رفتن به مطلب
VICTOR

انتقام بی پایان

Recommended Posts

VICTOR

سلام دوستان آردایی عزیز !

بله من برگشتم و بوی نا بدجوری داره میاد !

ان شا الله اپیزود جدید انتقام بی پایان رو برای طرفدارام (مثلا معروفم ) می نویسم باشد که مورد پسند واقع شود !

منم دلم واستون تنگ شده بود !

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
VICTOR

 *به نام خالق اخلاقیات*

 

 

سلام درود ارو بر تک تک نژاد های سرزمین میانه البته به جز اون ناکسهاش ...

با عرض پوزش از تاخیر 2 ساله ی این حقیر !

عرضم به حضورتون به دلیل درخواست ها و پیام هایی که این حقیر دریافت کردم (فروتنانه و اصن ی وضعیتی) تصمیم گرفتم اپیزود آخر نوشته و قائله را ختم و نامه را ببندم تا شاید ایک کلاغ نگون بخت خانه اش را پیدا کند !

البته شرمنده که ادامش نمیدم ... دیدم سر هر فصل جون به سر میشید رحمم اومد دیگه 

 

این هم قسمت آخر انتقام بی پایان تقدیم به همه ی شماعزیزان !

 

 

فصل آخر (نجوای آخرین ناقوس)

 

 

این روایتی است از دلاوری آن الف که وجودش صف های ارتش تاریک را شکاند ، هزاران الف و انسان را از مرگ رهاند ، خونش روی بزرگمردان را گلگون نهاد و در اوج تنهایی تن بی جان خود را تسلیم سپاه ارک نهاد ... یادش بود اولین و آخرین خنده ی مادر را ، شکوه و شجاعت و ایثار پدر را ... 

در وجودش آن لحظه ی تاریک نوری روشن گشت که نامش را جاودانه نهاد ... همچون پدرش مردانه جنگید و خاک را از خون خود رنگین کرد...

چه بی نام از میان رفت و چه بی نام پاسداری کرد ، به جای توصیف دلاوریهایش ، شاکر دوستانش بود

خستگی امانش را بریده بود و در پایان به خوابی بی پایان ... همچو انتقامش ... انتقامی که سرونوشتش را رقم زد 

***

در جلوی چشمانش داستان های مادرش مرور میشد ، سرزمین آزاد . جایی که گل به جای آتش و عشق به جای کینه بود . جایی که اسبهای افسانه ای در آنجا زندگی میکردند ، دشت ها و جنگل ها و البته کلی خوراکی های خوشمزه ...

در کودکی اش آرزوی دیدن آن را داشت ، باور داشت که هر افسانه ای روزی واقعیت پیدا می کند ... مثل افسانه ی بازگشت پادشاه تنها کوه ، ظهور وارث گاندور ، تمام شدن جنگهایی که باعث جداییش با پدرش بود !

چهره ی برادرش را تجسم کرد . داشت با اسبش به تاخت از دروازه های شهر میگذشت و الف کوچک هم با گریه برایش دست تکان میداد .گویا قرار نیست دیگر هیچگاه برگردد و باری دیگر بازی های کودکانه با یکدیگر انجام دهند ...

زخمش کم کم فشارش را بیشتر بر روان الف تحمیل میکرد و نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود ولی الف آنقدر غرق در خیالاتش بود که کمتر ارزشی برای زخم ریش شده اش قائل نبود ...

اگر آنرا در آن لحظه میدی گمان می کردی همچون دیوانگان بی دلیل می خندد ... حتی دیوانگان هم برای خنده های خود دلیل دارند ...

روزی پدر بر پیشانی اش بوسه زد و دستانش را فشرد ... بدو گفت : وقتی از نبرد بازگشتم تو را میخواهم یک مرد ببینم و میخواهم مرا در شمشیرزنی شکست دهی ...پس تا زمان بازگشتم هر روز تمرین کن ...

الف تمرین کرد و باز تمرین کرد به امید روزی که هرگز نرسید... حتی روزی که مرد شد . حتی روزی که توانست با یک خنجر 3 ارک را به تنهایی زمین گیر کند ...

او دیگر کودک نبود ...

***

گل های سرخ را باد این سو و آنسو تکان میداد ...آخرین شبی که دست های نامزدش را گرفته بود و آخرین باری که او را در آغوش کشید ... میدانست که او نمی تواند تا ابد منتظرش باشد .

یاد دستبند سفیدی افتاد که به رسم یادبود بر دستان او بسته بود . گوهری که نور ماه و خورشید را به زیبایی بازمیتاباند همچون یک ستاره در دل شب ... 

میخواست بار دیگر او را ببیند و باز دست های گرمش را بار دیگر به دست بگیرد ... لبخند هایش همچون ماه زیبا بود و عشقش همچون ستارگان مقدس 

نسیم چهره ی الف را نوازش میکرد تا تسکینی بر دلتنگی الف باشد ، شاید این آخرین باری باشد که چهره اش را الف تجسم می کند و دیگر نتواند او را ببیند !

چه زود این زندگی گذشت چه پیمان عشقی بود که به این تنهایی گسسته شد ...

چه باقالی پلو با ژله ای از دست رفت ! (معذرت می خوام ... داشت یکم لوس میشد)

***

آخرین شب که الف دل را به دریا زد و زره پدرش را پوشید ، پیشانی مادرش را بوسید و به آن گفت : من برای کاری مقدس تو را ترک میکنم ولی بدان که مقدس ترین عضو وجود من هستی 

مادرش به او گفت : من در زندگی ام چیزهای زیادی از دست دادم ، نمیخوام تو را هم از دست بدم ...

الف مادر را در آغوش کشید و دیگر چیزی نگفت ... سوار اسب شد و برای همیشه از دروازه های ریوندل در نیمه ی شب گذشت !

چهره ی پر اشک آن دختر را که بالای همان پل که برای آخرین بار قرار گذاشته بودند دید ولی رویش را برگرداند تا در تصمیمش سستی نکند ...

او خانواده و زندگی اش را پشت سر گذاشت و به سمت سرنوشتی دیگر روانه شد ... سرنوشتی که برایش گران تمام شد .

***

صدای نجوای ناقوس را شنید که حکایت است از آخرین لحظه ی مقاومت خورشید در برابر تاریکی شب ...

شبی که ماه در پشت ابر ها اسیر شده بود... شبی که ارک ها ناجوانمردانه دسته ی الفها را پایمال کردند ...

آن شبی که ستارگان اشک میریختند در پشت حجاب ابر های سیاه ... ابر های سیاهی که ناظر این دشت خون بودند...

شب داشت سپری میشد و دسته ی ارکان به صف بودند ... برای رقم زدن تاریخ ، تاریخ بزرگترین جنگ سرزمین میانه که نظیر آن در افسانه های الف ها روایت شده بود . جنگ وارث گاندور با خدمتگذار شیطان ... شیطانی که وجودش بر سرزمین میانه سایه ای جاودانه اکند و الف داستان ما نیز قربانی این سایه ی مهلک بود .

تمام زندگی الف از مقابل چشمانش گذشت ، اشکی از چشمانش سرازیر بود ... کسی نمیداند که عشق افتخار است یا اشک فراق .

او هنوز نفس میکشید ... طبیعت می توانست آن را حس کند ... تپش قلبش با وزش نسیم ملایم نیمه شب هم آوا شد ...

یک ضربه و ضربه ای دیگر ...

تخته سنگی که الف به آن تکیه داده بود حاضر بود در خون غرق باشد ولی نگذارد الف از پایی بیوفتد . گل های سرخ اطراف الف را پوشانده بودند که زخم حاکی از ناتوانی وی را بپوشانند .

ابر ها بگسستند

ستارگان نمایان گشتند

ماه نگریست

که ابرها دمی گریستند

لحظه ی شادیه سبزه

طلوع خورشید تابان

کاتبان بنگراند

شاعران بسرایند

واقعه ی آن شب طوفان را

مرگ هزاران ستاره ی درخشان را 

دشت گلگون شده از خون 

که نازد به بالین بودن آن قهرمان

قهرمانی که رفت

با یک (( انتقام بی پایان ))

 

نویسنده : VICTOR .D

برگرفته از داستان های سرزمین میانه

 

 

 

 

 

خسته نباشین دوستان !

 

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...