Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در اوت 20, 2016 به نام یکتای هستی بخش سلام... این اولین فن فیکشن من نیست. اما اولین فن فیکشن بلندم چرا! این داستان رو از قبل ننوشتم و همین جا ادامه ش میدم. براش برنامه ریزی کلی دارم اما کار روی جزئیات رو در طول داستان انجام میدم و بعد از پایان داستان (اگر خدا بخواد) یه ویرایش کلی روش انجام میدم. در مورد منابع باید بگم بیشتر از کتاب های ترجمه شده و اطلاعاتی پراکنده در تاریخ سرزمین میانه استفاده کردم. اصل داستان و اکثر شخصیت ها ساخته ی خود استاد تالکین هستند اما بعضی شخصیت ها، روایت ها، تاریخ ها و تمام مکالمات ساختگی هستند در مورد موضوع داستان... وقتی برای اولین بار سیلماریلیون می خوندم و به این قسمت ها رسیدم، موقع مواجه شدن با شخصیت اصلی این داستان با خودم گفتم "وای! چه شخصیت جذابی و عجب داستانی" :دی در عین کمرنگ بودن در کتاب همیشه گوشه ای از ذهنم جا خوش کرده... شاید بعضی دوستان از عنوان یا مقدمه حدس بزنند که این شخصیت کیه اما اگر کسی هم متوجه نشده اصلا مشکلی نیست... حتی اگه کلا هم شخصیت ها رو نمیشناسه بازم مشکلی نیست... مطمئنا در طول خوندن داستان با شخصیت ها آشنا میشید. فقط امیدوارم که لذت ببرید و نظرات و کمک هاتون رو ازم دریغ نکنید برای دادن نظرات هم میتونید به این تاپیک سر بزنید: حلقه داوری (نقد فن فیکشن) مقدمه ی داستان: می توانی جسمم را به بند کشی... اما روحم را نه! می توانی آزادیم را محدود کنی... اما اراده ام را نه! می توانی سخنانم را کنترل کنی... اما عقایدم را نه! می توانی قدرتم را غضب کنی... اما اصالتم را نه! پادشاه دروغین! قامت و ظاهرت هر چند آراسته و باشکوه. . . تاج و تخت به تنت زار می زند! 33 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در سپتامبر 11, 2016 1. النتیر: هنوز آفتاب سر نزده بود که سر و صدا آشفته اش کرد و خواب را از چشمانش ربود. چند بار این پهلو و آن پهلو شد اما با قطع نشدن سر و صداها نگرانی به قلبش راه یافت. سر جایش نیم خیز شد و چشمانش را با دو انگشت مالید. خسته بود از سفری چند ساله که دریای نا آرام برایشان رقم زده بود اما دیگر قصد استراحت نداشت. بلند شد و در تاریکی اتاق کورمال کورمال لباس پوشید. دستش را در هوا جلو برد و به میزش گرفت و به همین ترتیب شمع را هم پیدا و روشن کرد. وقتی اتاق کمی روشن تر شد به کنار پنجره رفت و بازش کرد. آن پایین خدمتکاران در رفت و آمد بودند و در رفتار همگی سرآسیمگی موج میزد. خدمتکار پیری را در نظر گرفت و با صدای بلند گفت: تالندون... اما خدمتکار صدایش را نشنید و به سمت دیگری دوید. النتیر چند لحظه به جای خالیش خیره ماند. بین دوباره خوابیدن و بیرون رفتن مردد بود. با اینکه خسته بود بیرون رفتن را ترجیح می داد. روی پیراهنش، شنلی ساده که معمولا مورد استفاده ی ملوانان بود را دور خود گرفت و بیرون رفت. از راهرو گذر کرد و اجازه داد باد تابستانی از پنجره های باز صورتش را لمس و با موهایش بازی کند. لحظه ای ایستاد و به سمت ساحل که چندان دور نبود نگاه کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد. از پله ها پایین رفت و با دیدن آماندیل که با خدمتکاران صحبت می کرد به طرفش رفت و به شانه اش زد. آماندیل سریع برگشت و با دیدن او گفت: آه! النتیر. به گمانم سر و صدای ما بیدارت کرده باشد. النتیر لبخند زد و پرسید: آیا چشمان من کم سو شده و نور نمایان خورشید صبح دم را نمی بیند یا حقیقتا شما در این وقت شب چنین بهتکاپو افتاده اید؟ آماندیل دستش را پشت سرش گذاشت و او را با خود به سمتی هدایت کرد. آماندیل گفت: نه! چشمانت سالمند دریا سالار و بادا که همیشه سالم بمانند که نیاز خاندان ماست. اما ما نیز از تکاپو در شب ناگذیریم. خبری ناگهانی ما را به تکاپو وا داشت. النتیر پرسید: چه خبری؟ اما صدای شیهه ی اسبی مانع از جواب دادن آماندیل شد. هر دو به سمت اسبی که پست سرشان توقف کرده بود برگشتند. آماندیل با دیدن سوار به شانه ی النتیر زد و گفت: چرا به دیدن پدر نمی روی؟ به من خبر داده اند که بیدار شده. بعدا صحبت می کنیم. النتیر به اسب و سوار نگاه کرد و سرش را تکان داد. دلش نمی خواست برای آماندیل مزاحمت یا دخالتی ایجاد کند. آماندیل به سوار رو کرد و گفت: اکنون کجا هستند؟ النتیر به سمت عمارت برگشت و قصد رفتن کرد اما آماندیل دستش را روی شانه اش گذاشت و او را خواند: برادر! النتیر گفت: بله؟ آماندیل شانه اش را فشرد و گفت: با آن کسی که قبل از رفتنت دیدی تفاوت زیادی دارد. میتوانی این را بپذیری؟ النتیر لبخند تلخی زد و دستش را روی شانه ی آماندیل گذاشت. شانه اش را فشرد و خیره در چشم هایش گفت: میتوانم. همانگونه که او می توانست شیطنت های کودکی و گستاخی های نوجوانی و غرور جوانی ما را بپذیرد. آماندیل نگاهش را به زمین دوخت. النتیر ادامه داد: در این ده سال هربار که به سختی می افتادم دستش را احساس می کردم. همین جا که حالا دست توست. خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: برای بزرگی کردن بزرگ شده ای! آماندیل خندید و بعد آرام گفت: او هم اغلب برای تو بی تاب می شد. حتی در آخرین روزهایی که زمان برایش معنی داشت. النتیر گفت: شاید باید شکرگذار باشم که حالا قدری آرامش دارد. آماندیل گفت: آرامش؟ نه النتیر! او زمان را گم کرده و حالا در هر لحظه اش بی تاب ماست. غمش چند برابر شده. کودکی و نوجوانی و جوانی ما در برابر چشمانش هستند. شاید اگر پدر بودی بهتر می فهمیدی.... برو! النتیر لبخند زد و گفت: اگر پدربزرگ بودم چطور؟ سپس برگشت و به سمت عمارت رفت. از پله ها بالا رفت تا به اتاق پدرش برسد. از اینکه به استقبالش نیامده بود متعجب شده بود اما آماندیل اجازه نداده بود به اتاق پدر بیاید تا الان! روبروی در مکث کرد. ده سال پیش این در را بهم کوبیده بود و دیگر به عقب برنگشته بود. نفسش را بیرون داد و با دست به در کوبید. صدای زن غریبه یی او را به داخل دعوت کرد. در را که پشت سرش بست مردد ماند. مطمئن نبود که بخواهد با پدر روبرو شود یا آنچه از پدر مانده بود. به قدم هایش که او را جلو می کشیدند چشم دوخته بود. با صدای ندیمه به خود آمد و سرش را بالا آورد. سریع سرش را تکان داد و گفت: بله می توانی بروی. در که بسته شد النتیر کنار تخت زانو زد. دست پدر را گرفت و بوسید. خیره به چشم های بسته اش بلند گفت: درود بر نومندیل گرامی، فرمانروای آندونیه! یار وفادار شاه و خدمتگذار خاکسار نومه نوریان. به شما خبر داده اند که پسرتان بازگشته است؟ پیشانی پدر را بوسید و آرامتر زمزمه کرد: پسر سرکش و یاغیت... به من خبر دادند که پدرم مرا از یاد برده... مرا نمی شناسد...اما من باور نمی کنم! این مجازات سنگین تر از آن است که حق من باشد سرور گرامی من! قبل از این با خود می گفتم بی توجهی و سردیت را برمی تابم. حتی اگر مرا پسر خود نخوانی باز هم برای جلب توجهت تلاش می کنم. اما حالا... شما بگویید من چه کنم با عذابی که بیش از تحملم است... نومندیل تک سرفه ای کرد و چشم هایش را باز کرد. 21 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در اکتبر 15, 2016 رونمایی می کنیم از اولین پی دی اف در قالب تیم داستان نویسی ممنونم از تمام دوستانی که در ارتباط با این تیم بودن و تا الان براش زحمت کشیدند و می کشند *چیزی که در این پی دی اف می خونید قسمتی از داستانه. در حقیقت فصل اول به صورت کامل که فقط بخشی از اون در پست قبل بود. اگر در مورد قالب این پی دی اف و البته داستان نظری دارید با ما در میون بذارید آخرین ملکه -1.pdf 21 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در نوامبر 21, 2016 فصل دوم: فارازون نوشتن در مورد فارازون یا همون آر-فارازون سخته! چیز زیادی ازش گفته نشده اما همین مقدار هم سپید و سیاه بودنش رو اثبات میکنه. آخرین ملکه-2.pdf 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Lord Thranduil 1,729 ارسال شده در فوریه 2, 2017 سلام با تشکر از نویسنده عزیز نیه نور نینیل و کسایی که برای این داستان زحمت کشیدن.. خواستم بپرسم که کی از فصل بعدیش رونمایی میکنید؟؟هنوز تموم نشده؟؟خیلیا منتظرن... 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در فوریه 25, 2017 در در 2/2/2017 at 2:13 PM، Lord Thranduil گفته است : سلام با تشکر از نویسنده عزیز نیه نور نینیل و کسایی که برای این داستان زحمت کشیدن.. خواستم بپرسم که کی از فصل بعدیش رونمایی میکنید؟؟هنوز تموم نشده؟؟خیلیا منتظرن... سلام @Lord Thranduil عزیز منم تشکر می کنم از پیگیری و لطف همیشگیت. اینم از فصل سوم و ادامه خواهد داشت... سعی می کنم خیلی زود بذارم آخرین ملکه-3.pdf 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در سپتامبر 20, 2017 پوزش فراوان! به خاطر این تاخیر طولانی یه توضیحی در مورد راوی ها بدم: در کل سه راوی وجود داره و زاویه ی دید این داستان سوم شخصه. یعنی در هر قسمت به بخشی از زندگی یکی از این راوی ها پرداخته میشه اما در ادامه ی قسمت های قبل و گاهی هم در برخورد با یک راوی دیگه. که راوی ها هم به صورت چرخشی میشن: النتیر، فارازون، میریل. این قسمت هم قسمت چهارم و از دید النتیره. آخرین ملکه-4.pdf 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Nienor Niniel 3,259 ارسال شده در اکتبر 8, 2017 فصل پنجم داستان آخرین ملکه-5.pdf 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست