رفتن به مطلب

Recommended Posts

راداگاست قهوه ای

چگونگی تاسیس گروه کومپانیوس

فکر کنم خیلی هاتون تو بازی با این گروه در شهر وایتران اشنا هستید این گروه برای پادشاهان و مردم اسکایریم قابل احترام بسیاری هستش خب بریم سر اصلش:

ایزگرامور او قهرمان نورد ها و شهریار اسکایریم قبل از ورود نژاد های مختلف به اسکایریم است در حمله و کشتار معروف الف ها به شهر سارتال که به شب اشک ها شهرت یافت تنها بازماندگان تعداد اندکی از نورد ها و ایزگرامور و دو پسرش اینگول و ایگل که به سرزمین اصلیشان اتمورا بهاجرت نمودند ایز گرامور به فکر انتقام و باز پس گیری اسکایریم که که پس از چند سال یک ارتش 500 نفره که یکی از حماسی ترین ارتش ها در طول تاریخ تامریل را مهیا میکند پس از پایان این جنگ ایزگرامور شهر وایتران را بنا ساخت سپس تبر واتراد که به شکل یک الف وحشت زده است را ساخت در همان حال هم گروه کومپانیوس را برپا کرد که پسران او هم بعد از او به وراثت گروه رسیدن اما چگونگی گرگینه شدن او مشخص نیستش و حتی خارج شدن از فرمانروایی بر وایتران.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

سلام الوه جان خوشحال میشم بهم کمک کنی فقط من میخوام بیشتر روی افسانه ها کار کنم تا داستان و جغرافیا.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الوه

متاسفانه وقتشو ندارم، چون روی دستم دانشنامه و چندتا چیز دیگه مونده که... :P

افسانه ها هم خوبه، اما شخص باید بدونه کجا و چطور داره بحث میشه، یه توضیح کوچیک در مورد گذشته همیشه لازمه برای تصویرسازی بهتر...

+ فایل ها رو تا میتونید روی سرور ذخیره نکنید، سرور گنجایش مشخصی داره...

ویرایش شده در توسط الوه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

خب اینم ترجمه کتاب میرتیل انگوت به نوشته ی خود میرتیل انگوت که با نصب مود دانگارد این کتاب در دره ی فراموش شده قابل دید میباشد.

چهارمین روز از ماه ستاره شامگاهی

همیشه آرزو می کردم که همچون پدرم بتوانم در میادین نبرد، مبارزه کنم. پدرم از لحظه ای که توانستم شمشیر به دستم بگیرم، شروع به آموختن فنون نبرد به من کرد. مادرم مخالفت می کرد و می گفت که من هنوز خیلی برای جنگیدن، جوان هستم. ولی پدرم خیلی به حرف های او توجه نکرد. هنوز شادی ای را که در اعماق وجودم حس کردم را به یاد می آورم در لحظه ای که برای اولین بار توانستم در نبردی تن به تن پدرم را شکست دهم و آن چهره ی خرسند و مغرور پدرم را پیش چشمانم می بینم که به قدرت پسرش می بالید. اگر تصمیم گیری با او بود، می دانم که به من اجازه می داد که همراه او به میدان نبرد با نُردها بروم و با حضور من در کنارش، شاید سرنوشتش بهتر رقم می خورد. حال که پدرم و خیلی های دیگر کشته شده اند، ریش سفیدان می گویند که جنگجویان بسیار کمی برایمان باقی مانده تا بتوانیم نبرد را ادامه بدهیم. من تنها جوانی نبودم که مخالفت خودم را با نظر ریش سفیدان آشکارا اعلام کردم. ولی به صدای ماجوان ها توجهی نشد. این تصمیم گرفته شده که همگی باید بگریزیم و به دنبال پناهگاه و حفاظت و حمایت دوستانمان باشیم.

هشتمین روز از ماه ستاره شامگاهی

اخبار رسیده که شاهزاده ی برفی کبیر در میدان نبرد از پای درآمده است. با سقوط او، ضرورت یافتن پناهگاهی بیشتر حس می شود. اما هیچ کس نمی داند که به کجا پناه ببریم. هر شب همگی دور هم جمع می شویم و از حوادث و بلایای وحشتناکی که ممکن است رخ بدهد برحذر می شویم تا زمانی که اولین پرتوهای خورشید مقدس تابیدن را آغاز می کنند. باشد که اوریل حمایت و هدایتمان کند.

سیزدهمین روز از ماه ستاره شامگاهی

در یکی از شب ها شنیدم که ریش سفیدان از شهرهایی در زیرزمین و کوهستان ها صحبت می کنند و از دورف هایی که در آن جا زندگی می کنند. قصه ای را درباره ی دورف ها به یاد آوردم که سال ها پیش پدرم برایم تعریف کرده بود. داستان هایی سرشار از شکوه و اقتدار آن ها. ریش سفیدان هم حتما این قصه ها را شنیده اند. چون تصمیم گرفته اند که در سپیده دم مسیرمان را به سمت یکی از شهرهای دورف ها تغییر دهیم. احساس امیدواری می کنم که با کمک قدرت دورف ها بتوانیم انتقام شهیدانمان را بستانیم و سرزمین های از دست رفته مان را باز پس گیریم

خب دوستان کتابی که در بالا من توضیح دادم خاطراتی در مورد یک الف برفی به نام میرتیل انگوت هستش. در اولین پستم نوشته بودم که ایزگرامور رهبر نورد های اسکایریم از اتمورا برای باز پس گیری مجدد اسکایریم ارتش پانصد نفره که مورگومیر عزیز اسم ارتش هم در پستشون گذاشته تشکیل میده تا الف های برفی رو از سرزمینش یعنی اسکایریم بیرون کنه بعد از بازپسگیری سارتال او به قلمروهای الف های برفی که فکر کنم شرق اسکایریم باشه حمله میکنه الف های برفی شکست میخورن و همون طور که در کتاب گفته شده شاهزاده برفی هم کشته میشه الف ها مجبور بودن که به دورف ها پناه ببرن دورف ها هم از ان ها استقبال میکنن ولی با یک حیله دورف ها کم کم الف هارو به بردگی خودشون در میارن و به اون ها یک قارچ سمی میدن کم کم الف ها کور میشن وشکلو قیافه خودشون رو از دست میدن...ادامه دارد.

در ترجمه کتاب بعدی که مینویسم ادامش هست.

ویرایش شده در توسط راداگاست قهوه ای

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
dreamwalker

پیمان DARK BROTHER HOOD

در جنوب اسکایریم در حوالی شهر riften مخفیگاهی وجود دارد که مطعلق به یک گروه اساسینی اهل تمریل است

این گروه توسط زنی به نام استرن اداره میشود و نژاد او نورد است

از دیگر اعضا میتوان به یک مرد سیاهپوست یا از نژاد ردگارد به نام nazir اشاره کرد که تمامی ماموریت هارا او به ما میدهد

یک انسان از نژاد بریتون هم هست که با لباس دلقک در جمع ظاهر میشود و بعدها به گروه خیانت میکند نام او سیزرو است

دیگر اعضای گروه یک دارک الف مونث

یک آرگونیان مذکر

و یک نورد پیر که در گذشته یکی از اعضای کمپانیونز بوده و همچنان قدرت تبدیل شدن به گرگینه را دارد

اساسین های دارک برادرهود دستورات خودرا از جسدی سخنگو به نام دارک مادر میگیرند و به شکل حرفه اشخاص متعدد را میکشند

از جمله کسانی که توسط این گروه اساسین کشته شدند میتوان به دوتن از امپراطوران تمریال و از تبار امپریال و شاهزاده ی اسکایریم در روز عروسیش در سالیتود اشاره کرد

راه عضویت در این گروه کشتن یک عجوزه ی منفور که بچه هارا اذیت میکند در ریفتن است و سپس در ویندهلم یا قلمرو نوردهای نژاد پرست یا همان استورم کلوک ها نامه ای از طرف انان به شما میرسد و شمارا برای عضویت در گروهشان دعوت میکنند.ولی پیش از ان چندبار تلاش میکنند جان شخصیت شمارا بگیرند

قلعه ی DAWNGUARD

این قلعه ی قدیمی مطعلق به یک گروه از شوالیه های بسیار توانمند است که وظیفه ی اصلی انان تعغیب و کشتن خون آشام هاست

رهبری این گروه را یک انسان سیاهپوست و ردگارد به نام ایسرن به عهده دارد

و دیگر اعضاع همگی جز یک نفر انسانند

یا نورد یا بریتون هستند

و یکی از انان یک اورک سبزپوست است

محل اصلی خون آشام ها در شمالی ترین نقطه ی اسکایریم در قلعه ای سرد است و ارباب انان خون اشامی به نام لرد هارکون است و او قابلیت تبدیل به یک اهریمن خفاشی و قد دراز و خاکستری رنگ را دارد مجودی شبیه به گارگویل ها ولی نحیف تر و بدون شاخ

شما یک بار با او روبرو میشوید و میتوانید به او ملحق شده و به دانگارد خیانت کنید.او شمارا گاز گرفته و خونتان را میخورد و پس از مرگ دباره به زندگی بازگشته و تشنه ی خون هستید

هارکون شمارا به یک خون اشام تبدیل میکند و قدرتش را به شما میدهد و شما هم میتوانید به اهریمن خفاشی تبدیل شوید ولی قدرت گرگینه شدن را ازدست میدهید

غذای شما خون و تخت خواب شما تابوت خواهد بود همانند تمامی خون اشام های دربار و درنور خورشید بسیار ضعیف میشوید و بهترین موقعیتتان شب است

دانگارد نسلهاست که توسط شوالیه های متعدد ادره میشود و به شکار خون اشام ها میپردازد و سلاح اصلی و محبوب انها کمان صلیبی است که یک اسلحه ی مرگبار و کشنده بر علیه خون اشام هاست.شما میتوانید پیشنهاد هارکون را رد کرده و همچنان در دانگارد به عنوان یک شوالیه بر علیه او بجنگید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

ادامه...(کتابشو بعدا مینویسم)

و به موجودات زشتی اما قدرتمند به نام فالمر تبدیل میشن اون ها دور از چشم اربابانشان تندیس شاهزاده برفی رو در یکی از مغاره های میدان تاریکی میسازنند.

انان سر به شورش بر علیه اربابانشان یعنی دورف ها میزنند یکی یکی شهر های انان را میگیرند ولی در اخرین نبرد وقتی به میدان نبرد میرسند میبینند هیچ دورفی نیست و تا سال های بعد هم همچنان همینطوری پیش میرود اکنون چند صد سال گذشته و نظم اسکایریم به هم خورده همه از موجودات کوچک اما قدرتمندی حرف میزنند که از غار ها بیرون میان و به گله گاو ها و گوسفند ها حتی به دهکده ها حمله میکنند پی در پی حملاتشون نظم بیشتری پیدا میکنه و حکمرانان قلمرو با بیتوجهی از این مسئله میگذرن اما یک چیزی رو نمیدونن که انان در حال اماده سازی حمله عظیمی هستند که هیچ کس جلودار ان نیست.

میدان تاریکی تقریبا 20 درصد کل نقشه ی اسکایریم رو میگیره و تقریبا چهار شبانه روز اسکایریم طول میکشه تا کل میدان تاریکی رو بگردید یکی از مراحل بازی هم باید برید به میدان تاریکی تا یک تومار کهن را پیدا کنید اینه مرحله طولانی ترین وسخت ترین مرحله ی بازی هستش.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

خب اینم ترجمه کتاب اصلی فالمر:

فالمر: یک تحقیق

نوشته ی اورسا اوثراکس

تحقیقی درباره ی فالمر ها و بازگویی نبرد آن ها با دورف ها

من تحقیق کرده ام،سفر کرده ام،اکتشاف کرده ام و مشاهده کرده ام و سرانجام فرضیه ی من اثبات کرد: که فالمرهای پلید که در تاریک ترین اعماق اسکایریم زندگی می کنند در واقع همان الف های برفی(Snow Elves) افسانه ها هستند.

هیچ کس دقیقا نمی داند که داستان الف های برفی دقیقا از چه زمانی آغاز شد.ولی کتاب قدیمی «سقوط شاهزاده ی برفی»(Fall of the Snow Prince) که شرح نبرد موزرینگ(Battle of Moesring) نوشته ی لوخیم(Lokheim) می باشد،شرح نسبتا روشنی درباره ی پایان دوران شکوه این نژاد ارائه می کند.

طبق گفته ی نویسنده ی این کتاب که شاهد نبرد موزرینگ بوده است،رهبر کبیر فالمرها که فقط با عنوان شاهزاده ی برفی(Snow Prince) شناخته می شد،در نبردی عظیم کشته می شود و جسد او با احترام کامل توسط دشمنان و قاتلینش که نردها(Nords) بودند،دفن می شود.بعد از مرگ او دیگر الف های برفی پراکنده شدند و یا توسط نردها کشته شدند و دیگر خبر و یا نشانی از آن ها دیده نشد.یا حداقل خیلی ها چنین پنداشتند.

اما جایی که داستان الف های برفی باستانی به پایان می رسد،داستان فالمرهای امروزی آغاز می شود.چون وقتی سپاه پر شمار الف های برفی در آن روز شوم،توسط نردها شکست خورد،الف های برفی شکست خورده پراکنده و در نهایت منقرض نشدند،بلکه به اعماق زمین نزول کردند.فالمرها در آن موقع در غیر محتمل ترین مکان ها به دنبال پناهگاهی می گشتند، در میدان تاریکی(The BlackReach) در عمیق ترین دالان ها در زیر سطح اسکایریم،در قلمرو افسانه ای خود دورف ها.

بله.میدان تاریکی واقعیت دارد.من آن جا بوده ام.برخلاف بیشتر کسانی که به آن جا سفر کرده اند،من زنده از آن جا بازگشتم.و حالا من حقیقت را درباره ی فالمرها می دانم.

بعد از شکست الف های برفی از نردهای اسکایریم،دورف های باستانی پذیرفتند که از الف های برفی یا فالمرها حمایت کنند.ولی به قیمتی وحشتناک.از آن جا که دورف ها نسبت به مهمانان فالمر خود بی اعتماد بودند،آن ها را مجبور کردند که نوعی قارچ سمی را بخورند.قارچی که زمانی فقط در اعماق زمین می رویید.خوردن همین قارچ های سمی به تدریج فالمرها را نابینا کرد.

به زودی الف های برفیِ متمدن و مقتدر،ناتوان شدند و بعد از آن تبدیل به خدمتکاران دورف ها شدند و سپس بردگان آن ها.خیانت دورف ها بسیار عمیق و حساب شده بود.قارچ های سمی نوعی اثر اعتیادآور هم داشت و به زودی فالمرها خود، آن قارچ را به عنوان غذای اصلی خود برگزیدند.این وابستگی نه تنها ضعف غلامان فالمر فعلی دورف ها را تضمین می کرد،بلکه از ضعف و نابینایی نسل های بعدی فالمرها هم اطمینان حاصل می کرد.الف های برفی تا ابد کور خواهند بود.

ولی طبق معمول که همیشه برده بر ضد اربابش شورش می کند،سرانجام فالمر ها نیز علیه دورف ها شوریدند.نسل ها بعد از زمانی که فالمرها برای یافتن آرامش به دورف ها پناه آوردند،و خیانت تلخ دورف ها را تجربه کردند،سرانجام فالمرها علیه اربابان ظالم شان قیام کردند.آن ها با دورف ها جنگیدند و حتی بیشتر به اعماق زمین گریختند و به داخل عمیق ترین و مخفی ترین غارهای میدان تاریکی(BlackReach) رفتند.

برای دهه های متمادی،دو طرف جنگی تلخ را ادامه می دادند.جنگی خونین و کامل،جنگ سنگ ها(War of the Crags)در اعماق اسکایریم در جریان بود.نرد هایی که در سطح اسکایریم زندگی می کردند،به کلی از جنگی که در اعماق زمین در جریان بود،بی اطلاع بودند.جنگی که میدان های نبردش و قهرمانانش برای همیشه از حیطه ی علم ما بیرون خواهند ماند.تا آن که یک روز جنگ پایان یافت.در آن روز لشکر فالمرها وارد میدان نبرد شد تا با دشمنان دورف خود مصاف دهد.ولی متوجه شدند که کل نژاد دورف…ناپدید شده است.

سرانجام آسوده از تهدید همیشگی اربابان دورف خود،فالمرها توانستند که آزادانه در میدان تاریکی سکونت کنند و آن را توسعه دهند.اما سال ها جنگ خونین با دورف ها،آن ها را بی رحم و تشنه ی خون کرده بود.آن ها احساس می کردند که باید سرزمین های بیشتری فتح کنند و بیشتر بُکُشند.به همین دلیل آغاز به غارت سرزمین های سطح اسکایریم کردند.

و بدین ترتیب قصه ها آغاز شد.داستان هایی در مورد موجوداتی کوچک،کور و شبیه به گابلین(Goblin) که در تاریکی هوا از اعماق زمین از میان صخره ها به بیرون می خزند تا گله های گاو را قتل عام کنند،به مسافران تنها حمله کنند و کودکان خواب را از داخل گهواره شان بدزدند.

البته در سال های اخیر،مشاهده ی این موجودات،در روی سطح زمین بیشتر و بیشتر شده است.حملات غارتگرانه ی آن ها بهتر از گذشته سازماندهی می شود و بی رحمانه تر از همیشه شده است.در واقع یکی از نتیجه گیری های ممکن این است که فالمر ها آماده هستند تا بار دیگر تغییر کنند.امکان دارد که حقیقت داشته باشد؟ آیا الف های برفی قرن های پیش،آماده هستند که شکوه و اقتدار فراموش شده ی گذشته ی خود را،دوباره بر سطح زمین مستقر کنند؟آیا آن ها آماده هستند که همچون سیلی خروشان از اعماق زمین بر سطح زمین سرازیر شوند و جنگی عظیم را با ساکنین نور(ساکنین سطح زمین) آغاز کنند؟

اگر این اتفاق بیفتد،اگر فالمرها واقعا در حال برنامه ریزی برای فتح مجدد اسکایریم هستند،من از هراسی،واهمه دارم که نه انسان ها و نه خدایان توان ایستادگی در مقابل آن را نخواهند داشت.

ویرایش شده در توسط راداگاست قهوه ای

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

Morthal

شهری در غرب اسکایریم.پایتخت Hjaalmarch نزدیک به هر دو پل اژدها.mageها و falion ها که می توانند از قدرت vampirism در آنجا سکونت دارند.

در حال حاضر فرمانروای Morthal امیر Idgrod Ravencrone نام دارد.

Rifton

ریفتن پایتخت ریفت واقع در جنوب شرقیه اسکایریم مرزهای نزدیک به این استانCyrodiil و Morrowind می باشد .خانه ی گروهی مرموز دزدهای اسکایریم .

در اینجا بود که Barenziah به صنف بازگشت از تبعیدش در Morrowind به اسکایریم برگشت .MAVEN معروف به سیاه گل موئثرترین فرد در اسکایریم و ریفتن می باشد.

و فرمانروای Dark Brotherhood و امیر ریفتن نیز است

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

دوستان لطفا اگر از تایپک خوشتون نمیاد بگید تا تایپکو حذف یا ادامه ندیم دیگه به هر حال من و مورگومیر عزیز زحمت میکشیم تا این مطالب رو پیدا کنیم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الوه

تاپیک خیلی خوبیه، اما واسه کسانی که سررشته ندارن مثل خوندن یه متن عجیب غریب هست!

سعی کنید از اول با شماره های بازی پیش برید که ریتم داستانی داشته باشه

یعنی داستان رو تعریف کنید توی هر شماره ی بازی

بعد در مورد اسم ها و چیزایی که به کار رفته اطلاع بدید، کتاب های مهم رو ترجمشو بزارید و این حرفا

درغیر این صورت کسی اینا رو نمیخونه!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

تاپیک خیلی خوبیه، اما واسه کسانی که سررشته ندارن مثل خوندن یه متن عجیب غریب هست!

سعی کنید از اول با شماره های بازی پیش برید که ریتم داستانی داشته باشه

یعنی داستان رو تعریف کنید توی هر شماره ی بازی

بعد در مورد اسم ها و چیزایی که به کار رفته اطلاع بدید، کتاب های مهم رو ترجمشو بزارید و این حرفا

درغیر این صورت کسی اینا رو نمیخونه!

حالا فعلا از جغرافیا ومکان ها و افسانه ها شروع میشه بعد میتونیم از اول داستان شروع کنیم تا پایان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الوه

هرجور راحتید

اما وقتی یه داستان (عامل جذب کننده) نباشه، کسی علاقه ای به جغرافیایی ناشناخته نخواهد داشت

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

نشانه های پنهان

نوشته «دِلوین مَلوری»

می خواهی بدونی دور و برت چه خبره، هان؟ نمی خوای از توی کلبه یک جادوگر سیاه سر در بیاری یا گیر یکی دیگه از تله های نگهبان های شهر بیفتی؟ پس باید این کتاب رو از این جلد اولش تا اون جلد تَه بخونی. یاد داشتن «نشانه های پنهان» تنها فرق بین دزدی هست که پولدار میشه و دزدی که یک خنجر شکمش رو پاره میکنه.

این نشونه های کوچولو و باهوش، سرتاسر اسکایریم حک شده. معمولا روی چارچوب درها یا محوطه جلوی ساختمان ها، تقریبا هر جایی که یک دزد بوده باشه، می تونی این نشونه ها رو پیدا کنی. این راهی هست که ما دزدها با هم حرف می زنیم، بدون این که حرف بزنیم. این طوری دزدهای تازه کار رو از این که تبدیل به دزد مرده بشن، نجات میدیم و همه این جور مزخرفات. اون قدرها هم تعداد این نشونه های کوفتی زیاد نیست، پس دیگه هیچ بهانه ای که مثلا وقت نکردم اینها رو یاد بگیرم، نشنوم. خیلی خوب دیگه، پر حرفی بسه. وقتشه که کلاه دانشمندی رو بذاری سرت و کمی مطالعه و تحقیق کنی.

فرهنگ لغت «نشانه های پنهان»

post-2150-0-39817100-1382034478_thumb.jp

  1. صنف: این نشونه صنفمون هست. معنیش اینه که اونجا، به امنیه آب انبار قوریه (مقر صنف سارقین). اگر این نشونه پنهان رو دیدی، یعنی یکی از اعضای صنف حتما همون دور و برا می چرخه.
  2. امن: معمولا این علامتو جایی می ذاریم که اونجارو بررسی کردیم و راه مخفی ای رو به سمت جایی پیدا کرده باشیم. یک کوره راه بدون تله یا حتی خونه ای که قبلا سرقتش کردیم. اگر یکی از این علامت ها رو دیدی، به سمت جایی برو که بهش اشاره میکنه و مشکلی نخواهی داشت.
  3. خطر: اگر این نشون پنهان رو دیدی، سریع راهتو کج کن، یا این که دیگه خودت مسئول جونت خواهی بود. معنیش اینه که یک چیزی در اون مسیر یا پشت اون در هست که می خواد دل و رودت رو بریزه بیرون و پشت و روت کنه.
  4. راه فرار: خوب، حالا اگر در مواقع بسیار نادر (باید نادر باشه اگر می خوای توی صنف ما کار بکنی!) دیدی توی زندان افتادی، دنبال این نشونه کوچولوی خوشکل بگرد. این نشونه پنهان رو اگر پیدا کنی، راه فرار از زندان تنها چند قدم اون وَر تره.
  5. تحت حفاظت: ما این نشونه پنهان رو جایی می ذاریم که نمی خوایم تو اونجا بری. پس داخل اینجا ها نشو یا اگر شدی، بدون که به زودی کَفِ یک چکمه رو اون نواحی پشتت احساس خواهی کرد. این آدما، تحت حفاظت صنف ما هستن و نباید مورد سرقت یا حمله قرار بگیرن.
  6. سمساری: این خیلی زود نشون پنهان مورد علاقه ات میشه. اون کسی که نزدیک این علامت وایساده، همه اجناسی که … با زحمت و عرق ریختن، دزدیدیشون، با قیمت خوبی ازت می خره.
  7. انبار سارقین: کی میگه ما فقط می دزدیم و چیزی رو به کسی برنمی گردونیم؟ اگر این نشون پنهان رو جایی پیدا کردی، یک غافلگیری خوب داخل صندوق یا کنده ی درختی منتظرته. یک هدیه از طرف صنف برای دزد در حال انجام ماموریت. کی بود، می گفت عضویت در صنف سارقین، هیچ فایده ای نداره؟
  8. غارت: یک چیزی که ارزش دزدیده شدن رو داشته باشه، نزدیک این نشون پنهان هست. این طوری دیگه حماقت نمی کنی و ناآگاهانه به یک خونه ای نمیزنی که بعد بفهمی توی کل خونه و جیب ساکنینش، جمعا دو سکه هم پیدا نمیشه که ازشون بدزدی.
  9. خالی: نقطه مقابل نشون پنهان «غارت». بیخیال این طور جاها بشو. هیچ چی اون تو نیست که بدزدیش.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

كتاب شیطان

خلاصه ای از اطلسی طویل که به توصیف اخلاقیات هر یک از شیاطین پرداخته است

آزورا، که حیطه ی حکمرانی اش غروب و طلوع است. او جادوی حاکم بر سرزمین های شامگاهی (معروف به سایه ی ماه)، مادر نسیم شامگاهی و ملکه ی آسمان شب است.

بوئیتیاه، که حیطه ی حکمرانی اش نیرنگ و دسیسه چینی است. و توطئه چینی مخفیانه برای قتل، ترور، خیانت و به نا حق به زیر کشیدن فرمانروایان از تخت پادشاهی.

*** معبد بوئیتیاه در اسکایریم***

کلویکس وایل، که حیطه ی حکمرانی اش اعطای قدرت و آرزوها از طریق برگزاری مراسم نیایش و میثاق است

معبد کلویکس وایل دراسكايريم

هرموس مورا، که حیطه ی حکمرانی اش پیشگویی سرنوشت است. دیدن گذشته و آینده، آن طور که در ستاره ها نقش بسته است.درون قلمروی او گنجینه های علم و خاطرات هم وجود دارد.

هیرسین، که حیطه ی حکمرانی اش شکار است، ورزش شیاطین، بازی بزرگ، تعقیب و گریز. او همچنین ملقب به شکارچی و پدر گرگینه ها هم می باشد.

ملکث، که حیطه ی حکمرانی اش حمایت از محرومین و مظلومان است. او حافظ عهد های سوگند خورده و نفرین های ملعون است.

معبد ملکث در اسکایریم

مهرونز دیگن، که حیطه ی حکمرانی اش ویرانی، دگرگونی، شورش، نیرو و جاه طلبی است

** معبد مهرونز دیگن در اسکایریم**

مفالا، که حیطه ی حکمرانی اش برای فانیان مبهم و ناشناختنی است. حیطه ی اختیارش با نام های ریسنده ی تار، بافنده و عنکبوت یاد می شود.تنها زمینه ی ثابتی که از فعالیت هایش دیده شده، دخالت در امور فانیان برای سرگرمی خویش، است.

مریدا، که حیطه ی حکمرانی اش برای فانیان مبهم و ناشناختنی است. او مرتبط با نیروی موجودات زنده هست.

معبد مريدا در اسكايريم

مولگ بال، که حیطه ی حکمرانی اش سلطه و برده داری فانیان است.آرزوی او دزدیدن روح فانیان است و سپس مسلط شدن بر روح آن ها از طریق پاشیدن بذر اختلاف و ناسازگاری در قلمروی فانیان.

نمیرا، که حیطه ی حکمرانی اش تاریکی باستانی است.او با نام های روح شیطان، فرمانروای تاریکی های گوناگون و ارواح سایه، شناخته می شود.او شریک عنکبوت ها، حشرات، حلزون ها و دیگر موجودات چندش آوری است که نوعی نفرت غریزی را در فانیان زنده می کنند.

ناکترنال، که حیطه ی حکمرانی اش شب و تاریکی است.او را با نام بانوی شب نیز می شناسند.

پریایت، که حیطه ی حکمرانی اش فرمانروایی بر پایین رتبه ترین گروه جهنم است.او را با نام کارفرما نیز می شناسند.

سنگاین، که حیطه ی حکمرانی اش عیاشی و هرزگی است و کمک کردن به بد ذات ها.

شگوراث، که حیطه ی اختیارش جنون است و انگیزه هایش ناشناختنی.

ورنیما، که حیطه ی حکمرانی اش دنیای رویا ها و کابوس هاست.او از درون قلمروی خویش نشانه های بدشگون را پیش می راند و اداره می کند.

بسیاری از تحفه ها و هدایای افسانه ای شیاطین مشهور و سرشناس هستند.مثل ستاره ی آزورا و وباجک(Wabbajack) شگوراث.بعضی دیگر کم تر شناخته شده هستند.مثل شلاق، چکش ملکث، قاتل شیطان و… .

«… با این که ملکث قدرتی به «شلاق» بخشیده که مخصوصا آن را در مقابل دیگر شیاطین قدرتمند می سازد، او فکر کرد که بهتر است چنین اسلحه ای به دست هیچ یک از شیاطین نیفتد.بنا بر این ملکث آن ابزار را نفرین کرد تا اگر هر یک از شیاطین بخواهد از قدرت آن استفاده کند، آن گاه آن شیطان به عرصه ی پوچی وارد خواهد شد تا خود بعد از گذر یک دوره ی کامل، راه بازگشت به دنیای واقعی را بیابد.»

ویرایش شده در توسط MORGOMIR

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

خیانت شده

نوشته انگوی املوث

و زمانی که شاهزاده ی برفی، سقوط کرد

الف های یخی به دو دسته ی رویی و زیرین تقسیم شدند

آن ها مغلوب و بیرحمانه محدود شده بودند

در یک لحظه همه ی خِرد و حکمتشان درهم شکسته بود

کسانی که زمانی نسیم خنک بر پوستشان می وزید

حال گرمای شعله های آتش را روی پوستشان حس می کردند

و غروری را که زمانی در اعماق وجودشان حس می کردند

همراه نامشان به فراموشی می سپردند

جداشده از خانه های یخی و سردشان

زندانی شده در تاریکی قیرگون و وحشتناک شب

در حالی که شعورشان رو به نزول بود، در ترس و وحشت زندگی کردند

و در حالی که چشمانشان عاجز از دیدن نور میشد

به زنجیر کشیده شده و اسیر شده بودند

آن چه که زمانی روشنایی بود، به تاریکی تبدیل می شد

تنها بودند و مورد خیانت واقع شده بودند

تا آن که بیشتر و بیشتر به کرانه های جنون، نزول کردند

post-2150-0-92902500-1382738729_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
MORGOMIR

سارهای سیاه:

حقیقت یا افسانه

نوشته ی ویلیمین راث

مقاله ای که وجود یا عدم وجود گروه مرموزی از سارقین را بحث می کند

وقتی کلمه ی “سار سیاه” را به یک سارق بگویید،او به شما خواهد خندید.به شما خواهد گفت که شخصیت انتقام جو،عشایی(Nocturnal)،یکی از اربابان شیاطین(Daedric Lord که در دنیای Elder Scrolls شانزده ارباب شیاطین وجود دارد که هر کدام هم چون خدایانی شیطانی بر قلمروهای خود با قدرت های ماوراالطبیعه حکومت می کنند.) فقط یک شخصیت خیالی است که هیچ جایی غیر از درون قصه ها وجود ندارد. او را خلق کرده اند تا دزدان تازه کاری که به عضویت صنف سارقین در می آیند را بترسانند و بدین ترتیب مجبورشان کنند که دستورات مافوقشان را مو به مو انجام دهند.ولی آیا سارهای سیاه افسانه هستند یا برداشتی نادرست از آن ها به وجود آمده است؟

با این که این موضوع حقیقت دارد که بیشتر محققان وجود یک فرقه ی مقدس و مذهبی را درون طبقه ی پست و غیراخلاقی جامعه که همان صنف دزدان است را خنده دار و غیر ممکن می پندارند،مدارکی وجود دارد که موجودیت این فرقه را در گذشته در داخل مرزهای اسکایریم،اثبات می کند.صد و بیست سال پیش از تاریخ انتشار این کتاب،یک جسد پیدا شد.جسدی که زرهی عجیب به تن داشت که شاهدین آن را با عبارت “بافته ی نیمه شب” توصیف می کنند.روی زره پاره و فرسوده ی جسد،نمادی حک شده بود.نماد نوعی پرنده ی سیاه که دایره ای کاملا مشکی را در آغوش گرفته بود.بقایای جسد و زره برای تحقیق بیشتر به دانشگاه وینترهلد(Winterhold) برده شد.اما به طور بسیار مشکوکی یک روز پس از رسیدن بقایا به دانشگاه،ناگهان جسد و زره ناپدید شد.

post-2150-0-81339500-1382953283_thumb.jp

نماد سارهای سیاه

مدتی صحبت از این نماد و زره استثنائی در اسکایریم بود.اما شناسایی این نماد تقریبا غیرممکن بود.تا این که غیر محتمل ترین منبع اطلاعات،خود را نمایان کرد.یک زندانی که در معادن مارکارث(Markarth) دوران محکومیتش را سپری می کرد،ادعا کرد که آن نماد،علامت گروهی از دزدان است که خود را سارهای سیاه می نامند.زندانی ادامه داد که سارهای سیاه،جنگجویان عشایی یا ناکترنال ،یکی از اربابان شیاطین، هستند که دستورات و خواسته های او را تمام و کمال اجرا می کنند.زندانی ادعا کرد که منبع اطلاعاتش یکی از دوستانش که عضو صنف سارقین هست،می باشد.اما این زندانی نام دوستش را فاش نکرد و به همین دلیل به تدریج گفته های او به فراموشی سپرده شد.

دومین مدرکی که دال بر وجود سارهای سیاه است،و تا همین امروز هم پابرجاست،در فاصله ی نه چندان دوری از شهر ریفتن(Riften) قرار دارد.در انتهای کوره راهی که از جاده ی اصلی ریفتن،منشعب می شود،صخره ای بزرگ و قائم وجود دارد که از ماده ی سیاه رنگ ناشناسی ساخته شده است.روی این صخره همان نماد پرنده ای که بر روی آن زره دیده شده بود،تراشیده شده است.کسانی که وجود سارهای سیاه را تایید می کنند،معتقدند که این محل،قرارگاهیست که سارهای سیاه در آن گرد هم می آیند.دیگران این صخره ی نشانه گذاری شده را یک شوخی می پندارند یا یک حقه و فریب که صنف سارقین عامل آن بوده است. آخرین و بحث برانگیزترین مدرک،جمله ای است که با دست روی دیوار سلولی در زندان وایت ران(Whiterun) حک شده بود.آن سلول توسط یک دانمر(Dunmer رگه ای از نژاد اِلف هست) به نام لرثوس(Lorthus) اشغال شده بود که به اتهام قتل زندانی بود و در نهایت اعدام شد.پس از آن که او را اعدام کردند و سلول او را بازرسی کردند،نوشته ی زیر را دیدند که بر روی دیوار سلول زندان حک شده بود:

“بانوی عشایی،دست مرا بگیر.چون که وصیت من خدمت به توست.به عنوان یک سار سیاه من دوباره متولد خواهم شد.باشد که گذشته ی من پیروزی ما را پژواک کند.”

این اولین و تنها مدرکی است که گویای ارتباط مستقیم و مستحکمی میان بانوی عشایی(Nocturnal) و سارهای سیاه است.ذات غیرعادی این عبارات و تمایل مذهبی یک مجرم حرفه ای به بانوی عشایی،بحث ها درباره ی وجود این فرقه ی مرموز را تا به امروز زنده نگه داشته است.متاسفانه از آن جا که مدرک دیگری غیر از شواهد سه گانه ی فوق الذکر،تا به امروز در این رابطه کشف نشده،این کشف هیجان انگیز به ابهام رسیده و تحقیقات متوقف شده است. با این مدارک بسیار کم،سخت است که بتوان نتیجه گیری کرد.تحقیقات بدون دادن جواب مشخصی به سوالات ما تنها ما را با سوال های بیشتری رها می کند.آیا دزدی و دین می توانند با هم وجود داشته باشند؟آیا ارباب شیاطین،بانوی عشایی،ماموران فعالی در اسکایریم دارد که اهداف به طور قطع پلید او را دنبال می کنند؟ آیا صنف سارقین اطلاعات گسترده ای از سارهای سیاه دارد،ولی سوگند به رازداری خورده است؟شاید روزی پاسخ به این سوالات یافت شود.ولی در حال حاضر قضاوت به عهده ی شماست.شما خواننده ی این کتاب باید نتیجه بگیرید که سارهای سیاه یک حقیقت انکارناپذیر است یا تنها یک افسانه ا ی ساده؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

داستان بازی اسکایریم قسمت اول

بارها شده بود که روی صخره های سرد دراز بکشد و آسمان شب را نگاه کند.ستاره ها از پشت ابر بیرون می امدند آرامشی وجودش را فرا می گیرفت.

با اینکه بارها خواسته بود وصفش کند ولی قادر به انجامش نبود.خودش را دلداری میداد که ((تو شاعر نیستی!بزرگترین هنرت این است که در کوهستان ها و جنگل ها بچرخی

وشمشیر بچرخانی و از زندگی ات لذت ببری)) ولی هربار که چشم اش به ستاره ها می افتاد و ان احساس وصف ناپذیر نوازش اش می داد دوست داشت شعر بگوید و هربار هم نا امید میشد.

به او میگفتند((جانور کوهستان)).مردی قوی بنیه و بلند قامت بود و خیلی کم پیش می آمد جایی ساکن شود هیچ کس گذشته اش را نمیدانست.کنجکاوی کسی را بر نمی انگیخت که بخواهند بدانند

کیست و از کجا آمده.آرام بود و کم حرف.به هر شهری که میرسید به مهمان خانه اش میرفت... گوشه ای غذا میخورد و بعد ناپدید میشد.

کم پیش می امد زیر سقف بخوابد. گاهی اوقات شکار میکرد و همین قوت روزی اش میشد و گاهی هم شکارش را به شهر می اورد و می فروخت.

باکسی بحث نمیکرد و اهل مجادله نبود.

اما هیچکدام این ها دلیل نمیشد که آن روز سرباز های امپراطوری یقه اش را نگیرند.گوزنی را نشان کرده بود و همه ی جوانب احتیاط را برای شکارش رعایت کرده بود:جهت وزش باد سکوت و گردنبندی

جادویی سکوت که به گردنش بود. ولی حساب این را نکرده بود که وقتی میخواست تیر را رها کند سربازی از پشت با لگد او را نقش زمین کند و بعد چند سرباز دیگر روی سرش آوار شوند.

دیگر بعد از آن را یادش نمی آمد.

افسر سربازان امپراطوری

چشم هایش را که باز کرد سوار گاری روبازی بود.دست ها و پاهایش را بسته بودند.علاوه بر او سه مرد دیگر هم سوار گاری بودند. مردی که روبرویش نشسته بود به نظر (نورد)((NORD)) می رسید.

درشت اندام بود و پوست بدنش نشان میداد تمام عمرش را در اسکایریم (Skyrim) سرد و پر برف زندگی کرده است. نگاه نافذی داشت که در پس اش شرارت موج میزد.

دهانش را با پارچه ای بسته بودند و لباس فاخری از پوست خرس به تن داشت. نگاه های سنگین مرد را نمی توانست تحمل کند.سر چرخاند و به مرد کنار دستی او نگاه کرد.

یک های اِلف (High elf ) رنگ پریده که آشکارا می لرزید و زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد.صدای مردی که کنارش نشسته بود توجه اش را جلب کرد: تازه فهمیده قرار است چه بلایی سرش بیاید!

یک دله دزد احمق که بخاطر چند تکه آشغال دستگیر شده و حالا باید با این برود زیر تبر جلاد!

وقتی گفت ((این)) به مردی اشاره کرد که دهانش را بسته بودند.مرد ادامه داد:محال است نشناسی اش! این لعنتی که مارا به خاطرش گرفته اند همانی است که این جنگ لعنتی را راه انداخته و همه را سر کار گذاشته!

وقتی حرف از جنگ به میان آمد فهمید کسی که روبرویش نشسته کیست! آلفریک استورم کلاک(Ulfric Stormcloack)! نوردی که با افکار جدایی طلبانه اش جنگ بزرگی را در اسکایریم راه انداخته بود.

او و طرفدارانش نوردهایی جدایی طلب بودند که دوست نداشتند کسی جز یک نورد بر سرزمینشان حکومت کند. درموردش شنیده بود که سخنور قهاری است و با همین حربه تعداد زیادی از

نورد های اسکایریم را به سوی خودش جلب کرده بود.بی خود نبود که دهانش را بسته بودند.اگر دهانش باز میماند چیزهایی میگفت که شاید سرباز های نورد نگهبانی را که او را به محل اعدام میبردند

تحت تاثیر قرار میداد.او و ارتش اش سه شهر بزرگ اسکایریم یعنی وینترهولد(WinterHold) ویندهلم(Windhelm) و ریفتن( Riften) را تحت کنترل خود داشتند.

او همان کسی بود که پادشاه بزرگ اسکایریم و فرمانروای سولیتود(Solitude) پایتخت اسکایریم یعنی توریگ(Torygg) را دوئلی کشته بود و این بنای جنگی شده بود علیه امپراطوری تامریل(Tamriel).

با همه این اوصاف عجیب بود که دستگیرش کرده بودند.

شهر سولیتود

مرد گفت: به هلگن(Helgen) می رویم! آخرین جای سفتی که قرار است با پاهایتان احساس کنید زمین این شهر اشت پس بهتر است از آخرین لحظات تان لذت ببرید!

مرگ! وازه ای که داشت برایش به واقعیت تبدیل میشد.دست هایش را نگاه کرد. طناب زخمی اش کرده بود. تکان های گاری آزاردهنده بود و صدای مزاحم مرد وراج که دائما حرف میزد هر لحظه غیرقابل تحمل تر

میشد.دیگر به دروازه های هلگن نزدیک شده بودند. دروازه که باز شد باز هم باورش نمیشد که قرار است بمیرد...

قسمت دوم هم هر وقت وقت کنم میذارم و امیدوارم مورد قبول بچه های آردا قرار گرفته باشد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

قسمت دوم

هلگن

بعضی از مردم هلگن از ترس آلفریک به داخل خانه ها می رفتند و در و پنجره ها را میبستند.بعضی ها می ایستادند و به او ناسزا می گفتند.

بعضی ها هم ساکت و مات و مبهوت فقط تماشا میکردند.چشم چرخاند و به انها نگاه کرد.آخرین موجودات زنده ای که داشت میدید.

تارسیدن به قلعه ی امپراطوری راهی نمانده بود.در ایوان یکی از خانه ها دختربچه ای تنها ایستاده بود.عروسک رنگ و رو رفته ای در دست داشت و آنها را نگاه میکرد...

به نزدیک ترین فاصله از دختر بچه رسیدند که نگاهش را به چشمان درشت و معصوم او دوخت.دختر به او لبخند زد!این لبخند حس خوبی به او داد. تا وقتی از پیچ دالانی رد شدند

و دختر پشت دیوار ها محو شد به او چشم دوخته بود.

درشکه ایستاد و او به همراه زندانی های دیگر پیاده شدند.همه را به صف کردند تا بعد از پرسیدن اسم انها به مراسم اعدام هدایتشان کنند.های اِلف دله دزد از ترس شروع

به دویدن کرد.میخواست از مرگ بگریزد اما ماموران امانش نداند و با تیری اورا کشتند.یکی از افراد صف اعدام کم شد.مرگ احمقانه ای بود.به خودش افتخار میکرد که قرار نبود مثل او بمیرد.

وقتی اسمش را پرسیدند چیزی برای گفتن نداشت.یکی از سربازهای امپراطوری که او را شناخته بود جانور کوهستان خطابش کرد . گفت مطمئن هستم که او جزو لشگریان استورم کلاک نیست

ولی بخشش در کار فرمانده نبود.

آخرین گام هایش را برداشت.با این که حس خوب نگاه دختر به شکل غیرمنتظره ای باعث شده بود نترسد ولی برای تمام کردن گام هایش اکراه داشت.

احساس کرد پاهایش نافرمانی میکنند در حالی که قلبش شجاعت و آرامشی عمیق داشت.سرش را روی سنگ اعدام گذاشتند.جلاد تبر بزرگش را بالابرد.

یکی از آن تبر های شیشه ای های الف ها بود که یکبار کنار جسد راهزنی پیدا کرده بود.متعجب شد که چرا در آن لحظه به جای مرگ دارد به آن تبر می اندیشد.

صدای مهیب رعد آمد!

آسمان روشن بود و بدون ابر!جلاد برای لحظهای ایستاد و سرباز ها و فرمانده هم متعجب بودند!جلاد تبرش را پایی آورد...

همه نگاه ها به آسمان خیره بودند! صدای فریاد و جیغ مردم به هوا بلند شد.صدای رعد این بار نزدیکتر بود و بیشتر به غرش لرزان می مانست.

سایه ای در آسمان دید که از مقابل خورشید گذشت و پشت قلعه محو شد.صدای جیغ و فریاد مردم وحشت زده هلگن بیشتر و بیشتر میشد.

سرباز ها هم فقط به همدیگر مثل دیوانه ها نگاه میکردند و لال شده بودند!ناگهان صدایی شنید مانند شعله های عظیم آتشی که فوران میکرد.به ناگاه موجودی عظیم الجسه ای روی سقف

دژ امپراطوری با شدت فرود امد.فرودش به قدری غیر منتظره و سریع بود که دیوار قلعه شکست و به اطراف فرو ریخت.جلاد پا به فرار گذاشت.تقریبا همه فرار میکردند.

سرباز ها فریاد میزدند و شمشیر از نیام میکشیدند.خاک حاصل از فرو ریختن دیوار که کنار رفت توانست آن موجود را درست ببیند.

اژدهای خاکستری رنگ و بزرگی که روی قلعه نشته بود به او خیره شده بود... .

پایان قسمت دوم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

قست سوم

هلگن در آتش غضب اژدها سوخت...مردمانش خاکستر شدند و شهری که زمانی یکی از مهمترین شهرهای اسکایریم بود در طی چند ساعت نابود شد.

در این اوضاع به هم ریخته سربازی که او را شناخته بود در میان آتش و دود فراری اش داد. از طریق تونل های زیر زمینی سیاه چال های زندان هلگن گریختند. پشت سرشان آتش و دود بود

وصدای فریاد هایی که حتا از فاصله ی دور هم شنیده می شد.هنگامی که به شهر سوخته نگاه کرد یاد دختر بچه افتاد.و از اینکه که نمیتوانست کاری برایش بکند خشمگین بود.

دوست داشت برگردد و اورا نجات دهد ولی احساس کرد اژدهایی که اتش سوزانش را نثار شهر میکرد دنبال او میگردد.حس احمقانه ای بود ولی داشت ته دلش را خالی میکرد.

اژدها هنگامی که سر بر سنگ اعدام داشت به او خیره شده بود.همانطور که از روی ان تپه مشرف به شهر آزدها و شهر در حال سوختن را نگاه میکرد زیر لب میگفت:باید برگردم!

هادوار(Hadvar) ناجی اش در حالی که هنوز نفس نفس مسزد کنارش ایستاد و گفت:اگر میخواهی طعمه این شیطان بیرحم نشویم باید زودتر راه بیفتیم.به ریوروود(RiverWood) خواهیم رفت. آنجا امن است.

نقشه هادوار این بود که به ریوروود و نزد عموی او آل وُر(Alvor) بروند.

آل ور ارتباط خوبی با سالار شهر وایتران(Whiterun) داشت. به نظر هادوار توسط عمویش میشد به دربار وایتران راه پیدا کرد و خبر حمله ی اژدها را به گوش او و حتی تمام اسکایریم داد.

هادورا در راه درباره ی اژدهایان باستان و انسان ها و جنگ های باستانی که قرن ها قبل بین آنها در اسکایریم درگرفته بود صحبت کرد.اینکه بعد از این همه سال بازگشته اند به نظر هولناک میرسید.

اما برای جانور کوهستان مواجهه با اژدها چندان ترسناک نبود.نمیدانست چیزی که به او آرامش میداد شجاعت غیر منتظره چند ساعت اخیر بود یا نتیجه گشت و گذارهای فراوانش در

گوشه و کنار اسکایریم و دیدن نماد های اژدهایان و دیوار نوشته ها و تندیس های آنها.آنچه مسلم است افسانه ای بود که هنوز هم بین مردم این سرزمین زنده است.

افسانه ای که از جنگ چندقرن پیش ساخته شده بود و به واقعیت بدل شدنش برای مردم ترسناک بود.

برای هادواری که حتی بعد از اینکه فرسنگ ها دوری از اژدها به قدری گیج و سنگین بود که شمشیرش را غلاف نکرده بود و آن را تمام راه در دست داشت... .

پایان قسمت 3

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

همینطور که داستان بازی رو میخواستین اینم داستان بازی که توسط خود سازننده بازی به صورت رمان در اومده دوستان اگه خوششون اومده ادامش بدم؟؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...