رفتن به مطلب

جدول امتیازات


ارسال های محبوب

نمایش محتوا با بیشترین امتیاز در 04/05/2020 در همه بخش ها

  1. 1 امتیاز
    مهمانخانه ی اسب چوبی نسبت به بندرگاه اصلی در مکان دور افتاده ای قرار داشت و جای آرامی برای گذراندن وقت بود.سکوت بی سابقه ای در آنجا حکم میکرد.سکوتی که فقط خدمتکاران مهمانخانه به آن عادت داشتند.کمی جلو تر در کنار شومینه،مرد خوش قیافه ای با لباس بلند و اشرافی نشسته بود و از پنجره ی کوچک مهمانخانه به ساحل نگاه میکرد. هوا ملایم بود اما ابر های تیره گاه آسمان را در تاریکی فرو می برد.موج های سفید با نسیم سردی به ساحل برخورد میکردند و صدایی مملو از آرامش را به دنیبال خود می کشیدند.گلاندو همچنان در سکوت مهمانخانه نشسته بود و به امواج دریا نگاه میکرد.نور نارنجی رنگ آتش شومینه بر نیمه ای از صورتش پرتو افکنده بود.زمان در سکوت سپری می شد و گاهی فریاد سار های وحشی که به دور مهمانخانه پرواز می کردند،سکوت را می شکست.کمی بعد صدای حرکت سریع دو اسب به سمت مهمانخانه شینده شد.یکی از خدمتکاران از پشت پنجره،پرده های سرخ را کنار زد و دو سوار ناشناس را دید که با بالاپوش ها سیاه به مهمانخانه نزدیک می شدند.پس به سمت لرد آمد و گفت:آنها رسیدند ارباب.فکر نمیکردم به این راحتی اینجا را پیدا کنند. -آنها را شناختی؟ -خیر سرورم.صورت های خود را پنهان کرده بودند. -خوب است.می توانی بروی. دو فرد ناشناس به مهمانخانه رسیدند و از اسب های خود پایین آمدند.نگاهی به تابلوی چوبی مهمانخانه انداختند و با دیدن کلمه ی اسب چوبی،از صحت راه،اطمینان یافتند.پس باشلق های خود را کنار زده و وارد مهمانخانه شدند.یکی از آن دو،مرد درشت هیکلی با مو های بلند و قهوه ای بود که پوست خزی بر روی شانه هایش انداخته بود. و می شد حدس زد که از شکارچیان «لبنین» باشد.او هِرِنو نام داشت و دیگری مرد جوان و خوش سیمایی به ناین کِوین از دول آمروت بود.از مو های بور و شمشیر بلندی که در نیام داشت می شد فهمید که از شوالیه های دول آمروت است. ورود این دو نفر به مهمانخانه اتفاقی نبود.کوین و هرنو با دعوت لرد گلاندو به اینجا آمده بودند تا در مورد موضوع مهمی با یکدیگر صحبت کنند.دوک گاندور در حالی که به بیرون نگاه می کرد با لبخند زیرکانه ای گفت:دیر رسیدید! کوین و هرنو به یکدیگر نگاه کردند و با خوشحالی پشت میز لرد نشستند.هرنو گفت:کار های ما به اندازه ی شما حساب شده نیست ارباب.ببخشید کمی دیر کردیم. گلاندو خنده ای کرد و گفت:هرنو! دوست قدیمی.برای رسیدن به شکار هم دیر میکنی؟ نه.اگر اینطور بود که بهترین شکارچی لبنین الان اینجا نبود.تو چه توضیحی داری کوین؟یک شوالیه باید سریع تر از باد و حیله گر تر از راه باشد.اما به نظر می رسد یک لحظه راه اینجا را گم کرده باشید. -راه را گم نکردیم.مسیر بدی را پیمودیم که از میان سنگ ها و رود خانه ها می گذشت و بارش باران آن را بسیار لغزنده و خطرناک کرده بود. گلاندو با لحن خوشی گفت:در هر صورت خوش آمدید.این مهمانخانه مخفیگاه من است و امروز پذیرای شماست. سپس از روی صندلی برخاست و صدا زد:پیتر،برای دوستانم نوشیدنی داغ بیار. هرنو که از مسیر پر فراز و نشیب خسته شده بود،خمیازه ای کشید و پرسید:تجارت در چه وضعی است؟شنیده ام در دنیای تجارت درخشیده ای! لرد جواب داد:تجارت را برای مدتی کنار گذاشته ام.راستش را بخواهید از سفر های دریایی و رابطه با تاجران خسته ام.تصمیم دارم مدتی برای خودم زندگی کنم... به دور از هرگونه دغدغه و کار سخت. هرنو نوشیدنی داغ را سر کشید و گفت:اهوم...تصمیم خوبی گرفتی.من هم مدتی است دست از شکار کشیده ام.همین یک ماه پیش نزدیک بود فرمانده ی لبنین را اشتباهی به جای آهو بزنم! این را گفت و خندید.لرد رو به کوین کرد و گفت:مثل همیشه کم حرف هستی دوست من.از دول آمروت چه خبر؟ -این روز ها حال و هوای خاصی دارد.نه تنها در دول آمروت بلکه در سراسر بل فالاس درگیری ها موج میزند.آن هم برای انتخاب بهترین شوالیه و جشن های پر تنشی که حاکم ما راه انداخته. گلاندو با لحن شوخی گفت:خوب است.حتما باید شرکت کنم.کسی چه میداند؟ شاید من بهترین شوالیه شدم! کوین خندید و لحظه ای بعد،هرنو گفت:گلاندو،می شود دلیل دعوت ما به این مهمانخانه ی دورافتاده را بگویی؟ -البته.اما قبل از هر چیز باید سوگند یاد کنید که در مورد این دیدار و حرف هایی که بین ما رد و بدل خواهد شد به کسی چیزی نگویید. هرنو با تعجب گفت:سوگند یاد کنیم؟! -بله.مکان های مخفی زیادی در آنفالاس وجود داشت و می توانستم یکی از آنها را برای ملاقات انتخاب کنم.اما اهمیت این دیدار را بیش از هر چیزی دیدم. کوین و هرنو که به اهمیت این دیدار مخفی پی برده بودند،سوگند یاد کردند که در این مورد به کسی چیزی نخواهند گفت.گلاندو نفس عمیقی کشید و گفت:یک سال پیش در دیداری که با شاه اله سار چهارم داشتم،وظیفه ی مهمی به من داده شد. کوین پرسید:پادشاه آن وظیفه را به تو داد؟ -بله!او می گفت که جدش شاه اله سار اول بعد از نبرد دشت های پله نور و نابودی حلقه،مردان شرقی را که متحد ارباب تاریکی بودند بخشید و به حال خودشان رها کرد. و در ادامه پیش بینی کرد که شاید آنها از اشتباهات گذشته عبرت نگرفته باشند و خطر آنها هنوز گاندور را تحدید می کند.پادشاه در ادامه گفت پدر و پدر بزرگش اهمیتی به رویداد های خارج از مرز های گاندور نمی دادند.اما خودش می خواهد تمامی ضعف ها را جبران کند. هرنو گفت:یعنی می خواهد اعلان جنگ کند؟ -نمیدانم.جنگ گزینه ی آخر او بود. کوین گفت:این اصلا خوب نیست.با بروز یک جنگ،تعادل در گاندور بر هم خواهد خورد.نه تنها گاندور بلکه سرزمین های شمالی هم در طول جنگ،آسیب های غیر مستقیم خواهند دید. هرنو گفت:حق با کوین است.سال های زیادی می گذرد که ما در صلح زندگی میکنیم! گلاندو نگاهی به اطراف کرد و گفت:بله،می دانم.اما موضوع،گسترده تر از این حرف هاست.خواسته ای که پادشاه از من داشت،نقشه ای زیرکانه و همه جانبه بود.حتما شما خبر دارید که چند وقت پیش همه ی پیشگوها و ستاره شناسان به دربار پادشاه دعوت شده بودند. کوین نیشخندی زد و گفت:بله.مردم می گفتند پادشاه کابوس دیده. -نه کوین! آن شب ستاره شناسان و پیشگویان به این نکته پی بردند که دو جادوگر آبی یعنی آلاتار و پالاندو که نام آن ها را فقط در افسانه ها شنیده ایم زنده اند و در شرق دور... مانند سایه های گمنام زندگی می کنند. سپس با صدای آهسته گفت:پادشاه،آن دو جادوگر را می خواهد! حمله به شرق و تحدید ایسترلینگ ها فقط بهانه ای برای پیدا کردن دو جادوگر آبی است! کوین که دلیل این خواسته ی عجیب را درک نمیکرد پرسید:این دیگر چه خواسته ای است؟اصلا چرا پادشاه آن دو را می خواهد؟ آری.در طی این سال ها عظمت و شکوه گاندور تا جایی رسید که پادشاهی دیگر را در زیاده خواهی و غرور،گم کرد.«شاه المار»،اله سار چهارم،فرمانروای سرزمین میانه قصد داشت با پیدا کردن دو جادوگر،راه عبور از مرز های غربی دریای بزرگ را پیدا کند و به دنیایی دیگر پا بگذارد...
This leaderboard is set to تهران/GMT+03:30
×
×
  • جدید...