رفتن به مطلب
hamid stormcrow

بیلبو بگینز؛ یک قهرمان غیر منتظره

Recommended Posts

مونت آو سائرون

اوه عجب مقایسه ی بعیدی!!

حمید عزیز تاپیک عالی ای هست. من کلا از بحث کردن در مورد ادبیات رشته ی افسانه لذت می برم هر چی که باشه...

حمید جان شما گفتی که به حقیقت "هابیت" می توان یک حماسه در نظر گرفت. خب بستگی داره منظورتون ازحماسه چه نوعش باشه. آیا حماسه بر اساس معنای لغوی اون، آیا حماسه به عنوان زیر شاخه ای از یک مکتب؟ آیا حماسه به معنای نوع ادبی؟

اگر منظورت از حماسه دوتای اول باشن که مشکلی نیست. اما اگر به نوع ادبی اشاره می کنی باید بگم در روایاتی که رنگ قومی و ملی ندارند این یک امر توافقیست و از لحاظ یک امر قطعی صحت نداره.. الآن قضاوتت در رابطه با ادیسه ی هومر کاملا صحیح بود چون این رمان به خاطر قرار گیری اون در نوع ادبی حماسه دارای رنگ قومی و ملی هست اما آیا این رنگ قومی و ملی رو برای کتاب هابیت هم قائل هستی؟!

____________________________...

اما باز با با حرف دومت کاملا موافق بودم. چرا که ما در حوزه ی "شخصیت و محیط" دارای دو گروه شخصیت های داستانی هستیم. گروهی که در طول داستان هیچ گونه تغییری در روان و رفتار آن ها روی نمی دهد. چون حمیدجان بر اساس فرهنگ رمان نویسی و نمایشنامه نویسی{ایستایی} مترادف با {ضعف}است. این گروه به هیچ وجه مناسب نقش آفرینی در شخصیت های اصلی داستان نخواهند بود. و اما گروه دوم: به شخصیت هایی که دستخوش تغییرات و تحولند. اما آنچه دراین شاخه از اهمیت بسیار برخورداراست این که تغییر مورد نظر"مهم و بنیادی" باشه. در این صورت شخصیت مورد نظر ایستا خواهد بود. بنابراین حمید جان من معتقدم به به گفته ی تو بیلبو بگینز تغییر کرد اما به لفظی دیگر{ یعنی یک قضاوت صرفا احساسی نه علمی!} متوجهی؟ تغییر بیلبو بگینز در کتاب هابیت، یک تغییر مهم و بنیادی نبود چون از این تغییر در کتب آتی بهره ای برده نشد و کاملا وابسته و مربوط به خود حقیقی بیلبو بگینز بود و حائز اهمیت نبود.

خوب با ما به حرمت درس ادبیات طرز صحبت کردنمون تغییر کرد. ضمنا صحبت های من به هیج وجه یاد دادن نبود! بنده نظر شخصی خودم رو گفتم حمید جان بازم ممنون که یک تاپیک ادبی رو برای سایت به وجود آوردی...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

اما تنها رابطه بیلبو با قهرمانان کلاسیک، تفاوت های آن ها نیست. برای اینکه بتوانیم او را قهرمان به حساب آوریم ، هابیت ما باید مشترکاتی نیز با قهرمانان حماسی داشته باشد. این ویژگی ها پس از آن که بیلبو عنکبوت را به تنهایی می کشد بیشتر نمودار می شود. اگر طرف بنگینزی خانواده بیلبو او را وادار به هراس از ماجراجویی می کند ؛ سویه توکی او را بر آن می دارد که عازم این پویش شود. وسوسه ای که او برای پاسخ مثبت دادن به این پویش و مبارزه با ترسی که از یادآوری مخاطرات سفر بدان دچار می شود، ناشی از همین موضوع است. اما بعد از کشتن عنکبوت است که قهرمان درون بیلبو خود را نمایان می سازد. از این نقطه به بعد شجاعت بیلبو به مرور افزایش می یابد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

ویزگی مشترک دیگر بین بیلبو و قهرمانان کلاسیک این واقعیت است که او بسیار زیرک است. هم بیلبو و هم قهرمان کلاسیک لزوما هوشمند و نخبه نیستند؛ اما به اندازه کافی سریع فکر می کنند تا بتوانند از موقعیتی که در آن قرار می گیرند خارج شوند .بیلبو برای نجات از غار گولوم و فرار از دست الف ها زمانی که آن ها دورف ها را اسیر کرده بودند؛ به اندازه کافی هوشیار است. درست همانند اودیسه هنگامی که می خواست از غار پولیفموس فرار کند. نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که علی رغم آن که بیلبو نمی خواهد در گروه مسئولیتی بپذیرد؛ اما همواره وظایفش را به خوبی انجام میدهد و از موقعیت هایی که در آن گرفتار می شود به سلامت می گذرد. این نکته ناشی از آن است که بیلبو مشابه تمام قهرمانان کلاسیک تحت حمایت سرنوشت قهرمانانه خود است. به عبارتی دیگر مقدر است که بیلبو کارهای بزرگی انجام دهد ؛ بنا بر این بخت و اقبال همواره محافظ او هستند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

یکی از مفید ترین تاپیک های شورای خردمندان همینه. درود بر تو حمید آقا!

وقتی دیدم همه اومدن لایک کردن گفتم شاید خوب باشه که در یک پست ازت تشکر کنم. شاید سوالات ذهنی خیلی از دوستان رو راجع به بیلبو حل کردی.

فقط دوستانی که از محتوای کتاب بی خبرن نخونن بهتره چون قسمت های بعدی فیلمو میره.

{حمید جان بهتر نیست یک اخطاری چیزی در پست اول بذاری؟!}

{ ویک چیز دیگه :دی اگه این مطالبو در قالب یک مقاله میذاشتی رو سایت عالی بود. خدا رو چه دیدی شاید چکیده ای از این تاپیک شد یک مقاله عالی!}

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

{ ویک چیز دیگه :دی اگه این مطالبو در قالب یک مقاله میذاشتی رو سایت عالی بود. خدا رو چه دیدی شاید چکیده ای از این تاپیک شد یک مقاله عالی!}

اصولا از اول چنین قصدی داشتم ولی خوب چون باز اصولا آدم تنبلی هستم گفتم بزار خورد خورد مطالب رو بزارم وقتی تموم شد همشو تو یه مقاله جمع کنم

ممنون از حسن توجهت

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
LObeLia

آقا بسی لذت بردیم.

اینجور کالبد شکافی ها واقعا درد , درمون میکنن.

واسه خودتون یه پا, دست نوشتن دارینا. بهتون تبریک میگم.هر چی بیشتر پیش میره به وجود گوهرای توی سایت بیشتر پی می برم.

بیلبو در نوع خودش یه قهرمانه با زیرکی های نهفته. پر از شکفتنی هایی که منتظر تلنگرن. زندگی این فرصت رو بهش داد تا خود واقعیش رو بیرون بریزه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
blackhole

یک سوال :Ring: : تفاوت بیلبو با قهرمانان کلاسیک می تونه این باشه که بیلبو مثل خود ما (افراد عادی) هست ولی قهرمانان کلاسیک آدم های تقریبا کاملی هستند؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تضاد

یک سوال :Ring: : تفاوت بیلبو با قهرمانان کلاسیک می تونه این باشه که بیلبو مثل خود ما (افراد عادی) هست ولی قهرمانان کلاسیک آدم های تقریبا کاملی هستند؟

ای کاش مشخص تر میگفتین منظورتون از قهرمان های کلاسیک دقیقاً در کدوم ژانر هست ولی اگر منظور در دایره ی حماسه باشه بله. میشه چنین عبارتی رو هم به کار برد. چون قهرمانان حماسی عموماً به خودشون اطمینان دارن و تردید نمی کنن. حتی آراگورن هم با وجود تشویش هایی که در درونش احساس میکنه باز هم وقتی پای قهرمانی در میون باشه چندان تردیدی نشون نمیده. تصور بکن همون طوری که آراگورن توی دو برج با ائومر حرف میزنه کسی در دنیای امروز حرف بزنه! احتمالاً بلافاصله با جایی تماس میگیریم تا روانه ی تیمارستان بشه!

بیل بو از این لحاظ به خود ما شباهت داره. ما خودمون رو قهرمان نمی بینیم گرچه مفهوم قهرمانی رو دوست داریم. :|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Fladrif Skinbark

با عمده ی مطالبی که حمید استورم کرو اینجا گفته مشکل دارم. خیلی هاشون بر اساس پیش فرض هاییه که حتی حدودشون مشخص نشده. برای مثال تلقی ای که از قهرمان کلاسیک (به معنی همون قهرمان یونانی) ارائه میده خیلی خیلی محدود تر از چیزیه که در حقیقت وجود داره. قهرمانان کلاسیک طیف بسیار وسیعی از خصلت ها و ویژگی ها، قدرت ها و نقص ها و توانایی های مختلف رو دارند. بر خلاف چیزی که حمید مطرح می کنه خیلی هاشون شایسته ی رهبری نبودن و مردم هم اونهارو به این چشم نمیدیدن. مثل هرکولس یا بسیاری دیگه. بعضی ها اتفاقا متواضع و محجوبند یا اون طمع و زیاده خواهی رو ندارند مثل مثلا نئوپتولوموس، بعضی هاشون هم دارند. خیلی هاشون در مقابل خدایان سرکشی کردند و لزوما خدمتگذار نبودن.

یکی دیگر از تفاوت های عمده بیلبو بگینز با قهرمانان کلاسیک این است که او به گروه دوستانش خیانت می کند. با دادن گوهر آرکن به بارد علی رغم اینکه می دانست باز پس گیری این جواهر یکی از مهمترین موارد برای دورف هاست او به خیانت متهم می شود؛ چیزی که برای قهرمانان کلاسیک غیر قابل تصور است. اما این خیانت در ارتباط مستقیم با سایر تفاوت های او با قهرمانان کلاسیک است. او بیش از آن که طماع باشد منصف است چیزی که ما در قهرمانان کلاسیک کمتر می بینیم. در حماسه های کلاسیک معمولا یک قهرمان بیش از آنکه به دنبال انصاف و عدالت باشد کسب قدرت و افتخار برایش مهم است.

اودیسه به فیلوکتتس دو بار خیانت می کنه. آگاممنون به آژاکس به قولی ظلم میکنه. اورستس به مادرش خیانت می کنه. هرکولس و جیسون به همسراشون. از اون طرف خیلی مواقع قهرمان کلاسیک دقیقا قدرت و افتخار رو فدای شرفش و عدالت و انصاف می کنه. باز هم مثالش نئوپتولوموسه که حاضر نمیشه به فیلوکتتس دروغ بگه و کمان هرکول رو ازش بدزده.

ویژگی مشترک دیگر بین بیلبو و قهرمانان کلاسیک این واقعیت است که او بسیار زیرک است. هم بیلبو و هم قهرمان کلاسیک لزوما هوشمند و نخبه نیستند؛ اما به اندازه کافی سریع فکر می کنند تا بتوانند از موقعیتی که در آن قرار می گیرند خارج شوند .بیلبو برای نجات از غار گولوم و فرار از دست الف ها زمانی که آن ها دورف ها را اسیر کرده بودند؛ به اندازه کافی هوشیار است. درست همانند اودیسه هنگامی که می خواست از غار پولیفموس فرار کند.

دقیقا خصیصه ی مشخص ادیسه ذکاوت و هوش و زیرکیشه. ولی این خصلت مختص و مشخصِ اودیسه ست نه لزوما همه ی قهرمانان کلاسیک. مثل هرکول که قدرت خصیصه ی اصلیشه. و این حرف که همه ی قهرمانان کلاسیک میتونستند به اندازه ی کافی سریع فکر کنند تا از موقعیت ها نجات پیدا کنند هم درست نیست. به عبارت دیگه ذکاوت بیلبو از اون یک قهرمان کلاسیک نمیسازه یا حتی ذکاوت ویژگی اصلی یک قهرمان کلاسیک نیست که بیلبو به واسطه ی داشتنش حتی اندکی تحت اون تعریف قرار بگیره. در حقیقت معیاری که حمید اینجا بر اساسش بیلبو رو مشابه یا متفاوت با یک قهرمان کلاسیک میدونه کاملا اشتباهه.

اشتباه اصلی اینجا تعریف غیر مشخص، مبهم، ناقص و نادرستیه که از قهرمان کلاسیک میشه (یا شاید اشتباه اصلی اینه که اصلا تعریف مشخصی ارائه نشده!). سوال اساسی ای که اول باید پاسخ داده بشه اینه که چه چیزی یک قهرمان کلاسیک رو یک قهرمان کلاسیک کرده؟ یعنی حدود مشخص و دقیقش رو تعریف کنیم و بعد اقدام به مقایسه کنیم. وگرنه مقایسه مون صد در صد غلط میشه. نکته ی دوم و اساسی تر اینه که باید به دقت شرح داده بشه که اصلا چرا باید همچین مقایسه ای صورت بگیره؟ چرا بیلبو باید با قهرمان کلاسیک مقایسه بشه و الزامش چیه ؟ این موضوع چه روشنگری ای رو برامون به همراه داره؟

ضمن اینکه با مونت موافقم که اول باید تعریفی از حماسه ارائه میشد و بعد راجع به این موضوع بحث میشد که آیا هابیت مصداق یک حماسه ی فانتزی هست یا نه؟

اما تنها رابطه بیلبو با قهرمانان کلاسیک، تفاوت های آن ها نیست. برای اینکه بتوانیم او را قهرمان به حساب آوریم ، هابیت ما باید مشترکاتی نیز با قهرمانان حماسی داشته باشد.

استاندارد های ادبی، داستان پردازی و شخصیت پردازی از زمان کلاسیک تا الان به شدت عوض شده. حتی توی اون دوره هم تغییر می کرد. ساختار نوشتن تراژدی، و پرداخت شخصیت توی همون دوره ی کلاسیک هم در حال تغییر بود. چه برسه به این 2500 سال که ازش گذشته. پس چرا باید انتظار داشته باشیم که بیلبو حتما و لزوما باید مشترکاتی با استاندارد شخصیت پردازی مربوط به 2500 سال قبل داشته باشه تا بشه اسمش رو قهرمان گذاشت؟ اینجا یک خلط مبحث هم صورت میگیره. اون هم در رابطه با کلمه ی قهرمانه. یک مفهومی که از کلمه ی قهرمان برداشت میشه، مشخصا وقتی توی متن به قهرمان کلاسیک بر میخوریم، مصداق کلمه ی پهلوانه. پهلوان یونانی یا پهلوان آثار کلاسیک یونان که بعضی جاها توی متن منظور همینه. اما یه مفهوم دیگه قهرمان داستانه که لزوما پهلوان نیست. به همین مضمون آنتیگونه یک قهرمان کلاسیکه، یعنی نقش اصلی ماجراییه که توش درگیره و به واسطه ی سرنوشت و شخصیتش قهرمان محسوب میشه. اما هیچ ویژگی ای مبنی بر پهلوان بودن نداره، نه قدرت خاص و نه کار خارق العاده. دختریه که به واسطه ی تصمیماتش قهرمان محسوب میشه.

این مفهوم دو پهلوی کلمه باعث به وجود اومدن سوء برداشت از متن میشه. مثلا توی همین قسمت متن که گفته شده : " برای اینکه بتوانیم او را قهرمان به حساب آوریم ، هابیت ما باید مشترکاتی نیز با قهرمانان حماسی داشته باشد." بیلبو در هر صورت قهرمان داستان هابیت است به این معنا که شخصیت محوری داستانه و ماجرا حول محور او میچرخه و اورا بررسی می کنه. اما اینکه "باید اشتراکاتی با قهرمانان حماسی داشته باشد" به علت دو پهلو بودن کلمه و مشخص نکردن معنای مورد نظر نویسنده، گنگه. اگر منظور این است که باید اشتراکاتی با پهلوانان حماسی ادبیات کلاسیک داشته باشه، لزوما اینطور نیست! و اگر هم منظور اینه که باید ویژگی قهرمان (شخصیت محوری) ادبیات کلاسیک را داشته باشد باز هم نتیجه گیری غلطه. به همون دلیلی که گفتم، عنصر "قهرمان/شخصیت اصلی داستان" طی این 25 قرن به قدری تغییر کرده که لزوما نباید منطبق بر استاندارد های کلاسیک باشه تا بشه اسمشو قهرمان گذاشت.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------|

اما به نظر من چیزی که بد نیست بر اساسش یه مقایسه ای انجام بشه نه قهرمان کلاسیک، که تراژدی کلاسیک هست. علتش رو میگم.

دلیل اول اینه که در تراژدی های یونان ما در هم تنیدگی و ارتباط قدرتمندی رو بین مذهب، اسطوره و خدایان یونانی با شخصیت ها و داستان ها میبینیم. نویسنده های یونانی با دستمایه قرار دادن جهان اسطوره های غنیشون اقدام به خلق داستان هایی در قالب تراژدی کرده اند. اتفاقی که ما در مقیاسی دیگر در آثار تالکین هم می بینیم. تالکین هم به همین دلیل این الزام رو احساس کرده که برای داستانش پیش زمینه ای اسطوره ای خلق کنه. حالا مقایسه ی ارتباط بین جهان اسطوره ای و داستان در آثار تالکین و در تراژدی های یونانی موضوعیه که جاش توی این تاپیک نیست.

اما دلیل دوم. تراژدی یونانی، جدای از اهمیت بی حد و حصرش در تاریخ ادبیات، میراثی رو در ادبیات به جا گذاشته و سنت ها و استاندارد هایی رو تعریف کرده که تا همین امروز هم میتونیم رد این استاندارد ها رو نه تنها در ادبیات که در سینما هم ببینیم. حتی در سخیف ترین آثار. یعنی به شکلی میشه گفت ادبیات یونان بیس و پایه ی تاریخ ادبیات غربه. پس بیراه نیست که با این مقایسه رد این میراث رو در آثار تالکین بخوایم بررسی کنیم.

یکی از این عناصری که برای اولین بار در یک شکل ادبی در تراژدی های یونانی به عنوان استاندارد تدوین شد و تا به امروز هم میتونیم ببینیم الزامی هست که در تراژدی وجود داشت و اون هم روند و شکل "تحول شخصیت" هاست.

اول راجع به شکل کلاسیک این قضیه به طور خیلی خلاصه یه صحبتی میکنم (چون بحث بسیار بسیار مفصلیه) و بعد درباره ی این موضوع توی هابیت و در رابطه با شخصیت بیلبو بحث می کنیم.

توی تراژدی های یونانی مجموعه ای از اتفاقات تصادفی (که این تصادف هم عنصر مهمی در تراژدی هست) وضعیت و شرایط و روابط بین شخصیت ها و دنیاشون رو به نقطه ای میرسونه که اتفاق اصلی در اون نقطه میوفته. اون نقطه نقطه ای هست که فاجعه رخ میده و بعد از رخ دادن این فاجعه که شخصیت ها به ناگزیر درگیرش میشن، تحول شخصیت اصلی اتفاق میوفته. همه ی شخصیت ها درگیر این فاجعه میشن. و در حدی تغییر میکنن. اما اتفاق اصلی و تغییر و تحول اصلی در شخصیت اصلی یا به قولی قهرمان تراژدی اتفاق میوفته. اینکه قهرمان اصلی بیشتر تغییر میکنه و جنس تغییر و تحولش هم با بقیه متفاوته اتفاقی نیست. بلکه به این دلیله که قهرمان تراژیک ظرفیت بیشتری را برای این تغییر از خودش بروز میده. این تغییر و تحول به دو شکل صورت میگیره. یک شکل ظاهری یا بیرونی و یک شکل درونی. شکل بیرونی این قضیه مثلا به این صورت اتفاق میوفته که جایگاه اجتماعی قهرمان به دلیل اتفاقی که در اون نقطه ی فاجعه میوفته ناگهان دستخوش تغییر میشه. یعنی مثلا قهرمان تراژدی یک شاه پر شوکته و پس از اون نقطه ی فاجعه ناگهان همه چیزش رو از دست میده و تبدیل به یک گدای ژنده پوش میشه. نکته ی مهم اینه که این تغییر بیرونی خودش فاجعه نیست، بلکه اثر فاجعه ست. مثلا در اودیپ شاه اثر سوفوکل. یا مثلا در آژاکس سوفوکل میبینیم که آژاکس به عنوان قهرمان اصلی یک پهلوان بزرگه که بعد از نقطه ی فاجعه تمام آبرو و اعتبارش از بین میره.

اما در مقابل این تغییر بیرونی تغییر درونی وجود داره که جوهر اصلی تراژدیه. تغییر درونی در حقیقت رستگاری ایه که بعد از نقطه ی فاجعه و به واسطه ی رنجی که قهرمان میبره براش اتفاق میوفته. جهان قهرمان تخریب میشه و همه چیز معنای خودش رو براش از دست میده و به همین واسطه قهرمان ناگهان دارای بینش و ادراک حقیقی از حقیقت زندگی میشه و به قولی رستگار میشه. در این نقطه ست که مثلا در الکترای سوفوکل ناامیدی شخصیت الکترا تبدیل به امید و عشقش به نفرت تبدیل میشه. یا غرور و جنون آژاکس تبدیل به عقل و تواضع میشه، سرکشی و لجبازی فیلوکتتس در مقابل تقدیر (اراده ی خدایان) تبدیل به تواضع می شه. و فراتر از همه ی اینها این ادراک برای قهرمانان اتفاق می افته که تقدیر و امر خدایان امری قطی و اجتناب ناپذیره و یک جور تواضع نسبت به اونها (قوانین جهان) پیدا میکنن و به جایگاه خودشون نسبت به اونها آگاه میشن. البته این تمِ غالب تراژدی های سوفوکل هست و توی تراژدی های دو نویسنده ی دیگه یعنی اوریپید و آشیل این فرمول کمی متفاوت تر میشه. ولی عنصر دگرگونی و در پی آن شناخت به وسیله ی این دگرگونی، و در پی آن دگرگونی دیگری در پی این شناخت ، تقریبا توی همه ی تراژدی ها پیدا میشه. دگرگونی و شناخت دو عنصر بسیار مهم در تراژدی ها هستند که برای قهرمان تراژدی اتفاق می افته.

یک نکته ای که وجود داره مفهوم تقدیر در تفکر یونانیه. این با مفهوم دمِ دستی که ما از تقدیر توی ذهنمون داریم تا حدی متفاوته و نباید با سادگی از این مفهوم رد شد یا ردِش کرد. چون معمولا ما با نگاه ساده انگارانه ای کلمه تقدیر و مفهوم تقدیر رو به دلیل در بر داشتن نوعی مضمون جبری به سرعت رد میکنیم. اما موضوع به همین سادگیها نیست. تقدیر یک جهانبینی پیچیده و فلسفی هست که احتیاج به بحث های مفصل خودش رو به طور جداگانه داره.

نکته ی دیگه ای که وجود داره راجع به قهرمان تراژیک دو تا عنصر مهم دیگه ست. یکی تقصیرو خطا (یا هاماریتا، مفهومی که ارسطو در بوطیقا معرفیش میکنه) و دیگری تصمیم. قضیه از این قراره که قهرمان تراژدی یک خطای تراژیک رو انجام میده. اون خطا به واسطه ی نقص اخلاقی ای هست که اون قهرمان داره. این خطا خیلی مواقع ندونسته انجام میشه یعنی قهرمان تراژدی حتی با وجود این خطا باز هم معصومه و با منطق امروزی ما (روی منطق ما تاکید میکنم. چون با منطق یونانی ها اینجوری نبوده قضیه) زمانی که قضاوت میکنیم میبینیم قهرمان بی تقصیره و به اون خطا آگاهی نداشته. این نقص اخلاقی یکی از چیزهای اساسی ای هست که شرایط فاجعه رو برای خود قهرمان رقم میزنه. یعنی اون نقص و هاماریتا منجر به فاجعه میشه. نکته ی دیگه تصمیم هست. تصمیمی که قهرمان تراژدی میگیره و به عنوان کنش اساسی اون مطرح میشه. در حقیقت قهرمان مثل یک گوشت قربانی نیست که فقط شرایط از بیرون بهش اعمال شه و تقدیر بهش اعمال شه. بلکه خود قهرمان به واسطه ی تصمیم ها و اعمالش در تقدیر تنیده میشه و دارای کنش هست. اون پذیرشی و بینشی هم که بعد از فاجعه براش اتفاق میوفته در حقیقت به واسطه ی وجود همین تصمیم هست. یعنی به گونه ای می پذیره که به خاطر تصمیم و عمل خودش، این تقدیر به اون و اون به این تقدیر ارتباط پیدا کرده. به ویژه اینکه اون تصمیم و عمل رو خیلی موقع ها ندونسته انجام میده. (یه کم مفاهیمش پیچیده س و لازمه که خودتون تراژدی ها رو بخونید تا دقیقا متوجه این جهان بینی بشید).

این خلاصه تا همینجا بمونه.

حالا میرم سراغ بحث اصلی یعنی تحول شخصیت بیلبو در رمان هابیت.

خب مسلما همونطور که قبلا اشاره کردم کاملا اشتباهه اگه انتظار داشته باشیم تمام استاندارد های تراژدی دقیقا به همون شکل توی اینجا وجود داشته باشن. تراژدی یونانی یک پدیده ی کاملا بی نظیره و بسیار فلسفیه. ولی میشه رگه هایی از سنت های ساختاری اون رو توی این رمان پیدا کرد (همونطور که توی هر اثر ادبی بعد از تراژدی میشه پیداش کرد).

تحولی که برای بیلبو رخ میده هم دقیقا به دو شکل درونی و بیرونیه. بیلبو بگینز یک هابیت معمولی، مثل تمام هابیت ها با تمام عرف های اجتماع هابیتی و تمام ویژگی های اخلاقی و اعتقادی اونهاست. با یک تفاوت کوچک ولی سرنوشت ساز. رگ توکی! این دقیقا همون چیزیه که به نظر من میشه با اتفاقی که برای قهرمان تراژدی می افته مقایسه ش کرد. قهرمانان تراژدی معمولا یک ضمینه و استعداد درونی ای دارن که در کشوندنشون به وضعیت تراژیک تاثیر گذاره. مثلا هوش اودیپ که باعث میشه بتونه ابولهول رو شکست بده و وارد شهری شه که تمام اون اتفاقات براش بیوفته. یا آنتیگونه که دختر ادیپه و دختر ادیپ بودن و تاثیری که از پدرش گرفته باعث میشه خودش هم درگیر چنین اتفاقی شه. یا قدرت و تمام عقبه ی پهلوانی هرکول در تراژدی زنان تراخیس اثر اوریپید. و نکته ی جالب اینه که تمام قهرمانان تراژیک (بدون استثناء) یا پادشاه و شاهزاده اند یا پهلوان معروف و سرشناس در جامعه. در حقیقت اتفاق تراژیک و شناخت و تحول هیچ گاه برای مردم عادی رخ نمی دهد و زمینه ای که برای رخ دادن تحول برای این فرد لازم بوده گویا موقعیت اجتماعی و رفاه و معمولا در کنار آن زمینه و استعداد خاصی هست که قهرمان از قبل از اون برخورداره. (البته این موضوع بی دلیل نیست و علت داره که میشه راجع بهش بحث کرد.)

اما نکته ی جالب اینه که بیلبو بگینز هردوی اینها رو داره. هم رفاه و ثروت و خانواده ی سرشناس باباتوک و هم اون رگ توکی (و همچنین یادتون میارم بالروئر جد باباتوک و جنگش با گابلین هارو) که به عنوان استعداد بالقوه باعث میشه که بیلبو بتونه تصمیم سرنوشت ساز برای ماجراجویی رو بگیره و به شرایطی پا بذاره که باعث تحولش میشه. این پاراگراف از کتاب هابیت خیلی گویا این موضوع رو روشن میکنه:

"" هابیت ما هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می رسید و اسمش بگینز بود. بگینز ها از عهد بوق توی محله ی تپه زندگی می کردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای اینکه ماجراجو نبودند یا کارهای غیر منتظره ای ازشان سر نمی زد ... این داستان داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر می زند و چیزهایی می گوید که پاک غیر منتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعدا می بینیم که آخر سر در عوض چیزی نصیبش شد یا نشد.""

توی این قسمت از متن ما نه تنها این اشاره رو می بینیم که بگینز عقبه ای داره که معمولی نیست، و اون رفاه و ثروت و احترام اجتماعی و سرشناسی رو داره و از نسل باباتوکه ( انگار که مثلا شاهزاده ی هابیتون باشه در بگ اند که مثل قصرشه) بلکه حتی اون تحول بیرونی رو هم میبینیم: سقوط شرایط اجتماعیش. بیلبو احترام اجتماعیشو در محل زندگیش از دست میده! این در مقیاس خیلی خیلی کوچکتر مشابه همون سقوطی هست که مثلا ما در اودیپوس شاه میبینیم.

داشته های ذاتی بیلبو (یعنی رگ توکی و ثروت و رفاه) اون رو در شرایطی قرار میده که توانایی گرفتن اون تصمیم بزرگ رو داره. به نظر من اگر بیلبو یک هابیت معمولی بود و انفدر شکم سیر نبود هیچ وقت به فکر ماجراجویی نمی افتاد. و علی رغم ثروتی که میدونست این ماجرا ممکنه براش داشته باشه به خاطر ثروت سراغ این ماجرا نرفت. چون ثروت داشت! انگیزه ش چیز دیگری بود. شناخت، دیدن دنیا، از کتاب نقل میکنم: ""به جنبش در اومدن عشق به چیزهای ساخته ی دست، چیز های بدیع و چیز های جادویی، یک جور عشق بی امان""، ""چیزی توک وار توی دل او بیدار شد و هوس کرد که برود کوه های بزرگ را ببیند، صدای درختان کاج و آبشار ها را بشنود، و در غار ها کند و کاو کند و به جای عصا، شمشیر دست بگیرد."" و فرض کنید که بیلبو ثروتمند نبود، در اون صورت اگر به هوای ثروت به ماجراجویی میرفت با اولین نشانه ی خطری فرار میکرد. روی این موضوع میشه بحث کرد که رفاه بیلبو چه قدر روی تصمیمش تاثیر گذار بوده یا نبوده اما شباهت این ویژگی بیلبو رو به قهرمان تراژیک نمیشه انکار کرد.

پس در اینجا ما یک شباهت دیگر رو هم میبینیم، اون "تصمیم" و عمل اساسی که قهرمان مارو به سمت شرایط تحول سوق میده. همونطور که در تراژدی عنصر تصمیم نقش پررنگی رو بازی می کنه.

تحول بیرونی بیلبو رو بررسی کردیم. شرایط اجتماعی بیلبو عوض شد، در بین هابیت ها به نوعی بی اعتبار شد اما اعتبار بزرگی رو بین افراد دیگری مثل گندالف، الروند، الف های جنگل، دورف ها و بارد پیدا کرد، و میشه گفت از قبل هم ثروتمند تر شد و از همه مهم تر: حلقه رو پیدا کرد. اهمیت این موضوع کجاست؟ در آخرین مبحث بهش اشاره میکنم و فعلا تا همینجا داشته باشید.

اما سراغ تحول درونی بیلبو که بریم، به نظر شخصی من اونقدر پررنگ نیست. نهایت چیزی که بیلبو درک میکنه، قدرت و توانایی های فرا هابیتیشه. بیلبو در آخر باور می کنه که توانایی انجام کارهایی رو داره که حتی خوابشم نمیدید روزی انجام بده و فهمید که در شرایط خاصی دارای قدرتیه که بزرگترین تاثیر ها رو میتونه بذاره. این شناختیه که بیلبو از خودش به دست میاره. در مقیاس بسیار کوچکتر، اما شبیه شناختیه که اودیپوس پیر در "اودیپوس در کولونوس" اثر سوفوکل از خودش به دست میاره: تبدیل شدن از یک انسان به یک اَبَر انسان.

اما درک بزرگتری که هابیت ما از فهمش غافل میمونه و علی رغم نشانه های زیاد و حتی اشارات مستقیم گندالف هیچ وقت به بینش درستی ازش نمیرسه، یعنی همون والاترین بینشی که قهرمان تراژدی پس از فاجعه به دست میاره، همون چیزیه که باعث میشه این نظر رو داشته باشم که تحول درونی بیلبو اونطور که باید، کامل نشد. اون بینش و ادراک چیزی نیست جز: "درک تقدیر".

قبلا به تصادفات و خوش شانسی هایی که بیلبو در طی سفرش با اونها برخورد داشت بدبین بودم و حس می کردم اونها ناشی از ضعف نویسنده هستند. اتفاقاتی که همیشه به نفع بیلبو تمام میشن. مثل تقلب هایی که تالکین به قهرمانش میرسونه تا اون رو به نقطه ای برسونه که به صورت منطقی و بالقوه خود شخصیت توان رسیدن بهش رو نداره. اما تالکین در آخر تمام این شانسها و تصادفات رو(هرچند نه به بهترین وجه) ولی به هر ترتیب در نظام فکریش توجیه میکنه. منطق این تصادفات رو توضیح میده و من به عنوان مخاطب قانع میشم که این تصادفات در جهان داستان هابیت، منطقی هستند.

موضوع ساده ست. تقدیر و خواست خدایان آردا در بطن و متن جهان تالکین جریان داره. دقیقا مثل جهان تراژدی. این شاید شبیه ترین و عمیق ترین مفهوم بین این دو دنیاست. و نکته ای که بیلبو نفهمید این بود که او تبدیل شده به ابزار تقدیر، ابزار خدایان برای اعمال تقدیر. این هم در جهان تراژیک و هم در آردا متعالی ترین غایتی هست که یک موجود به اون تبدیل میشه. ابزار تقدیر بودن دقیقا چیزیست که گندالف هست. گندالف به معنای واقعی کلمه اجرا کننده ی خواست خدایانه. دقیقا مثل تیرسیاس غیبگو در اودیپوس شاه.

در بسیاری از تراژدی ها این نمونه ها وجود دارن. تراژدی ها عرصه تقابل کاراکتر هایی هستن که نادانسته، ولی از روی غرور و سرکشی اصرار دارن که برخلاف خواست خدایان رفتار کنن، و قهرمانی که به وسیله ی خدایان(=تقدیر) خُرد می شه تا این "حقیقت" را بفهمه که ابزار اعمال اراده ی اونهاست، اراده ی والاتری که انسان فانی توان مقاومت در برابرش رو نداره و تنها باید مطیعش باشه و در جهتش رفتار کنه، و کاراکتر های دانایی که (چه آگاهانه و چه ناآگاهانه) ابزار تقدیرند و در تلاش برای اِعمال آن با قهرمان ناآگاه داستان تنش پیدا می کنن و سعی در آگاه سازی او دارن. در اودیپوس شاه، تیرسیاس، پیر غیبگوی نابینا اون ابزاریست که سعی در آگاه سازی اودیپوس داره. و اودیپوسی که نمیفهمه تا زمانی که در مقابل اراده ی تقدیر خُرد میشه. در اودیپوس در کولونوس، اودیپوسِ پیر تبدیل به اون ابزار تقدیر میشه و به همین خاطره که تبدیل به یک اَبَر انسان میشه و رستگاری رو درک میکنه، و در تمام مدت سعی داره پسرانش پولینیسس و اتئوکلس رو از این موضوع آگاه کنه. که اونها هم آگاه نمیشن. در آنتیگونه، خودِ آنتیگونه به واسطه ی همجواری با پدرش اودیپ، به گونه ای که خودش نمیفهمه به ابزار تقدیر تبدیل شده و سعی در اعمال اراده ی خدایان داره، و اون کسی که اینجا در مقابل اراده ی خدایانه و در نهایت خرد میشه اینبار کرئونه. در باکائه، دیونیزوس که خودِ خداست، سعی در آگاه سازی شاه پنتئوس و مادرش آگاوه رو داره که اونها هم در این اراده خُرد میشن. و باز هم در همین تراژدی تیرسیاس به عنوان ابزار آگاه کننده حضور داره. در آگاممنون، کاساندرا ابزار تحقق تقدیر و آگاه کردن بقیه از تقدیره. و نکته ی جالب اینه که با وجود این که میدونه قراره بمیره اما چون میدونه تقدیر اینه مخالفت نمیکنه و به تقدیرش میپیونده. دیانیرا در زنان تراخیس، ندانسته ابزار اعمال خواست خدایان میشه، و نا آگاهانه باعث مرگ شوهرش هرکول میشه، اما بعد از اینکه میفهمه، نمیتونه موضوع رو تحمل کنه و خودش رو میکشه، این نمونه ایه که در اون شخصیت/دیانیرا ظرفیت درک و رسیدن به بینش رو نداره و خودشو حذف میکنه، دقیقا به همین دلیله که قهرمان تراژدی دیانیرا نیست، بلکه همسرش هرکوله که این حقیقت رو میپذره و با تقدیرش صبورانه کنار میاد.

در هابیت اما چه کسی میتونه بگه که تمام اتفاقات پیچیده ای که رخ میده تا اسماگ با یک سوء تفاهمی که باعثش بیلبوئه (دزدیدن جام) به سمت شهر دریاچه بره و توسط بارد کشته بشه (که تیر سیاه، تنها ابزار کشنده ی اژدها از قضا! دست اونه) تقدیر نیست؟اونم زمانی که دورف ها اصلا روحشونم خبر نداشت که دشمنشون به دست کس دیگه ای کشته شده. دیده شدن اتفاقی قسمت عریان شکم اژدها توسط بیلبو، رسیدن خبرش به بارد توسط توکا، پیدا شدن اتفاقی گوهر آرکن باز هم توسط بیلبو، و چیزی که همه ی این ها رو رقم زد: پیدا کردن اتفاقی حلقه ی یگانه باز هم توسط بیلبو. مگر بدون حلقه تمام این پیروزی ها ممکن بود؟ و مگر پیدا شدن حلقه چیزی غیر از تقدیر بود؟ تقدیر بود که بیلبو از اون پرتگاه به جایی بیوفته که در نهایت با گولوم برخورد کنه و حلقه رو به دست بیاره. بیلبو بدون اینکه بفهمه ابزار این تقدیر میشه و همیشه در جایی قرار میگیره که باید باشه.

اتفاقات بعدی هم جریان داشتن عنصر تقدیر در کل ماجرارو تصدیق می کنه. تمام اتفاقات پیچیده ای که رخ میده تا پنج سپاه به ناگهان در اره بور جمع شن و نبرد پنج سپاه اتفاق بیوفته رو مرور کنید. گیر افتادن اتفاقی گروه تورین به دست گابلین ها و کشته شدن شاه گابلین ها توسط گروه باعث میشه همه شون برای انتقام در اره بور جمع شن، اون هم دقیقا در روزی که الف ها و دورف ها و انسان ها هم در اره بور هستند. هر کدوم به شکلی اتفاقی در مکان-زمان مشترکی جمع میشن تا ناگهان نبرد پنج سپاهی شکل بگیره که دستاوردش نابودی گابلین هاست و اتحاد بقیه با هم. تمام شخصیت های کتاب نقشی مقدرشان را در این جنگ ایفا میکنند. بارد اژدهایی رو میکشه که پادشاهی رو از او گرفته بود. تورین داین رو خبر میکنه و وجود سپاه دورف ها در نبرد پنج سپاه به خاطر تورینه. داین انتقام مرگ پدرش رو در نبرد میگیره. بئورن بولگ رو میکشه. تراندویل هم هرچند به خاطر طمع، اما به هر حال با سپاهش نقش خودشو در جنگ ایفا میکنه. اما در این بین گندالف، که به این تقدیر واقفه و ناظر چیده شدن قطعات پازل کنار همه، از همه چیز خبر داره و با سکوتش نقش خودشو ایفا میکنه و اجازه میده سپاه ها حتی به بهانه ی جنگ با هم در کنار هم جمع بشن تا در زمان حمله ی دشمن به ناچار متحد بشن. شبی که به بیلبو میگه :""اوضاع رو به راه میشود، خبرهایی هست که حتی زاغ ها هم نشنیده اند."" یا زمان شروع حمله ی گابلین ها که می گه: ""خیلی سریع تر از چیزی که حدس میزدم رسید."" در واقع به وضوح نشون میده که از ماجرا با خبره.

اما نکته ی جالبی که اینجا وجود داره اینه که به نظر من از مرگ اسماگ تا پایان نبرد پنج سپاه، شخصیت اصلی و محوری داستان دیگه بیلبو نیست. در این مقطع، این بیلبو نیست که اهمیت داره. این تحول و شناخت در این مقطع از کتاب برای شخصیت دیگری در حال اتفاق افتادنه که به همین دلیل میگم شخصیت اصلی "در این مقطع" همونه: تورین سپربلوط.

به شکل بسیار جالبی تقریبا بیشتر اتفاقاتی که برای قهرمان تراژیک می افته برای تورین اتفاق می افته. اول از همه تورین پادشاهه و وارث تمام ثروت اره بور. پس باز هم اون ویژگی متداولی رو که برای قهرمان تراژیک مطرح هست رو به طرز عجیبی داره، یعنی ثروت و سرشناسی یا به عبارتی عادی نبودن. و دوم اینکه استعداد ذاتی و نقص اخلاقیِ منجر به خطای تراژیک یا هاماریتایی که انجام میدهد رو هم داره و اون طمع موروثی در اجدادش هست که اون هم ازش بهره برده. دقیقا مثل رگ توکی ای که به بیلبو رسیده. مثل گناه موروثی ای که در خاندان آترئوس به ارث میرسه و همه ی نواده ها اشتباه تکراری ای رو انجام میدن تا میرسه به آگاممنون و اورستس. دقیقا مثل دختر اودیپوس بودن، که آنتیگونه رو آنتیگونه میکنه. همه چیز جور در میاد.

لجاجت و طمع تورین سرانجام در هنگام مرگش به عقلانیت و قناعت تبدیل میشه. تورین بلاخره حقیقت رو میفهمه و به آگاهی میرسه. اونجایی که میگه: "" من اکنون به تالار های انتظار می روم و کنار پدرانم می نشینم تا جهان تازه شود. هرچه طلا و نقره است ترک می کنم و به جایی می روم که این چیزها در آن قیمتی ندارد.""

تورین دقیقا در موقعی که گنج آبا و اجدادی و خانه و هویت خودش رو به دست میاره، چیزهایی که تمام عمر در آرزوشون بود و تمام هدف بزرگش بود، اسیر مرگ میشه. دقیقا در لحظه ای که به تمام چیزی که در زندگی اش میخواست رسید، همه چیز رو از دست داد. تقدیر مثل یک معلم سخت، حقیقت زندگی رو به واسطه ی مرگ به تورین یاد میده. تورین در مواجهه با مرگ، قطعیت تقدیر رو درک میکنه و در لحظه های آخر میپذیرتش و تسلیمش میشه. درست مثل قهرمانان تراژدی والاترین بینشی که تورین به دست میاره اینه که در مواجهه با حقیقت مطلق جهان، تمام اتفاقات زندگی معانی خودشون رو از دست میدن و تبدیل به بازی هایی بی اهمیت میشن. این رستگاری و تحول والای تورینه.

نکته ی جالبتر در این قائله، شباهت دیگریه که بین ماجرای تورین و تراژدی ها وجود داره. این موضوع که هر دو طرف مجادله حرف حق رو میزنند. "هگل" در آراء خودش از این موضوع با عنوان "تنش/برخورد تراژیک" یاد میکنه. یکی از شاخصه های مهمی که در ساختار تراژدی وجود داره. تنش تراژیک یعنی مجادله اصلی بین قهرمان تراژدی و طرف مقابل او، مجادله ی حق با ناحق نیست، بلکه تنش حق با حقه! اساسا تراژدی به این دلیل انقدر قدرتمنده و میتونه منطق و جهانبینی مخاطب رو به چالش بکشه که مخاطب در قضاوت خود دچار مشکل میشه و تمام پیش زمینه های ذهنیش در باره ی مسئله ی حق زیر سوال میره. در حقیقت چیزی که در تراژدی رخ میده دعوای خیر و شر نیست، چراکه مفهوم خیر و شر در یونان باستان به این صورت اصلا وجود نداشته. چیزی که رخ میده تنش تراژیک یا تضاد دو جهان بینی متفاوته. طرفین علی رغم خطای اخلاقی و هاماریتا، از نظر منطقی به یک اندازه حق دارن و غیر قابل قضاوتن و تنها عاملی که باعث رستگاری قهرمان و تباهی طرف مقابل می شود، و تنها معیار سنجش، منطبق بودن اعمال با تقدیر و خواست خدایانه. برای مثال در نمایشنامه ی فیلوکتتس، هم ادیسه و هم فیلوکتتس حرف حق رو میزنن. در الهگان انتقام هم نمیشه طرفین رو قضاوت کرد و اورستس که به خواست خدایش آپولون مادر جنایتکار خودشو به قتل رسونده در مقابل الهگانی که از ازل از طرف خدایان مامور اجرای عدالتشون بودن و به حکم اخلاق وظیفه دارن اورستسِ مادر کُش را مجازات کنن قرار میگیره. در آنتیگونه، کرئون، پادشاه تِبِس، که دفن کردن پولینیسس رو به این جرم که دشمن شهر بوده ممنوع میکنه در مقابل آنتیگونه، خواهر پولینیسس و شهروند تِبِس، که به حکم اخلاق وظیفه داره برادرش رو دفن کنه قرار میگیره.

معادل این "تنش تراژیک" هم در ماجرای تورین رخ میده. هم مردمان دریاچه حق دارن که سهمی از گنج کوه رو در مقابل خسارات و نابود کردن دشمن طلب کنند، و هم تورین حق داره که در مقابل لشگرکشی اونها از ثروتی که حق خودشه و با رنج به دستش آورده دفاع کنه. واقعا حق رو به کدوم طرف میشه داد؟ در این بین اما یک نفر تصمیم درست رو میگیره. تصمیمی که بر اساس قضاوت کردن دو طرف گرفته نشده، و بر این مبنا نیست که حق با کدوم طرفه و دقیقا به همین دلیله که تصمیم درستیه. دقیقا مثل تراژدی، معیار درستی و نادرستی هر طرف انطباقش با حق و منطق نیست، چرا که خواسته ی هر دو طرف حق است و منطقی. بلکه انطباق با تقدیره که معیار این درستی یا نادرستیه. و تنها کسی که در این بین به راحتی این تصمیم سخت رو میگیره کسی نیست جز بیلبو. کسی که باز هم در موقع درست در جای درست ایستاده و به معنای واقعی کلمه ابزار اعمال تقدیره. گندالف، دانای کل ماجرا هم دقیقا به همین دلیل تحسینش میکنه.

اما با همه ی اینها در پایان ماجرا، بیلبو جایگاه خودشو درک نمیکنه. به هیچ عنوان متوجه نمیشه که نیرویی فراتر از خودش بر خودش حاکم بوده. خیلی از مواقع از بخت و اقبالش شگفت زده میشه و منطقش رو درک نمیکنه. در نهایت تمام تحولی که برای شخصیت بیلبو اتفاق می افته در حد شناخت از توانایی ها و قابلیتهای خودش باقی می مونه. اما پس از پایان این قائله، جایی که بیلبو فکر میکنه همه چیز تمام شده، تقدیر همچنان از او به عنوان ابزار خودش استفاده میکنه: بیلبو حلقه ی قدرتی رو در اختیار داره که اونو با اتفاقات دیگه پیوند میده. موجود بسیار تاثیر گذاری رو رو در اعماق کوهستان مه آلود بیدار کرده، و زره و شمشیری رو به دست آورده که جون شخص خیلی مهمی رو نجات میده. پازل همچنان در حال تکمیل شدنه و بعد از این ماجرای کس دیگری شروع میشه که بسیار شدیدتر با حقیقت برخورد میکنه: فرودو بگینز.

مهمترین سندی که برای این دیدگاه تقدیر گرایانه در متن و بطن هابیت وجود داره، جملات بی نظیر پایانی کتابه. جملاتی که در اون تالکین به وضوح منطق حاکم بر جهانش رو شرح میده. جایی که بیلبوی همچنان ناآگاه به حقیقت، چند سال بعد از ماجرا از گندالف میپرسه: "پس پیشگویی ترانه های قدیمی یک جورهایی راست از آب درآمد!"

و گندالف جواب میده: "البته! چرا نباید راست از آب در می آمد؟ لابد خود تو هم به این پیشگویی ها بی اعتقاد نیستی چون خودت توی تحقق اونها دست داشتی. واقعا فکر نمیکنی که همه ی این ماجرا ها و جان سالم به در بردن هایت از بخت و اقبال بلندت بوده تا فقط خودت به نان و نوایی برسی؟ تو خیلی ماهی آقای بگینز، و من خیلی شیفته ی تو شده ام؛ ولی هرچه باشد، توی این دنیای وِلنگ و واز، یک موجود کوچک بیشتر نیستی!"

ببخشید که طولانی شد. خیلی خوشحال میشم راجع به این موضوع بحث کنیم.

ویرایش شده در توسط شهریار

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...