رفتن به مطلب

جدول امتیازات

  1. رضائی.استل

    رضائی.استل

    Members


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      6,365


  2. Tom Bombadil

    Tom Bombadil

    Members


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      4,698


  3. فنگورن

    فنگورن

    Retired Moderators


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      9,054


  4. 3DMahdi

    3DMahdi

    Administrators


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      9,619



ارسال های محبوب

نمایش محتوا با بیشترین امتیاز در 12/17/2011 در همه بخش ها

  1. 2 امتیاز
    شایر(I): تصویری از "کوههای مه آلود"(Misty Mountains)میبینیم که کم کم کمرنگ و بعد ناپدید میشود و سپس موقعیت آنها بر روی یک نقشه ظاهر میشود و سپس از روی نقشه آرام آرام دور نمایی از "سرزمین میانه"(Middle Earth) را میبینیم. سپس صدای "بیلبو"(Bilbo) بر روی صحنه شنیده میشود: "روز بیست و دوم سپتامبر سال هزار و چهارصد...روز تسویه حساب "شایر"(Shire)ه. "بگ اند"(Bag End),"باگشوت رو"(Bagshot Row),"هابیتون"(Hobbiton),"فارثینگ غربی"(West Farthing),شایر,سرزمین میانه.سومین دوران جهان." سپس مرزهای بگ اند نمایان میشوند که سازماندهی شده و به هم فشرده هستند و توسط منطقه ای سر سبز احاطه شده اند. در آنجا خانه ای وجود دارد که درون سوراخی(حفره ای)ایجاد شده است:مسکونی و متعلق به شخصی نسبتا نا منظم.در هر اطاقی دسته های کتابها و نقشه ها درون قفسه ها و طبقات مختلفی دیده میشوند..همچنین مقداری هیزم و اسباب و اثاثیه ی خانه هم دیده میشود.دریغ از مقداری فضای خالی. بیلبو در پشت میز مطالعه اش نشسته است.او لباسهایی زیبا و گران قیمت دارد ولی آنها را با بی دقتی پوشیده است.او سرش را به جلو خم کرده است تا بهتر ببیند و در حال نوشتن چیزهایی در یک کتاب بزرگ است: بیلبو: "آنجا و بازگشت دوباره" "داستان یک "هابیت"(Hobbit) نوشته ی "بیلبو بگینز"(Baggins)" بیلبو کتاب را ورق میزند تا در صفحه ی بعدی اش بنویسد او لحظه ای مکث میکند و در حالیکه فکر میکند در چپقش مید مد. بیلبو: "حالا...از کجا باید شروع کرد؟اوه بله !" او قلمش را در جوهر فرو میکند و به نوشتن میپردازد: بیلبو: "درباره ی هابیتها" در حالیکه صدای بیلبو را میشنویم صحنه هایی از شایر و ساکنینش را میبینیم:در میدان بازار هابیتها جمع شده اند تا تازه ترین اجناس را ببینند,موجودیشان را آماده کنند و یک نوشیدنی را تقسیم کنند.در مزارع گاوها دارند دوشیده میشوند.معابر تمیز جارو کشیده شده اند و حیوانات چریده اند. بیلبو: "هابیتها صدها سال است که در چهار فارثینگ شایر زندگی و کشاورزی میکنند.از اینکه نادیده گرفته شوند کاملا راضی هستند و توسط جهان "بیگ فولک"(Big Folk)(فولک بزرگ)-موجودات سرزمین میانه- نادیده گرفته شده اند.بعد از همه ی این قضایا آنطرف مرزها پر شد از موجوداتی که خطرناک به حساب می آمدند.به نظر میرسید که هابیتها کمترین اهمیت را دارا بودند.نه به عنوان جنگجو در جنگ بزرگی شرکت کرده بودند و نه در میان خردمندان جایی داشتند." صحنه ای از یک هابیت میبینیم که سخت مشغول خارج کردن چیزی از داخل گوشش است: بیلبو به اینجا که میرسد مکث میکند و با خودش میخندد. بعد صدای در زدن کسی شنیده میشود. بیلبو: "فرودو(Frodo)! کسی پشت دره!" بیلبو به نوشتنش ادامه میده: "در حقیقت,از دید بعضیها,اینگونه به نظر میرسید که هابیتها فقط عاشق غذا خوردن اند." یک هابیت آماده میشود که یک بانو را ببوسد اما حواسش بوسیله ی یک فرد که سینی ای در دست دارد و با عجله راه میرود پرت میشود.او تکه ی بزرگی از کیک درون سینی را برمیدارد و آن خانم از بوسه اش محروم میماند. بیلبو: "ولی این کمی دور از انصاف است.چونکه ما همچنین در ساخت آبجو پیشرفت کردیم و همچنین در دود کردن "پایپ وید"(علف پیپ)." "اما براستی دروغ در کجای قلبهایمان است درحالیکه در آرامش و سکوت بسر میبریم و در حال زراعت کردن در زمین هستیم.در همه ی هابیتها عشق به چیزهایی که میرویند و رشد میکنند وجود دارد." بیلبو: "و بله... شکی نیست...برای دیگران روشهای ما غریب و جالب توجه است." تصویری از ساخت یک دسته گل درون یک مزرعه نشان داده میشود: بیلبو: "ولی امروز از کل روزها برای من آورده شده است.این چیز بدی نیست که برای یک زندگی ساده جشن گرفته شود." تصویری از یک تابلوی جشن که دارد بر پا میشود را میبینیم و فریاد هلهله و شادی میشنویم: دوباره صدای در زدن شنیده میشود بیلبو: "فرودو! دارن در میزنن!" دوباره صدای در زدن به صورت بلندتر و شدیدتر شنیده میشود بیلبو: "Sticklebacks! این پسر کجاست؟فرودو!" در صحنه ی بعدی یک هابیت جوان رو میبینیم که زیر درختی در جنگل نشسته است و دارد کتاب میخواند.او آواز یک صدای مردانه را میشنود: صدا(زمزمه کنان): ".down from the door where it began.And I must follow if I can..." فرودو کتابش را میبندد و می ایستد, به صدا گوش میدهد و آنرا میشناسد,لبخندی از سر شوق میزند و به طرف جاده میدود... پیرمرد یک ردای خاکستری پوشیده است با یک کلاه نوک تیز.وی سوار یک ارابه است که یک اسب آن را میکشد.ارابه پر از وسایل آتش بازی و چیزهای دیگر است. گاندولف(Gandalf): "The road goes ever on... down from the door where it began. Now far ahead the road has gone and I must follow if I can... ." فرودو(در حالیکه بازوانش را گرفته است): "دیر کردی!" ابتدا پیرمرد به صورت هابیت نگاه نمیکند, بلکه آرام آرام سرش را بالا میبرد, در حالیکه یک حالت آزار دهنده در صورتش دیده میشود و ناگهان چینهای صورتش را جمع میکند. گاندولف: "یک "جادوگر"هرگز دیر نمیکنه "فرودو بگینز" .هیچ وقت هم زود نمیاد.اون دقیقا وقتی میرسه که دلش بخواد." سپس هر دوی آنها میخندند:ابتدا آرام آرام و سپس قهقهه میزنند: فرودو به درون ارابه میپرد و "گاندولف" را بغل میکند: و بعد به جادوگر میگوید: ا"زدیدنت خیلی تعجب کردم گاندولف !" گاندولف در حالیکه میخندد: "اوه! تو که فکر نکردی که من تولد عموت-بیلبو- رو از دست میدم؟" گاندولف به حرکتش بطرف هابیتون ادامه میدهد گاندولف: "خب,حال اون حقه باز پیر چطوره؟شنیدم که قراره یه مهمونی ویزه و با شکوه برگزار کنه." فرودو: "تو که بیلبو رو میشناسی.اون همه جا در حال جنب و جوشه." گاندولف: "بسیار خب,پس بذار هر جور که صلاح میدونه عمل بکنه."(بعد هم میخنده) فرودو: "نصف شایر دعوت شدن.و به هر حال بقیه هم توی جشن پیداشون میشه." اونا دوباره میخندن.ارابه از زمینهای زراعی درخشان میگذرد,از یک پل کنار یک آسیاب قدیمی عبور میکند و از میدان بازار هم رد میشود. بیلبو(صدایش بر روی صحنه شنیده میشود): "و بدین ترتیب زندگی در شایر ادامه دارد.با وجودیکه سالهای زیادی از این ماجرا گذشته است...با همه ی آمد و شدها,تغییرات به آرامی در آن رخ میدهند.اگر اصلا تغییری رخ داده باشد." ارابه به آرامی از یک تپه ی خرم و پرآب به سمت مقصد گاندولف بالا میرود. بیلبو ادامه میدهد: "تنها چیزی که در شایر ثابت باقی مانده است گذر از یک نسل به نسلهای بعدی است.همیشه یک "بگینز" وجود داشته است که اینجا زیر تپه زندگی میکرده است...در بگ اند.و همیشه هم آنجا خواهد بود."
  2. 1 امتیاز
    شایر(II): فرودو: "حقیقت رو بهت بگم بیلبو اخیرا یه خورده عجیب غریب شده.منظورم اینه که بیش از حد معمول عجیب غریب شده.اون خودش رو مشغول مطالعه کرده:اون ساعتها غرق مطالعه در نقشه های قدیمی میشه در حالیکه فکر میکنه که من نگاهش نمیکنم." در صحنه ی بعدی بیلبو نقشه ای را که در حال مطالعه اش بود به گوشه ای پرت میکند و "آه"ی میکشد تا خستگی اش را رفع کند.سپس دستهایش را درون جیبهایش میبرد و فورا یک حالت نگران کننده در صورتش پیدا میشود.بیلبو کاملا جیبهایش را جست و جو میکند و سپس دستهای خالی اش را از جیبهایش در می آورد و نگرانتر میشود. بیلبو: "اون کجا رفته؟" او شروع به زیر و رو کردن خانه میکند و با نا امیدی به جست و جو ادامه میدهد. سرانجام او دستش را در جیب جلیقه اش میکند و با یک نفس عمیق "شی"ای را از آن خارج میکند و انگشتانش را دور آن حلقه میکند,چشمانش را میبندد و خیالش راحت میشود. فرودو: "اون داره چیزی رو مخفی میکنه" فرودو زیر چشمی به گاندولف نگاه میکند اما جادوگر تسلیم نگاهش نمیشود و در حالیکه وانمود میکند که کاملا بی خیال است به مناظر اطراف نگاه میکند. فرودو: "خیلی خب,رازهاتون رو فاش نکنین" گاندولف: "هوم؟" فرودو: "ولی من میدونم که شما نقشه هایی دارین" گاندولف: "ای داد! (مچ منو گرفتی,خوب خجالتم دادی)" فرودو: "قبل از اینکه سر و کله ی تو پیدا بشه,همه راجع به بگینز ها نظر خوبی داشتن." گاندولف: "واقعا؟" فرودو: "نه ماجرا جویی ای و نه هیچ کار غیرمنتظره ای!" گاندولف: "اگه داری راجع به ماجرای ازدها صحبت میکنی,باید بگم که من زورکی وارد ماجرا شدم.همش یه سقلمه ی کوچولو به عموت زدم که از در رفت بیرون." فرودو: "حالا هر اتفاقی که افتاد,تو رسما به عنوان برهم زننده ی آرامش شناخته شدی" گاندولف: "اوه,واقعا؟" در حالیکه ارابه در حال حرکت است تعدادی بچه هابیت ارابه و گاندولف را میبینند.آنها پشت سر ارابه میدوند و فریاد میزنند: "گاندولف! گاندولف! آتیش بازی؟ گاندولف؟" در همین حال یک هابیت پیر با یک نگاه عبوس همچنانکه حیاط خانه اش را جارو میکند به آنها نگاه میکند: زن هابیت پیر از خانه خارج میشود و با قیافه ای طلبکارانه به آنها نگاه میکند. گاندولف وانمود میکند که به بچه ها توجهی ندارد.بچه ها با نا امیدی می ایستند و ارابه دور میشود. بچه هابیتها: "اووو!" آتشها با سر و صدا از ارابه خارج میشوند.بچه ها خوشحال میشوند و گاندولف میخندد: هابیت پیر هم میخندد اما زن وی با نگاهی سرزنش آمیز به او نگاه میکند.چهره ی هابیت پیر دوباره به حالت اول برمیگردد. فرودو: "گاندولف,خوشحالم که برگشتی." گاندولف: "من هم همینطور پسر عزیز! من هم همینطور." پایان "شایر"
  3. 1 امتیاز
    اهم...اهم... درود خدمت تمامی ساکنین آردا... سه صفحه ی بعدی رو تقدیمتون می کنم ----- صفحات چهاردهم،پانزدهم و شانزدهم: ----- باشد که مقبول واقع گردد... ارادتمند شما... ت.ت
  4. 1 امتیاز
    الفها و انسانها هر دو فرزندان ايلوواتار بودن. بين اين دو اختلاف زياده اما اين اختلافات باعث نميشه يكي از ديگري برتر باشه. الفها هم قبل از برخورد با والار بدوي بودن. يادمون نره كه الفها زودتر بيدار شدن و توي مدت سه دوراني كه ملكور در بند بود اونا توي آمان در كمال آرامش داشتن از دانش والار بهره ميبردن و رشد ميكردن. الفهاي سرزمين ميانه هم توي همين مدت طولاني فرصت رشد كردن رو داشتن. انسانها كه ديرتر بيدار شدن هنوز فصت كافي براي رشد و پيشرفت رو نداشتن. تالكين توي سيلماريليون وقتي فينرود بئور رو پيدا ميكنه ميگه كه انسانها در يادگيري زبان بسيار بهتر از الفها بودن و به همين دليل بود كه خيلي زود زبان الفي رو ياد گرفتن و اين زبان شد زبان اصلي اداين در دوران اول. تله ري دانش ساخت كشتي رو از اوسه ياد گرفتن اما توي دوران دوم انسانهاي نومه نوري كه در آرامش فرصت رشد رو بدست آوردن كشتي هايي ساختن كه از اونا هم بهتر بود. دوران اول دوران الفها بود و اونا حاكميت داشتن اما توي دوران سوم قضيه عوض شد. من شك دارم كه الفها هرگز بتونن بنايي مثل اورتانك بسازن همونطور كه انسانها نميتونن چيزي در حد سيلماريل ها بسازن. هر كدوم توي يك زمينه اي بهتر بودن. به نظر من اگه شرايط مناسب براي انسانها فراهم بود اونها نيازي به الفها نداشتن. مثلا هارادريم كه اصلا با الفها برخورد نداشتن هم پيشرفت كرده بودن، اينكه پيشرفتشون توي ساخت وسايل زيبا نبود دليل نميشه كه اونها رو بدوي بدونيم. رام كردن فيلها و استفاده از اونها در جنگ به طوري كه بتونه يك گروهان رو روي خودش حمل كنه كار راحتي نيست. اونا توي كارهاي جادوگري هم پيشرفت زيادي داشتن. البته نميشه منكر اين شد كه وجود الفها سرعت اين پيشرفت رو خيلي زياد كرد و حتي كيفيت كار رو بسيار بالا برد. همون نومه نوري ها اتمال خيلي چيزها از الفهاي اره سئا ياد گرفتن تا بتونن كشتي بسازن. اما اگه كمتر از الفها بودن هرگز نميتونستن از اساتيدشون جلو بزنن. خيلي حرف زدم! :ymblushing:
  5. 1 امتیاز
    البته جواب دادن از جانب من خیلی جسارت میخواد چون هنوز خودم رو در این زمینه خبره نمی دونم ولی از اونجا که در نهایت، تالکین، زمین رو برای انسان ها می خواست و اصلاً قرار نبود الف ها این جا موندگار بشن شاید بشه این طور تعبیر کرد که نژاد برتر از دید تالکین نژاد انسان بود. شاید هم الف ها قرار بود نوعی حلقه ی واسط باشن نه بیشتر. البته من احتمالاً رگه هایی از اومانیست بودن دارم :ymblushing: اینه که دوستان آگاه باید نظر محکم تری بدن. :-*
  6. 1 امتیاز
    درسته ، بیشتر دانش و هنر انسانها از الف ها به آنها آموخته شده ، مخصوصا انسانهایی که با نولدور برخورد داشتن . اما این دلیلی بر نقص نژاد انسان نیست ، بسیاری از الف ها نیز اموخته های خود رو ازوالار به یادگار داشتند .
  7. 1 امتیاز
  8. 1 امتیاز
    باید مثل درگون ایجی چیزی می بود که خودت میتونی آپگرید ها و لباس ها و زره های یارات رو تعیین کنی. حیف
  9. 1 امتیاز
    مطلع(II): گالادریل: "حلقه به "ایسیلدور" که همین یک شانس را داشت که شیطان را برای همیشه نابود کند رسید". "اما قلبهای انسانها به راحتی فاسد میشود.و حلقه ی قدرت از خودش اراده دارد". در صحنه ی بعدی ایسیلدور مغرورانه و در حالیکه حلقه با زنجیری از گردنش آویخته شده است از جنگ باز میگردد: در راه اورکها به سپاه او حمله میکنند.در حین جنگ ایسیلدور به زنجیر چنگ میزند و زنجیر را پاره میکند . حلقه را در انگشتش میکند و ناپدید میشود: ایسیلدور به درون رودخانه شیرجه میزند اما حلقه از انگشتش میلغزد و به قعر رودخانه می افتد: گالادریل: "او به ایسیلدور خیانت کرد... ." ایسیلدور دوباره مرئی میشود.و اورکها با تیر او را نشانه میگیرند: گالادریل: "و باعث مرگش شد". جسد ایسیلدور درون رودخانه شناور میشود. گالادریل: "و چیزهایی که نباید فراموش میشدند از یادها رفتند". گالادریل: "تاریخ افسانه شد و افسانه اسطوره(ای خیالی) .و به مدت دو هزار و پانصد سال هیچ کس از حلقه و محل آن اطلاعی نداشت.تا وقتیکه شانس به حلقه رو کرد و او حامل جدیدی را اسیر کرد". در صحنه ی بعدی یک "دست" در بستر رود خانه تقلا میکند و به چیزی فلزی برمیخورد و به آن چنگ میزند. گالوم: "عزیز من" و در صحنه ی بعدی یک دست کثیف و چرک آلود در حالی که مشت شده است انگشتانش را باز میکند. حلقه نمایان میشود و صدای خرخری شنیده میشود: گالادریل: "حلقه به موجودی به نام "گالوم" رسید.او حلقه را به اعماق غارهایی در "کوه های مه آلود" برد.و حلقه در آنجا گالوم را فاسد نمود". در تصاویر بعدی ما صحنه هایی از کوه های مه آلود میبینیم.سپس تصویری از "زباله دانی" ای از گوشت فاسد شده ی ماهی و استخوانهای پوسیده. در پشت این زباله ها گالوم در حالیکه به همراه "گنجینه اش" قوز کرده است دیده میشود. گالوم: "اون اومده پیش من.مال منه.عشق منه.مال خودمه.عزیز منه...! گالوم!". بانو گالادریل: "حلقه عمری غیر طبیعی و طولانی برای گالوم به ارمغان آورد و به مدت پانصد سال ذهن او را مسموم نمود.و در تاریکی "غار گالوم" به انتظار نشست. تاریکی دوباره به درون جنگل دنیا خزیدن گرفت و شایعه هایی از یک سایه در شرق به گوش رسید.زمزمه هایی از یک ترس گمنام. و حلقه ی قدرت در یافت که: "اکنون وقتش فرا رسیده است".او گالوم را ترک گفت". در صحنه ی بعدی حلقه آرام آرام به درون یکی از شکافهای غار گالوم سقوط میکند: گالادریل: "حلقه به وسیله ی موجودی که به هیچ وجه انتظارش را نمیکشید یافت شد". موجودی انسان نما در میان استخوانها و سنگریزه ها حلقه را لمس میکند. بیلبو: "این چیه؟" گالادریل: "یک "هابیت" ! "بیلبو بگینز" اهل شایر". بیلبو: "یک حلقه!" بیلبو با لذت و خیره و متعجب به چیزی که یافته است نگاه میکند. گالوم: "گم شد! عزیز من گم شد! " بیلبو صدای دلخراش گالوم را میشنود و می ایستد.و حلقه را در جیبش میگذارد: گالادریل: "به زودی زمانی فرا خواهد رسید که هابیتها سر نوشت همه را تعیین خواهند کرد". پایان مطلع
  10. 1 امتیاز
    ارباب حلقه ها:بخش اول:یاران حلقه: مطلع(I): بانو گالادریل(راوی): I amar prestar aen... دنیا تغییر کرده است... Han mathon ne nen... توی اب احساسش میکنم... Han mathon ne chae... توی زمین احساسش میکنم... A han noston ned gwilith... میتونم توی هوا ببویمش... . گالادریل: "بیشتر اونا مدتها پیش گم شده بودن.دیگه برای هیچ کدومشون زندگی ای باقی نمونده که اونو به خاطر بیارن". گالادریل: "همه چیز با ساخته شدن حلقه ها(ی بزرگ) شروع شد". گالادریل: "سه تا به "الفها" داده شد که از همه فنا ناپذیرتر دانا تر و زیباتر بودند". گالادریل: "هفت تا برای "دورف" ها:که استادانی بزرگ و سازنده ی غارهای کوهستانی بودند". گالادریل: "و نه تا.نه حلقه به نزاد "انسانها"داده شد که بیش از هر چیز دیگر تشنه ی قدرت بودند". گالادریل: "در هر یک از این حلقه ها قدرت و نیرو و اراده ی لازم برای حکومت بر هر نزادی قرار داده شده بود". گالادریل: "ولی همه ی آنها فریب خورده بودند.زیرا حلقه ی دیگری نیز ساخته شده بود". بعد تصویری از یک نقشه از سرزمین میانه میبینیم: راوی ادامه میدهد: "در سرزمین "موردور"درون "کوه هلاکت "فرمانروای تاریکی-سائورون-در خفا یک حلقه ی بزرگ ساخت تا با آن همه را کنترل کند". سپس ما تصویری از سرزمین موردور و کوه هلاکت را میبینیم: در تصاویر بعدی سائورون در یکی از شکافهای کوه هلاکت نمایش داده میشود در حالیکه سر تا پا در زرهی آهنی پوشیده شده است و نقابی بر صورتش دارد و "حلقه ی یگانه "را در دست راستش دارد: حلقه میدرخشد و نوشته هایی سرخ رنگ بر روی آن ظاهر میشود: گالادریل: "و در این حلقه او تمام خشونت بغض وتمایلش را برای تسلط بر تمام زندگی قرار داد". "یک حلقه برای برای حکمرانی کردن بر همه". توی این تصویر روستائیان از خونه هایی که دارند میسوزند فرار میکنند در حالیکه ارتش سائورون حمله به نقاط مسکونی سرزمین میانه را شروع کرده است: گالادریل: "یکی یکی سرزمینهای آزاد سرزمین میانه تحت قدرت حلقه قرار گرفتند". "اما وجود داشتند کسانی که مقاومت کردند". "آخرین اتحاد"انسانها و الفها"علیه ارتشهای موردور به پا خاست و در دامنه های کوه هلاکت آنها برای آزادی سرزمین میانه جنگیدند". در تصویر زیر خیل وسیع ارتشهای انسانها الفها و اورکها در یک میدان جنگ نشان داده میشوند: توی این تصویر الفها و انسانها به مشاهده ی دشمنانشان میپردازند و آنها در جواب غرش و خرخر میکنند: اورکها به سوی زمینی که دو ارتش را از یکدیگر جدا میسازد میتازند و به متحدین حمله میکنند: یک گروهبان الف (لرد الروند)به کمانداران الف دستور میدهد که حمله کنند: Tangado haid!Leithio i phillin! سر پستهایتان بمانید!تیر ها را پرتاب کنید! سپس الفها کمانهایشان را بالا میگیرند و تیرهایشان را به سوی اورکهایی که دارند می آیند پرتاب میکنند.اولین خط ارتش اورکها به زمین می افتد. به محض اینکه موج پیاده نظام ارتش اورکها به خط مقدم سپاه الفها میرسد الفها شمشیر هایشان را بالا میگیرند و اورکها را نشانه میگیرند و آنها یکی یکی در جلوی خط سرنگون میشوند. الفها و انسانها با تمام قدرتشان به حملاتشان ادامه میدهند و تعداد زیادی ازاورکها را میکشند.رهبر انسانها(پادشاه الندیل) به نشانه ی پیروزی شمشیرش را بالا میبرد. گالادریل: "پیروزی نزدیک بود...". "ولی قدرت حلقه فنا پذیر نبود". سپس ما تصاویر زیر را میبینیم: سائورون وارد میدان جنگ میشود.قامت وی از تمام الفها و انسانها بلندتر است: سائورون با خودش یک گرز حمل میکند و آنرا بر سر یک گروه از جنگجویان فرود می آورد و آنها رابه آنطرف میدان پرتاب میکند و این کار را تکرار میکند. رهبر انسانها به سائورون حمله میکند اما سائورون حمله اش را دفع میکند و او را بر روی تخته سنگی پرتاب میکند و وی را میکشد: وحشتناک است.یکی از انسانها(ایسیلدور) به سوی مرد مرده میشتابد: گالادریل: "در این هنگام وقتیکه همه ی امیدها پزمرده بود"ایسیلدور"-پسر پادشاه-شمشیر پدرش را برداشت": در تصویر زیر ایسیلدور به قبضه ی شمشیر پدرش چنگ می اندازد اما سائورون آن را لگد وخرد میکند: سائورون در حالیکه حلقه را ردر انگشتش دارد به طرف ایسیلدور خم میشود: ایسیلدور فریادی میکشد و با باقیمانده ی شمشیر انگشتی را که حلقه در آن است قطع میکند.سائورون به خاطر جدایی حلقه از وی فریاد میکشد: سائورون از داخل میترکد و یک موج شوک آور درون میدان وارد میکند و جنگجویان بر روی پاهایشان میافتند: زره وی بر روی زمین می افتد و بدن او تبخیر میشود: تا اینجا پایان قسمت اول مطلع
This leaderboard is set to تهران/GMT+03:30
×
×
  • جدید...