رفتن به مطلب

جستجو در انجمن

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'پایان یافته'.



تنظیمات بیشتر جستجو

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای شورای ماهاناکسار

  • خبر
    • اخبار
  • دروازه های والمار
    • تازه واردین
    • حلقه سرنوشت
  • مباحث کتاب ها
    • شورای خردمندان
    • تالارهای دایرون
  • اقتباس‌ها
    • سینمای تالکین
    • موسیقی
    • بازی‌ها و سرگرمی‌ها
  • بخش طرفداران
    • نظرسنجی ها
    • مربوط به طرفداران
    • سرزمین میانه
  • دنیای فانتزی
    • ادبیات فانتزی
    • موجودات فانتزی

جستجو در ...

جستجو به صورت ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین به روز رسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

پیدا شد 2 نتیجه

  1. baradil soldier of dale

    سفر به شرق و جنوب دور

    خب اینم یه داستانکی در مورد شخصیت بارادیل هست. امیدوارم مورد پسند همگان واقع شود.الان هم جوگیر شدم داستان رو مینویسم :Ring:راستی اسم این سرفصل ها در طی دو ماه نوشته و ویرایش شده. فصل اول: سفیری در تاریکی فصل دوم: تندبادی از شرق فصل سوم: هدیه ائوتئود فصل چهارم: صخره و یخ فصل پنجم: اولفاست فصل ششم:شهر سرد زمستاني فصل هفتم:نبرد نیزار های نورن فصل هشتم:رویای کشتی بادبان سیاه فصل نهم:بيگانه * * * فصل اول : سفیری در تاریکی سال 3018 دوران سوم پاسی از غروب خورشید می گذشت. تابستان دیگر به پایان رسیده بود و بادی سرد نوید شروع ماه سپتامبر را می داد. آن شب مردمان دیل از سرما در خانه های خود چپیده بودند. فقط عده ای از نگهبانان شهر با بالاپوش هایی از جنس خز و با چهره های در هم کشیده تنها یا دوتا دوتا در خیابان های شهر قدم می زدند. بارادیل بعد از صرف شام به همراه پدرش باراگوند خانه را به صرف هواخوری ترک کرد. بارادیل پسر کارگزار شاه براند و فرمانده چهارم لشکر دیل بود.همه او را به خاطر مهارتش در تیراندازی می ستودند ولی او هیچ وقت در جنگ بزرگی شرکت نکرده بود.چون بعد از حمله اسماگ شهر دیل در صلحی طولانی به سر می برد. تنها نبرد جدی وی کارزار او با عده ای از اورک های کوهستان خاکستری بود که به امید غارت روستاهای شمال دیل راه طولانی کوهستان تا تنهاکوه را طی کرده بودند. بارادیل در آن نبرد فرمانده اورک ها را از پای درآورد و به همین خاطر تبدیل به یکی از قهرمانان مردمی دیل شده بود. بارادیل بعد از ترک خانه اش که در فاصله ای اندک از کاخ شاه براند قرار داشت به پایین کوچه سرازیر شد و راهش را تا بازار شهر ادامه داد. آن شب برخلاف شب های تابستان چراغ های بازار و دکان های تاجرا خاموش بود و غیر از دو نگهبان که مامور حفاظت از مغازه ها واجناس بودند هیچ جنبنده ی دیگری در بازار نبود. نگهبانان با دیدن بارادیل تعظیمی کوتاه کردند. بارادیل هنگام گذر از خیابان سمت راست بازار چشمش به چراغی کم سو در درون مسافرخانه سه اشکوبه افتاد. توجهش جلب شد و سعی کرد از پشت پنجره بخارگرفته نگاهی به داخل مهمانخانه بیندازد ولی به علت وجود بخار روی شیشه نتوانست به وضوح درون آن را ببیند.فقط صدای پیرمردی شنیده می شد که ظاهرا داشت داستانی را تعریف می کرد. متوجه شد که صدا ازآن همان پیرمرد است که گاهی اوقات در بازار می نشست و قصه ی اژدها را برای کودکان شهر تعریف می کرد زیرا خودش در ایام کودکی آن حمله ویرانگر اژدها به شهر ازگاروت را دیده بود. بارادیل دیگر صبر نکرد که به بقیه داستان گوش دهد زیرا به طور مکرر و هربار به شکلی متفاوت از پیرمرد شنیده بود! از پنجره دور شد و و به سمت کوچه های فرعی سرازیر شد که صدای دویدن یک نفر توجهش را جلب کرد.آن فرد را بلافاصله شناخت. یکی از نگهبانان نوبت شب دروازه اصلی دیل بود. خواست اورا صدا بزند ولی به جای آن دنبال نگهبان دوید. نگهبان به سرعت فاصله بازار تا دروازه کاخ را طی کرد و نفس زنان چیزی به یکی از محافظان کاخ گفت. بعد از دقایقی براند به همراه پسرش بارد نزد نگهابان آمدند.بارادیل هم خودش را به آن ها رساند تا بفهمد چه چیزی باعث هراس نگهبان شده. نگهبان: "سرورم سفیری به روی پل آمده و شما را به دروازه فراخوانده." براند: "یک سفیر؟ سفیر تراندویل است؟" نگهبان: "خیر سرورم. می گوید از موردور آمده است!"
  2. dreamwalker

    داستان دو برادر

    نفرین هایی باستانی در جهان های متعدد وجود داشته که میتونست یک انسان رو از حالت عادی به شکل مجودی دهشناک و گرگ نما تبدیل کند این مجودات خارج از کنترل هستند و غریضه ای حیوان گونه دارند در زبان لاتین گرگینه ها با نام LICAN TROPH برده شده اند و همین ویژگی رو داشتند درنده.بی رحم.وحشتناک اینگونه که به نظر میاد این مجودات به نقره حساسند و این عنصر به راحتی اونا رو منهدم میکنه ماه کامل تنها عامل اصلی بروز طلسمه و انسانها از طریق تحریک زوزه ی گرگها که در ماه کامل شنیده میشه به گرگینه تبدیل میشوند برخی تصور میکردند که اولین گرگینه و خوناشام برادر بودند بله داستانی غم انگیز از یک خانواده ثروتمند در انگلستان خانواده ی کوروینوس الکساند کوروینوس در قرن 17 در انگلستان در خانواده ای عظیم و اشرافی متولد شد و در 25سالگی ازدواج کرد پس از 5 سال صاحب دو پسر شد پسر اولش ویلیام و پسر دومش مارکوس از همینجا داستان دو برادر آغاز میشود دو برادر به گونه ای شیفته و وابسته ی هم بودند هر روز در بیشه ها و جنگلها جست و خیز میکردند سربه سر نگهبانان میگذاشتند دوبرادر صمیمی تر از دو دوست بودند این دوستی تا وقتی ادامه داشت که ویلیام 18 ساله و مارکوس 16 سالش شد روزی الکساندر والد خانواده از سفر به خانه بازگشت و دو فرزندش را نیافت به خدمتکارش گفت: ادوارد پسرانم کجایند؟ ادوارد پاسخ داد:در باغ هستند سرورم برای قدم زدن رفته اند الکساندر:دیروقت است حتما پیدایشان میشود و اما کمی دورتر در باغ دو برادر در حال قدم زدن و صحبت هستند مارکوس گفت: گویا پدر اسب جدیدی برای تولدت میخرد شانس توست دیگر من چه کنم ویلیام جواب داد:بخرد به چه دردم میخورد نه جایی دارم که سفر کنم و نه جنگی که در ان شرکت کنم مارکوس:حال دیدیم روزی جنگ شد ویلیام:اری دیروقت است بهتر است بازگردیم مارکوس حرف اورا تایید کرد ادامه در پست بعد. . . . . .
×
×
  • جدید...