رفتن به مطلب

Recommended Posts

R-FAARAZON

داستان خوبی بود بخصوص اون قسمت اولش. ایده خوبی داره و اگه خوب پرداخته بشه می تونه داستان جذابی از آب در بیاد البته چند تایی مسئله هم بیشتر باید روش فکر بشه:

1) بجز قسمت اولش قسمت های بعدی بیشتر حالت تاریخچه ای داره و چندان شکل داستان نداره. با اضافه کردن توصیفات لازم، دیالوگ و مونولوگ میشه به داستان جان داد.

2) یه مقدار ویچ کینگ و حتی ترول ها اون صلابت و مهیب بودنو ندارن

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
WItch_KIng

قسمت پنجم
شاه و تعدادی از سربازان شجاعش که توانسته بودند از نبرد آمون سول بگریزند در مسیر فورنوست بودند. 
شاه آرولگ گفت:«عجله کنید، آنها همین در همین نزدیکی هستند صدای زوزه گرگ ها را میشنوم»
فرمانده نگهبانان شاه، آستار گفت:«شما به راهتان ادامه دهید سرورم ما میمانیم و تا زمانی که بتوانیم جلویشان را میگیریم »
سپس چندتن از بهترین سربازانش را همراه شاه راهی کرد و باقی را در درختان و بیشه های اطراف جاده مستقر کرد.
زمان کمی از رفتن شاه گذشته بود که سواران نومه نوری و گرگ ها که در جلویشان مسیر را پیدا میکردند پدیدار شدند، فرمانده شان مورگومیر بود با پوست رنگ مرده و مثل گچش در وسط دسته میراند.
شکارچیان پادشاه به محل کمین رسیدند و مردان شاه از دوطرف جاده به سمتشان یورش بردند . برای مدت کوتاهی برتری با مردان شاه به فرماندهی آستار بود اما مورگومیر که میدانست از دست این تعداد کم کاری بر نمی آید ،سربازانش را  سازمان داد و گروهی را فرستاد تا پادشاه را دنبال کنند تا کار خودش در آنجا تمام شود.
سواران مورگومیر به شاه و چند نگهبانش که با پای پیاده میگریختند رسیدند و سربازان را کشتند و دور شاه حلقه زدند . 
هرگاه شاه میخواست از حلقه بیرون بزند ، سواری مانعش میشد و با پایش به او ضربه میزد . سواران که دیگر اطمینان داشتند شاه در چنگشان است تصمیم گرفتند کمی تفریح کنند .
هرکس که نزدیک شاه بود به او لگدی میزد و به طرف دیگر حلقه پرتش میکرد ، صدای خنده های شیطانی سواران همه جا پخش شده بود. شاه فقط با اخم به آن ها نگاه میکرد و چیزی را محکم در دستانش نگه داشته بود.
اما پس از مدتی طاقتش سر آمد و شرمسار از اینکه چه بر سر پادشاهی قدرتمند آرنور آمده است ، پارچه را کنار زد و پلانتیر را در دستانش بالا برد و گفت:«ای سگ های ویچ کینگ! نزد اربابتان برگردید و به او بگویید که هیچ گاه دستش به پلانتیر و من نمیرسد»  ناگهان پلانتیر را بر زمین کوبید هر که و هرچه در آن مکان بود به نیستی رفت و انفجاری بزرگ که نوری آبی از آن ساطع میشد در کل منطقه طنین انداخت.
مورگومیر که تازه کارش تمام شده بود ، شگفت زده با باقی سواران جلو رفتند و دیدند حفره ای در زمین به وجود آمده و الماسی در وسط آن میدرخشد . دستور داد تا آن را برایش بیاورند . وقتی الماس را در دستانش گرفت ، گفت :« این تکه ای از پلانتیر است ، قدرت زیادی در آن حس میکنم ، ویچ کینگ از این هدیه خشنود خواهد شد ، اما ما باید تکه های باقی مانده را هم پیدا کنیم» در همان زمان صدای سم اسبان شنیده شد. سربازان پایگاه مرزی فورنوست انفجار را دیده بودند و خودشان را رسانده بودند . جنگی در گرفت و مورگومیر به کمک قدرتی که در الماس بود موفق به عقب راندن آنان شد ولی میدانست آنها با نیروی بیشتری برمیگشتند. 
سریعا سوارانش را به سرتاسر منطقه گسیل کرد و به آنان گفت که دنبال گودال هایی مثل همانی که دیدند بگردند و الماس ها را برایش بیاورند .
فرمانده پایگاه مرزی که خبر انفجار و پراکنده شدن سربازان مورگومیر را شنیده  بود فهمید که در الماس ها نیرویی ویژه وجود دارد پس او نیز گروه هایی را راهی کرد .
نبرد در تمام منطقه به صورت پراکنده ادامه داشت اما در بیشترشان نومه نور های سیاه پیروز بودند و سربازان آرنور فقط توانستند یک قطعه از شش قطعه الماس را به پایگاه بازگردانند .
مورگومیر نیروهایش را جمع کرد و عقب نشینی کرد و فردا با قوایی عظیم تر بازگشت و پایگاه را مورد حمله قرار داد . پایگاه سقوط نکرد و سربازان آنگمار شکست خوردند اما هنگام حمله موفق شدند فرمانده را بکشند و الماس را بردارند . بنابراین ماموریت مورگومیر کامل شده بود و حالا وقت بازگشت به کارن دوم و نزد ویچ کینگ بود.
ویچ کینگ در ابتدا از شنیدن خبر شکسته شدن پلانتیر خشمگین شد اما بعد از درک قدرت های درون الماس ها گفت:«بسیار خوب مورگومیر تو وظیفه ات را به پایان رساندی. جادوگران را خبر کنید!»
شش نومه نور سیاه که بر جادوی سیاه مسلط بودند وارد شدند و هر کدام عصایشان را بر زمین کوبیدند و وردی زیر لب خونداند.الماس ها از زمین بلند شدند و در هوا معلق ماندند و بعد به یکدیگر نزدیک شدند و حاله ای از نور قرمز دورشان پدید آمد و سپس خود المس ها نیز به رنگ قرمز در آمدند. احساس رضایت به خوبی در صورت های جادوگران پیدا بود. پس از اتمام مراسم جادوگران به ویچ گفتند که اگر الماس ها را به آنها بدهد میتوانند ازآنها در جهت پیشرفت آنگمار استفاده کنند و ویچ کینگ با دست به آنها اشاره کرد که میتوانند بروند.
چند سال گذشت و تعداد نومه نور های سیاه به طرز چشمگیری افزایش یافت . حالا دوباره پادشاهی آنگمار همچون گذشته و قبل از نبرد های آمون سول و مرز فورنوست قدرتمند شده بود ، بسیار قدرتمند تر... ادامه دارد
The_Witch-King_sits_on_his_throne_in_Angmar.thumb.jpg.38ba0ef91afbf972cab12fbc9e9318fe.jpg

ویرایش شده در توسط WItch_KIng

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
WItch_KIng

قسمت ششم
مورگومير براي گزارش ماهانه جنگ وارد تالار اصلي کاخ شد. طبق معمول ويچ کينگ در تاريکي حاکم بر تالار برروي تخت پادشاهي اش نشسته بود و انگشتان دستان زره پوشش را بر روي دسته هاي تخت به آرامي بالا و پايين ميبرد. و راگاش فرمانده ترولها با زره درخشان بزرگش و شمشيري به اندازه يک انسان بالغ پشت تخت، بي حرکت ايستاده بود.
مورگومير شروع کرد:«سرورم،از زماني که پلانتير شکسته شده،مردم آرتادين جنگ داخلي را کنار گذاشته اند و حالا همه يکپارچه شدند،اکنون ارتش آرتادين در قوي ترين موقعيت خود قرار دارد و تعداد آنان سه برابر شده. چند درگيري کوچک و بزرگ در منطقه آمون سول داشتيم و سعي کرديم آنها را با حيله هايي از فورنوست بيرون بکشيم اما موفق نشديم»
ويچ کينگ با شنيدن خبر ها کم کم آهنگ حرکت انگشتانش را تغيير ميداد و حالا با دست به دسته هاي تخت ميکوبيد.
راگاش گفت:«سرورم،بهتر است دست به محاصره آنجا بزنيم تا مجبور شوند از کمبود غذا بيرون بيايند»
ويچ کينگ خنده اي طولاني کرد و بعد با صداي خشن و فرا مردانه اش گفت:«شما ترولها هيچ وقت از مغزتان کار نميکشيد راگاش فقط ميخواهيد بکشيد و بخوريد و ويران کنيد»
مورگومير توضيح داد:«کاردولن هنوز شکست نخورده راگاش،اگر شهر را محاصره کنيم از پشت به ما حمله ميکنند و ...»ويچ کينگ از روي تختش بلند شد و مورگومير ديگر حرفش را ادامه نداد .
ويچ کينگ شروع کرد:«اول بايد کاردولن نابود و غارت شود تا بتوانيم آسوده خاطر شهر را محاصره کنيم و هم ارتشمان را تغذيه کنيم»
مورگومير گفت :«سرورم آنها هم مثل آرتادين در قلعه هايشان پنهان شده اند و بيرون نمي آيند»
ويچ کينگ گفت:«چرا مي آيند ، وقتي گورپشته هاي پادشاهانشان در خطر باشد ، مي آيند»خنده اي شيطاني سر داد و از تالار خارج شد.
سه هفته بعد والدار ، رهبر مردان رودئور، همراه جادوگران و گرگ سوارن و نیزه دارانش در راهی که به سمت گورپشته یکی از شاهان بزرگ آرنور منتهی می شد بودند.
والدار به سربازانش گفت: «ِیادتان باشد ، وقتی به گورپشته رسیدیدم حسابی آشوب به پا کنید آنها باید ببینند که ما اینجاییم» سربازان به نشانه موافقت فریاد خشم سر دادند.
کمی که جلو رفتند به گروهی از تکاوران آرنور برخورد کردند که وظیفه نگهبانی از گورپشته ها را بر عهده داشتند.تکاوران آماده بودند اما خوشبختانه دیده وران والدار محل کمین آنها را پیدا کردند و به او گفتند .
والدار ارتشی با خود نداشت و فقط حدودا صد سرباز آورده بود اما تکاوران از این تعداد نیز خیلی کمتر بودند و حالا که کمینگاهشان فاش شده بود وضعیتشان بدتر هم شده بود . اما آنها از همه جا بیخبر هنوز منتظر دشمن احتمالی بودند که ممکن بود چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز دیگر بیاید یا حتی اصلا نیاید.
والدار گفت:«من و پنجاه نفر از جناحین به آنها یورش میبریم و باقی، بعد از گذشت مدتی از نبرد از جلو حمله میکنند» نقشه ی والدار درست بود و تکاوران ابتدا غافلگیر شدند و پس از مدتی که دوباره توانستند خودشان را سامان دهند از روبرو هم مورد حمله قرار گرفتند و تا نفر آخر تار و مار شدند.
والدار و افرادش مسیر باقی مانده را بدون مشکل طی کردند. وقتی به گورپشته رسیدند،والدار افرادی را فرستاد تا در آن را بشکنند و جادوگران به بالای گورپشته رفتند و ورد هایی عجیب خواندند و نور های بد رنگی بر روی پشته پدیدار شدند و علف های روی گورپشته شروع به تحلیل رفتن و فاسد شدن کردند.
این همه بی حرمتی به اجداد را هیچ یک از مردم آرنور نمیتوانست تحمل کند. بعضی از افرادی که در آن نزدیکی بودند نور را دیدند و بعضی هم بر روی دیوار شهر که چند ده مایل با گورپشته ها فاصله داشت. به زودی غوغایی در شهر به راه افتاد و پادشاه، سراسیمه، سربازانش را به سمت گورپشه ها فرستاد و خودش هم مشغول آماده شدن برای جنگ شد تا با گارد ویژه اش در جنگ حاضر شود.
اما پادشاه بدون اینکه بداند مهلک ترین اشتباه تمام عمرش را مرتکب شده بود . او فقط دستور حمله داده بود و نیروهایش فرصت اینکه با هم یکی شوند را نیافتند ، هر افسری گروه خودش را در هرکجا از شهر و پایگاه ها که بود با تمام سرعت به راه انداخت پس سربازان گروه گروه به گورپشته میرسیدند و افراد والدار هیچگاه از نظر تعداد زیر فشار نمیرفتند . بعد از ساعاتی درگیری مورگومیر همراه با گروهی سیصد نفره به والدار ملحق شد و همچنان با یکدیگر مشغول دفع حملات دشمن یکی پس از دیگری بودند.
در آخر ارتش پادشاه رسید که واقعا از لحاظ تعداد بسیار بهتر از سربازان آنگمار بود.
مورگومیر رو به والدار کرد و گفت:«بیا با من به بالای گورپشته برویم ، این سربازانی که ما با خود آورده ایم فقط قربانی اند»
والدار تبرش را از بدن جسدی برداشت و با مورگومیر به راه افتاد. نبرد کاملا به سود مردان کاردولن بود اما این وضعیت همچو رعد تغییر یافت وقتی که ارتش اصلی آنگمار به رهبری ویچ کینگ از تپه های اطراف سرازیر شد.
حالا برتری نفرات با آنگمار بود و با دیدن ویچ کینگ سوار بر اسب مخوفش ترس در دل سربازان کاردولن افتاده بود. ویچ کینگ خودش را بر روی گورپشته رساند و خطاب به مورگومیر و والدار گفت:«من اینجا هستم،برای سلاخی احمق هایی که از مرده ها مراقبت میکنند» ناگهان صدای فریاد راگاش به گوش رسید و دیدند در حالی که شمشیرش را بالا برده ، نعره زنان ، وسط سربازان پرید و عده ی زیادی را به اطرف پرت کرد و له کرد و کشت. والدار گفت:«با اجازه شما سرورم میروم تا به این جشن ملحق شوم» و خندید و رفت.
چندساعت بعد ویچ کینگ از اسبش پیاده شده بود و با راگاش بر روی جنازه ها قدم میزد. به بالای گورپشته رفتند که ارتش آنگمار دورش حلقه زده بود و فریاد پیروزی سر میداد. 
وقتی ویچ کینگ و راگاش بر بالای بلندی ایستادند همه ساکت شدند.
ویچ کینگ شروع کرد:«اکنون طعم قدرت ارباب سائرون را بچشید ، زمانی که به من ملحق شدید هیچ نداشتید و حالا من به شما شهر هایی برای غارت میدهم، غذایی برای خوردن و خونی برای ریختن، حال بروید، بروید و این سرزمین را با خون شستشو دهید.»
تا چندماه بعد ارتش آنگمار در حال نابود کردن و غارت کاردولن بود.....ادامه دارد

Rogash_and_the_Witch-King_of_Angmar.thumb.jpg.612550bc53a013d780bd9122c99dd520.jpg

ویرایش شده در توسط WItch_KIng

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...