رفتن به مطلب

Recommended Posts

مهمان

دوست عزیز ببخشید که اینو میگم، ولی فکر کنم شما اشتباهی دارید داستانتون رو توی انجمن ایفای نقش قرار میدید. ولی اگه داستانی دارید می تونید از انجمن های دیگه استفاده کنید. اینجا انجمن ایفای نقش ـه، یعنی یه موضوع برای داستان نوشتن شروع می کنید و با کمک دیگران ادامه اش میدید. اگه می خوایید همه داستان رو خودتون بنویسید تاپیک رو ببَرید توی یک انجمن دیگه، در غیر این صورت ادامه اش رو به دوستان دیگه واگذار کنید. ممنون.

(اگه ناظرین یا مدیران صلاح میدونن خودشون این پست رو بعدا پاک کنن.)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

آره گویا...

مرسی از توجه ات گندالف سپید.

پیشنهاد:

نثر داستان جذابه و منو درگیر خودش کرده. گرچه فعلا این داستان ها در نوشته های تالکین اومده ولی شما خوب بهش پرداختی.

خیلی بهتر و ماهرانه تر میتونی داستان رو شاخ و برگ بدی و بیشتر بهش بپردازی.

به جزئیات باید توجه بیشتری بکنی...توصیفات بیشتر. این داستان از زبان شماست و همگی مایلیم توصیفات رو هم در متن بیارید.

همچنین داستان به فضاسازی مستحکم تری نیاز داره.

در کل خوبه و من منتظر بقیه فصل ها هستم. :Ring:

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

من که میگم عالی نوشتی جنگ رو خیلی خوب توصیف کردی طوری که من 2 تا از ناخون هامو به خاطر استرس جنگ کندمو قورتشون دادم!!!!

من عمرا بتونم اینطوری بنویسم ادامه بده تا این جا که فوق العاده بود دهنم کف کرد!

نمرت بیست بیسته.

هرچی سریع تر فصلای بعدیشم بنویس.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

کجاست این جا؟

تپه های اهنه؟

ولی هر چی هست قشنگ کشیدی.

و بیصبرانه منتظر بقیه داستانتم هر چی زود تر بنویسش!

ویرایش شده در توسط راداگاست قهوه ای

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

کجاست این جا؟

تپه های اهنه؟

ولی هر چی هست قشنگ کشیدی.

این جا کوهستان اوروکارنی و سرزمین رون هست. تپه های آهن میشه دقیقا حاشیه سمت چپ نقشه که کاغذ کم اوردم!

یه چیز مهم:اصلا این نقشه و مقیاسشو جدی نگیرید فقط این یه دید کلی از مکان ها هست. بعدا هم نامگذاری بعضی از جا ها رو به کمک کاربر تور کامل می کنم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
راداگاست قهوه ای

اقا یه ذره به این دوستمون امید بدید اینقدر چیزی نگفتین دوست نداره ادامش بده!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

فصل پنجم: اولفاست

بارادیل با درخشش دوباره خورشید بارادیل از جایش برخاست. به مدت چهار روز متوالی در خلنگ زار های خالی از سکنه تاخته بود و اکنون قله های رفیع کوهستان سرخ بسیار نزیک بودند که در سمت شمال دور به کوهستانی موحش متصل بود که همیشه ابر هایی سیاه , قسمت های فوقانی آن را پوشانده بودند. حوالی ظهر به دو راهی رسید. بارادیل با دقت به اطراف نگاهی انداخت اما کسی را ندید. در این استپ های سرد نیز جایی برای پنهان شدن وجود نداشت. مدتی مقابل جاده ی روون ایستاد زیرا می ترسید از آن جلوتر برود. از آن عده ی انگشت شمار که به سرزمین ایسترلینگ ها سفر کرده بودند , تقریبا هیچ کس زنده بازنگشته بود. اما از طرفی سوگندی که در برابر بارد خورد را فراموش نکرده بود. همه این بلا ها به خاطر سهل انگاریش رخ داد و اگر به سمت خانه اش بر می گشت قطعا دیگر مورد اعتماد واقع نمیشد. بعد از مدتی تعلل , افسار اسب را , هر چند با اکراه , به سمت راست کشید.

تا پاسی قبل از غروب خورشید در جاده ی تاخت تا اینکه به یک مایلی جنگلی رسید که از سالیان دور آن را بیشه ی وحشی می نامیدند.دیگر بیشتر از این ادامه نداد چون ممکن بود در شب راهش را گم کند . بنابرین اردویش را در نیزاری کمی آن طرف تر از مدخل جنگل , زیر تک درخت کاجی برپا کرد. شب به واسطه ی بادی که از سوی کوهستان می وزید , شب سردی بود و بارادیل مجبور شد آتش کوچکی برپا کند.اسبش را نیز به همان درخت بست و سعی کرد که بخوابد.

نیمه های شب با صدای شیهه اسبش بیدار شد. اسب بی قرار بود و دائما سم های خود را برزمین می کوفت. بارادیل در همان حالت نیمه نشسته نگاهی به روبرو انداخت. کمی آن طرف تر از نور آتش , یک جفت چشم درخشان به مانند چشمان گربه اما بسیار بزرگ تر , به آنان خیره شده بود. بارادیل کنده ای افروخته برداشت تا ببیند چه موجودیست اما حیوان با دیدن آتش فرار کرد و ناپدید شد.

صبح روز بعد بارادیل سوار بر اسب به راه افتاد تا وارد جنگل شود. اما به محض اینکه به مدخل آن رسید , اسبش از ورود امتناء کرد. به همین خاطر مجبور شد پیاده شود و افسار اسب را به جلو بکشد و با دست دیگر شمشیرش را حایل می کرد زیرا می دانست که آن بیشه کنام جانورانی درنده و ناشناخته است .عمده ی درخت های بیشه , کاج های سیاه و درهم بودند به همین خاطر طرفین جاده ی جنگلی تا حد زیادی از دید پنهان بود.حرکت هایی پنهانی در جنگل جریان داشت و هر از چند گاهی صدای خرد شدن برگ های خشک از اطراف به گوش می رسید. عرقی سردی بر پیشانی بارادیل نشست و او با ترس و نگرانی به راه خود ادامه می داد.

ویرایش شده در توسط baradil soldier of dale

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...