رفتن به مطلب
ققنوس آبی

از خاطره تا ترانه ...

Recommended Posts

ققنوس آبی

نبود مبحثی مستقل و نام آشنا برای ارايه ی اشعار سروده شده توسط دوستان عضو سایت، من را بر آن داشت تا این مبحث را برای اشعار شما درست کنم.البته خود من بیش از هر کس دیگری مشتری اینجا خواهم بود چون اگر چه ورود من به این سایت در یک مبحث طنز و فکاهی بود، اما توانایی های من محود به این نمیشود.(همانطور که بی شک توانایی های تک تک شما).

این قسمت را خطاب به ناظران محترم میگویم: گمان مبرید که ایجاد این مبحث از طرف من تنها یک تلاش هرزه و نا جوانمردانه برای شلوغ کردن یا کسب امتیاز است. بلکه من شخصا شعر را حکمتی میدانم که خواسته یا ناخواسته رد پای آن در هر جا که انسان اثری از خود به جای گذاشته، دیده میشود. پس اندیشیدم که متمرکز کردن این حکمت در این دریای آردا میتواند موجی سهمگین بوجود آورد که با مهار ناظران عزیز، کارهای زیادی از آن بر می آید( اولی اش استخراج طلای ناب احساس از دل طرفداران و شیفتگان و مسحوران است).

بگویید دوستان! بگذارید قلبهایتان فریاد بزند از رنج ها و شادی ها و درد و لذایذ و زیبایی ها و زشتی ها و ترسها و شهامتها، آنگاه فریاد را در قالب لغت بریزید و نام آن را شعر و ترانه بنهید! کسی بر شما ایراد نخواهد گرفت!

بیایید شروع کنیم!

اول شما، بعد من!(اگر هم دیر کردید اول خودم بعد شما!)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

نام شعر : زائر خاکستری سروده ی : ققنوس آبی (خودم)

آه ای بشکفته گل خاکستری!

بر آسمان هر شب،

تو ترانه ی نور میفشاندی

قلب را،

گاه به تقدس پرواز آشنا میکردی،

بر خاک زمین ،

به افتادگی بوسه اش میدادی.

در جلاجنگ شمشیر،

هنوز تو فریاد دشت های پر گل را از یاد نمیبردی،

بر آسمان شجاعت،

خورشیدی بودی،

و در دشت تاریکی و وحشت، مهتابی چنان بودی

که سر برآوردنت چونان رستاخیز مردگان دهشت بود.

و چون شکفتن الانور،

دل را در امید تازه ای میانداخت.

آری،

براستی که خود خورشیدی بودی

که به آتشی تند،اما پاک،

بر دشتهای امیدمان

میتابیدی.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

نام شعر : گوندور نام شاعر:ایمان

آفتاب را سرودی بودی،

مرگ را تابشی،

و رنگ را چنگی که بر قیلوله های درد مشرف است.

بودنت را چراغ آفرینشی خواهم دانست.

در تاریکی سزمین خویش.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

خیلی دوست نداشتنی هستید! حتی یک گذر هم نمیکنید!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آرون

اصلا این تاپیکو ندیده بودم ! شاید دلیل پست و نظر ندادن بچه ها به علت سنگینی و جدیت مطالب این تاپیک از همان ابتدا بوده. اما شعرهای بسیار قشنگی اند و در خور تفکر . من الان در وضعیتی نیستم که بتونم با دقت بیشتری بخوانمشان اما آفلایت می گذارم و نظرم را بعد خواهم داد.

ممنون ققنوس عزیز!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مَنوه سلیمو

ای بابا کی تاپیک و زدی ندیدم منم !!!! خیلییییییییی باحاله !!!تو دستو بالتون شعر الفی جدید ندارید؟؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

نه منوه سلیمو جان عزیز! خداوند از همون اول منو یه اورک بدبخت آفریده(شوخی کردما! من یه ققنوس تمام عیارم!) ممنون! امیدوارم الکی تعریف نکرده باشید تا خودمو دار نزنم!

آرون عزیز! بزرگا کوچیکا رو نمیبینن! خیلی ممنون منتظر هستم ببینم واقعا به نظرتون چطوره... راستی خودتون شعری دم دست ندارین؟ بقیه چطور؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آرون

راستش ققنوس عزیز یه تاپیک دیگه هست که بچه ها اشعارشون رو اونجا گذاشتن و منم برا شعرم یه تاپیک زده بودم ... اما اگه شعر دیگه ای گفتم میذارم حتما !

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

خب زودتر میگفتین منم اونجا میومدم و الکی اینجا رو شلوغ نمیکردم!

دوستان عزیز! نظرتون راجع به این شعر که بی شک خواهید فهمید راجع به فرودو هست ، چیه؟

******************

نام شعر : دستهای کوچک نام شاعر : خودم (ققنوس آبی)

بی منت سخینیست این:

مثال آن خرد قطره ی بارانی تو،

که به معبر هم کوشی عقل و عشق،

( معبری که از چهار راه ندرت میگذرد)

کوه تقدیر را پس زدی.

در سایه ها ی تشویش و وسوسه

دریغا که جز بر دامن خاردار هدفت چنگ بیندازی،

مگر

آنگاه که دستانت را

بی آنکه بخواهی

پاسخ ندایی دگر بود در ظلمتی سخت مرده وار.

*

چشم عقابی بودم من :

آنگاه که در آغوش عموی ات

پیش از آنکه سختی کوچ بی بازگشت تقدیر حلقه را زخم خوری،

به آزمون بس سخت تر مهر ورزیدن

مشغول بودی.

که سکان دار تقدیر خوب میدانست

بر جوشن تاریک ،

بر کلاه خود ترس،

بر سپر مرگ،

آن یگانه،

دشنه ای برنده تر از عشق ،

در وجود نیاورده است.

گوش گرگی بودم من:

آن گاه که فساد قلب آدمیان،

شانه ی از بار خمیده ات را

در گذر گاه دشنه ی نفرین زده ی مورگولی بیانداخت،

و فریاد تو

تا بدانجا رفت،

که گوش زنده گان را از شرم آکند و

گوش مردگان را

از ندامت.

اشکی بودم من:

ان گاه که به غرب در میگذشتی

میغلتیدم بر رخسار درد آشنای سام ،

و دل او را،

با شوری خویش ،

ز گندیدگی اندوهی منفور

نجات میدادم.

*

همه بودم و هیچ نبودم،

آنگاه که کام دریا و آسمان،

تو را در دور دست

بوسه ای زد،

تا آرامش خاطر را

مرهمی باشدت

بر زخمهای قساوت تقدیر...

آموختی،

نه من را،

که جهان را،

که دستهای کوچک،

هر چند فرود شمیری را بر نتابند،

سخت ماهرند،

خود به شمیر ،

هرگز،

فرود آمدن،

نخواهند گرفت.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MAS

ققنوس جان چی میشه گفت غیر از اینکه:

بسیار زیبا بود.

حقّا که کسانی که نوستالژی شخصیت فرودو رو درک می کنند، کسانی هستند که بیشترین رابطه رو با دنیای آفریدۀ تالکین(که بر هر روی می تواند نمادی از گذشته و یا هر سرزمین دیگری بر پهنۀ کائنات باشد) دارند و احساسشون به احساس تالکین هنگام آفرینش اثر بی همتایش، نزدیک ترینه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لگولاس

برادر مس را 100 درصد تایید می کنم ... واقعا شعر زیبایی بود... اگه ادامه بدی می تونی یک کتاب شعر بدی ....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

نه بابا؟ جدی خوشتون اومد؟ خیلی خوشحال شدم!( از فکر دار زدن خودم اومدم بیرون!) فقط باید دامنه ی اطلاعاتم رو در باره ی دنیای آردا اونقدر زیاد کنم تا کنایه های شخصی من که استنباط خودم از برخی رویداد هاست در تناقض با گفته ها و نوشته های تالکین نباشه ... و در این راه خیلی به شما دوستان خوب نیازمندم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

آه شعر! بازم شعر! بیشتر برای اله سار گفتمش!

نام شعر : تقدیر خاک نام شاعر : ققنوس آبی

____________________________

از همه درد بار من،

شگفت ترین حدیث ها، تویی

که خنجر انتظار ،

زخمه ای بر قلب تو زد، که گلی از میعاد گاه آن سر بر آورد...

***

نوای تاریک دشت های مه آلوده ی ترس

ر از جنس حقارت شبزی انتظاریست که تو را،

جز به مسلخ رنج نیفکند،

و من را

بر جایگاه باستانی حیرت بنشاند.

بیهوده ،

آه چه بیهوده آدمی عشق را میزید،

و ذکاوت روح تقدیر را،

در رگهای عشق آتشین مضحک بر کار گیرد!

سخت ،

آه چه سخت تو از گستره ی وحشت و رحم گذشتی

و دامن خویش را،

حتی،

از شوقی پاک گریزاندی.

*

چه ترانه وار،

از لبخند میگذشتی ،

و از گلهای زهر آگین دشنه ها ... بوسه میچیدی!

چه معصومانه پاکبازی طلوع و غروب را میدیدی ،

ولی بر بوسه ی ظهر گونه شان رشک نبردی.

*

آه آری!

شگفت ترین حدیث هاست،

و زیباترین از دربار من،

بوسه ی بریده ی آن شهبانوی پاک،

از تو،

به طول آخرین هبوط،

تا تقدیر خاک.

_______________________

نظر بدهید!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
great strider

این ققنوس عجب کار درستی ها.من یه شعر دارم.ولی مال خودم نیست.خیلی به اراگوزن می خوره

چو می توان که همچو تو عمود و ایستاده مرد

حرام باد هر که را

که تن به بستری سپرد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

عجبا! ممنون!

بد نبود شعرت رو کمی بسط میدادی! خود این نظرو نداری؟

آقا یه خواهش از ناظران محترم، یک کم این قسمت رو که هیچ، این تالار رو پر بازدید کننده تر کنید خواهشا!

راهی نیست؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

باورتان میشود چند تا شعر( التبه نه فکاهی ها!) برای اینجا گفته بودم و همه گم شدند؟ متنشان را میگویم. خب... اصلا مهم نیست. بقول یارو گفتنی به درک! خودم گفتم دوباره هم میگویم. نه؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

درود بر شما دوستان عزیز باد!

و نیز درود بر بازدید کنندگان نامرئی این مبحث! :tongue:

یکی از اشعار مفقودم را بازنویسی کردم... ولی از آن شعرهاییست که خیلی دوست دارمشان( باور کنید نه به این خاطر که خودم سرودمش!!)

خب... به هر حال شما را زیاد چشم انتظار نمیگذارم... :unde: برویم سر شعر :

----------------------

نام شعر: شب روهان نام شاعر : خودم (ققنوس آبی)

شب سرزمینم را عاشقانه ،

دوست میدارم

میدان باکرگی بستر مرگم را !

آنگاه که بیداری ستارگان بر رویای مردمم ،

لبخند میزند

آنگاه که بی هودگی سپاس شهامت ،

به یکباره در حریق حقیقت میسوزد.

شب سرزمینم را بیاد آر.

*

شب از سخاوت مملو است و

از ستاره لبریز،

از ترانه بی نیاز،

که همسرایی هزاران ستاره را،

نه سرودن ، که گوش سپردن بیش شاید.

آری! من بلندای پست ترین تپه ی سرزمینم،

نه شهامت دلیران خاک ریشه را میستایم

نه دامان سفید انحنای عاطفه و تقدیر را میبوسم

و نه گلباران نبردی را،

امیدوارم.

تنها،

رها تر از ستارگان مبهوت،

غم های خفتگان را چون شب در نظاره ای سوگوارم.

*

چگ.نه عاشقانه در فسون شبش نمیتوان بود

این نو عروس خون و لبخند را؟

وین سخاوت فراموشی را؟

وین الماس خنجر بخشایش،

و تلالو دشنه ی مقصود را؟

آنگاه که تو در اندیشه ی خویش

پرواز خیال ، پروای اندیشه ات است و

ترحم را

از گریه باران مهتاب ،

یاد میگیری.

چگونه نمیتوان...؟!

*

شب سرزمینم را ،

عاشقانه،

دوست میدارم.

---------------

خب این هم از شعر... تا ببینم شما چه میگویید.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Haldir of Lorien

با سلام

بابا ققنوس جان دمت گرم

هوس کردم یه سر به دشتهای روهان بزنم(همین الان فیلم 2 را میزارم که ببینم)

ولی ایول شعر قشنگی بود.

با تشکر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی
با سلام

بابا ققنوس جان دمت گرم

هوس کردم یه سر به دشتهای روهان بزنم(همین الان فیلم 2 را میزارم که ببینم)

ولی ایول شعر قشنگی بود.

با تشکر

عجبا! پس بهتر باود با پیتر جکسون همکاری میکردم برای تبلیغات فیلمش ... نه؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

آه دوباره سلام! من با یک شعر جدید در خدمتم دوستان... من آمده ام، وای وای، من آمده ام... اهم اهم ببخشید... یک لحظه جو مرا در خود کشید! برویم سر شعر خودمان

------------------

نام شعر : په له نور نام شاعر: ققنوس آبی (خودم) :unde:

مرد به خاک افتاده،

در تلنگر صاعقه ی درد به خود آمد:

بر دامان برج سفید شرافتش،

کودک وار

آرمیده بود.

بی نشویش نبردی تشویش زا...

تقدیر یگانه ی دردناکش را کنون

نطفه ی نیزه ای بر جان نشسته بود و

مادرانه،

حلول مرگی تازه را انتظار میکشید.

فریادی می جست،

تا درخت شرمساری کرنش سپرش را به شمشیر هاراد،

میوه ی فغان بنشاند و اندوه

تا در سیاه بازار داد و ستد جانش،

خویشتن را ارزان تر از افتخار نفروشد.

باری باز ، در تنش درد خلید...

*

هم چنان که سرزمین زندگی را،

با بالهایی زخم نیزه

وداع میگفت...

در پرواز ادنیشه اش،

چونان نخستین تجربه ی عشق،

خیالش شکفت و رد پای حقیقتی

لبخند بر جانش دواند:

مرگ صادق ترین دهان است،

در بی کرانگی فریاد بهت این ندا،

که در بیشه ی نبرد

مرگ گزیدگان

سترگ ترین درختایند و

تنومند ترینشان...!

مرد به خاک افتاده، خندان نالید:

-آری مرگ،

به گزین ترین سلاخ است!

---------------

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

من چندروزی نیستم... آمدم نبینم که اینجا تار عنکبوت ورداشته و شلوب هم منتظر هست ها!

خودتان میدانید!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ارش

ای ول ققنوس

بابا خیلی خنی ها به خدا .

من نمی دونستم ذوق هنری و رمانتیکتون تا این حد بالا و زیباست .

کف کردم . به این می گن نمونه ای بارز از یک کاربر بینظیر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی
ای ول ققنوس

بابا خیلی خنی ها به خدا .

من نمی دونستم ذوق هنری و رمانتیکتون تا این حد بالا و زیباست .

کف کردم . به این می گن نمونه ای بارز از یک کاربر بینظیر

ممنون ارش جان... ولی خن یعنی چی؟ ببخشید... احتمالا یعنی خنگ نه؟ چون نفهمیدم چی نوشته...(شاید منظورش خفنه؟!)

کاربر بی نظیر! :grin:لطف داری! :afro:

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

دوستان! از این که اینقدر به اینجا سر میزنید ممنون!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ققنوس آبی

سلام دوستان! بعد از مدتي آمدم تا در خلوت اين تاپيك شعري با خودم زمزمه كنم!( كي ميگويد دارم به شما كنايه ميزنم؟)

نام شعر: انتهاي نغمه نام شاعر: ققنوس آبي

اي الف!

من انسانم

نياسوده ام در آرام گذر لحظه ات كه سيلاب هستي من است؛

و نه والا ريشه گان را ميوه اي بر درخت زندگاني بوده ام.

آري: انساني كهترم من.

باري،

عشق را والاتر از تو توانم سرود اي الف،

چرا كه در رهگذار شكوه،

عشق مرا به هيچ نميگيرد.

و انديشه ام در خلا هر بزرگي،

ميزبان هر احساسيست.

اي الف!

من انسانم

آندم كه ما

دير زماني به بطالت از كف داديم،

در آن گذر كه لحظه زان برون جهد،

و در خاطره فرو افتد،

تو راه اندوه تواني پيش گرفت،

ولي هردمي تقدير من در آسمان اميدي بال ميزند

كه دستان بلورين اولمو خورشيدش،

و واردا لالايي خوان شبهاي هراسش است.

اي الف!

من انسانم،

كهتر انساني در پست ترين كنج جهان

و اينك است كه به آواز گلو بر ميدرم:

انسانم من،

و تنم باغ شگفتي و آرزوست،

واحساس من

با لبخندي از آفتاب و تقدير،

يا با دستاني پينه بسته از شناعت مرگ حتي،

شكوه والينور را تاراج توان كرد.

آري:

انسان هر سروديست انسان.

--------------------

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...