رفتن به مطلب
فینگون

ستاره ی جدید

Recommended Posts

فینگون

دقیق نمی دانم از کجا شروع کنم از چه زمانی بنویسم نمی دانم و شاید میدانم نیای بزرگم همین دیروز می گفت داستانت را شروع کن خودبخود میرود سراصلش و من هم شروع میکنم به نام ارو و به دستور مشفقانه مانوه.

یک حس در من جوانه زده بود یک حس بیقراری عجیب ، در کنکاشهایم به چیزی نرسیده بودم اما این حس مرموز مرا میترساند چرا که هر روز قویتر می شدانگار بلایی ناگهانی ونابهنگام بود که کاشانه ام را گستاخانه تهدید میکرد ترس و دلهره امانم را بریده بود میخواستم حرف بزنم البته تردید بود تردید از آنکه از این بی قراری درک درستی نداشتم به حریمم چه میگفتم محرمم شوهرم بود و مادرم ،مادر دور بود و شوهرم مشغول نه آنکه نتواند ،من  از عاقبت شوم این حس بد شگون میترسیدم ،نمیخواستم چشم زخمی حوالی او باشد اوکه مهربان ،آزاده  اما زیبا و نازک بودو من اورا از همه بیشتر میخواستم ،میترسیدم که اورا مشوش کنم اگر بلا در راه بود سینه من سپر همسر و خانواده ام بود مردان خود را قوی میدانند حال که این زنانند که قویترند و این خواست اروست . شب زمان برخواستن آوای شیپور به سالن غذا رفتم در کنار نم سرد هوا و صدای خوش آهنگ آب روان دستهایمان در هم قفل شد چشمانش را بسته بود عادتش است هرگاه میخواهد مرابکاود چشمها رامیبندد و من پیشانی بلند و پر از حکمتش راصاف میبینم  و غرق لذت و توجه او میشوم .گفت (عزیزم چه شده) نگران و بی تاب شده بود دستهای من پیش او همه چیزم را لو میدهد با کلمات دلربا و آهنگ اوج گرفته صدایم آرامش ساختم دلواپسی ها راشستم وبی کلام خواسته ام را به گوشش خواندم من به برگهای طلایی شده و بیشه شگفت انگیزش نیاز داشتم من به آغوش مادرم محتاج بودم نمی دانم دستها ،پاها و چشمانم یا شایدهم خوش نواییمان چه ها برایش گفت که راضی شد بی درنگ راهی شوم با وجود تاریکی روز افزون و اخبار نامساعد او خواهش مرا پذیرفت ومن در عمق چشمانش اندوهی عظیم و تازه را دیدم لرزیدم توانم سقوط کرد اما دیگر نمی توانستم بمانم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام با تشکر ویژه از ورونوه عزیز که ایرادات فراوان متن و داستان گوشزد کردند

ادامه داستان

همسرم غمناک و ناباور مرا بدرقه کرد گلورفیندل باشکوه و چهار همراهش گوینود،المان،اربل و فیندوم پاک نهاد را همراهم فرستاد گلورفیندل تک تک سنگهای کوهستان را میشناخت و ضرب شمشیرش کابوس کوه نشینان تاریک بود بی شک با او خطر از ما می گریخت او از نامداران ما بود و دست راست  ارباب ریوندل الروند خردمند به حساب می آمد.
به لطف این همراهان خیلی زود به بیشه های لورین رسیدیم رفتن از ریوندل و دور شدن از محبوبم مرا اندوهگین می کرد ولی آغوش و نغمه های مادر ،آرامترم کرد به محض رسیدن به لورین گلورفیندل برگشت چرا که مدتها بود خبرهای خوبی به ما نمیرسید و الروند بدون گلور فیندل کمی متزلزل می شد.بیش از چند روزکنار مادرم نبودم  که بی قراری دوباره بی تابم کرد پدرم مرا کنار آب در آغوش گرفت و زمزمه هایی در گوشم خواند باید به ریوندل بر می گشتم مادرم بانوی دلیر لورین سه خادم وفادارش را به جای گلورفیندل همراهم ساخت هرچند شکوه و صولت گلور با صد الف هم برابری نمیکرد اما این سه برادر هم دلیر و چابک و نامدار بودند.(الاسود،الرسود و الرمود نامشان بود). من دوباره راهی کوهستان مه آلود شدم هنوز به قلل پر برف نرسیده بودیم که گوینود سر دسته ما نگران شد یقین داشتم زمان من فرا رسیده ، گوینود معاون گلور و توانا بود مرا بانو خطاب می کرد ولی از نگرانیش به بانو هیچ نمی گفت اما سرعت ما را دیوانه وار افزوده بود دیگر رمقی برایم نمانده بود که فیندوم فریادی کشید همه ایستادند الاسود بازویم را گرفت وخودم شنل را روی سرم انداختم   همهمه و سرو صدا فزونی گرفت شاید دور بود، اما از گوش های ما دور نمی ماند و بر بال تقدیر ، پر شتاب پیش می آمد.گرینود آمرانه گفت فیندوم و اربل دو طرف بانو رابگیرید و شما سه برادر کمانهایتان را بکار اندازید هرچه شود بانو باید سالم به ریوندل برسد المان با اشاره او عقب رفت در یک آن چند صد اورک و وارگ کوهی بر سرمان نازل شدند صدای ضربات کشنده  شمشیر و نوای البریت از حنجره دلاوران برخاست تیری سیاه به سمتم پرواز کرد فیندوم مرا هل داد باصورت به زمین افتادم تیزی سنگها دستها و پاهایم را زخمی کرد لبهایم پاره و پشتم غرق خون شد به سختی برخاستم خون از گلوی اربل که تیری تا پر داخل آن بود بیرون میریخت و مرا چنین غرق خون کرده بود فیندوم بازویم رافشرد نیازی به حرف نبود باید میگریختیم هیچ کس احتمال چنین حمله بزرگی را نمی داد گوینود با شمشیر درخشانش راه راگشود او فریاد زنان والبریت گویان پیش می رفت نام واردای بلند مرتبه آنها رامیسوزاند دستی روی بازوی دیگرم قفل شد با سرعت پیش میرفتم در حالی که پاهای ناتوانم میلرزید در کناره شیب و دو تخته سنگ بلند سرم را برگرداندم دوحلقه اورک رادیدم شمشیر المان شجاع را شناختم اما دیگری را نه . بعدها فهمیدم دیگری الرمود بود. هنوز چندان دور نشده بودیم که آسمان دلم صاف شد و بی قراری من پایان یافت به گمانم عظیمترین قدرت سرنوشت مرا رقم زده بود بی اختیارفریادی زدم همراهانم ایستادند همان لحظه اورکی بلند بالا و غرق در پولاد سیاه روبروی ما قرار گرفت به اشاره ای محاصره شدیم فیندوم زانو زد و من تازه تیر سیاه را در پشت گردنش دیدم همه شمشیرها بیرون آمد اما اورک آهنین با چشمانی عمیق و کریه اش مرا می سوزاند تیرها به پرواز درآمدند فیندوم به هوا برخاست راه نگاهم را سد کرد تیرها بر تن او و دیگر یاران رشیدم نشستند .سر فیندوم را به دامن گرفتم .ایلواتار بزرگ به فریادم برس اشک از چشمانم بیرون می ریخت فیندوم لبخند زد (مرا ببخشید بانو، من نتوانستم شما را به مقصد برسانم ) چشمانش رابست به خیالم پروازش به ماندوس را میدیدم آرام و خرسند خوابید. اورک آهنین نعره ای زد زنجیرها به هوا برخاست دو زنجیر بر دستهای گوینود نشست او با تکان آنها را بیرون کشید اما دوبرادر را زنجیرها اسیر کردند گوینود مرتب ضربه میزد اما اورکها اورا زنده میخواستند به یاد هورین روی پل افتادم زمانی که تورگون به گاندولین بازمی گشت اورک آهنین طعمه اش را یافته بود با فاصله از گوینود گذشت خنجرم رابیرون کشیدم من فرزند کله بورن بودم و با ذلت اسیر مرگ نمیشدم بی هوا حمله ور شدم خنجره زره صورتش رابرید و داخل رفت خونی بدبو بیرون ریخت دستش را بلند کرد پتک وار بر پشتم کوبید پاهایم سرخ شد و زانوانم به سنگها اصابت کرد درد همه وجودم را فرا گرفت چهار دست وپا سعی در برخاستن کردم که گویی ضربه ی هزاران پتک بر صورتم نشست پرتاب شدم شنل از سرم دور شد فکم در هم شکست او را دیدم که با چشمانش مرا میکاود بیهوش گشتم. 

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام 

این هم ادامه داستان

نمی دانم چقدر گذشت تنها به یاد دارم که از خواب پریدم در گودی  .گوینود را دیدم اما اثری از او نبود دوباره خواب بر من غلبه کرد زمانی که چشم باز کردم کمی از بی توانیم کم شده بود او نشسته بود همان جای سابق ، نفهمیدم که واقعا او رفته و بازگشته بود یا من خواب دیدم اما  آنچه مشخص بود رسیدگی او به گوینود بود . می خواستم حرف بزنم راستی کارهایش مرا دگرگون کرده بود شکی احمقانه وجودم را فرا گرفته بود دستهایم را  روی زمین کشیدم خرده سنگی را پیدا کردم و با آن به زمین زدم برگشت نگاهم کرد همان صورت کریه ،همان زخم ، همان چشمان منحوس و عجیب تر شده ،مردد شدم سرش را دوباره پایین انداخت ایلوواتار را خواندم . تردید کنار رفت صدای سنگ که بلند شد سرش را بالا آورد با دست فراخواندمش جست کوچکی زد ، روبرویم قرار گرفت دستم را گرفت چشمانش را بست با همه وجود لرزیدم ترسیده بودم  دستم را بیرون کشیدم او هم برگشت که برود خیالش از من راحت شده بود. دوباره سنگ را به حرکت در آوردم برگشت و متعجب نگاهم کرد دستش را گرفته معجونی از هراس و درد در چهره اش نمایان شد بی ترحم جلو کشیدمش  سرش به موازات صورتم قرار گرفت چشمها را بسته و سرش پایین بود اما میلرزید چونان بنده ای پست و ناتوان که به جرمی نابخشودنی به پیشگاه  اربابی خشمناک و قهار آورده شده بود احساس قدرت میکردم و او چقدر ذلیل و خوار شده بود دستم را به زیر چانه اش بردم سرش را بالا آورد لرزشش دو چندان شد اما هنوز مقاومت میکرد چشمهایش را بسته بود بی صدا نهیبش زدم چون خادمی مطیع چشم گشود چشمهایمان در هم قفل شد و او در دام افتاد.
به گذشته اش سرک کشیدم خیلی به یاد ندارم اما چند تایی را هنوز خوب به یاد دارم.


همراه چند اورک مخفیانه در تاریکی به گمانم سیاه بیشه پیش می رفت آتش از دور دیده می شد الفهای سبز از فاصله دور میخواندند هم آوازی دلربا بود و داستان برن یک دست را روایت میکرد لحظه ای متحیر ایستاد تیر به سرش سابید خون از سرش بیرون ریخت هراسناک جست زد و تنها به تاریکی گریخت.


این یکی را خیلی خوب به یاد دارم گاهی حتی در خواب هم میبینمش : آفتاب ظهر گاهی روی دشت سبز و فراخی می تابید او نیم خیز داخل سوراخ پاسبانی به دشت نگاه می کرد صدای غرغر و نچ نچ بقیه به راه بود با الفاظ مشترک و اورکی دشنامش می دادند چند ده الف سوار بر اسبهای درخشان از جاده میان دشت عبور میکردند گلور فیندل پیش رو دسته میراند و همسرم با فاصله  و شاهوار اسبش را پیش میراند و آه ایلوواتار بلند مرتبه سوار بعدی من بودم با لباسی به سپیدی برف های کوهستان مه آلود، تاجی درخشان و شنل خاکستری هدیه سالهای قبل مادرم و ما به لوتلورین میرفتیم نگاه خیره اورا می دیدم تا آخرین لحظه مرا می نگریست چشمهایش می درخشید.


آنقدر این کابوس را دیدم که نمیدانم این از ذهن من است یا واقعا دیدم: روی تخته سنگی مچاله نشسته بود هوا تاریک و سرما استخوان خورد کن بود به ستاره ها نگاه میکرد از آنها وحشت داشت و درد می کشید به سختی نگاهش را نگه میداشت اندوهگین بود صدایش بود اری صدایش که می گفت تو از خدای ما برتری ، تو ستاره ها را آفریدی اما میگویند او از ستاره ها بدش میامد تو زیبایی و سوز ناک کاش من را تو می آفریدی مثل آنها. هر وقت این کابوس را میبینم گوینود بیدارم می کند و معذب کنار تختم با دستمال و آب می ایستد.


جنازه چند انسان روی زمین افتاده بود اورکها و وارگها جنازه ها را پاره میکردند تکه های گوشت را حریصانه میخوردند او به پیرمردی نزدیک شد انگاردر ریوندل دیده بودمش . کتابی را صلیب وار به سینه چسبانده بود با خشنونت کتاب را بیرون گرفت پیرمرد که هنوز جانی در تن داشت به خود آمد اما گابلین بلند روی سینه اش افتاد و صدای کشیده شدن خنجر روی استخوان را شنیدم . کتاب را باز کرد چیزی نمی فهمید .


وارد خرابه ای شد کتاب را از زیر سنگی برداشت بازش کرد به سختی میخواند ملکور ارباب تاریکی که الفها مورگوت مینامندش از الفها اورکها را ساخت حیرت کرد کتاب را به گوشه ای پرتاب کرد و دیوانه وار دوید نفسش بند آمده بود تلوتلو خوران به برکه آبی رسید دستش را به سمت آب برد خودش را دید از کراهتش منزجر شد و گریخت.

 

 


 باران تند و با ضربات محکم افکارم را بهم ریخت نگاهم را از او برگرفتم دستش را رها کردم جستی زد و درجای قبلش چمباتمه زد بی کلام صدایش کردم : تو الفها را دوست داری
ساکت ماند سرش بالا و دهانش بسته بود دیگر نا امید شدم گفت:نه تورا دوست دارم چون تو زیبایی مثل آب مثل گل مثل ....مثل نور، هرچند از همه اینها آزار میبینم آیا برای تو هم دردناکند
گفتم : تو از ایلوواتار بزرگ ، مانوه فرهمند و آلبریت آفریننده ستارگان چه میدانی
گفت: هیچ اما ستاره ها قشنگند هر چند وقتی نگاهشان می کنی تن ما را میسوزانند
گفتم: می دانی مورگوت فساد کرد و با شکنجه و پلیدی شما را از ما ساخت
گفت: در کتاب خوانده ام اما ارباب ،ارباب است او خیلی قوی است نوکران ارباب سیاه رحم ندارند تمرد کنی میمیری من تو را نجات میدهم باقیش مهم نیست فرقی نمی کند زیبایی ما را نمی خواهد و زشتی ما را فرا گرفته من از زیبایی می ترسم وقتی دستور می دهند باید اطاعت کنیم من اورک هستم برده تاریکی و تو الفی از نورهای قشنگ و سوزنده
گفتم: با من بیا من از تو محافظت می کنم
گفت: توهم ازمن متنفری فقط فراموش کردی و نیاز مندی
دستش را به زخم صورتش برد بلند شد دهانش هنوز بسته بود هرگز نفهمیدم آیا ما بی زبان سخن گفتیم یا نه خواب دیدم یا آنکه خدای رویا ایرموی مهربان از رو ترحم رویایی خوش عطایم کرده و اصلا آیا اورکی هست که چنین زیبا و خردمندانه سخن بگوید اما دوست دارم با همه وسعت قلبم که آن را بپذیرم.
به زبان مشترک گفت: آیا ارباب تو ،ارباب همه است 
با سر پاسخش دادم تکانی خورد هوا را بو کشید  وبیرون رفت .

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

به زبان مشترک گفت: آیا ارباب تو ،ارباب همه است.
با سر پاسخش دادم، تکانی خورد هوا را بو کشید  وبیرون رفت . توانم از دست رفته بود. بیش از حد تلاش کرده بودم. نفهمیدم کی خوابم برد. به یا دارم ،خیس آب تکانم داد. بیدارشدم. احساس کردم، پوزخند می زند مرا به دوش گرفت. گوینود بیدار بود. میخواست برخیزد، اما او اورا از کمر بلند کرد و به دوش دیگر انداخت. از گودی چابک بیرون زد و راهی مشخص را در پیش گرفت کمی که گذشت،  صدای فریادهایی را شنیدم ،باور نمی کردم .شایدخواب بودم و رویا میدیم الادان بود که پشت ما می دوید اورک آهنین برگشت، با دیدن او بهت زده شد. مرا روی زمین انداخت و گوینود را پرت کرد .کلاه خودش  را از سر بیرون کشید  ومن زخم خنجرم را دیدم در گوشم زمزمه کرد (گل...زیبا ....البریت ....رها شده ....مرگ) باورم نمی شد چشمانش عمیق شده بود. چنان خاطره ای دور دست ،می نمود.پوز خندی به لب داشت سنگی را بالا برد درینگ کمان برخاست .صدایم در گلو ماند تیر الادان بر گونه اش فرو رفت.  نوک نیزه ای تیز از سینه اش بیرون آمد و خونش روی من ریخت الوهیر با پا او را به کناری انداخت صدای خرخر ه اش را می شنیدم  و چشمانش را که با نگاه عجیبی مرا نگاه می کرد بست. گوینود افتان و خیزان خود را روی اورک انداخت و فریاد زد ( آه مانوه ،نه ) راستی خونش بوی تعفن نمی داد.
وقتی به ریوندل رسیدیم و حال من مساعد تر شد فهمیدم مادرم رویایی ناخوش دیده، خیلی زود لورینیها  و ریوندلیها به جستجویم پرداختند . پسرانم، فیندول را در لحظه مرگ یافتند و حقیقت را پیدا کردند. سپس در کوهستان و راههایش به جستجو پرداختند. زمانی که نا امید قصد بازگشت داشتند. درگیری را دیدند. الاسود راه را نشانشان داد و این چنین ما را یافتند گوینود و الاسود بهبود یافتند و آن زمان حدسهای من را با داستانهایشان به یقین تبدیل کردند . الاسود به گوینود اعتماد کرد و هر دو سعی کردند. اورک آهنین را فریب دهند بعدها در کاوش قلب و حافظه گوینود به شهادت قلبم رسیدم. اندوه شکنجه و زخمهای روحی ام ومرگ اورک آهنین من و دو خادمم ،گرینود و الاسود را به والینور کشاند. چرا که دیگر نفس کشیدن زیرسایه کوهستان او برایم ناممکن شده بود .من پوزخند و نگاه لخت و بی پرده اورک آهن پوش را شیفتگی و مهر دیدم  و فقط من دیدم و گوینود هم با قلبش همین را فهمید. او خوب می دانست که اورک آهنین یکی از باهوشترین و صعب ترین اورکهای کوهستان است و شهرت او که بی خودی نبود .چطور اینقدرساده فریب خورده بود واصلا چطور به جای شرق  ما رابه غرب  برده بود.باور دارم که او با مهر و محبت به روشنایی نزدیک شد و بعد از مدت ها ایلوواتار من را در سر راه او قرار داد .اما اگر اسیر نمی شدم و بی پناه در مقابلش قرار نمیگرفتم و به امید فریب یا کمکش، همراهش نمی شدم. هرگز بر اسرار قلبش واقف نمی شدم . یقین دارم .ساکت ماندنم ،به او فرصت داد تا بدون تنفر ما ،لحظه ای سعادت را ببیند و او که سیاس بود . می دانست که در میان اهالی نور جایی ندارد و دیگر تاب تحمل زندگی گذشته را هم نداشت ،پس خردمندانه تنها راه باقی مانده را برگزید . خوب که می اندیشم اندوه و سکوتم را بیشتر از انتخاب ناچارانه او میبینم.میتوانم تا مدتها از او بنویسم اما این دل نوشته ای به دستور مانوه مهربان و خردمند است و شاهبا نگاه عمیق و تیزش به بیشتر از این نیاز ندارد. 

پس به نام ایلوواتار و یاد مانوه دلنوشته را به پایان می رسانم.
وایره ایزد بانوی داستان و تاریخ کامل آردا چنین نوشته وما مثل نوشته بانو کلبریان عین آن را می آوریم به هر حال ما دوست داریم برای ایشان بنویسیم و شاید این داستان کارمان را ساده تر کند. به هر حال کسی جرات دخل و تصرف در نوشته همسر مکرم ماندوس دانا را ندارد پس شروع میکنیم . 

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

این پست ،پست ماقبل آخر داستان هست میخوام از نظرات بسیار گرانقدر ورونوه عزیز قدرانی کنم و به ایشان یاد آور شوم که بسیاری نکات را از ایشان آموختم و سپاس بی کرانم را به ایشان تقدیم می کنم. 

ادامه داستان

وایره ایزد بانوی داستان و تاریخ کامل آردا چنین نوشته وما مثل نوشته بانو کلبریان عین آن را می آوریم به هر حال ما دوست داریم برای ایشان بنویسیم و شاید این داستان کارمان را ساده تر کند در هر حال هم کسی جرات دخل و تصرف در نوشته همسر مکرم ماندوس دانا را ندارد پس شروع میکنیم . 
داستان خلق ستاره جدید
در صبح دمی فینارفین شاه نولدورهای والینور به همراه نوه دختریش کلبریان با دل نوشته های برگی کمنتاری و جوهر روان اولمو قدم بر قله تانیکوئتیل گذاشتند ائونوه چاووش شاه آردا آنها را راهنمایی کرد مانوه منتظرشان بود و برگ نوشته ها را گرفت و خواند زمانی که خواندن را به پایان برد کلبریان را فراخواند و خوب تماشایش کرد حقیقت و رویا را یافت چرا که به کلبریان دروغ نمی آمد نه دراین بارگاه قدسی ونه در هیچ جای دیگری حتی دخمه های اورکها. مانوه نشست و سر در گریبان برد نگرانیش به حدی بود که توجه ای به میهمانانش نداشت و قطعی از موسیقی را مرور میکرد.واردا خوش رو خندان داخل شد مانوه را نگریست اجازه نشستن به میهمانان داد و خدمتکار خود ایلماره را به پذیرایی ازآنهاامر نمودداستان کلبریان را خواند و دوباره به مانوه نگریست قلبش مرتعش شد ایلماره را به بدرقه مهمانان و سپس به دنبال نیه نا در سرحد غربی والینور امر کرد. در کنار مانوه نشست و دستان او را گرفت تلاش کرد  با سخنان نرم و دلکش تسکینش دهد ولی چه سود که نگرانی مانوه چون خودش بزرگ بود و این سخنان آرامشی برایش نمی آورد. مانوه حال به استشاره می اندیشید و ترس هم به نگرانیش می افزود برخاست که نیه نا رسید واردا برگها را به او داد بانوی اشکها ، اشکبار شد مانوه دستش را گرفت و گفت: شه بانوی ستارگان النتاری من خوب کسی را این موقع به سراغم آورده ، تو از ملکور در بند هم حمایت کردی .
نیه نا پاسخ داد: هنوز هم پشیمان نیستم هرچند همه غمهای من از اوست سرورم 
گفتگو ادامه یافت و نیه نا و واردا شاه را مستاصل کردند مانوه خندید و گفت :ائونوه والار را فرا خوانید سه روز دیگر در ایلمارین منتظرشان هستم.
ائونوه چاووش و بزرگترین مایا والینور دستور را شنید و اطاعت کرد.
واردا که از جانب یاوانا نگران بود کمنتاری را به تالارهای تانیکوئتیل ،ایلمارین محبوب مانوه فرا خواند و با کمک نیه نا او را هم رای خود نمود.
سه روز گذشت و چهارده قدسی در ایلمارین حاضر شدند برگها بارها دست به دست شد اورومه به وجد آمد، اولمو در فکر فرو رفت، ائوله از شادی تکان میخورداما مواظب بود حرفی نزد هنوز دایتان دورفها را به یا داشت ،ماندوس تلخ شد و تولکاس پیاپی به مانوه نگاه میکرد.
سرانجام مانوه برخاست: روایت کلبریان را خواندید من اورا کاویدم هیچ جز آنچه از نوشته هایش بر می آید نداشت رویا و حقیقتش بر همه ما معلوم است امروز در پیشگاه ایلوواتار یگانه همه باید تصمیمی بگیریم و مخاطراتش را بپذیریم
یاوانا برخاست: ای مانوه عزیز آیا هم آردا و کائنات از او نیست ایلوواتار صاحب همه چیز است وآیا این راهی برای کمتر شدن فساد و پلیدی ملکور نیست آیا ما با این کار آردا را التیام نخواهیم داد ،آردای با ملکور کمتر زیباتر نخواهد بود
اولمو برخاست: من شوق عده ای را دیده ام و دلیل شوق را هم میدانم . آئوله از شدت هیجان آفریدن با تمام توان در خود نیست ، تولکاس مدتهاست نبردی جانانه نکرده وتوان کمال یافته اش لبی استفاده مانده ،یاوانا پر گذشت وامیدوار است و تو واردا ،بله تو ای بانوی همه ما حامل نور ایلوواتار هستی و جز این از تو شایسته نیست اما این سمت شاه مهین ارباب آمان و عظمت یافته ایلوواتار ایستاده او در همه خواسته های شما شریک است ولی این نیز حقیقت است که قدرت ما ملکور و همپیمانانش را درسیاهی های دور نگه داشته و این کار انرژی فراوانی می طلبد و مارا خسته و هوشیاریمان را کم می کند و راه را برای بازگشت ملکور هرچند در زمانهای دور وبا سختی فراوان باز می کند.
نیه نا: آمدن ملکور قطعیست ونبرد آخر را همه در موسیقی شنیده ایم اما نباید حال که می توانیم کاری کنیم
اورومه: حضور او خسارات جبران ناپذیری می زند و شکست او فقط با توان ایلوواتار محقق خواهد شد
بانو کمنتاری دوباره برخاست: من از همه بیشتر آسیب میبینم اما به رای خود استوارم
واردا طلایی پوش و زیبا برخاست: شاه برحق آردا آیا به یاد داری زاده گالادریل را چگونه خطاب کردی آیا به یاد داری که گفتی تو رازی در سینه داری کوچک یا بزرگ از نگاهت
مانوه سربالا کرد وگفت:بله من گفتم
واردا ادامه داد: من این کلمات را بی شک الهام ایلوواتار میدانم . برای کلبریان این راز بزرگ بود و غم آن بحدی برایش سنگین بود که حتی در والینور ما و با گذشت زمانی چنین بلند بهبود نیافت اما همو این راز را برای گفتن کوچک میدانست و ماهم آن را کوچک پنداشتیم و اگر هم دردی نیه نا و تلاشهای بی ثمر من برای بهبود او نبودتو به استشاره نمی پرداختی و ایلوواتار تورا هدایت نمی کرد . زمانی که مرا از استشاره باخبر کردی آن را کوچک شمردم و دوای دردهای الف رنجور و زخم خورده ای شمردم . امازمانی که برگها را خواندم آن کوچک بزرگ شد .بله مانوه و همه شماها این حکایت کوچک یا بزرگ از نگاه همه ماست آیا ما حاضریم همه آنچه ساختیم ، دوران سعادت بعد از سقوط دوباره باراد دور و طرد اخرین بقایای ملکور را به خطر اندازیم. بازگشت قطعی ملکور را سرعت دهیم و از امروز تا هزاران سال آینده هرچه کردیم را یقین بدانیم ،ملکور اگر بتواند نابود می کند و به خاطر چند اورک ناچیز و ترول نادان آن را بپذیریم. کدام نگاه درست است کدام بزرگ است و کدام کوچک.
واردا نشست مانوه محو او بود تا به خود آید و برخیزد ماندوس برخاسته بود: بگذار من بگویم مانوه، آنچه تو میخواستی بگویی را واردا گفت . من نگرانیت را درک میکنم تومانند من آن چند نت خاص را به یا داری ، تو استشاره ایلوواتار را داری و توشفا یافتن کلبریان را دیده ای . اما تو نگرانی نه بخاطر عمل به سخنان واردا و نتایجش، بلکه نگرانی بخاطر عمل نکردن ما و نتایخ آن.بی گمان توقصد ایلوواتار را دریافتی و ایلوواتار دستور سکوت به تو داده . اما من دستوری نگرفتم  پس میگویم همرهان همیشگی،ایلوواتار ما را در امتحانی سخت قرار داده امتحانی که نشان دهد،چقدر ملکوری هستیم و چقدر بنده ایلوواتار . امتحان گذشتن از همه آنچه در آردا کرده ایم و نجات معدودی اورک یا دیگر پلید شده های ملکور است که شاید تا پایان آردا یک دسته دوازده تایی هم نشوند. آیا ما همه آردا و زیبایی های آن را به این قیمت به خطر میندازیم و یا نه.
همه برخاستند و ضمن ابراز ارادت به ایلوواتار پاسخ مثبت دادند.بی شک تفاوت ملکور با بقیه آینورها رابهتر میشد دید  . ملکور پر از شهوت خلقت و خدایی کردن و بقیه تا این حد خاکسار و بنده . شاید این تصمیم در پست تر شدن ملکور تا آن حد که پیشگویی بزرگ می گوید، استیلای تورامبار بر او ،تاثیر مهمی داشته باشد.
مانوه دگرگون برخاست:این دستور ایلوواتار بود ومن مانوه خلق و تقدیس یافته، او خوشحالم از بودن در کنار واردا ، ماندوس ، یاوانا ،نیه نا ،المو واورومه وبقیه شما .
نفسی تازه کرد و ادامه داد: ایلوواتار مرا به آردایی التیام یافته و بی کران زیباتر از تصویر نشان داده شده به ما مژده داده ، به شرط آنکه در نبرد آخر همه وفاداران به او همه تلاششان را بکنند و این چنین چون شما از همه چیز خود بگذرند تا قدرت تاریکی و نافرمانی را برای همیشه از میان بردارند و ابن کاریست دشوار. حال بروید تا برای فردا آماده شوییم.
 

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام 

پایان داستان را خدمتتان ارائه میدهم

با طلوع فجر کوره های آئوله روشن گشت . المو از زلالترین آبها، شفافترین و پاک ترین بارانی که تا به آن روز والینور به خود دیده بود را برتپه ازه لوهار فرستاد. اوهمه قدرتش را در آن نهاده بود. والیر به بالای تپه رفتند. یاوانا و نسا در میانه و دیگر ملکه ها در یک حلقه زیباترین رقص را آغاز نمودند .سه شبانه  این هفت شه بانو زیر باران المو به رقص ومناجات ادامه دادند .در روز چهارم یاوانا و نسا ماندند و بقیه در اطراف نشستند هنگام غروب نسا به دعوت نیه نا ،رقص را ترک گفت وتا طلوع ، کمنتاری تنها به رقص ادامه داد  .جوانه های سبز چون بانوی رستنی ها، از زمین متبرک به پاهای او بیرون آمدند و اینچنین یاوانا در کنار واردا نشست و وانا برخاست در کنار جوانه ها رقصید. گلهای طلایی و کوچک بیرون آمدند و وانا را بی رمق نشاندند . نیه نا به میان گلها رفت و اشکهای او همه گلها را در برگرفت. اندوه خردمندانه، رشدشان داد ،بزرگشان کرد و زیباترشان ساخت اولورین خادم و شاگردش به همراه ایلماره اورا که ناتوان شده بود ،پرستاری نمودند.اولورین بعد از شکست سائورن محبوبترین شاگرد ملکه اندوه بود و جز معدود کسانی بود چون اینگوی ،فینارفین،الوه ،کلبریان ؛ایلماره وائونوه که اجازه یافته بودند، شاهد چنین صحنه های مبارکی باشند. استه ، وایره و نسا نیمی از گلها را چیدند و استه آنها را برای ایرمو برد تا جوهر خوشبوی آنها را با عطر رویا ازدرونشان بیرونبکشد.
صبح دم آئوله و تولکاس در حضور همه والینور به ایلمارین آمدند. در حالی که تولکاس خسته بود .چرا که توانی عظیم را به آئوله داده بود و آئوله شادمان از ساختن زیباترین و بزرگترین الماس درون خالی.
مانوه ،اورومه رانگریست اورومه برخاست و قدرت خود را در آفریده آئوله ریخت و گفت: بادا که با سرعت به داد از راه بدر شدگان پشیمان،  برسی و سریعترین و دست نیافتنی ترین برای پلیدی باشی
واردا به یاوانا نگاه کرد یاوانا برخاست و قدرت روییدن را به آن افزود: بادا که دلهای پاک را محکم و در بدی و پلیدی نور ایمان را برویانی و نگهش داری
این بار مانوه برخاست جوهر خوشبوی ایرمو را درون الماس ریخت و خرد خود را در آن قرار داد و گفت :ایلوواتار بزرگ را می ستاییم که به اطاعتش مفتخریم و ازاو میخواهیم محبت را راه ورود به آن قرار دهد و در از میان بردن فساد ملکور بر موجودات آردا تکرار دهد. تا دلهای ضعیف با یک تزلزل پشیمان نشوند.

نگاه مانوه به کلبریان افتاد که در گوشه ای محو عظمت در حال خلق و تندرست ،دست در دست مادر و همسرش ایستاده بود. گالادریل هفت تار مو از گیسوی بلندو بی همتایش به او داد و کلبریان با ترس از شکوه نمایان والار آن را درون الماس انداخت.
مانوه سپس دست واردا را گرفت و واردا برخاست از خم تلپریون شبنمی سیمین بیرون آورد ودر الماس ریخت در آن هنگام از نور ایلوواتار که در چهره فرحناک خود داشت الماس را پر کرد تا امید همیشه زنده بماند الماس بست و به آسمان فرستاد. الماس به سان ستاره ای پر نور درخشیدن گرفت . مانوه دست در دست واردا گفت : کسانی که بواسطه نپذیرفتن پیام ما یا جهل خود یا هر چیز دیگری اسیر تاریکی شدند و فساد ملکور آنها را دگرگون کرده با کمک این ستاره می توانند دوباره به اصل خود بازگردند من این ستاره را ستاره جدید یا استل مینامم و کلبریان زاده کلبورن زاده گالادون و دختر گالادریل و نوه فینارفین را مسوول آن می نمایم باشد که ایلوواتار از ما راضی باشد.
جشنی وصف نا شدنی بر پا گشت و چندین و چند روز ادامه یافت.
پیوست
این نوشته پیوست را از اولورین شنیده ام الفها به او میتراندیر و ما گندالف میگوییم . ما دوستهای قدیمی هستیم و خوب او اهل یک جا ماندن نیست مرتب در رفت و آمد است هر چند هنوز بیشتر در غرب پیس ایزد بانو نیه نا است اما از وقتی سم توانسته علف چپق برویاند بیشتر به ما سر میزند و همین چند روز پیش برای آوردن دست نوشته های ایزد بانو وایره ،همانها که بالا نوشتم ،آمد و اولین محصول به بار نشسته برگ را استفاده کردیم واز گذشته و سفرمان به تنها کوه حرف زدیم  هرچند فرودو معتقد بود باید مواظب ملکه کمنتاری باشیم که عصبانی نشود به گمان ایشان فهمیده اما حرفی نزدند .ای بابا باز از حرفهای اصلی پس افتادم میخواستم بگویم گندالف می گفت مدتهاست بانو کلبریان هر روز به دیدار شاه مهین و البریت مقدس می رود تا شاید چشمها و گوسهای استثنایی آنها اورکی را دیده باشد که الف شده و یا ترولی که انت شده یا چه می دانم چیز بدی که چیز خوبی شده باشد . اما در طی این سالها که هیچ حاصلی نداشته است .امروز برای دیدار با بانو همراه گندالف رفتیم ملکه یاوانا هم در آنجا بودند خیلی خجالت کشیدم آخر ایشان یک ملکه عظیم و خیلی زیباست و به من احساس خیلی کوچک بودن می داد البته گندالف می گفت ترس من وسم بخاطر علف چپق است ، راستش او داناتر شده و خوب راست می گوید گرم صحبت بودیم که الف جوانی خوش بر رو وارد شد ملکه را که دید خاضعانه به خاک افتاد از رفتارش خیلی خوشم آمد گندالف میگوید التیام یافته ها اینطوریند .الف گفت خادم ملکه واردا النتاری است و آمده خبر برای بانو کلبریان بیاورد اما بانو گنگ شده بود همین طور خیره ایستاده بود و ظرف عسلش روی زمین می ریخت .
ملکه خندید و گفت : چشمهای عجیب و عمیق ،پوزخند و بی قراری درست نگفتم

 کلبریان بر دستهای ملکه بوسه زد و خندید الف پوزخند به لب هم ،از ته دل خندید ملکه گفت :به گمانم اولین نتیجه استل در راه است ،برویم می خواهم واردا راببینم.

ما هم گوشه وکنار رفتیم من،فردو،سم و گندالف . البته گندالف همیشه میرود اما برای ما به ندرت پیش می آید . راستی حدس شه بانوی روییدنی ها در هر دو مورد درست بود .فکر کنم ماندوس بزرگ به خاطرایزد بانوی اشک ،الف آهن پوش را به تانیکوئتیل فرستاده تا یکی از خادمان البریت مقدس باشد البته همه اینها را همین موقع برگشت از گندالف شنیدم باید بیشتر تحقیق کنم البته من همیشه به او اعتماد داشتم پس بذار ،فکر کنم ، خط بزنم.
پایان 
نوشته:ب.ب
 

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

ذکر چند نکته :

۱. تشکر ویژه از همه کسانی که داستان را خواندن و با نظرات و لایکهاشون عامل دلگرمی بودند.

۲. بزودی کل داستان به صورت PDF در همین بخش قرار می گیرد.

۳. تشکر ویژه از ورونوه عزیز بابت همه زحماتش و بسیاری از چیزیها که از او آموختم.

۴. بزودی توضیحاتی درباره داستان از طرف اینجانب قرار می گیرد‌.

۵‌ خواهشمند است که داستان و توضیحات اینجانب  را ،از نظرات ارزشمندتان محروم نکنید.

۶. این داستان ناقابل که همه توان ناقابل من بود هدیه به همه دوستداران تالکین 

پایان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

PDF داستان ستاره جدید را خدمتتون ارایه میدهم. اما ذکر چند تا نکته حائز اهمیت است.

۱. از ورونوه عزیز تشکر ویژه ای دارم . ایشان بقدری مسلط و توانایی دارند .که من موندم چرا من نویسنده داستان هستم. قطعا نکات مثبت داستان برای ایشان و ضعف های آن از من است ‌(بدون هیچ شکسته نفسی یا تملق)

۲‌. امیدوارم دوستانی که داستان خوندن یا میخونند اگر توانستند نظر بدهند. باتشکر

۳. فایل پیوست

 

سند.pdf

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

سلام دوستان عزیز

ضمن خسته نباشید به نویسنده ی گرامی و تشکر از داستان خوبشون:53:

 تمام پست هایی که حاوی نقد و نظرات در باب این داستان بودند، به تاپیک "حلقه داوری (نقد فن فیکشن)" منتقل شدند. از شما دوستان خواهشمندیم که برای پیوستگی بیشتر تاپیک های داستان و یک جا بودن نقدهای انجام شده، تمام نظرات و نقدهاتون رو برای هر کدوم از داستان های این تالار، در این تاپیک که مختص این پست هاست، ارسال کنید:53:

 

 

 

باتشکر|تیم مدیریت آردا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...