رفتن به مطلب

جدول امتیازات


ارسال های محبوب

نمایش محتوا با بیشترین امتیاز در 12/21/2018 در همه بخش ها

  1. 1 امتیاز
    با سوزشی در چشمانش بیدار شد. اولین ستیغ های نور خورشید بر تارک تپه افتاد.کمرش خشک شده بود و گردنش به شدت درد می کرد.سربازان در اطراف به شدت در جنب وجوش بودند.عده ای درز های میان سنگ ها را با الوار می بستند و مابقی در حال رفت و آمد به پایین تپه بودند. بارادیل به سختی از جایش برخاست و کش و قوسی به خودش داد.سایه ای بالای سرش و ایستاد و گفت:"یکی از دیده بان هایی که فرستاده بودم برگشت... سپاه شرقی ها نیمه شب اینجا میرسه ... کارمون تا قبل از غروب باید تموم شه" بارادیل بدون اینگه برگردد پاسخ داد:" میدونی که بعضی از اینا دل و دماغ اینو ندارن که شب این جا بمونن؟" بارد پاسخ داد:"آره ... از قدیم می گفتن این جا نفرین شدس ... پیرزن ها تو داستانشون تعریف می کنن که ارواح گذشتگان شبانه این جا جمع میشن" بارادیل به یکی از گورپشته ها نگاهی انداخت و گفت:"اگه از چند تا روح میترسن پس قبل از اینکه شرقی ها برسن گورشونو گم کنن برن" و پاره سنگی را سمت گورپشته پرتاب کرد.سپس بعد مکثی پرسید :"گفتی یکی از دیده بان ها برگشته؟" "آره ... یک نفر دیگه رو هم فرستاده بودم که راه های فرار اینجا رو بررسی کنه که اگه اوضاع خراب شد با تلفات کمتری فلنگو ببندیم ... ولی یارو هنوز برنگشته!" "یعنی چی برنگشته؟فک نکنم طرف انقد احمق بوده باشه که راه برگشت رو گم کنه!" "اتفاقا این اطراف رو نسبتا بهتر از بقیه می شناخت!یه جای کار میلنگه...لابد اونم از جنگ تو اینجا می ترسه و واسه همین فرار کرده ... بی خیال ... پاشو کار داریم" و سطل آبی جلو بارادیل گذاشت. بارادیل آب را بر صورتش پاشید. آب سرد بود و لرزه به تن او انداخت. بریده بریده شروع به صحبت کرد. "به یک نفر سپردم اسب هامونو برگردونه ... شانس که نداریم ... موقع کمین یکیشون بی دلیل شیهه می کشید اون وقت گند می خورد به همه چی!" بارد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:"امشب در ضمن باید بدون آتیش سر کنیم ... حالا ... برو پایین تپه آب بیار ... از چند ساعت قبل غروب رفت و آمد به پایین ممنوع میشه" و دسنه ی سطلی را به او داد. مردان تا پاسی از قبل از غروب مشغول کار بودند تا اینکه خورشید اندک اندک در غرب ناپدید شد. همه چی در تاریکی مطلق فرو رفت و دوباره سکوتی مرگبار بر محیط چیره شد.ساعاتی متمادی را بدون آتش گذرنداند تا آنکه نیمه شب فرارسید. هوا به شدت سرد شده بود و بالای تپه سوز وحشتناکی می آمد.هر از چندگاهی صدای پچ پچ چند نفر شنیده می شد تا آنکه ناگهان یکی از سربازان فریاد زد :"دارند می آیند." همه به ضلع جنوبی تپه هجوم بردند.در دوردست جنوب انبوه مشعل ها دیده می شد که به آرامی به سمت آنان می آمد. بارد گفت:"همتون سرجاتون مستقر شید ... تاموقعی که فرمان ندادم حق پرتاب تیر ندارید!" نفس های همه در سینه حبس شده بود.مشعل ها همچنان در دشت پیش می آمدند.بارادیل آرام و قرار نداشت و دائم با زه کمان بازی می کرد.صدای پای سپاه دشمن قوی تر و قوی تر می شد. بارادیل حتی احساس می کرد که می تواند صدای سرودخوانی آن ها را بشنود. بارد گفت:"کمتر از دویست گز باهامون فاصله دارن ... کماندار ها آماده! همه به جای خود" بارادیل از جایش برخاست و کنار جان پناه ایستاد. درخشش نور مشغل ها بر جوشن های شرقی ها دید واضحی از سپاهشان به کمین کنندگان می داد. آن ها پیاده بودند ولی در جلو چند سوار با بیرق های خورشیدنشان روون حرکت می کردند.بارادیل تصمیم گرفت اولین سواری که به تیررس او می رسید را هدف قرار دهد. تیر را در کمان گذاشت.زه را کشید. فقط منتظر شنیدن دستور تیر باران بود که ... صدایی صفیر تیری از بالای سرش شنید و یکی از اطرفیانش با سینه ای شکافته از تیری آتشین بر زمین افتاد.
  2. 1 امتیاز
    فصل دوم:تندباد شرقی صدای شاخ , شفاف و واضح در سرتاسر دشت پیچیده بود. ماه مارس بود و سبزه از زیر برف های آب شده بر می خاستند و جانی تازه می گرفتند. نسیم ملایم جنوبی بیرق ها و درفش های سپاهیان را به اهتزاز در آورده بود. بارادیل به همراه براند و بارد و باراگوند , سواره بر روی تپه ای مشرف به دشت میان دیل و تنهاکوه ایستاده بودند.در زیر تپه سپاهیان دیل در شیپور هایشان می نواختند. سپس صدای شاخ بار دیگر در میان تپه ها پیچید و دروازه ی اره بور باز شد. داین پاآهنین به همراه دو هزار و پانصد دورف از کوه بیرون آمد.مو ها و ریش های بافته اش خاکستری بود. جوشنی فلس دار و براق بر تن داشت و سلاحش تبر دودم عظیمی بود. سپاه دورف ها در کنار ارتش دیل ایستاد و خود داین به همراه دو تن از سپاه اصلی جدا و راهی بالای تپه شد. سمت راست او پسرش تورین, دورف خوش بنیه و جوانی قدم بر می داشت و سمت دیگرش مشاور پیر او گلوین او را همراهی می کرد. زمانی که به بالای تپه رسیدند , براند و همراهانش تعظیمی کوتاه کردند. دورف ها نیز به نوبه ی خود تعظیم کردند و داین شروع به سخن گفتن کرد. "در گذشته ما و انسان ها در این جا دوشادوش هم جنگیدیم و کشته های زیادی دادیم ولی در نهایت پیروزی از آن ما شد... باشد که این بار هم سرافراز از نبرد بیرون آییم" براند پاسخ داد "اگر شکست هم بخوریم شرمنده نخواهیم بود" در این هنگام صدای تک شاخی در دشت پیچید و در جنوب گرد و خاکی نمایان شد. سیصد سوار بدون فرمانده از دشت های پهناور رووانیون به کمک پادشاه براند آمدند و دویست کماندار پیاده از اسگاروت پشت سر براگا , فرماندهشان که سواره پیش می آمد , به سایرین پیوستند. باراگوند پرسید "پس دورف های تپه های آهن کجا هستند؟مگر امروز به عنوان روز تجمع کل سپاهیان مقرر نشده بود؟" رگه ای از غم در چهره ی گلوین پیر دیده می شد "از ترس حمله به قلمروی خودشان هیچ کدام حاضر نشدند در جنگ شرکت کنند!" براند لخند تلخی زد "فقط پنج هزار نفر , کمتر از نصف سپاهیان دشمن" داین گفت "ولی اینجا بین پتک و سندان گیر می افتند و تعدادشون کمکی به حالشون نمی کند" براند سپس رو به بارادیل کرد "از ارتش شرقی ها چه خبر؟" بارادیل پاسخ داد "طبق خبرهایی که به دستمون رسیده یک ارتش دوازده هزار نفری تحت فرماندهی برودا از رومنوست خارج شده بود. راهشون رو به تائور نیمرایس و دوروینیون ادامه دادن و مسیر وردخانه رو پیش گرفتند ولی درست جایی که کارنن به کلدوین میرسه , دو قسمت شدن ... یک سپاه راه کارنن رو پیش گرفت و اون یکی ساحل کلدوین رو داره ادامه میده..." داین حرفش را قطع کرد "چند نفر؟" بارادیل ادامه داد "نمی دونیم ولی بیشترشون از راه کلدوین دارن میان" داین گفت "قصدشون اینه که یک سپاه تپه های آهن رو اشغال کنه و اون یکی کار ما رو یکسره کنه" براند گفت "ارتش دوم چه قدر با ما فاصله داره؟" "حدودا سه یا چار روز" "اگر مچنان کنار ساحل رودخانه هستن مجبور میشن که از تپه های جنوب دریاچه ی لانگ عبور کنن ... جاده ی قدیمی از میان یک تنگه ی باریک بین تپه های سنگلاخ رد میشه ... اونجا یک جایی هست که بر جاده اشراف داره و راهی از پایین به اونجا نیست" باراگوند مداخله کرد "تپه ی گورپشته ها!" براند سرش را تکان داد "اره ... ولی جای خوبی برای مخفی شدن و شبیخون زدن هست ... عده ای کماندار رو با بالای اون تپه می فرستم که راه رو برای شرقی ها سد کنه ... اگه اونا نتونن از جاده عبور کنن مجبور میشن تپه هارو دور بزنن و اونوقت از شمال تنهاکوه به ما حمله کنن و ما هم قصد داریم همین اتفاق بیفته" بارد پرسید "ولی اگه از جاده رد بشن؟" براند پاسخ داد "نمی تونن ... تا موقعی که کماندار ها اون بالا باشن با تلفات سنگینی از جاده رد میشن و تازه اگه بخوان راه رو ادامه بدن برای عبور از رودخانه مجبور از یک گدار خطرناک استفاده کنن که اون هم براشون گرون تموم میشه" سپس مکثی کرد و به بارد گفت "تو و بارادیل با هشتاد کماندار بالای تپه ی گورپشته ها کمین کنید ... یک نفر رو همراهتون می فرستم که راه رفتن به بالای تپه رو میدونه ... حواستون باشه تا زمانی که سپاه دشمن به تنگه نرسید هیچ حرکت آشکاری انجام ندین ...وقتی مطمئن شدین که شرقی ها می خواند بلندی هارو دور بزنن به ما ملحق بشین..." صدای تک شاخی دوباره در دشت پیچید. بارد و بارادیل تعظیمی کوتاه کردند و به سمت جنوب تاختند.از پی آن ها هشتاد نفر دیگر نیز راه افتادند و کرانه ی شرقی رودخانه را در پیش گرفتند.ساعت های متمادی به سرعت می راندند تا اینکه خورشید پهنه ی آسمان را پیمود و به افق غربی نزدیک و نزدیک تر می شد. سرانجام تپه های جنوب دریاچه ی لانگ هویدا شد. با رسیدن به دیواره ی شمالی تپه ها از سرعتشان کمتر کردند. جاده ی قدیم از میان سنگلاخ ها و تنگه های اینجا می گذشت و بیشتر از پنج سوار نمی تواستند پهلو به پهلوی هم از این جا عبور کنند. بارادیل و بارد به همراه پیرمردی که براند برای راهنمایی آنان فرستاده بود, پیشاپیش گروه از میان کوره راه های ناشناخته و گمراه کننده عبور می کردند. خورشید همچنان پایین تر می رفت که ناگهان به تپه ی گروپشته ها رسیدند. تپه های گورپشته ها مکانی بود باستانی که هیچکس از سازنده و زمان ساخت آنان اطلاعی نداشت.گورپشته های بر تارک تپه , همانند تاجی سنگی دیده می شدند. تپه با دامنه ی جنوبی پرشیبش مشرف به ورودی جاده بود و خود از سمت شرق و شمال زیر تپه های بلندتری قرار داشت که بر روی آن سایه انداخته بودند. پیرمرد با رسیدن به کوره راه مکثی کرد و به عصایش تکیه زد و گفت:"تپه ی گورپشته ها!غیر از این راه شیوه ی دیگری برای صعود از تپه وجود نداره ... دامنه ی جنوبی انقدر پرشیب هست که بالا رفتن ازش ممکنه به قیمت جون آدم تموم شه ... من برای صعود از تپه دیگه خیلی پیرم ... اگر رخصت دهید همین جا شما را ترک می گویم" بارد از او تشکر کرد و پیرمرد به میان سایه ها زد و بازگشت. گروه کوره راه را ادامه داد و سپس به بالای تپه رسید. خورشید در حال غروب بود و آسمان به رنگ سبز-بنفش محزونی دیده می شد. انبوه سنگ های در هم بر هم بر روی تپه قرار داشت که بر روی آن ها حروف رونی و نقش های عجیبی کشیده شده بودند. بارد از اسب پایین آمد "اگه لازم بشه دفاع از این جا خیلی آسونه ... سنگ ها چیز خوبی برای پنهان شدنه ... می خوام قبل از تاریکی فردا شب پشت هر شکافی بین صخره ها و پشته ها گودبرداری شده باشه و با خرده سنگ بسته شده باشه ... شرقی ها فردا شب به این جا می رسن" بارادیل با نگاهی پشته ها و نقوش عجیب رویشان را برانداز کرد "از این جا اصلا خوشم نمیاد" بارد پشتش را به سنگی تکیه داد "خوشت بیاد یا نیاد بهتر از این جا گیرمون نمیاد ... شرقی ها اگه بخوان از این جا رد بشن تلفات زیادی میدن.فقط حواست باشه کسی اینجا آتیش روشن نکنه ... اگه لو بریم اومدنمون به اینجا کاملا بی فایده میشه" "پس باید زودتر دست به کار شیم ... صبح که شد نباید وقت رو تلف کنیم" گروهی از مردان مشغول جمع کردن سنگ های کوچک و بستن شکاف ها شدند تا این که با تاریکی هوا دست از کار کشیدند. شب بر روی تپه ها خیمه زد و به خاطر نبود آتش همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.بارادیل هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید. ولی در سکوت شب صدای نفس کشیدن بقیه افراد را می شنید.اولین بار بود که بر روی زمین ناهموار می خوابید.سنگریزه های کوچک او را اذیت می کرد.مدت زیادی غلت می زد و با هر حرکت صدای مفاصل خودش را می شنید تا اینکه در خواب سبک و ناآرامی فرو رفت.
  3. 1 امتیاز
    اندک روز های باقی مانده ی تابستان به سرعت در حال سپری شدن بود. ساعت غروب خورشید بود و آسمان زیر پرده ضخیم ابرها پنهان شده بود.باد سردی از شمال می وزید که نوید ماه سپتامبر را می داد. بارادیل خودش را در میان شنل خز پیچیده بود و تک و تنها بر روی دیوار ها و بارو های شهر قدم می زد. بر روی یکی از برجک های دیوار ایستاد و به کنگره ی آن تکیه داد. دسته های پرستو چرخ زنان بر بالای برج مشغول حرکت بودند. هوا همچنان تاریک تر می شد. بارادیل به اطراف نگاه می کرد. در جنوب سوسوی چراغ های اسگاروت را می دید ولی بر شرق و غرب تاریکی مطلق حکمفرما بود. باد سرد با شدتی بیش از پیش وزیدن گرفت.بارادیل لرزید.از پلکان درونی برج پایین آمد و راهی شهر شد.مردم شهر به خاطر سرما در خانه های خود بودند و جز تعداد کمی از نگهبانان کسی در خیابان ها نبود. آن ها نیز در ردا های خود چپیده بودند و اندکی به حضور بارادیل اعتنا نکردند. خود بارادیل هم کج خلق تر از آن بود که ذره ای به این موضوع اهمیت بدهد. تنها چیزی که می خواست یک جای گرم تر بود.سربازان غیر از اتاق نگهبانی دروازه , در جای دیگری آتش روشن نمی کردند و به همین خاطر بارادیل راه دروازه ی شهر را در پیش گرفت. یکی از لت های دروازه باز بود و کسی پای آن برای مراقبت نبود.اتاق نگهبانی در واقع کلبه ی سنگی کوچکی در کنار طاق دروازه بود.آتشی در میان کلبه افروخته بودند و پنج نفر از نگهبانان صندلی هایشان را تنگ یکدیگر دور آتش چیده بودند.نگهبانان به محض دیدن بارادیل از جا برخاستند. بارادیل کنار آتش ایستاد و دست هایش را روی حرم آتش گذاشت. "گورلیم!...برو چند تا تیکه چوب بیشتر بیار ... امشب بد توفانی در پیش داریم" گورلیم پیر پاسخ داد "زمستون که بیاد بدتر هم میشه ... تازه شایعه ی جنگ و قحطی هم هست" بارادیل پاسخی نداد و همچنان کنار آتش ایستاده بود.گورلیم دوباره سر صحبت را باز کرد. "اگه جنگی در راه باشه , و با وجود سرما و برف و بوران امیدی به پیروزی هست؟" بارادیل با لحن خشکی پاسخ داد "اورک های کوهستان خاکستری چیزی نیستن که ازشون بترسیم ... خیلی از اورک های کوهس.." ناگهان چند ثانیه مکث کرد و گوشش را تیز کرد. "...تان تو جنگ پنج سپاه کشته شدن ... الان از قبل قوی تریم و تازه ..." دوباره مکث کرد.این بار مطمئن بود که صدای ضعیف شیهه ی اسب را از بیرون دروازه می شنود. رو به نگهبانان کرد و گفت "یه سوار داره به پل نزدیک میشه ... دنبالم بیاین" بارادیل مشعلی برداشت و نگهبانان نیزه به دست به دنبال او راه افتادند. پل بر روی آبکند عمیق رودخانه ی کلدوین ساخته شده بود و هر ده فوت بر دو طرف آن فانوس هایی آویخته بودند. بارادیل همچنان که بر روی پل پیش می رفت احساس سرما و دلهره ی عجیبی می کرد که تا به حال به او دست نداده بود.صدای سم اسب در تاریکی آنسوی پل هر لحظه قوی تر می شد. درست در مرز روشنایی آخرین فانوس سواری سیاه تر از تاریکی شب ایستاد ولی چهره اش در تاریکی ناپیدا بود. بارادیل شمشیرش را کشید و صدایش را صاف کرد و فریاد زد "کیستی که در تاریکی شب به سمت دروازه های براند می رانی؟" سوار لحظه ای ساکت ماند و با صدایی مرگبار پاسخ داد "من زبان سائورون هستم و از طرف فرمانروای موردور حامل پیامی برای براند می باشم" به محض شنیدن نام موردور و صدای سوار بارادیل دستانش بر قبضه ی شمشیر قفل شد.احساس می کرد که که سرما در رگ هایش رخنه کرده و خونش منجمد شده است. سوار همچنان ادامه داد "با این که این رسم سفرا نیست که شاهان را به دروازه ی شهر فرا بخوانند ولی کمتر فرمانروایی هستند که پذیرای سفیر سائورون در تالار خودشان باشند ... و من نیز طبق رسوم پیشین براند را به دروازه ی شهر فرا می خوانم" "زمانی درنگ کن تا پادشاه بیاید" سپس رو به گورلیم کرد و نجواکنان گفت "گورلیم سریع به تالار بزرگ برو و جریانو تعریف کن .. زودتر!" گرولیم دوان دوان پل را طی کرد. در نظر بارادیل انتظار ساعت ها طول کشید.در این مدت همچنان سوار تهدیدآمیز و به مانند مجسمه ایستاده بود.سرانجام براند بی مرکب و به همراه نیم دوجین از محافظانش به پل آمد. سوار با دیدن براند تعظیمی کرد. "درود بر براند پسر باین پسر بارد اژدهاکش ... من حامل پیامی از فرمانروا سائورون هستم" براند پاسخ داد "چه شده که سائورون پیکش را به چنین جای دور دستی فرستاده؟ ... پیغامش چیست؟" "اینکه آیا دوستی و اتحاد با فرمانروای موردور را می پذیرید؟ ... سائورون کبیر همواره خواهان روابط حسنه با انسان ها بوده و هست ... انسان هایی که لیاقتشان چیزی بیشتر از پادشاهی های خرد و کوچک در سرزمین میانه است ... و اگر شما نیز مانند سایرین پیشنهاد دوستی و اتحاد را بپذیرید , سرورم سائورون امنیت شما و دیل را تضمین خواهد کرد" براند اخم کرد "ما در این شصت سال خودمان امنیت خودمان را تامین کرده ایم و نیازی به کمک دیگران نداشته ایم ... برای همین به اینجا آمده ای؟" سوار خندید "نه فقط این ... در ضمن اگر احیانا سائورون با دورف های اره بور وارد جنگ شد و آنان از شما کمک خواستند , شما باید آنان را بی پاسخ بگذارید." رگه هایی از خشم در صورت براند دیده می شد "اینکه من به چه کسی کمک کنم به خودم ارتباط دارد و فکر نکنم به فرمانروا سائورون ربطی داشته باشد" "خوب پس سرپیچی می کنید؟در این صورت فکر نکنم فرمانروا این را نادیده بگیرد." "حرف هایت بوی تهدید می دهد این زبان سائورون ... اربابت هرچند نیرومند باشد ولی در شمال قدرتی ندارد" در این هنگام شکافی گذرا در میان ابر ها پدید آمد و نور هلال ماه صورت سفیر را روشن کرد. کلاهخودی بلند چهره ی سفیر را پناهن می کرد ولی دهانش به صورتی نفرت انگیز آشکار بود. صدای خنده ی پیک مانند صفیر مار به گوش رسید و هر کس با شنیدن آن به لرزه افتاد. مو های تن بارادیل سیخ شد و احساس می کرد که کمرش یخ زده است. "پس فکر می کنی که سائورون در شمال قدرتی ندارد؟ ... باشد ... من اندکی به شما وقت می دهم تا بیشتر تامل کنید... در شهر سوخته ی اسگاروت منتظر پاسخ نهاییتان هستم و امیدوارم که نظرتان تا آن موقع عوض شده باشد.در غیر این صورت شمشیر میان ما و شما حکم می کند." براند پاسخ داد "چنین باد" سوار با شنیدن این حرف لگام اسبش را کشید و در تاریکی آن سوی پل ناپدید شد. با رفتن پیک بارادیل احساس کرد که باری سنگین از دوشش برداشته شده و همراه براند و سایر نگهبانان راهی شهر شد.به محض آنکه آخرین فرد از دروازه گذشت بارادیل بشکنی جلوی صورت گورلیم زد.دروازه با صدای دنگ بلندی بسته شد.
  4. 1 امتیاز
    این بحث کاملا سلیقه ایه دوست عزیز،شما تا قیامت هم که بر برتری فینگولفین تاکید بورزی من برتری ایشون رو قبول نمیکنم و همین طور شما هم از موضع خودت کوتاه نخواهی آمد،پس بهتره عمر به بیهودگی نسپریم...
This leaderboard is set to تهران/GMT+03:30
×
×
  • جدید...