رفتن به مطلب
dirman

شخصیت ساختگی شما از دنیای آردا

Recommended Posts

مادروس

نام:فرودو بگینز

نژاد:هابیت

محل زندگی:کیریت انگول

زندگی نامه:ناگهان گولوم به طرف فرودو پرید.فرودو جاخالی داد و گولوم توی آتش فشان افتاد. سریع حلقه رو به دست کرد.سام لبه ی پرتگاه بود.تصمیم داشت که سام رو به پایین هل بده.اما هنوز چیزی در درونش میگفت که این کار رو نکنه.سر انجام سام را هل داد و شروع به دویدن کرد.

بالاخره کیریت انگول رسید وارد اونجا شد.پس از مدتی متوجه شد که غذا همیشه در دسترس است. پس تصمیم گرفت همانجا بماند.چند هفته ای گذشت.دوباره با شیلاب ملاقات کرد.او شیلاب را میدید اما شیلاب او را نمی دید.به طرف شیلاب حمله کرد و شمشیر الفی اش را در دهان او فرو کرد و این پایان کار شیلاب بود.

اينم عكسي از شخصيت من در زمان اوج قدرت خويش كه بعدا در ادامه ي داستانم بهش اشاره هايي مي كنم.http://www.davesdrum...f-elf_druid.jpg

پس بالهاش کو؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nora The Elf

بال نداره که...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مادروس

بال نداره که...

ببخشید شما رو با حلقه یگانه اشتباه گرفتم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Curunir-Poirot

من يه درصد قابل توجهي از شخصيت هاي داستانم(از جمله خودم) اول تو آردا پرورش يافتن(منظور پروراندن شخصيت در ذهن منه) و بعد وارد دنياي من شدن.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The Dwarf

خب این از ادامه ی داستان...........

آن ها نزدیک آن خانه شدند.سنگ های دور خانه بلند بود و روی آن ها با میخ سلاح آویخته بودند،سلاح هایی چون تبر و نیزه های دورفی!

ایروک جلوتر رفت و نزدیک در شد.دستش را بالا آورد و با مشت بر در کوبید.سپس صدایی امد:"کیه؟هِبِرن تویی؟"ایروک و دوستانش تا این صدارا شنیدند برقی چشمانشان را گرفت و خوشحال شدند.این صدا از آن فیفِن بود.دورفی که دیدبان و نگهبان قبیله ی فروین بود.به همراه هبرن که دوستش بود و الان تقریبا صد و پنجاه سالی را داشت.

ایروک در را باز کرد و به همراه دوستانش وارد شد.فیفن تا صورت ایروک را دید به مانند این که پدرش را بعد از صدسال ببیند خوشحال و متعجب شد و به سمت او پرید و درحین تعارف کردن او به داخل خانه سوال پیچش کرد. ایروک امتناع کرد و گفت می خواهم استراحت کنم.بعد از استراحت کردن ایروک و دوستانش هبرن هم از راه رسید و او هم به اندازه یا بیشتر فیفن تعجب کرد و با آنها دست و روبوسی کرد.بعد ایروک ماجرارا تعریف کرد و این که چرا و چگونه به اینجا آمده است.سپس نوبت سوال پرسیدن ایروک از آن دونفر درباره ی فری و قبیله اش رسید.

هبرن گفت:"الان ما بی رهبر مانده ایم."ایروک تعجب کرد و گفت:"یعنی می خواهی بگویی که فری هم مرد؟"هبرن گفت:"بله و همین امروز و فردا هم قصد داشتیم از اینجا برویم!"

-چرا؟

- چون دو روز پیش اورک ها از طرف کوهستان به ما حمله کردند.آن ها اورک های معمولی نبودند.زره پوشیده بودند.انگار برای جنگی آماده شده بودند.فری هم به همراه چند نفر دیگه کشته شد."

ایروک ناراحت شد ولی در باطنش طوری که به صورت نشان ندهد خوش حال شد.خوشحال از اینکه راحت می توانست رهبری آن قبیله را به دست گیرد یا شاید این که خود مردم خواهان رهبری ایروک باشند.در این حال فیفن گفت:"بلند شوید.بلند شوید.باید سریع خودتان را به مردم نشان دهید."

هفت نفر بلند شدند و از آن خانه ی کوچک بیرون زدند.آن خانه بیشتر به اتاق نگهبانی می ماند که در داخل و خارجش پر از سلاح هایی بود که در مواقع مورد حمله قرار گرفتن از آن ها استفاده می کردند.

فیفن و هبرن آن پنج نفر را در راه های پیچ در پیچ راهنمایی می کردند تا به قبیله برسند.بالاخره به یک راه باریکی رسیدند که به سمت شرق می رفت.وارد شدند و با دیوارهای بلند آن که با گیاهان سنگی پوشیده شده بود مواجه شدند.تقریبا راهی صاف و مانند یک دره ی طولانی بود.بعد از مدت زیادی پیاده روی در سمت چپشان دیوار شکاف برداشت و آنها با یک محوطه ی بسیار بزرگی روبرو شدند.آنجا محل سکونت دورف ها بود.دورف هایی که همه مشغول جمع کردن وسایل و بار زدنشان روی اسب های کوتوله شان بودند.آن محوطه تقریبا دردل یک کوه بود و به همین دلیل چند ساعتی زودتر از غروب خورشید مثل اکنون تاریک میشد.ایروک و دوستانش با دیدن دورف ها از روی خجالت یا تعجب یا غرور یا هر احساس دیگری که در دل داشتند,همانجا ماندند ولی فیفن و هبرن جلو رفتند و دادی بر سر قبیله زدند که دست از کار بکشند و توجهی به تازه واردان بکنند.تقریبا بیشتر دورف ها سرشان را بلند کردند و با دیدن دورف های جدید تعجب کردند ولی دوباره به کار خود مشغول شدند و فقط عده ی کمی به سمت ایروک آمدند.

چون بیشترشان ایروک را از یاد برده بودند.هبرن و فیفن شروع کردند ایروک را معرفی کردن و از خاطره های او گفتن.تقریبا شش هفت دورف یادشان آمد و کم و بیش ایروک را شناختند و اورا بغل کردند ولی بقیه سرشان را می خاراندند و از این که کسی را با این کارهایش در بیست سال پیش نمی شناختند تعجب می کردند.در این میان ایروک و دوستانش خوشحال بودند و با کسانی که می شناختندش تجدید خاطره می کردند.

ایروک از این خوشحال بود که چندین نفر بعد از بیست سال او را به یاد آوردند و خودش هم آنها را می شناخت ولی از این هم ناراحت بود که تعدادی هم حتی با شنیدن تعریف های بسیار از او بوسیله ی فیفن و هبرن عقلشان به جایی نکشید و او را به یاد نیاوردند جدا از این که بیشتر دورف ها اصلا از همان اول اعتنایی به آن نکردند.ایروک در فکر رهبری بر این مردم بود که آیا رسیدن به مقام رئیسی بر این قبیله آسان است یا نه.یا اصلا فایده ای دارد یا نه.تا این که یک سوالی به ذهنش رسید و به خاطر همین رو به فیفن کرد و پرسید:"حالا که اینقدر زود دارید جمع میکنید کجا می خواهید بروید؟آیا مکانی را به عنوان هدف انتخاب کرده اید که در این یکی دو روز می خواهید راه بیفتید؟"فیفن با شنیدن این سوال سرش را خاراند و جواب داد:"راستش نه هنوز!دیشب با چند نفر از افراد قبیله نشستیم مشورت کردیم و گفتیم که بهتر است که به همان دشت خودمان برگردیم.که تو بیست سال پیش در آنجا ماندی.ولی حالاهم که تو از آن جا خارج شده ای و اینجایی!پس مجبوریم یک جای دیگر را انتخاب کنیم.خب نظر تو چیست ایروک؟(بعد صدایش را پایین آورد تا بقیه مردم نشنوند)در ضمن حالا هم که قبیله بی رئيس مانده تو باید رهبری آن را بر عهده بگیری.تو با لیاقت تر از همه ای.مردم هم فکر کنم در این اوضاع قاراشمیشی یکی را به رئیسی انتخاب کنند که باز هم فکر کنم تورا انتخاب خواهند کرد!"

با این حرف ها غروری در دل ایروک برپا شد.غروری که شاید به دوستان صمیمی اش هم رحم نخواهد کرد.ولی ایروک هرچه در دل و ذهنش می گذشت را جمع کرد و گفت:"این نظر لطف توست فیفن.ولی همانجور که می گویی در این اوضاع قاراشمیشی ممکن است مردم اصلا رئیس انتخاب نکنند و هرکس کار خودش را انجام دهد.ولی با این حال نظر من این است که لابلای همین کوه ها پنهان باشیم ولی خوب هرچه پایین تر هم برویم خوب است چون نزدیک رود قرار دارد.یعنی اینگونه که در پناه کوه قرار داشته باشیم ولی از نعمت آب رود هم محروم نباشیم!"

فیفن سری تکان داد و بعد به سوی جمعیت رفت.ایروک هم نگاهی به جمعیت انداخت و تعداد آنان را شمرد.تقریبا صد نفر می شدند که بیشترشان کارگران و معدنچیان کوه اره بور بودند.یکی مثل خودش.

در همین اوضاع بود که هبرن در میان جمعیت داد زد:"امشب آخرین شبی است که اینجا می گذرانیم.فردا صبح زود راه میافتیم."

مردم تقریبا وسایلشان را جمع کرده بودند و ایروک هم جایی را در کنار دوستانش پیدا کرده بود تا اولین شبی را پس از مدت زیادی در میان قبیله اش بخوابد.

فردا فرا رسید.اسبان کوتوله آماده بودند و خود دورف هاهم بارهایی را حمل می کردند.داشتند دسته دسته از درگاه محوطه خارج می شدند و گروه ایروک هم پشت سر همه و آخرین گروه بود.ایروک نگاهی به عقب انداخت و سپس از فیفن پرسید:"در این مدت بیست سال فقط همینجا بودید؟"

فیفن پاسخ داد:"نه.در ده سال اول لابلای دره ها و کوه ها می چرخیدیم و اتراق هایی کوتاه مدت میکردیم ولی ده سال دوم را اینجا بودیم."و خودش هم از این جوابش خنده اش گرفت!

بوته هایی کنار راهها بود که هرازگاهی با بادی می جنبیدند و هردفعه هم جویباری بسیار عریض و کوچک می دیدند که قسمتی از بدنه ی خشک و برهنه ی کوه را تر می کردند.

اکنون به شمالی ترین نقطه رسیده بودند.نزدیک ترین موقع به قلب کوهستان و حتی تا الان بیشتر به سوی غرب رفته بودند تا بعد از استراحتی کوتاه مسیری به سمت پایین و شرق را در پیش گیرند و به رود نزدیک شوند.

اکنون به پرتگاهی بسیار عریض و وسیع رسیده بودند که طرف جنوبش شیبی کند داشت و میشد از آن پایین رفت ولی در سمت شمال بعد از تعدادی سنگ های بزرگ و کوچک زمین به سمت پایین با شیب و ارتفاع بسیار زیادی می رفت و یک دره ی طولانی را تشکیل میداد.در واقع آنان اکنون بالای یک طرف دره ای بودند.

آن جا هبرن و فیفن دستوردادند که بایستند و استراحت کنند.

آن جا خودشان و اسبانشان استراحت کردند و بعد از چند ساعتی دوباره دستور دادند که راه بیافتند.

همه آماده ی حرکت شدند و باز هم ایروک و دوستانش دیرتر از بقیه راه افتادند.ولی وقتی قبیله داشت از شیب این طرف پایین میامد زمین زیر پایشان با ضرب هایی لرزید.اول خیلی آهسته ولی مدام بلندتر و با شدت بیشتر می لرزید و حتی سنگ هایی کوچک را در آن طرف پرتگاه می لغزاند و به دره ی مجاور می غلتاند.ایروک و دوستانش که عقب تر از همه بودند و با این صحنه ی عجیب زودتر از بقیه روبرو شده بودند فهمیدند که حتما یک چیزی در دره وجود دارد و حتما خیلی سنگین و قوی است که اینگونه زمین را می لرزاند.دیگرمردم برگشتند و فیفن از میان آنها پرسید:"یعنی چیست؟"هبرن هم پرسید:"آیا یک هیولا یا اژدهای غول پیکر است؟"ایروک سری تکان داد و گفت:"خب بایدببینیم تا بفهمیم.ولی من تنهایی جرئت دیدنش را ندارم."در این حال اسبان کوتوله از شدت زمین لرزه که هر لحظه بیشتر میشد رم کردند ولی ایروک سریع دستور داد که آرامشان کنند وگرنه ممکن بود که سبب مرگ دورف ها شوند.

سپس هفت نفری جلو رفتند و رفتند تا به یک سنگ بزرگ رسیدند و خودشان را مخفی کردند وصحنه ای را تماشا کردند که تا حالا ندیده بودند. لشگری عظیم از اورک دیدند که وارد دره میشد.صحنه ی حیرت آور و درعین حال دلهره آوری بود چون تا آنجا که اورک دیده بودند سوار بر وارگ هایی عظیم الجثه بودند.در همین لحظه ها سوال هایی برایشان پیش آمد که می خواستند هرچه زودتر جوابش را بیابند.این که این تعداد زیاد اورک آماده برای جنگ به جنگ چه کسانی میروند.و همینطور حدس هایی هم برای سوالشان می زدند تا این که از روی جهت رفتن این لشگر فهمیدند به سمت اره بور می رود.چرا؟آیا واقعا تورین توانسته اسماگ را بکشد؟آیا این لشگر برای همان جا می رود؟

در حال پرسیدن این سوال ها از همدیگر بودند که فیفن گفت:"باید برای جواب فرمانده شان را بشناسیم!"و با چشم جلوی لشگر را جستجو کرد.و گفت:"متاسفانه بله!همه ی اینها درست است.نگاه کنید.فرمانده شان بولگ پسر آزوگ است.همان که در نبرد آزانولبیزار داین پادشاه تپه های آهن کشتش.شاید الان پسرش برای انتقام جویی آمده است."

با شنیدن این حرف ها ترسی بر دلشان چیره شد.عقبیان پرسیدند:"چه چیزی است؟"و آن ها چیزی را که دیده بودند تعریف کردند.

دوباره قبیله روی پرتگاه جمع شد ولی خیلی آهسته و بی سروصدا.

در این حال گامبال خوشحال بود.علتش را گفت:"چون برای این که آخر کوه تنها بازپس گرفته شد و ما می توانیم به آنجا بازگردیم ولی نمیدانم با این لشگر چگونه؟" و با این حرفش در فکر فرو رفت.

دیگران حرف های اورا صدق دادند ولی شروع به نظر دادن کردند و یک شورای سرپایی درست شد.در آخر ایروک گفت:"بهترین کار تعقیب کردن آنهاست.نه ول کردن آنها درست است و نه جنگیدن با آنها که اصلا نمی شود.می توانیم آهسته وبی آنکه بفهمند تعقیبشان کنیم تا بدانیم به کجا می روند.شاید مارا به کوه تنهایی ببرند که اسماگش مرده است و به احتمال خیلی زیاد شاید آنها از طمعشان به طلاهای آن کوه چنانکه بی نگهبانش دیده اند با این سپاهی آمده اند."

با شنیدن این حرف همه قبول کردند و آماده ی سفری تعقیب گونه شدند که باید از روی کوه ها آنها که در دره بودند را تعقیب کنند.الان شب بود و از شانس خوبشان لشگر هم در دره توقف کرد ولی مطمئن بودند که فردا سفری خطرناک را آغاز می کنند و بخش هایی از راه هم که آمده بودند را باید برای تعقیب کردن آنها چون مسیرشان فرق داشت,باز میگشتند.

دورف ها مانند همیشه دیده بانان قبیله یعنی هبرن و فیفن را به نگهبانی گماشتند و خودشان به خواب رفتند.

هبرن و فیفن هم به نوبت نگهبانی میدادند و هرکدام هنگام نگهبانی یک چشمش به لشگر بولگ بود و چشم دیگرش به سر پیپ که می کشید تا خوابش نبرد!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لگولاس سبزبرگ

نام:هرنلس

نژاد:دورگه انسان والف

محل زندگی:ریوندل

ویژگی ظاهری : دارای چشمان قهوه ای روشن و بینی کوفته موهای زرد بلند وگوش های الفی همانند مادرش بسار زیبا

زندگی نامه :ازمادری الف وپدری انسان متولد شده که پدرش انسانی سرشناس بوده که در ارتش ایسیلدور یک فرمانده بوده.

مادرش هم از زنان زیبای ریوندل بوده که زنی پاک دامن وپرهیزگاربوده

هرنلس در دوران کودکی استعدادی در شمشیر زنی وتیر اندازی داشت برای همین به ارتش فرستاده شد

در انجا با لگولاس اشنا شد.

اویکی از با وفادارترین یاران لرد الروند است که در همه ی جنگ ها او را یاری کرده است

ویرایش شده در توسط Hasgreayt

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The secret wizard

انگار نقش هارادریم ها تو سایت خیلی کمرنگ شده...

اما اشکال نداره.شخصیتی که ساختمش هارادریمه.شاید بتونه جای خالی هارادریم ها رو کمی پر کنه...

نام:از اسم های آردایی،زیاد اطلاع ندارم اما فکر کنم هارامار خوب باشه.(Haramur)

نزاد:انسان-هارادریم

مکان:هاراد دور.شخصیتی که در قبیله های بیابانگرد هاراد بزرگ شده.پدربزرگش هم در خاند زندگی میکنه.

ویژگی ظاهری:قد متوسط-مو های طلایی رنگ(اولین هارادریم مو طلا)-لباس های سرخ رنگ-پوست روشن،(بر خلاف نوشته های تالکین،مثلا نژادی از هارادریم ها وجود داشتن که خوش قیافه بودن.

سلاح ها:کمان هارادریمی،ساخته ی پدربزرگش در خاند -یک شمشیرمخصوص که وسطش سه تا تیغ بلند داره و نیزه ای برای پرتاب.

شهرت:رام کننده ی عقرب های زرد هاراد.

زندگی نامه:در سرزمین ها و بیابان های وسیع هاراد،ماجرا جویی میکرد.به فیل سواری علاقه ی زیادی داشت.وقتی کوچک بود با پدر بزرگش برای اولین بار سوار فیل(موماکیل) شد.در همون بچگی مادرش رو از دست داد و با پدر بزرگش زندگی کرد.سفر کردن به سرزمین های بیگانه را دوست نداشت و از معاشرت با الف ها و دورف ها بیزار بود.در کل زندگی ساده و جالبی داشت اما...

اتفاقی افتاد که ذهنش رو برای همیشه مشغول کرد.به کتابختانه ی پدر بزرگش رفت نوشته هایی که شرح حمله های گاندور به هاراد بود را با دقت خواند.عقده ای درونش شکل گرفت اما بروزش نمیداد.دو سال بعد،پدر بزرگش توسط یکی از بازرگان های دیل کشته شد و جسدش هیچ وقت یافت نشد.از آن به بعد،هارامار،عقده ی بیشتری برای نابودی انسان های شمال پیدا کرد.اولین کاری که انجام داد به بیابان های مرکزی رفت و عقرب های زرد رنگ بیابانی را رام کرد.سپس با عده ای از سواره نظام های هارادریم به کوهستان های اطراف رفت و دسته های زیادی از اورک ها تحت تسلط خودش درآورد.اورک ها را به بردگی گرفت و آن روز ها بد ترین دوران برای اورک های بیچاره بود.هر روز،گروه های هارادریم بیشتری رو با خودش متحد میکرد.سر انجام...پرچم های قرمز رنگ برافراشته شد،شیپور موماکیل ها زده شد و ارتش هارادریم به طرف روستا ها و شهر های گاندور به طرف کرد.

هارامار از زندگی و تمدن انسان های غرب و شمال هیچ اطلاعی نداشت.او در بیابان ها و قبیله ها بزرگ شده بود.از دنیای بیرون اطلاعی نداشت.هر لحظه،شعله ی انتقام درونش زبانه میکشید.

ده ها روستا از قلمروی گاندور را به خاکستر تبدیل کرد.ارتش تا نزدیکی های ایتلین رسید.هارادریم ها برای اولین بار حس قدرت و پیروزی داشتند و با صدا های بلند،فرباد زنده باد هاراد سر میدادند. بزودی جنگ اصلی شروع شد اما وقتی اله سار از حمله ی ناگهانی هاراد مطلع شد ارتش گاندور رو برای جنگ در ایتلین آماده کرد.

در اینجا بود که اله سار از بخشیدن هارادریم ها پشیمون شد.جنگ ادامه پیدا کرد تا جایی که هارامار و اله سار،رو در روی هم قرار گرفتند.اله سار با نهایت خشم،به طرف هارامار حمله کرد اما هارامار هم جنگجوی بسیار ماهری بود.در میان درخت های انبوه ایتلین میجنگیدند.هارامار به سرعت،شمشیر اله سار را از دستش انداخت و نیزه ی خودش را به طرف او پرتاب کرد.اله سار زره داشت اما نیزه،داخل بدنش فرو رفت. بر زمین افتاد.هارامار در حالی که به چشم های اله سار نگاه میکرد،گفت:دوران شما تموم شده..حالا نوبت ماست که سرزمین میانه رو در دست بگیریم،ما هارادریم ها.

خواست کار را تمام کند اما در همان لحظه،از پشت سرش با یک ضربه ی شمشیر، بر روی زمین افتاد.

پشت سرش را نگاه کرد و پدر بزرگش را دید...

آری...دنیا باید در تعادل باقی بماند،چرا جنگ؟!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Yavanna Kementári

از اون جایی که تو ایفام یه شخصیت ساختگی گذاشتم اون این جا هم وارد می کنم:

نام: سِندرا نارمولانیا Cendra Narmolanya

نژاد:نیمه الف

مکان:شهر سفید(میناس تی ریث)

مشخصات ظاهری اش هم تو توصیف پایین اومده.

زندگی نامه: "سندرا" فرزند الفی است به نام "آمون" و انسانی به نام "آی بینگ" . پدر اون یکی از الف های ریوندل بوده که الروند و کاروانش رو تا گوندور همراهی کردند تا در مراسم شاه اله سار حضور پیدا کنند. در اون جا شیفته ی دختری از خاندان بازمانده از نومه نوری ها میشه و از ادامه همراهی با الروند سرباز می زنه. در گوندور می مونه و با آی بینگ پیمان زناشویی می بنده و سندرا به دنیا میاد. بدلیل آموزه های پدرش از کودکی در کمانداری و اسب سواری مهارت بالایی داره و نام کمانش رو که ساخت دست گیملی دورفه آئوگایتلوس می ذاره. مانند مردها بیشتر درسفره و کمتر شبیه به زنان سرزمینش لباس می پوشه. نور حکمت الف ها برپیشانی اش نمایانه و بلند بالاست اما درست مثل مادرش موهای بلند و پرشکنج تیره و چشمان درشت و نافذ آبی رنگ داره. چهره اش آمیزه ای از شکوه الف ها و صلابت انسان های نومه نوره. به دلیل اصل و نسب و نفوذ پدرش به دربار پادشاه رفت و آمد داره و یکی از معتمدان بانو آرونه. در هنگام مرگ پادشاه اله سار چهار دهه از زندگیش گذشته و در دوران جوانی به سر می بره

اگر بخوام ادامه اش بدم دیگه باقیش و باید تو فن بذارم :دی...عکس آواتاری هم که گذاشتم خیلی شبیه به سندراست @-) عکس واضح ترشم این پایینه

.

sc5l3eazs4fptkhd5k7o.jpg

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
rose golden

سلام^^

نام: آرادیس(ساختگیه^^)

نژاد: الف

مکان: مکان مشخصی ندارد همیشه در حال سفر کردن است..اما میشه گفت در رزیبل بدنیا آمده است

مشخصات ظاهری: لقبش بانوی نقره ای بود....او اغلب لباسی از جنس حریر همرنگ ماه شب چهاردهم بر تن داشت موهای مواج بلند سیاه بافته اش با زمین روبوسی میکرد، دارای چشمانی آبی آسمانی و زلال درخشان بود انگار رنگ آسمان را بعد از یک بارندگی بهارانه به نمایش میگذاشت

زندگی نامه : او دختر بِرالِر شاه الف ها ی منطقه ی شمال رَزیبل بود...به خاطره قدرت پیشگویش و ذکاوتش در میان خاندانش شهرت چشم گیری یافته بود...در تیراندازی و سوار کاری طولانی مدت کسی حریفش نمیشد...حتی خود ارباب رزیبل عاجز از شکستش در میان میدان مبارزه بود...به این علت کمتر با دخترش به مبارزه میپرداخت...مادرش زنی زیبا و الماس گونه بود از ریوندل به نام بانو دارِنتس.

مادرش زمانی برادر کوچکش آراداس را بدنیا آورد به علت بیماری عمر درازش بسر آمد و فرزند وهمسرش را در غمی سیاه وسرداب مانند به جا گذاشت...بعضی ها گویند به او از سم عنکبوت خوراندن....وگرنه امکان بیمار شدن او وجود نداشت....و حتی میشد او را معالجه کرد...به علت مرگ مادرش پدرش ناخواسته از منطقه ریوندل دوری میکرد انگارآنجا او را یاد همسر زیبایش میانداخت!

زمانی طولانی گذشت و جنگ میان الف ها وانسان ها با مرد سیاه آن دوران سارون درگرفت....او نیز خواهان شرکت در این جنگ بود اما پدرش از ترس از دست دادن فرزندش وهمین طور اطمینان نداشتن از پیروزی الف ها و انسان ها او را از این جنگ منع کرد...زمانی خبر ازبین رفتن سارون به گوششان رسید برالر همانند آسمانی ابری غرش کرد از اینکه چرا ترسید و در جنگ شرکت نکرده و اینگونه نامش از سر زبان ها افتاده است و چند قرن بابت این ندانم کاریش خون همه ا در شیشه کرد^^

..آرادیس ناراحت از این تفکر پدرش افرادی را جمع کرد و همراه برادرش از رزیبل به طرف ریوندل حرکت کرد زمانی به ریوندل رسید که یاران حلقه در حال رفتن بودند واو در میان یاران هابیتی نسبتا جوان در کنار فردی پیر با لباسی خاکستری دید در چشمان هابیت ترسی آمیخته از اطمینان او را ترساند.....انگار او این هابیت را در رویا در زمان خردسالی در رزیبل دیده بود...که در میان غباری از تاریکی همراه با آتش میرقصید! و در آخر قسمتی از بدنش به داخل آتش بلیعده میشود...

زمانی یاران به بیرون از ریوندل حرکت کردن آرادیس بسوی الروند شتافت و بجای اینکه از غم دوری مادر و دیوانگی پدر سخن بگوید از رویای جوانیش سخن گفت...الروند او را به صبر و بردباری راهنمایی کرد و درباره ی هابیت جوان و ماموریتش سربسته به او چیزی گفت...هرچند با حرف آرادیس در دلش آتشی از پشیمانی برای دادن حلقه به آن هابیت جوان و دنیا ندیده که این اولیم ماجراجویش بود شد...

ادامه دارد(خسته شدم^^) :-) :-)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اهریمن

نام:گلایدی

نژاد:دورف

مکان زندگی:تپه های اهن

زندگی نامه:او دورفی در تپه های اهن بود او جنگ را بسیار دوست داشت ولی در یک اتش سوزی تمام خانواده خود را از دست داد و از ان به بعد فردی نیمه دیوانه شد و تمام دوستان و اشنایان او را ترک کردن و او به جنوب سفر کرد در راه چندین شهر باعث هرج و مرج شد در اخر به سمت دریای رونرفت و در انجا با پیر مردی که صورت خود را پنهان کرده بود اشنا شد او به خاطر یک اتش سوزی صورت خود را از دست داده بود زمان اشنایی او با ان پیر مرد مصادف با رسیدن بیلبو و دورف ها به شهر ریوندل بود او بعد از اشنایی با ان پیرمرد دوباره خود را پیدا کرد ولی برای همیشه از اتش متنفر شد ولی هم چنان از جنگیدن لذت می برد

در زمانی کهیاران حلقه در ریوندل بودند او مشغول شکار اورک ها در سیاه بیشه بود او در ان زمان 78 ساله بود او در جنگی که در تنها کوه انجام شد نیز شرکت داشت و ان پیر مرد نیز با او بود که در ان جنگ پیر مرد کشته شد او تقریبا در همه جنگ های دوره سوم شرکت داشت ودر اخر در دفاع از میناس تریت کشته شد

و این بود پرواز روح یک قهرمان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
دوالین

نام:عرفین

نژاد:دورف

محل زندگی:اره بور

زندگی نامه:از همرامان تورین برای بازپس گیری سرزمین مادری شان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
توروندور

نام : والاندیل

نژاد : انسان

مکان زندگی : از همراهان آراگورن در سرزمین های شمالی

پیشه : جنگاوری (تکاور)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
آرتکروس

نام:اریتکروس

نژاد:کسی نمی دونه جاودانه هس ولی الف نیس

مکان زندگی:یه جزیره کوچیک تو دریا جنوب غربی تو یه غار

توصیف:نابغه خنگه و یکم قدرت جادویی داره ولی روابط اجتماعی نداره چون از اول تا حالا فقط با یه اژدها حرف زدهکه اونم کله اش حتی هز در غارش رد نمیشده.کار مورد علاقش هم ساختن چیزای مکانیکی-جادوییه

فعلا تصمیم داره تو غارش بمونه.سنشم کمه (60 سال) و گیاه خواره.

توصیف مکان زندگی:غاره ولی کثیف نیس و روشنه گفتم کثیف نیس وای اونقد شلخته اس که تنها جای مرتبش تو اشپز خونشه.غارش سرد نیس هوای توش خوبه و چند تا اتاق داره که فقط زیر زمینش به شبکه غاری زیر زمینی راه داره ولی در زیر زمینش مهر و موم شده که هیچ چی از اون زیر نیاد بالا

حیاط غارش رو نوک کوه یا به تعریفی تپه خیلی بلند هس که با یه پلکان از هالش میره بالا چون هالش سقف نداره و در مواقع بارون و طوفان یه پارچه محکم رو میکشه روی حیاطش تا اب نیاد پایین.

نمای دیوارای اتاقاش هم ترکیبیه از سنگ صاف و الوار جلا خورده هست ولی کف اتاقاش از الواره جلا خوردس فقط.

جزیرش خیلی کوچیکه و ساحلاش شمالیش شنیه ولی جنوبش صخره ایه خیلی درخت تو جزیرش نیس در حد 5 یا 6 تا و کل قسمت های خاکی جزیرش پر از چمن های سبز و با نشاطه.

(زندگی نامه خاصی نداره چند تا تکه است سرهم نیست و هر تکه یه اسمی داره و توی یه داستان نیست)

ماجرای اژدها:تو یه صبح دل انگیز از پله هاش بالا رفت توی حیاطش. یه خمیازه کشید و ابپاشش رو پر کرد،رفت کنار ردیف گلاش و به ترتیب و با علاقه شروع به اب دادنشون کرد.این کارش که تموم شد تقریبا ظهر شده بود بعدش دوباره برگشت توی هالش تا از یه ناهار خوب لذت ببره که شامل پوره سیب زمینی،پوره ی هویج،پودر کلم و با تزیین کاهو و جوانه گندم بود.بلند شد ظرفاش رو در ماشین خود شورنده گذاشت و رفت توی اتاق ازمایش.

چند هفته بود که که روی یه بالابر خود کار کاز میکرد -که اواج دریا یه فنر در ساحل رو کوک میکردند و هر وقت کسی اهرم بالابر رو میکشید فنر ازاد میشد و انرژی توش از طریق یه ریسمان بالابر رو بالا میبرد.- بعد از این که ابزاراش رو برداشت از اتاق ازمایش و بعد از غارش بیرون اومد و به طرف ساحل راه افتاد که فنر و توربین رو نصب کنه که در اسمان چیزی دید.اول یه نقطه بود ولی هرچی نزدیک تر و نزدیک تر میشد ظاهرش معلوم تر میشد

-وای!!!!!!!!اون یه مامولک فلسداره پرنده است

و بعد

-اییییییییییییی!!!!!!!اون داره به سمت جزیره من سقوط میکنه

و بعد

-فرررررررررررااااااااااااااااااررررررررررررررر

بووووووووووومممممممم.اون اژدها سقوط کرد.اریتکروس رفت پیشش و گفت

-بخشید،ایا شما خوبید؟

اژدها بی هوش بود و هیچی نگفت پس اریتکروس اون رو کشید تو گاراژش و در رو روش بست

ادامه دارد...........

ویرایش شده در توسط آرتکروس

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تکاور شمال

نام: اربگیل(Erebgil) ستاره ی تنها

نژاد: انسان دونادان شمال

محل زندگی: نزدیک اتن مورز

زندگی نامه: ایشالله تا یه هفته دیگه داستان کاملشو می نویسم

20 سال بعد از پیدا کردن حلقه توسط بیلو به دنیا میاد

توی 18 سالگی (که فکر کنم اون زمان آراگورن باید سی چهل سالش باشه) اورک های باقی مونده و پرسه زن توی شمال به روستاشون حمله می کنن و پدر و مادرشو می کشن و اون زیر آوار می مونه و جان آفرین اجازه میده جانشو تسلیم نکنه

تنها کسی هست که از اون روستا سالم بیرون میاد و به سمت جنوب حرکت می کنه

توی دشت بیهوش می شه و آراگورن اونو پیدا می کنه

و اینطوری میشه به رنجر ها می پیونده و بقیشو فعلا کامینگ سون باشید :)

تصویر: پیوست کردم

نقاشی خودمه که بعدا همرا داستان اسکن شده بیشتر می زارم

post-2784-0-08341000-1406495897_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
کارمینیوس

نام:گیلاکوس

نژاد:هیچ کس نمیداند نژادش چیست ولی جاودانه ست

سن:327

محل زندگی:در کوهپایه یک آتشفشان نیمه فعال زندگی میکند

ویزگی های ظاهری:موهایی کوتاه به رنگ سیاه,چشمانی دو رنگ یکی طلایی دیگری خاکستری,بینی عقابی و قد کوتاه

زندگی نامه:او که هم کیمیاگر است هم جادوگر بنابراین قدرت زیادی دارد ولی زیاد ازش استفاده نمیکند فقط هر از گاهی کاری میکند که آتشفشان فوران کند(دور خانه خودش یک حفاظ نیمه کیمیایی نیمه جادویی دارد)یا هرکسی که باهاش صحبت کند را می کشد(به غیر از دو شاگردش)مگر این که خودش سر حرف را باز کرده باشد.او اولین کسی بوده که کیمیا رابا جادو مخلوط کرد و با استفاده از آن جادوگر و کیمیاگری بسیار قدرتمند شد.

ماجرای دو شاگرد:روزی از روزها وقتی که گیلاکوساز خواب بیدار شد احساس کرد که امروز حال خوبی خواهد داشت و شاید کسی را نکشد.یک صبحانه خوشمزه از گوشت خوک خورد(او گوشت خوار است)و رفت داخل آزمایشگاه کیمیایش.چند تا ترکیب نیمه جادویی نیمه کیمیا گری ساخت که به محض برخورد با خاک یک انفجار با وسعت 1.5 کیلومتری درست میکرد.بعد به محض این که پاشو از آزمایشگاه بیرون گذاشت یک نفر به در زد.تعجب کرد زیرا معمولا مردم از او میترسیدند.وقتی در را باز کرد دید که دو پسرک حدودا ده ساله بیرون در بودند. از قیافشان معلوم بود که انسانند.یکیشان بیهوش بود و دیگری او را کول کرده بود.از آنها پرسید:«شما کی هستید؟اینجا چیکار میکنید؟»پسری که به هوش بود گفت:«ما گاور و گارِو هستیم به یک اورک بر خوردیم او برادرم گاور را بیهوش کرد ولی من با شمشیر کشتمش. میشه کمکمون کنید؟»گیلاکوس کمی فکر کرد.شنیده بود داشتن شاگرد خوبه, پس گفت:«به شرط این که شاگرد من بشید.»گاور گفت:«چشم استاد.»وبعد گیلاکوس آن ها را داخل برد.روز بعد گارو به هوش آمد او هم قبول کرد که شاگرد گیلاکوس شود.هر روز آن ها از گیلاکوس جادو و کیمیا یاد گرفتند.10 سال گدشت و شاگردان از استادشان جدا شدند و هر از گاهی هم به او سر می زدند.تا این که روزی دو اورک از آنجا میگذشتند از گیلاکوس پرسیدند:«کسانی به نام گاور و گارو میشناسی؟»گاور گفت:« من استادشان هستم.»بعد دو اورک به او حمله کردند. گیلاکوس دو اورک را بیهوش کرد و از ذهنشان بیرون کشید که با شاگردانش چه کار دارند.و فهمید که پدرآنها که یکی از کسانی بوده که با سائورن مبارزه میکرده. وقتی که پدرشان را کشتند فهمیدند که دو پسر دارد بنابراین به دنبال آن ها فرستاده بودند او حافظه دو اورک را پاک کرد.روز بعد از بیرون یک صدا شنید و وقتی در را باز کرد دید 50 اورک مسلح به طرف خانه او می آیند.او در را باز کرد و پرسید:«این جا چه کار دارید؟»یکی از آن ها پرسید:«تو استاد گاور و گارو هستی؟»گیلاکوس گفت:«بله»بعد آ« ها به صورت ناگهانی به او حمله کردند.گیلاکوس هم سریع یکی از شیشه های جادویی -کیمیایی را از آزمایشگاه احظار کرد وبعد پرت کرد بین اورکها و انفجاری به شعاع یک و نیم کیلومتر به وجود آمد .البته خود گیلاکوس هیچ صدمه ای ندید چون تو محدوده حفاظ جادوییش بود.سپس گیلاکوس گفت:«اَاَاَاَه,چه قدر بی عرضه اند.»

ماجرای اژدها:نوشته خواهد شد... :D

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تینلور

نام : تینلور

نژاد :الف جنگلی

محل زندگی : سیاه بیشه

زندگی نامه: او برادرزاده تراندویل بود و پسر عموی لگولاس پدرش ماتلورد در سیاه بیشه به طرز عجیبی ناپدید شد و از آن پس پیش عمویش بزرگ شد در نبرد آخرین اتحاد شجاعت زیادی نشان داد و 400 ارک را به درک فرستاد همچنین با یکی از سواران نزگول جنگید و او راشکست داد و در دوران سوم هدایت تکاوران الف سیاه بیشه را بعهده گرف وهروز با افرادش در سیاه بیشه می گشت و کسانی که در خطر افتادند را نجات می داد تا اینکه روزی ......) اگه خوب بود وداستان گیرایی بود قسمت دوم را هم بذارم :D :| :D

ویرایش شده در توسط پی پین توک

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Curunir-Poirot

BFME II-TROTWK من تو بازی یه ترول تپه ساخته بودم به نام شاکری اون روزا که با بچه ها آنلاین بازی میکردیم حسابی اعصابشونو خورد کرده بودم باهاش.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
KHAMUL THE SHADOW OF EAST

اسم:kazadrim

نژاد :undead

محل زندگ:باروز او دن

القاب:DOOM KNGHT LORD BANE

اطلاعات:او که جسدش در بارو آرمیده بود توسط جادوی انگمار بلند شد با گذر زمان می خواست به آرامش برسد اما او بادیدن زندگی الف ها بذر حسد را در دل خود کاش و قسم خورد کهسر بانوی لورین را به borws wight lord بدهد او فراون با undad های خود بهآنجا حمله کرد هر هفته در روز 5 شبه از بارو نور ای وحشتناکی بلند میشد او حتی به deadmarshs رفت او بری undead ها سمبل بود

سرانجام: خب مسلم است که هر دری پوسته کوبیدی شود ی روزی باز می شود

ویرایش شده در توسط WITCH KING OF CARN DUM

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لارتن کرپسلی

اسم:اگزاوان

نژاد:دورف

مکان: موریا و تپه های اهن

زندگی نامه:او دورفی از دورف های تپه های اهن بود در سن 17 سالگی پدر و مادر خود را در حمله اورک ها از دست داد او که کینه اورک ها را در دل داشت دیوانه شدبعد از 6 سال او که اواره و دیوانه تپه های اهن بود با گدایی مسنی برخورد کرد که ان مرد باعث شد دوران دیوانگی او خاتمه یابد او که هنوز اتش انتقام در سینه اش شعله ور بود تصمیم به ریشه کن کردن اورک ها گرفت ولی اول به سوی خانه عموی پیرش رفت عموی او که از بیماری خاصی رنج می برد زمانی که اگزاوان را دید بانگ زد :کمک دی وانه قصد جان مرا کرده است و از شوک فراوان مرد همه مردم او را قاتل پیر مرد می دانستند و او به اجبار زادگاه خویش را ترک گفت و به سمت موریا حرکت کرد گفته می شود در موریا او400اورک راکشته است بعد از زمان زیادی او با تعدادی دورف برخورد کرد انها قصد داشتند میتریل را پیدا کنند ولی در راه به بالروگ برخوردند و تمامی انها کشته شدند ولی اگزاوان در اعماق زمین سقوط کرد بیشتر دورف ها می گویند که او مرده ولی تعدادی نیز می گویند که او هنوز زنده است و مشغول کشتن اورک ها است

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
کارمینیوس

ادامه پست قبلی:

ماجرای اژدها:گیلاکوس بعد از رفتن شاگردهاش خشن تر شده بود ولی هر وقت شاگردهاش پیشش می اومدند شاد و شنگول میشد.خودش اعتراف نمیکرد ولی از تنهایی ناراحت بود.

در یکی از نیمه شب ها گیلاکوس با صدایی مهیب برخواست.رفت بیرون و دید که یک ازدها جلوی خانه اش فرود آمده و دارد سعی میکند خانه اش را آتش بزند!

گیلاکوس از اژدهاها خوشش می آمد موجوداتی کشنده و غیر قابل کنترل که رحمی ندارند.ولی امروز عصبانی شد با اینکه حفاظ کیمیایی-جادویی اش محافظتش میکرد دلش کشیده بود اژدها را بکشد!!ولی آرامش خود راباز یافت و به اژده گفت:«کی هستی؟اینجا چکار میکنی؟»اژدها آتش دمیدنش را قطع کرد و گفت:«من گلارگ هستم.به دستور سائورن آمده ام تو را بکشم.»

گیلاکوس کمی فکر کرد و سپس فکری به ذهنش رسید و دوان دوان رفت به سمت آزمایشگاهش.اژدها که فکر کرده بود گیلاکوس دارد فرار میکند دوباره شروع کرد به آتش دمیدن.چند ساعت گذشت و اژدها خسته شد و نشست تا کمی بخوابد.در همان حال گیلاکوس آمد و یک لوله آزمایشگاهی را که بر از مایعی قرمز رنگ بود را تا آخر در دهان اژدها خالی کرد وقتی اژدها بیدار شد و گیلاکوس را دید به او گفت:«من کی هستم؟اینجا کجاست؟»

گیلاکوس گفت:«تو گلارگ هستی و دوست من هستی.اینجا هم خانه من است اسمم هم گیلاکوس است.»اژدها به محض این که این را شنید از خدا خواسته سرش را جلو آورد تا گیلاکوس نوازشش کند.

گیلاکوس در آن چند ساعت یک معجون فراموشی میساخت که اگر شخصی یا حیوانی آن را بخورد بعد از بیدار شدن اولین چیز هایی که بهش میگفتند را باور میکرد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بارد

نام: آندور

نژاد: انسان

محل زندگی:اوایل هالکارس_روستایی بزرگ در 220 مایلی غرب ادوراس_ و اواخر میناس تریت

داستان زندگی: در خانواده ای تهی دست بدنیا آمد. فرزند اول خانواده بود و بنا به وظیفه ی پسر ارشد باید همپای پدرش و گاها بیشتر به کار و فعالیت می پرداخت. 18 ساله بود که پدرش بدلیل ندادن مالیات به پادشاهی روهان و مقاومت در برابر آنان توسط سربازان روهان کشته شد. از آن به بعد تمام مسئولیت خانواده ی 6 نفرشان بر دوش آندور افتاد. او پس از مرگ پدرش فقط به فکر این بود که بتواند از خانواده اش محافظت کند ونگذارد به سرنوشت پدر دچار شوند. 2 سال پس از مرگ پدر اتفاقی افتاد که زندگی آندور و خانواده اش را برای همیشه تغییر داد.... ادمه دارد.....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
بارد

ادامه ی پست قبلی:

آندور تمام روز را کار می کرد تا بتواند خانواده اش را از قحطی که 3 سال تمام گریبان او و روستایش را گرفته بود حفظ کند. تا اینکه 2 سال پس از مرگ پدر مادرش بر اثر بیماری از دنیا رفت. صبح یک روز ابری بود که آندور و 4 خواهرش به همراه عمویشان جنازه ی مادرشان را به قبرستان بردند و مادر را به خاک سپردند آندور در حالی که خواهر 6 ساله اش را در آغوش داشت به بالای تپه ی نه چندان بلندی در نزدیکی قبرستان رفت به آسمان چشم دوخته بود وتمام فکرش به این معطوف بود که با رفتن مادرش که همچون تکیه گاه محکمی برایش بود چگونه میتواند خانواده اش را اداره کند. غرق این افکار بود که ناگهان صدایی شنید برگشت و به قبرستان نگاه کرد عمو و 3 خواهرش دور قبر مادر نشسته بودند نگاهش را دور تر برد..... نفرت جلوی چشمانش را گرفت خواهر6 ساله اش را بر روی زمین گذاشت و به طرف پایین دوید وقبل از اینکه بتواند کاری کند عمویش جلویش را گرفت..... آری سربازان روهان آمده بودند....ادامه دارد....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...