباره ی ملاقات بئورن و فروین بود و میخواست از بئورن بپرسد.انگار یادش رفته بود که سوال به این مهمی را از او بپرسد. در همین موقع دارتی(یکی از دوستان)که جوانترینشان بود,شروع کرد به حرف زدن,درباره ی آن دوران و به بئورن گذرشان از کنار خانه اش و نیز رفتن فروین به سوی او(بئورن)برای مشورت را توضیح میداد.زیاد توضیح نداده بود که ایروک که مدت زیادی در فکر بود به او اشاره کرد که دیگر حرف نزند و خود,سوال ذهن و دلش را از بئورن پرسید:"خواهش میکنم به من بگو که آن موقع چه به هم دیگر گفتید.آیا این که فروین گفت که تو فقط,آن دشت را به او معرفی کرده ای حقیقت دارد؟آیا چیز دیگری به هم نگفتید؟یک چیز مهمتر!لطفا بگو؟"در حقیقت فروین بعد از برگشت از خانه ی بئورن موضوع معرفی دشت را به افراد قبیله اش به عنوان موضوع صحبت با بئورن گفت.کسانی که ساده بودند باور کردند ولی کسانی دیگر مثل پسرش و ایروک به قضیه مشکوک بودند و مطمئن بودند که موضوع مهم تر دیگری در میان است. بئورن با شنیدن این سوال از جایش بلند شد و شروع کرد به دورِ میز چرخیدن. در حین راه رفتن اینطور گفت:"حدس میزدم که این سوال را از من بپرسی,یعنی دلم هم میخواست که بپرسی و باید هم تو این سوال را از من می پرسیدی وآخر خوشحالم که این را پرسیدی."پنج نفرشان از سخنانش تعجب کردند.بئورن ادامه داد:"بله!این حرف ها در مورد دشت صحت دارد و من واقعا آن دشت را به او معرفی کردم ولی درباره ی یک موضوع مهم تر دیگری باهم صحبت کردیم که مختص تو و قبیله ات است."بئورن دوباره روی صندلی خودش نشست و ایروک پرسید:"چه موضوعی؟"بئورن ادامه داد:"فروین بعد از حرف هایی در مورد دشت,شروع کرد به صحبت کردن از تو و از تو زیاد میگفت تا این که من دلیل کارش را پرسیدم و فروین گفت که بعد از مرگ من(فروین),آه!چه طور بگویم,گفت که بعد از مرگش به تو بگویم که تو جانشین اویی!" ایروک با شنیدن این جمله جاخورد و نمی دانست که خوشحال شود یا تعجب کند.تاچند ثانیه فضا ساکت بود تا اینکه چهار نفر شروع کردند به شادی کردن و به ایروک تبریک گفتن.ایروک از بئورن پرسید:"نگفت که چرا من را جانشین خودش کرده؟در آن صحبت ها چه از من تعریف کرده؟"بئورن گفت:"می گفت به خاطر این که تورا لایق تر از پسرش دیده و در تو صفات خوبی مثل پاکی و صمیمیت و بی ریایی دیده و تو را رهبر خوبی برای یک قبیله ی دورف دانسته."تردوگ گفت:"یعنی فُری پسر فروین حق تو را خورده است؟پس باید جانشینی را از او پس بگیریم."ایروک جواب داد:"بله ولی بعد از ادامه ی ماجراجویی و بازپس گیری اره بور.الان نمیشود چون وقت نداریم و در ضمن ما نمیدانیم که آنها کجا هستند.الان چند سال هست که از آنها خبر نداریم.تازه اگر بعد از چند سال پیش آنها برویم وبه آنها بگوییم من جانشینشان هستم چه مدرکی به آن ها نشان دهیم تا باور کنند؟"بئورن گفت:"یک لحظه صبر کن."و بلند شد و به طرف تاقچه رفت و از زیر یک کتابی یک کاغذ چرمی در آورد و به ایروک نشان داد.ایروک به آن نگاهی کرد و دید که دستخط فروین است و همچنین در آن نوشته که جانشینش ایروک است.بئورن گفت:"فروین فکر اینجایش را هم کرده بود و این متن را نوشته که حرف تو را باور کنند.ظاهرا چیزهایی دیگر هم درمورد قبیله نوشته."(فکر کنم که وصیت نامه ی فروین بوده است)ایروک بعد از نگاهی دوباره,آن را در لباسش قرار داد.حالا او خوشحال بود. در همین لحظه خورشید کاملا به پشت کوه های مه گرفته رفت و هوا کاملا تاریک شد.ایروک از جایش پرید.موضوع تورین را فراموش کرده بود.او دیوانه وار به سمت کیفش دوید.بئورن گفت:"کجا؟"ایروک به بئورن و همچنین به دوستانش جواب داد:"مگر نمی بینید که شب شد!باید خودمان را به تورین برسانیم."بئورن خنده ای کرد و گفت:"خوب است که میگویی شب شده!در شب که نمیشود ماجراجویی کرد.باید امشب را اینجا بگذرانید.مطمئن باش که تورین هم در شب به داخل جنگل پیشروی نمی کند.شاید الان در مرز سیاه بیشه هستند وخیلی از اینجا دور نیستند."ایروک هی انکار می کرد ولی چون آخر دید که دوستانش با حرف بئورن موافق هستند,با بی میلی قبول کرد.دوستانش خوشحال شدند و به بئورن گفتند که حالا شام مارا بیاور.بئورن غذایی روی میز گذاشت که متشکل از گوشت آهو و گراز بود.آنها شام را خوردند و بعد از جمع کردن میز, بئورن جای آنها را پهن کرد تا بخوابند.خودش هم روی تخت چوبی ساخته ی خودش خوابید.دورف ها آن شب به امید اینکه فرداصبح تورین را ببینند زود خوابیده بودند ولی ایروک در فکر آن حرف ها بود.در فکر قبیله اش و جانشینی و فروین خدابیامرز و همچنین در فکر فردا و تورین و اره بور و اسماگ طلایی وآخر از این فکر ها چند ساعت دیرتر خوابش برد. ************************************************************************************************************************************************************************************************* بهlady galadriel:با منید؟ ویرایش شده در ژوئیه 18, 2013 توسط The Dwarf 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
MORGOMIR 1,688 ارسال شده در اوت 15, 2013 ادامه ی داستان این باران نیست.....اشک های آسمان مرا نیز به گریه می اندازد ,.... کلانیر آن جنگجو باید از سربازان میناس ایتیل باشد . همین طور است تانار .اما ...... فکر نمیکنی بهتر است کمی زود تر به روندل برویم ... تا زمانی که باران می بارد در کنار رودخانه صبر می کنیم و فردا در اولین فرصت حرکت می کنیم در حالی که تانار با چوب دستیش آتش را روشن نگه می داشت ارادور با صدایی آرام دوستانش را صدا زد :بیایید ...تانار .کلانیر چه شده ارادور .تانار صدایش می لرزید وقتی صحبت می کرد آن انسان به هوش آمده.کلانیر شمشیرش را که دقایقی پیش داشت تیزش می کرد را در غلاف گذاشت و هر سه وارد چادر شدند آدرارسین با نگاهی مشکوک به الف های جنگجو نگاه میکرد. هیچ وقت به الف ها اعتماد نکنید همیشه به زیر دست های خود و شاگردش Talas این نصیحت را میکرد کلانیر: نگاهت نشان میدهد که زیاد راحت نیستی جنگجو آدرارسین با صدایی ناراحت از سه الف تشکر کرد ....من آدرارسین هستم یک آهنگر و یک فرمانده ی جنگ در نبرد میناس ایتیل.در جنگ ما شکست خوردیم و من افتخار آشنایی با ...... کلانیر فرزند پتوران از جنگل های سیاه پیشه و ارادور فرزند ناراهال و برادرش تانار از الف های east bight ما برای دریافت اطلاعات از قلعه ی شما به این سمت حرکت کردیم ولی مثل اینکه خیلی دیر شده شما .....به نظر میرسه که حالتان بهتر شده ....ما سپیده دم به سمت روندل حرکت می کنیم ....در حال حاضر جایی را داری که به آنجا بروی ؟؟ جایی که به آن تعلق داشتم خیلی وقت است که در تسلط ارک هاست دیگر امن نیست... تانار قلبی مهربان داشت با صدایی بلند به انسان رو کرد:می توانی با ما .........کلانیر وسط حرفش ادامه داد :آیا مایل هستی با ما به روندل بیایی؟؟ آنجا مدتی می توانی بمانی تا اینکه راحت را پیدا کنی. ارادور :می توانی با ارباب الروند مشورت کنی. آدرارسین به سختی بر روی پاهای خود ایستاد در حالی که به شمشیرش تکیه داده بود گفت:خوب است فردا حرکت می کنیم ماندن آن هم وسط جنگل های مرده زیاد هوشیارانه نیست ارادور شب را تو نگهبانی میدهی ..........ارادور انگار که راضی نبود :بله شب گذشت. فضای جنگل مسموم بود .... مهی غلیظ محیط مرده ی جنگل را پر کرده بود حرکت آن هم به سمت خانه نیاز به دقت بالایی دارد...تانار از بالای درختان ما را همراهی کن فرزند پتوران به عنوان فرمانده انتخاب شده بود تانار الفی ساده دل اما شجاع و باهوش بود.کمانی بلند و باشلقی سبز رنگ بر تن داشت چهار جنگجو سفری پر خطر را آغاز کرده بودند . آن سوی کوه های morannon سواری فضای آرام dogorlad را زیر نظر داشت ادامه دارد............................ 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
بانوی سفید روهان 1,762 ارسال شده در اوت 20, 2013 نام :هنوز اسمی براش انتخاب نکردم نژاد:اژدها محل زندگی:موردور زندگینامه :...(بجای اسمش)فرزند اسماگ بود که قبل از تصاحب گنجینه ی دورفها توسط او بدنیا آمده بود به همین دلیل هرگز از طلای تنها کوه با خبر نشد. از مادر او اطلاعاتی در دست نیست .پس از نابودی حلقه محل زندگی خود(نمیدونم اولش کجا بوده)را ترک کرد و به موردور آمد و در آن جا ساکن شد .به دلیل جدال های فراوانش با مرکب های بالدار نزگول(بقایاشون) در جنگیدن بسیار مهارت پیدا کرده بود . او بود که شلوب را کشت و غار های او را از آن خود کرد.روزی به صورت اتفاقی دو انسان آواره در بیابان را خورد و از آن زمان علاقه زیادی به خوردن انسان پیدا کرد.کشور های اطراف موردور از گزند او در امان نبودند .دردنده خویی از تمامی اژدهایان بالا تر بود و آخرین اژدها از نژاد خود به حساب می آمد. 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
*فئانور* 1,787 ارسال شده در اوت 21, 2013 نام:البرتون نژاد :انسان محل زندگی :گاندور ویژگی ها :مردی بلند قامت و باموهایی بلند و کاملا سیاه زندگی نامه:سرباز دلیر گاندور بود ودر حمله سائرون به میناس تریس در دوران سوم از گاندور دفاع کرد.بعد او به همراه سپاه انسان ها به فرماندهی اراگورن به سمت موردور حرکت کرد در انجا با سپاه ارک ها روبه روشد وجنگید ودر انجا یک دست خودرا از دست داد البته چند تا زخم سطحی هم برداشت اما زنده به گاندور برگشت... 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
dreamwalker 125 ارسال شده در اوت 22, 2013 نام:ارکلاید نژاد:نامرده(همون زامبی خودمون) محل سکونت:بلندی های گورپشته ویژگی:دارای صورتی اسکلتی و پوسیده همراه با بدنی فاسد و رنگ پریده است زره پاره پاره و کلاهخودی شاخدار پوشیده و دندان های تیزی دارد آرکلاید در دوران زندگی از فرماندهان نومه نور بود و در نبرد عظیم آرنور و انگمار در بلندی های گورپشته جان خودرا از دست داد و توسط یک تیر یخ آلود از کمان یک نومه نور سیاه از پای درامد سالها جسد او سرد در زیر زمین ماند و بعد از مدتی و شروع نفرین ویچ کینگ بر تپه های گورپشته جسد پوسیده ی او همانند هزاران نامرده ی دیگه از گور برخواسته و از بلندی ها محافظت کرد او رهبری دیگر مرده ها را به عهده داشت و او بود که روح زندگان را تصاحب میکرد سرانجام در دوران سوم توسط یکی از تکاوران دوناداین که درحال عبور از بلندی ها بود کشته شد و زندگی بی پایانش پایان یافت 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
LORD LOSS 2,422 ارسال شده در اوت 22, 2013 (ویرایش شده) نام:تالدیر محل زندگی:اردوگاه تبعیدیها در نزدیکی بندر اومبار شغل:یاغی ویژگی:مردی قوی بنیه با حدود 190 سانت قد.موهای خرمایی رنگ.چشمان درشت قهوه ای.پوست سبزه زندگی نامه:در اوایل دوران پنجم دیده به جهان گشود .از زادگاه و دوران کودکی ونوجوانی او اطلاعات دقیقی در دست نیست. اما میتوان مطمئن بود که از حدود بیست سالگی به بعد همراه خواهرش در اردوگاهی در نزدیکی بندر اومبار سکونت داشته است.احتملا در همینجا به یاغی گری روی آورده و به و تا حدود سی سالگی به دستبرد زدن به روستا های اطراف یا شبیخون به دسته های اورک پرداخت.اما س از آن توسط رئیس اردوگاه برای موموریتی انخاب شد و وبه واسطه آن به شهرت رسید ودر یک قدمی کسب قدرت قرار گرفت.اما پس از مدتی مفقود شد .بعضی میگویند که کشته شده است.ولی بعضی اعتقاد بر زنده بودن او تا به امروز دارند. در ضمن اگر خدا بخواهد شاید در طی یکی دو ماه آینده کتابی درباره ی زندگی او را هم در فروم گذاشتم. ویرایش شده در اوت 23, 2013 توسط lordlass 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
بانوی سفید روهان 1,762 ارسال شده در اوت 27, 2013 (ویرایش شده) اهم اهم نام:آناریون نژاد:انسان محل سکونت:ایتیلین ویژگی:قد متوسط رنگ چشم آبی رنگ مو قهوه ای روشن بقیه شو نمی دونم دیگه مگه من فضول مردمم؟؟؟ زندگینامه:فرزند باراهیر نوه فارامیر امیر اتیلین بود با آلکوئا(آلکوئا از آلف قشنگ تره نه ؟) دختر ارشد آراگورن ازدواج کرد(خوب باباش از دونه داین بود دیگه عمرش طولانی بود) بقیه زندگینامه ش طولانیه در آینده خواهم نوشت... ویرایش شده در اوت 28, 2013 توسط بانوی سفید روهان 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Dwarf 226 ارسال شده در سپتامبر 22, 2013 ادامه ی داستان بعد از دوماه و اندی! :)) هنگامی که ایروک چشمانش را باز کرد نور زیادی از پنجره های دیوار شرقی به داخل می تابید.بئورن رادید که هنوز همان چهره ی ملایم دیشبش را داشت و مشغول چیدن صبحانه روی میز وسط تالار بود.ایروک به بئورن سلامی کرد و همانطور که چشم باز دراز کشیده بود ماند و سرگرم دیدن بیدارشدن دوستانش شد.آن چهارنفر هم بیدار شدند و سپیده ی صبحگاهی را دیدند! گامبال از جا پرید و پرسید:"چرا همینگونه نشستی ایروک؟متوجه وقت نیستی؟"ایروک با شنیدن این حرف با بی میلی بلند شد و به سمت سطل آب رفت و بعد کنار بئورن روی صندلی بلندی نشست و مشغول خوردن شد! .دورف هاهم از آن عسلی خوردند که روز پیش گروه تورین هم از آن خورده بودند و این دورف ها هم از مزه ی عسل خوششان آمد,طوری که دارتی با انگشت ته ظرف عسلش را میلیسید و لذت می برد.بعد از صبحانه دورف ها که عجله داشتند به سمت وسایلشان دویدند و مشغول جمع و جور کردن آنها در کیسه های بندیشان کردند.دورف ها باید سریع می رفتند.بئورن از اتاقی با ظرفی در دست برگشت و به دورف ها گفت:"بردارید!این ها کلوچه های عسلی من هستند.لازمتان می شود."دورف ها آن ها را داخل کیسه هایشان قرار دادند و به طرف در دویدند. هنگامی که خارج شدند پنج اسب کوتوله دیدند که جلوی در به صف شده بودند و علف می خوردند.بئورن گفت:"این ها اسبان شماست!اگر می خواهید برسید باید سریع بروید!ولی باید به محض رسیدن به جنگل این اسب هارا پس بفرستید,چون این اسب ها برای جنگل نیستند!"ایروک نگاهی به آنها انداخت و گفت:"ولی ما به آنها نیاز نداریم!تازه به آنجا هم نمی خواهیم برویم!"با شنیدن این حرف بقیه ی دورف ها جا خوردند.گامبال جدی پرسید:"پس کجا می خواهیم برویم؟"ایروک جواب داد:"من دیشب فکرهایم را کردم.بین گروه تورین و قبیله ی خودم مقایسه های زیادی کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که بهتر است به شمال بروم!"پرسیدند:"پس همراهی تورین و پس گرفتن تنهاکوه چه می شود؟"ایروک گفت:"خب به خودم گفتم که کار آنها مال خودشان است.یعنی خودشون کار خودشونو انجام میدن.پس بهتر است من هدف دیگری برای خودم پیدا کنم و مزاحم آنها نشوم.اگر شما می خواهید دنبال خطر باشید من مطمئنم که اگر از اینجا به شمال یا جنوب;شرق یا غرب بروید خطر های زیادی در کمین ما هستند.ولی من گفتم بهتراست به قبیله خودم بروم چون دلم برای آنها تنگ شده و همچنین اگر شد رئیس قبیله هم بشوم."و بعد همان کاغذی را از لباسش در آورد که شب پیش بئورن به او داده بود.همان دستخط فروین.فافنیر(یکی از دوستان)گفت:"من هم با نظرت موافقم.بهتر است یک ماجراجویی دیگری را دنبال کنیم.ماجراجویی ای به سمت شمال!ولی از کجامطمئنی که هنوز بعد از بیست سال همان جا مانده باشند؟"ایروک گفت:"شانسمان را امتحان می کنیم!ولی فکر نمی کنم که خواسته باشند از کوه های مه آلود یا کوه های خاکستری بگذرند یا حتی نزدیک جنگل تاریک شده باشند!پس فکر کنم هنوز همان پایین دامنه های جنوبی کوه های خاکستری مانده باشند!"بالاخره بعد از چند سوال و جواب دیگر همه سفر به سوی شمال را موافقت کردند.الان می خواستند از بئورن جدا شوند.ایروک بسیار جلوی بئورن با احترام دولا و راست شد تا زحمات دیشب و صبح را جبران کند.بعد از اینکه به سمت شمال راه افتادند,زیاد دور نشده بودند که بئورن داد زد:"آهای گامبال!فکر نمی کنی که آن کمان فرسوده و پوسیده ات روزی بلای جان خودت شود؟"گامبال با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب دید که بئورن همان کمانی را بر میدارد که دیروز دیده بود و آرزوی داشتنش را کرده بود. بئورن کمان را به طرف گامبال گرفت و گفت:"بیا!از این به بعد این کمان مال توست!نامش کوکامگار است.(نامش به زبان الفی سیندارین بود.یعنی'cu(کمان),cam(دسته),gar(داشتن)'شاید به این خاطر که دسته ای روی زهش قرار داشت)از این کمان استفاده کن!'بعد بئورن دهانش را نزدیک گوش گامبال برد و به طوری که بقیه نفهمیدند گفت)با این کمان هم از آن تبر های پوسیده ی دوستانت محافظت کن!"گامبال با خوشحالی و علاقه ی زیاد آن کمان را موافقت کرد.همچنین نمی دانست که بئورن علاقه ی او به این کمان را از کجا فهمیده بود.گامبال آن کمان را گرفت ولی همچنان آن کمان خودش را که انگار از شاخه ای ساده درست کرده بود نگه داشت و کمان جدید را پشت بازوی دیگرش قرار داد.کوکامگار تقریبا به قامت یک دورف بود و گامبال آن را به سختی حمل می کرد و روی چوبش هم کنده کاری های زیبایی شده بود. دوستانش از این هدیه رشک بردند ولی به هرحال سفر را شروع کردند و کم کم از منطقه ی بئورن خارج شدند! در راه تردوگ از ایروک پرسید:"فکر می کنی چقدر از اینجا تا دامنه های جنوبی کوه های خاکستری راه است؟"ایروک هم جوابش را داد:"فکر می کنم دست کم دو هفته راه است!" آن ها صاف و مستقیم به سمت بالا می رفتند.همیشه در سمت راستشان سیاه بیشه را می دیدند و در سمت چپ هم هرازگاهی به رود آندوین بر می خوردند که در آنجا استراحت می کردند و مشک های آبشان زا پر میکردند. تا این که یک روز به جایی رسیدند که آندوین سر راهشان قرار داشت و باید از آن می گذشتند.اگر از آنجا می گذشتند به منطقه ی تلاقی کوه های خاکستری و کوه های مه آلود بر می خوردند.بالاخره با استفاده از یک گداری از روی رود گذشتند و جلوتر رفتند.ساعتی پیش رفته بودند و همچنین سه روزی بیشتر از دوهفته از مبدا سفرشان راه رفته بودند که به اولین خانه ی چوبی کوچک درون چند تخته سنگ بزرگ که مثل پرتگاهی بود,برخوردند.آن خانه معلوم بود که مال یک دورف بود! 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لارتن کرپسلی 210 ارسال شده در سپتامبر 23, 2013 نام:دارتیوس نژاد:انسان شغل:راهزن محل زندگی: دریای رون 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nora The Elf 27 ارسال شده در سپتامبر 30, 2013 اینم از اصلاح داستانم : نام : آیرین نژاد : نژاد جهش یافته یک انسان و یک پرنده محل زندگی : در غاری تنگ و تاریک به دنیای زیبا و بزرگ ویژگی های ظاهری: دارای دو بال بزرگ سفید و موهای بلند به رنگ خورشید و چشم هایی به روشنایی روز زندگی نامه : بعد ازنابودی حلقه به آردا آمد و این نام را پرندگان برای او گذاشته بودند به معنی سفید بال . او هرگز پدر و مادر خود را ندید و خواهر و برادری نداشت . او به خاطر بال های بزرگ و ظاهر عجیبش از همه دور بود و ازکودکی در دور ترین مکان ودورازموجودات دیگر زندگی میکرد او پیش پرندگان زندگی میکرد و از آن ها پرواز و شکار و آواز خواندن را آموخت او به زبان حیوانات صحبت میکرد و زبان الفی را از بعضی از پرندگان که زبان الفی را از درختان آموخته بودند یاد گرفت . او فانی بود عمر جاویدان نداشت . تنها تر از هر کسی در دور ترین جا زندگی میکرد و مانند پرنده ها غذا میخورد وزندگی میکرد و همیشه در تنهایی خودش فکر میکرد : من کی هستم ؟ این سوالی بود که همیشه ذهن اورا مشغول کرده بود تا یک روز ....... تصمیم گرفت از حصار تنهایی خود بیرون بیاید و جهان اطراف خود راببیند او تا به حال موجودی غیر از پرندگان ندیده بود و از کودکی در کنار پرندگان زندگی می کرد. او از دشت ها و جنگل ها و دریاها و.... میگذشت و با تعجب شگفتی به دنیای بیرون از غار می نگریست و از خنکای درختان لذت میبرد و پرتو خورشید به او آرامش میداد. تا یک روز.... در آن اطراف یک مزرعه داری زندگی میکرد او برای حفظ میوه هایش از خطر موجودات دیگر میوه ها را به یک ما ده ی مسموم کننده (مثل همین سم هایی که باغ داران برای جلو گیری از آفت میزنند) آغشته کرده بود و آیرین آن شب در جنگل به دنبال غذا میگشت که چشمش به میوه های آن باغ افتاد و به طرف آنها رفت و یکی از میوه ها را چید و که ناگهان صدای جیغ از انتهای باغ شنید و با ترس به طرف صدا رفت دید که گرگ ها ی جنگل دور بچه ایی حلقه زدند و میخواهد او را بخورند . آیرین بی معطلی به کمک کودک رفت او را بر پشت خود سوار کرد و از دست گرگ ها نجات داد.این اولین باری بود که آیرین جان کسی را نجات میداد او از اینکار خیلی خوشحال بود . آیرین به کودک گفت : (به زبان الفی) اسم تو چیست؟ خانه ات کجاست؟ کودک در حالی که ترسیده بود هق هق کنان جواب داد: ن ن نام م من آینومیل هست . خانه ام در باغ این طرفی است ( دقیقا همان باغی که آیرین میوه اش را چیده بود) آیرین یاد گرسنگی اش افتاد به آینومیل گفت من تو را به خانه ات میرسانم و باهم به طرف باغ راه افتادند. ادامه دارد ... دوستان لطفا نظر خود را در باره ی این داستان بیان کنید . باتشکر حلقه یگانه داستانت بسيار جالب است اما توضيح بيشتر براي شرايط موجود باعث بهتر شدنش ميشه...منتظر قسمت هاي بعدي داستانت هستم. نام:نورا نژاد:نايت الف محل زندگي:جنگل هاي متروك نزديك به سرزمين الف ها زندگي نامه:ابتدا جزعي از الف ها بود اما پس از مدتي به خاطر اينكه تك روي ميكرد از ميان الف ها رانده شد.ابتدا به نايت الف ها روي آورد و در آنجا به يك نايت الف تبديل شد البته طي شرايط خاص.در آنجا مهارت تيراندازي اش رئ از سر گرفت و درش بسيار ماهر شد.سرانجام به عنوان فرمانده ي تيراندازهاي سپاه نايت الف ها انتخاب شد.همكار او آرن نام داشت.اين آرن با اينكه رقابت شديدي با نورا داشت ولي يكي از بهترين دوستاي او بود و زماني كه او از الف ها رانده شده بود آرن تنها كسي بود كه كمكش كرد كه دوباره زندگي اش رو از سر بگيره. خلاصه...پس از اينكه...بيخيل. الان براتون شرحش ميدم. ادامه... خب... مقام هاي بلند پايه تصويب كردن كه او بايد شهر رو به خاطر فعاليت هاي خودخواهانش ترك كند زيرا پايه و اساس سرزمين الف ها با كار گروهي كامل شده...اما قبل از اينكه مقامات بخوان تصميم گيري بكنند مردم خودشان دست بكار شده بودند.با هرچيزي كه دم دستشان بود به دنبالش ميدويدند و سعي داشتن با اينكار او را از شهر خارج كنن. او به شدت خسته شده بود...تمام توانش را در پاهايش جمع كرده بود و سعي ميكرد به طور منظم نفس بكشه تا با كمبود اكسيژن روبه رو نشه.صداي مرم شهر از پشت سرش ميومد و آزارش ميداد.سرانجام به يك درخت تو خالي رسيد.ظاهر درخت خشك بود و به نظر ميرسيد كه ديگه اميدي به ادمه ي زندگيش نيست اما با نگاه دقيقتر ميتونستيد متوجه يك شاخه ي سبز رنگ با برگ هايي زيبا و تازه در بالاترين قسمت درخت بشويد.پس درخت شروعي دوباره را در پيش گرفته بود! خودش را ميون درخت جا داد و متنظر شد تا مردم بروند...هنگام شب آروم از ميان درخت بيرون اومد. ادامه دارد... 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
MORGOMIR 1,688 ارسال شده در اکتبر 3, 2013 ادامه ي داستان آدرارسين قهرماني از ميناس ايتيل سوار نظام با شتاب بسيار به سوي دژي كه به ظاهر متروكه مي آمد در حال حركت بود . آسمان تاريك بود و مشعلي با آتشي سوزان به رنگ آبي در بالاي دژ گمنام, فعال, به سوي آسمان در حال سوختن بود.ارباب ....ارباب .....گاراشناك اركي كه به داشتن مهارت در نيزه معروف بود براي ديدن اربابش زوزه مي كشيد.در تاريكي صداي هولناك نفس هاي زهرآلود گورتالوك اركي كه فرماندهيه ارتش پياده نظام ارتش ارك هاي شمالي در نبرد ميناس ايتيل را به عهده داشت گيرا بود.با صدايي خسته :چه باعث شده نيزه ات را كج در دست نگاه داري بي مصرف .گاراشناك :كساني كه دنبالشان بوديد .....چهار تن از گوش درازانه جنگل و آن جنگجوي زخمي....آن انسان را مي گويم ....خبر داده اند ...ارك ها ي كوهستان خبر داده اند كه در حال حركت به سمت روندل هستند.گورتالوك از روي تكه سنگي كه رويش نشسته بود با اراده اي خسته بلند شد ...هنوز صداي نفس خسته اش به گوش مي رسيد .دژ حالت استوانه اي به خود داشت , پله هايي كه گرد تا گرد دژ را در بر گرفته بودند تنومند اما رسيدگيه ضعيف به پله ها آن ها را كهنه ساخته بود.گورتالوك فرمانده اي بود كه در هنر استراتژيك حرف هايي براي گفتن داشت اما نه به خوبيه (گلوب).شيپوري در سمت راست كمرش و تبري خوش ساخت در پشت كمر خود بسته بود.گاراشناك سوار بر اسب خود شد در حالي كه لبخندي بر لب داشت. گورتالوك دستش را درون آتش گذاشت ....جادويي در كار بود ...اثري از درد در صورت گورتالوك نمايان نبود ...ناگهان آتش نور بيشتري به خود گرفت ...كور كننده , هولناك ... سوار بر اسبي تنومند شد تبرش در دست راستش كشنده بود.دو ارك از كوهستان هاي نوردي بند براي شكار آماده شده بودند. 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nora The Elf 27 ارسال شده در اکتبر 12, 2013 (ویرایش شده) خب بعد ازمدتي... ادامه... وقتي مطمن شد مردم رفتن آروم از ميان تنه ي درت بيرون آمد.آروم آروم قدم زد و به طرفي ديگر شروع به راه رفتن كرد.نميدانست كجاست ويا چه سرنوشتي در انتظارش است.شنل اش را تكاني داد و كلاهش را دراورد.ناگهان گرماي دستي را بر روي شانه اش احساس كرد.سريع برگشت و حالت گارد دفاعي به خودش گرفت.در كمال تعجب مردي جوان با قامتي بلند و پوست كبود را پيش روي خود ديد.كماني خوش فرم از چوب درخت شاه بلوط در يكي از دستانش به چشم ميخورد و در عين حال سعي داشت با دست ديگرش دختر را آروم كند. با يك نگاه مي شد فهميد كه از نايت الف هاست؛اما اينجا چه مي كرد؟؟ دختر با مقداري ترس پرسيد:ت...تو دنبال مني؟؟؟ نايت الف:نه نه...راستش من،من فقط براي تمرين به اين جنگل اومده بودم كه متوجه ي صدايي شدم و به همين دليل اومدم اينجا و شمارو ديدم.حالتون خوبه؟؟ نورا:تو كي هستي؟ _:من...خب من...ام...راستش من فرمانده ي ارشد سپاه تيراندازهاي نايت الف هام.مي تونم بپرسم كه شما چه كسي هستيد؟ نورا:اونا هم با الف ها درارتباطند و دنبال من اند؟تو رو فرستادن تا منو بگيري و بهشان تحويل بدي؟؟ _:نه!ما از هيچ چي خبر نداريم.لطفا آروم باشيد...بياييد دوباره شروع كنيم.من آرن هستم.و شما ؟ نورا:من.من اسمم نورا ست.من از الف هام ولي به دلايلي ديگه نمي خوام از اونا باشم... آرن:من مي تونم كمكتون كنم بانوي من؟ نورا: ؟ آرن:لطفا همراه من بياييد. و دستشو دراز كرد به سوي نورا و منتظر شد.نورا با ترديد به دستش نگاه كرد؛سپس به صورت آرن چشم دوخت.مي تونست موج صداقت و اعتماد رو درون چشمان طلايي اش ببيند.نفس آرومي كشيد و دست در دست آرن گذاشت... ادامه دارد اگر خدا بخواهد... اينم عكسي از شخصيت من در زمان اوج قدرت خويش كه بعدا در ادامه ي داستانم بهش اشاره هايي مي كنم.http://www.davesdrumworld.com/Angels-Demons/images/half-elf_druid.jpg ویرایش شده در اکتبر 12, 2013 توسط Nora The Elf 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست