The secret wizard 2,001 ارسال شده در مارس 23, 2015 سلام به همه بعد از مطالعه ای که در مورد پنج مایا داشتم.سرنوشت و سرگذشت دو جادوگر آبی رو کاملا راز آلود و ناشناخته دیدم و سعی کردم ماجرا رو با نوشتن یک فن فیشکن دنبال کنم.نگاه کوتاهی هم به وضع سرزمین میانه،400 سال بعد از نابودی حلقه انداختم.امید وارم مورد پسند شما واقع بشه گفته می شود از بین پنج مایا که به سرزمین میانه فرستاده شدند،دو جادوگر آبی به همراه سارومان به شرق دور سفر کردند.مدتی بعد،سارومان به غرب بازگشت و نهایتا در آيزنگارد اقامت گزید.اما دو جادوگر آبی یعنی آلاتار و پالاندو در شرق مانده و به زندگی گمنام خود ادامه دادند.حتی داناترین ها هم از ان دو چیزی نمی دانند! به راستی چه اتفاقی برای آنها افتاد؟ آیا سرنوشت آنها مانند الف ها و مایا های دیگر بود؟ یا مسیری بس جدا گانه و عجیب را طی نمودند؟ شایعات زیادی در این مورد بر سر زبان ها افتاده بود.برخی می گفتند در سرزمین های ناشناخته ی شرق دور که تا به حال پای هیچ کس به انجا باز نشده زندگی می کنند و دنیا را در گوی های جادویی خود می بینند.عده ای هم معتقد بودند دو جادوگر آبی مدت ها قبل توسط ایسترلینگ ها کشته شده و دیگر نشانی از آنها وجود ندارد. در اینجا ماجرای دوک ثروتمندی را میخوانیم که برای کشف راز دو جادوگر به شرق دور سفر میکند. مدت های از نابودی حلقه می گذشت.صلح و آرامش به سرزمین میانه باز گشته بود.انسان ها در جای جای زمین به سکونت پرداخته در دنیایی پر از شادی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.البته نه در همه ی سرزمین ها.با اینکه مدت زیادی از سفر الف ها به غرب می گذشت اما هنوز سرزمین هایی مانند لیندون خالی از سکنه بود.در عوض سواحل فالاس و بخصوص شهر هایی که در ناحیه ی گاندور وجود داشتند روق فراوانی گرفته بود.کشتی های کوچک و بزرگ پر از اقلام و جنس های گوناگون ازنواحی مختلف سرزمین میانه در سواحل گاندور به تجارت می پرداختند و داد و ستد میکردند و البته این دریانوردان زود ثرونمند می شدند.خوشبختانه با اقداماتی که شاه اله سار در سال های اخیر انجام داد،دزد های دریایی اومبار تا حد زیادی از سواحل گاندور عقب نشینی کردند و امنیت تضمین شده ای بر این سواحل حکم فرما شد. در شمال هم همینطور.دیل از بزرگ ترین و زیبا ترین شهر های آن ناحیه بود و در اطراف ان هم دهکده های زیادی ساخته شده بود.در آنسوی کوه های مه آلود هم زمزمه هایی از حیات گسترده ی انسان ها به گوش می رسید.قلمروی آرنور دوباره احیا شده و عده ای هم با عنوان فرماندار بر آن نواحی حکمرانی می کردند.اما هنوز زمان زیادی لازم بود تا این قلمروی باستانی و کهن،مثل گذشته ها شود. قلمروی اربابان اسب ها نیز سرزمین پر رونقی شده بود.شاه اله سار آیزنگارد را بر قلمروی روهان افزود و پس از آن مهاجرت گسترده ی روهیریم به رود خانه ی آیزن و اطراف آن نواحی آغاز گشت و آیزنگارد،دژ مستحکم و بزرگی برای آنان شد.در تنگه ی روهان هم کمپ های زیادی بنا شده بود که توسط روهیریم اداره می شد.روهان به عنوان یک پل ارتباطی از شرق به غرب،دارای موقعیت استراتژیک مهمی بود.پادشاه «ائوما» نیز یکی از نوادگان ائومر بود که بر روهان حکمرانی میکرد. در یکی از بنادر پر رونق گاندور که در سواحل فالاس قرار داشت،دوک ثروتمندی زندگی میکرد.نام ثابتی نداشت اما در گاندور،او را با نام لرد گلاندو می شناختند.او فرد با نفوذ و شناخته شده ای بود که تجارت سه بندر مهم را در دست داشت و از راه تجارت،ثروت زیادی را به دست آورده بود.مدتی قبل با تلاش های بی وقفه و سفر های دریایی متعددی که انجام داد،کلید تجارت سرزمین میانه در انحصار گاندور قرار گرفت و به همین سبب پادشاه گاندور شخصاً او را به شهر سفید دعوت کرد و از او تشکر نمود.بعد از آن ماجرا لرد گلاندو لقب دوک گاندور را برای خود برگزید و نامش به عنوان ثروتمند ترین مرد گاندور بر سر زبان ها افتاد. او اکنون د سن 47 سالگی به سر می برد و دوست های زیادی داشت.تجارت را هم برای مدتی رها کرده بود و بیشتر وقت خود را در مهمان خانه های حومه ی شهر می گذراند.در یکی از همین مهمانخانه ها بود که صحبت از دوران قدیم باز شد.صحبتی که بوی سفر میداد... 41 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Lord Thrall 43 ارسال شده در مارس 23, 2015 خب خیلی جالب بود بقیش چی میشه میشه بگی لطفا؟ممنونم 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Capitan 1,823 ارسال شده در مارس 24, 2015 متن و داستان جذابی شده :D ادامه بده تا ببینیم چی میشه! 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مارس 25, 2015 (ویرایش شده) مهمانخانه ی اسب چوبی نسبت به بندرگاه اصلی در مکان دور افتاده ای قرار داشت و جای آرامی برای گذراندن وقت بود.سکوت بی سابقه ای در آنجا حکم میکرد.سکوتی که فقط خدمتکاران مهمانخانه به آن عادت داشتند.کمی جلو تر در کنار شومینه،مرد خوش قیافه ای با لباس بلند و اشرافی نشسته بود و از پنجره ی کوچک مهمانخانه به ساحل نگاه میکرد. هوا ملایم بود اما ابر های تیره گاه آسمان را در تاریکی فرو می برد.موج های سفید با نسیم سردی به ساحل برخورد میکردند و صدایی مملو از آرامش را به دنیبال خود می کشیدند.گلاندو همچنان در سکوت مهمانخانه نشسته بود و به امواج دریا نگاه میکرد.نور نارنجی رنگ آتش شومینه بر نیمه ای از صورتش پرتو افکنده بود.زمان در سکوت سپری می شد و گاهی فریاد سار های وحشی که به دور مهمانخانه پرواز می کردند،سکوت را می شکست.کمی بعد صدای حرکت سریع دو اسب به سمت مهمانخانه شینده شد.یکی از خدمتکاران از پشت پنجره،پرده های سرخ را کنار زد و دو سوار ناشناس را دید که با بالاپوش ها سیاه به مهمانخانه نزدیک می شدند.پس به سمت لرد آمد و گفت:آنها رسیدند ارباب.فکر نمیکردم به این راحتی اینجا را پیدا کنند. -آنها را شناختی؟ -خیر سرورم.صورت های خود را پنهان کرده بودند. -خوب است.می توانی بروی. دو فرد ناشناس به مهمانخانه رسیدند و از اسب های خود پایین آمدند.نگاهی به تابلوی چوبی مهمانخانه انداختند و با دیدن کلمه ی اسب چوبی،از صحت راه،اطمینان یافتند.پس باشلق های خود را کنار زده و وارد مهمانخانه شدند.یکی از آن دو،مرد درشت هیکلی با مو های بلند و قهوه ای بود که پوست خزی بر روی شانه هایش انداخته بود. و می شد حدس زد که از شکارچیان «لبنین» باشد.او هِرِنو نام داشت و دیگری مرد جوان و خوش سیمایی به ناین کِوین از دول آمروت بود.از مو های بور و شمشیر بلندی که در نیام داشت می شد فهمید که از شوالیه های دول آمروت است. ورود این دو نفر به مهمانخانه اتفاقی نبود.کوین و هرنو با دعوت لرد گلاندو به اینجا آمده بودند تا در مورد موضوع مهمی با یکدیگر صحبت کنند.دوک گاندور در حالی که به بیرون نگاه می کرد با لبخند زیرکانه ای گفت:دیر رسیدید! کوین و هرنو به یکدیگر نگاه کردند و با خوشحالی پشت میز لرد نشستند.هرنو گفت:کار های ما به اندازه ی شما حساب شده نیست ارباب.ببخشید کمی دیر کردیم. گلاندو خنده ای کرد و گفت:هرنو! دوست قدیمی.برای رسیدن به شکار هم دیر میکنی؟ نه.اگر اینطور بود که بهترین شکارچی لبنین الان اینجا نبود.تو چه توضیحی داری کوین؟یک شوالیه باید سریع تر از باد و حیله گر تر از راه باشد.اما به نظر می رسد یک لحظه راه اینجا را گم کرده باشید. -راه را گم نکردیم.مسیر بدی را پیمودیم که از میان سنگ ها و رود خانه ها می گذشت و بارش باران آن را بسیار لغزنده و خطرناک کرده بود. گلاندو با لحن خوشی گفت:در هر صورت خوش آمدید.این مهمانخانه مخفیگاه من است و امروز پذیرای شماست. سپس از روی صندلی برخاست و صدا زد:پیتر،برای دوستانم نوشیدنی داغ بیار. هرنو که از مسیر پر فراز و نشیب خسته شده بود،خمیازه ای کشید و پرسید:تجارت در چه وضعی است؟شنیده ام در دنیای تجارت درخشیده ای! لرد جواب داد:تجارت را برای مدتی کنار گذاشته ام.راستش را بخواهید از سفر های دریایی و رابطه با تاجران خسته ام.تصمیم دارم مدتی برای خودم زندگی کنم... به دور از هرگونه دغدغه و کار سخت. هرنو نوشیدنی داغ را سر کشید و گفت:اهوم...تصمیم خوبی گرفتی.من هم مدتی است دست از شکار کشیده ام.همین یک ماه پیش نزدیک بود فرمانده ی لبنین را اشتباهی به جای آهو بزنم! این را گفت و خندید.لرد رو به کوین کرد و گفت:مثل همیشه کم حرف هستی دوست من.از دول آمروت چه خبر؟ -این روز ها حال و هوای خاصی دارد.نه تنها در دول آمروت بلکه در سراسر بل فالاس درگیری ها موج میزند.آن هم برای انتخاب بهترین شوالیه و جشن های پر تنشی که حاکم ما راه انداخته. گلاندو با لحن شوخی گفت:خوب است.حتما باید شرکت کنم.کسی چه میداند؟ شاید من بهترین شوالیه شدم! کوین خندید و لحظه ای بعد،هرنو گفت:گلاندو،می شود دلیل دعوت ما به این مهمانخانه ی دورافتاده را بگویی؟ -البته.اما قبل از هر چیز باید سوگند یاد کنید که در مورد این دیدار و حرف هایی که بین ما رد و بدل خواهد شد به کسی چیزی نگویید. هرنو با تعجب گفت:سوگند یاد کنیم؟! -بله.مکان های مخفی زیادی در آنفالاس وجود داشت و می توانستم یکی از آنها را برای ملاقات انتخاب کنم.اما اهمیت این دیدار را بیش از هر چیزی دیدم. کوین و هرنو که به اهمیت این دیدار مخفی پی برده بودند،سوگند یاد کردند که در این مورد به کسی چیزی نخواهند گفت.گلاندو نفس عمیقی کشید و گفت:یک سال پیش در دیداری که با شاه اله سار چهارم داشتم،وظیفه ی مهمی به من داده شد. کوین پرسید:پادشاه آن وظیفه را به تو داد؟ -بله!او می گفت که جدش شاه اله سار اول بعد از نبرد دشت های پله نور و نابودی حلقه،مردان شرقی را که متحد ارباب تاریکی بودند بخشید و به حال خودشان رها کرد. و در ادامه پیش بینی کرد که شاید آنها از اشتباهات گذشته عبرت نگرفته باشند و خطر آنها هنوز گاندور را تحدید می کند.پادشاه در ادامه گفت پدر و پدر بزرگش اهمیتی به رویداد های خارج از مرز های گاندور نمی دادند.اما خودش می خواهد تمامی ضعف ها را جبران کند. هرنو گفت:یعنی می خواهد اعلان جنگ کند؟ -نمیدانم.جنگ گزینه ی آخر او بود. کوین گفت:این اصلا خوب نیست.با بروز یک جنگ،تعادل در گاندور بر هم خواهد خورد.نه تنها گاندور بلکه سرزمین های شمالی هم در طول جنگ،آسیب های غیر مستقیم خواهند دید. هرنو گفت:حق با کوین است.سال های زیادی می گذرد که ما در صلح زندگی میکنیم! گلاندو نگاهی به اطراف کرد و گفت:بله،می دانم.اما موضوع،گسترده تر از این حرف هاست.خواسته ای که پادشاه از من داشت،نقشه ای زیرکانه و همه جانبه بود.حتما شما خبر دارید که چند وقت پیش همه ی پیشگوها و ستاره شناسان به دربار پادشاه دعوت شده بودند. کوین نیشخندی زد و گفت:بله.مردم می گفتند پادشاه کابوس دیده. -نه کوین! آن شب ستاره شناسان و پیشگویان به این نکته پی بردند که دو جادوگر آبی یعنی آلاتار و پالاندو که نام آن ها را فقط در افسانه ها شنیده ایم زنده اند و در شرق دور... مانند سایه های گمنام زندگی می کنند. سپس با صدای آهسته گفت:پادشاه،آن دو جادوگر را می خواهد! حمله به شرق و تحدید ایسترلینگ ها فقط بهانه ای برای پیدا کردن دو جادوگر آبی است! کوین که دلیل این خواسته ی عجیب را درک نمیکرد پرسید:این دیگر چه خواسته ای است؟اصلا چرا پادشاه آن دو را می خواهد؟ آری.در طی این سال ها عظمت و شکوه گاندور تا جایی رسید که پادشاهی دیگر را در زیاده خواهی و غرور،گم کرد.«شاه المار»،اله سار چهارم،فرمانروای سرزمین میانه قصد داشت با پیدا کردن دو جادوگر،راه عبور از مرز های غربی دریای بزرگ را پیدا کند و به دنیایی دیگر پا بگذارد... ویرایش شده در مه 2, 2015 توسط The secret wizard 28 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
تولکاس آستالدو 1,160 ارسال شده در مارس 25, 2015 داستان خیلی خوبی شده و واقعا مث یه نویسنده کارکشته نوشتی منتظر ادامهش هستیم :D 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مارس 29, 2015 لرد گلاندو پس از ساعت ها صحبت با هرنو و کوین،حقیقت را برایشان روشن ساخت.اندیشه ی پادشاه،اندیشه ای بود عجیب و تامل بر انگیز.اما چرا گلاندو پیشنهاد سفر به شرق دور را پذیرفته بود؟ هرنو در حالی که به حرف های اخیر او فکر میکرد پرسید:موضوع جالبی را شنیدم اما هنوز نمیدانم دلیل آمدن ما به اینجا چیست! گلاندو با نگاه ساده ای جواب داد:برای سفر!سفر به شرق دور! آن هم با بهترین دوستانم. هرنو با چشم های باز و متعجب گفت:تو پیشنهاد پادشاه را قبول کردی؟! -البته! اما نه برای گذشتن از مرز های دریا و این حرف های احمقانه.بلکه برای ماجراجویی در سرزمینی که تا به حال به آن جا نرفته ام.علاوه بر این به سرنوشت دو جادوگر آبی بسیار کنجکاو شده ام.می خواهم به جستجوی آن دو بپردازم و راز هایی را آشکار کنم.با خودم فکر کردم که این سفر به تنهایی لذتی ندارد...پس شما را به اینجا دعوت کردم تا درخواستی داشته باشم.همراه من بیایید تا این ماجرا را به اتمام برسانیم.این سفر می تواند تنوع خوبی برایمان باشد. هرنو دستی به چانه اش کشید و گفت: کار های مهم تری دارم... خب راستش من مرد سفر نیستم اما بعید می دانم در آینده چنین پیشنهاد ارزشمندی را از یک دوست خوب دریافت کنم.من همراهت هستم گلاندو. کوین گفت:یک ماجراجویی در شرق دور! به نظر جالب می آید.من هم به عنوان یک دوست،با شما خواهم آمد. گلاندو لبخندی زد و گفت:بسیار خب.من به عده ای از دوستانم نامه می نویسم و آن ها را از ماجرا با خبر می سازم تا در صورت امکان به ما ملحق شوند.یادتان باشد این یک ماجراجویی ساده نیست! ما در واقع این سفر را به دستور پادشاه انجام می دهیم. کوین گفت:باید مراقب باشیم.بعد از ورود ما به مرز های «رون» دیگر امنیتی در کار نیست و انتهای این ماجرا با خطر همراه است. هر سه به بیرون مهمانخانه آمدند و هوایی تازه کردند.لرد رو به کوین کرد و گفت:اول از همه نقشه های قدیمی را می خواهیم.نقشه هایی که سرزمین های ناشناخته و دوردست را به خوبی ترسیم کرده باشند. -تا جایی که می دانم قدیمی ترین کتیبه ها و اسناد در میناس تریت نگهداری می شوند. گلاندو گفت:دسترسی به آن ها دشوار است.از طرفی نمی خواهم به شهر سفید وارد شوم.ممکن است پادشاه مسئولیت هایی به ما بسپارد که خارج از توانمان باشد.بگذارید ادامه ی فعالیت های سری را گارد سلطنتی انجام دهد.تنها وظیفه ی ما پی بردن به سرنوشت دو جادوگر آبی است! کوین کمی فکر کرد و گفت:پس تنها یک راه داریم! کتابخانه ی قدیمی در تول فالاس می تواند مکان خوبی برای دیدن نقشه ها باشد. -تو به دول آمروت بتاز و عده ای از شوالیه ها را جمع کن.من و هرنو به سمت تول فالاس حرکت می کنیم.در آنجا نیاز به حفاظت داریم.نمی خواهم دزدان دریایی برایمان مشکل ساز شوند. کوین سوار بر اسب شد و با سرعتی خیره کننده به سمت دول آمروت شتافت... 25 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
شاه تراندویل 1,084 ارسال شده در آوریل 2, 2015 (ویرایش شده) واقعا داستان قشنگی نوشتی خدا خیرت بده مثل اسم خودت سکرته آخرشکه چطور تموم میکنی... ویرایش شده در آوریل 2, 2015 توسط شاه تراندویل 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در آوریل 2, 2015 ببخشید دیر شد.به محض اینکه تایپ کنم ادامه ش رو میذارم ^^ آخرش سفر به سرزمین «رون» هست و تمامی اتفاقات عجیبی که در اون سرزمین راز آلود اتفاق میفته. و خیلی چیزای دیگه.نمیشه که داستان لو بره :D 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
blackhole 604 ارسال شده در آوریل 2, 2015 آفرین خیلی خوب می نویسی داستانت هم کشش خوبی داره و حوصله سر بر نیست.کاش میشد تمام این داستان هایی که توی سایت نوشته شدن رو جمع آوری می کردیم و به صورت کتاب چاپ می کردیم تا همه ازش لذت ببرن. 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در آوریل 3, 2015 بابت تاخیر معذرت میخوام دوستان ^^ آسمان در پرده ای از ابر های خاکستری پنهان گشته بود و نسیم ملایمی هم زمان با حرکت ابر ها می وزید.چند پیر مرد ماهی گیر در آب ملایم دریا قلاب های خود را به آب انداخته بودند و در سکوتی که گاه با غرش ابر های تیره می شکست،به کار خود ادامه می دادند.یکی از ماهی گیران که بر روی قایق کوچک نشسته بود،لوکا نام داشت.اون بر خلاف ماهی گیران دیگر جوان بود و با شور و اشتیاق بیشتری در دریا تور می انداخت.مدتی گذشت و دریا طوفانی شد.یکی از پیر مرد ها که با بد بینی به ابر های تیره خیره شده بود گفت:در طول عمرم طوفان های زیادی دیده ام که موج های دریا را متلاتم می کنند.اما این با بقیه ی آن ها فرق دارد.انگار در آسمان اندوهی عظیم نهفته که ممکن است هر لحظه جاری شود. لوکا گفت:حق با شماست عمو.اما درست نیست که دست خالی به ساحل برگردیم. ماهی گیر پیر گفت:بله.ما حتی یک ماهی هم صید نکردیم.اما از نشانه هایی که می بینم میترسم.طوفان بزرگی در راه است. یکی از ماهی گیران گفت:هنوز وقت داریم.این اولین باری نیست که با طوفان دست و پنجه نرم می کنیم. پیرمرد گفت:ماهی گیری در این هوا خوش یمن نیست.بر می گردیم به ساحل پس تور ها را از آب بیرون کشیده و به سمت ساحل حرکت کردند.حق با پیر مرد بود.موج های بلند،قایق هایشان را لگد کوب میکرد.اما به هر سختی که بود با لباس های خیس و بدن های سخته به ساحل رسیدند. ساحل تول فالاس مکان آرامی بود.خانه های اندکی در اطراف ان وجود داشت که ساکنین آن اغلب ماهی گیر و کشاورز بودند.با اینکه زمان تغییر کرده بود و کلید تجارت سرزمین میانه در دست های با شکوه گاندور وجود داشت،به ساحل دورافتاده ی تول فالاس اهمیتی داده نمی شد.نه لنگرگاه مهمی داشت که تجارت های بزرگ در آن شکل گیرد و دارای موقعیت استراتژیک حساسی بود که به آن اهمیت داده شود.مردم آن هنوز مانند پدران خود زندگی میکردند و امنیتشان وابسته به میزان مالیاتی بود که به حکومت پرداخت می نمودند.اما همیشه امنیتی متغیر را تجربه می کردند.زیرا این ساحل دور افتاده در معرض عبور و مرور کشتی های دزدان دریایی بود و خطر آن ها همیشه مردم بی گناه را تحدید میکرد.با این حال مردم به زندگی خود ادامه می دادند و با اینکه زور گیری دزدان دریایی آن ها را آزار میداد سکوت می کردند. لوکا دست پیرمرد را گرفت و او را از روی قایق بلند کرد.آسمان به شدت از وجود ابر های تیره و متراکم وهم ناک شده بود و گاهی وزش تند باد،محیط ساحل را وحشی نشان می داد.لوکا در حالی که دست بر روی زانو هایش گذاشته بود و از خستگی نفس می زد،به جسم تیره ای در فاصله ی نه چندان دور خیره شد و پس از نگاه دقیق با ترس و خشم به سمت دیگر ماهی گیران دوید و فریاد زد:دزدان دریایی...! آن ها نزدیک ساحل هستند. یکی از ماهی گیران که تور ها را جمع میکرد،رنگ چهره اش پرید و گفت:حتما ما را دیده اند.خدا به ما رحم کند! دیگری با عصبانیت گفت:آن باج گیر های لعنتی از ما چه می خواهند؟حتما می خواهند تمام صید امروز را به آنها بدهیم تا شکم هایشان را سیر کنند.نمی دانند که امروز هیچ صیدی نداشته ایم.ما به اندازه ی کافی با پرداخت مالیات ها درگیر هستیم.نمی توانیم به خواسته ی این پست فطرت ها را هم توجه کنیم.پس گاندور در ازای این مالیات ها برایمان چه می کند؟؟ دلم میخواهد کشتی شان را به آتش بکشم تا برای ابد در آب غرق شوند. پیرمرد ماهی گیر با خونسردی گفت:با این حرف ها چیزی درست نمی شود.آن ها به سمت ما می آیند.بگذارید ببینیم چه خواسته ای دارند.ما که دیگر چیزی برای از دست دادم نداریم! کشتی تیره رنگی که با بادبان های سیاه دزدان دریایی اومبار حرکت می کرد،به ساحل رسید و عده ای از آن پیاده شده و بر روی خشکی پا گذاشتند.زور گویی را می شد در چشم هایشان دید.یکی از آن ها مرد کوتاه قدی بود که با پای چوبی و صورتی پر از خشم به سمت ماهی گیران حرکت می کرد و به نظر می رسید که سر دسته ی دزدان باشد.با حالت مغروری روبروی ماهی گیران ایستاد و گفت:شما باید از ماهی گیران تول فالاس باشید.چند لحظه ی پیش شما در دریا دیدم.ظاهرا ماهی های خوبی گرفته اید. ماهی گیران در سکوتی آمیخته با ترس به یکدیگر نگاه کردند.سردسته ی دزدان گفت:انگار از چیزی فرار می کردید.چه چیزی شما را ترسانده بود؟کشتی ما؟ ماهی گیر پیر جواب داد:اگر کمی به این هوای خشن بنگری دلیلش را خواهی فهمید.قایق های ما ضعیف هستند و توان رویارویی با طوفان را ندارند! سردسته ی دزدان نگاهی به چهره ی ماهی گیر انداخت و او را برانداز کرد.سپس گفت:افراد من گرسنه هستند!ما ماهی هایی که صید کرده اید را می خواهیم.سریع ان ها را به ما بدهید. پیر مرد گفت:ببخشید مرد دریانورد! امروز،روز خوبی نبود.حتی یک ماهی هم صید نکردیم. سردسته ی دزدان پوزخندی زد و گفت:می خواهی باور کنم؟ پیرمرد به آرامی گفت:می توانید قایق هایمان را بگردید. تعدادی از دزدان قایق ها را زیر و رو کردند اما به جز تور و قلاب ماهی گیری چیزی نیافتند.سردسته ی آن ها با عصبانیت فریاد زد:احمق های بی خاصیت.حتی یک ماهی هم برای سیر کردن خودتان نگرفته اید؟ ماهی گیران سرشان را پایین انداختند.اما لوکا با جسارت و اعتماد به نفس جلو رفت و گفت:ما برای شما ماهی نمی گیریم آقا! این که هیچ صیدی نکرده ایم به شما مربوط نمی شود.پس لطفا در کار ما دخالت نکیند و از اینجا بروید! دزد خنده ای کرد و با ضربه ای لوکا را بر زمین زد.در همان لحظه صدای غرش ابر برخاست و توجه همه را به خود جلب کرد.پیر مرد ماهی گیر به سمت سردسته ی دزدان آمد و گفت:ما در این هوا چگونه می توانیم صید کنیم؟کمی انصاف داشته باش. ـ به همین راحتی تمام نمی شود.حال که هیچ صیدی نکرده اید،ما قایق هایتان را با خود می بریم.هر چه باشد بهتر از این است که دست خالی از اینجا برویم.از سر راهم برو کنار پیرمرد! او را محکم با دست کنار زد و با افرادش به سمت قایق ها حرکت کرد. در همان لحظه صدایی به گوش رسید و لحظه ای بعد،ده ها شوالیه ساحل را در محاصره ی خود گرفتند.آن زره های سفید و شمشیر های بلند آشنا بود.آن ها شوالیه های دول آمروت بودند که در راس های آن ها کوین قرار داشت. و در کنار آن دو چهره ی دیگر هم دیده می شد.لرد گلاندو و هرنو.کوین و تعدادی از شوالیه ها دور تا دور دزدان را محاصره کردند.ماهی گیران بی خبر از همه چیز با حیرت به آنها نگاه می کردند و نمی دانستند موضوع از چه قرار است. کوین رو به سر دسته ی دزدان کرد و گفت:مدت ها بود که شکاری نکرده بودم.اما امروز بر حسب اتفاق ،شکار ارزشمندی را در دام خود گرفتار کردم.آن هم سردسته ی یکی از کشتی های اومبار! حتما حاکم دول آمروت پاداش خوبی به من خواهد داد. سپس با چهره ای مصمم و جدی فریاد زد:به نام گالادور...! شما را به جرم بر هم زدن امنیت تول فالاس به مرگ محکوم می کنم. این را گفت و نیزه ای را در سینه ی سردسته ی دزدان فرو زد.دزد فریادی کشید و بر روی زمین افتاد و در حالی که نفس می زد به افرادش دستور حمله داد.اما آن ها ترسیده بودندو تیغ هایی که در دست های لرزان باشند،بُرّنده نخواهند بود.شوالیه ها همه ی انان را از دم تیغ گذراندند و خود برای استراحت به آن سوی ساحل رفتند. اما اینجا موضوع عجیبی وجود داشت.بدون شک هرنو وگلاندو از راه دریا هم زمان با کوین و شوالیه ها به تول فالاس رسیده بودند.اما چرا این ناحیه از ساحل دور افتاده توجه آنان را به خود کرده بود؟ بله.پیرمرد ماهی گیر همان صاحب کتابخانه ی قدیمی بود که نقشه های شرق دور در آن نگهداری می شد.گلاندو هم آن نقشه ها را می خواست... 21 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در آوریل 12, 2015 گلاندو با نگاه سردی به پیرمرد ماهی گیر خیره شد و گفت:تو باید صاحب کتابخانه ی قدیمی باشی درسته؟ پیرمرد که با تعجب به او و شوالیه ها نگاه می کرد جواب داد:بله.خودم هستم! چه کاری از دستم ساخته است؟ گلاندو جلو آمد و در حالی که به امواج پرتلاتم دریا خیره شده بود گفت:آن دزد های دریایی با شما چه کار داشتند؟فکر نمی کردم کشتی های اومبار تا این حد سواحل شما را در انزوا قرار داده باشند. پیرمرد با ناراحتی گفت:مدت زیادی است که آن باج گیر ها در سواحل ما رخنه کرده اند.زمین های ما را غارت می کنند و وسایل با ارزشمان را با خود می برند.امنیت را از ما گرفته اند! عجیب است که گاندور نیرو هایش را برای کمک به ما نمی رساند.اما عجیب تر از آن ورود ناگهانی شما به این ساحل بود.انتظار نداشتم در این ساعت شوم،شوالیه ها از راه برسند و ما را نجات دهند. پیرمرد با نگاه تردید آمیزی گلاندو را زیر نظر گرفت.لرد همچنان بر روی اسب نشسته بود و به دریا نگاه میکرد.ساحل را دوست داشت.آراماش خاصی را در آن می یافت.آرامشی که از کودکی در ساحل تجربه کرده بود.به همین خاطر وقتی که در ساحل پا میگذاشت،با سکوت دلنشینی به امواج دریا چشم می دوخت و دریچه های فکرش بیش از هر لحظه ای بر روی مسائل مختلف باز می شد. آسمان کمی آرام گرفته بود و ابر های خاکستری جای خود را در آن محکم کرده بودند.طوری که انگار خورشید،فکر بیرون آمدن از پرده ی تیره ی آنها را نداشت.طولی نکشید که قطره های سرد از میان توده های تیره ی ابر رها شدند و باران بی رحمی شروع به باریدن کرد.گلاندو بی اعتنا به باران شدیدی که به ساحل برخورد می کرد و دریا را مواج می نمود گفت:پس فهمیدی که ما از فرستادگان میناس تریت نیستیم! شاید بتوانی هدفمان را از آمدن به اینجا حدس بزنی. پیرمرد گفت:فرستادگان گاندور هر کجا باشند،پرچم سفید پادشاه را با خود حمل می کنند که درخت سفیدی بر روی آن کشیده شده است.اما شما... با اینکه با نام گالادور ما را نجات دادید،حتی پرچم دول آمروت را در دست نداشتید. _ به راستی که با هوش و ذکاوت هستی پیرمرد.دیگر شکی ندارم که راه را درست آمده ام.می توانم اسمت را بپرسم؟ باران به شدت در حال باریدن بود و صورت و ریش پیرمرد خیس شده بود.هرنو و کوین و تعدادی از شوالیه ا که تاب ایستادن در این باران را نداشتند به کومه ای بدون دیوار در آنسوی ساحل رفتند و هرنو در عین حرکت فریاد زد:گلاندو! یا پیرمرد بیا به طرف کومه ها. ماهی گیر ها نیز به زیر یکی از کومه ها رفتند و با ناامیدی بر روی شن ها نشستند.احساس پوچی می کردند.خود را افراد بی ارزشی می دیدند که در بیابانی دور اقتاده فراموش شده اند. تنها گلاندو و پیرمرد در ساحل باقی ماندند.پیرمرد با نگاهی تردید آمیز و متفکرانه به او نگاه میکرد و در عین حال مقابل باران تندی که به صورتش می خورد همچنان ایستاده بود.گلاندو با صدایی جدی گفت:جواب بده! _ آندین هستم. و شما باید لرد گلاندو،تاجر و دوک گاندور از لنگر گاه آنفالاس باشید. گلاندو نگاهش را از امواج متلاتم دریا برداشت.سری تکان داد و به پیرمرد نگاه کرد. آندین گفت:جناب گلاندو،نمیدانم چه خواسته ای از من دارید اما به هر حال،مدیون شما هستم.در چنین شرایطی حتی تصور نمی کردم که دوک گاندور به همراه شوالیه های دول آمروت به این سمت بتازد و ما را از دام دزدان دریایی نجات دهد. لرد تبسمی کرد و گفت:شاید یک تاجر کهنه کار باشم اما نسبت به امنیت مردمی که در هم نژادی و هم همسایگی من هستند،نمی توانم بی تفاوت باشم. پیرمرد روی مو های خیسش دستی کشید و گفت:همیشه عادت دارم کمک دوستانم را جبران کنم.شاید پیرمردی مثل من نتواند خدمت قابل قبولی به دوک گاندور داشته باشد اما می توانم تو و دوستانت را به یک فنجان چای دعوت کنم. _خوشحالم می کنی دوست من! پس به سمت کومه ها حرکت کردند.از شدت باران کاسته شده بود و با پیدا شدن نیمی از خورشید در پشت ابر های سفید،رنگین کمان ملایمی در آسمان زیبا دیده می شد.پیرمرد سوار بر یکی از اسب ها شد و گفت:به دنبالم بیا ارباب گلاندو.مطمئنم با دیدن کتابخانه ی من تعجب خواهی کرد.نمی دانم! شاید هم این کتابخانه ی من باشد که شما را به اینجا کشانده و امید وارم خواسته شما دست کم ربطی به اشیای آنجا نداشته باشد.آنها یادگار اجداد من هستند و برایم ارزش زیادی دارند. هرنو و کوین به گلاندو نگاه کردند اما او با خونسردی حرکت کرد و گفت:تو از جلو حرکت کن آندین عزیز.خواسته ی ما در دیدن یک نقشه خلاصه می شود... پ.ن:دوستان وقت تنگ است و امورات بسیار.خلاصه ببخشید دیر شد.بزودی به بخش های بعدی یعنی «کتابخانه ی قدیمی» و «گذر از تکاور های ایتلین» می رسیم و هیجان بیشتر میشه. :D 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Bern 143 ارسال شده در آوریل 16, 2015 جادوگر آنگمار عزیز خسته نباشی بسیار عالی بود به نظرم این داستان کوتاه فن فانتازیت رو در قالب یک پی دی اف تهیه کن و در سایت قرار بده آفرین سعی کن یکم سرعتت رو کم کنی یعنی کمی به توصیف بیشتر بپرداز مثل ادویه برای غذا اینجوری به راحتی میتونی یک داستان کوتاه عالی داشته باشی آفرین و اینکه از اسامی مثل پیتر استفاده نکن منظورم اسامی خارجی که امروزه استفاده میشود چون پیتر لاتین شده ی پتر حواری مسیح هست یعنی اسمی با ریشه آرامی هست در حالیکه ماجراهای دنیای تالکین مربوط به پادشاهان نخستین است یعنی ابتدای تاریخ ، اسطوره پس فرهنگ خاص اون میشه ریشه فرهنگ ساکسون انگلستان پیش از حمله روم و تسلط فرهنگ مسیحی 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در آوریل 16, 2015 (ویرایش شده) ممنون از پیشنهادت.حتما عمل می کنم :D کتابخانه ی قدیمی بخش اول کتابخانه ی قدیمی بر روی پرتگاهی از سنگ های ساحلی ساخته شده بود.شیروانی چوبی داشت و از پنجره های گرد گرفته اش می شد فهمید که قدمتی طولانی دارد.درختان کاج پیر،دور تا دور کتابخانه سربرافراشته بودند و مخروط های پر چین و چروک آن ها در چمن های زرد افتاده بود.ابر ها تا حدودی کنار رفته بودند اما باران ملایمی همچنان می بارید.راه کتابخانه از پای صخره که در ساحل شنی وجود داشت با پله های پیچ خورده و مرتفع به بالا می رفت و به پرتگاه می رسید و به نحوی ساخته شده بود که با اسب هم می شد از آن بالا رفت. باد ملایمی از غرب می وزید و طراوت درخت های کاج را که در باران خیس شده بودند به شمام می رساند.نسیم ساحلی صورت گلاندو را نوازش کرد.او نفس عمیقی کشید و گفت:جای زیبایی زندگی میکنی! آندین گفت:چشم های شما زیبایی ساحل را بهتر از هر کسی درک می کند! هرنو در حالی که به کتابخانه و درخت های اطراف آن نگاه می کرد گفت:اینجا خیلی ساکت است! حتی پرنده پر نمی زند.چنان سکوتی حکم فرماست که از زیبایی آن می کاهد. _ بله...! اما مدت زیادی است که به این سکوت عادت کرده ام. پیرمرد،انگار که یاد گذشته ها افتاده باشد به ستون های چوبی کتابخانه خیره شد.گلاندو متوجه حالت او شد اما حرفی به زبان نیاورد تا اینکه جلوی درِ ورودی کتابخانه رسیدند.از اسب ها پایین آمدند و نگاهی به آسمان نیمه ابری انداختند.آسمانی که کاملا آرام گرفته بود و غروب نارنجی رنگ خورشید،ابرها را با پرتوی طلایی مشتعل ساخته بود.پرندگان مهاجر روبروی خورشید نارنجی پرواز می کردند و دسته جمعی فریاد می کشیدند.صدایشان به سختی شنیده می شد.از این بالا همه ی ساحل قابل رؤیت بود.در سمت غرب،صخره های پیوسته به پرتگاه دیده می شدند. که سایه های بلندشان زمین های پست ساحل را پوشانده بود و در پرتو های روشن غروب،قهوه ای و قرمز به نظر می رسید.کمی آن طرف تر چشم انداز ساحلی دیگری وجود داشت که انتهای آن به سواحل بلفالاس ختم می شد.قایق های چوبی و بدون سرنشین،مدام با حرکت امواج تکان می خوردند و مرغان دریایی در اطراف آن ها پرواز می کردند.خورشیدِ در حال غروب،رنگِ زیبا و خیره کننده ای به پر های سفید آنان داده بود. پیرمرد،اسب ها را نزدیک درختان برد تا آزادانه حرکت کنند و نیرو بگیرند.سپس به طرف گلاندو و دوستانش آمد و هر سهِ آن ها را به داخل دعوت کرد. درِ قدیمی کتابخانه با صدای جیرجیر پیوسته ای که سالخوردگی آن را نشان می داد گشوده شد و مرد ها وارد آن شدند. کهنه بود.اما تمیز و دست نخورده.دیوار هایش با قاب هایی از جنگجو ها و نقاشی های کم نظیر تزئین شده بود.نقاشی هایی که گلاندو تا به حال نظیر آن ها را ندیده بود.حتی در سفر هایی که به دیل و شهر دریاچه داشت،به همچین هنر هایی بخورد نکرده بود.البته نقاشی ها با همه ی زیبایی شان گرد گرفته بودند و بعضی تصاویری نا مفهوم و فراموش شده را در بر داشتند که مربوط به دوران قدیم می شد.دورانی که دیگر در ذهن هیچ کس جایی نداشت.حال دیگر تعداد اندگی توانایی درک این تصاویر را داشنتد. ظاهرا الف ها نه تنها از از سرزمین میانه بلکه از یاد و خاطره ی انسان ها نیز رفته بودند.به ندرت از آن ها سخنی به میان می آمد! ابتدای کتابخانه با راهرویی طولانی به تالار اصلی منتهی می شد.کمی جلوتر رفتند و با گذر از تابلو ها و نقاشی ها به اتاقی بزرگ و با شکوه رسیدند که با پرده ها و صندلی های سلطنتی تزئین شده بود.این تالار با سنگ های یکنواخت و طرح دایره ای نمود می کرد و از دو راهروی دیگر هم راه ورود داشت و دور تا دور دیوار ها پر از قفسه های قدیمی کتاب بود.هر کدام با نظم خاصی چیده شده بودند و از رویداد های تاریخی گرفته تا افسانه های کهن را در بر داشتند. سقف تالار با فانوس ها و نقش های متعدد بنا شده بود و کسی که زیر آن می نشست،با نگاه کردن به بالا دنیایی از نقش های معنا دار را می دید که با نور نقره ای فانوس های می درخشد.گلاندو که از زیبایی این تالار به وجد آمده بود،ابتدا با اشاره ی چشم به هرنو و کوین یاد آوری کرد که به دنبال نقشه های قدیمی بگردند.سپس رو به آندین کرد و گفت:اعتراف می کنم که جایی به این زیبایی ندیده ام.نه به خاطر ظاهر آن! اینجا ترکیب مستحکمی از علم و زیبایی نهفته است که چشم هر کسی را به خود خیره می کند. پیرمرد خنده ای کرد و گفت:واقعا؟آیا شما کتابخانه ی بزرگ شهر سفید را دیده اید؟ _ بله! بار ها برای مطالعه در مورد سرزمین های شمالی و افسانه های کهن به آنجا رفته ام.کتاب خانه ی میناس تریت دنیایی از کتاب ها و دانس های مختلف را در بر دارد؛ اما عجیب است... نمی دانم چه چیزی این تالار قدیمی را از آن متمایز می کند. آندین چهار فنجان چای روی میز گذاشت و گفت:یعنی این کتابخانه را نسبت به کتابخانه ی شهر سفید ترجیح می دهید؟ نظر لطف شماست ارباب!بفرمایید بنشینید.چای حاظر است. لرد بر روی صندلی نشست و درحالیکه فکر می کرد گفت:سوالی هست که ذهن مرا مشغول کرده! می توانم بپرسم؟ _ بله.جواب می دهم. _با وجود کتابخانه ای که حتی یک اشراف زاده هم با دیدن آن حیرت زده می شود... پیرمرد حرف او را قطع کرد و طوری که انگار ذهن او را خوانده باشد گفت:چرا با هویت یک ماهی گیر پیر زندگی می کنم و تن به سختی های زمانه می دهم؟ گلاندو جا خورد و به چشم های آندین که زیر ابرو های پر پشتش پنهان گشته بود نگاه کرد. پیرمرد گفت:فراز و فرود موج های زندگی،انتخاب های زیادی را تغییر می دهد.مدت ها قبل... وقتی جوان بودم مثل شما تجارت می کردم.زندگی پر فراز و نشیبی داشتم.در آن زمان هنوز کتابخانه به این شکل نبود.زیرا سفر های دور و دراز و تجارت های بلند مدت،مرا از کتابخانه و سرزمینم غافل می کرد.تا اینکه یک روز بر حسب اتفاق،ماجرایی برایم پیش آمد که افکارم را دگرگون کرد. گلاندو با علاقه به حرف های پیرمرد گوش می داد.شنیدن حرف های کسی که سرد و گرم روزگار را چشیده و اکنون در دنیایی گمنام زندگی می کرد برایش جذاب بود.آندین جرئه ای از فنجان چای را نوشید و ادامه داد:در یکی از سفر هایم به سرزمینی ناشناخته در غرب،اشیای عجیب و ارزشمندی را یافتم.کهن و پر از راز های تاریخی! همه در میان ریشه ی درختان مدفون شده بودند و باد و باران آن ها را فرسوده کرده بود.کتیبه هایی یافتم که به زبانی نا شناخته نوشته شده بودند.آن ها را به این کتابخانه آوردم و بعد از مدتی فهمیدم که این اشیاء،از الف های باستانی غرب هستند.ارزش آن ها بیش از حد تصور بود! من هم که شیفته ی دوران باستان و الف ها بودم آن ها را نزد خود نگه داشتم.مطاله ی نوشته های الفی و افسانه های آنان زندگی من را متحول کرد.تجارت و دنیا پرستی را رها کردم و کتابخانه ی قدیمی را با نوع معماری زیبایی که از مطالعه ی کتیبه های الفی دستگیرم شده بود،بازسازی کردم.روز ها در سکوتی سنگین،مملو از دانش های نهفته در نوشته های الفی می گدشت.اما به مروز زمان اتفاقات عجیبی برایم افتاد! با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت:کشتی هایم در سواحل اومبار مورد حمله ی دزدان دریایی قرار گرفت؛خانه ی بزرگی که در دول آمروت برای گذراندن تعطیلاتم خریده بودم متروکه شد؛همسرم بر اثر یک بیماری مبهم از دنیا رفت.من ماندم و تنهایی دراز مدتی که تا امروز ادامه دارد! هرنو و کوین با اینکه به دنبال نقشه های قدیمی می گشتند،چنان جذب داستان پیرمرد شدند که دست از کار کشیدند و نقشه ها را فراموش کردند. گلاندو پرسید:آن اتفاقات شوم چگونه رخ داد؟ آندین نفس عمیقی کشید و گفت:در آن اشیای الفی طلسمی نهفته بود که زندگی ام را تیره کرد.وقتی به این نکته پی بردم تمام آن اشیاء و نوشته ها را در جعبه های محکم جبس کردم و سوار بر یک قابق کوچک به آن دوردست ها راندم. و همه ی آن ها را در دریا انداختم. طلسم از زندگی من برداشته شد و برای همیشه در دریای بزرگ پنهان گشت! از آن به بعد مثل یک پیرمرد تنها،قلاب ماهی گیری را به دریا اندختم و زندگی جدیدم را آغاز کردم. این انتخاب من بود...! ویرایش شده در ژوئیه 4, 2015 توسط The secret wizard 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Bern 143 ارسال شده در آوریل 19, 2015 خواهش میکنم دوست عزیز اگر پشتکار داشته باشی موفق میشی تو این پتانسیل رو داری که نویسنده بشی جدا میگم اما اگر هم نخواستی و یا نشد مهم نیست چون هنوز قلمت رو داری و این یعنی کلام از دلت جاری میشه سعی کن ارزان نفروشیش باشد که ستارگان بر راهت بتابد 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Hamed Sooffee 108 ارسال شده در آوریل 21, 2015 عالیه فقط خیلی هر قسمتو طول میدی 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در آوریل 22, 2015 (ویرایش شده) دوستان ضمن تقدیر و تشکر از از ویزارد عزیز بابت داستان شیوا و جذابی که داره مینویسه، از همگی میخوام لابلای پست های داستان پست تشویق یا حاوی اظهارنظر نگذارید. بذارید خط داستان منسجم و یکنواخت پیش بره. اینکار رو با پیغام خصوصی یا از طریق نمایه هم میتونید انجام بدید. از همکاریتون ممنونم. :) ویرایش شده در آوریل 22, 2015 توسط اله ماکیل 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مه 2, 2015 کتابخانه ی قدیمی بخش دوم چشم های پیرمرد به حرکت شاخ و برگ درختانی که بیرون کتابخانه با وزش باد تکان می خوردند خیره شده بود.بعد از اینکه ماجرای زندگی اش را تعریف کرد،سکوت تأمل برانگیزی بر اتاق حاکم شد.طوری که هیچ کس نمی خواست حرفی بزند.در واقع کسی حرفی برای گفتن نداشت.چهار فنجان چای بر روی میز سرد شده بود و تنها عطر ملایمی از آن ها به هوا بر می خاست.پیرمرد با خستگی چشم هایش را مالش داد و گفت:این داستان زندگی من بود.اما چیزی در مورد شما نمیدانم.از خودتان بگویید.به راستی چه چیزی شما را به اینجا کشاند؟ هرنو و کوین که از یافتن نقشه ها در قفسه خسته شده بودند جلو آمدند و پشت میز نشستند.گلاندو گفت:تو سرگذشت پرفراز و نشیبی داشته ای و داستانت واقعا بر رویم تأثیر گذاشت.اغلب افکارم را با هر کسی در میان نمیگذارم اما حال دیگر به هوش و درایت تو یقین پیدا کرده ام و راز سفرمان را به تو می گویم. ماجرا را برای آندین تعریف کرد و او را از خواسته ی عجیب پادشاه با خبر ساخت.پیرمرد از روی تأسف سری تکان داد و گفت:من المار را از کودکی می شناسم.چون مدت ها پیش بخش عظیمی از تجارت هایم در میناس تریت انجام میشد.المار آن زمان یک پسر چهارده ساله بود و اهمیت زیادی به اتفاقات دنیا نمیداد.سال ها بعد،پس از مرگ ناگهانی پدرش برتخت نشست و با غرور و شکوه بر گاندور حکمرانی کرد.اما او با پدرانش فرق داشت! هر روز تفاوتی چشمگیر از نگرش او به فرمانروایی می دیدم.روز ها گذشت تا اینکه پرده ای از غرور و خودبینی بر چشم هایش دوخته شد.واقعیت های ملموس را درک نمیکرد!جهت های زندگی اش در غرور و قدرت خلاصه شده بود.برنامه های زیادی را برای حکمرانی بر سراسر سرزمین میانه دنبال کرد.اما وقتی با مخالفت درباریان روشن فکر روبرو شد،به ناچار از این هدف دست کشید.مدتی بعد برای کاهش قدرت دربار،با حرکتی برنامه ریزی شده عده ای از آنان را به نیزه کشید و حاکمیت فردی خودش را بر گاندور ثابت کرد.مخالفت هایی در گوشه و کنار سرزمین میانه شکل گرفت اما به دستور المار،گارد سلطنتی مستقیماً وارد عمل شد و آنان را سرکوب کرد.کار به جایی رسید که هیچ کس در مقابل او جرئت اظهار نظر نداشت.این اصلا خوب نیست.حال دیگر پایش را فراتر از خواسته هایش گذاشته! گلاندو پرسید:شما از این ماجرا خبر داشتید درست است؟ _ شنیده بودم که اخیرا پیش گویان به شهر سفید دعوت شده اند اما دلیلش را نمیدانستم. _ او برای پیدا کردن دو جادوگر آبی راه های زیادی دارد.جنگ آخرین گزینه ی اوست.هرچند شرقی ها توان ایستادگی در برابر سپاه المار را ندارند اما این فقط بهانه ای است برای در دست گرفتن سرزمین های شرق دور و در نهایت،یافتن دو جادوگر. پیرمرد کمی فکر کرد و پرسید:شما هم باید یکی از آن ها راه ها باشید نه؟ گلاندو خنده ای کرد و گفت:آندین عزیز! من و دوستانم اهمیتی به دستور پادشاه نمی دهیم.او صرفا به خاطر اعتمادی که به من داشت آغاز این جستجو را پیشنهاد داد و من هم قبول کردم.البته اعتراف میکنم که در مورد دو جادوگر آبی بسیار کنجکاو شده ام.مطمئن باش گارد سلطنتی زود تر از ما به سمت شرق حرکت میکند در ضمن،پادشاهی مانند المار انقدر احمق نیست که مسئولیت چنین جستجویی را به عهده ی یک تاجر بگذارد. _ درست است،اما من خواسته ی پادشاه را جدی تر از این حرف ها می بینم. گلاندو که دیگر نسبت به رفتار آندین کنجکاو شده بود گفت:بله.این را میدانم که سفر پرفراز ونشیبی را در پی داریم.البته با برنامه ریزی هایی که مدت ها قبل داشته ام راه سفر تاحدودی هموار خواهد شد. پیرمد گفت:واضح است که دورک گاندور بدون برنامه ریزی دست به همچین سفری نمیزند.در این مورد شکی ندارم.موضوع دیگری ذهن مرا به خود مشغول کرده! کمی بیشتر به جلو خم شد و درحالی که چروک ها بر پیشانی اش نقش بسته بود،با احتیاط ادامه داد:اگر پادشاه بتواند دوجادوگر آبی را بیابد،باید منتظر رویداد ها و بلا های عجیبی در سراسر سرزمین میانه باشیم! این را گفت و انگار که یاد افسانه ای غم انگیزو کهن شبیه به این دوره افتاده باشد به فکر فرو رفت.هرنو درحالی که چای سرد شده را جرئه جرئه می نوشید گفت:منظورت این است که حضور دو جادوگر در کنار شاه المار بدیمنی می آورد؟ _بهتر بگویم؛حضور شاه المار در کنار دو جادوگر تعادل را بر هم میزند! کوین پرسید:تعادل؟ _ بله،در طبیعت قانونی وجود دارد که هر موجودی را تا ویژگی ها و خواسته های دست یافتی اش می شناسد.فیل را از روی هیبت وبزرگی.پرنده را از روی بال ها.طاووس را از روی پر های زیبا و درنده ها را از روی دندان های تیز.همه ی این موجودات در محدوده ای متناسب با ویژگی هایشان آفریده شده اند که البته توان گذر از آن را نیز ندارند.همانطور که یک زاغ نمیتواند بال های سفید داشته باشد،یک انسان هم با وجود همه ی برتری هایش نمیتواند فراتر از آنچه برایش تعیین شده گام بردارد.در این صورت موجب خشم خدایان(والار)قرار خواهد گرفت و با دستی بسته در مقابل آنان زانو خواهد زد! گلاندو به نشانه ی تایید سری تکان داد و گفت:کاملا درست گفتی آندین.ادامه اش را به عهده ی من بگذار.اگر پادشاه به دو جادوگر آبی برسد ممکن است هدف های نادرستش تحقق یابد و خشمی که نباید برانگیخته شود به سمتمان بیاید. هرنو گفت:نگرانی شما درست اما این احتمال را هم مد نظر بگیرید که ممکن است همه چیز دروغی بیش نباشد و دو جادوگر آبی سال ها پیش سرزمین میانه را ترک کرده باشند. پیرمرد گفت:این را به من بسپار.باید نوشته هایی را در این مورد بخوانم و تحلیل کنم تا به نتیجه برسم. گلاندو با اعتماد به نفس گفت:در مورد پادشاه نگران نباش.ما تلاش میکنیم زود تر از او آن ها را بیابیم و از خطر آگاهشان سازیم.البته اگر وجودشان واقعا حقیقت داشته باشد. _ خوب است.این سفر را بیش از یک ماجراجویی ساده بدانید.گلاندو،در این مورد هر کمکی که از دستم بیاید خواهم کرد. لرد با این حرف خوشحال شد و گفت:ممنونم.اول از همه به نقشه ی سرزمین های شرق دور نیاز داریم.به این امید اینجا آمدیم که نقشه های قدیمی را برای مدت کوتاهی امانت بگیریم. پیرمرد مصمم و جدی از جایش برخاست و گفت:دنبالم بیایید... به سمت یکی از قدیمی ترین قفسه ها رفت و کتاب های آن را با دقت برانداز کرد.نور خیره کننده ی شمع هایی که دور تا دور قفسه چیده شده بودند بر روی جلد کتاب ها انعکاس می یافت.آندین دستش را تا بازو در یکی از قفسه ها کرد و تعدادی نقشه ی قدیمی و گرد گرفته را بیرون کشید«مدت زیادی است که این نقشه ها گرد و خاک خورده اند.ارزش زیادی دارند اما هیچ وقت فکر نمیکردم به درد بخوردند!به هر حال،اکنون در دست های شما راهنمای خوبی خواهند بود. کوین از پنجره به بیرون نگاه کرد.شب بود.ستارگان در آسمان می درخشیدند و ماه نقره ای به امواج دریا زیبایی خاصی داده بود.همه از آندین تشکر کردند و سوار بر اسب ها شدند.پیرمرد،یال های ابریشمی اسب گلاندو را نوازش کرد و گفت:در صورتی که وجود دو جادوگر حقیقت داشته باشد نگذارید دست المار به آن ها برسد.نمی خواهم آرفارازونی دیگر زندگی مردم آزاد را به خاطر خواسته هایش تباه کند! 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مه 10, 2015 (ویرایش شده) مسیر ساحلی پیرمرد را بدرود گفتند و مسیر ساحلی را برای رسیدن به جاده ایتلین برگزیدند.یعنی حرکت در مسیر ساحل شنی تا جایی که به جاده ی هاراد برسند و بعد از آن با امنیت خاطر به شمال برانند.سکوت ملایمی با صدای آرامش بخش امواج ساحل بر قرار بود.ستارگان در آسمانی صاف و زیبا می درخشیدند و در کنار آنها،ماه نقره فام با زیبایی خیره کننده ای به ساحل می تابید و مسیر را روشن میکرد.در این میان،سه سوار به آرامی در حال پیشروی بودند.صخره ها در کنارشان با هیبتی سیاه،قد برافراشته بود و آمیزه ای از تهدید و شکوه را نمایان می ساخت.ولی خوشبختانه مانعی بر سر راهشان نبود.صخره ها در بعضی قسمت های ساحل،زیاد در آب کشیده شده بودند و مسیر را برای عبور،تنگ میکردند.اما این مشکل نیز با پیاده شدن از اسب ها قابل حل بود.هرنو در شک و تردید حرکت میکرد.در کل از سفر های شبانه دل خوشی نداشت.از نظر او شب همیشه موجی از رویداد های پر رمز و راز و غیرمنتظره را در برداشت.به گلاندو نگاهی کرد که با خستگی بر روی اسب نشسته بود و گفت:بهتر نبود شب را در کتابخانه می ماندیم و صبح با نیرویی بیشتر به راه خود ادامه میدادیم؟ گلاندو انگار که درست نشنیده باشد گفت:هوم؟ هرنو با بی حصلگی گفت:گلاندو،ما خسته ایم و نیاز به استراحتی کوتاه داریم.کجا میشود شب را به صبح رساند؟ کوین به آرامی گفت:نمیدانم.اما تا از مسیر ساحل عبور نکرده ایم استراحت نمی کنیم. گلاندو به خودش آمد و گفت:بله.جای بسیار زیبا و آرامی است اما اصلا برای استراحت شبانه مناسب نیست!به این موج های آرام و صخره های ثابت نمی شود اعتماد کرد.اگر جزر و مد زیاد شود سنگ های فرسوده از صخره ها ریزش می کنند و این واقعا خطرناک است. این را گفت و دوباره پلک هایش بسته شد.موسیقی دل انگیز امواج،او را جادو میکرد اما هرنو کسی نبود که بر روی اسب چرت بزند.با بدخلقی گفت:این مسیر لعنتی کی تمام میشود؟ گلانو پاسخ داد:کمی تحمل داشته باش دوست من.با دیدن اولین قایق ماهی گیری به انتهای مسیر ساحلی رسیده ایم. کوین راه را تجسم کرد و گفت:بعد از جاده ی فرعی به سمت شمال حرکت میکنیم تا به ایتلین برسیم! _ بله.با رسیدن به مرز های ایتلین جنوبی میتوانیم استراحت کنیم.آنجا کسی است که به ما ملحق شود. هرنو با چشم های خسته اش نگاهی پرسشی به گلاندو کرد و پرسید:نام او چیست؟ _ او یک تکاور است.یک تکاور آزاد که جدا از نیرو های وابسته به گاندور فعالیت میکند.یک روز قبل از حرکت،نامه ای نوشتم و او را از سفرمان مطلع ساختم.به او اعتماد کنید. هرنو خده ای کرد و گفت:خوب است.همیشه می خواستم یک تکاور را از نزدیک ببینم. _شنیده ام هیچ کمانداری در سرزمین میانه به اندازه ی آنها زیرک نیست. هرنو با جدیت گفت:تکاور ها را با شکارچیان کارکشته ی لبنین مقایسه نکن! کمان او در برابر کمان من اسباب بازی است.همه میدانند یک تکاور نمیتواند یک بوفالوی وحشی را با یک تیر از پا درآورد.کمان از همان ابتدا نماد قدرت ما بود. _ میدانم هرنو،داشتم شوخی میکردم. سرانجام مسیر باز شد و صخره های تیره از بستر ساحل فاصله گرفتند.به تدریج،راه برای تاختن اسب ها محیا شد.کوین با دیدن جاده و درخت های تیز برگ ایتلین جنوبی که در پرده ای آبی از مه فرو رفته بودند،امید وار شد و با سرعت به جلو راند.گلاندو سرش را بالا گرفت و به پیش رو نگاه کرد«هرنو،نگاه کن به ایتلین جنوبی رسیدیم.حتما تا الان متوجه شدی که این مسیر را صرفا به خاطر امنیت و دور بودن از چشم گارد سلطنتی انتخاب کردم و همانطور که دیدی مشکلی مانع ما نشد. در راه به تعدادی قایق برخوردند که ماهی گیران پیر در آن به خواب رفته بودند و قلاب هایشان در دریا آویزان بود.کمی بعد به کلی از ساحل دور شدند و جاده ی فرعی را برای ورود به بیشه ی سرد ایتلین جنوبی در پیش گرفتند. مسیر کوتاهی بود اما هر چه نزدیک تر می شدند،ترس مبهمی در وجودشان پدیدار می شد.آنجا با مسیر ساحلی خیلی فرق داشت... ویرایش شده در مه 11, 2015 توسط The secret wizard 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در مه 11, 2015 (ویرایش شده) فرار از گرگ های ایتلین سکوت مرگباری در بین درختان تیز برگ حکم می کرد و مه صبحگاهی جلوی تابش ماه را گرفته بود.صدا های عجیبی از بین درختان بر می خاست.صدا هایی شبیه به زوزه ی گرگ یا جغد شومی که در آن دور دست ها هوهو می کرد.همه با ترس و تردید حرکت می کردند.حتی شاخه ی درختان هم در مه به سختی دیده می شد و صدا های مرموز،نه تنها خواب را از چشم گروه می گرفت بلکه هشیار تر و حساس تر از هر لحظه ای آنان را برای رویارویی با اتفاقی غیر منتظره آماده می ساخت.هر سه از اسب ها پایین آمدند و با احتیاط،اما با عزم جدی وارد جنگل شدند.گلاندو با گام های سریع حرکت می کرد و فانوسی را در دست گرفته بود که مسیر تاریک و مه آلود را تا حدودی روشن می نمود.هرنو با چهره ای عبوس و خسته کمانش را در دست گرفته و زیر چشمی به اطراف نگاه می کرد.کوین هم با حالتی آشفته از پشت سر او می آمد.هر لحظه در این فکر بود که گرگ های وحشی از میان درختان حمله کنند یا گروهی از تکاوران مرموز آن ها را مورد هدف قرار دهند.لحظه ای بعد سایه ای در بین درختان حرکت کرد.در تاریکی و مه به خوبی دیده نمی شد. گروه از حرکت ایستاد.هرنو نزدیک لرد آمد و پرسید:تو هم آن سایه را دیدی؟ گلاندو با حالتی متفکرانه به اطراف خیره شده بود.شمشیر خود را از نیام بیرون کشید و گفت:دیدم...! در آن سکوت وهم آور،با چشم هایش به کوین اشاره کرد که آماده شود و گفت:نزدیک هم بمانید. و فانوس را خاموش کرد.بار دیگر اجسامی در بین درختان حرکت کردند و زوزه ی سوزناک گرگ ها از نزدیک برخاست.کوین از گرگ ها وحشت داشت و از رویارویی با آن ها بیزار بود.اما هرنو با خشم ایستاده بود و زیر لب می گفت:بیایید جلو! شکار امروز من با گرگ ها شروع خواهد شد.از پوست بدنتان بالاپوش می سازم! کوین با آشفتگی گفت:بهتر نیست سوار بر اسب ها فرار کنیم؟! گلاندو به آرامی جواب داد:نه.نمی توانیم با سرعت در تاریکی بتازیم.اگر آهسته حرکت کنیم به راحتی طعمه ی گرگ ها خواهیم شد.ثابت بایست کوین! منتظر یک علامت هستم! زوزه ی گرگ ها اوج گرفت و دیگر شکی در این نبود که گرگ ها به سمت گروه می آیند.یکی از گرگ ها زود تر از بقیه به طور ناگهانی به گروه حمله ور شد.اما هرنو با هشیاری خنجر بزرگی را در گردن آن فرو کرد و فحشی داد.چشم های تیزبین گلاندو که با دقت به اطراف خیره شده بود،نور ضعیفی را در تاریکی دید و سپس با حرکتی سریع،شیپورکوچکی را از کمر بیرون کشید و در آن دمید.صدایی رمزآلود شبیه به صدای یک پرنده از آن برخاست و لحظه ای بعد تکاور ها از میان درختان ظاهر شدند و گرگ ها را مورد هدف قرار دادند.گرگ ها که با صدای این شیپور آشنایی داشتند،ترسیدند و پا به فرار گذاشتنذ.اما تعدادی از آنها با تیر تکاور ها از پا درآمدند و در مسیر های یخ زده ی ایتلین جنوبی به زمین افتادند.تکاور ها با بالا پوش های تیره در بین درختان ایستاده و به سه مسافر نگاه می کردند. هرنو با تردید و بد بینی،آنها را زیر نظر گرفته بود.به راستی با رسیدن تکاوران از خطر گرگ ها نجات یافته بودند.یکی از آنها جلو آمد و گفت:گلاندو کجاست؟میدانم که او به ما علامت داد. لرد جلو آمد و گفت:من اینجا هستم مرد.مثل همیشه به موقع آمدی! تکاور با دیدن او خوشحال شد و گفت:بله.این شما هستید ارباب.به بیشه ی ما خوش آمدید. گلاندو دستش را روی شانه ی تکاور گذاشت و به دوستانش گفت:این مرد همان کسی است که در موردش می گفتم.با جرالد،تکاور شجاع غرب آشنا شوید. کوین که زندگی اش را مدیون ورود به موقع تکاور ها می دانست،با جرالد دست داد و گفت:من کوین از شوالیه های دول آمروت هستم.ممنونم که ما را نجات دادید. هرنو در حالی که به درختی تکیه داده بود با بدخلقی گفت:از شکارچیان لبنین هستم و لازم نمی دانم که اسمم را به شما بگویم. جرالد لبخندی زد و گفت:خوب است.دنبالم بیایید تا به اردوگاه برسیم.در آنجا می توانید با خیال آسوده استراحت کنید. ویرایش شده در ژوئیه 4, 2015 توسط The secret wizard 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 2, 2015 سپیده دم در اردوگاه شرقی ایتلین به چادر ها رسیدند و از خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو رفتند.خواب سحرگاه بسیار شیرین و دلچسب بود.آن هم بعد از یک شب پر دلهره.حال در میان تکاور ها دلشان تا حدودی آرام شده بود و احساس امنیت داشتند.در گرگ و میش آسمان،مه صبحگاهی با سرمای سختی که بر بیشه حکم میکرد همه جا را پوشانده بود.سپیده دم همه ی تکاوران از چادر ها بیرون میزدند و به جستجوی شکار میپرداختند.سراسر بیشه پر از خرگوش ها و سنجاب های دم سفید بود که خود را بین درختان تیز برگ پنهان کرده و حتی از چشم های تیز بین تکاور ها نیز مخفی میشدند.با وجود سختی شکار،تکاوران خواستار پذیرایی از مهمانان خود بوده و اردوگاه را نیز برای آنان به مکانی آرام تبدیل کرده بودند. هرچند صدا های نا آشنایی از دور ونزدیک به گوش میرسید.مانند صدای پرنده های وحشی که در سپیده ی صبح با جنب و جوش فراوانی به دور درسختان پرواز میکردند و صدای زوزه ی خفیف گرگ ها که از دور دست شینده میشد.یا صدای رمز آلود شیپور تکاور ها که از گوشه و کنار بیشه در مورد مسائل مختلف یکدیگر را با خبر میساختند.و گاه صدای تمرین تیراندازی عده ای از آنها که اکثرا به هدف میزدند. با این وجود،سه مسافر خواب آرامی داشتند و بالا پوش ها را به خود پیچیده بودند تا سرمای اول صبح را کمتر احساس کنند.ساعتی بعد با صدای رها شدن تیر تکاور ها از خواب بیدار شده و از چادر ها بیرون زدند.خورشید در آسمان شرق میدرخشید و مثل سواری که با موهای طلایی بر اسبی تیره سوار شده باشد بر بلندای کوه های تیره ی نورن به زمین افسرده می تابید. هرنو با چهره ای خسته به سمت چشمه ای که در گوشه ای از اردوگاه جریان داشت حرکت کرد و نگاه بدبینانه ای به تکاور ها انداخت که از پرتاب تیر آنان بیدار شده بود.آب چشمه بسیار سرد بود اما پاک و گوارا مثل چشمه ای که از دل کوه سر زده باشد خستگی را از بدن میگرفت. هرنو چند مرتبه صورتش را شست و به سمت تکاوران رفت که در حال تمرین بودند.کمان یکی از آنها را گرفت و بعد از برسی اندازه و کارایی آن گفت:کمان خوبی داری اما طوری که باید از آن استفاده نمیکنی. تکاور جوان با چشم های عسلی اش نگاهی به هرنو کرد اما حرفی نزد.شکارچی لبنین کمان بزرگ خود را در دست گرفت و نشانه ی روی شاخه ی درخت را مورد هدف قرار داد.زه کمان را کشید و تیر با صدای خاصی از کمان رها شد و شاخه ی درخت را شکافت.صدای شکسته شدن شاخه ی محکم کاج در اردوگاه پیچید.تکاور ها هرنو را تحسین نمودند اما او با بی اعتنایی از کنار آنان عبور کرد و به چادر رسید.اردوگاه با درختان تیزبرگ احاطه میشد و به شکل دایره ای برپا شده بود.درختانی که در محوطه ی اردوگاه وجود داشتند از هدف گیری تکاور ها زخمی و چند لایه شده بودند و تیر های زنگ زده ای در آن ها دیده میشد. گلاندو روبروی چادر در کنار آتش نشسته بود و به شعله ی زیبای آن نگاه میکرد.شعله های کوتاه آتش،خود را به دست نسیم صبحگاهی داده و تکان میخورند.هرنو نیز کنار آتش نشست و در حالی که تکیه چوبی را در دست گرفته بود گفت:آمدن ما به این اردوگاه باعث کند شدن حرکتمان میشود. ـ حداقل طعمه ی گرگ ها نشدیم و نجات یافتن ما به این تاخیر می ارزد. هرنو دستی به ریش قهوه ای اش کشید و گفت:سکوت اینجا را دوست دارم اما باید با دوستانت وداع کنیم و به شمال شرق بتازیم تا به مرز های رون برسیم! گلاندو چند شاخه ی خشک بر روی آتش گذاشت و دود سفید و خوش بویی از آن برخاست.کوین نیز درحالی که سه نان کنجدی در دست گرفته بود از چادر بیرون آمد و کنار آتش نشست. سه دوست در کنار یکدیگر نان ها را خوردند و اسب ها را زین کردند که به راه خود ادامه دهند.در همن لحظه جرالد به آنان رسید و گفت:به این زودی اسب ها را زین میکنید؟میخواستم امروز گوشت شکار را در کنار هم میل کنیم. گلاندو پاسخ داد:بله؛باید برویم.بعد از اتمام این ماجرا دوباره به اینجا می آیم تا با هم شکار کنیم.برای همه چیز از تو ممنونم جرالد.خدانگهدار. ـ هر طور مایل هستید ارباب.دوستانم شما را تا انتهای مرز ایتلین همراهی میکنند.بسیاری از درختان ایتلین شمالی را بریده اند و آنجا دیگر تازگی و شادابی قدیم را ندارد. گلاندو تبسمی کرد و سوار بر اسب شد.مدتی بعد از مرز های ایتلین گذشتند و راه سرزمین های شرقی را در پیش گرفتند.با حرکت در مسیر بلند و بی انتهایی که به شرق منتهی میشد،گرمای هوای هم افزایش می یافت.هنوز در محدوده ی قلمروی گاندور بودند اما این مسیر برایشان نا آشنا و خسته کننده به نظر میرسید. دیگر از درختان تیز برگ ایتلین جنوبی خبری نبود اما درختچه های کوتاه و بوته های زیادی اطراف مسیر را گرفته بود.هرنو رو به گلاندو کرد و پرسید:قبلا در این مسیر حرکت کرده ای؟ گلاندو دست را سایه بان چشم کرد و در حالی که استپ های پربوته را نظاره میکرد گفت:وقتی نوجوان بودم به همراه پدرم در این مرز ها تجارت میکردیم اما حال برایم نا آشنا به نظر میرسید! 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 4, 2015 شاهین های صحرایی در آسمان پرواز میکردند و سایه هایشان در بر روی زمین در حال حرکت بود.گلاندو مدام به بالا نگاه میکرد و آنها را زیر نظر داشت.هرنو متوجه دو دلی او شد و گفت:شاهین های صحرایی پرنده های تیزبال و زیرکی هستند.ما شکارچی ها در مواقع حساس از آن ها استفاده میکنیم. گلاندو با لحن کنایه آمیزی گفت:واقعا؟ نمیدانستم با شاهین های صحرایی هم همکاری میکنی. ـ در لحظه ای که شاهین بر روی شانه ات بنشیند احساس غرور میکنی! گلاندو به او نگاه کرد و گفت پس میشود به دوستانت بگویی بالای سر ما پرواز نکنند؟هر لحظه ممکن است یکی از آنها به کمان روی شانه ات چنگ بزند و جایی برود که نتوانیم به او برسیم. هرنو با تعجب پرسید:تو برای کمان من نگران هستی یا از شاهین ها می ترسی؟ ـ کمان بر سرت بخورد! من از شاهین ها نمی ترسم. با دقت بیشتری به شاهین های تیز بال نگاه کرد و زیر لب گفت:نگرانی من از بابت چیز دیگری است.در ماورای رفتار این شاهین ها هدف خاصی نهفته! کوین حرف گلاندو را تایید کرد و گفت:درست است.شاهین ها هیچ وقت گروهی پرواز نمیکنند.این حرکت گروهی و فریاد های پیوسته ی آنها غیر عادی و مرموز است. هرنو گفت:دست بردار؛شاهین که جاسوسی نمیکند.باز از افسانه های قدیمی خوانده ای؟ گلاندو سعی کرد تردید خود را فراموش کند اما در همان لحظه همه ی شاهین ها با هماهنگی غیر عادی مسیر غرب را در پیش گرفتند و سریع تر از هر لحظه ای پرواز کردند.کوین بر روی تپه های کوتاه رفت و مسیر حرکت آنان را رمز گشایی کرد.سپس به سمت هرنو و گلاندو تاخت و فریاد زد:حق با تو بود گلاندو! جاسوسان شاه المار تمام این مدت بر بالای سر ما پرواز میکردند.مسیر میناس تریت را در پیش گرفتند.باید هرچه زود تر از اینجا برویم. هرنو که حتی فکر نمیکرد آن شاهین ها تربیت شده برای جاسوسی باشند پرسید:آن زبان بسته ها چگونه میخواهند حضور ما را در این مسیر به پادشاه اطلاع دهند؟و اصلا چرا باید همچین کاری کنند؟ گلاندو افسار اسب خود را برای حرکت کشید و گفت:شاه المار نمیخواهد کسی بدون اجازه و خواسته ی او قدم به سرزمین های ناشناخته بگذارد.فکر میکنی چرا درخت های ایتلین شمالی را قطع کرده اند؟ آن شاهین ها به گونه ای آموزش دیده اند که بعد از دیدن هر کسی در این مسیر،گارد سلطنتی را با فریاد های خود با خبر سازند.شما شکارچی ها تنها کسانی نیستید که از شاهین ها استفاده میکنند.حال اگر نمیخواهی توسط گارد سلطنتی دستگیر شوی حرکت کن.بتاز! هر سه اسب ها را حرکت دادند و در مسیر بلند شرق پیش رفتند.وزش بادهای گرم شرقی احساس میشد و این نشان از نزدیک شدن به مرز های رون میداد.هرچند بعد از پیمودن این مسیر،ابتدا به مرز های جنوبی داگورلد می رسیدند که مسافت کوتاهی را در پی داشت. در هیاهوی باد،صدایی به گوش آنها نمیرسید.لحظه ای بعد کوین احساس کرد موجود بزرگی بر روی شانه اش نشسته است.خنجر خود را کشید و به پشت سر را نگاه کرد اما شاهین عظیم الجثه صورت او را چنگ زد.چنگ سه شاخه ی شاهین بر روی صورت زیبای کوین نشست.پرنده ی صحرایی از روی شانه ی او بلند شد تا به آسمان برود اما تیر از کمان هرنو جهید و او را بر زمین انداخت. کسی فکر نمیکرد شاهین ها قصد حمله داشته باشند.کوین بر روی زخم صورت خود دست گذاشت و نگاهی به عقب کرد و از دیدن شاهین های تیزچنگی که به سمت گروه می آمدند ترسید.گلاندو از مسیر اصلی فاصله گرفت و فریاد زد:از یکدیگر فاصله بگیرید! این شاهین ها هدفی جر کم کردن سرعتمان ندارند. یکی از شاهین ها به اسب گلاندو چنگ زد اما با ضربه ی مرگبار شمشیر کوین مواجه شد.هرنو با مهارتی که داشت،تعدادی از شاهین ها را شکار کرد و گروه به حرکت خود ادامه داد.حدود سه ساعت در این مسیر تاختند و در نهایت به نزدیک یک روستا رسیدند.مثل سوارانی که از جنگ سختی نجات یافته باشند نفس میزدند.گلاندو گفت:در اینجا استراحت کوتاهی میکنیم و شب در جایی دور از مسیر اصلی چادر میزنیم. آفتاب در حال غروب بود.آسیاب های بادی با وزش باد های شرقی می چرخیدند و جیرجیر صدا میدادند.روستا مثل یک متروکه به نظر میرسید.سه مسافر با اسب های خسته جلوی یکی از آسیاب ها توقف کرده و در حالی که خیالشان تا حدودی از بابت تعقیب کنندگان راحت شده بود استراحت نمودند. پی نوشت:دوستان توجه کنید فقط برای برخی از پست ها سرفصل گذاشتم و هر پست ماجرای جدایی رو در بر داره.همه ی غلط های املایی هم در پست های اخیر اصلاح شد:| 16 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 6, 2015 گلاندو با خستگی بر روی سکو نشست و کمی آب نوشید.روستا را نظار میکرد و منتظر دیدن کسی بود که دست کم با او صحبت کند و از موقعیت فعلی روستا با خبر شود.اما درِ خانه ها بسته بود و پنجره ها با وزش باد،باز و بسته می شدند.حتی کشتزار های گندم هم طراوتی برای دیدن نداشت.خوشه های چیده شده ی گندم در غروب نارنجی خورشید می درخشید و جلوه ی دلگیر کننده ای به خود گرفته بود.گروه در حمله ی شاهین ها بعضی از وسایل خود را از دست داد اما خوشبختانه نان های کنجدی سالم باقی مانده بودند.هرنو مقداری از آن را خورد و با لحن تلخی گفت:دلم گوشت شکار میخواهد.گوشت یک بوفای وحشی که بر روی آتش کباب شده باشد! گلاندو گفت:اگر تعقیب کننده ای پشت سرمان نبود قبل از تو به شکار میرفتم.اما نباید به خاطر گوشت شکار،خود را در خطر بیندازیم.وقتی شاه المار پرنده ها را تحت فرمان خود گرفته باشد،به خدمت گرفتن اراده ی انسان ها برایش کار سختی نخواهد بود.بهتر است امشب با نان کنجدی بسازیم. کوین ساکت تر از همیشه نشسته بود و به کشتزار ها نگاه میکرد.گلاندو بر روی گونه ی او دست کشید و گفت:شاید جای این چنگ تا سال ها بر روی چهره ات بماند و هر وقت خود را در آینه دیدی مرا به خاطر این ماجرا سرزنش کنی! متأسفم. هرنو گفت:اشکالی ندارد.این چنگ را به عنوان یک یادگاری از سفر به همراه خواهی داشت. کوین خندید و گفت:مهم این است که همه سالم هستیم. هرنو رو به گلاندو کرد و پرسید:مگر ما به دستور پادشاه به این سفر نمی رویم؟پس گارد سلطنتی نباید ما را تعقیب کند. ـ بهتر است بگوییم پیشنهاد.قرار بود به پادشاه نامه ای بنویسم و او را از سفر به شرق مطلع سازم اما انجام این کار را صلاح ندانستم.وقتی همه چیز در کتابخانه ی قدیمی برایم روشن شد به درستی تصمیم خود پی بردم. بعد از استراحتی کوتاه سوار بر اسب ها شدند و درامتداد کشتزار ها پیش رفتند.تا اینکه به طور اتفاقی در یکی از کشتزار ها پیرمردی را دیدند که با چهره ای بی انگیزه در حال شخم زدن زمین بود.گلاندو با دیدن او امیدوار شد و به سمت او رفت تا سوالاتی بپرسید. سه سوار به کشتزار پیرمرد آمدند و او با نگاه بدبینانه ای آن ها را زیر نظر گرفت«اینجا چه میخواهید؟» گلاندو به آرامی از اسب پیاده شد و گفت:ما مسافر هستیم.شما در این روستا زندگی میکنید؟ پیرمرد دهقان نیشخندی زد و با لحن تلخی گفت:مسافر هستید؟یا باج گیر های گاندور؟ ـ باج گیر؟! پیرمرد دهقان به لباس و سلاح او نگاه کرد و با دیدن چهره های خسته ی هرنو و کوین فهمید که واقعا مسافر هستند.اما حرفی نزد و دوباره مشغول به کار شد.گلاندو مانند یک روان شناس با تجربه،رفتار پیرمرد را زیر نظر گرفت و اندوه سنگینی را در وجود او یافت که با گلایه از روزگار همراه بود. کوین گفت:این روستا خانه های زیادی دارد اما همه متروکه اند.اینجا چه اتفاقی افتاده؟ اشک در چشم های پیرمرد حلقه زد و زیر لب گفت:همه رفته اند... صدای زاغ های سیاه همیشه در هنگام غروب در کشتزار ها شنیده میشد.صدایی که دهقان پیر به آن عادت کرده بود و هر روز در مزرعه ی خود،آن را می شنید.تعدادی از زاغ های سایه بر روی مترسک چوبی نشستند و پیرمرد ادامه داد:اینجا زمانی پر رونق و ارزشمند بود.ما زندگی خوبی داشتیم.اما دو سال قبل،مسیر شرقی را که از کشتزار های ما می گذشت بستند و زندگی همه ی کسانی که در این روستا زندگی میکردند بی ارزش شد.دیگر کسی نبود که گندم های ما را بخرد یا از این مسیر عبور کند!مثل خاری که در گوشه ای از بیابان افتاده باشد بی ارزش شدیم.همه به سرزمین های شمالی مهاجرت کردند اما من اینجا به زندگی خود ادامه دادم. گلاندو از داستان پیرمرد متأثر شد و گفت:پادشاه به سزای کارش خواهد رسید.اما فعلا باید هر چه زود تر به رون برسیم.آیا نیرو های گاندور در طول جاده ی شرقی حضور دارند؟ پیرمرد با تأسف سر تکان داد و گفت:زنده بر نخواهید گشت!تنها خاکستر جسمتان ازسرزمین جور و ستم برمی گردد ! 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 10, 2015 صبح روز بعد-میناس تریت ابر ها مانند وصله های بلندی که به آسمان دوخته شده باشند،گاه جلوی تابش خورشید را می گرفتند.هوایی معتدل بر جَو حاکم بود و نسیم صبحگاهی،پرچم زیبای گاندور را با دست های خود نوازش میکرد.شهر سفید همچون مرواریدی گرانبها روبروی خورشید می درخشید.بسیار بزرگ تر و با شکوه تر از سال های قبل،چشم هر کسی را از دوردست ها به خود خیره میکرد.سکوتی آمیخته با انزوا در این شهر برقرار بود و محافظانِ برج با لباس های فاخر در کنار درخت سفید الندیل از آن پاسداری می نمودند.در یکی از تالار ها عده ای دور هم جمع شده بودند و در رأس آنها مرد دانایی نشسته بود.چهره ی زیبایی داشت و خشم مبهمی در آن یافت میشد.از قامت بلند و موهای مشکی اش میشد فهمید که تبار پادشاهان است.او شاه المار بود و در کنار او تنها پسرش شاهزاده ارلین به افراد حاضر در تالار نگاه میکرد. ظاهرا پادشاه برای پیشبرد بهتر اهدافش عده ای را به تالار مشورت فرا خوانده بود.مشاوران در سه ردیف منظم نشسته بودند و بدون اجازه ی پادشاه حرفی نمیزدند.لحظه ای بعد،المار برخاست و سخن گفت:در روز های اخیر،اتفاقاتی رخ داد که ذهنم را درگیر کرد.ما سال ها برای حفظ سرزمین های شرقی برنامه ریزی کردیم.حتی پرنده ها را به خدمت گرفتیم.اما ظاهرا عده ای مسیر شرقی را بهتر از شما می شناسند و این برایم خوشایند نیست. یکی از مشاور ها با لحن احترام آمیزی گفت:توجه زیاد همیشه باعث بدبینی میشود سرورم.ما حتی کوره راه های اِمین آرنِن را زیر نظر گرفتیم. المار حرکت کرد و در حالی که بین افراد حاضر در جلسه قدم میزد گفت:چشم هایی به تیزی چشم عقاب میخواهم که راه ها را تحت نظر داشته باشد.پس از سال ها به هدف مورد نظر نزدیک شده ایم! حال بی اهمیت ترین اتفاق هم میتواند سرنوشت را تغییر دهد. ناخدا فراندر فرمانده نیرو دریایی گاندور یکی از افراد مورد اعتماد المار بود و افکار شبیه به او داشت.همه او را از روی مو های بلند و سفیدش می شناختند. رو به پادشاه کرد و گفت:تنها با برنامه ریزی نمی توان به هدف های بزرگ دست یافت.بهتر است به گزینه های روی میز،نگاهی بیندازیم.تا کی باید راه ها را زیر نظر گرفته و با تردید حرف بزنیم؟ المار پرسید:پیشنهاد شما چیست ناخدا؟ فراندر با لحن بی رحمانه ای گفت:باید شمشیر ها را کشید سرورم... المار بر روی تخت پادشاهی اش نشست و به فکر فرو رفت.وزیر اعظم نیز پیشنهاد فراندر را تأیید کرد و افراد حاضر در شورا تا ساعت ها به بحث پرداختند.در نهایت تصمیم بر این شد که نیرو های گاندور به فرماندهی شاهزاده ارلین به رون حمله کنند و خاک سرزمین های شرقی را مورد تاخت و تاز قرار دهند. نبرد با ایسترلینگ ها و تصرف شرق دور تنها بهانه ای برای یافتن دوجادوگر آبی است.خواسته ی پادشاه،هدف بی نهایت بزرگی بود که راه رسیدن به سرزمین نامیرایان و دنیایی جدید را در پی داشت.المار از جا برخاست و درحالی که ظرف شراب را در دست گرفته بود گفت:به امید سربلندی امپراتوری ما ! ساعتی بعد،همه تالار را ترک کردند پادشاه تنها بر روی تخت خود نشست.محافظ او دختر جوان و زیبایی به نام ریوِن بود و تحت هر شرایطی از ارباب خود محافظت میکرد.المار او را فراخواند و گفت:دارو های من را از روی صندوقچه ی اتاقم بیاور. این را گفت و مثل برگی که در حال افتادن باشد سست شد.نفس های تنگی کشید و با چهره ای رنگ پریده،دست بر روی سینه اش گذاشت.او از دوران نوجوانی اسیر یک بیماری قلبی ناشناخته شده بود که هیچ یک از پزشکان سرزمین میانه راه درمانی برای ان پیدا نکردند.گاه سینه اش را می فشرد و به سختی نفس می کشید و ه خود تلقین میکرد که خوب است.اما این بیماری همیشه مثل ابر تیره ای که گاه آرام و گاهی خشمگین است،قلب او را با درد پیوند میزد و فکر او را مشغول میکرد. ریون که این صحنه را بار ها دیده بود،روبروی پادشاه زانو زد و با هر دودست،قلب او را فشار داد و لحظه ای بعد،پادشاه با نفس های پیوسته جان گرفت و ظرف نوشیدنی روی میز را سر کشید. ریون پرسید:می خواهید پزشک را خبر کنم؟ المار با صدایی که پس از حمله ی قلبی گرفته شده بود گفت:نه ! آنها نمی توانند برایم کاری کنند.این دردی است که سال ها با من انس گرفته و در لحظه ای که انتظار آن را ندارم مرا از ریشه خشک می کند ! 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 19, 2015 در شیپور نقره ای دمیده شد و شاهزاده ارلین با سواران زره پوش گاندور حرکت کرد.این در حالی بود که گلاندو و همراهانش به مرز های جنوبی داگورلد رسیده بودند.سرزمین کهن و بسیار وسیعی که زمانی نبرد بزرگی در آن روی داده بود.قبار تیره ای در آسمان حرکت میکرد و جلوی تابش خورشید را می گرفت.هنوز از تکاپو های پیش رو خبری نبود اما همواره باد های بی رحمی می وزید. هرنو با نگاه کردن به آسمان تیره نفس عمیقی کشید و گفت:می دانم بسیار دلگیر است اما بیایید نیمه ی پر لیوان را ببینیم.سکوت اینجا واقعا بی نظیر است.دلم می خواهد در این سرزمین های وسیع،بتازم و پرنده ها را شکار کنم! البته اگر پرنده ای باشد. دوباره نفس عمیقی کشید و با ورود هوایی آمیخته با خاکستر به ریه اش پشت سر هم سرفه کرد. گلاندو خندید و گفت:از هوا لذت می بری؟ هرنو صدایش را صاف کرد و گفت:لعنت به این گرد و خاک.حال آدم را به هم می زند.این خاکستر ها از کجا می آیند؟ گلاندو گفت:مدت ها پیش؛ زمانی که هیچ کس آن را به یاد نمی آورد در اینجا نبرد سختی بین نیرو های تاریکی و مردم آزاد درگرفت.چه شمشیر ها شکسته شد و چه خاکستر ها به هوا رفت.این گرد و قبار و خاکستر هایی که آسمان را فراگرفته اند نتیجه ی همان نبرد وحشتناک هستند. هرنو پرسید:نبرد چگونه خاتمه یافت؟ _ در این مورد زیاد نمی دانم.پدر بزرگم عاشق این روایت های تاریخی بود.اطلاعات کمی که از سرزیمن های ناشناخته دارم را مدیون او هستم! به نظر می رسد این نبرد،برنده ای نداشته.احتمالا هر دو سپاه در نبردی سهمناک کشته شده اند واجسادشان تاکنون جزئی از خاک شده است. کوین یک لحظه احساس سرگیجه کرد و پلک هایش سنگین شد«نمی دانم چرا انقدر خوابم می آید! تاحدی که می خواهم به زمین بیفتم.» لحظه ای بعد،گلاندو و هرنو نیز احساس تنگی نفس کردند و گلاندو گفت:ارو به ما رحم کند! گاز های موجود در هوا سمی اند! صورت های خود را بپوشانید و تا جایی که می شود خود را بیدار نگه دارید. همه بینی و دهان خود را با پارچه ای پوشاندند.هرنو گفت:بهتر نیست به سرعت بتازیم و این سرزمین لعنتی را پشت سر بگذاریم؟ _ نه.در آن صورت نفس کم می آوریم.بعضی از قسمت های خاک هم نرم و باتلاقی است.امید وار باشید زیرا این وضعیت پایدار نمی ماند.تا جایی که می دانم این یک توده هوایی متحرک می باشد که در دامنه ی کوه های سفید متوقف می شود.به همین خاطر است که بعضی مواقع برف های کوهستان تیره به نظر می رسند! خواب مرگ آوری در پلک های همه رخنه کرده بود تا اینکه گلاندو به یاد نقشه های قدیمی افتاد.یکی از نقشه ها را از جیب خود بیرون کشید و با چشم هایی که انگار افسون شده بودند به آن نگاه کرد. با نگاهی پر تکاپو و دلهره آور بر روی نقشه به دنبال واژه ی داگورلد می گشت.نفسی کشید و احساس سرگیجه کرد.رخنه ی گاز های سمی تا حدی رسید که نقشه ها را تار می دید و نوع خط آن ها را به درستی تشخیص نمی داد.اما تلاش خود را کرد و بر حسب اتفاق،جمله ای را بر روی نقشه ی پیچیده ی داگورلد دید که با دست خط آندین نوشته شده بود.«تنها آب می تواند جسم را از هجوم خاکستر های مرگبار این سرزمین حفظ کند» گلاندو مدتی به این نوشته خیره شد و سپس مشک آب را در دست گرفت.آب گوارایی که از چشمه ی ایتلین جنوبی گرفته شده بود را نوشید و به صورت خود زد.به راستی احساس کرد دوبازه زنده شده است.باقی آب را بر روی صورت هرنو و کوین ریخت و آنها نیز تا حدودی هشیار شدند.گلاندو توان صحبت کردن نداشت اما با اشاره به مشک های آب منظور خود را فهماند. امیدی در این برهوت سیاه وجود نداشت.در سمت شرق،کوه های خاکستر مغلوب و مغرور سر به فلک کشیده بودند و در غرب،بیابانی بی انتها پر از خاک های تیره و هوای مسموم دیده می شد. کوین با چهره ای رنگ پریده کمی از ذخیره ی آب خود را نوشید و در لحظه ی افتادن از روی اسب،هرنو شانه اش را گرفت و خود بر روی اسب به خواب رفت.مدتی با توهمات و نفس های سخت سپری شد تا اینکه تودۀ هوایی مسیر خود را با باد های شرقی تغییر داد و عبور کرد. باور نکردنی بود.زیرا بدون اینکه متوجه شوند داگورلد را پشت سر گذاشته بودند. حال تماشای خورشید و تنفس در هوای آزاد،لذت بخش تر از هر لحظه بود.عبور از داگورلد و این نسیم دلنواز شرقی یک معنا بیشتر نداشت.گلاندو از اسب پیاده شد و با دیدن ستاره های سفیدی که در آسمان غروب(!) می درخشیدند و گاو میش هایی که در علفزار های اطراف می دویدند گفت:بالاخره به «رون» رسیدیم! باد شرقی مو های او را تکان داد و ورود همه را خوشامد گفت. 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The secret wizard 2,001 ارسال شده در ژوئیه 24, 2015 (ویرایش شده) دهکده ی گمنام و بیشه ی پاییزی بخش اول گله ی بوفالو های وحشی از کنار گروه می گذشت و زمین را به لرزه می انداخت. گلاندو با دوربین کوچک خود به تپه ها و علفزار های دور دست نگاه کرد و با دیدن دود تیره ای که آرام آرام به هوا می رفت،لبخندی زد و همانطور که نقشه نشان می داد متوجه وجود یک دهکده در آن ناحیه شد.هرنو یکی از نقشه ها را با دقت برسی میکرد که صدای به هم خوردن شاخ دو گاومیش توجه او را به خود جلب کرد.لبخندی زد و با اشاره به یکی از گاو میش هایی که در علفزرا می دوید گفت:ظاهرا منحفر به فرد و خوشمزه هستید اما حیف که فعلا حوصله ی شکار ندارم. گلاندو گفت:در حال حاضر به دهکده ای گمنام نزدیک می شویم.یادتان باشد ما مسافر هستیم و برای دیدن فرمانروای ایسترلینگ ها به رون آمده ایم.ظاهرا این دهکده هم در چنگ سیاست های المار،منزوی و نیمه متروکه شده اما بوی زندگی می آید!مطمئنم عده ای در این دهکده زندگی می کنند. کوین کمی آب نوشید و گفت:امیدوارم اینجا آب سالم پیدا شود. گلاندو گفت:در این سرزمین چشمه های معدنی و جوشان به وفور دیده می شوند.نادیده های زیادی هست که در طول سفر به آنها برخورد خواهیم کرد. سرانجام به دهکده رسیدند.مکان آرام و مرموزی بود و ظاهرا امنیتی در آن وجود نداشت.سقف همه ی خانه ها با شیروانی های منبت کاری شده ساخته شده بود و فلز هایی که نظیر آنها در گاندور یافت نمی شد و نمای خیره کننده ای در غروب خورشید داشت.روبروی هر خانه پرچمی سرخ برافراشته بود که بر روی آن مار سیاهی در کنار دو نیزه دیده می شد.هرنو با دیدن حال و هوای دهکده آرام صدا زد:گلاندو... _ چیه؟ _دلم می خواهد فرار کنم. دوک گاندور در حالی که بی توجه به اطراف خود حرکت می کرد گفت:چقدر حرف می زنی! برای یک لحظه هم شده وانمود کن خدمتکار یک فرد ثروتمند هستی. _فکر کنم واژه ی محافظ بهتر باشد.با این کمان دو متری که بر روی شانه ام انداخته ام،خدمتکار بودن به من می آید؟ گلاندو کمی خنده اش گرفت و گفت:هرنو؛به جای این حرف ها یک مسافر خانه پیدا کن.من از دست شما به کدام بیابان بزنم؟ هرنو دست خود را به نشانه ی پاسخ بالا گرفت و گفت:بیابان هاراد مکان بسیار خوبی برای این مورد است! عده ای از ایسترلینگ های زره پوش در اطراف خانه ها حضور داشتند و ایستاده به سه مسافر نگاه می کردند.گلاندو احترام آمیز و باوقارانه به آن ها سلام کرد و زره پوشان شرقی هم با تعظیم کوتاهی به او خوشامد گفتند. لحظه ای بعد،پرنده ی زیبایی از راه رسید و با حرکت های معنا دار خود به دور گلاندو و همراهان او پرواز کرد و مسیر فرعی را که دهکده جدا می شد در پیش گرفت.گلاندو مجذوب این پرنده شد و درحالی که به بال های سفید او خیره شده بود گفت:حرکت کنید! حس میکنم این پرنده می خواهد ما را به جایی دور از دهکده راهنمایی کند. پس از دهکده خارج شدند و در مسیر فرعی،پرنده را تعقیب نمودند و در انتهای مسیر،به یک بیشه رسیدند.بیشه ای که درخت های آن با برگ های طلایی و نارنجی جلوه ی پاییزی به خود گرفته بودند و شاخه های آن به خورشید،تعظیم می کرد.ترکیب مه و گرد و خاک،مانع دیدن جزئیات می شد اما ظاهراً کلبه ای چوبی در میان درختان پاییزی وجود داشت.گروه که انتهای مسیر را به سرعت طی کرده بود جویای آن پرنده شد اما پیدا کردن آن پرنده در این بیشه ی پر درخت،کار دشواری بود.گلاندو از یافتن پرنده نا امید شد و باخودش فکر کرد مبادا در دام پرنده بازان این سرزمین افتاده باشد.اما وقتی پرنده را در لحظه ی ورود به دودکش کلبه دید زیر لب گفت:دیدمت! به هرنو و کوین اشاره کرد تا به آنطرف کلبه بروند و آماده ی هر اتفاقی باشند و خود با دلهره ی مبهمی به سمت کلبه حرکت کرد.صدای زاغ های وحشی از روی شاخه ی درختان شنیده می شد.هرنو و کوین به دیوار تکیه داده و منتظر علامت گلاندو بودند. گلاندو خواست در بزند اما درِ چوبی خود به خود باز شد و صدای موسیقی دلنوازی بعد از آن به گوش رسید.آنقدر زیبا بود که حتی پرنده ها و موجودات بیشه هم با آن انس گرفته بودند.هرنو کمان خود را کنار گذاشت و از پنجره ی گرد گرفته ی کلبه به داخل نگاه کرد.گلاندو نیز با گام های آهسته جلو آمد و خود را به صدا رساند. یک لحظه صدای موسیقی متوقف شد و زن جوانی که بر روی صندلی نشسته بود برخاست.چهره ای به زیبایی ماه و لباسی به رنگ بیشه داشت.موهای بلند و مشکی اش با نسیم ملایم شرقی موج بر می داشت.به گلاندو ادای احترام کرد و ورود او را خوشامد گفت. ویرایش شده در ژوئیه 28, 2015 توسط The secret wizard 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست