آخرین مقالات فرهنگنامه

ملیانِ مایا

مقاله ای که پیش روی شماست، نه از دسته ی مقالات دانش افزایی صرف و نه از دسته ی مقالات تحلیلی اند. بلکه شما مقاله هایی را خواهید خواند که در عین وفاداری کامل به متن اصلی کتاب، اما به قلم این حقیر به تحریر درآمده اند.آنچنان که کلمات را به سلیقه ی خودم برگزیده ام و نفرین ماندوس سایه سار زندگی ام باد اگر جایی خواسته باشم به اندیشه ی خود، جمله ای را بنگارم…بین هر دوتا نقطه ی آخر جملات مقالاتم ، تفکری بیرون از تفکر استاد بزرگوارمان تالکین، نخوابیده ست.

و من کوچک تر از آنم که بتوانم تصرفی در دنیای جاوید تالکین بزرگ ایجاد کنم…مانوه را شاهدم.

67140962138259818629

ملیان از نژاد مایا بود. گروهی فروتر از نژاد والار. مایار در خدمت والار بودند؛ و اما هر دو نژاد، آینور محسوب می‌شدند. قدسیانی که در آینولینداله، سرود آفرینش، همراه ارو و به فرمان او، نغمه سرائیدند. ملیان، با تعداد دیگری از مایار، در والینور اقامت کرد. در مکتب وانا و استه‌ی والیر. باغ‌های لورین، مسکن اصلی ِ او بود؛ و طبیعت بکر آنجا، همیشه از وجود ملیان به خود می‌بالید؛ زیرا که وی زیباترین در میان آینور بود و آوازش بسیار بر دل می نشست. رقصی که با ترانه‌هایش همراه بود، شوری غریب و مست کننده به بیننده می‌داد و خردی که ملیان از آن برخوردار بود، بعدها بسیار بی اعتنایی خورد…

زمان بسیار درازی، ملیانِ مایا در لورین بود تا آن‌وقت که خواست بیشتر ببیند و حس کرد یکجا ماندن، برایش و برای اطرافیانش و برای آردا، سودی نخواهد داشت. پس منتظر ماند تا که الف‌ها، در سرزمین میانه، بیدار شدند. پس آن روز او به راه افتاد. ملیان شاید می‌دانست چه در آنجا منتظر اوست؛ و یا شاید هم از تقدیرش بی خبر بود. کسی نمی‌داند. در هیچ ترانه‌ای نیامده.

روزها از پیِ هم می‌آمدند و الف‌هایی که پس از دیدن ستارگان، نامِ الدار بر خود نهاده بودند، به دعوتِ اورومه‌ی والا، گروه گروه، عزمِ غرب کرده بودند. اقوام تله ری. نولدور. وانیار. هر کدام رهبری داشتند و الوه سینگولو، فرمانروای قوم تله ری بود. هر جای خوش آب و هوا و خرمی در بین مسیرشان، به اقتضای نیازشان بر می‌گزیدند تا استراحتی کنند؛ زیرا که سفر، بسیار طولانی و خسته کننده بود؛ اما این اقامت کردن‌های کوتاه، در سرزمین میانه که هنوز دست نخورده و تازه و پر از شگفتی‌ها بود، الدار را بسیار سرمست و مسرور می‌کرد؛ و ماجراجویی‌ها به آن‌ها انگیزه‌ی ادامه دادن می‌داد. یکبار قوم تله ری به غرب سرزمین میانه که رسیدند، وارد بلری‌اند شدند. خطه‌ای که بسیار از طراوت و گوناگونیِ گل‌ها و درخت‌ها و دیگر مائده‌ها، بهره‌مند بود. الوه خواست تا اندکی آنجا بیاسایند…

melian_by_ekukanova-d4o3odlالوه رفاقتی گرم با فینوه، رهبر نولدور، داشت؛ و خیلی وقت‌ها به دیدن او می‌رفت. روزی همچو همیشه، از مردمش جدا شد تا برود فینوه را ملاقات کند؛ اما عجایب سرزمین میانه او را به خود مشغول کرد. راه کج رفت و همچنان که سراپا حیرت بود رفت تا به جنگل نان الموت رسید… اما گویی ملیان، قبل از او، او را دیده بود و خواسته بود باز هم ببیند! قدرت ملیان، زیاد بود و آنرا اطراف پیکر الوه، می‌پاشید. الوه در نان الموت، پیش می‌رفت و اما گم شد…

در حینی که در جستجوی راهِ برگشت بود، آوازی شنید که متوقفش کرد. خواست کشف کند این صدای بی مانندِ بسیار لطیف، از که و از کجاست…پیِ نوا را گرفت تا به قلب جنگل که رسید، فضایی بود که انبوه درختان، از آن انگار گریخته بودند تا اتفاقی بیفتد. الوه پناهی گرفت چون در برابرش کسی نغمه سرایی می‌کرد که چهره‌اش بیشتر به موجودی قدسی و خارج از وصفِ الدار، می‌مانست تا الف‌هایی که پیش از این دیده بود؛ و حنجره‌اش، صدایی بیرون می‌داد که هیچ گوشی را هشیار نگه نمی‌داشت.

و آن رقصِ او، عجب رقصی بود. الوه نمی‌توانست چشم از او بردارد. وقار و متانتی چنان درخور ستایش، در جای جایِ پیکرِ بی نقص آن زن جریان داشت که فرمانروای تله ری را بی درنگ بر آن داشت تا تصاحبش کند؛ و این جسارتی بود!

Thingol n Melianملیان در میان شور و دلبری کردن‌های خود، متوجه حضور الوه نبود تا آنکه الف پیش آمد و نزدیک شد. آنگاه بانو، به طرف او برگشت و تقدیر، اتصالِ آن دو نگاه را جرقه‌ی تأیید زد. الوه دست خود را پیش برد و با صورتی مبهوت و ساکت، دست ملیان را گرفت. هر دو فقط خیره بودند. شاید آن لحظه که نسیم، در موهای خاکستری و خوش رنگ الوه، تاب می‌خورد و هر تارش را سخنگوش چیزی می‌کرد، ملیان نیز به سِحر خود، گرفتار آمد و تسلیم شد. شاخه‌های درختانِ بلند نان الموت، با اکراه، می‌لرزیدند و آخرین شعاع‌های خورشیدِ مغرب، به داخل می‌غلتید و مکان عجب سرخ شده بود! و همه چیزِ دیگر…!

به این ترتیب الوه دیگر هرگز نخواست که بار دیگر به نزد مردمش برگردد و نه حتی به غرب! وقتی تصمیم می‌گرفت با ملیان بماند، فینوه را نیز جا گذاشت. ملیان به ازدواج با یک الف، تن در داد و عشقی عظیم میان آن دو، تمامی سنت‌ها و وعده‌ها و تعهدی که داشتند را پس زد. با هم بودن آن‌ها، مهم شد!

الوه با کمک ملیان پادشاهی یک منطقه‌ی بزرگ را پی‌ریزی کرد؛ و در جنگل نلدورت بود که پس از مدتی از ازدواجشان، لوتین به دنیا آمد تنها ثمره‌ی عشق آن‌ها! دختری زیباتر از تمامی فرزندان ارو. ترانه‌هایی بعدها از کرده‌ها و سرنوشت او سرودند و او جاودانه ماند.

بانو ملیان، شهبانوی الوه، بسیار دوراندیش و خردمند بود. به طوری که گالادریل دختر فینارفین، در جوارِ او دانستنی‌های زیادی آموخت. ملیان حکمت و آموزه‌های خود را در اختیار الوه تینگول قرار می‌داد تا هر چه بهتر پادشاهی کند. بانو برای آنکه سرزمین مشترکشان از ویرانیِ مورگوت در امان بماند، با افسون خود، کمربندی نامرئی بر اطراف آن انداخت تا هیچکس، هیچ جنبنده‌ای بی اجازه و میل او، راه یافتن نتواند. پس از آن نام سرزمین ِ در دست الوه تینگول، شاه کبود ردا، از اگلادور به دوریات تغییر کرد؛ یعنی سرزمین در حصار. سرزمین پنهان…این حلقه، کمربندی بود که سرگردانی و سایه را نصیب کسی می‌ساخت که قصد ورود به آنجا را داشت و فساد و پلیدی با خود می‌آورد؛ و از چنان قدرت و استحکامی برخوردار بود که حتی اونگولیانت را بعد از جدال با مورگوت، که می‌خواست وارد شود، را عقب راند؛ و آن نیروی افسونی ملیانِ مایا بود. مایایی که مورگوت سخت از او می‌هراسید و آرزو داشت بیابدش و نابودش کند. چه همراه با یکی از بزرگ‌ترین شاهان الف، بر سرزمینی پنهان حکم می راندند و حصار دوریات، دست مورگوت را برای هر جسارتی در محضر ملیان، بسته بود.

thingol_and_melian_by_zdrava-d3atqscملیان با آمدنِ برن، از چشم‌های او تقدیر دخترش-لوتین- را خواند و اندوهی سنگین تر از هر چه، بر او آمد وقتی بصیرتش، نوید جدایی او را از تنها فرزندش، برای همیشه، داد. ملیان تینگول را نهیب زد که اگر سیلماریل را بهانه‌ی کشتنِ برن می‌کنی، اما همانا آن گوهر موجبات نابودی دوریات را فراهم می‌کند؛ اما شاه الوه‌ی کبود ردا، خردِ ملیان را گرچه بزرگ می‌شمرد و محترم، اما با آوردن نام سیلماریل، راه نفرین ماندوس را بر خود هموار کرده بود.

سال‌های بسیار طی شد و برن و لوتین دست در دست هم از آنجا رفتند؛ و هورین به فرمان مورگوت، از اسارت به درآمد و خواست تا برود نزد شاه الوه؛ زیرا که زن و فرزندانش مدت زیادی را در پناهگاهِ امنِ او، زیسته بودند. برای تشکر، به نارگوتروند رفت و نائوگلامیر، باارزش‌ترین ساخته‌ی دورف‌ها برای فین رود را برداشت تا به الوه بدهد. گرچه این گردنبند هدیه‌ای محسوب می‌شد اما همین، سبب مرگ پادشاه شد؛ اما هورین بعد از آزادیِ ظاهری از بند مورگوت، هر جا که رفت، تباهی با خود برد؛ و این جا نیز یکی…

بانو ملیان وقتی خشم و نفرت هورین را که نتیجه‌ی سال‌ها بندگی خصم سیاه بود، دید، با او به نرمی سخن گفت و یادآور شد که دیدگان تو، همان دیدگان مورگوت است؛ اما اینجا در دوریات خبری از کین و سیاهی او نیست؛ و باز بیشتر با او گفت که زن و فرزندت به دلخواه خود اینجا مانده بودند و به دلخواه خود هم اینجا را ترک کردند؛ و یادِ تورین را در دل او زنده کرد که مانند شاهزاده‌ای در دوریات، رشد یافت و همچو پسر شاه، محترم بود.

هورین وقتی به چشم‌های نافذِ ملیان نگاه می‌کرد، آخرین آثار سیاهی مورگوت از پیشش کنار می‌رفت و کم کم توانست راست را تشخیص دهد. پس از آن، پادشاه و بانو را تعظیم کرد و از تالارهای فراخ و مجلل و از دوریات بیرون رفت. هیچکس مانعِ او نشد؛ و آنچنان جنونِ نفرین بر او مستولی بود که زندگانی را دیگر نخواست و در دریای غربی آرام گرفت و ملیان از پایان کارِ او آگاه بود…

هورین رفت اما مرگ را با به همراه آن گردنبند برای پادشاه دوریات جا گذاشت. دورف‌ها از حرص آن – که مال خود می‌پنداشتند- الوه را کشتند و ملیان بر سر کالبد بی روح شوهرش بسیار نشست و سخن نگفت… اندوه آن جدایی، قدرت ملیان را سست کرد و به‌زودی حلقه‌ی امنِ آن سرزمین باشکوه در شرق دریای بزرگ، گسست. ملیان، نائوگلامیر را که سیلماریل بر آن تزئین شده بود، برای برن و لوتین فرستاد اما خودش طاقت نداشت بماند در حالی که الوه اش، جای دیگری بود… سرزمین میانه را وانهاد؛ و درد و غمِ هجران را خواست که به غرب ببرد. ملیان اگر تا آن هنگام مانده بود، تنها به خاطر عشقی بود که به الوه می‌ورزید وگرنه که او مایا بود. از دسته‌ی آن قدسیانی که بسیار برتر از فرزندان ایلوواتارند. پس وقتی روح الوه، به تالارهای ماندوس در والینور کوچ کرد، ملیان دلیلی برای ماندن نیافت. او نیز دوریات را برای بازماندگانش و کسانی که از نسل او و الوه- هر دو – بودند، باقی گذاشت و رها کرد و رفت. به غرب درآمد؛ و در باغ‌های بسیار خرم و وصف ناشدنی لورین –آنجا که پیش‌تر بود- مسکن گزید. آنجا به الوه نزدیک تر می‌شد…

درباره LObeLia

۷ دیدگاه

  1. چه نوشتی زیبایی..دستتون دردنکنه

  2. عالی..بانوی دوریات

  3. واقعا عالی…

  4. خیلی زیبا بود دستتون درد نکنه

  5. خیلی عالی و زیبا بود

  6. مرسی زیبا بود

  7. سرنوشتش شبیه شیرین تو داستان خسرو و شیرین نطامی شد

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

x

شاید بپسندید

شاه فین‌گون

یکی از شگفتی های کم نظیر دوران اول ، بی شک وجود فین گون است. ...