bard 1,231 ارسال شده در ژانویه 27, 2015 سلام این یکی از داستان های من هستش که نوشتم داستان عاقبت دیو هایی که عاشق میشوند یا دیوان دیوان و یا دستورالعمل عاشقی برای دیوها یه بخش کوچیکیش روزی روزگاری در جنگلی سبز و قدیمی دیوی زندگی میکرد، خانه ی دیو در آخرین نقطه جنگل بود و حیوانات زیادی آنجا نمیرفتند، و دیو هم زیاد به بخش ها دیگر جنگل سرنمیزد و اکثرا به قول معروف سرش توی کار خودش بود، دیو برای خودش یک خانه گرد وسط پرچین ساخته بود خانه ای که چند اطاق داشت و حال و بدون آشپزخانه زیرا دیو آشپزی نمیکرد ، البته شاید هم اصلا بلد نبود با آتش کار کند، دیو داخل حیاطش را گل های قرمز زیبا و خوشبویی کاشته بود و یک طاق نصرت هم آنجا زده بود که پیچک گل های قرمز به آن پیچیده بودند کل داستان رو به صورت PDF میزارم اگر خواستید بخونید div.pdf 31 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست