رفتن به مطلب

Recommended Posts

گولوم

سلام.چند روز پیش یک کتاب خوندم به اسم قصر افسون شده اثر ادیث نسبیت نویسنده انگلیسی.تو مقدمه اش نوشته بود دو کتاب ارباب حلقه ها و وقایع نگاری نارنیا از روی اون نوشته شده.حلقه غیب کننده رو که داشت.از تاکین هم قدیمی تر بود.نظر شما چیه؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien

گولوم جان با سلام

دوست من خبر جالبی است و باید دید چهئ مقدار قدیمی تر از لوتر است و آیا در سایت امتشاراتی آن توضیحاتی در رابطه با آن نداده است؟؟؟

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
گولوم

نتیجه تحقیقاتم رو چهارشنبه یا ÷نجشنبه وارد میکنم.

ارادتمند

گولوم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien

با سلام

اينم مشخصات كتاب

برداشت شده از سايتwww.iiketab.com

قصر افسون شده

اي . نسبيت

ترجمه ي محبوبه نجف خاني

ناشر: افق

تاريخ چاپ: 1383

نوبت چاپ: اول

تيراژ: 3000 نسخه

قيمت: 2900 تومان

شابک: 9-117-369-964

تعداد صفحه: 396 ص

قطع: رقعي

سخن مترجم

قصر افسون شده ، شاهکار اي . نسبيت ، نويسنده ي انگليسي ، اولين بار در سال 1907 به چاپ رسيد و مورد استقبال نوجوانان قرار گرفت . اين اثر يکي از قديمي ترين آثار کلاسيکي است که براي نوجوانان نگاشته شده و جايگاه ويژه اي در ميان اهالي ادب داشته و تأثير به سزايي برنويسندگان ادبيات کودک جهان گذاشته است .

در ايران ، کم تر کتاب کلاسيکي براي نوجوانان به اين قدمت مي توان يافت . پس از خواندن کتاب ، با توجه به خالي بودن جاي آن در ادبيات کودک ايران ، تصميم به ترجمه ي آن گرفتم . ترجمه ي اين اثر سه سال به طول انجاميد. زيرا هر بار که متن ذهنم را خسته مي کرد، آن را کنار مي گذاشتم و پس از مدتي دوباره به دست مي گرفتم . پس از ترجمه ي اثر چند بار متن را خواندم و نثر آن را ويرايش و يک دست کردم .

طبيعتاً، کتابي با اين قدمت داراي نثري سنگين و زباني کهنه و منسوخ است . در حين ترجمه ي اثر، در برخي از قسمت هاي متن با دشواري هايي مواجه شدم که حتي فرهنگ هاي موجود نيز پاسخگوي آن ها نبودند. بنابراين ، دست ياري به سوي اساتيد محترم و دوستان مترجمم دراز کردم که لازم مي دانم از محبت ايشان قدرداني نمايم :

سرکار خانم منصوره راعي ، استاد گرامي ادبيات کودک ، که مثل هميشه با نهايت گشاده رويي وقت گرانبهاي شان را در اختيار اين جانب قرار دادند و با راهنمايي هاي پر بارشان گره ي برخي از قسمت هاي دشوار کتاب را برايم گشودند.

هم چنين دوستان مهربانم ، مترجمان ادبيات کودک ، خانم ها پرناز نيري و شاهده سعيدي که از راهنمايي هاي ايشان نيز نهايت بهره را بردم .

و در پايان مسؤولان خانه ي ترجمه که زحمت تهيه ي اصل اثر را به عهده داشتند.

محبوبه نجف خاني

پاييز 1382

درباره ي نويسنده

اديث نسبيت (1924-1858) که در کودکي دختري بود شيطان با رفتاري پسرانه که در بزرگسالي نيز شخصيتي غيرمعمولي شد. او و شوهرش ، هوبرت بلاند ، از مؤسسان انجمن سوسياليست هاي فابين بودند و خانه شان مرکز دوره هاي ادبي و محل اجتماع سوسياليست ها بود. دوستانش او را ديزي مي ناميدند و افراد زيادي به خانه ي او رفت و آمد مي کردند که از آن ميان مي توان به نويسندگان معروفي چون جرج برنارد شاو و اچ . جي . ولز اشاره کرد.

نسبيت غيراز کودکان خود، دو بچه را نيز به فرزندي قبول و بزرگ کرد.

نوع لباس پوشيدن ، آرايش مو، روش زندگي و عادت بيان احساساتش در اجتماع ، تصوير زني را از او ارائه مي داد که گويي سعي مي کرد قالب اجتماعي انگليس آن دوره را بشکند. به هر حال ، او سوسياليستي نبود که روي صندلي راحتي بنشيند ـ در واقع ، با وجود موفقيتش در زمينه ي نويسندگي ، فعاليت هايش در امور خيرخواهانه باعث شد که تا مرز ورشکستگي پيش برود.

نسبيت ، که هميشه از عنوان اختصاري اي . نسبيت استفاده مي کرد ـ به طوري که خيلي ها فکر مي کردند او مرد است ـ پس از سال ها مقاله نويسي در روزنامه ها براي بزرگسالان، به نوشتن براي کودکان روي آورد. او با مجله ي کودکان همکاري داشت و داستان هايي درباره ي کودکيِ خود مي نوشت .

کتاب هاي نسبيت سال ها جزو پرفروش ترين کتاب هاي کودکان بوده است . يکي از توانايي هاي ستودني و بارز او ترکيب زندگي واقعي با فانتري جادويي و کمي چاشني طنز است که قصر افسون شده اين ترکيب را به بهترين وجه نشان مي دهد.

نسبيت يکي از اولين نويسندگاني است که بسياري از نويسندگان برجسته ي کودکان از او الهام گرفته اند ـ از جمله ي اين نويسندگان مي توان از سي . اس . لوئيس ، خالق نارنيا نام برد که بنا به گفته ي خود او، ماجراهاي نارنيا را از همين کتاب قصر افسون شده الهام گرفته بود. و ديگر مي توان به انيد بليتون اشاره کرد که ترکيب شخصيت هاي داستاني اش تقليدي از شخصيت هاي داستان هاي نسبيت است . و نيز جي آر. آر. تالکين ، خالق ارباب حلقه ها ، که حلقه ي نامرئي کننده ي او در کتاب هابيت الهامي از کتاب قصر افسون شده ي نسبيت است .

آثار ديگر نسبيت عبارتند از: دنياي جادويي ، داستان امولت ، بچه هاي راه آهن ، پنج بچه و آن ، داستان جويندگان گنج و ققنوس و قاليچه .

1

سه نفر بودند ـ جري ، جيمي و کاتلين . البته نام کامل جري ، جرالد بود و نه جرميا يا هر اسم ديگري که ممکن است به ذهن تان برسد. و نام کامل جيمي هم جيمز بود. کاتلين را هرگز به اين اسم صدا نمي زدند. به او گاهي کسي يا کتي و برادرهايش وقتي از او راضي بودند، پيشي کوچولو و وقتي ناراضي بودند پيشي جنگجو مي گفتند. هر سه ي آن ها در مدرسه اي در شهر کوچکي ، واقع در غرب انگلستان تحصيل مي کردند ـ البته پسرها در مدرسه ي پسرانه و کاتلين در مدرسه ي دخترانه . زيرا رسم معقول تحصيل پسر و دختر در يک مدرسه ي مشترک هنوز رايج نشده بود ـ اميدوارم اين رسم روزي متداول شود. آن ها تعطيلات آخر هفته ، يکديگر را در خانه ي دوشيزه ي مهرباني مي ديدند. اما آن خانه از آن خانه هايي نبود که بشود در آن بازي کرد. مي فهميد که منظورم از چنين خانه اي چيست ؟ واقعيت اين است که در چنين خانه اي ، آدم حتي نمي تواند با ديگري حرف بزند و بازي کردن هم مصنوعي و غيرطبيعي جلوه مي کند. به همين دليل ، آن ها با اشتياق در انتظار تعطيلات تابستان بودند تا به خانه بروند و تمام روز را با هم باشند. در خانه ي خودشان ، مي توانستند کاملاً طبيعي بازي کنند و با خيال راحت حرف بزنند. در بيشه زارها و مزرعه هاي همپشاير مي توانستند چيزهاي جالبي ببينند و کارهاي زيادي بکنند. تازه ، دختر عموي شان ، بتي ، هم آن جا بود و خلاصه کلي برنامه هاي متنوع داشتند. مدرسه ي بتي زودتر از مدرسه ي آن ها تعطيل شد و او قبل از ديگران به خانه شان در همپشاير برگشت . اما درست روزي که به آن جا رسيد، سرخک گرفت و به اين ترتيب ، آن سه نفر نتوانستند تعطيلات به خانه بروند. خوب مي دانيد که چه حالي داشتند. فکر گذراندن دو ماه و نيم در خانه ي دوشيزه هروي غيرقابل تحمل بود. بنابراين ، بچه ها اين موضوع را در نامه اي براي پدر و مادرشان نوشتند. پدر و مادرشان با خواندن نامه تعجب کردند، چون هميشه فکر مي کردند که بچه ها از رفتن به خانه ي دوشيزه هروي عزيز لذت مي برند. به هر حال ، به قول جري ، آن ها خيلي آبرومندانه رفتار کردند و بعد از کلي نامه نگاري و تلگراف زدن ، قرار شد که پسرها به مدرسه ي کاتلين بروند، که در تعطيلات جز يک خانم معلم فرانسوي ، هيچ دختر ديگري آن جا نبود.

پسرها به ديدن دوشيزه خانم فرانسوي رفتند تا از او بپرسند که چه وقتي را مناسب مي داند تا آن ها به مدرسه بيايند.

کاتلين گفت : «به هر حال ، اين جا از خانه ي دوشيزه هروي بهتر است . تازه ، مدرسه ي ما مثل مدرسه ي شما زشت نيست . تمام ميزهاي مان روميزي و پنجره هاي مان پرده دارند. ولي تخته ي کلاس و نيمکت هاي شما از چوب کاج و پر از لکه ي جوهر است .»

پس از اين که پسرها رفتند تا وسايل شان را جمع کنند، کاتلين حسابي اتاق ها را تميز و مرتب کرد و چند شاخه گل هميشه بهار در شيشه هاي خالي مربا روي ميزها گذاشت . به جز اين گل ، گل ديگري در حياط پشتي وجود نداشت . البته در حياط جلويي ، گل ژرانيوم و کلسي لاريا و لوبليا هم بود، اما بچه ها اجازه نداشتند آن ها را بچينند.

کاتلين ، که احساس مي کرد خانم بزرگي شده است ، ساک و وسايل پسرها را باز کرد و لباس هاي آن ها را در چند کشو رنگ شده گذاشت . او لباس هاي مختلف را خيلي مرتب و با دقت داخل کشوها چيد و بعد از صرف چاي گفت : «بايد يک جور بازي پيدا کنيم تا در تعطيلات حوصله مان سر نرود. بياييد يک کتاب بنويسيم .»

جيمي گفت : «تو نمي تواني .»

کاتلين با کمي رنجش گفت : «منظورم که خودم نبود، منظورم ما بود.»

جرالد گفت : «کار سختي است .»

کاتلين با لجاجت گفت : «اگر ما کتابي درباره ي اوضاع پشت پرده ي مدرسه ها بنويسيم ، مردم آن را مي خوانند و مي گويند که ما چه قدر باهوشيم .»

جرالد گفت : «و به احتمال زياد، هر سه نفرمان را از مدرسه اخراج مي کنند. نه ، ما بازي هايي مي کنيم که در فضاي باز باشد ـ مثل دزد بازي يا بازي هايي شبيه آن . چه قدر خوب مي شد، اگر يک غار گير مي آورديم و خوراکي هاي مان را آن جا انبار مي کرديم و غذاي مان را هم آن جا مي خورديم !»

جيمي ، که هميشه دوست داشت با همه مخالفت کند، گفت : «اين جا که هيچ غاري نيست . و تازه ، دوشيزه ي محترم شما هم به هيچ وجه اجازه نمي دهد ما تنهايي برويم بيرون .»

جرالد گفت : «خب ، بعداً معلوم مي شود. من مي روم و مثل يک پدر با او حرف مي زنم .»

کاتلين انگشتش را با تحقير رو به او گرفت و گفت : «با اين ريخت و قيافه ؟» و جرالد به آيينه نگاه کرد و گفت : «قهرمان ما بايد اول موهايش را شانه بزند و لباس هايش را مرتب کند و دست و صورتش را بشويد، که همه ي اين ها کار يک دقيقه است .» و فوري رفت تا به حرف هايش عمل کند.

پسري بسيار آراسته ، لاغر، برنزه و جالب توجه ، پشت در اتاق نشيمن دوشيزه خانم رفت ، که مشغول خواندن کتابي با جلد زرد بود و در خيالات دور و درازي سير مي کرد. ضربه اي به در زد. در مواقع ضروري ، جرالد مي توانست توجه ي ديگران را به خود جلب کند، و هنگام سر و کار داشتن با غريبه ها اين هنر بزرگي بود. او براي جلب توجه ، چشمان خاکستري رنگش را کمي گشاد مي کرد، گوشه هاي لبش را پايين مي آورد و حالتي مظلوم و التماس آميز به خود مي گرفت ، که شبيه لرد فانت لروي کوچک مي شد ـ که البته تا حالا بايد آدم پير و خشکه مقدسي شده باشد.

دوشيزه خانم با لهجه ي فرانسوي گوشخراشي گفت : «آنتره !» و جرالد وارد شد.

دوشيزه خانم با بي صبري گفت : «آه ، بله ؟»

جرالد جدي و مؤدبانه گفت : «اميدوارم مزاحم تان نشده باشم .»

دوشيزه خانم لحن صدايش را کمي ملايم تر کرد و گفت : «آه ، نه . کاري داشتي ؟»

جرالد گفت : «فکر کردم که بايد خدمت برسم و حال تان را بپرسم . چون شما بانوي اين خانه هستيد.»

جرالد دستش را، که تازه شسته بود و هنوز مرطوب و سرخ بود، جلو آورد و با دوشيزه خانم دست داد.

دوشيزه خانم گفت : «چه پسر مؤدبي هستي !»

جرالد مؤدبانه تر از قبل گفت : «لطف داريد. متأسفم که باعث دردسرتان شديم . مراقبت از ما، آن هم در تعطيلات تابستان ، قطعاً کار ناراحت کننده اي است .»

دوشيزه خانم در جواب گفت : «نه ، اصلاً اين طور نيست . مطمئنم که شما بچه هاي بسيار خوبي هستيد.»

ظاهر و طرز برخورد جرالد طوري بود که دوشيزه خانم مطمئن شد رفتار او و بقيه بيش تر شبيه فرشته ها خواهد بود تا انسان ها.

جرالد صادقانه گفت : «سعي مان را مي کنيم .»

خانم معلم با مهرباني گفت : «کاري از دست من برمي آيد؟»

جرالد گفت : «نه ، متشکرم . اصلاً دل مان نمي خواهد به شما زحمت بدهيم . داشتم فکر مي کردم براي اين که کم تر باعث زحمت تان بشويم ، شايد بد نباشد فردا تمام روز در بيشه زار نزديک مدرسه بگرديم و با خودمان غذاي حاضري ببريم تا اين طوري زحمت پخت وپز شما را هم کم کنيم .»

دوشيزه خانم با سردي گفت : «خيلي لطف داري .» با آن که چهره ي جرالد جدي بود، اما برق شيطنتي در چشمانش درخشيد. دوشيزه خانم اين برق شيطنت را در نگاه او ديد و به خنده افتاد. جرالد هم خنديد.

دوشيزه خانم گفت : «آي حقه باز کوچولو! به جاي اين که وانمود کني مي خواهي من راحت باشم ، چرا از اول نگفتي که دل تان مي خواهد از شرّ مراقبت شديد راحت باشيد؟»

جرالد گفت : «آدم بايد با بزرگ ترها محتاط باشد. اما همه اش تظاهر نبود. ما جداً نمي خواهيم باعث دردسر شما بشويم و نمي خواهيم که شما ـ»

ــ باعث دردسر شما بشوم . بسيار خب . پدر و مادرتان اجازه مي دهند اين روزها به بيشه زار برويد؟

جرالد با صداقت گفت : «بله .»

ــ پس با اين حساب ، نمي خواهم از پدر و مادرها سخت گيرتر باشم . به آشپز خبر مي دهم . حالا راضي شدي ؟

جرالد گفت : «البته ! واي دوشيزه خانم ، شما عالي هستيد.»

دوشيزه خانم تکرار کرد: «قالي ؟ يعني فرش ؟»

جرالد گفت : «نه ، يعني دوست داشتني هستيد. و از اين کارتان پشيمان نخواهيد شد. آيا کار ديگري هست که براي تان انجام دهيم ؛ مثلاً کامواي تان را گوله کنيم يا عينک تان را پيدا کنيم ؟ يا؟»

دوشيزه خانم ، که بلندتر از قبل مي خنديد، گفت : «خداي من ! فکر مي کني من مادر بزرگ هستم ؟ زود برو و اين قدر شيطاني نکن .»

بچه ها پرسيدند: «خب ، چه خبر؟»

جرالد با بي تفاوتي گفت : «درست شد. به تان که گفته بودم درست مي شود. جوان ساده مورد توجه ي خانم معلم خارجي قرار گرفت ، معلمي که در دوران جواني زيباترين دختر دهکده ي محقرشان بود.»

کاتلين گفت : «باورم نمي شود که روزي زيبا بوده باشد. او خيلي بداخلاق است .»

جرالد گفت : «مي داني ، براي اين که تو بلد نيستي با او چه طوري رفتار کني . با من که اصلاً بداخلاقي نکرد.»

جيمي گفت : «به نظر من ، تو زيادي چاخان مي کني ، مگه نه ؟»

ــ نخير، من يک سيا ـ بهش چه مي گويند؟ آهان ، چيزي مثل يک سفير. من يک سياستمدار هستم . به هر حال ، فردا روز ماست و اگر موفق نشويم غاري پيدا کنيم ، اسم من جک رابينسون نيست .

دوشيزه خانم خوش اخلاق تر از هر زمان ديگري که کاتلين به ياد داشت ، سر ميز عصرانه حاضر شد. چون از ساعت ها قبل ، نان و ملاس را روي ميز گذاشته بودند، خشک تر و سفت تر از هر غذايي شده بود که بتوانيد فکرش را بکنيد. جرالد با ادب تمام ، پنير و کره را به خانم معلم داد و او را تشويق کرد تا نان و ملاس را بچشد.

ــ واي ! مثل سنگ شده ـ چه قدر سفت است ! امکان دارد شما از چنين چيزي خوش تان بيايد؟

جرالد گفت : «نه ، امکان ندارد. اما درست نيست پسرها از غذاي شان ايراد بگيرند!»

خانم معلم خنديد، اما از آن به بعد ديگر سر ميز شام از نان و ملاس خشک خبري نبود.

بعد از آن که بچه ها به خانم معلم شب به خير گفتند، کاتلين آهسته و با تحسين به جرالد گفت : «چه طور اين کار را مي کني ؟»

ــ خيلي ساده است . فقط کافي است يک بار بزرگسالي را مجبور کني تا منظورت را بفهمد. حالا مي بيني که چه راحت رگ خواب او را پيدا مي کنم .

صبح روز بعد، جرالد زودتر از خواب بيدار شد و يک دسته ي کوچک گل ميخک صورتي چيد، که در باغچه زير گل هاي هميشه بهار از نظرها پنهان مانده بود. بعد نوار سياهي دور آن بست و آن را روي ميز دوشيزه خانم گذاشت . خانم معلم خنديد و گل ها را به کمربندش وصل کرد و با اين کار جذاب تر شد.

جيمي بعداً پرسيد: «به نظرت ، اين کار محترمانه اي است که با هديه دادن گل و اين جور چيزها به مردم ، به نوعي رشوه بدهي و به قولي نمک گيرشان کني تا بگذارند هر کاري دلت مي خواهد بکني ؟»

کاتلين يک دفعه گفت : «اصلاً اين طوري نيست . من مي دانم هدف جرالد از اين کار چيست ، اما خود من در مواقع لزوم هيچ وقت از اين فکرها به ذهنم نمي رسد. ببين ، اگر مي خواهي بزرگ ترها با تو خوش رفتاري کنند، کم ترين کاري که مي تواني بکني اين است که تو هم با آن ها خوش رفتاري کني و با چيزهاي جزيي رضايت شان را جلب کني . من هيچ وقت چيزي به فکرم نمي رسد. اما به فکر جري مي رسد. اين کار رشوه دادن نيست ، نوعي صداقت است ـ مثل اين است که بهاي چيزي را بپردازيم .»

جيمي ، که خيال داشت به اين بحث اخلاقي پايان بدهد، گفت : «خب ، به هر حال ، ما يک روز تمام وقت داريم تا در بيشه زار بگرديم .»

و اين کار را هم کردند.

خيابان پهن و اصلي شهر، حتي در ساعت هاي اوليه و پر سروصداي صبح ، هم چون خياباني رؤيايي ، آرام و غرق در نور خورشيد بود. به علت باران شب قبل ، برگ درختان تازه و با طراوت بود. اما جاده خشک بود و زير نور خورشيد، حتي ذرات خاک آن مثل الماس مي درخشيدند. خانه هاي زيبا و قديمي ، محکم و مقاوم ، گويي زير نور خورشيد آرميده بودند و از آن لذت مي بردند.

وقتي بچه ها از بازار مي گذشتند، کاتلين پرسيد: «اصلاً اين دور و بربيشه زار پيدا مي شود؟»

جرالد با حالتي رؤيايي گفت : «بيشه زار زياد مهم نيست ، حتماً چيزي پيدا مي کنيم . يکي از دوستانم به من گفت که وقتي پدرش کوچک بوده ، در کوره راهي نزديک جاده ي ساليسبري ، غار کوچکي وجود داشته و قصر افسون شده اي هم آن جا بوده . البته شايد موضوع غار اصلاً حقيقت نداشته باشد.»

کاتلين گفت : «اگر ما شيپور بخريم و آن را با صداي بلند بزنيم ، شايد يک قصر جادويي پيدا کنيم .»

جيمي با تحقير گفت : «البته اگر پول داشته باشي که براي خريد شيپور حرام کني .»

کاتلين گفت : «خب ، اتفاقاً پول دارم ، حالا ديدي !» و از يک مغازه ي کوچک که در ويترينش اجناس مختلفي ، از اسباب بازي تا آب نبات و خيار و سيب کال چيده شده بود، چند تا شيپور خريدند.

در آن ميدان ساکت و آرام انتهاي شهر، که کليسا و خانه ي افراد سرشناس در آن قرار داشت ، صداي بلند و يک نواخت شيپورها پيچيد. اما هيچ کدام از آن خانه ها به قصري افسون شده تبديل نشد.

آن ها در جاده ي ساليسبري ، که بسيار گرم و خاکي بود، هم چنان به راه خود ادامه دادند تا اين که از شدت تشنگي تصميم گرفتند يکي از نوشابه هاي شان را بخورند.

جيمي گفت : «بهتر است به جاي اين که نوشابه را توي بطري نگه داريم ، آن را توي شکم مان خالي کنيم . آن وقت مي توانيم بطري خالي را جايي قايم کنيم و موقع برگشتن به سراغش برويم .»

همان لحظه ، به محلي رسيدند که جاده ـ همان طور که جرالد گفته بود ـ دوراهي مي شد.

کاتلين گفت : «به نظر مي آيد جاده ي پرماجرايي باشد.» و آن ها جاده ي سمت راست را انتخاب کردند و سر دوراهي بعدي هم به چپ پيچيدند ـ راستش ، اين پيشنهاد جيمي بود ـ بعد دوباره به راست و باز به چپ و به همين ترتيب رفتند تا کاملاً گم شدند.

کاتلين گفت : «درست و حسابي گم شده ايم ، چه عالي !»

اکنون درختان برفراز آن ها سر خم کرده بودند و کناره هاي جاده بلند و پر از بوته بود. مدتي بود که ماجراجويان شيپورهاي شان را به صدا در نياورده بودند. وقتي کسي آن اطراف نبود تا از صداي آن ها به ستوه بيايد، شيپور زدن کار خسته کننده و بيهوده اي مي شد.

ناگهان جيمي گفت : «بياييد کمي بشينيم و غذا بخوريم .» و بعد با لحن قانع کننده اي افزود: «مي توانيم اسمش را بگذاريم ناهار.»

با اين پيشنهاد، آن ها کنار پرچيني نشستند و انگور فرنگي هاي قرمز و رسيده اي را خوردند که در واقع دسرشان بود.

بعد از خوردن ، استراحت کردند. کاش پوتين ها اين قدر پاهاي شان را آزار نمي داد! همين که جرالد به بوته ها تکيه داد، يک دفعه بوته ها کنار رفتند و او به پشت افتاد. با فشار پشت جرالد، چيزي از جا کنده شده بود، و صداي افتادن چيز سنگيني به گوش رسيد.

يک دفعه جرالد به خود آمد و گفت : «واي ، جيمي ! اين جا را ببين ، يک حفره ! سنگي که بهش تکيه داده بودم ، خيلي راحت کنار رفت !»

جيمي گفت : «کاش يک غار باشد! اما مي دانم که اين طور نيست .»

کاتلين گفت : «شايد اگر شيپور بزنيم ، به غار تبديل بشود.» و فوري در شيپورش دميد.

جرالد دستش را به ميان بوته ها برد و گفت : «اين جا جز هوا، چيز ديگري نيست . فقط يک حفره ي خالي است .» آن دو نفر ديگر بوته ها را کنار زدند. کنار جاده ، به راستي يک حفره بود. جرالد نگاهي به آن انداخت و گفت : «من مي روم توي حفره .»

خواهرش گفت : «واي نه ! دلم نمي خواهد بروي . شايد آن جا پر از مار باشد!»

جرالد گفت : «امکان ندارد.» اما به جلو خم شد و کبريتي روشن کرد و فرياد زد: «اين يک غار است !» او زانويش را روي سنگي پوشيده از خزه گذاشت که قبلاً رويش نشسته بود و پايين رفت و از نظر ناپديد شد.

سکوتي نفس گير همه جا را فرا گرفت .

جيمي پرسيد: «حالت خوبه ؟»

ــ آره ، شما هم بياييد. بهتر است اول پاهاي تان را توي سوراخ بگذاريد، چون اين جا کمي گود است .

کاتلين گفت : «من اول مي روم .» و به پيشنهاد جرالد، اول پاهايش را داخل غار کرد. پاهاي کاتلين ديوانه وار در هوا تکان مي خورد.

جرالد در تاريکي فرياد زد: «مواظب باش ! داري چشمم را از کاسه در مي آوري ! پاهايت را بگذار پايين ، دختر، نه بالا. اين جا اصلاً جا نيست . پس فايده اي ندارد پرواز کني .»

جرالد کمک کرد و پاهاي کاتلين را به زور پايين کشيد، و بعد زير بغلش را گرفت . کاتلين خرد شدن برگ هاي خشک را زير پاهايش حس کرد و آماده ، منتظر ورود جيمي ايستاد. جيمي مثل کسي که بخواهد در دريايي ناشناخته شيرجه بزند، اول سرش را داخل کرد.

کاتلين گفت : «اين يک غار است .»

جرالد، که شانه هايش ورودي غار را مي پوشاند، گفت : «هنگام ورود، تاريکي چنان چشم هاي کاشفان جوان را زد که نمي توانستند چيزي ببينند.»

جيمي گفت : «تاريکي چشم را نمي زند.»

کاتلين گفت : «کاش شمع داشتيم !»

جرالد مخالفت کرد: «چرا، مي زند! آن ها نمي توانستند چيزي ببينند. اما هنگامي که سايرين با هيکل هاي بدقواره شان ، ورودي غار را مي پوشاندند، چشم هاي رهبر جوان شان به تاريکي عادت کرد و کشف بزرگي انجام داد.»

آن دو، که به طرز قصه گويي جرالد عادت داشتند، يک صدا گفتند: «واي ، چه کشفي !» اما گاهي آرزو مي کردند که کاش جرالد در اين لحظات هيجان انگيز، حرف هايش را آن قدر مثل کتاب طول و تفصيل نمي داد.

ــ او اين راز ترسناک را براي پيروان وفادارش فاش نکرد. تا همه ي آن ها قول شرف دادند که ساکت شوند.

جيمي با بي صبري گفت : «ما هم ساکت مي شويم .»

جرالد گفت : «خب ، پس .» و يک دفعه از حالت کتابي بيرون آمد و دوباره مثل اولش گفت : «آن جا را ببينيد ـ پشت سرتان روشنايي است !»

آن ها برگشتند و نگاه کردند. به راستي روشنايي بود. نور کم رنگ و ضعيفي روي ديوارهاي قهوه اي غار افتاده بود و نور ر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien

جرالد بدون توجه به سؤال دخترک ، گفت : «تو واقعاً به جادو و اين جور چيزها اعتقاد داري ؟»

دخترک گفت : «اگر همه اعتقاد دارند، پس من هم بايد داشته باشم . ببين ، اين جا همان جايي است که سوزن چرخ نخ ريسي توي دستم فرو رفت .» و زخم کوچکي را روي مچ دستش به آن ها نشان داد.

ــ پس اين جا واقعاً قصري افسون شده است ؟

شاهزاده خانم گفت : «معلومه که هست . چه قدر شماها احمقيد!» و بلند شد و ايستاد و پيراهن صورتي گلدوزي شده و پرچينش پاهايش را پوشاند.

جيمي گفت : «گفتم که لباسش بايد زيادي بلند باشد.»

شاهزاده خانم گفت : «وقتي من به خواب رفتم ، اندازه ام بود. حتماً در اين صد سال رشد کرده و بلندتر شده .»

جيمي گفت : «من که اصلاً باور نمي کنم تو يک شاهزاده خانم باشي . دست کم ـ»

شاهزاده خانم گفت : «اگر دوست نداري باور نکن . اصلاً برايم مهم نيست که باور کني من شاهزاده هستم .» و رو به ديگران برگشت و ادامه داد: «بياييد توي قصر تا جواهرات و چيزهاي قشنگم را نشان تان بدهم . دل تان مي خواهد آن ها را ببينيد؟»

جرالد با ترديد گفت : «بله ، اما ـ»

شاهزاده خانم با بي صبري گفت : «اما چي ؟»

ــ اما، راستش همگي خيلي گرسنه ايم .

شاهزاده خانم فرياد زد: «واي ، من هم همين طور!»

ــ ما از صبح تا حالا چيزي نخورده ايم .

شاهزاده خانم به ساعت خورشيدي نگاه کرد و گفت : «و حالا ساعت سه است . آره ، ساعت هاست که شما چيزي نخوره ايد.اما فکر مرا بکنيد! من صد سال است که چيزي نخورده ام . بياييد به قصر برويم .»

جيمي با ناراحتي گفت : «تا حالا، موش ها همه چيز را خورده اند.» البته حالا ديگر مطمئن بود که او واقعاً يک شاهزاده خانم است .

شاهزاده خانم با خوشحالي فرياد زد: «نه ، اين طور نيست . يادت رفته که اين جا همه چيز طلسم شده است ؟ صد سال است که زمان از حرکت ايستاده . بياييد، و يکي از شما بايد دنباله ي لباس من را بگيرد. چون آن قدر بلند شده که نمي توانم راه بروم .»

...

گولوم جان ديگه نمي خواد بري در موردش چيزي پيدا كني من زحمتت را كم كردم

با تشكر از شما

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

هالدیر جان! جون من همه رو تایپ کردی؟!

بابا دست خوش!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
amir18

ققنوس جان این که دیگه معلومه کپیه

درسته هالدیر جان!!!!!!!؟؟؟؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien
هالدیر جان! جون من همه رو تایپ کردی؟!

بابا دست خوش!

بابا دست خوش!

ققنوس جان با سلام

بابا مگه عقل از سرم پریده که همچین کاری بکنم.

نه بابا کپی بود(البته با حفظ حق کپی رایت سایت مرجع)

ولی سایت مرجع سایت معتبری است و اونجا نوشته بود که تالکین از این نوسنده برداشت کرده...نظر شما چیه؟؟؟

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مالبت پیر

خب فکر می کنم رکورد پست طولانی در این تاپیک شکسته شد.

ولی در مورد حلقه باید بگم اصلاً این قضیه از یه کتاب خیلی قدیمی تر الهام گرفته شده، کتاب جمهور نوشته افلاطون. یه داستان مشابه هم در هزارویک شب هست.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سارون کبیر

با سلام

در باره ی این کتاب جمهور ... اگه میشه یه کم بیشتر توضیح بدین .... قبلا هم اسمشو زیاد شنیدم ...

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مالبت پیر

جمهور یکی از کتاب های کتوکلفت ارسطو ست. که حکایت های زیادی توشه. و ناشرش هم انتشارات علمی فرهنگیه ولی مترجمش یادم نیست. بقیه مشخصات رو خونه که رفتم می نویسم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien
جمهور یکی از کتاب های کتوکلفت ارسطو ست. که حکایت های زیادی توشه. و ناشرش هم انتشارات علمی فرهنگیه ولی مترجمش یادم نیست. بقیه مشخصات رو خونه که رفتم می نویسم.

با سلام

افلاطون نه ارسطو

جمهوريت افلاطون از آثاري است كه در زمينه ايجاد يك آرمانشهر و مدينه فاضله به وجود آمده است . اما اينكه افلاطون آرمانشهر خود را بر اساس كدام الگو قبلي به وجود آورده است مشخص نيست « بعضي پنداشته اند نمونه حكومت هخامنشي را در نظر داشته است اما حكومت هخامنشي را در عهد افلاطون رو به زوال و انحطاط داشت و نمي توانست نمونه اي از حكومت عادلانه به شمار آيد ، برخي نيز گمان برده اند مصر مورد توجه افلاطون بوده است درست است كه افلاطون قبل از تاليف كتاب مصر را ديده است اما مصر نيز نمونه كاملي براي او نمي توانست باشد » در هر صورت آرمانشهر افلاطون الگو و نمونه اي براي حكومت ها شد و آثاري كه بعدها درباره آرمانشهر نوشته شد به نوعي تقليد از افلاطون بود پس از آشنايي مسلمين با افكار افلاطون ، با او هم عقيده شدند كه حكومت عادلانه همان است كه رهبري آن به حكيمان سپرده شود .

برفته شده از وبلاك دشت شقايق

اطلاعات بيشتر در مورد جمهوريات افلاطون را مي توانيد در پايگاه اطلاع رساني استاد خسروشاهي

ببينيد.

با تشكر از شما

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ارش

Haldir of Lorien جان سلام و خسته نباشی . نیاز نبود که تمام مطلب رو کپی کنی توی سایت می تونستی لینک بدی. ولی دستت درد نکنه همه اش رو خوندم . جالب بود . باید حتما این کتاب رو پیدا کنم. اگه گیرش اوردم تایپ می کنم و می زارم توی سایت تا بقیه دوستان هم استفاده کنند . البته اگه ناظران شاکی نشن.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

تا اونجا که من برخورد کردم، از کتاب جمهور افلاطون ترجمه ی درست و حسابی نشده، تو خوندیش هالدیر جان؟ ترجمه ش چطور بوده؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien
تا اونجا که من برخورد کردم، از کتاب جمهور افلاطون ترجمه ی درست و حسابی نشده، تو خوندیش هالدیر جان؟ ترجمه ش چطور بوده؟

با سلام خدمت همه عزیزان

ققنوس جان من چند فصل اولش را به انگلیسی خواندم و بزار برات یه مثال ساده بزنم:

سیلماریلیون انگلیسی را مد نظر بگیر حالا حدود 3000 درصد % سخت ترش کن ببین چی از آب در می آید.

در ضمن ارش جان با هات شرط می بندم هیچی ازش نمی فهمی چون این کتاب خدای کتب فلسفی است.

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
گولوم

رفیق هالدیر بسیار عزیز واقعا از توجهتون سپاسگذارم و بیشتر برای این که کار من رو ساده کردید و حوصله تون هم از من بیشتره که تو اینترنت دنبال این کتاب بگردید.محبوبه نجف خانی واقعا عالی ترجمه اش کرده و اسمش رو به خاطر داشته باشید چون پای هر کتابی ببینید باید بدونید که با یه ترجمه کاملا نزدیک به متن مواجه خواهید شد.

فکر کنم منظور آرش همین کتاب ادیث نسبیت بود وگرنه ممکن نیست بخواد جمهور افلاطون رو تایپ کنه(کار خنده دار و در عین حال گریه آوریه.)من هم حلقه رو به عنوان مثال عرض کردم.اگه کس دیگه ای چیزی خونده یا حدس میزنه بگه.

ارادتمند شما

گولوم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
durin

این ای نسبیت همون نویسنده کتاب ققنوس و قالیچه جادویی هم هست که چند سال پیش سریالش از شبکه یک پخش شد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی
این ای نسبیت همون نویسنده کتاب ققنوس و قالیچه جادویی هم هست که چند سال پیش سریالش از شبکه یک پخش شد.

آره...

ولی شرم آوره! این سریال آبروی هر جی ققنوسه رو برد! مثلا یکی از خصایص ققنوس شکوهشه... این یارئ شبیه بوقلمون نارنجی بود... واقعا که!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
amir18

سلام به همگی

منم به یه نکته ای بر خوردم

من فکر میکنم که تالکینم از کتاب اوستا یه چیزایی برده باشه

اخه یه دوست زرتشتی دارم که اینا رو به من گفت

البته خیلی کم یعنی فقط در زمان خلق اردا و قبل از اون

خوب نظر شما چیه؟؟؟///

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مالبت پیر

با سلام

افلاطون نه ارسطو

اوه مای فیورویت . . .:D

این چی بود من نوشتم.

آره افلاطون درسته. و خیلی عذر می خوام خیلی با عجله اون پست رو نوشتم و رفتم.

البته خدا رو شکر توی پست قبلیش درست نوشته بودم.

ولی حالا از این که بگذریم، من کلاٌ هیچ وقت از واژه کتاب سخت و سنگین خوشم نیومده. به نظر من هیچ کتابی سنگین نیست مگر این که روش وقت نزاری. بیشینه(حداکثر)اش اینه که بعضی کتاب ها یه مبانی دارن که باید اونو بلد باشی. و با همین تفکر به قول شما سنگین ترین کتاب هارو وقتی راهنمایی و دبیرستان میرفتم خوندم که فکر می کنم اثبات خوبی بر این مدعا باشه.

ولی به نظر من جمهور اصلاً با سیلماریلیون قابل مقایسه نیست. اصلاً مثه اون رمزآمیز نیست که بخواد درکش مشکل باشه. برعکس فکر می کنم مثه بوستان و گلستان سعدی همه چیز با مثال های خلی عادی(ولی نه خیلی ساده) توضیح داده شده.

در مورد ترجمه هم باید بگم که این جور کتاب ها یه جورایی مثه کتاب های علمی هستن و مترجم های خاصی رو می خواد. ترجمه هاشون هم مال امسال و پارسال نیست که ما ازش ایراد بگیریم. قدمت ترجمه خیلی از این کتاب ها از مجموع سن من و شما هم بیشتره و سال ها توی دانشگاه های این کشور تدریس شدن. نسل قبلی دانشگاهی ما هم با نسل فعلی خیلی متفاوته. چهل سال پیش یه دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران اطلاعات ادبیش از خیلی از دانشجوهای ادبیات امروز بیشتر بوده. پس ترجمه این جور کتاب هارو به هیچ وجه دست کم نگریرد.

در هر حال من جمهور رو کامل نخوندم و ببشتر مثه یه کتاب مرجع بهش مراجعه کردم. اون هم سال ها پیش، زمانی که دبیرستان میرفتم خیلی به تاریخ یونان و فلسفه و این حرفا علاقه داشتم و این یادگار اون زمانه. در هر حال من همون کتاب انتشارات علمی و فرهنگی رو خوندم که فکر نمی کنم بشه گفت ترجمه بدی داره.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

مالبت جان درست میگی... نمن کامل نخوندمش. چون با اون متن سنگینی که داشت، و ترجمه ی به قول تو عهد بوقیش، اونم شبای امتحان، اصلا نمیشد اون استفاده ی لازمو برد!

ولی افلاطون عجب دیوانه ای بوده ها! خیلی باهاش حال میکنم... تصور کن اگه ایلان کتابی با این اسم بنویسی کله تو میکنن!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی
سلام.چند روز پیش یک کتاب خوندم به اسم قصر افسون شده اثر ادیث نسبیت نویسنده انگلیسی.تو مقدمه اش نوشته بود دو کتاب ارباب حلقه ها و وقایع نگاری نارنیا از روی اون نوشته شده.حلقه غیب کننده رو که داشت.از تاکین هم قدیمی تر بود.نظر شما چیه؟

من توی این تاپیک در مورد هر چیزی حرف زدم جز اون حرف اصلی. خداوند مرا ببخشد!

ببین گالوم جان! من این حرف را یک جای دیگر زدم (یا نزدم؟) نمیگویم این که ما روی این چیزها تمرکز کنیم بد است، ولی واقعا ارزشش را دارد؟ خیلی راحت میشود نتیجه گرفت که... مثلا چون فلان نویسنده یک بار از درخت به عنوان خلال دندان استفاده کرد، پس اگر من هم اینکار را بکنم از او الهام گرفته ام! باید قبول کنیم که بعضی چیزها اتفاقی است....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
گولوم

با سلام

رفیق ققنوس عزیز!

من عینا از مقدمه همین کتاب نقل کردم و برام جالبه که بدونم منابع الهام یک کتاب چی بوده.درضمن این کار تقلید نیست و خیلی از شاهکارهای ادبی از آثاری(گاها ضعیف تر از خود اثر)الهام گرفتن.استفاده از ایده ای که هنوز جای پروردن داره خیلی خوبه.چه دلیلی داره که کنار گذاشته بشه؟من باز هم عرض می کنم که این رو با تقلید اشتباه نگیرید.نمیدونم مطلبی که دوستمون هالدیر تهیه کرد رو خوندید یا نه ولی من که با خوندن داستان حرف مترجم تو مقدمه رو قبول کردم.

ارادتمند آردا و آردایی ها

گولوم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

گولوم عزیزم، لعنت بر تمام آبا و اجداد من اگر کلمه ی تقلید در پست قبلی من به هر طریقی نتیجه گرفته میشد. و اگر شما در پاسخهایی که قبلا به شما داده بودم(در مباحث دیگر) توجهی مبذول میداشتی، یادت می آمد که خود من هم به این نکته که خیلی از شاهکارهای ادبی از آثاری(گاها ضعیف تر از خود اثر)الهام گرفتن را اعتذاف کرده بودم. و مثال بارزش، آثار شکسپیر است. (حتی در زمینه ی سینمایی هم مثالی زدم که خاطرم نیست.) دست کم پست را کامل بخوانید و بعد حرفی را به من نسبت بدهید! میدانید که... بعضی ها ممکن است به این کار بگویند هوچی گری.

به هر حال حرف من اصلا این نبود، و شاید لازم است که برای شما مطلب قبلی ام را چنین توضیح دهم که دلیلی حتی بر الهام گرفتن این مورد، از این کتاب نیست.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
amir18

سلام به همگی

شاید این چیزی که می گم بی ربط باشه ولی چون تو این تایپیک نوشته بود که از کی الهام گرفته منم می گم اسماشو از کجا اورده .

تالکین بعضی از اسمای شخصیتهاشو از زبان اسپانیایی گرفته مثل اراگورن و غیره

من اینو به طور اتفاقی پیدا کردم.

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...