مهمان ارسال شده در ژوئیه 31, 2012 (ویرایش شده) سلام. اينجا درمورد آردا در دوران هفتم و بعد از اون داستان مینويسيم. يه نفر داستان رو شروع میكنه و ديگران هم ادامه میدن. فقط اميدوارم مثل هميشه، من اولين نفر نباشم! :دی ویرایش شده در ژوئیه 31, 2012 توسط گندالف سفید 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
مهمان ارسال شده در اوت 2, 2012 (ویرایش شده) كسی نبود؟! خيلی خب؛ خودم اول شروع میكنم؛ ولی بعد منتظر میمونم تا بقيه بيان و بعد ادامه میدم. نمیخوام مثل راه میرود پيوسته تا آنسو باشه... . ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- هوا تاريک بود. خورشيدکها، آسمان را روشن كردهبودند و ماه و ستارگان نيز با رشکورزی و اندوه، آردا را نظاره میكردند. در همين هنگام، صدای شليک اسلحهای شهر را لرزاند. باز هم زندانی گريختهبود و پليس به دنبال او بود. زندانی، سوار بر سواری كوچک كه چون بشقابپرندهای فضايی پرواز میكرد، سعی میكرد پليسها را بپيچاند و آنها او را گم كنند و در حين حال، تيراندازی نيز مینمود؛ با اسلحهای عجيب و غريب، كه بر پشت دستش نصب كردهبود و به دستكشی جادويی میمانست. پليسها نيز سوار بر ارابهای فلزی كه سگهای بالدار رباتی آن را میراندند، به دنبالش بودند و با تفنگهای بزرگ و پهنشان جوابش را میدادند. ناگهان پليسها ايستادند، و راه بازگشت را در پيش گرفتند؛ چرا كه فراری را گم كردهبودند. صبح روز بعد، ريوندل پر شدهبود از شايعات... قاتلی سابقهدار، از زندان گريختهاست؛ و هركس را در سر راهش ببيند، میكشد، تا كسی او را به پليس لو ندهد. همهجا نام او را پچپچ میكردند؛ قاتل هولناک و فراری، الروند ناريوندا. همزمان با اين وقايع، در سرزمين قدسی، والار در ماهاناكسار جلسه داشتند. شنيده شدهبود كه بلهگاير بسی توفانی شدهاست، بیآن كه اولمو اراده كند، و آبها از او فرمان نمیبردند. مانوه گفت: «اين خيلی بد است. ما نياز داريم تا با اندور در رابطه باشيم، از آنجا محصولات وارد كنيم، و نيز صادرات بفرستيم. حال با اين اوضاع نااحوال، چه میتوان كرد؟ آمان در نتيجه از گرسنگی تلف خواهدشد؛ و اندور نيز از وجود لازم ما بیبهره خواهدماند.» ماندوس گفت: «میتوانيم با جادو به آنجا برويم. همان كار كه در گذشتهای دور، انجام میداديم؛ پيش از آن كه اين نيروهای مزخرف كنونی به وجود آيند.» آئوله به مخالفت پرداخت: «آنها را ما به وجود نياورديم؛ بلكه ارو خلق كرد. ما تنها يافتيمشان، و ازشان استفاده كرديم. آنها لازمهی زندگیاند. میبينی كه حال با وجود نيروی الكتريسيته و رباتهای شارژی، چهقدر كار ساخت و مان خانهها و آهنگری و نجاری و استخراج مواد معدنی و خيلی كارهای ديگر آسانتر شدهاست.» وانا در تأييد حرف او با لحنی ملوسانه و نازآورانه گفت: «آری؛ مخصوصاً آن غذاپزهای كوچولوموچولو كه تنها با يک فشار دكمه، به طور خودكار غذاهايی كه ما میخواهيم را آماده و سرو میكنند!» و خندهای نخودی سر داد؛ اما با نگاه متعجب ديگران، خاموش شد. مانوه بحث را از سر گرفت: «ما بايد به دنبال راهی برای از بين بردن اين توفانها و كولاکها باشيم. سه ماه است كه هوای دريای بزرگ، اينگونه شدهاست و ما در هربار بحثمان، بینتيجه میمانيم. استفاده از جادو نيز ممنوع شدهاست؛ چرا كه ما را به ياد گذشتهی تلخمان میاندازد و تنها وادارمان میكند تا نيروی خود را كه برای مواقع اظطراری ذخيره كردهايم، هدر دهيم و وسوسه شويم تا استفاده از رباتها و انرژی الكتريكی را كنار نهيم و از جادوی خود بهره بريم.» ماندوس با اين حرف از جا پريد؛ بر ميز كوبيد؛ و فرياد زد: «تا كی میخواهيد اينقدر جاهلانه تفكر كنيد؟! امان از دست متفكرين و كاشفين و مخترعين، كه اين چنين لذتهايمان را به باد فنا بردند!» و تالار را ترک كرد. مانوه با نااميدی و پريشانی سرش را در دست گرفت، و زمزمه كرد: «كس ديگری نظری ندارد؟» هيچ كس پاسخ نداد. والار با ناراحتی و نگرانی به هم چشم دوختند؛ و برای ترک تالار و اتمام جلسه آماده شدند كه در اين اثنا... - چرا؛ من نظری دارم. همهی سرها به سمت اورومهی والا بازگشت؛ و او بیآن كه سرخ شود يا سر برگرداند و يا از تصميمش پشيمان گردد؛ با خونسردی ادامه داد: - میتوانيم از مورگوت كمک بگيريم. و سكوتی سنگين بر فضا حاكم شد. ادامه دارد... . ویرایش شده در اوت 2, 2012 توسط گندالف سفید 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Glorfindel Thalion 528 ارسال شده در اوت 2, 2012 (ویرایش شده) از ناظر خواهش می کنم نقد به جای اولورین عزیز رو به تاپیک نقد منتقل کنه و بقیه سخنان رو پاک کنه. من جمله ست من. در ضمن به دوستان عزیز . من بنا به دلایلی سرم شلوغه و نمی تونم بیا م و ایفا رو کنترل کنم. بارها گفتم که از داستانهای کلیشه ای پرهیز کنیم. مسلما درعصر هفتم. گندالفی به سرزمین میانه نخواهد امد چون وظیفه ای نداره. و بارها گفتم که گندالف صرفا نباید گندالف داستان باشه. در عصر هفتم مسلما ما باید با یک گندالف کت و شلواری مواجه باشیم که اون گندالف قبلی نیست و بنا بر تصادف اسم مشابه ای داره. و مهم تر اینکه از استفاده ی عدد عصر پرهیز کنید. چون آخر این داستان مشخصه و همه می دونن که باید داستان رو به کجا برسونن و اینکه فقط تلاشی صورت می گیره برای وارد کردن شخصیت های مورد علاقه به داستان. مسلما هر زمان که وقت کردم باید یه سری مسائل رو روشنتر کنم و چند ایده ای که با وجود مشغله ها دارم روش کار می کنم رو پیاده کنم. اما خیلی دوست دارم که تاپیکی زیبا رو از طرف خود اعضا ببینم نه تاپیکی که به دست برگزار کنندگان ( چه من یا الروند یا مدیران و ناظران ) زده شده. ویرایش شده در اوت 4, 2012 توسط Glorfindel Thalion 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
مهمان ارسال شده در اوت 4, 2012 (ویرایش شده) فيلمبرداری تمام شد. نورافكنها را خاموش كردند و مشغول جمعكردن بساط فيلمبرداری شدند. الروند نزد كارگردان رفت و گفت: «اين بار چهكار كردم؟» كارگردان نگاهش را به سوی او برگرداند و سری تكان داد: «باز هم مثل هميشه... يه كم تو كارت میلنگی. مثلاً اين دفعه، نزديک بود خودت رو به كشتن بدی. در ضمن، هيچ زندانی فراری كه تحت تعقيبه، يا اصلاً نمیخنده، يا لبخندی برای تمسخر پليسها میزنه. خندههای تو بيشتر از سر ذوق و شوق بودن، تا تمسخر و ريشخند! اما ناراحت نباش؛ اين اول كارته. بزرگتر كه بشی، تجربياتت هم زياد میشه و ديگه اينقدر مزاحمم نمیشی تا بپرسی كه چهكار كردم!» و پوزخندی زد. الروند بیتوجه به خندهی او، تشكر كرد و با عجله، سوار جتپكش شد و راه خانه... يا بهتر بگويم، راه قصر را در پيش گرفت. ************** - باز كجا بودی؟ الروند سر به زير گرفت و با شرمندكی و صدالبته، اندكی من و من گفت: «خب... رفتهبودم يه دوری بزنم!» مادر سر تكان داد. - تو فقط بايد در فضای قصر گردش و هواخوری كنی! بيرون از آنجا... الروند حرف مادرش را قطع كرد. - لرد الروند داستانها هم همين كار رو میكرد؟ يعنی مثل موش توی خونه قايم میشد تا مبادا بهش صدمه وارد بشه؟ منظورم رو كه میفهمی... الروند نيمالف رو میگم؛ پسر ائارنديل دريانورد! مادر با جاخوردگی پاسخ داد: «پسرم؛ لرد الروند همهش يه افسانه است! اگر هم به متن كتاب داستانت دقت بيشتری بكنی، میبينی كه اين افسانه مال ساليان پيشه و اون موقعها خطرات كمتری وجود داشت. اون موقعها مورگوتی بود كه به دست والار اسير شد؛ و سائورونی بود كه با نابودی حلقهای زرين و جادويی، از بين رفت؛ اما الان به دليل پيشرفت علم، پليدی نيز پيشرفت كرده. به علاوه، اين الروند خيالی، در يه دره دره زندگی میكرد؛ كه قطعاً قدمزدن بيرون از خونهش، خيلی با فضای حياطش تفاوتی نداشت!» الروند دوباره سرش را به زير گرفت، و حرف مادرش را تأييد كرد. «ببخشيد؛ مادر.» - عيبی نداره؛ پادشاه كوچولو! خوشحالم كه متوجه اشتباهت شدی. - من كوچولو نيستم. من سی و يک سالهمه؛ و توی تلويزيون به عنوان قاتلی فراری شناخته میشم. حالا من يک نوجوان هستم. مادر با سردرگمی پرسيد: «تلويزيون؟ قاتل؟ فراری؟ از چی حرف میزنی؟» الروند، انگار كه در تخت خواب، پارچی از آب يخ بر سرش ريختهباشند، از جا پريد و با هول و نگرانی گفت: «تو خواب رو دارم میگم! مهم نيست.» و تعظيمی كرد و با عجله به اتاقش رفت. سرش را بر بالشت گذاشت و از زير تشكش، كتابی را درآورد. كتابی پارهپوره و خاکگرفته. روی جلدش نوشته شدهبود: «افسانههای گردآوری شدهی شرق آردا/ مخصوص كودكان الف (از ده تا بيست سال). لطفاً در دسترس نوزادان (يک تا ده سال) قرار نگيرد.» الروند سرش را تكان داد. - من بزرگ شدم. نبايد چنين چيزهايی رو نگهدارم؛ اما من حتی نمیتونم شبی رو بدون خوندن يكی از اونا بخوابم. برای همينه كه همه منو بچه فرض میكنن.» و با ناراحتی آهی كشيد. سپس كتاب را باز كرد و نگاهی به صفحات قديمی و رنگ و رو رفتهی آن انداخت. سپس چشمهايش را بست؛ و توگويی كه بخواهد درسی را برای آموزگار دربار امتحان دهد، از حفظ خواند: «افسانهی آردا؛ گردآورنده: گندالفِ ميتراندير، مبلغ مذهبی آردا/ میگويند آردا تنها همين چهارخانه و آلونكی نيست كه ما میبينيم؛ بلكه آن است كه ما میگوييم. و چه میگويند؟ میگويند ارونامی فرشتگانی آفريد، آينونام. اما فرشته، نه به اين معناست كه پاک پاک باشند؛ بلكه بد نيز میتوانند باشند؛ و در ميان ايشان، ملكور بد بود... . . . . و روز بازپسن اتفاق افتاد؛ اما قدرت ارو نيز در اين موقع كم شدهبود. او و آينور به اشتباه آردا را پاكسازی كردند؛ و ناخواه، بدی بزرگتر از هرچه وجود داشت را به جای گذاشتند. آردا در اين زمان، يعنی پس از اين وقايع، به سه قسمت مساوی تقسيم شد: 1. آردای شرقی (آنی كه ما در آنايم)؛ 2. آردای ميانه (كه خود دوقسمت دارد: قلمروی شمال، منزلگاه مورگوت و سپاهيان و مردمش، كه ارباب سياه، قصد تصرف دو آردای ديگر را نيز دارد؛ و قلمروی جنوب، كه از مال مردمان فلکزدهای است كه از پليدی شمال میگريزند و شب و روز، در نبرد با مورگوتاند؛ هرچند از والار و مايار نيز ياری میگيرند)؛ و 3. آردای غربی (سرزمين مينويان آردايی؛ كه والار و مايار باشند). حال ما در آردای شرقی میزیايم؛ و میپنداريم جهان تنها همين است، و غير از الف و انسان، كه خود به خود آفريده شدهاند، نژاد ديگری نيست؛ درحالی كه آردا، آردايی ديگر است.» ماه با عجله لباس كارش را پوشاند؛ و درب اتاق آسمان را باز كرد و بر پشت ميزش نشست. خورشيد غروب كردهبود؛ و شب آغاز شدهبود. الروند كتابش را بست و زنگ را به صدا درآورد؛ و منتظر غذا شد. ویرایش شده در اوت 4, 2012 توسط گندالف سفید 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست