رفتن به مطلب

Recommended Posts

Armando

با درود و سلام خدمت دوستان آردایی

بنده از بزرگان آردا اجازه گرفتم که بر مبنای تاپیک «بازگشت ملکور» با موضوع بی نظیر رو ادامه بدم. کاریست بس دشوار و سخت. قطعا به همکاری شما دوستان گرامی نیاز دارم. لطفا اگر پتانسیل همکاری را دارید اعلام کنید.

از سخنان ام جی ام جی هم که خلاصه وار توضیح دادند و نسبتا جالب بود هم امیدوارم بهتر استفاده کنم. اما متاسفانه از مهرماه 88 به بعد ایت تاپیک بی نظیر ادامه نداشته و عملا تعطیله امیدوارم با کمک هم بتونیم احیاش کنیم.

نکته ای رو درمورد نحوه ی بازگشت ملکور قدرتمند باید درنظر گرفت که در صورت هوشیاری والار چگونگی بازگشت و شرایطش فراهم بشه پس باید پست های قبلی رو ادامه نداد و از بیخ و بن داستان رو تعریف کرد. تام بامبادیل و گلدبری رو بیخیال بشین و از پایه دوباره داستان را پایه ریزی کنیم. از امروز به بعد تنها به موضوع ملکور و نحوه ی برگشتنش باید بپردازیم. حتی تالکین هم با ملکور و تفکراتش نبوده و طبیعتا چون مخالف والار بود از ملکور جانب داری نکرده. از دوستان طرفدار ملکور و سائورون و سمت تاریکی میخوام من رو در تصویر کردن بهتر تفکر تاریکی کمکم کنن.قصد دارم دوره ای را برای حکومت مطلق ملکور قدرتمند بذارم. با خلق جانوران جدید و قدرتهای جدید. جنگهای جدید و برنامه های جدید برای تضعیف والار. منتظر باشین.

در روزهای آینده دوباره این تاپیک احیا خواهد شد.

بدرود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
mvp2361372
ارسال شده در (ویرایش شده)

منم سعی میکنم تا جائی که بتونم کمک کنم

البته با سبکی دوستان شروع کردن مخالفم اونجوری باید سیلیماریون2 رو بنویسیم که کار ما نیست

میشه این طور شروع کرد که بعد از سقوط ونابودی سائرون ملکور شخصا وارد میشه اولین کاری هم که می کاین یک رشته کوه عظیم وسط در یا ایجاد می کنه که الف نتونن به والینور برن بعدهم میره سراغ باز سازی اوتمنو و کوهستان آهن

ویرایش شده در توسط mvp2361372

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando
ارسال شده در (ویرایش شده)

ورود مینوی آتش

سالیانی دراز در انتظار آمدن آینور به سر شد و ملکور دیگر داشت از این همه انتظار خشمگین میشد اما همواره یولونن او را تسلی میبخشید و او را امید میداد که آینور خواهند آمد. در گرماگرم حرف های یولونن و ملکور ناگهان آسمان درخشید و شیء ی بزرگتر از سنگ یولونن به زمین دنیای جدید برخورد کرد. ملکور صحبتهایش را قطع کرد و به آسمان نگاه کرد و دانست که آینوی دوم فرود آمده است سریعا از لباس فرزندان ارو بدر آمد و مانند آذرخش به سرعت به سمت پایین کوه تار منه ل آمد و از دشتهای بزرگ لم یزرع و خشک و برهوت گذشت و به محل سقوط سنگ نزدیک شد . سنگ برخلاف سنگ یولونن سفید و روشن نبود و نور و آب بیرون نمیداد بلکه به رنگ سرخ بود و از حرارت زیاد میدرخشید. ملکور بدون معطلی اندازه اش بزرگ شد و به سان ابر سیاه و سرخ بزرگی که درونش پر از آدرخش های بزرگ بود بزرگ شد و اوج گرفت و سپس با شدت زیاد به سنگ کوبید و انفجاری بزرگ سراسر آن منطقه را فراگرفت و گرد و غباری بسیار تمام دشت ها را در بر گرفت. یولونن که داشت از کوه به پایین می آمد از دور گرد و غبار و صدای انفجار را تشخیص داد و منتظر ماند تا آنجا آرام بگیرد . میدانست که ملکور به سراغ آن مسافر رفته اما وسیله ی سفرش به راحتی باز نشده. برای همین از دور و بر روی دامنه تارمنه ل منتظر ماند و نظاره میکرد. اما گرد و غبار هنوز به کلی برطرف نشده بود که ملکور سنگ را شکافته یافت و آینور درونش را به سان ابری غلیظ و سیاه که درونش پر از شعله و آتش است یافت اما به محض باز شدن سنگ خودرا به دور سنگ حلقه داد و پان سنگ و آینور درونش را گرفتار کرد و به قدری بزرگ شد که اینور درون سنگ که مینیانار بود راهی به بیرون پیدا کرد و از درزی که ملکور به جا گذاشته بود بیرون خزید اما محموله ای که همراهش بود نتوانست بیرون بیاورد و قتی که بیرون آمد با تعجب به ابر سیاهتر از خودش که ملکور بود نگاه کرد و خواست دوباره به آنجا باز گردد که یولونن او را صدا زد. مینیانار صبرکن. مینیانار برگشت و رو به یولونن کرد و گفت یولونن خوشحالم که تو را میبینم اما این ابر دیگر چیست مگر در این دنیا تنها نیستی؟ آیا این مزاحی از طرف توست؟ یولونن فریاد زد نه اما صبرکنی خواهی فهمید دوست من. با یست و نظاره کن. اما وینیانار به ماموریتش فکر میکرد و به سرعت آذرخش بت تنه ی ملکور کوبید اما اثری نداشت. ابر ملکور بزرگتر و بزرگتر شد به اندازه ای که به کوه بیشتر شبیه بود تا ابر آنقدر بزرگ شد که فقط در آسمان میتوانست جای بگیرد. وینیانار به پایین بازگشت و با نگرانی ملکور را نگاه میکرد و یولونن هم داشت با خوشحالی ملکور را نظاره میکرد. وینیانار گفت : ای یولونن آیا وظیفه ی من این بود؟ آیا این اثر آتش آینور بر آین جهان است؟ چرا قبل از این اینچنین چیزی ندیده ام ؟ این چیست؟

یولونن گفت: این اولین و بزرگترین آفریده ی اروست. این برترین مخلوقات و قدرتمند ترین آنهاست. نام او ملکور است و توان او از جمله ی آینور فراتر است. حال با گرفتن آتش آینور که همراه تو بود ه است قدرتی دوچندان خواهد یافت زیرا توانایی تحمل و استفاده از قدرتهایی که ارو در او گذاشته بود را نداشت. اما اکنون به سبب آب و نور ارو و شعله ی آینور قدرتهای درونش برایش نمایان خواهند گشت.

ملکور بزرگ شد و در درونش جسمی که شعله را درونش داشت نظاره کرد و همانند ابر بزرگ به آسمان رفت و درخشید و غرید و ظرف را با قدرت تمام در هم شکست و از شکستن آن صدای گوشخراش انفجار ظرف تمام آسمان دنیا را دربر گرفت اما ملکور همچنان می غرید و بزرگ میشد و نور میپاشید. در همین حال شعله را پس از نظاره کردن و شکستن ظرف، بلعید و در همان لحظه ی بلعیدن، رنگ ملکور تغییر کرد و سرخ رنگ شد و درونش از نوری سرخ رنگ میدرخشید و فریاد بر آورد و صدای فریاد وحشتناکش تمام پایه های آن دنیارا لرزاند و صفحات زمین شروع به لرزیدن کرد و سنگها و خاک ها به راه افتادند و بادی شدید کوه تارمنه ل را دربر گرفت و از سمت کوه به طرف مینیانار و یولونن آمد و گرد و غباری بزرگ را برافراشت و از شدت صدای ملکور مینیانار و یولونن از آنجا فاصله گرفتند. ملکور بزرگتر و بزرگتر میشد و رنگ سرخ درونش همانند خون با اطرافش فواره میزد اما از او فاصله نمیگرفت و به درونش کشیده میشد و همچنان غرش ها و فریاد هایش ادامه داشت. دواینور از دور ملکور را نپاره میکردند که همانند خورشیدی منفجر شده و از هم پاشیده شده تمام اسمان دنیا را در بر گرفته و در تعجب غرق بودند و یولونن هم دیگر لبخندی برلب نداشت و مبهوت حرکات ملکور بود. ملکور کم کم شروع به چرخش کرد. چرخید و چرخید به قدری که سرعتش قابل مقایسه با هیچ چیز نبود و رنگ سرخش را به درو ن میکشید و روزها این چرخش ادامه داشت و بلاخره نور سرخ رنگ به درونش کشیده شد و کم کم از چرخش باز ایستاد اما این بار به جای نور سرخ نور سفید اطرافش را گرفته بود. کم کم از چرخش باز ایستاد و به سان ابری سفید که توسط باد جمع میشود جمع شد و فشرده گردید و به آرامی در میان آسمان کوچکتر شد و طی زمانی طولانی کم کم در لباس فرزندان ارو دآمد اما نوری خیره کننده از درونش میتابید و همانطور که به آرامی نزول میکرد قهقهه سرمیداد و می خندید به طوری که صدایش در تمام دنیا شنیده میشد. اما کسی نبود که بشنود. بجز یولونن و مینیانار. مینیانار درلباس فرزندان ارو در آمد و همانند یولونن ملکور و عظمتش را نظاره میکرد.

ملکور از آسمان پایین آمد و با صورتی خندان و نورانی که نشان از عظمت بود مینیانار را نگاه کرد و گفت خوش آمدی مینیانار حامل نور آینور. نور درون جهان . چه در هنگامه ای نیک به نزد ما آمدی. خوش آمدی. و در حالی که دستانش را بر روی شانه های مینیامار گذاشته بود گفت تو هدیه ی ارو را به من رساندی زیرا اراده ی ارو تو را به اینجا کشانده و من نیز بزرگترین افکار او هستم و اولین مخلوقش. به تالار های تارمنه ل درآی و استراحت کن. زیرا خسته ای .

بعد به سان برق و باد از مقابلشان رفت و به تالار ها رفت و آن دو را تنها گذاشت. اما قبل از رفتن به تالار در دل یولونن خواند که توضیحات لازم را به او بدهد تا دوست و دشمن بودنش آشکار گردد. ملکور بر روی تارماهالما تکیه زد و با اشاره ای درخششی سفید را به تختش افزود و آرام گرفت و با صورتی شاد به فکر فرورفت. ملکور قدرتی بیهمتا و بزرگ را که توسط آب و نور عرش و شعله ی آینور پدید آمد را به خوبی حس کرد. و میدانست که قابلیت ها و قدرتهایش شناخته شده و صبر و تحملش نسبت به حمل این همه منبع قدرت بیشتر شده . او در افکار ش غرق بود. در این حین یولونن برای مینیامار از آغاز ورود به این دنیا و ملاقاتش با بزرگترین مخلوق ارو را برایش توضیح داد. در مورد خیانت والار به مخلوق برتر و اخراج او در نتیجه ی شورش و شوراندن فرزندان نا آگاه ایلوواتار بر ضد ملکور گفت و از ظلم هایی که متحمل شد و تبعید ها و زندانی شدنهای ملکور در تالار های ماندوس و در نهایت اخراج ملکور از آردا و بر تخت نشستن آینور پسین که وارد اردا شده بودند و ازدواجشان با هم و پادشاهی بر روی تختی که لایق ملکور بود نه آنها. این حرفها را یولونن با آب و تاب بیشتر برایش تعریف کرد و مینیانار وقتی صورت سفید و نورانی همراه با تاسف یولونن را دید به حرفهایش اعتماد کرد و با او همدردی کرد اما یک چیز درون او را می آزرد . اینکه چرا از بدو ورود رفتار ملکور همانند یک میزبان برای مهمان نبوده و به زور شعله ی آینور را از او گرفته. این فکر آزارش میداد اما بلاخره دهان به سخن گشود و گفت . من با حرفهای تو موافقم و چیزی را که تو باور کنی باور خواهم کرد هرچند خرد تو ازمن بیشتر و خشم و قدرت من از تو بیشتر است اما سوالی ذهن من را دربر گرفته که چرا رفتار ملکور مانند میزبان برای مهمان نیست؟ یولونن ساکت ماند پس از مدتی گفت: خود از او بپرس و راهشان را به سمت تارمنه ل ادامه دادند و به بالای کوه تارمنه ل رسیدند.

وقتی به ورودی تالار ها رسیدند موجودی سفید رنگ و بزرگ همانند فرزندان ایلوواتار دید اما نمیشد از لحاظ اندازه آن را با فرزندان ایلو واتار مقایسه کرد و ظاهرش شبیه به هیچ موجود دیگری نبود اما زبان فرزندان ایلوواتار را میدانست. به محض دیدنش هردو آینو ر تعجب کردند و ایستادند. مینیانار گفت یولونن چرا اینجا در این دنیای جدید من موجودات جدیدی میبینم که حال آنکه کلواتار هنوز به اینجا نیامده؟

یولونن گفت: ای مینیانار ای حامل آتش آینور بدان که خود نیز اولین بار است که اینچنین موجودی را میبینم زیرا قبل از این بجز من و ملکور بزرگ کسی در این دنیای خالی نبوده. اما باید پاسخ را در اربابش جست. بعد رو به موجود درشت اندام و سفید انداخت و گفت تو کیستی و اربابت کیست؟

موجود جواب داد : من یک مین نورو( مینورو به معنی اولین خادم) هستم و اربابم ملکور بزرگ و قدرتمند برترین مخلوق اروست. اربابم ورودتان را به تالار های تارمنه ل خوش آمد میگوید . خوش آمدید اربابان بزرگ.

دو آینور حرفی نزدند و با تعظیم بلند و طولانی مینورو وارد تالار ها ی تارمنه ل شدند. به محض ورود یولونن متوجه شد که تالارها دیگر به رنگ تاریکی نیستند و روشن هستند و تختها و جایگاه آینور میدرخشد. و تخت ملکور بزرگتر و نورانی شده است و ملکور در لباسی فاخر و جدید بر تخت نشسته و لبخندی بر لب دارد. یولونن گفت: ای اولین آفریده ی ارو درود بر تو. چقدر زیبا و با عظمت شده ای آیا خبری شده؟ این موجود جدید چیست؟ چطور به اینجا آمده؟

ملکور خنده ای سرداد و گفت میدانم که آینور جدید مینیانار از گرفتن هدیه ی ارو بدست من کمی ناراحت است و این رفتار را لایق برترین آفریده ی ارو نمیداند برای همین موجودی را خلق کردم تا مهمانان را اکرام کند و او بدون شک اولین آنها نخواهد بود.

مینیانار از اینکه ملکور فکرش را خواند تعجب کرد و یولونن هم از این که ملکور توانسته بود فکر مینیانار را بخواند متعجب بود. ملکوردوباره گفت بنشینید مهمانان گرامی من خوش آمدید. اما قبل از آن باید مهمان جدیدمان زبان بگشاید و بگوید که آیا با ما همراه است؟ مینیامار گفت: اگر تو اینچنین مارا اکرام نمیکردی و بزرگی بی همتایی تو را تا قبل از این ندیده بودم قبول نمیکردم اما آنطور که پیداست تو بزرگترین و قدرتمند ترین افرده ی ارو هستی. اگر براستی به تو ظلم شده من همراهت خواهم بود. ملکور خوشحال شد و گفت ای مسافر سوگند بخور. مینیامار سوگند یاد کرد که ملکور را یاری کند تا به والار درس عبرتی بدهد و نظم را به آردا باز گرداند و تخت پادشاهی آردا که لایق ملکور است را برایش باز ستاند. و ملکور او را اکرام کرد و بر تخت مخصوص مینیامار که نامش با خطی درخشان و سرخ درحال سوختن بود نشاند. شعله ای سرخ رنگ رأس تخت را دربر گرفت که نشان می داد که این تخت متعلق به آینور حامل شعله است. مینیامار از این تکریم خوشنود گشت. ملکور یولونن را هم به تختش که در میان نوری آبی رنگ بود هدایت کرد و یولونن هم با این اکرام آرام گرفت. ملکور بر روی تاراماهالما بازگشت و بر آن نشست و با صدایی بلند مینورو را فراخواند. مینورو به سان برق و باد و سریع در وسط تالار تارمنه ل ظاهر شد. ملکور گفت یک مینورو برای خدمت به اربابانی اینچنین کافی نیست پس منت اراده ی ارو را برای اکرام این ماموران عملی خواهم کرد. و سپس به مینورو اشاره کرد و گفت ازدیاد یابید مینورو ها . با اتمام حرف ملکور و اشاره ی انگشتش . مینورو برخود لرزید و تبدیل به دو تا مینورو شد و دو تا به چهار تا و چهار تا به شانزده تا و همینطور زیاد شدند و قتی ملکور آنها را کافی دید مشتش را بست و با بستن مشت ملکور تولیدشان متوقف شد. مینیانار و یولونن از دیدن این قدرت نمایی برای خلق موجودات جدید که توان حرکت داشتند و اراده داشتند مات و مبهوت ماندند.

ملکور از جای برخواست و به بیرون تالار ها رفت و از فراز تارمنه ل به سمت زمین کوهپایه ی تارمنه ل اشاره کرد و گفت برخیزید زمین های بکر برای پذیرایی از نمایندگان ارو. با اتمانم حرف ملکور زمینهای کوهپایه ی کوه تارمنه ل سبز و حاصلخیز شدند. و دوباره به تالار برگشت. و بر تختش نشست و به مینورو ها دستور شروع اکرام را داد. و مینور ها جملگی از تالار بیرون رفتند. یولونن گفت: ملکور بزرگ چگونه میتواند موجوداتی را خلق کند که بر روی این دنیا هنوز نیامده اند؟ ملکور گفت: مگر من برترین افریده ی ارو نیستم؟ مگر من جمله ی توانایی های آینور را ندارم؟ مگر اینها در درونم نهفته نیست؟ مگر من اراده ی بزرگ ارو و تفکر بزرگش نیستم؟

پس با هدایای آینور این توانایی های نهفته شکوفا خواهند شد و تحمل بار آنها برای من آسان تر خواهد شد. و کارهایی را که اراده میکنم به انجام خواهم رساند باشد که با هدف نهایی برسم. آنگاه با چهره ای خندان بر تختش تکیه زد و گفت: یولونن و مینیانار بخورید و بیاشامید و بیارامید و منتظر مهمانان بعدی باشید.....

post-3945-0-36444500-1430923061_thumb.jp

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

قلب زمین

زمانها بر تالار تار منه ل بگذشت و مینورها بر گرداگرد تارمنه ل می چرخیدند و خدمت میکردند و مهمانان ملکور را اکرام میکردند. سه هزار سال از زمان فرود مینیانار گذشته بود و خبری از مهمان جدید نبود. ملکور هم در فضای نیمه تاریک دنیای جدید میگشت و به کشف قدرتهای درونش می پرداخت. ملکور با بدست آوردن این دوهدیه قدرت و جرات دوچندان یاقته بود و او را بر انجام اهدافش و انتقام از والار مصمم تر کرده بود. یکی از این سالها در روزی که ملکور در حال گشتن به دور سرزمینهای بایر اطراف تارمنه ل بود ناگهان نوری را در آسمان دید به سرعت تغییر کالبد داد و همانند ابری بزرگ به آسمان رفت تا ازنزدیک و دقیق به نور در حال نزدیک شدن نگاهی بیندازد. آن نور مژده از مهمانی جدید میداد. ملکور هم خوشحال بود و هم مشکوک. مشکوک به اینکه مهمان بعدی ایا با او همراه خواهد بود یا نه.

نور کوچک در درون فضای خارجی دنیا به پیش می امد و ملکور از اینکه انتظارش بلاخره به سر رسیده خوشحال بود. یولونن و مینیانار در تالار های تارمنه ل بودند. شیء مرموز از فضای خارجی وارد دنیای ملکور شد و با سرعت و سوزش تمام از کنار ملکور گذشت و به صورت نیمه افقی از برابر کوه تار منه ل گذشت و نور حاصل از آن یولونن و مینیانار را خبر داد و آنها نیز برای جوا شده دلیل این نور به بیرون تالارآمدند. و نور سریعا از دیدرس آنان گذشت. پشت سر نور ابر غلیظی را دیدند و مینیانار گفت گویا ملکور بدنبال شیء رفت ما هم به او بپیوندیم. شیء با زمین برخورد کرد و انفجاری رخ داد و شکاف عمیقی را بر روی زمین به جا گذاشت. ملکور بعد از مدتی به محل برخورد رسید اما صبر نکرد که گرد و غبار کنار برود دست راست خود را بالا برد و همانند بال اژدها گستراند و گرد و غبار حاصل از برخورد را کنار زد و سنگ متلاشی شده را دید و جلو رفت وقتی به کنار تکه ها رسید کسی را آنجا ندید. گویا مهمان جدید از آنجا رفته بود. ملکور اوج گرفت و به شکل ابر بزرگی آسمان را فراگرفت اما کسی را نمیدید. بالاتر .و بالاتر رفت و در افق ها بدنبال مهمان گشت اما کسی را نیافت. مدتی بدین حالت گذشت .پس از آن یولونن و مینیاتار آمدند و ملکور برفراز آنها فریاد زد مهمان ما اینجا نیست. آیا سنگ آسمانی حامل چیزی نبوده و بیهوده به اینجا آمده؟ مینیانار به محض شنیدن این جمله به طرف سنگ تکه تکه شده رفت و نگاهی به آنها انداخت و یولونن را صدا زد. یولونن به تعجب به تکه ها نگاه کرد و بعد از نگاه کردن به مینیانار سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. ملکور گویا میدانست در فکرشان چه گذشته از این کار باخبر شد و پایین آمد و گفت بله درست است مهمان ما در روی زمین نیست اما محل ورودش به دنیای زیرین کجاست. بروید و دنبالش بگردید. هر سه نفر پخش شدند و به گشتن محل ورود پرداختند. ملکور اوج گرفت و به آسمان رقت و سریع مانند آذرخش اطراف را بررسی کرد و گذشت. تا اینکه بعد از چند لحظه شکاف سوراخ مانند بزرگی را بر روی سطح زمین یافت و با فریادی بلند شبیه صدای انفجار طولانی ای یولونن و مینیانار را با خبر کرد با اینکه فاصله آنها زیاد بود سریعا به آنجا آمدند زیرا یولونن قابلیت زیادی در جابجایی سریع داشت اما از آن زیاد استفاده نمیکرد. ملکور از آسمان فرود آمد و زبان به سخن گشود. ای مهمانان من آیا کسی از شما این مهمان جدید را قبلا ملاقات نموده؟ مینیانار جوا بداد: بله من او را دیدم اما او نیز مانند ما هرگاه که بخواهد کالبدش را تغییر میدهد. اما او بیشتر در درون زمین سر میکند تا روی آن. ملکور گفت پس تا تمام توشه اش را مصرف نکرده باید او را بیابم. بسیار خب. این را گفت و بلافاصله مانند توده ای از آب وارد گودال بزرگ شد و در انتهای آن همانند آب در زمین فرورفت. یولونن به مینیانار گفت گویا ما هم باید منتظر ملکور بمانیم زیرا دوست ندارم در زیر زمین دنبال مهمان بگردم. پس هر دو آنطرف تر از گودال به انتظار نشستند. مدت زیادی اینچنین گذشت و یولونن گفت که ای مینیانار تو آورنده ی آتش درونی چرا خبری از آنان نمیگیری . مینیانار خم شد و سرش را بر روی خاک زمین گذاشت و چشمانش را بست اما طولی نکشید که چشم گشود و گفت : گویا ملکور در اعماق زمین مهمانمان را یافته اما بالا آوردنش کار ساده ای نیست بخصوص اینکه اگر فضای باز و فراخی را در درون نیابد باید به زور متوصل بشود زیرا نمیتواند با او ملاقات کند. گویا به زور متوصل شده زیرا صدای شکسته شدن صفحات سنگ و جا بجایی تو ده های خاک را میشنوم. باید سریعا از این قسمت دور شویم تا ببینیم چه خواهد شد. به محض برخاستن همراه یولونن از آنجا مقداری دیگر فاصله گرفت.

صداهای زیر زمین بیشتر و بیشتر شد غرش ها بزرگتر و بزرگتر شدند و از شدت صدا دیگر نمیشد چیز دیگری را شنید . در همین حال صدا برای چند لحظه متوقف شد. اما پس از آن به یکباره زمین منفجر شد و گرد و غبار و صدا و فوران آب و آتش و دود مایل ها به هوا بلند شد . گویا آتشفشانی از دل زمین زاده شده. ملکور درخالی که از شدت خشم میغرید و مانند ابری بزرگ که توده ای از غبار غلیظ را در بر دارد به آسمان رفت و رعد و برق ها و صداها تمام آسمان را دربر گرفت. آسمان از این واقعه تاریک شد اما ملکور در اوج متوقف شد و همانند آذرخشی بزرگ به سرعت به سمت پایین شیرجه زد. یولونن و مینیانار از دور ناظر این اعمال بودند و ملکور در یک چشم برهم زدن به شدت به زمین کوبید و انفجاری مهیب همراه با دود و آتشی بسیار دهشتناک به پاخاست و زمین زیر پاهای یولونن و مینیانار لرزید به طوری که مینیانار کالبد عوض کرد و مقداری به آسمان رفت. پس از اینکه گرد و غبار کنار رفت مینیانار و یولونن به طرف محل برخورد باز گشتند. ملکور را به سان ابری غلیظ پر از آتش و دود یافتند که با صدایی مهیب برروی غباری غلیظ می غرّید. ملکور مقداری اوج گرفت و باچرخشی بدورخود به کالبد فرزندان ایلوواتار درآمد. آن غبار که در زیر قرار داشت نیز به دورخود چرید و کالبدی شبیه به فرزندان ایلوواتار یافت اما بزرگتر و با پوستی شبیه به صخره و آتش به رنگ خاک. و بلا فاصله فبل از اینکه وینیانار و یولونن توجهش را جلب کند به سمت آسمان نگاه کرد و از شدت خشم غرّید.

یولونن فریاد زد تینکویول ... مهمان به یولونن نگاه کرد و مینیانار را همراهش دید. و کمی آرام شد. و فریاد زد این چه استقبالی است ای آینور؟یولونن این گستاخ کیست که مرا بیرون کشید درحالی که مینیانار کنارتوست؟

مینیانار فریاد زد تینکویول آرام باش. و به سمت تینکویول رفت. یولونن هم از پس او به آنطرف رفت. ملکور در اوج نظاره گر این اتفاقات بود اما فرود نیامد و به سرعت آذرخش به سمت تارمنه ل رفت. تینکویول پس از استقبال مینیانار گفت شما دو نفرید و من گمان کردم که تو در درون زمین مرا به بیرون کشیده ای اما با خود میگفتم که چگونه مینیانار این همه قدرت را بدست آورده. به راستی قدرت بسیاری لازم است تا من را به زرو بیرون آورد. او کیست؟ نفر سوم کیست؟ چرا اینقدر قدرت دارد؟ یولونن گفت آرام باش او دوست و همراه ماست ماهم اولین نفرات این دنیا نیستیم گویا قبل از ما اینجا بوده. ما هم او را اینجا ملاقات کردیم. مینیانار گفت : تینکویول او اولین مخلوق ارو ست . او قبل از آینور خلق شده و جمله ی قدرتها درون اوست اما نهفته. او به یاری ما برای تحقق اراده ی ارو نیاز دارد زیرا در دنیای دیگری به او خیانت شوه و آینور که در آنجا والار نام دارند بر او شوریده اند. بیا تا به سمت تالار های مهمانان برویم. یولونن و مینیانار مهمان جدید را به طرف تارمنه ل هدایت کردند و تینکویول هم کمی آرام گشته بود. بلاخره پس از توضیح وقایع گذشته بر آنان و ملکور به تالار تارمنه ل رسیدند و درون تالار از نور میدرخشید و میننورهای خدمتگذار گرداگرد تالارها میچرخیدند اما منظم بودند.

به محض ورود تینکویول تخت بزرگ و ملکور که برآن تکیه زده بود توجهش را جلب کرد. ملکور در کالبد فرزندان ایلوواتار در لباسی فاخر میدرخشید از جا برخاست و گفت: درود بر تو ای تینکویول ارباب قلب زمین. ای آورنده ی عناصر و برکت به تالار تارمنه ل و جایگاه ملکور خوش آمدی. بدان که من ملکور اولین آفریده ی ارو و جانشین برحق اراده ی ارو در جهانم. و جمله ی توانایی ها ی آینور درمن نیز هست. بیا و در جایگاهی که لایق تواست بنشین.

تینکویول جواب داد: ای ملکور بزرگ آیا اینگونه از مهمان استقبال میکنی درحالی که این رفتار درخور یک آینور نیست؟

ملکور جواب داد مهمانی که از آسمان به درون زمین برود به جای آنکه میزبان خود را بجوید رفتاری غیر از این را انتظار دارد؟

تینکویول بی جواب به ملکور نگاه میکرد. ملکور اضافه کرد. اگر بر روی زمین مارا میجستی ملاقات ما به گونه ای دیگر می بود. اما من نیز تالار و فضایی برای ملاقاتت در زیر زمین نیافتم برای همین مجبور شدم تو را به روی زمین بکشانم درحالی که مقاومت میکردی. تینکویول گفت: تابحال هیچ قدرتی اینگونه مرا مجبور به خروج نکرده بود مگر ارو خود مرا فراخواند. اما هم اکنون نظاره گر قدرتی بی نظیر هستم. ملکور گفت درون تو را همراه میبینم ای تینکویول بگو آیا ما را به دوستی میمبینی یا نه؟ تینکویول گفت : داستان ملکور بزرگ برای من تعریف شد و دانستم که بزرگترین آهنگ ارو و تفکر بزرگ و اراده ی ارو چه خیانتی را متحمل شده. پس براستی اگر رفتار آینور های آردا باتو چنین است نباید بی جواب و خالی از تنبیه بماند. ملکور ازخوشحالی قهقهه ای سرداد و گفت: درود بر تینکویول قلب زمین. حال بیشتر بگوی: تینگویول در تالار تارمنه ل سوگند یاد کرد که برای تنبیه والار که ملکور را از تخت به زیر کشیدند و برعلیه او شوریدند با ملکور همراه باشد و خواست او را تا تحقق اراده ی ارو یگانه ایزد جهان به خواست دیگر مقدم بداند.

تینکویول پس از یاد کردن سوگند قطقه ی سنگ درخشانی را از سینه اش بیرون کشید که در رنگهای مختلفی میدرخشید و انواع تصاویر و فلزات را درون خود داشت و آن را به ملکور داد. ملکور سریعا از جایش برخاست و چیزی را که هزاران سال در انتظارش بود را دریافت کرد.سنگ را به سینه ی خود نزدیک کرد و در خالی که سنگ در درونش فرو میرفت و در بدنش جذب میشد و همچون خون بدنش را میگرفت از در تالار بیرون رفت و با صدایی مهیب به شکل ابری بزرگ با آسمان رفت و پس از صداهای مهیب و غّش های فراوان به سرعت باز گشت و به سمت زمین کوهپایه ی تارمنه ل شیرجه زد و با سرعتی وحشتناک به زمین کوبید و در زمین فرورفت. مدتی اینچنین گذشت و در تالار تینکویول و مینیاتار و یولونن بدون هیچگونه صحبتی همدیگر را نگاه میکردند و گهگهای قدمی در تالار میزند. که به یکباره ملکور از کف تالار به آرامی و با قامتی شبیه به فرزندان ایلوواتار به سمت بالا آمد در حالی که زمین کف تالار دست نخورده باقی مانده بود. ملکور به آرامی از درون زمین زیر پایشان بالا آمد و در حالی که از خوشحال ی میدرخشید قهقهه میزد . رو به تینکویول کرد و گفت درود برتو ارباب قلب زمین براستی ارو هدیه ای بس گرانبها را به من داد. تو وظیفه ات را بخوبی انجام دادی. ملکور درحالی که به سمت تختش رفت میخندید و به خود آفرین میگفت و خود را میستود و بر تخت نشست و گفت تینکویول دوست من بر جایگاهت که برازنده ی توست تکیه کن. تینکویول پشت سرش را نگاه کرد و تختی را دید که با اشاره ی ملکور به سان سنگی به رنگ خاک اما با جواهراتی ریز و درشت نهفته در آن که میدرخشیدند در آمد و میدرخشید. تینکویول با اشاره ی تعظیم مانندی اندکی خم شد و بر تختش نشست. یولونن و مینیانار هم همین کردند و ملکور گفت : مهمانی دیگر به این دنیای خالی آمد. لازم نیست که این دنیای جدید آباد شود زیرا وقت برای این کار زیاد است اما پادشاهی والار باید به سر برسد. حال دوستان من بیارامید تا مهمانان بعدی را ملاقات کنیم و با اشاره ی دست میننورها را به خدمتگذاری مهمانان دستور داد....

post-3945-0-37949800-1430945337_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando
ارسال شده در (ویرایش شده)

وانیا مه نه ل

روزگاران از پس هم میگذشتند و همچنان در دنیای خشک و بی آب و علف جدید ملکور چیزی به جز اندک زمینهای کوهپایه ی تار منه ل چیزی یافت نمی شد. قرنها پشت سر هم میگذشتند اما صبر آینور بسیار است و ملکور هم گویا صبری دو چندان یافته بود. او هر روز به دور از چشم یولونن و مینیانار و تینکویول بیرون میرفت و در دشت های بسیار دورتر از تارمنه ل به تمرین و شناخت نیروهای درونش میپرداخت . او قادر به ساخت معادن جدید و آتش بیشتر و ایجاد آب و نور شده بود توانایی هایش روز به نور افزایش می یافت و نور آینور در درونش سبب شناخت بهتر قدرتهایش می شد. اکنون مانند گذشته احساس ضعف نمی کرد و احساس نا امیدی ای که هزاران سال در فضای معلق خارج تجربه کرده بود از بین رفته بود. او هم چنان در دل انتظار ورود آینور را میکشید و می دانست که با آمدن هر مینو از آسمان ملکور قدرتمند تر و شکست ناپذیر تر میشود. ملکور با خود فکر میکرد که در آنگباند با داشتن قدرت های قبلی اش روزها و ماهها جنگ را به یک تنه در برابر والار تاب می آورد حال اگر قدرت های ازلی اش را توسط هدایای آینور بیشتر بیابد دیگر تن والار باید از همین امروز بلرزد زیرا آردا دیگر جای مخالفان ملکور نخواهد بود. او از مانوه و تولکاس و اولمو و ماندوس و ارومه بیشتر از دیگران نفرت داشت زیرا آنها بودند که مستقیما با او درگیر میشدند اما نفرت او از والار شامل همه ی آنها خواهد شد. روزها و سالها و اعصار بدین گونه بر ملکور گذشت. او از درون زمین کوهها را در یک چشم برهم زدن از دل زمین بر می افراشت و می توانست معادن طلا و جواهرات و فلزات را در درونشان پنهان سازد او میتوانست دریاهایی پنهان در زیر زمین بسازد و آتش هایی که از خورشید آردا سوزانتر بودند. او قبلا هم قدرتی بسیار در مهار آتش و سرمای سوزناک داشت اما الان قدرتی منحصر بفرد و مضاعف یافته بود توانایی های او مانند والار و آینور نبود که مختص یک قدرت باشد بلکه چندین قدرت داشت و مهمترین آنها ایجاد قدرت درونی جدید بود که فقط ملکور این توانایی را داشت. او میتوانست از هر هدیه ای که به او داده میشود قدرتی جدید برای خود بسازد. این توانایی او را منحصربفرد کرده بود.

پس از سالیان دراز هنگامی که صبر آینور به سر می آمد و از انتظار مهمان جدید صبرشان لبریز میشد غرّشی را در آسمان شنیدند. ملکور به محض شنیدن غرّش از تخت به پایین آمد و مانند آذرخش سریعا از تالار تارمنهل و کوه به بیرون آمد و در آسمان به سان ابری بزرگ به هوا برخواست اما او به خوبی میدانست که مهمان بعدی کیست. سریع به تعقیب نور پرداخت. نور پس از ورود به دنیای جدید به صورت مایل به زمین برخورد کرد و شیاری عمیق را درطی مسافتی طولانی حفر کرد و گرد و خاکی بسیار را برافراشت به گونه ای که ملکور لحظاتی دیرتر توانست محل برخورد آن را بیابد.

ملکور چون میدانست این مهمان کیست در نزدیکی فرود سنگ پایین آمد و در کالبد فرزندان ایلوواتار ظاهر شد اطراف خود را گیاهان سبز رویانید و در نوری سبز و سفید غرق شد و خو را درون نور پنهان ساخت. سنگ با صدایی ضعیف ناشی از ترک خوردن شکافت و از درون آن گیاهانی شبیه با ریشه ی درختان از آن بیرون آمد و سنگ را به قطعات بیشتری شکست و بانوی در لباس فرزندان ایلوواتار درحالی که ریشه ی گیاهان گرداگردش پیچیده بود بیرون آمد. ریشه ها کنار رفتند و لباس سبز و لطیفش نشان از آوردن سرسبزی و برکت بود. لباسی به رنگ سبز با آستین هایی سفید و روشن که نشان از پاکیزگی بود. برگهای تازه و با طراوت از میان لباسهایش تا میان موهایش پیش رفته بودند و نوید شادی و طراوت را میدادند.

بانوی سبز بیرون آمد و به محض خارج شدن از سنگ سرسبزی مرموزی را در بیرون از سنگ دید. از دیدن این سرسبزی تعجب کرده بود او در میان دالانی از گیاهان قرار داشت و مانند سقفی کوتاه گرداگردش را گرفته بود و انتهای دالان نوری مرموز به رنگ سبز و سفید میدید که ورای آن گویا چیزی نبود. با تعجب گوهر سبز رنگ درخشانی را که در دست داشت درون سینه اش پنهان کرد و با تردید گام برداشت و به طرف انتهای دالان سبز رفت. وقتی که به آخر دالان رسید در نور مرموز غرق شد اما حالتی به او دست داد انگار که درحال چرخش بود. نور مرموز به دور او میچرخید و او ساکت و متعجب به نور نگاه میکرد. بانوی سبز محو تماشای نور شده بود که به ناگاه نور شروع به متمرکز شدن در فاصله ای نزدیک او شد. نور کم کم به شکل یکی از فرزندان ارو شد اما همچنان میدرخشید. مهمان جدید پرسید میدانم که قبل از من یولونن و مینیانار و تینکویول به اینجا آمده اند اما هیچ کدام از آنها کاری را که من انجام میدهند نمیتوانند انجام دهند تو کی هستی؟ خودت را نشان بده همانگونه که من خودم را نشان دادم. آیا به جز آنها کسی دیگر در این دنیای جدید هست؟نور تابشش کمتر و کمتر شد و فردی از میان آن نمایان شد فردی خوشچهره با لباسی سبزرنگ درمیان نوری لطیف و جواهراتی ریز و سبز درخشان که تمام لباس بالاپوشش را در برگرفته بودند در میا نور پدیدار شد. و گفت: من ملکور هستم آفریده ی بزرگ ارو در ازل و من آفریده ی برتر اویم و جمله ی توان آینور در من نهفته است. من قبل از یولونن اینجا بودم و میدانم تو کی هستی. تو بانوی سبزی و طراوت و زندگی لایکاهه ری هستی. لایکاهری زیبا ورودت به جهان جدید را خوش آمد میگویم.

لایکاهری با تعجب به او نگریست و با تکان دادن سر خوشامد گویی ملکور را پذیرا شد.و پرسید: ای ملکور بگو که آینور قبلی کجایند؟ ملکور جواب داد آنها در تالار من در کوه تارمنه ل در حال استراحت و انتظار ورود بانوی سبز هستند من هم شما را لایق یک استقبال مستیقم از طرف خود میدانستم آیا من را تا آنجا همراهی خواهید کرد و دعوت مرا پذیرا خواهید بود؟

لایکاهری جواب داد بله ای ملکور بزرگ برویم. ملکور که قدرت یولونن در جابجایی سریع را از یولونن دریافت کرده بود دست لایکاهری را گرفت و با سرعتی زیاد به سمت تارمنه ل رفت و در طی چند لحظه ی کوتاه به ورودی تالار رسیدند. در ورودی میننوری را دید که جلوی در تالار به آنها تعظیم کرد. لایکاهری پرسید این موجودات چی هستند در حالی که کلواتار هنوز به این دنیا نیامده؟ ملکور جواب داد اینها خادمان من و مهمانانم هستند و انها را برای خدمت و اکرام از قدرتم که از آب زندگی یولونن گرفتم آفریدم. لایکا هری گفت مگر نور و اب یولونن پیش توست. ملکور لبخندی زد و به همراه لایکا هری به درون تالار رفت. لایکا هه ری به تالار خیره شده بود. ستونهایی بلند با رنگ سفید و تخت هایی در دو طرف تالار و تختی بزرگ روبروی در ورودی تالار که بزرگ و سفید و زیبا بود و در نوری مرموز میدرخشید در دو طرف تخت دو ردیف تخت کوچکتر در پایین قرار داشت اما سه تخت نسبت به دیگران متمایز بود. او یولونن و مینیانار و تینکول را تکیه زده بر تخت های خود یافت. ملکور با اشاره ی دستش تختی را که خاکستری و ساده به رنگ سنگ بود را سبز رنگ کرد و دوروبرش را با گل و برگ های سبز آرائیید و لایکا هه ری را به طرف آن راهنمایی کرد و او را آنجا نشاند و خود به سمت تخت بزرگ رفت و از پله های جلوی تخت بالا رفت و بر تخت نشست.

یولونن و مینیانار و تینکول به لایکاهری خوش آمد گفتند . یولونن پرسید ای بانو چرا اینقدر دیر به این دنیا رسیدی؟ لایکا هری جواب داد خواست و اراده ی ارو اینچنین بود یولونن ارباب نور و آب. ملکور گفت: حال باید مهمان جدید را خدمت کرد و با اشاره ی دست میننور را هدایت کرد تا هدایا و پذیرایی ها را برای لایکاهری بیاورند. لایکا هه ری گفت دلیل این همه تشریفات چیست و چرا همه ی شما در اینجا جمع شده اید و به کار و فعالیت نمیپردازید؟

ملکور گفت حال نوبت آن رسیده که برای بانوی سبز دلیل این همه انتظار چیست؟ به یولونن اشاره کرد و یولونن شروع به شرح ماجرا کرد همانگونه که پیش تر برای دیگران شرح داده بود. و پس از مدتها لایکا هه ری با تردید از جایش برخاست و گفت؟ حال ماموریت من برای جانبخشی به این دنیا ناتمام می ماند ای ملکور. جواب من برای ارو چه خواهد بود اگر مرا در انجام امرش ضعیف ببیند؟ ملکور از جا برخاست و گفت : مگر ماموریت تو انجام اراده ی ارو نیست؟ لایکا هری گفت : بله اما هنوز کاری انجام نگرفته . ملکور گفت: من هم اراده ی برتر ارو هستم

لایکا هه ری گفت اما من امری را که شنیده ام به انجام خواهم رساند سپس مهمان تو خواهم بود. ملکور نزدیک بود خشمگین شود اما از لحظه ی ورود به این دنیای جدید صبری مرموز و درایتی جدید یافته بود. میدانست روشهای قبلی به کار رفته در آردا کار ساز نیست چراکه دشمنی را افزایش میدهد و مقابله با والار را مشکل تر میسازد حال اینکه هنوز لایکا هری هدیه اش را به ملکور نداده است. برای همین چند قدمی در جلوی تخت زد و به پایین آمد و به سمت لایکا هری رفت و دست او را گرفت و گفت من هم به عنوان میزبان بانوی سبز او را در این ماموریت یاری خواهم کرد باشد که او نیز با من همراه گردد. این را گفت و لایکا هه ری را به طرف در خروجی راهنمایی و همراهی کرد و گفت از بانو میخواهم حد اکثر کار خود را برای سرسبزی این دنیا انجام دهد. من نیز او را یاری خواهم کرد. لایکا هه ری با خوشحالی شروع به کار کرد و از همان بالای تار منه ل تا به گوهپایه ها و دشت ها و تمام سرزمین پیش رو را سرسبز و سرشار از گیاهان و سبزه ها و علف ها و گل های زیبا میکرد. ملکور یولونن را صدا زد و او را مامور کرد تا هرچه سریعتر لایکا هه ری را جا به جا کند و ماموریتش را سرعت ببخشد زیرا میخواست هرچه زود تر هدیه او را دریافت کنند. یولونن لایکه هری را همراهی کرد و به سرعت از دشتها و کوهها میگذشتند. لایکا هه ری گیاهان را میرویانید و یولونن چشمه ها را از دل زمین میجوشانید و باران را بر گیاهان نازل میکرد تا طراوتی جدید بگیرند.

این کا ر صدها سال ادامه داشت تا جایی که سراسر بیابان بی آب و علف و بی جان دنیای جدید سرسبز گشت و از گیاهان تازه و زیبا پر شد. پس از اتمام کار یولونن و لایکا هه ری به تارمنه ل بازگشتند. و بر فراز تارمنهل تمام دشتها و کوههای پایین را نظاره میککردند و سپس ملکور و تینکویول و مینیانار به آنها پیوستند و از بالا به تماشای دنیای زیبای جدید پرداختند. ملکور گفت: از بدو ورود من به این دنیا نامی برای آن انتخاب نکردم و تا به امروز نامی نداشته. پس از این ماموریت لایکاهه ری و جان بخشیدن او به این دنیا من ملکور بزرگ و اولین آفریده ی ارو این دنیا ی جدید و تازه را وانیا منه ل می نامم.

لایکا هری این نام را بسیا پسندید و از ملکور برای انتخاب این نام تشکر کرد و لایکا هری گفت: حال که ماموریت من برای دستور ارو در وانیامنل کامل شد حال نوبت من است که به یاری ملکور بیایم. ملکور همه را به سمت تالار تار منه ل هدایت کرد و همه به درون تالار رفتند و بر تختهایشان نشستند. ملکور به میننور ها دستور توقف و سکوت داد. همه منتظر لایکاهری بودند. در این هنگام لایکا هری نگاهی به آینور انداخت و از جا بلند شد و گفت: خیانت والار بر ملکور را شنیدم و این کار را دربرابر آفریده ی نخست ارو نمی پسندم اما قبل از سوگند یاد کردن از ملکور بزرگ درخواستی دارم که باید نسبت به خواسته من نیز متعهد بماند. ملکور با اشاره ی سر از او خواست ادامه دهد.

لایکا هری گفت: من از ملکور بزرگ میخوام که پس از به زیر کشیدن و تنبیه والار و پس از جنگها و مبارزات ، زندگی را به آردا برگرداند و آردا را سرسبز و سرشار از طراوت کند همانگونه که صلاح میداند و لایق قلمروش میداند زیرا دنیاهای ویران شایسته ی آفریده بزرگی مانند ملکور بزرگ نیست.

ملکور این تعاریف و تمجیدات را پذیرفت و گفت: همانگونه که که میدانید جنگ ها ویرانی و نابودی را به ارمغان خواهند آورد و مرگ و ترس را . اما بزرگترین جنگ ها هم به پایان خواهند رسید و آرامش و حکومتی جدید آغاز میشود. و چه حکومتی بهتر و بزرگتر از حکومت ارو و اراده ی برتر اوست؟ بدانید ای آینور من حکومتی لایق آفریده ی بزرگ ارو را میخواهم و نظم و هماهنگی را اما بر تخت نشستن غیر خود را نمیپذیرم و همواره به مبارزه خواهم پرداخت اما پس از پیروزی دلیلی بر ویرانی و نابودی نمیبینم. پس من با لایکاهری قول میدهم که پس از شروع حکومت ملکور در آردا سرشبزی و طراوت را به آنجا هدیه کنم همانطور که لایق پادشاهی اندیشه ی برتر اروست.

لایکا هه ری با شنیدن این جملات گفت: من نیز در برابر آینور سوگند یاد میکنم که ملکور را در این راه همراهی کنم.

این را گفت و دستش را بر روی قلبش نهاد و گوهری سبز رنگ و درخشان را بیرون کشید و به آرامی به سمت ملکور گرفت. ملکور نیز که تا میانه ی تالار رفته بود به آرامی به سمت لایکاهه ری باز گشت و هدیه ی او را در دست گرفت. ملکور پس از نگاهی طولانی به گوهر سبز آن را به سینه ی خود نزدیک کرد و سپس فشار داد. گوهر به درون سینه ی ملکور رفت. ملکور پس از ناپدید شدن گوهر ، قامت راست کرد و ایستاد و در حالی که نفس های عمیقی میکشید و میخندید نوری سبز رنگ از درونش شروع با تابش کرد. در میان خنده ها ملکور گفت: طراوتی بسیار حس میکنم . انگار زندگی سبز در درونم پخش شده. حال موقع آزمایش آن است . این را گفت و قبل از آینوراز تالار بیرون رفت در میان هوا بالاپرید و به سمت کوهپایه تارمنه ل شیرجه زد و با تراوش نوری سبز رنگ تعداد گیاهان را دوچندان ساخت و پس از دور زدن کامل تارمنه ل دو باره به سمت قله بازگشت و به آینور پیوست. و گفت: آیا این قدرت ها پایانی دارد؟ لایکا هه ری گفت: ارو پایانی برای قدرتهایش ندارد ای ملکور بزرگ حال اینکه این گوهرها از قدرت او سرچشمه میگیرد. نه تنها این گوهر بلکه همه ی هدایای ارو به آینور اینچنین هستند.

ملکور با خوشحالی آنان را به تالار راهنمایی کرد و خود نیز برتخت نشست و با اشاره میننور ها را به خدمت و اکرام مهمانان دستور داد و در تفکر مهمانان بعدی و نحوه ی استفاده و کشف اسرار درونش به فکر فرو رفت در حالی که لبخندی مرموز را بر لب داشت.....

post-3945-0-60495500-1431451744_thumb.jp

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando
ارسال شده در (ویرایش شده)

جدال کلواتار

هزاران سال از آمدن لایکا هه ری گذشته بود و وانیا منه ل در طول این زمان طولانی سرسبزتر و زیبا تر شده بود اما خبری از جنب و جوش در آن نبود. تنها موجوداتی که به تکاپو و خدمت میپرداختند میننور ها بودند که از خود اراده ای نداشتند و تنها امورات ملکور را برآورده میکردند. اما همچنان در وانیامنه ل چشمه های یولونن جوشان و آبها در جریان بود و درختان و گل ها و گیاهان در دامان زمین حاصلخیز لایکا هه ری باطراوت باقی ماندند. اعصار بر ملکور میگذشت و صبرها در تالار تارمنه ل رو به لبریزی میرفت. تینکویول از انتظار خسته شد و به بیرون تالار رفت تا مقداری از ماموریتی که ارو به او داده بود را انجام دهد زیرا پس از دیدن حسن نیت ملکور نسبت به لایکاهری و کمک به او در انجام ماموریتش خود نیز تصمیم گرفت که کمک ملکور را نخواهد و خود به ماموریتش بپردازد. هرچند از دست دادن گوهرش قدرتش را کم کرده بود اما باز هم در وجودش قدرت خلقت ارو را حس میکرد. تینکویول از تارمنه ل پایین آمد و در میان جنگلها به راهش ادامه داد تا از تارمنه ل دور شد سپس با چرخشی سرسام آور و بسیار سریع وارد زمین زیر پای خود شد و به درون زمین رفت تا ماموریتش را هرچند ناچیز اما به انجام رساند .

در تارمنه ل اوضاع به نحو خوشایند نبود . ملکور با و جود گشت و گذار در وانیامنه ل و تمرینات قدرت و تلاشهایش برای شناخت بهتر قدرتهای درونش ، علیرغم این همه تلاش و کوشش اما در دل انتظار مهمان های بعدی را میکشید. چیزی در درون او به ملکور میگفت که شرایط همواره اینگونه نیست و به این آسانی هدایا سهل الوصول نخواهد بود.

او همواره میدانست که روزی خواهد رسید که در وانیا منه ل باید بلاخره چهره ی خشم خود را به دیگران نشان دهد تا بزرگی ملکور بر همگان آشکار گردد. با وجود این تفکر ،ملکور همواره میکوشید تا هرچه سریع تر در کشف قدرتهای درونش بکوشد و برای استفاده از آنان آماده شود. حال ملکور وقتی به دشتهای دوردست میرفت و در آنجا به کشف درون خود میپرداخت قدرتهایی را در درون خود حس میکرد که خود نیز از ابعاد بزرگی و کارآمدی این قدرتها تعجب میکرد. کوهها را بر می افراشت و در یک چشم برهم زدن آنها را به زمینی صاف مبدل میکرد. زمین را میشکافت و دوباره میبست. آتش را از زمین خارج میکرد و باز سرد مینمود و چشمه ها را میجوشاند و آبها را پس از خارج کردن از زمین سرد میکرد و مانند شمشیرهایی از یخ با ابعاد بزرگ به اطراف می انداخت . ستونهایی از یخ و برنده تر از یخ های هلکاراکسه در آردا بر می افراشت. به یکباره با آتشی مهیب به سان طوفانی عظیم که به دور خود میپیچاند تمام حاصل کار را به یکباره نابود میکرد. او اکنون میتوانست با حداکثر توان یولونن برای جابجایی که از گوهرش بدست آورده بود حرکت کند. سریعتر از هر والاری در آردا و هر آینوری در جهان زیرا گوهر یولونن در دستان ملکور بزرگ بسیار کارآمد تر از دیگر آفریدگان اروست.

روزگاران از پس هم بدینگونه میگذشت. تا روزی نو در میان روزهای تکراری وانیامنه ل پدیدار گشت. آسمان غرید و نوری مهیب همراه با آتش بسیار آسمان وانیا منه ل را روشن کرد و چشم همه ی میننور ها و آینور را به آسمان دوخت جسم نورانی از دیدرس تار منه ل گذشت و به سمت دشتهای دوردست رفت و با برخوردی دهشتناک و عظیم به زمین وانیا منه ل خورد حتی تینکویول در اعماق زمین این برخورد را به خوبی حس کرد. ملکور از فراز تار منه ل به سان ابری غلیظ به سرعت آذرخش از فراز جنگل های انبوه وانیا منه ل گذشت.گردو غبار حاصل از برخورد بسیار زیاد و بسیار غلیظ بود. ملکور به محض رسیدن به جای برخورد بالهایی بزرگ برای خود ساخت و با چرخش آنها تند بادی ساخت و گرد و غبار را کنار زد و این کار لحظاتی را گرفت . پس از کنار رفتن گرد و غبار تکه های سنگ بزرگی را نظاره میکرد که با انفجار حاصل از برخورد خرد شده بود و ابری سیاه و غلیظ به دور آنها میگشت که با تند باد کنار نرفته بود و ملکور دانست که این دود و گرد و غبار نیست بلکه مهمان جدید است.

درحالی که همچنان ملکور در میان آسمان و بر فراز آن محل ایستاده بود فریاد زد کلواتار .... ای کلواتار آرام گیر... اینجا وانیا منه ل دنیای جدید است و آینور قبل از تو به اینجا رسیده اند. کلواتار....

ابر غلیظ با شندیدن جملات ملکور آرام گرفت و از چرخشش باز ایستاد در حالی که بزرگتر میشد قسمت بالایی ابر به صورت صورت فرزندان ایلوواتار شد و دهان به سخن گشود. تو کیستی که نام مرا میدانی درحالی که من هیچگاه تو را ملاقات نکرده ام؟

ملکور به او گفت: من ملکور بزرگترین آفریده ی ارو هستم و جمله ی قدرت آینور در درون من نهفته است. کلواتار از شنیدن این حرف ملکور خنده ای از روی تکبر سرداد و قهقهه های او تا تار منه ل رسید و به گوش آینور رسید. سپس گفت تا بحال چنین ادعایی را از هیچ آفریده ای نشنیده بودم. من را به سخره گرفته ای ای مخلوق؟ من با مخلوقی مثل تو دمخور نخواهم شد زیرا وظیفه ای دارم که باید به انجام برسانم. ملکور این سخنان کلواتار را خوشایند ندانست و رنگش تاریک تر و اندازه اش بزرگتر و دهشتناکتر شد و در حالی که پیچشهای آتش را در درون خود حس میکرد و نشان میداد گفت: ای کلواتار بدان که در سأن ملکور نیست که مزاح کند برای بار آخر به تو گوشزد میکنم که احترام میزبان و مهمان را بر هم نزنی و آرام گیری.

کلواتار با شنیدن این سخن برآشفت و گفت : گویا تو سخنان مرا جدی نگرفتی ملکور؟ حال باید ثابت کنی که بزرگترین آفریده ی ارو هستی زیرا این ادعا اگر از سر مزاح نباشد برای من خوشایند نیست.سپس شروع با چرخش کرد و خود را حرکت میداد و ابعادش بزرگتر میشد در این هنگام ملکور بدون معطلی و به سان آذرخشی بزرگ بر تن او کوبید و با هم درآمیختند. ملکور ،کلواتار را به میان آسمان برد و او را با قدرتی بسیار به سمت زمین پرتاب کرد و کورا با سرعتی بسیار بر زمین کوبید و کلواتار همچنان مقاومت میکرد و ضرباتی بزرگ را بر ملکور میزد. ملکور این ضربات را حس نمیکرد و حس کرد که هدایای ارو بر او تاثیری بسیار گداشته اند و تنها در نبردی اینچنین است که میتواند آنها را بیازماید. از فرط خشم از کلواتار و علم به قدرتهای درونش و اینکه ضربات کلواتار بر بدن او ضعیف مینماید با سرعتی بسیار کلواتار را پیاپی به آسمان میبرد و باز بر زمین میکوبید تا بدانجا که زمین زیر پایشان گود گشت و به درون خود فرو رفت. فریاد های خشم ملکور به تار منه ل میرسید و زمین به لرزه افتاد و پایه های تار منه ل را لرزاند و آینور به چشم قدرت ویرانگر آفریده ی بزرگ را دیدند و حس کردند.

هزاران بار ملکور کلواتار را به اطراف می انداخت و باز او را در چنگ میگرفت و بر زمین میکوبید. کلواتار از سهمگینی ضربات ملکور خسته شد و در فرصتی که بدست آورد با سرعتی بسیار از ملکور فاصله گرفت و در فاصله ای دور در خود چرخید و هفت تکه ی تاریک به سان ابرهایی کوچک از خود به بیرون پرتاب کرد که این قطعات کم کم شکل موجوداتی جدید را گرفتند که ملکور قبلا در آردا شبیه آنها را ندیده بود. و در پایان کلواتار توسط زنجیری بزرگ همه ی آنها را بدست گرفت . این موجودات با دیدن ملکور خشمگین شدند و در تکاپوی جنگ با او در آمدند. کلواتار خنده ای سرداد و به تمسخر به ملکور گفت: حال خواهیم دید که ملکور با اینان چه خواهد کرد؟

ملکور قهقهه ای سرداد و گفت: من خالق آنها را به چالش کشیدم مرا از سگهایت میترسانی؟

با شنیدن این حرف ملکور ، کلواتار آن موجودات را رها ساخت و آنان را به سمت ملکور هدایت کرد. ملکور از شدت خشم به آتشی مهیب و غران که آذرخش ها را به اطراف می انداخت درآمد و به سمت کلواتار و هفت موجود عجیب رفت و موجودات بدون توجه به آتش ملکور بر او حمله کردند و ملکور درحالی که میچرخید و آنها را بر زمین میکوبید از شدت خشم فریاد میزد و کلواتار را صدا میزد و او را تهدید میکرد. کلواتار با چشمان خود دید که ملکور ضربات این هفت حیوان غول پیکر را احساس نمیکرد و زخمی بر نمیداشت. این که ملکور در برابر این ضربات سهمگین و در هفت جهت محاصره قرار گرفته است و همچنان به مبارزه میپردازد بسیار متعجب شد. ملکور در حالی که دست دو موجود را گرفته بود آنها را پیاپی بر زمین کوبید و در آخر پای خود را بر آنها کوبید و آن دو را نا بود ساخت. دیگری را با دو دست خود برداشت و از وسط نصف کرد. با کالبدی بزرگ و وحشتناک به شکل یکی از آنها در آمد اما ده برابر بزرگتر گویی گوهی بزرگ از آتش و دود و آذرخش را در درون خود داشت. آنها را به نیش میکشید و مانند حیوانی درنده و گرسنه آنها دار میجوید. وقتی آخرین آنها بدست ملکور نابود شد ملکور بلافاصله با سرعتی بسیار به سمت کلواتار رفت و او را در بر گرفت و پس از ضرباتی وحشتناک و بزرگ که لرزه را بر زمین می انداخت و دره ها را در زمین ایجاد میکرد به شکل ابری از آتش در آمد و کلواتار را با آسمان برد و در حالی که به شدت بسیار زیاد میچرخید کلواتار را به سختی به زمین کوبید به طوری که کوه تار منه ل در دور دست نیز به خود لرزید و تینکویول از اعماق زمین به بیرون آمد و در کنار تار منه ل به نظاره ی مبارزه پرداخت.

ملکور ، کلواتار را درحالی که بر زمین افتاده بود به زیر گرفت و ضرباتی سهمگین را پیاپی و سریع بدون توقف را به کلواتار میزد تا جایی که داد کلواتار بلند شد و از ملکور رخصت خواست. ملکور از فرط خشم و بی احترامی کلواتار فریادهای کلواتار را نشنید. او به یاد مبارزه با تولکاس و اورومه افتاد و زخمهای که به او میزدند و سهمگینی ضرباتی که به تنش میخرید و از اینکه آن زمان قدرتی اینچنین نداشت بسیار خشمگین گشت و اتش انتقام درونش را میسوزاند و در میان این ضربات سهمگین همچنان که از شدت قدرت این ضربات همراه کلواتار به درون زمین میرفت به خود آمد و فهمید که این تولکاس و اورومه و والار نیستند بلکه مهمانیست که باید هدیه را از او بگیرد. در حالی که پایش را بر سینه ی کلواتار گذاشته بود لحظه ای درنگ کرد و گفت: ای کلواتار حال مخلوق بزرگ ارو را دیدی؟

کلواتار گفت آری دیدم. درست است که آینور نمیمیرند اما تحمل درد ضربات ملکور را ندارند. رخستی بده تا بیارامم و تو را خشنود سازم. ملکور پایش را از روی سینه ی کلواتار برداشت و با دو دست سینه ی کلواتار را چنگ زد و به میان آسمان برد از همانجا او را رها ساخت تا خود بر زمین برگردد. کلواتار در میان اسمان رها شد و قدرتش کم شده بود و نتوانست خود را جمع و جور کند به همین دلیل باشدت بسیار به زمین خورد و مدتی آرمید تا قدرتش را نسبتا باز یابد. ملکور از آنجا با سرعتی بسیار به سمت تار منه ل باز گشت. و در نزدیکی تالار فرود آمد و به کالبد فرزندان ایلوواتار درآمد. همه ی آینور سکوت اختیار کرده بودند. ملکور بدون نگریستن به آنها به درون تالار رفت و بر تخت نشست و به فکر فرو رفت. جمله ی آینور در حالی که به او خیره بودند در جایشان نشستند و به انتظار ماندند...

post-3945-0-70532100-1431785034_thumb.jp

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

لحظاتی گذشت خرد مکور بازگشت و خشمش فرونشت. ملکور به فکر فرو رفت و با خود اندیشید که گهر را اگر با مصالحه به دست نیاورد نمیتوان به زور آن را از کلواتار گرفت. و این ،کار ساده ای نخواهد بود و ممکن است اعتماد آینور از دست برود. پس روبه یولونن کرد و گفت : یولونن برو و کلواتار را به اینجا بیاور. به هر قیمتی باید بیاید در غیر اینصورت دوباره مجبورم به زور او را وادار کنم.

یولونن به نشانه ی تایید سری تکان داد و از تالار تارمنه ل بیرون آمد و سریعا راه را به سمت کلواتار در پیش گرفت. پس از چندی یولونن کلواتار را بر روی زمین دید که از فرط خستگی و کمبود قدرت بر روی شنهای صحرای ایجاد شده از نبرد ارمیده و نمیجنبد. از فاصله ای معقول کلواتار را صدا زد: کلواتار.... کلواتار.... ارباب جنبندگان برخیز... کلواتار.

کلواتار با شنیدن صدای یولونن او به او گفت: یولونن.... تو هستی؟.... چرا آنقدر در آمدنت درنگ کردی مرا مگر نمیدیدی؟ تو کسی را که با من میجنگید دیدی؟ ملکور دیگر کیست؟ چرا با آینور در این جهان است؟

یولونن جواب داد: ملکور بزرگترین آفریده ی اروست. او توان جمله ی آینور را در درون خود نهفته دارد. او از ما درخواست کمک کرده و ما نیز قبول کردیم. بیا و تو هم مانند ما با او همراه باش. او در آردا بود اما والار ،آینوری که در آردا بودند بر ضد او شوریدند و حکومت ملکور را نپذیرفتند و مخلوق برتر ارو را از آردا بیرون راندند. درحالی که اراده ی ارو او را به وانیامنه ل هدایت کرد. کلواتار پرسید: وانیا منه ل؟ یولونن جواب داد: بله وانیا منه ل نامی است که ملکور پس از آمدن لایکا هه ری و به خاطر ورودش بر این دنیای جدید نهاده . قبول دارم که مواجهه ی تو با ملکور زیاد پسندیده و مورد قبول تو نیست اما مطمئنم کاری از تو سر زده که اینچنین خشم او را برانگیخته ای؟ درست است؟

کلواتار گفت: آری. دعوتش را رد کردم و گفتم باید ثابت کند که مخلوق برتر است. او هم چنین کرد.

یولونن خندید و گفت: او را خشمگین کردی و و نتیجه ی عمل خودت را دیدی. حال ملکور مرا برای دعوت دوباره ی تو به اینجا فرستاده . او مقدم مهمانان ارو را گرامی میدارد. خواست و اراده ی اروست که اینچنین اتفاق افتاده. بیا و با من تا تار منه ل همراه باش. همه ی وقایع گذشته را برایت تعریف میکنم.

کلواتار به آرامی از جای برخواست و با یولونن همراه شد. در طول راه یولونن وقایع گذشته را برای کلواتار توضیح داد. و به همراه هم از تار منهل بالا رفتند و به ورودی تالار رسیدند. میننوری که در ورودی و در آستانه ی در بود تعظیمی بلند برای مهمان جدید کرد و به آنها خوش آمد گویی کرد. کلواتار از بزرگی کوه تار منه ل و جنگلهای انبوه و تالار بزرگ تعجب کرده بود. به محض ورودش متوجه شد که میننور مهمانان را اکرام میکنند و آنها در جایگاه و تخت های بزرگ مخصوص خود قرار گرفته اند. و ملکور در روبه روی در ورودی تالار در انتهای سالن با لباسی سفید و چهره ای نورانی و کالبدی درخشان و زیبا بر تختش که از دیگر تخت ها بزرگتر بود تکیه زده و در حال مشاهده ی میننور است و به فکر فرو رفته. کلواتار تعجب کرد زیرا از بدو ورود ملکوررا خشمگین دیده بود.

یولونن به نزدیک تخت ملکور رفت و گفت: ای ملکور من کلواتار ارباب جنبندگان را به تارمنه ل آوردم و او به خواست خود آمده است.

ملکور از جایش برخاست و رو به کلواتار کرد و گفت: تو مرا به چالش کشیدی حال آنکه مهمان با میزبانش اینچنین رفتار نمیکند. من نیز قبلا گستاخی آینور را در آردا دیده ام پس انتظار خشم را هم داشته باش. حال بدان که چون به خواست خودت اینجا آمدی پس من نیز رفتاری شایسته آینور را خواهم داشت. اما قبل از هرچیز بگو که آیا مرا در تنبیه والار یاری خواهی کرد یا نه؟

کلواتار جواب داد: من میخواستم درستی ادعای تو را بسنجم. بعد از مبارزه من به این راز قدرتت پی بردم. براستی تو قدرتی فراتر از یک آینور داری و این مرا متعجب ساخت. من به تو کمک خواهم کرد اما به شرطی که من ماموریت خود را در این دنیا به پایان برسانم و حداکثر کار را انجام دهم. آنگاه میتوانم گوهر کلواتار را به تو بدهم زیرا دیگر کاری برای انجام دادن در این دنیا ندارم و خلقتها پایان یافته. حال آیا شرط مرا قبول میکنی؟

ملکور لبخندی زد و گفت: صبر من از آینور نیز بیشتر است. برو ماموریتت را تمام کن و به اینجا باز گرد. کلواتار از تالار بیرون آمد و از تار منه ل به پایین رفت و به کار مشغول شد. هزاران نوع جنبنده و حیوان و حشرات را به خواست ارو و قدرتی که به او داده بود و قدرت مضاعفی که از گوهرش داشت در سرتاسر وانیا منه ل پراکند.

ملکور نیز برتخت خود تکیه زد و با اشاره ی دستش تخت کلواتار را در حالی که به رنگ های مختلف و نقوش حیوانات مزین شده بود برای کلواتار آماده کرد.

سالها زمان گذشت و کلواتار با دقت فراوان گونه های جانوران و حشرات را به اندازه ی معقول در وانیا منه ل و جنگلهای انبوه سراسر دنیای جدید پخش کرد و تعادلی صحیح را برای آن ها در نظر گرفت. پا از اتمام ماموریتش به تار منه ل باز گشت. ملکور به او خوش آمد گفت و او را به سمت تخت مخصوصش راهنمایی کرد.

کلواتار قبل از اینکه بر تختش بنشیند رو به ملکور کرد و گفت: ای ملکور بدان که من ماموریتم را به اتمام رساندم و اکنون زمان آن است که من نیز به عهد خود وفا کنم. من گوهر خود را به تو میدهم تا والار را که بر ضد تو شوریدند و حکومتت را انکار کردند تنبیه کنی. اما از قدرتهای این گوهر بترس زیرا میتواند جنبندگانی را بسازد که تو اراده کنی . پس در هنگام خشمت از آن استفاده نکن زیرا ممکن است جنبنده ای بسازی که بعدها برایت دردسر ساز شود و ممکن است از هدف و خواسته آفرینشش دور شود.

بعد گوهری درخشان و طلایی را از سینه اش بیرون کشید و به ملکور داد. ملکور از فرط شادی دریافت اینچنین هدیه ای به تندی از تخت پایین آمد و گوهر را بدون توقف در دست گرفت و آنرا به سینه اش فشرد. گوهر به آرامی در سینه ی ملکور جای گرفت و مانند خون در درونش جریان یافت و رنگ سینه اش همانند طلاشد. ملکور بلافاصله از تالار بیرون رفت و به سرعت دسته هایی از پرندگان و خزندگان را خلق کرد. خرسهای بزرگ و دسته های گرگ. بعد برای اینکه نشان دهد که بر این قدرت مسلط خواهد بود کار را متوقف کرد و رو به آینور کرد و گفت: قدرتها لایق کسانی هستند که میتوانند برآنان مسلط شوند حال آنکه من توانمند ترین آنانم.

پس از این سخن ملکور درحالی که دستانش را نزدیک بهم باز کرده بود تاجی بزرگ و پراز گوهر های درخشان و زیبا را خلق کرد و آنرا بر سر نهاد و گفت آیا لیلقت ملکور پادشاهی نیست؟ سوگند میخورم اگر فرزندان ایلوواتار در وانیا منه ل بودند هرگز به آردا نمیرفتم حتی برای تنبیه والار. اما هدف من تنبیه آنان و همنشینی با فرزندان ایلوواتار و بازپس گیری حق حکومتم در آردا است. سپس به درون تالار بازگشتند و ملکور درلباسی درخشان و چهره ای خندان و تاجی زیبا و بزرگ به نشانه ی حق پادشاهیش برتخت نشست و به انتظار آینور بعدی نشست...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

مینوی خرد

سالها از آمدن کلواتار به وانیا منه ل گذشته بود. وانیا منه ل مانند بهشتی وسیع و بزرگ پر از جنگل و درختان تنومند و سبزه زار های بیکران بود. باغها و جنگلهای لایکاهه ری با آمدن کلواتار جانی تازه گرفته بود و حیوانات بزرگ و کوچک درنده یا شکار به اندازه ای زیاد بودند که از بلندای تارمنه ل اگر کسی پایین را نظاره میکرد انگار زمین درحرکت و تکاپو است. صدای پرندگان از لابه لای درختان به هم بافته ی جنگلهای لایکا هه ری نوید زندگی تازه را به وانیا منه ل میداد.

روزهای تارمنه ل به سختی میگشت و تحمل این همه زمان برای کسی که انتظار میکشد بسیار سخت می نماید. ملکور روزهای خودرا با تمرین کردن و شناخت بهتر از درون خود و نیروهای نهفته اش آغاز میکرد و پس از آن به تار منه ل باز میگشت. ملکور تفکراتش را بررسی میکرد. اینکه آیا ارزش رفتن دارد؟ آیا انتقام گرفتن ارزش از دست دادن وانیا منه ل زیبا و فراخ را دارد؟ در اینجا نه والاری هست و نه مایای مزاحمی که حلقه ها بتنند و دسیسه ها بچینند. از طرفی تفکری قدیمی و زخمی کهنه دوباره سر باز مینمود و شعله ی انتقام را در درونش دوباره شعله ور میکرد. به قدری این تفکرات نا همسان به او فشار می آورد که ملکور اوقات خود را با تمرین کردن و آتش افکند و کوه ساختن و نابود کردنشان میگذراند. به دور از تارمنه ل و به دور از چشم آینور. قدرتش روز به روز افزون تر میشد و آتش انتقام هم همچنان شعله میکشید.

ملکور به خوبی میدانست که چه کسی خواهد آمد. میدانست که او را با حرف زدن نمیتوان فریفت. میدانست که اگر بخواهد به زور متوسل شود باید آینور را قبل از آمدنش راضی کند. اماا هنوز نمیدانست که چگونه میتواند آینور را متقاعد سازد. او از شدت خشمش نسبت به والار و شدت تمریناتش نمیتوانست تصمیمی صحیح و درست در راستای اهدافش بگیرد. به همین خاطر تمریناتش را موقتا قطع نمود و زمانش را بیشتر در تارمنه ل و تفکر میگذراند. آینور و میننور ها می آمدن و میرفتند اما ملکور همانند سنگی ساکن بر روی تختش با لباسی درخشان نشسته بود و آنقدر در افکارش غرق شده بود که صدای اطرافش را نمیشنید. بلاخره ملکور به فکری رسید که میتوانست آینور را برای اعمال زور برای مهمان بعدی آماده سازد.

از جای برخاست و رو به آینوری که در تالار بودند کرد و با صدایی رسا گفت: آینور.... خوب میدانید که مهمان بعدی ما کیست. و میدانیم که هیچ کدام از ما توانایی راضی کردن او را با سخن گفتن را نداریم. زیرا او از هر سخنوری سخنور تر است پس حرف هایمان به نزد او مانند سخنان یک کودک است. پس باید چاره ای اندیشید. شما میتوانید مرا یاری کنید؟

یولونن گفت: ای ملکور توانا تو خود میزبان هستی. چگونگی رفتار میزبان با مهمانش با خود اوست. اینطور نیست؟ بعد به نشانه ی انتظار تایید رو به آینور کرد و دوباره تکرار کرد: اینطور نیست؟ آینور به نشانه ی تایید سخنان یولونن سری تکان دادند.

ملکور گفت: پس حتما میدانید اگر مشکلی با سخن حل نشود باید از چه راهی بهره برد؟

همه ساکت ماندند و یولونن به جای خود بازگشت و به فکر فرو رفتند. ملکور دوباره بر جای خود نشست و منتظر ماند.

یولونن از جای برخاست و گفت: اگر راهی به جز اعمال زور نباشد شایسته نیست با آینور به تندی رفتار شود. ملکور برخاست و گفت: شایسته است که من به اهدافم نرسم؟ من تفکر بزرگ ارو و اراده ی او در جهان و اولین مخلوقش راهی به جز تفکر ارو را نخواهم پیمود.

یولونن گفت: آیا وظیفه ی آینور هم اراده ی ارو نیست. ملکور با عصبانیت و صدای بلند گفت: مگر من هم ملکور نیستم؟ بزرگترین تفکر ارو منم و من میخواهم این وظیفه را به سرانجام برسانم. برتریت وظیفه ی من بر وظایف آینور امری اشکار است. من کسی را بر سر راه اراده ی ارو نمیتوانم بپذیرم. من به هر قیمتی این کار را خواهم کرد. به هر قیمتی.آینوی بعدی وقتی با سخن نتوانیم متقاعدش کنیم پس باید اراده ی ارو را با اعمال زور به پیش ببریم.

من با او حرف خواهم زد هرچند میدانم کار بیهوده ایست. در صورتی که سخن مرا رد کند و دعوتم را رد کند از آن پس طوری دیگر با او برخورد خواهم کرد.بعد ملکور بر تختش بازگشت. لایکا هه ری از جایش برخواست و گفت: اگر با سخن نشود مشکلی را حل کرد ایا همواره تنها راه راه مبارزه و اعمال زور است؟ به نظر من باید با کسی که نمیپذیرد باید مدارا کرد. مینیانار ازجای برخاست و درحالی که به حرفهای لایکاهه ری میخندید گفت: مدارا کردن باکسی که از تو بیشتر میداند کاری بیهوده است هم برای ما و هم برای او. پس کار بیهوده را انجام ندهیم بهتر است. نظر من با ملکور مشابه است. ملکور راست میگوید. پس باید با او همراه شویم همانگونه که همه سوگند یاد کردیم. این هم یکی از مقاصد ملکور برای هدف بزرگش است پس باید با او همراه شویم.

کلواتار از جای برخاست و گفت: آری مینیانار سخنت درست است اما من خشم ملکور را دیدم. و این رفتار مورد پسند همه نیست. اگر خواست ملکور استفاده از زور است خوب فکر بدی نیست اما مشکل این است که زور تا چه حد؟ چقدر باید پیش برود؟ باید همانند رفتارش با من باشد؟

ملکور از جای برخاست و گفت: نه... رفتارم با بعدی بهتر و آرامتر خواهد بود. من میدانم او کیست و میدانم او خارج از سخن توان مقابله با من را ندارد. اما من نمیتوانم با سخن گوهر معرفت را بدست آورم. من آن گوهر را بیشتر از همه ی گوهرهایتان میخواهم. خوب میدانید که نیروی آن گوهر در درون من چه ارزشی پیدا خواهد کرد. میدانید که وقتی معرت و بینش و خرد در وجودم فوران کند بسیار متفاوت خواهم بود؟ میتوانم پادشاهی بزرگتر و بهتر برای فرزندان ارو باشم. میتوانم پادشاهی خوب برایتان باشم. بهتر از الان. میدانید داشتن این گوهر جدید چه کمکی در جنگهایم با والار خواهد نمود؟

پس به هیچ دلیلی این را از دست نخواهم داد. اگر آینوی بعدی با من همراه نشود من به زور گوهر را ازو خواهم گرفت حتی اگر ناچار به شکافتن سینه اش باشم. بعد ملکور بر سرجایش بازگشت و خشمش را فروخورد. یولونن گفت: پس ای ملکور بزرگ بگذار تا ما به عنوان آینور قبل از او به ملاقاتش برویم و او را راضی به این کار کنیم. اگر به سخن ما گوش نکرد پس آنوقت تو خود با او سخن بگو.

ملکور به نشانه ی تایید سرش را تکان داد.

وانیا منه ل را نوری مرموز در بر گرفته بود و مانند اوایل روز نور داشت اما نه خورشیدی بود و نه ماه. تنها نور ملایمی مرموز که منبعش معلوم نبود گویا اراده ی ارو اینگونه خواسته بود. برای همین از ابتدای ورود ملکور و یولونن کسی به فکر شمارش وقت نکرده بود پس کسی نمیدانست که چکونه گذر زمان را محاسبه کند. تنها آینور توانایی مقابله با گذر زمان را در وانیا منه ل داشتند. زمانهای دراز سپری شدند و همچنان جنب و جوش در خارج از تار منه ل ادامه داشت. دنیای وانیا منه ل بدور از هیچگونه تاریکی و نیروی شرّی همچنان در شادی غرق بود. کسی مخالف خواسته ی ساکنین نظر نمیداد و پس به معنایی واقعی وانیا منه ل بود. بهشتی زیبا و آرام. البته حیوانات شکار چی هم بودند اما شکارشان به گونه ای بود که شکار هم از شکارچی راضی بود حتی آنها هم میدانستند که وظیفه ای در وانیا منه ل دارند.

درختان رشد میکردند و تنومندتر میشدند و در هم میپیچیدند.و لانه ی پرندگان زیبا و خوش اواز میشدند.

درون تارمنه ل ساکت بود و ملکور همچنان غرق در تفکراتش بود که به یکباره صدایی مهیب از فراز اسمان آمد و سنگی بزرگ در اسمان وانیا منه ل رد شد و در دوردستها خیلی دورتر از تارمنه ل به زمین خورد. ملکور بدون انکه از جای برخیزد گفت: لحظه ای که در انتظارش بودیم رسید. حال نوبت شماست که به وظیفه خود عمل کنید. بروید آینور.... بروید...

یولونن و لایکا هه ری و مینیانار و تینکویول و کلواتار همه با هم از تالار تار منه ل بیرون آمدند و از تارمنه ل پایین آمدند و به سرعت به سمت محل برخورد رفتند.....

post-3945-0-95070100-1432571661_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
beleriand/arda

دم همتون گرم مخصوصا شما جناب armando مطالب جالبی بود دلی بیاید خودمون یه دنیای حماسی درست کنیم با فرهنگ خودمون . بنظرم بجای اردا باید یه دنیای خیالی با خیال خودمون درست کنیم تا مجبوذ نباشیم ایده های یک شخص مرده رو کامل کنیم هر کار کنیم نمیتونیم به خودمون بقبولونیم که داستان و میتونم ادامه بدیم . سایرون نابود شده و ملکور هم در پوچیه دیگه بیخیال اونا . دنیا خودتون و بسازید 

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
beleriand/arda

سایه هیچ وقت روشن نمیشود ... بدی ها هرگز بی اذن خداوند تمام نمیشوند... مانوه بدون آنکه ترسی داشته باشد هنوز حکومت میکند ... با نابودی سایرون میشود گفت که ترسی نیست ... امکان بازگشت ملکور وجود دارد ... اما چه موقع و چه زمان ... سوالاتی در ذهنمان هست و جواب مشخصی ندارد ... ملکور باز میگردد و باز هم نا آرامی به بار میاورد ... با انکه والار همچنان در قدرت است ولی یک اتفاق ممکن است سرانجام ارامش باشد ... 

ویرایش شده در توسط beleriand/arda

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...