NGNG 197 ارسال شده در مارس 8, 2012 (ویرایش شده) سلام داستان کوتاهی که از خود من هست سعی کردم پر معنی باشه. امیدوارم مفید باشه: پسر بچه ای هر روز در گوشه ی راه می ایستاد و منتظر بعضی رهگذران بود. وقتی از دور میدیدشان با نگاه خشم آلود… سنگی را از جیبش بیرون می آورد و از پشت سرشان محکم به سر آنها میزد. و مثل همیشه فرار میکرد. یکی از رهگذران سنگ او را خورد و برگشت و پسر بچه ای را دید که دارد فرار می کند. عصبی شد و رفت. روز بعد هم باز کودک سنگی از پشت سر به او زد و فرار کرد. اما روز سوم آن کودک به آن مرد سنگ نزد آن رهگذر وقتی کودک را دید انتظار داشت باز سنگی به او پرت کند و فرار کند. اما با تعجب دید این کار را نکرد. پیش او رفت و با عصبانیت گفت چرا باز سنگ نمیزنی؟ بچه گفت: تو دو روز قبل شبیه دزدانی بودی که پدرم را زدند اما امروز نه. گفت: پدرت چه شده بود؟ گفت دزد هایی که لباسهایی شبیه لباس تو داشتند به پدرم حمله کردند و او را کتک زدند و از او دزدی کردند و فرار کردند. و من فهمیدم کسانی که شبیه آنها هستند دزدند. رهگذر گفت کی این اتفاق افتاد؟ گفت: چند روز پیش بود. پدرم ناراحت به خانه آمد و چهره و لباس دزد ها را در خانه برای ما تعریف کرد و تو مثل دزد هایی لباس پوشیده بودی که پدرم تعریفشان کرده بود. من هم تصمیم گرفتم از دزد ها انتقام بگیرم گفت: پس حالا چرا به من سنگ نمیزنی؟ کودک گفت: امروز لباست مثل دزدها نیست. ویرایش شده در مارس 8, 2012 توسط NGNG 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Gandalf Skin 44 ارسال شده در مارس 9, 2012 خیلی قشنگ بود و فلسفی. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
NGNG 197 ارسال شده در مارس 9, 2012 سلام خودم راضی نیستم. نکته ی دیگر این که من خواستم یک داستان جذاب بگم، اما خواسته یا ناخواسته شبیه داستان های فلسفی شده. 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Vána 3,153 ارسال شده در مارس 10, 2012 جالب بود ولی ای کاش تصویری از این لباسه رو تو داستان کوتاهت میاوردی به نظر بهتر بود 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Gandalf Skin 44 ارسال شده در مارس 11, 2012 فکر نمیکنم لباس زیاد مهم باشه. بیشتر روش تفکر پسر مدنظره 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
وابلامور 117 ارسال شده در اوت 15, 2012 خیلی خوب بود دوستان فیلمنامه نویسم خیلی حال کردند 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست